رسیدیم به قسمت پنجاهم پادکست و چه کسی بهتر از نیما قاضی برای این نقطهٔ عطف؟ کسی که با تلاش خستگیناپذیرش، علیبابا رو به یکی از بزرگترین استارتاپهای ایران تبدیل کرد. توی این گفتوگو، از مسیر پر پیچوخمی که پشت این موفقیت بوده حرف زدیم؛ از شکستها و چالشها تا رویاهایی که قدمبهقدم به واقعیت تبدیل شدن.
نقطه عطف علی بابا
امین آرامش: دوستان، نیما قاضی رو داریم برای این قسمت پادکست. پادکست شروع شده دیگه و داریم تو داستان جلو میریم. نیما، خیلی خوشحالم که اینجاییم و باهات حرف میزنیم.
نیما قاضی: خیلی ممنون، مرسی. دستت درد نکنه. منم حس خوبی دارم. آره، من تقریباً میتونم ۴۰ سال حرف بزنم و زندگی تعریف کنم! فکر کنم خیلی حرف برای گفتن باشه. خیلی خوب.
امین آرامش: خب، من دوست دارم از اونجایی شروع کنم که فکر میکنم یکی از نقاط عطف علیبابا بوده، حداقل من از بیرون اینجوری میبینمش. چون این رو از مجید حسینینژاد شنیدم – حالا مجید خیلی خوب حرف میزنه، خیلی خوب انگیزه میده به آدمها و اینها، شاید مثلاً خودش هم ندونه، به منم خیلی انگیزه داد تو اون برهه، مثلاً ۹۶-۹۷ اینها که من دانشجوی دکترا بودم، هنوز مونده بودم انصراف بدم یا ندم و اینها.
خیلی یه مصاحبهای داشت و از یک جلسه خیلی مهم برای علیبابا حرف زد؛ اونجایی که شما، تیم اصلی مدیریتی علیبابا، رفتید با برادران محمدی، فاندرهای دیجیکالا، حرف زدید. یه جوری تعریف میکرد که میگفت واقعاً مسیر علیبابا انگار به قبل و بعد اون جلسه یه جورایی تقسیم شد.
از اون جلسه بهمون بگو؛ هم به لحاظ آماری – حالا نمیدونم تا جایی که مثلاً میشه گفت – قبلش اوضاع چطور بود، بعدش اوضاع چطور شد؛ هم اینکه حالا یه خورده جلوتر دوست دارم در مورد اتفاقاتی که توی ذهنِ شماها بعد از اون جلسه افتاد هم حرف بزنیم. فعلاً حالا از خود این جلسه شروع کنیم تا بعد بریم وارد جزئیات.
نیما قاضی: باشه، مرسی. آره، جای خوبیه برای شروع بحث، ولی من میخوام یکم از زودتر شروع کنم، یکم از عقبتر بگم که چی شد اصلاً به اون جلسه رسیدیم.
ببین، ما علیبابا رو راه انداخته بودیم، یعنی سایت لانچ شده بود، اومده بود بالا، داشت کار میکرد، فروش داشتیم. جزو مثلاً ۴-۵ تا سایت اولی بودیم که فروش داشتن. چهار پنج تا سایت بودیم تو یه حد و حدود؛ حالا اونا یه مقداری بیشتر، ما یه کم کمتر. بعد توی همین روزها، یکی از دوستام اومد دفتر، گفت چای بخوریم با هم.
گفت: «آره! میدونستی مثلاً راکت اینترنت خیلی داره میترکونه و فلان؟» تعریف کرد که «اینا اومدن تاکسییاب رو زدن ، بامیلو رو زدن، اسنپ رو زدن…» گفتم اینا چیه؟ راجع به چی داری حرف میزنی؟ اینا مال کیه؟ این ماجرا مال بهار ۹۴ بود.
آقا خلاصه، اون روز من تا شب رفتم سرچ کردم ببینم راکت اینترنت چیه، چیکار میکنن و فلان و اینا. دیدم نه، اصلاً یه چیز خیلی جدیه! چه دنیاییه! ببین، ما مثلاً تا اون روز به خودمون میگفتیم «ما سایتیم».
کلمه «استارتآپ» رو انگار یه جاهایی شنیده بودم، ولی اینجوری نبود که به خودمون بگیم ما استارتآپیم و اینها. رفتم سرچ کردم دیدم آره، یه «راکت اینترنتی» هست، خیلی جدیه، شرکت بیلیون دلاریه و تو سایتش هم ۴ تا کتگوری نوشته بود که ما تو این چهار تا کتگوری کار میکنیم. یکیش تراول بود، یعنی گردشگری! گفتم خب، پس این دیگه راه نداره، یعنی هر جوری حساب کنیم ما تو شکم ایناییم! چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟
به چند نفر زنگ زدم پرسیدم اینا کین؟ تو ایران دارن چیکار میکنن؟ فلان کسی چیزی پیدا نکرد. بعد یه فکری کردم، گفتم خیلی خب، من رزومهمو باز میکنم همه جا؛ تو لینکدین، تو ایران تلنت و فلان. رزومهمو باز میکنم، اینا قاعدتاً باید دنبال یکی مثل من باشن دیگه.
بعد شنیده بودم که زودفود رو خریدن و نمیدونم چیکار کردن… آره. بعد دیگه گفتم خب پس اینا دنبال همچین مدلی باید باشن، احتمالاً الان دنبال اینن که یکی مثل ما رو بخرن. ببین، من امشب رزومهمو باز کردم، فردا ظهرش رضا توانگر به من زنگ زد! رضا اون موقع در واقع همین، به اصطلاح، مسئول منابع انسانی روماک بود و اینها دیگه. زنگ زد و گفت آقا بیا اینجا مصاحبه. نگفت که مثلاً برای گردشگری و اینها، اسمی نیاورد. گفت بیا برایceo
امین آرامش: یعنی برای این پوزیشن اپلای کردی؟، چطور شد اصلاً رفتی سمت این کارا؟
نیما قاضی: داستان داره! یه موقعی دنبال کار میگشتم، برای پوزیشن مدیر عملیات یه جا اپلای کردم. ایران تلنت داشتم، بسته بود، بازش کردم. کلاً هرجایی که میشد رزومه گذاشت، گذاشتم دیگه. همون شب رزومه رو گذاشتم، فردا صبحش یا شاید پسفرداش، رضا بهم زنگ زد!
امین آرامش: تمام هدفهای قبلیت قبل این شوخی بوده واقعاً!
نیما قاضی: آره بابا، خود رضا توانگر! خیلی جالب بود، بعداً که ازش پرسیدم، اصلاً یادش نبود! چی بگم والا، انگار شانس بود دیگه این اتفاق افتاد.
امین آرامش: عجب! بعد چی شد؟
نیما قاضی: خلاصه ما رفتیم اونجا مصاحبه. گفت یکی از مدیرامون اومده، از آمازون استخدامش کردیم اومده ایران. رفتیم دیدیم آره، کلی با هم مصاحبه کرد و اینا. آخرش پرسید خب علیبابا چهجوریه و فلان. منم از اول حس و نیتم همین بود که اونا اصلا دنبال علی بابان.
جلسه بعدی که گذاشت، دیگه خود شهرام شاهکار بود که مدیرعامل اون گروه “روماک” بود – که هنوزم هست و مدیر همون گروهه – تازه جوین شده بود بهشون.
خلاصه دو نفر دیگه هم بودن، یعنی من و مجید و توحید رفتیم اون جلسه. اونجا صحبت کردیم و گفتن: “خب مثلاً چه بچههای خوبی! به به! چقدر شما خوب کار کردین. مثلاً علیباباتونم بد نیست، سایت بدی نداره. حالا مثلاً روزی چند تا میفروشی؟” ما هم گفتیم ما که نمیفروشیم!
بعد گفت: “ببین، ما یه شرکت پنج بیلیون دلاری هستیم بالاخره، داریم میایم از اینجا رد میشیم. حالا این وسط شاید موندین، شاید نموندین دیگه، با خودتونه. اگه میخواین، حالا شرکتتون بفروش بره دیگه…” یه جوری گفت که یعنی حواستون باشه! اومدیم بیرون، این مجید همش میگفت: “بچهها نترسین بابا، یه چیزی گفت حالا…”
امین آرامش: اون موقع خودتون چقدر بودین؟ تیمتون، دفترتون…
نیما قاضی: ما؟ یه شرکت نرمافزاری بود که باهاش قرارداد داشتیم، یه بخش نرمافزارمون رو برامون نوشته بود. یه دفتر ۲۰۰ متری داشت، دو تا از اتاقهاش که رو هم شاید ۷۰-۸۰ متر میشد رو داده بود به ما. کل تیممون ۱۰-۱۵ نفر بودیم اون موقع. انقدر جوّ سنگین بود که صاحبخونهمون گفته بود اینجا اسم “علیبابا” رو نیارین! کلمهی علیبابا رو کسی نگه! میگفت من مشتری دارم، برام بد میشه! در این حد بودیم!
امین آرامش: ولی فروشتون خوب بود نسبت به اون اندازه، نه؟
نیما قاضی: آره، بدم نبود. مثلاً ۵۰۰ تا، ۶۰۰ تا بلیط در روز میفروختیم اون موقع. خلاصه این اتفاقا که افتاد، تازه فهمیدیم آقا داستان اکوسیستم استارتاپی و اینا چیه. رفتیم اینور اونور پرسیدیم آقا چیکار کنیم؟ یه غولی اومده اینجا میخواد همهچی رو بگیره! گفتن خب برید سرمایه جذب کنید.
ما گفتیم جذب سرمایه؟ اون موقع مگه کسی پول میداد به استارتاپ؟
آره دیگه، کمکم داشت راه میفتاد. گفتن مثلاً برو سراغ ویسیها، سراوا و اینا. خلاصه یه ذره سر درآوردیم از این داستانا. فهمیدیم اگه میخوایم با اون گروه روماک رقابت کنیم، باید بریم سراغ سراوا و اگه میخوایم مثلاً با دیجیکالا رقابت کنیم (که اون موقع رقیب مستقیم نبود ولی خب بزرگ بود)، باید بریم سراغ برادرای محمدی.
امین آرامش: آها، رفتی سراغ حمید و سعید محمدی.
نیما قاضی: آره دیگه. هر جور بود یه ارتباطی گرفتیم و یه دوستی بالاخره پیدا کردیم، هماهنگ کرد رفتیم یه جلسه با حمید و سعید. فکر کنم سال ۹۴ بود. دیجیکالا هم که از ۹۱ شروع کرده بود و چند راند سرمایه گرفته بود دیگه. رفتیم پیش حمید و سعید و شروع کردیم داستان تعریف کردن. از بیزینس پرسیدن، دو ساعت جلسه طول کشید!
امین آرامش: شنیدم خیلی دقیق و باحوصلهان تو جلسات.
نیما قاضی: دقیقاً! همین سعید خیلی آدم نایس و باحوصلهایه. حمید هم همینطور. خیلی دقیق بودن. هی سؤال میپرسیدن این چیه، اون چیه. راستش خیلی چیزا رو هم نمیدونستیم! یعنی توحید یه چیزایی میدونست، ولی خب خیلی از اصطلاحات این حوزه و اینا رو وارد نبودیم. خلاصه هر چی پرسیدن ما جواب دادیم و گفتیم. دو ساعت شد! آخرش که تموم شد، گفتیم خب دستتون درد نکنه، خوشحال شدیم و اینا. گفتن: “نگران نباشین حالا که رقیب اومده… دمتون گرم!” اونا هم اون موقع داشتن با رقبای خودشون رقابت شدید میکردن.
امین آرامش: آخرش چی شد؟ تو جلسه چی گفتن؟
بزرگ فکر کردن
نیما قاضی: آخر جلسه گفتیم خب یه مشقی به ما بدین، یه راهنمایی، ما چیکار کنیم؟ حمید هم دوباره عددهایی که گفته بودیم رو نوشته بود، بررسی کرده بود. و گفت خب برین فروشتون رو بکنین ۲۰۰۰ تا.
ما گفتیم بابا ما ته فروشمون ۶۰۰ تاست نه ۱۶۰۰تا! بعد حمید گفت: “آره. ببین، با این دیتاهایی که به من دادین و این وضعیتی که میگین، و میگید مارکتینگ میکنیم جواب میده و بازار بهش احتیاج داره و فلان، میشه اینو ظرف یه هفته بکنید ۲۰۰۰ تا.”
گفتیم بابا! داداش! یه هفته آخه مگه جنگه؟! گفت: “دیگه همینه دیگه!” هیچی دیگه… اومدیم بیرون انگار برق گرفته بودمون! میدونی؟ انگار یه نفر یه در به یه دنیای جدید رو برامون باز کرده بود. فضایی که آقا باید اسکیل کنی، باید بری بازار رو بگیری، باید انقدر سریع بری که اونا بهت نرسن! یه دنیای دیگهای بود اصلاً.
آره! از اون جلسه که در اومدیم، یه ذره تو خیابون صحبت کردیم و فلان. من گفتم: “من این برنامه رو شروع میکنم. من فردا صبح شروع میکنم!” اونجا از مجید و توحید جدا شدیم و با یه غروری رفتیم خونه. صبح به همه بچههای تیمم گفتم ۸ صبح شرکت باشین، کار داریم! به مجید و توحید هم گفتم.
آره! گفتیم بریم ۲۰۰۰ تا رو بزنیم! حالا اون گفته بود یه هفته، ما یه ذره زمانشو بیشتر کردیم تو ذهنمون، گفتیم دو سه هفتهای جمعش میکنیم. ولی گفتیم استارتش رو فردا میزنیم. اون روز قبلش هم به مجید گفتم: “آقا این کار ۲۰۰ میلیون پول میخواد، تو جور میکنی؟
گفت: “آره، یه زمینی دارم، یه نفر میخواست بخره مفت میخرید، نمیدادم بهش. حالا که تو پول میخوای، میرم همین الان فوری میفروشمش. تو برو شروع کن، من پول رو میرسونم.”
نیما قاضی: بعد این فرداش نیومد! هشت صبح ما بچهها رو جمع کردیم، کلی حرف زدیم و انگیزه دادیم و فلان… اصلاً مجید نیومد! غروب شد، نیومد. کلاً اون روز نیومد! فرداش گفت: “من باورم نمیشد تو بری این کارو بکنی! حالا اونا یه چیزی گفتن برو بکن ۲۰۰۰ تا!”
امین آرامش: یعنی باورش نشده بود جدی گرفتی!
نیما قاضی: آره دقیقاً!
میگفت ولی ته قلبم فکر نمیکردم تو این کارو بکنی. خلاصه رفتیم افتادیم توش. فکر میکنم ظرف مثلاً سه هفته ۱۳۰۰ تا بلیط رو زدیم، یعنی بیشتر از دو برابر فروشمون! مجید پول رو رسوندن تا امروزم اینجوریه، یعنی کم کار نمیکنه همیشه پول رو میرسونه.
و چیز هم بودا دیگه، آخراش به یه جایی رسیدیم که مثلا میشد باز فروش بیشتر کرد ولی دیگه پشتیبانی ما جواب نمیداد، فنی ما جواب نمیداد، ترافیک و حجم ترافیکو نمیتونستیم جواب بدیم. ولی دیگه رفتیم دیگه، تقریبا دو نیم برابر اسکیل قبلی شدیم. یعنی اسکیل قبلی اگه مثلاً روزی ۵۰۰ تا [فروش داشتیم]، [رسیدیم به] متوسط روزی ۱۳۰۰ تا.
گفتم سه چهار تا سایت دیگه بودن رقیبمون بودن دیگه، مثلاً ما یه یه روزی مثلاً ۵۰ تا از اونا بیشتر میفروختیم، یه روزی ۵۰ تا کمتر. این سه هفته یه گاز دادیم رفتیم و دیگه از تو آینه، آینه بغل دیدیمشون و اینا. یه مدت هم که آره دیگه همین چند وقت ادامه دادیم دیگه خیلی دیگه خب تو آینه هم نمیدیدیمشون.
امین آرامش: وایستا! قبل از اینکه بقیشو بگی، ببین، اول اینکه چرا فکر کردین که توی اون جایی که از کسب و کارتون هستید باید برید از آدمها مشورت بگیرید؟
خب خودتون سه تا آدم بودین، اهل فکر بودین. چرا تا فهمیدید یه چیزی به اسم راکت اینترنت هست ، گفتید باید برید با اینا مشورت بگیریم؟ یا بعد رفتین سراغ اونا؟ چون این شاید مثلاً… بذارید، خب بالاخره اینا میخوان بیان کسب و کار ما رو یه بخشیشو بگیرن و اینا، اینه داستان سرمایه گذاری دیگه. من فکر میکنم این شاید به ذهن هر کسی نرسه. ما داریم راهمون رو میریم دیگه، میدونی؟ چرا به ذهنتون رسید باید برید با یه سری آدم دیگه مشورت کنید؟
نیما قاضی: خب ببین، من نمیدونم آخه مگه راه دیگهای، شکل دیگهای مگه داره اصلاً؟
امین آرامش: من خودم، این شاید مثلا یکی از اشتباهات منه، خیلی این کارو نمیکنم، سرمو میندازم پایین کار خودمو میکنم. ولی اینکه چیزی که تازه دارم یاد میگیرم، یه جایی با بقیه چک کنم که آقا من دارم راهو درست میرم مثلاً؟ یا الان چه تصویری بگیرم از کسی که چند قدم از من جلوتره؟ نمیدونم، حالا شاید حداقل برای خود من اینجوریه که تازه دارم یاد میگیرم.
نیما قاضی: آره ببین، برای من یه چیز خیلی واضحیه. نمیدونم،چه حمید و سعید،چه بگیم که همون حالا گروه اسنپ که امروز [هم] میریم ازشون مشورت میگیریم. هر دوتاشون… یعنی ما از اون روزی که اینا رو دیدیم تا همین امروز همیشه با هم مذاکره داریم راجع به بالاخره همکاری یا هر نوع حالت دیگهای صحبت میکنیم.
و منحصراً هم به اونا نیست. یعنی من اون سه چهار تا رقیبی که گفتم اولش داشتیم؟ همون موقع هم که وقتی سرچ میکردم شماره پیدا میکردم زنگ میزدم بهشون، مدیراشون رو پیدا میکردم که [حرف بزنیم]، دیگه چایی بخوریم اصلا یاد بگیریم از هم.
امین آرامش: آقا این چیزی روتینی نیستا تو یه شانسی داشتی، ولی خیلی چیز باحالیه که داشتی، یعنی حداقل من فکر میکنم که خیلی خوبه و من نداشتمش ایول! از اونجایی که فروش دو و نیم برابر شد، چیز دیگه هم هست از دلی که به اون جلسه [مشاوره] مرتبط باشه که بخوای بگی؟
نیما قاضی: ببین اون جلسه اتفاقی که توش افتاد این بود که [باعث شد] یه ذره بیام بیرون تر بهش نگاه بکنم. چه اتفاقی افتاد؟ این بود که ما یه سری محدودیت تو ذهن ما بود که اینا اونو شکوندن. خوب. و یه جور دیگه… خیلی بامزه، آخر اون جلسه وقتی اومدیم بیرون، به حمید و سعید گفتیم که آقا ما میخوایم دفتر بگیریم، مثلا شما یه ۲۰۰-۳۰۰ متری سراغ ندارین؟
اینا… چون دفترشونو تازه عوض کرده بودن، [ما فکر کردیم] شاید بگن مثلاً طبقهی سومشون یه اتاق خالیه شما بیاین بشینید. بعد گفتن که دفتر سراغ نداریم، باید برید املاکی بپرسید. ولی چه دویست سیصد متری؟! [ما گفتیم:] ۲۰ نفریم، مثلاً میخوایم بشیم ۴۰ نفر. اینا گفتن خب، ۲۰۰۰ متر فضا بگیرین! گفتیم که بابا حالا ۲۰۰۰ تا فروش یه چیزی، ۲۰۰۰ متر فضا دیگه چیه؟! گفتن: نیرو میخوای، بزرگش بکنی!
ما هم بچه حرف گوش کن بودیم! رفتیم یه ساختمونی گرفتیم تو مطهری، ۱۴۰۰ متر فضا داشت. و وقتی [رفتیم توش] تو دفتر گم میشدیم دیگه! چون بیست سی نفر هنوز بیشتر نبودیم که پیدا کنیم!
و تا آخر… این اتفاقا تابستون ۹۴ داره میفته. ما اسفند ۹۴، ۱۵۰ نفر شده بود تیممون. ظرف شش ماه تقریبا، حالا شش ماه تا ۹ ماه، از ۳۰ نفر رسیده بودیم به ۱۵۰ نفر.
امین آرامش:و این یه بخش خیلی زیادیش مدیون این بود که یک آدمی یا یک دو نفر آدمی که شما قبولش داشتید، محدودیتهای ذهنی شما رو برداشتند. چیزی که شاید خودتون نمیتونستین انجام بدین.
نیما قاضی:انگار میومد با دوتا جمله، دوتا سوال، این کارو میکنه. یه چند وقت پیش، یه دوستی داشتم صحبت میکردم، یه حرف باحال زد، گفت آقا تو اگه “بگیر” باشی، یه جمله برات بسه. و ما اون لحظه “بگیر” بودیم. خب چرا بگیر بودیم؟ چون بابا یه چیزی داشت تهدیدمون میکرد، یه شرکت بزرگ داشت میومد که اندازههاش تو ذهنمون نمیگنجید و اون ممکن بود بزنه لهمون کنه. خیلی آماده بودیم که بشنویم حالا باید چیکار بکنیم. و وقتی اونا به ما گفتن که آقا اینجوریه، رو اسکیل باید اینجوری فکر کنیم، اصلا ما دیگه آدمای دیگهای شدیم.
اولین تجارب شغلی و تحصیلات دانشگاهی
امین آرامش: درمورد کارهایی که تو همون برهه زمانی کردین، چیزی هست بخوای بگی؟ چون میخوام برگردم بیام اول مسیر شغلت. اگه اینجا چیزی هست بگو، باز دوباره میرسیم به علی بابا و ازش صحبت میکنیم. بریم سراغ اولین تجارب شغلی نیما قاضی. اصلا حالا نمیدونم از چه سنی شروع کردی به یک کاری که میشه بهش گفت کار مثلاً، انجام بدی. از اونجا بگو برامون.
نیما قاضی: خیلی سخته برام بگم از کجا شروع کردم. ببین خلاصه بخوام بگم اینکه من فکر میکنم ۱۵-۱۶ سالم بود. من میرفتم مدرسه استعداد درخشان. بله. اونجا ما تو مدرسه کامپیوتر داشتیم. حالا کامپیوترهای اون موقع بودن دیگه، آمیگا بود و نمیدونم اسپکتروم و کمودور و فلان و اینا، بعضا مثلا pc بود، خیلی کم. خلاصه آقا ما به کامپیوتر علاقه مند شدیم، به این وسیله. و به خصوص که دیگه این پی سی ها اومدن و مثلا ۴۸۶، ۵۸۶ اینا به یه جایی رسیدن که فیلم نشون بدن.
دنبال این بودیم که کامپیوتر بخرن خونه ما در واقع… ما وسعمون نمیرسید که یه کامپیوتر بخریم، یعنی اصلاً خیلی فاصله داشت مثلاً درآمد بابای منو در نظر بگیر یکسال درآمد بابای من بود.
امین آرامش: بچه کجاییی شما؟تهرانی؟
نیما قاضی: فردیس کرج. حالا اون موقع کامپیوتر بود ۵۰۰ هزار تومن. ۵۰۰ هزار تومان خیلی عدد زیادی بود سال ۷۵. و ما یک یخچالی داشتیم که تنها وسیلهای بود که تو خونه دوتا داشتیم. یعنی یه یخچال داشتیم کار میکرد، یه یخچال دیگه خراب شده بود، دو سه بار تعمیرش کرده بودیم باز خنک نمیکرد، دیگه به درد نمیخورد، یه یخچال دیگهای بود که یه ذره از اون پایینتر بود دیگه، اونو انداخته بودیم گوشه. دیگه این یخچال کنار بود. اینو خلاصه من بردم تو خیابون و کوچه و اینا آگهی کردم، با یه فضاحتی فروختمش ۸۵ هزار تومان پول گرفتم! و با این ۸۵ هزار تومان میخواستم کامپیوتر ۵۰۰ هزار تومانی بخرم! یعنی فاصله خیلی زیاد بود. ولی دیگه گفتم آقا [پولو] بده، یه کاریش میکنم دیگه. بابام اعتماد کرد، داد و ما هم رفتیم که یه کاریش بکنیم.
بعد آقا من دیگه صبح تا شب تهران بودم، بازار ولیعصر، بازار رضا تازه راه افتاده بود. قبلش اونجا عروسک و اسباب بازی فروشی بود. اینا اومده بودن کرده بودنش مرکز قطعات کامپیوتر فروشی و کامپیوتر و فلان. صبح تا شب من اونجا بودم. صبح تا شب! بعد دیگه من همه مغازهها رو… یعنی از صبح که میومدم مغازه اول سلام علیک میکردم چی داری، مغازه دوم، مغازه… تا تهشو هر روز میرفتم. مثلاً یه روز یه مادربرد از این میخریدیم، یه روز یه کارت صدا… اینا رو کم کم جمع کردیم. آقا حالا مشکل اصلی چی بود؟ مانیتور! مانیتور خیلی گرون بود. از اون ۵۰۰ هزار تومن، ۳۰۰ هزار تومنش مثلا مانیتور بود.
امین آرامش: از این CRTهای خیلی گنده هم بود اصلا…
نیما قاضی: بعد دیگه ما چیز شد… اینقدر من اینا رو بالا پایین کردم، یکی از این مغازه دارا گفت: آقا بیا یه کارت [گرافیک] از ما بگیر… بیخیال شو… یه چیزی بهت بدم دیگه [اینقدر نچرخی]! گفت یه کارت گرافیکی اومده که این میتونه به تلویزیون وصل شه! که اصلا دیگه خوب، یه گشایشی بود دیگه! اون کارت گرافیک رو ما گرفتیم و با تلویزیون [کار راه افتاد].
یه سری برد همینجوری، چیزهای مختلف، کارت گرافیک، کارت صوتی و فلان بود تو خونه. کیس هم نداشتم! فقط قطعاتی که باید یه جوری کار میکرد! تو همین فرایند من خرید و فروش قطعات کامپیوتر رو یاد گرفتم، که اون موقع یه کار فنی هم بود، خیلی پیچیدگی داشت.
و دیگه چیز شد… هر وقت وقت میکردم میرفتم تهران، مثلا توی بازار رضا و جمهوری و اینا، قطعات کامپیوتر میخریدم، میاوردم به این خدمات کامپیوترایی که تازه تازه تو کرج و اینا باز میشد میفروختم. بعد اون موقع اینترنت و اینام که نبود، از قیمتها خبر نداشتن. بالاخره دولا پهنا و اینا مثلاً حساب میکردیم.
امین آرامش: به به! پول در میومد آره؟ کاسب شده بودی بچه بودی!
نیما قاضی: آره. مثلا دیگه دوست و آشنا و فک و فامیل و اینا کسی میخواست کامپیوتر بخره به من میگفت. من میرفتم براش [میخریدم و میبستم]. آره. بعد دیگه این کارا رو میکردم دورهای که دانش آموز بودم، دبیرستانی بودم. و تا بعد سال آخر کنکور دادم. من انتخاب رشته که میخواستم بکنم، همشو دور و بر بازار رضا و علاقهم انتخاب کردم.
اون سالی که قبول شدم، ۷۸ که دانشگاه قبول شدم، یکی از این مغازه دارا یه پاساژ جدید تو طالقانی باز کرده بود، یه مغازه گرفته بود، اصلا قرار شد من برم اون مغازه رو بگردونم! یعنی رسماً قرار بود مغازه دار بشم اونجا. [ولی] چالش خوردن و مغازه رو باز نکرد و دیگه منم سراغ اون کار نرفتم. آره.
خلاصه فهمیدم پول درآوردن راهش اینجوریه، از بازار میاد. حالا رشته دانشگاه، کلاس کاری اینه که آدم دانشگاه بره دیگه. گفتیم حالا میریم پلی تکنیک، خیلی باکلاسه. اینجوری رفتم دانشگاه.
امین آرامش: به همچین درکی رسیده بودی واقعا؟ یه چیز عجیب غریبی بوده اون موقع!
نیما قاضی: آره خوب، نتیجهی درکم این بود که درسم تموم نکردم! اخراج شدم نشریه داشتم تو دانشگاه، مطالب تند و تیز و اینا میزدیم. یکی از استادای دانشکده خودمونم شد معاون آموزشی کل دانشگاه. بعد بهم یه روز گفت بیا اینجا درس نمیخونی، همه ترمتم که مشروط میشی، همه مثلاً ترشولدای اخراج هم که رد کردی…آره دیگه، خلاصه مدرک معادل بهم دادن.
امین آرامش: چیکار میکردی توی دوران دانشجویی؟ حالا به غیر از این کارای دانشجویی… شناختی هم داری از مخاطبین پادکست کارنکن؟ هر کدوم احساس میکنی مثلاً میتونه باحال باشه بگو بهمون. یعنی یه خورده بیشتر بازش کن.
نیما قاضی: همون سال ۷۸ که دانشگاه قبول شدم، با یه سری بچههایی که تو مدرسه با هم همکلاسی بودیم، تو همون کرج یه چیز زدیم، یه دفتری گرفتیم و خدمات کامپیوتری و اینا زدیم. یه کار اینجوری کردیم که خب خیلی هم توش خرابکاری کردیم. خیلی بچه بودیم واقعاً برای این کار، برای ۱۸ سالگی، برای این کارا و برای شریک شدن و چهار پنج نفر دانشجو بودیم و خیلی خرابکاری زیاد کردیم. اون کارو با ضرر زیادی بعد یه سال جمع کردیم.
عرضم به حضورت که، یه کمی ولی اون کار باعث شد که من بیفتم تو کارای نشریه
سال ۷۸ انتخابات مجلس فکر میکنم ششم بود، آره. بعد همه این مثلاً نشر حیات نو بود، نمیدونم، آره اینا اومدن تو کرج مثلاً ویژهنامه در میآرن برای انتخابات. بعد ما گفتیم که آقا هرکاری داری بیا پیش ما اصلاً یه خرابکاریهایی کردیم! یعنی باید قیافه اینا… ولی دیگه دم انتخابات بود مجبور بودن. ما بی پول بودیم، مجبور بودیم دادیم دستشون. ولی من خیلی چیز شد، یعنی افتادم تو کارهای نشریه و اینا، بیشتر آشنا شدم و اینا.
تو دانشگاه من دانشکده پلیمر و رنگ بودم، خودمم رشتم رنگ بود. اونجا رفتیم مثلاً انجمن علمی رنگ، دنبالشم رفتم کمکشون. بعد یه نشریه براشون درآوردیم. بعد برای اون نشریه رفتیم تبلیغ گرفتیم، خودش شروع کرد درآمدزایی، کارای اینجوری. دانشگاه دنبال پول بودم، پول درآوردن درس نمیخوندم.
امین آرامش: پول خیلی در نمیآورد؟
نیما قاضی: کم بود، عدد خیلی کوچیک بود ولی بالاخره اینجوری بود دیگه.
اهمیت دانشگاه برای نیما قاضی
امین آرامش: خب بعد، مدرک درست حسابی که نگرفتی، درسخون که نبودی، دانشگاه چی داشت برات؟ یعنی الان که نگاه میکنی…
نیما قاضی: دانشگاه برای من خیلی خوب بود. به اون دانشگاهی که ما رفتیم بهخصوص. اصلاً ببین، دانشگاه صبح تا غروبش که کلاسهای دانشگاه بود، زمان بی استفاده به درد نخورش بود. میرفتم اون موقع میرفتم بازار رضا مثلاً قطعه خرید و فروش میکردم، [این بخش] به درد بخورش بود!
تو اولاً که خب یک نتورک خیلی بزرگی از آدما رو اونجا آشنا میشدی. بهخصوص دانشگاه امیرکبیر اینجوری که جاش کوچیکه، شما هر روز… روزی ۸ هزار نفر آدم اونجا درس میخوندن، هر ۸ هزار نفرشون ظهر بین ساعت ۱۲ تا ۲… یعنی شما ۸۰۰۰ نفر رو ۴ سال هر روز میبینی!
امین آرامش: جو باحالی بود. خراب کردن؟ اونجا دیگه سلف نیست، جای جلوی سلف که همه نشریهها رو میذاشتن رو این سکو… خیلی جو باحالی بود، خیلی خیلی خوب بود واقعاً. آره.
نیما قاضی:دانشگاه پر بود از فلسفه، تئاتر، سیاست، نمیدونم، یه عالمه آدمای اونجا بودن که اینا اصلاً درس نمیخوندن ولی مثلاً تو فلسفه یارو شاخی بود، تو سیاست مثلاً یه دوتا حرف میزد مملکت… هی من در معرض همه اینا بودم. تا اونجایی که میتونستم خوابگاه میموندم، بعد تو خوابگاه یه عالمه چیزی یاد گرفتم. آره.
دانشگاه و ببین… یه دوره این ببین تا ۱۸ سالگی چیزها خیلی محدوده، بهخصوص حالا تو ایران، حالا دوره ما اینجوری بود. توی ریل خیلی محدود میریم مدرسه میایم که حرف نزن، زر مفت نزن، کار بیخود نکن، بشین درستو بخون، فلان. وقتی میای دانشگاه یهو میای توی فضای بزرگ، یهو برنامه هفتگی دستته و وسطاش خالیه، سوراخ زمانش! حالا من که از اول مرض داشتم، ولی مثلاً اونای دیگهای هم که بچه درسخون بودن، اینا یهو مثلاً یه برنامه هفت روز هفته جلوشون بود که ۴ روزش سوراخ بود!
یعنی جمع بزنی ۴ روزش این وسط… واحدهای درسی ترم اول دوم حساب کنی سه روز تو پر میکنه دیگه، حالا پخش شده مثلاً تو هفته مثلاً خالیه، مثلاً ۲ ساعت، ۴ ساعت، چیکار کنم؟
ولی تو اجتماع پس… اصلاً ببین یه دنیا رو داری از یه جای دیگهای تجربه میکنی. و پلیتکنیک اون سالی که من توش بودم خیلی خیلی دانشگاه بزرگی بود از این لحاظ که دانشگاهی که توش سافت اسکیل یاد بگیری. کانون موسیقی، نمیدونم، کانون سینما، بعد گروه کوهنوردی بسیار خفن… خیلی خوب بود، خیلی خوب بود.
امین آرامش: تو همه اینایی که گفتی بودی؟ کوه میرفتی، تئاتر میرفتی…
نیما قاضی: کوه میرفتم، تئاتر میرفتم، من فلان میرفتم. هنوزم با دوستم، با اون بچههایی که مثلاً اون موقع کار میکردن دوست بودم، الانم دوستیم. آره، اینجوری بود. خیلی فضای فوقالعادهای بود. درس؟ نه، من هیچی درس نخوندم!
امین آرامش: از اون رشته، ارتباط با آدم یاد گرفتی، نوشتن شاید یه خورده بیشتر اونجا تمرین کردی، کار گروهی و مثلاً با تیم کار کردن با بچهها رو احتمالاً یاد گرفتی، میشه اینجوری گفت؟
نیما قاضی: آره آره. و یه عالمه هم کار کردم حالا تو همون دوره دانشجویی نشریه مختلف کار میکردم. یه دوره نشریه انگلیسی زبان راه انداختیم تو همون دانشکده پلیمر، خیلی با کیفیت، اصلاً این کار فوقالعاده حرفهای! آره، همه اون خرابکاریهایی که کرده بودیم تو بقیه، هرچی یاد گرفتیم آوردیم تو این پیاده کردیم.
یه سال رفته بودیم توی چیز… این مسابقات دانشجویی، جشنواره داشت و جایزه میدادن به نشریات برتر و اینا. آقا ما رفتیم و اینا، اون روز آخر این اسم برندهها رو خوندن، هیچی جایزه ما نبردیم اصلاً! اینقدر تو دانشگاه علم و صنعتم بود قشنگ یادمه، خیلی پکر شدیم. بعد همه اینا که تموم شد اومدن گفتن آقا هیئت داوران یه دونه جایزه ویژه اضافه کرده، اینو نتونستیم بذاریم تو کتگوری نشریات دانشجویی، این جایزه مال اونه! [نشریه] Polymer Technology. خیلی چیز بود، خیلی با کیفیت، فوقالعاده بود.
امین آرامش: نیما اینجا یه دقیقه ببین من… ببین یه حرف همینجوری مثلاً کلی گفته میشه که آقا کار دانشجویی جنبی خب، خیلی هم گفتی مثلاً تو پادکست کارنکن چیز خوبیه، تجربه کنید و اینا. آیا میتونیم بهصورت شفاف بگیم نیما فعلی و این چیزهایی که الان بلده و دستاوردهایی که داره و فلان اینا، بهصورت شفاف میشه گفت مثلاً یکی دو تا پارامتر در بیاریم که کجا مال اون دورانی داشته که داشته نشریه دانشجویی مثلاً در میآورده؟
مثلاً من فکر میکنم کسی که میتونه بنویسه، خودش به یک مرحلهای از فکر کردن میرسه که شاید کلی جای دیگه مثلاً به دردش بخوره و شاید مثلاً بهطور مستقیم خود مثلاً نوشتن به دردش نخوره، اما این ساختاریافته فکر کردن و مکتوب کردن و با دقت نوشتن به نظرم میتونه، حالا اینو بهعنوان مثال دارم میگم. این آیا میتونی یه شفاف بگی که دستاوردت محسوب میشده از اون کار نشریه دانشجویی درآوردن؟
نیما قاضی: خیلی سخته سؤالی که پرسیدی. میخوام بهت بگم که این بهخصوص تو اون دوره که ما داریم راجع بهش صحبت میکنیم… اینجوری بهت بگم: ۱۸ سالگی زمانیه که تو تازه خودت زندگی رو شروع میکنی تکونت میدن! تو از ۱۸ سالگی تازه خودت شروع میکنی. حالا چهار سال اول این دوره که خودت شروع کردی، داریم راجع بهش صحبت میکنیم.منو مثلاً اون چهار سال ساخت ببین یه بچه که به دنیا میاد ۴ سال اول زندگیش همه زندگیشو میسازه، اینم همونجوریه.
راجع به نشریه اگه داریم صحبت میکنیم، همین نوشتن که تو میگی… من اخیراً شروع کردم چند وقته تو لینکدین یادداشتهایی مینویسم، خیلی طرفدار پیدا کرده، خیلیها لطف میکنن به من.
امین آرامش: که خیلی هم عالی، من تأیید میکنم، بچهها برید حتماً پیدا کنید، من خودم یکی از فالوئراشم.
نیما قاضی: مرسی. مرتب یکی از کامنتهایی که میگیرم، حالا چه زیر مطالب مینویسن چه بهم خصوصی میدن اینا، اینه که میگن تو چقدر خوب مینویسی، چقدر مثلاً… اصلاً این چیزا عقبهای داره دیگه! این از اون موقع اینا با من هست دیگه. من همینجوری مینوشتم، خوندم اینور اونور. خیلی وسطا مثلاً خیلی از دوستام که میشناختن از قبل، میگفتن آقا تو چرا نوشتن ول کردی؟
حالا این مثلاً یه مدیومی شده من دارم این کارو میکنم. تو همین نوشتنه من دارم بیزینسم پیش میبرم، خورد خورد دارم خودمو بهعنوان منتور معرفی میکنم، دارم راجع به اسکیلآپ توش صحبت میکنم، دارم راجع به تجارب سازمانی توش صحبت میکنم. جوابم میده. از همون کانالم خیلی هم میان در واقع، بهمون مراجعه کن، چیکار کنیم… این مثلاً یه مثال. به نظر من خیلی… ولی کوچکترینشه.
از دانشگاه تا علی بابا
امین آرامش: از پایان دانشگاه تا شروع علیبابا، این وسط داشتی چیکار میکردی؟ اگه چیزی هست بگو وگرنه بریم سراغ علیبابا؟
نیما قاضی: ۸۲ که دیگه منو انداختن بیرون، دو تا از دوستام یه کاری شروع کرده بودن، یه شرکتی راه انداخته بودن، موسسه زیستمحیط پاک، که اینا اومده بودن تو حوزه کار آلودگی هوا، محیط زیست و آلودگی هوای… کارهای مطالعاتی بگیرن از سازمانهایی که تو این حوزه کار میکنند. پلیتکنیکم بودن دیگه. منم اومدم هی میرفتم شرکتشون میومدم، میرفتم میومدم… گفتم بابا یه کاری به من بدین دیگه! نمیشه! خلاصه خودمو جا کردم اونجا.
یه دو سه سالی درگیر اون کار بودیم تا سال… آره دیگه تا ۸۴ دو سال کار خیلی خوبی کردیم، جشنواره برگزار کردیم. ولی چیز بود، طرف حسابامون همه شرکتهای دولتی و سازمانهای بزرگ و اینا بودن، پول نمیدادن! خیلی اذیت میکردن تو پول دادن. آخرشم انقدر اذیت کردن که در حالی که ما یه عالمه پول طلبکار بودیم و حسابهای شرکت یه عالمه مثبت بود، ورشکست شدیم، جمع کردیم. تا دو سه سال بعد هم هر از گاهی من اون شرکا، دوستامون، اونجا میپرسیدم چی شد؟ اونا هنوز دنبال اون پولهای قبلی بودن!
بعد سال ۸۴، آخر ۸۳ اول ۸۴ ازدواجم کردم، در اوج ورشکستگی!
بعد دوباره از اینجا برگشتم دانشگاه امیرکبیر. من اون موقع که دانشجو بودم، یکی از کارهای جمعی که اون موقع میکردم، تازه داشت توی دانشگاه بحث مدیریت تکنولوژی پا میگرفت. معاونت علمی ریاست جمهوری هنوز تشکیل نشده بود، ولی یه جایی تشکیل شده بود، دفتر همکاریهای فناوری، نه، دفتر همکاریهای فناوری ریاست جمهوری. ریاست جمهوری یعنی در حد معاونت ریاست جمهوری شد این دفتر همکاریها. این بحث مدیریت تکنولوژی رو آورده بود تو دانشگاهها. منم دوره دانشجوییم در واقع یه هستههایی تشکیل شده بود برای این کار، باهاشون یه همکاریهایی داشتم.
دیگه خلاصه از اون زیستمحیط پاک که در اومدم، دوباره به اون بچهها تماس گرفتم، گفتم… یه پروژه تعریف کرده بودن با پتروشیمی، اینا مثلاً یه سری مطالعاتی انجام داده بودن و مثل اینکه نتایج مطالعات جمع شده بود ولی مثلاً از توش چیزی در نیومده بود. خیلی هم یه عالمه داکیومنت و یه عالمه نوار کاست ضبط مصاحبه و اینا. گفتم اینا رو بدین به من ببینم چی در میاد از توش.
رفتم یه تحلیلی درآوردم، یه پاورپوینت بود. این پاورپوینت مثلاً ما هر جایی تو پتروشیمی، جایی به اون غولی این همه آدم خفن داره، هر جایی ما اینو ارائه میدادیم همه فکشون میافتاد که یه نفر نشسته حرفهای همه ما رو تحلیل کرده دیگه از اونجا شروع شد که من اومدم تو مرکز مطالعات. توسعه تکنولوژی دانشگاه امیرکبیر
برگشت به امیرکبیر!
امین آرامش: دانشجوی اخراجی به دانشگاه برگشت!
نیما قاضی: آره، از ۸۴ اینو شروع کردم. بعد یکی دو سال بعد، اونجا یه واحدی درست کردم به اسم کانون تفکر. بچهها با من کار میکردن، همه پیاچدی بودن، همه دکترا و اینا داشتن، من فوق دیپلم! اونجا مدیر اون گروه بودم. اون کارو پیش میبردیم تا مثلاً ۸۷-۸۸. اونجام دوباره به مشکلات زیادی خوردیم.
اولاً یه مشکلی که دوباره این بود، طرف قراردادمون همه دولتی و سازمانهای بزرگ و نفت و گاز و پتروشیمی و بانک تجارت و بانک کشاورزی و اینجوری بودن دیگه. بعد، از اینا پول گرفتن خیلی سخت بود. دانشگاهم این وسط واسط بود، چون این مرکز زیرمجموعه دانشگاه بود. پول میرفت به دانشگاه، دانشگاه ۳۵ درصد از ما بالاسری میگرفت، بقیه رو هم همینطوری نمیداد که باز هم مثلاً با آه و اشک و زاری و بدبختی، بالاخره اونجا هم سه چهار سال کار کردیم.
بعد یه مقداری از حوزه مطالعات من در اومدم، رفتم تو کار آموزش. آموزش یه ذره مسیر پول گرفتن-پول دادنش راحتتر بود. از آدما پول میگرفتی. بعد ما رفتیم استادای خیلی در واقع مشهور تو یه سری [حوزهها] که دسترسی بهشون کم بود، اینا رو قانع میکردیم میومدن دوره میذاشتن.
از همون مثلاً بانک و نفتیا و فلان و اینا میومدن شرکت میکردن، ولی دیگه دوره آموزشی پولشو نقد میریزن دیگه، فرقش اینه. یه سال دو سالی هم این کارا رو کردیم.
تا سال ۸۸-۸۹ من درگیر این کارا بودم. این وسط یه موقعی هم سعیده،(سعیده خانمم) گفتش که برو این لیسانستو بگیر، ضایعست لیسانس نداری! که میرفتم میشستم، بالاخره همه کار مطالعاتی و آموزش، همه همکارا دکتر بودن، من هم نبودم، به من میگفتن آقای دکتر! اینم بامزهست وسطش بگم.
رفتم کنکور کاردانی به کارشناسی شرکت کردم، مدیریت، رشته مدیریت بازرگانی. ما یه دو ماهی نشستم درس خوندم و رفتم کنکور دادم و کنکور خیلی سخت بود! یعنی اومدم [خونه]، سعیده گفت چجوری شد؟ گفتم وقتمونو ریختیم دور دیگه! ولی اشکال نداشت، کتابای خوبی خوندم این چند وقته. کتابا خوب بود. اقتصاد، مدیریت… دو ماه کتاب خوندیم دیگه.
چند وقت بعد بهم زنگ زد گفت نتیجه کنکور اومده. گفتم خب چی شده؟ گفتم خب یعنی مثلاً چه جوری شده؟ گفت رتبهت شده ۷ تو کشور! خیلی بامزه شد! بعد رفتم یه کارشناسی بخونم تو تهران، ولی حالا کار نداریم، کارشناسی نداشت تهران، قم و قزوین و دماوند و اینا بود من قم رو انتخاب کردم. این داستانای مرکز اون مطالعات توسعه تکنولوژی و اون گروه آموزش کش اومد تا سال ۸۹.
امین آرامش: یه چیزی نیما تو هر طرفی رفتیا ینی کسی بیاد از بیرون نگاه کنه نمیتونی بگه آره، من کلی تصمیم هوشمندانه گرفتم و الان به عنوان یکی از بنیانگذاران سایت علیبابا اینجا هستم، تو هر طرفی رفتی.
نیما قاضی: یه بار من اینو اعتراف کردم راجع به همین. خوب، بعد از علیبابا یه عالم با من مصاحبه کردن که چی شد؟ ماهم میگفتیم من و مجید حسیننژاد، ما با هم همدانشکدهای بودیم و یه روز به من گفت بیا کار راه بندازیم و منم اومدم کار راه انداختیم و گرفت و… اینجوری شد.
گفتم آقا یه نفر از من نمیپُرسه بقیه کارایی که زدی زمین، اونا چه جوری شد؟ خب اونا همه همینجوری بود دیگه! هی یکی از دوستام زنگ میزد میگفت بیا با هم این کارو بکنیم، یا من زنگ میزدم یکی از دوستان… حالا این دفعه ولی گرفت!
امین آرامش: این خیلی داستان اینجوریه که تو ۲۰ بار سعی میکنی، ۱۹ بارش میره تو دیوار، مثلاً یکیش جواب میده. کی میدونه کدوم جواب میده؟ هیچکی نمیدونه با قاطعیت. همینجوری باید بری دیگه.
نیما قاضی: آره، سال ۸۹-۹۰ اینا بود که واقعاً از این کار کردن با جاهای بزرگ به ستوه اومدم! یعنی دیگه نفسم بریده بود واقعاً. به خاطر اینکه پول دادن اذیت میکردن، حتی آموزشیه که ما کار میکردیم که خیلی باز تر و تمیزتر شده بود، ولی بازم هزارتا اذیت داشت.
در اومدم و گفتم آقا من دیگه نمیخوام کار اینجوری بکنم و خیلی خسته شده بودم. یه دوره شده بود خیلی نقدینگی بهم فشار اومده بود. الکی! ما برای ماه رمضون مثلاً دورهها تعطیل میشد، بعد یه ماه اومدیم بریم دفتر دیدیم که درش بستهست، توش کارگر داره کار میکنه! یه زنگ زدیم اینور اونور داستان چیه؟ گفتن آقا این ساختمون قراره تعمیر کنیم، دو ماه بستهست! ساختمون زیرمجموعه دانشگاه بود، اون موقع هم مثل الان نبود بشه دورکاری کرد، اصلاً معنی نداشت دورکاری. همه کارا فکس و تلفن. خیلی اینا مثلاً یه چیز الکی اینجوری مثلاً چند ماه ضرر میزد. دیگه یه جایی میرسیدیم که من کرایه خونه نداشتم که بدم.
امین آرامش: داستان مالی چیکار میکردی؟ تو اون موقع ازدواجم کرده بودی؟ اینکه خب هر طرفی، خصوصاً اون سالها خیلی رسم بود که یه آدم، یک مرد، وقتی مرده که یک جایی بیمه ثابت داشته باشه و استخدام باشه. تو اینو نداشتی. و هرطرف باد میخورد میرفتی خب، خرج زندگیو چیکار میکردی؟
نیما قاضی: آره، من میخواستم برم خواستگاری، به سعیده گفتم، بابا بیام، بابات بگه داماد چیکارست، من چی بگم؟ ورشکستهم؟! در ۲۳ سالگی! آره، من اون موقع که ازدواج کردیم ی یه سالی با درآمد سعیده زندگی میکردیم، من قرض و قوله میدادم و من خودمم یه کاری میکردم یه پولی درمیاومد باید قرضام رو میدادم ببین، سخت بود دیگه، بالا پایین بود. پول دستمون میومد یه ذره وضعمون خوب میشد، ولی یه وقتایی هم خیلی سخت میشد. خانوادهها مثلاً به یه جایی میرسیدیم که میرفتیم میگفتیم به ما کمک کنید، بابا این ماه اجاره خونه نداریم! خیلی از لحاظ مالی بعضی اوقات توی مضیقه بودیم.
حواست به سیگنالها باشه!
نیما قاضی: و ببین، ولی خیلی این مهمه امین، ببین، این ساختاری که امروز دنیا داره، نمیدونم بگی سرمایهداری، ساختار بازار آزاد، هر کوفتی که هست، ساختار اینه که تو یه کارایی میکنی به نتیجه نمیرسه، بیپول میشی و بیپولی بهت فشار میاره و میری دنبال یه کارایی که پول در بیاد ازش. و این کار میکنه!
یعنی… یعنی خیلی از آدمایی که من دیدم این اتفاق براشون افتاده، این بیپولی یک موتور محرکه برای اینکه ارزشی خلق کنی، پول در بیاری. یه مکانیزم فیدبکه انگار. یعنی انگار فیدبک میده که بابا این کاری که داری میکنی مزخرفه ها! ببین، هیچکی بهش پول نمیده. پول هم اگه بهت میدن، با شش ماه منت گذاشتن بهت میدن. خوب؟ پس داری یه کار مزخرفی میکنی! دقیقاً همینجوری هم بود. یکی از دلایلی که من کنده شدم از اون کارهای مطالعاتی، آموزشی، این بود که اینا، این پروژهها دریوری بود! یعنی این پروژهها رو از ما میگرفتن، یه سال ما رو میدَووندن، پولم بهمون نمیدادن، بعد آخرشم استفاده نمیکردن! یعنی اینه، میدونی؟ اینا همه با همه،
امین آرامش: دست پنهان بازار به آدما سیگنالهای خوبی میده که جای درست برن بالاخره.
نیما قاضی: آره، دست پنهان بازار خیلی نامرده راستش! خیلی جاها یه مکانیزم فیدبکدهی هست، حالا ممکنه اثربخشیش محدودیتهایی داشته باشه، مشکلاتی داشته باشه، ولی بالاخره یه فیدبکی میگیری. مثلاً اون کاری که فکر میکردی ، طالب نداره و میرفتی سراغ یه کار دیگه. من اونجا سال ۸۹ تصمیم گرفتم که برم کارمند بشم، برای اولین بار تو زندگیم.
امین آرامش: تازه اونجا میخواستی یک جوان نمونه ایرانی بشی واقعاً!
نیما قاضی: آره! یه رزومهای درست کردم. بعد به یکی از دوستام گفتم میخوام رزومه درست کنم، به نظرت چی بنویسم توش؟ گفت: خب رزومه برای چه پوزیشنی؟ گفتم: پوزیشنی؟نمیدونم. گفت بیا بهت توضیح بدم، منابع انسانی، فروش، خب من که اون موقع تو سازمان بزرگ که کار نکرده بودم، همه کار رو خودم راه انداخته بودم با دوستا و اینا. حتی اون کاری که زیرمجموعه دانشگاه خودمون راه انداختیم، مستقل کامل کار میکردیم. واقعاً واسه هر پوزیشنی منرزومه میفرستادم، مدیریت پروژه، هرچی دستم میاومد. سه چهار ماه مصاحبه میرفتم، هیچکی منو نمیخواست! یعنی هیچکی تعارفم نمیکرد. ببین له له شدم ولی خیلی دوره عجیبی بود ها! یعنی فشار عجیب و کشفهای بزرگی اون دوره سه ماهه برای من داشت.
امین آرامش: یه خرده بگو از اون کشفها.
نیما قاضی: آره، اینجوری بود که اولاً فهمیدم من به درد سازمان بزرگ نمیخورم. اینایی که من بلدم به درد سازمان بزرگ نمیخوره. اونا مثلاً یه سری شغل مشخص دارن.
امین آرامش: برای چه جاهایی درخواست میدادی؟مثلاً تو چه تیپی بودن؟
نیما قاضی: ببین اصلاً نمیدونم، خیلی زیاد بود. ولی مثلاً فروش رو زیاد میفرستادم. مدیریت پروژه جایی گیرم میاومد میفرستادم، چون بالاخره من مدیر بودم همیشه و حتی دورههای مدیریت پروژه گذرونده بودم، پیامباک و اینا. بعد دیگه منابع انسانی هم میفرستادم.
بعد دیگه خیلی طول کشید، به خنس خورده بودم، از همون پلیمر هم که رشته دانشگاهم بود فرستادم. بعد وقتی میرفتم مصاحبه، خب یارو میاومد مثلاً یه آدم متخصصی مینشست جلوم، سوالای تخصصی میپرسید: این چیه؟ اون چیه؟ این با این چند میشه؟ بلد نبودم! بعد فهمیدم که نه، اصلاً مثل اینکه مناسبات شرکت بزرگ یه جور دیگهست.
درسهای مسیر
امین آرامش: اون کشفا رو یه خورده بگو، تو این فاصله به چه کشفهایی رسیدی.
نیما قاضی: میدونی نکتهش چیه؟ حالا امروز یعنی الان اینا رو با کلمات امروز میگم. این کلمات، اون روز نبودن، کلمات هم مال امروزه، ولی احساس میکنم کشفِ اون روزه. به عنوان یک کاسب یا کارآفرین زندگی کردن و به عنوان کارمند زندگی کردن، دو تا زندگی متفاوته. یعنی سبک زندگی فرق داره.
امین آرامش: و حالا اینکه مهارتهایی که توی کاسب بودن یاد گرفتی رو بتونی بیای اینجا با ساختاری که قراره بعداً به عنوان یه کارمند استخدام بشی ارائه کنی، خودش یه داستانیه برای خودش.
نیما قاضی: آره! ببین آخه من میدونی، اصلاً توی قالبهای اونا نمیگنجیدم. حتی من یادمه چند جا رفتم، یه شرکت دارویی رفتم، خیلی خوب بود. منم خیلی از اونا خوشم اومده بود، اونا هم از من خوششون اومده بود، استثنائاً جزو اونایی بودن که خوششون اومده بود برای کار فروش.
بعد یهو مثلاً شروع کرد سوالای عقیدتی و مذهبی و اینا پرسیدن و… میخوام بگم که… نمیدونم، یه بچه پرروی خاصی مثلاً تو اون مدل زندگی کردن هست که خیلی جاها وقتی میخوان آدم استخدام بکنن… این شاید اون موقع بود ها! الان واقعاً اینجوری نیست.
من تو سازمانها دارم میبینم اتفاقاً امروز تو سازمانها در به در دنبال آدماییان که خودشون تجربه بیزینس شخصی داشته باشن. چون این آدما میتونن یه چیزایی رو… یه سِنسی از بیزینس دارن که شاید دقیقتره، یعنی عمیقتره. ولی اون موقع اینجوری نبود. من پیدا نمیکردم جایی رو… پیدا نمیکردم جایی که یه آدمی که مثلاً چند سال خودش کار کرده، کارآفرینی کرده، دو دوتا چهارتا رو میفهمه، بیزینسو میفهمه رو بخوان. این شکلی نبود یا خیلی سخت بود.
بعد از یه مدت دو تا شرکت همزمان به من گفتن بیا. حالا بعد سه ماه که هیچکی تحویل ما رو نمیگرفت، دو جا همزمان گفتن بیا. یکیش یه ذره زودتر گفته بود، من زودتر رفتم شروع کردم. یه شرکتی بود دوره و همایش و اینا برگزار میکرد.
و ی حقوق خیلی خوبی هم پیشنهاد داده بود. عددش یادم نیست ولی مثلاً اگه نمیدونم، قانون کار بود ۱۰۰ تومن، اونا پیشنهاد ۲۰۰ دادن یه هفته من رفتم. ولی بعد چیز بود دیگه، مثلاً این مدیرعامله خیلی آدم اینجوریای بود و مثلاً انتظار داشت میای تو اتاق جلو پاش بلند شی!
یا اینکه مثلاً میرفتی تو اتاقش، بهش برمیخورد، باید وقت میگرفتی! و من واقعا تو کتم نمیرفت؛ کارش این بود که: آقا تو بیا همایش برگزار کن. خب منم تو این کار خیلی خوب بودم دیگه، سالها این کارو کرده بودم. اون یکی شرکت گفت: یه سایتی راه انداختیم، بعد قراره که بیاریم یه سری چیزا رو با تخفیف بفروشیم، مثلاً استخر و رستوران و فلان اینا رو با تخفیف بفروشیم و مثلاً یه چیزی خارج از ایران هست، گروپان (Groupon)، این مثل اونه و خیلی خفنه. اون موقع هم دورهای بود که گروپان اوج رشدش بود و فلان و اینا. گفتن یه چیزی درست کنیم. خیلی برای من کار هیجانانگیزی بود.
بعد گفتم حقوق چی؟ گفتن: والا حقوق که نمیتونیم بدیم! حالا شرکت، شرکت بزرگی بود ها! ولی خب مثلاً پولبده نبود. گفت: ببین تو برو قرارداد ببند، مثلاً رستوران و استخر و فلان اینا رو بیار اینجا، هر قرارداد یه عددی بهت میدیم. بعد من گفتم خب این… کیف فروش! دو سه ماه دیگه هم سایت میاد بالا (اون موقع سایت بالا نبود). ولی من خوشم اومد دیگه، احساس کردم این کار منو جذب میکنه، کارِ حسابیه. رفتم به اون شرکته که کار در واقع همایش و فلان بود، گفتم نمیام.
امین آرامش: زندگی رو چیکار میکردی اینجا آقا؟ تو سر ماه نیاز داشتی پول داشته باشی، چیکارش میکردی؟
نیما قاضی: یه چیزی هم بگم، آها! ببین من همیشه یه ذره پروژههای جانبی پیش میاومد برام. آره، مثل الان! همینی که گفتی من همینجوری مغزم جرقه زد. مثلاً یه نمایشگاهی میخواستن توی دانشگاه امیرکبیر برگزار بکنن، نمایشگاه خیلی باکلاسی، درست حسابی باشه تو دانشگاه. به من زنگ زدن گفتن تو بیا برگزار کن. ولی واقعاً وضع مالیم خوب نبود. یعنی… ولی مثلاً اون بخور نمیره بالاخره میرسید.
امین آرامش: تو ذهنت بود که الان مثلاً خیلی اوضاع خوب نیست، ولی من برم اون کاری که دوست دارم رو انجام بدم؟ تصمیمی نیست که همه بگیرن، که بگن برم اونجا با اینکه پول نداره.
نیما قاضی: آره راست میگی. آره ببین من نمیدونم یه چیز علمی بگم که این از کجا میاد، ولی بوده. برگردیم به ازدواجمهمه میگفتن: مغزت معیوبه؟ تو آخه ورشکسته، بیپول، بیکار، ۲۳ ساله! خوب واسه چی مرض داری ازدواج کنی؟ نمیدونم! یه چیز دیگهای منو میبره. یعنی من وقتی حس میکنم که این کار، کاریه که باید انجام بدم، انجامش میدم دیگه.
امین آرامش: اوکی هست دیگه، اینو داری. آره خوب، من اینو میدونم، البته قابل یادگرفتن هم هست ها! یعنی تو مثلاً اینو داشتی، ولی به نظرم حتی از دید کاملاً منطقی هم بهش نگاه کنی، سود و زیان هم بهش نگاه کنی، معقوله که تو توی برههای سرمایهگذاری کنی روی ی چیزی؛ اگه بخوایم با این مثلاً ادبیات بگیم، مثلاً اینجوری میشه: بلندمدت مثلاً نگاه کنم، حالا کوتاهمدت نباشم که الان خیلی درآمدم زیاد بشه، بعداً زیاد بشه. همین کارو کردی دیگه، که رفتی توی کاری که احساس کردی آینده داره.
نیما قاضی: آره ببین! یه چیز باحالی بگم. ما یه روزی از کوه میاومدیم پایین، با یه گروهی بودیم. من تو ماشینی که بچهها داشتن باهاشون برمیگشتم خونه، این دوستمون بابک، تو راه گفتش که: خب نیما چه خبر؟ گفتم رفتم یه شرکت جدید، خیلی باحاله، خیلی کار خوبی داریم میکنیم، اینجوری میکنیم، میترکونیم، فلان اینا. بعد من اینا رو با هیجان تعریف کردم.
گفت: نیما! من هر بار تو رو میبینم ازت میپرسم کار چه خبر، همیــــــنا رو به من میگی! بعد اون قبلیا همیشه از بین رفته، خورده تو دیوار! اینو کی میخوره تو دیوار؟ آره! همیشه اون قبلی از بین رفته، همیشه هم تو داری یه کار خیلی خفن میکنی! آره اینجوریه، من همیشه اون آینده رو میخریدم.
بعد هیچی خلاصه، ما اون شرکته، چیزه رو ول کردیم، اونی که قرار بود همایش برگزار کنه. گفتم میام بیرون. ۲۰۰ تومن آفرشو کرد ۵۰۰ تومن! ماهی ۵۰۰ تومن بهت میدم! عددشو یادم نیست ها، ولی دو و نیم برابرش کرد، اینو یادمه. وقتی اینجوری شد خیلی تصمیم سختی شد. ولی با این حال گفتم: مُردهشورتو ببرن! کاری که میکنی مزخرفه، خودتم مزخرفی! تقریباً اینا رو بهش گفتم، با یه زبان مثلاً که میشد گفت! خوب اومدم این شرکت جدیده.
امین آرامش: گروپان ایرانی خب!
نیما قاضی: آره، اسم شرکت “یارا” بود. بعد اون سایت هم که آوردیم بالا اسمش “آفچی” بود. و شروع کردیم در واقع رقابت کردن. بعد من همونجا رفته به من گفتن مثلاً یه چند تا پارتیشن و اینا داشته باشی. بعد یه نگاه کردم گفتم که اشکال نداره، دو تا صندلی هم این گوشه کنار بزارم؟ گفتن صندلی برای چی؟صندلی به من بدین! گفتن باشه.
بعد من اونجا رفتم یه تیم فروش درست کردم، بدون اینکه کسی مجوزی بده یا ازم بخواد یا هرچی. آدم هم پیدا کردم، گفتم آقا شما بیاین همین کارو بکنید، مثلاً اینقدر درصد به شما میدم. بعد شروع کردیم و اوایل کار خوب بود، خوب پیش رفت. بعد یه مقداری به مشکل خوردیم.
این شرکت، شرکتی بود که شرکت خیلی بزرگیه، الانم شرکت خیلی موفقیه، کارهای خیلی فوقالعادهای رو کرده، ولی فضای استارتاپی توش نبود. اینو مثل پروژه میدید، بعد روش سرمایهگذاری میکرد، [ولی] سرمایهگذاری تو مارکتینگ نمیکرد و بعضاً به مشکل میخورد. حالا ما یه سری مشکلات درون تیمی هم خوردیم و مدیر تیم عوض شد و فلان و اینا. یه سالی من با اونا کار کردم. بعد سر در واقع مشکلاتی که یه مدیر جدیدی برامون آورده بودن، یعنی مدیر جدید اومد منم ارتقا پیدا کرده بودم، با اون مدیره به مشکل خوردم، استعفا دادم اومدم بیرون.
استعفا دادم ولی یه شرکتی از ایتالیا، در واقع یه گروه ایتالیایی اومده بودن ایران، میخواستن شبیه همین کار رو، در واقع همون مدل گروپان رو تو ایران پیاده کنن، با سرمایهگذاری و شرکت ایتالیایی. من رفتم اون شرکت ایتالیایی، با اونا یه ماهی کار کردم. اخراجم کردن!
امین آرامش: چی کار کردی مگه؟
نیما قاضی: درست و حسابی کار نکردم! خیلی مسخره بود. ببین اولاً که روز اولی که رفتیم، ما اون موقع اون کاری که انجام میدادیم، تیم فروش بودیم دیگه، ولی به خودمون میگفتیم مارکتینگ، میگفتیم بازاریابی، اشتباه میگفتیم. منم به عنوان بازاریابی رفتم اونجا استخدام شدم، شرکت ایتالیاییه.
بعد روز اول اومدیم کار شروع کنیم، گفتم که: خیلی خوب، من برم با کجا صحبت کنم؟ [گفتن] صحبت کنی؟ گفتم خب اینه دیگه، مگه مارکتینگ نیست؟ گفتن: نه بابا! این فروشه اصلاً! یه تیم دیگهست! بیا برو این تیم. بعد رفتیم. اومدن نشستن و گفتن آقا… ، یه تیم چهار پنج نفره بود. گفتن هر کی تارگت داره تا آخر ماه. به منم گفتن آقا تو مثلاً ۱۲ تا قراردادِ تمومشده، مثلاً امضاشده، تا آخر ماه باید بیاری! و این خیلی کار سختی بود. من انقدر آدمِ کاری نبودم اون کارو بکنم. اون بچههای دیگه هم که اونجا بودن، فروشندههای حرفهای بودن، ماشین داشتن، بعد مثلاً تیپشون تیپ فروشنده حرفهای بود.
من، کار فروش کرده بودما، ولی نه مثل اون شرکته. اونا خیلی پلنگ بودن! آره، اخراج کردنه تموم شد رفت پی کارش. اصلاً ماهی یه بار مراسم داشتن، همه جمع میشدن، میگفتن: خیلی خب، تو تارگتت ۱۲ تا قرارداد بوده، بذار رو میز. بعد ۱، ۲، ۳، … ۷… ۱۲ تا نشد؟ خب شما خداحافظ! شما خداحافظ! خیلی عجیب غریب کار میکردن. ولی خب این فضای کار کردن جدیشونم جالب بود.
“ایونتو”
نیما قاضی: عرضم به حضورت که، از اونجا در اومدم، دوباره برگشتم همون شرکت قبلیه، یارا. رفتم مدیرعامل اونجا رو دیدم، گفتم: بابا یه مدیری برای من گذاشتی، پدر منو درآورد! اینجوری نمیشه کار کرد! بعد گفت: تو چرا استعفا دادی رفتی؟ گفتم: شرکت ایتالیایی آفر داده بود، حقوق سه برابر شما بود دیگه، معقول بود. گفت: خب باید به من میگفتی میرفتی! گفتم: اینجوری شد دیگه… گفت: اشکال نداره، برگرد. یه سایت دیگه میخوام بیارم بالا، اینو دیگه خودت مدیرش باش، کسی دیگه بالا سرت نباشه.
ما هم شروع کردیم و یه سایتی آوردیم بالا به اسم “ایونتو” که کارش در واقع یه جورایی مثل “ایوند” مثلاً میشه گفت، یه همچین کاری. اون کاره شروع شد و یه سالی طول کشید تا لانچ بشه. سال ۹۲ لانچ کردیم، که لانچ خیلی فوقالعادهای کردیم. با کار تئاتر، با بلیط تئاتر شروع کردیم. سال ۹۲ توی هفته اولی که لانچ کردم، ۵۰ میلیون تومن فروش کردم! هفته اول! آره، خیلی با شامورتیبازی و با کارهای عجیب غریب و بدون یک ریال هزینه مارکتینگ! مطلقا یه ریال!
یه نیروی فروش قرض گرفتم. گفتم من آدم ندارم بیاد با من کار کنه. این خیلی بچه کم سن و سالی بود ولی خیلی سرتق و اصلاً آدم استخونداری بود. با آدمای هنری هم رفت و آمد داشت. آقا ما با ایشون، ندا بود اسمش، با ندا رفتیم اومدیم. محمد رحمانیان تازه برگشته بود ایران. رحمانیان کارگردان تئاتر خفن و کاردرستیه. برگشته بود ایران و یه تئاتری داشت به اسم “ترانههای قدیمی”. ما رفتیم مذاکره کردیم با تیم محمد رحمانیان و گفت باشه، یه مقداری از اینا رو مثلاً شما بفروشین.
آقا ما بلیطفروشی رو شروع کردیم. بلیطفروشی اصلی دست تیوال بود، سایت تیوال که کار میکنه. اون با سالنی که تئاتر رو اجرا میکرد قرارداد داشت. اونا که دیدن ما داریم بلیط میفروشیم خیلی بهشون برخورد! اون مدیر سالنه رفت مصاحبه کرد گفت آقا بلیط فقط باید از تیوال تهیه کنید، بقیه سایتها همه مثلاً فیکن و کلاهبرداری و فلان و اینا.
این خبر رو یه جای دری وری کار کردن، یه رسانهای که خیلی مثلاً مطرح نبود، یه صفحه تئاتر و سینما بود تو فیسبوک، ولی خیلی صفحه درستی بود. انگار آب سرد ریختن رومون، خیلی حالمون بد شد. بعد از ظهر بود، مثلاً ساعت پنج و شش، که این خبر اومد. گفتیم این دیگه چی بود؟ ما اولین کارمون بود، اومدیم “ترانههای قدیمی” رو شروع کنیم که مثلاً یه شروع خوبی داشته باشه، بیشتر کلاس کارش برام مهم بود، خیلی هم امیدوار نبودم به فروش بالا.
بعد دیگه یه ذره فکر کردم، گفتم اینجوری نمیشه، ما باید اینو درست کنیم. آقا دوست و آشنا و اینا، یک ارتش سایبری درست کردم افتادیم به جون اون صفحه فیسبوکه! به بچهها گفتم آقا ببینید، من قرارداد دارم، محمد رحمانیان گفته بلیط بفروش. اینا اومدن گفتن که فلان چیزه، نمیدونم، اینا فیکن و فلان و اینا. خب ما ارتش سایبری افتاد به جون اینا! تا صبح داشتن صفحه رو ریپورت میکردن، نمیدونم، توش کامنتهای منفی میذاشتن.
ساعت نمیدونم ۶ صبح، ۷ صبح، من با صدای تلفن بیدار شدم. دیدم یکی داره جیغ میکشه پشت تلفن! کیه؟ چیه؟ این مدیر اون صفحه تئاتره بود! گفت: آقا شما بیچارهمون کردی! من این چند ساله دارم کار میکنم این صفحه رو به اینجا رسوندم، تو دل منو خالی کردی، چرا این کارو میکنی؟ گفتم: تو خبر گذاشتی منو بیچاره کردی! بعد دیگه خلاصه کلی دری وری… آخرش گفت: ببین داداش، خودت این خبرو گذاشتی… آخرش شد که آقا منو وصل کن به سرچشمه! ما قبلش با کی؟ مثلاً با سه لایه فاصله با محمد رحمانیان قرارداد بسته بودیم. این ما رو وصل کرد به سرچشمه. رفتیم پیش خود محمد رحمانیان. اینو بهش گفتیم. عه! گفت کی گفته بقیه حق ندارن؟ کی گفته انحصاریه؟ درستشون میکنم!
فرداش چه خبری اومد؟ که تئاتر یه هفته تمدید شده و اون یه هفتهای که تمدید شده رو انحصاری ایونتو میفروشه! ببین اصلاً ترکوند! چیه ایونتو؟ کیه؟ فلان… خیلی باحال شد،
امین آرامش: شانسیها! یعنی مثلاً اصلاً فکرشو نمیکنی ولی یهو چی میشه واقعاً! یعنی اون فروش ۵۰ میلیونی مدیون اون تکنیک فروش و مارکتینگ و آموزش و اینا نبود، فقط یه نیما بود که متوقف نمیشد و دوباره بلند شد اونم با ارتش سایبری!
نیما قاضی: حالا یه ذره ته داستانم بگم دیگه. رفت این آقا، این خبره که اومد، اون کسای دیگه که اون خبر قبلیه رو کار کرده بودن خیلی ضایع شدن. بچههای تیوال، من ندیدمشون ولی به نظرم میاد که آدمای پخته باشن. اینا قبلشم چیزی نگفته بودن، تیوالیها خدایی. رفتن پیش محمد رحمانیان و – حالا اینو من شنیدم – که گلی بردن براشون، گفتن بابا چرا مثلاً چیز شدی، ناراحت شدی اینا؟ ما که چیزی نگفتیم، ما مشکلی نداریم سایت دیگه هم بفروشه.
بعد اصلاً این اتفاقی که افتاد، اونا گفتن خیلی خوب، پس هر دو تا سایت بلیط بفروشن! هم تیوال بفروشه هم ایونتو! یعنی ما هر چی به دست آورده بودیم که قرار بود یه هفته انحصاری باشه، پرید! وگرنه کسی ما رو نمیشناخت که، همه تیوال رو میشناختن. اینکه دوباره گفتن آقا هم ایونتو بفروشه هم تیوال، یعنی برای ما شد صفر چون کسی مارو نمیشناخت.
اینجا ندا، همون نیروی فروشی که قرض گرفته بودم صحبت کردیم، مذاکره کنیم. ۱۸-۱۹ سالش بود. حالا بعداً الان یه بیزینسوومن خیلی خفن شده، یه شرکت خیلی بزرگ داره که تو ایران و ترکیه کار میکنه و فوقالعادهست. اون موقع اولین تجربه کاریش بود.
رفت مذاکره و از اینور و اونور، حالا با همدیگه هماهنگ میکردیم و اون هی میرفت. یه دو روز مثلاً پشت هم نشست و مذاکره کرد و اینا. بعد با یه چیزی برگشت، خیلی جالب بود! رفت رو مُخ اونا، گفت: آقا مگه قرار نبود انحصاری باشه به ما بدین؟ همه جا گفتیم. الان گفتید اینجا انحصاری نیست؟ پس حالا که اینجوریه، بازیگرای تئاترتون بیان تو فیسبوک ما رو معرفی کنن! حالا که دیگه این انحصاری نیست! ببین بازیگرا، لیستشو ببینی کف میکنی! یعنی علی عمرانی بود، خودِ همسر محمد رحمانیان اسمش یادم رفته بگم! هفت هشت تا بازیگر تراز اول درست حسابی داشت که اینا همشون اومدن، یعنی مثلاً یه اینفلوئنسر مارکتینگ در این حد، رایگان برای ما انجام شد! بعد ما فروش کردیم، بعد از اون اصلاً راه افتاد سایت. یه عالمه چیزهای دیگه آوردیم فروختیم. یعنی اون انحصاری نبودنه هم برامون بهتر شد! آره، این سرسختیه و این قبول نکردنه.
امین آرامش: خب نیما، این سرسختی و قبول نکردنه تو اینجور مواقع… حالا چه اینجا چه توی برهههای مختلف زندگی، تو فکر میکنم فراز و فرود خیلی داشتی. وقتی بقیه مثلاً دارن ناامید میشن یا تو شرایط پایین و سخت هستی، توی ذهنت چی میگذره؟ چطور خودتو جمع و جور میکنی؟
نیما قاضی: استرس داشتم! الان که برای تو داشتم تعریف میکردم، استرسش برگشته بود! قلبم میزد، سرخ شده بودم اصلاً، حالم بد بود! یعنی تو اون مواقع، نمیدونم، یعنی دو حالت داره. بعضی اوقات هست افسرده میشم. افسرده که نه، مثلاً یه حالتی میشم، یعنی منفعل میشم. تجربه کردم بارها تو زندگیم یه اتفاقی افتاده استرس داشتم. بعضی اوقات هم یهو یه فکری به ذهنم میرسه، راه میافتم، موتورم راه میفته کار میکنه. هر دوتاشو دارم. حالا اینجا ما کیس موفق رو تعریف کردیم، [کیسهای ناموفق] خیلی یادم نباشه بهتره! آره.
این راجع به فیدبک پولی صحبت کردیم، اینم چیزه دیگه، این فیدبک فیزیولوژیکه دیگه. یعنی تو یه فشار روته، فیزیولوژی بدنم در مقابلش یه کاری میکنه. همون استرسه که اتفاق میفته، یهو ضربان قلبت تند میشه، یهو خون میدوئه تو صورتت، فلان اینا… نتیجهش میشه ارتش سایبری تو نصف شب درست کردن دیگه! میدونی چی شد؟
بعد این داستان فروشهای خوب و اینا تو ایونتو، من یه پروپوزال نوشتم برای در واقع اون هلدینگی که اونجا کار میکردیم. گفتیم آقا بیا این کارو ببین، ما لانچ کردیم و ترکوندیم، خیلی کارمون درسته. حالا که خیلی کارمون درسته، تو هم بودجه بده، امکانات بده، نفر بده، من میرم این بازارها رو براتون میگیرم. بعد اونا گفتن که نه، ما روش کارمون این نیست. دیگه من هی چند بار مذاکره رفتم و اومدم و اینا، گفتن نه. بعد گفتم خب حقوق چی؟ به خودم چی میدین؟ گفتن که نه مثلاً حقوقتم اینقدره دیگه. اینجوری شدم که خب برای چی من باید بمونم کار کنم؟ حالا مثلاً باحاله، خوش میگذره، مثلاً موفقیتهای خوبی داشتیم، ولی خب به چه درد میخوره؟ آینده نداره، فایده نداره.
ایدههای اولیه علی بابا
نیما قاضی: همون موقع مجید حسیننژاد هم که بالاخره ما با هم همدانشکدهای بودیم، هر از گاهی همدیگه رو میدیدیم، با هم صحبت میکردیم.
امین آرامش: اون درسش چطور بود مجید راستی؟
نیما قاضی: مجید؟ مجید درستش خیلی خوب بود.مجید از نظر فعالیت تو دانشگاه از منم فعال تر بود.عرضم به حضورت، مجید گفت بیا این کارو شروع کنیم. آره، این کاره که راجع به گردشگری گفت و اینا. یه روزم خیلی گفت حتماً بیا دفترمونم ببین و اینا.
من رفتم قیطریه و رفتیم تو همون آژانس علیبابا که الان هستش اونجا قیطریه. نشستیم و بالا پایین کردم و سرچ کردم، دیدم راست میگه! هیچ سایتی که درست حسابی بلیط هواپیما بفروشه نیست! ما باید آنلاین سرویس بدیم به مردم. گردشگری از توش اینجوری [آفلاین] نه پول درست حسابی در میاد، نه سرویس خوب میشه. سرویس خوب باید آنلاین بدیم. خودشم چین، با چین رفت و آمد داشت اون موقع، کار بازرگانی کرده بود. تو چین دیده بود که اونجا این سرویسها وجود داره، Ctrip اون موقع تو چین اومده بود بالا و این سرویس رو داشت خیلی خوب میداد. اونم میگفت آقا ما بیایم این کارو تو ایران بکنیم.
من سرچ کردم، دیدم خیلی کار درستیه. از اوایل ۹۲ شاید این بحث مطرح شد، ولی یه سری مشکلات فنی وجود داشت. مشکل فنیش این بود که نمیشد این کارو کرد. ایرلاینها همکاری نمیکردن، API و اینا نمیدادن و نمیشد این کارو کرد. دیگه ما دنبال این بودیم راه حل پیدا کنیم. با تیمهای فنی صحبت میکردیم.
یه روز ی بنده خدایی بود سیستم حسابداری برای ما نصب کنه. میگه که برای اینکه سیستم حسابداریشو وصل بکنه به اون پروازها و اینا رو مستقیم بخونه، لازم نباشه تو دستی وارد کنی، نشسته یه ربات نوشته رو اون سیستمه که اینکار رو بکنه این به من گفت نیما این اگه مثلاً با رباتش میتونه سند حسابداری صادر کنه، خب با ربات میشه بلیط هم صادر کرد دیگه!
من رفتم اومدم دیدم راست میگه. باهاش صحبت کردیم و بالا و پایین و اینا. اونم حالا یه سکانس بامزه داشت. یکی دو بار دیدمش و اینا، بعد یه روز بهش زنگ زدم گفتم که بیا میخوایم کارو شروع بکنیم. اسمش علی بود. گفتم ببین علی، جلسه نمیخواد! تو دقیقاً آدمی هستی که ما میخوایم! بعد دقیقاً اون کاری که ما میخوایم رو میتونی انجام بدی! ما میخوایم کارو شروع بکنیم! بعد من اینو بهش گفتم، یهو ساکت شد، هیچی نگفت. من فکر کردم تلفن قطع شده. الو؟ الو؟ گفت ببین نیما، تا حالا تو زندگی کسی اینجوری به من نگفته بود! “تو دقیقاً همون آدمی”! بعد علی اومد و با ما اصلاً پایه ما شد برای بالا بردن علیبابا. علیبابا رو در واقع ما با علی لانچ کردیم.
با هم میگه اینا همزمان شد با اون چیز شدنِ من، یعنی دلسرد شدن من از ایونتو، همزمان شد با پیشنهاد مجید و پیدا کردن علی. دیگه یه روزی اونجا رو ما کات کردیم و استعفا دادم و گفتم دیگه باهاتون کار نمیکنم، میخوام برم.
اگه میخوای داستان زندگی و مسیر کاری نیما قاضی رو با انرژی خاص خودش و روایت جذاب و باحالش بشنوی، حتماً ویدیوی کامل این گفتوگو رو تو یوتیوب ببین. مطمئنم پشیمون نمیشی!
“تو نظرات برامون بنویس که کدوم بخش از صحبتهای نیما قاضی برات جالبتر یا الهامبخشتر بود. یا اگه تو هم یه روزی رؤیای ساختن یه استارتاپ رو داری، خوشحال میشیم داستانتو بشنویم!”