در ادامهی قسمت اول گفتوگو با نیما قاضی، بنیانگذار علیبابا، تو این پارت سراغ موضوعاتی رفتیم که معمولاً پشت پرده میمونن؛ از تصمیمهای سخت مدیریتی تا دغدغههای واقعی ساختن یک کسبوکار ماندگار. نیما قاضی مثل همیشه پرانرژی، شفاف و با نگاه متفاوتش به مسیر کارآفرینی، حرفهایی زد که شنیدن و خوندنش خالی از لطف نیست.
شروع همکاری با علیبابا
امین آرامش: ما الان اینجاییم که مجید حسیننژاد، رفیق دوران دانشجوییت، همون بچه درسخونی که کلی هم مثل تو فعال بود ولی خب درسخونتر بود، یه روزی بهت گفت: «آقا بیا ما یه جایی داریم، علیبابا، یه دونه آژانس تو قیطریه. بیا و ببین که ما میخوایم بلیت آنلاین بفروشیم.» یک «علی» هم هست تو قصه ما که گفته با استفاده از یه دونه ربات میتونه سند حسابداری صادر کنه.
بهت گفت که برو ببین مثلاً احتمالاً بشه بلیت هم صادر کرد. تو هم رفتی و دیدی که باقی جاهای دنیا این روند وجود داره، یعنی بالاخره پدیده فروش آنلاین داره اتفاق میفته. گفتی آره، احتمالاً یک نیاز واقعی میشه براش یه راهحلی ارائه داد و از محل این ارائه راهحل، بیزینس خوبی خلق کرد. بعد به اون علی پشت تلفن (همون سکانس معروف که بعداً گفت هیچکی تو زندگیم اینجوری بهم نگفته بود!) و البته گفتی که تا این لحظه، یعنی تا اینجایی که الان داشتی میگفتی، هنوز شریک علیبابا نیستی. یعنی با مجید گفتی باشه، کارو شروع کنیم. از اینجا به بعدش رو تعریف کن چی شد؟
نیما قاضی: اون موقع علیبابا خب همین آژانسی بود که الان تو قیطریه هست. یه واحد ۴۰-۵۰ متری بود که اون موقع سه نفر توش کار میکردن؛ یه نفر تور میفروخت، یه نفر بلیت داخلی، و یه نفر خارجی بلیت هواپیما. یه روز تو پاییز بود که مجید زنگ زد گفت: «نیما ببین، میخوای این کارو بکنی یا نمیخوای بکنی؟ من که آژانس نگهدار نیستم! اگه تو میای این کار فروش اینترنتی و اینا رو شروع کنیم، اگه نه من میخوام همین هفته جمعش بکنم آژانس رو.» گفتم باشه دیگه.
رفتم و استعفا دادم و اومدم اینجا. اولش هم که اومدم، هنوز بالاخره خیلی کار مونده بود. اون علی داشت نرمافزار مینوشت، ربات مینوشت، که خیلی هم پردردسر بود. خیلی کار فنی پیچیدهای نبود، یعنی راکت ساینس نبود، ولی خب خیلی کار پردردسری با جزئیات زیاد بود و خیلی کند پیش میرفت.
امین آرامش: یه سؤال، ببخشید. یعنی تا قبل از کارِ این علیِ قصه ما، ما اصلاً یه همچین پدیدهای تو ایران نداشتیم که کسی بتونه آنلاین بلیت صادر کنه؟
نیما قاضی: یه سری سایت بودن که بلیت هواپیما میفروختن، ولی آنلاینِ واقعی نه. هیچکی آنلاین کار نمیکرد. علی داشت این کار رو میکرد. خلاصه، گفتیم بشینیم آژانس رو یه ذره راه بندازیم. یه دو تا تبلیغ کردیم. یه تلویزیون بزرگی روی ساختمون اون موقع نصب بود که استفاده نمیشد ازش، ما راهش انداختیم و یه تصویری روش پخش کردیم و فلان. اصلاً خود آژانس یه ذره رو اومد، شروع کرد یه فروشی انجام داد و اوضاع یه ذره بهتر شد.
از اون طرف هم با علی صحبت کردیم. علی گفتش که: «آقا من فقط تا اینجایی که یه API به شما بدم، شما بهش بگی بلیت صادر کن، اونم بلیت صادر کنه، تا همینجا انجام میدم. دیگه من بیشتر از این، سایت و UI و اینا همهش با خودتون.» پروژهای مثلاً تعریف شد که یه پولی بهش بدیم و اون این بخش رو انجام بده.
قرارداد انحصاری
نیما قاضی: یه قرارداد جالبی باهاش داشتیم، بامزه بود. ما هزینه تمامشده بهش میدادیم. یعنی اون ماه به ماه برای ما میگفت که: «آقا این ماه مثلاً انقدر نفر دولوپر روش کار کرده»، اون مبلغ رو ما بهش پرداخت میکردیم. یعنی بدون سود. بعد قرارداد یه چیزی داشت که تا ۴ سال بعد، از فروش ما، اون پنج درصد از درآمدی که ما از محل کمیسیون فروش داشتیم، به اون میرسید.
علی خیلی جالب بود. کارش نرمافزار بود دیگه، یه شرکت B2B بود. براش مهم بود که بتونه نسخههای این نرمافزار رو بفروشه؛ مسئلهاش این نبود که ما چند تا بلیت هواپیما فروش آنلاین داشته باشیم. قرارداد اینجوری بود که بعد از اینکه نرمافزار شروع به کار میکرد، تا یک سال انحصاری بود. یعنی یه سال علی اجازه نداشت که اون نرمافزار رو بفروشه. بعد از یه سال میتونست نسخههای نرمافزار رو بفروشه که تو فروش اون هم ما مثلاً قرار بود یه درصدی بگیریم. از اون طرف هم از فروش ما، علی یه درصدی میگرفت.
امین آرامش: نکتش کجا بود؟ چه اتفاقی افتاد؟
وقتی نرمافزار ترکوند!
نیما قاضی: خب اون موقع که هنوز اول کار بود، کسی فکر نمیکرد که مثلاً این کار اینقدر بزرگ بشه. ما خودمون هم فکر نمیکردیم. ولی مثلاً علی دنبال این بود که هر نسخه از نرمافزار رو ۶ میلیون تومن، ۶ تا ۸ میلیون تومن بفروشه. بعد تو اون یه سال انحصار، ما خیلی بزرگ شدیم. بعد از اون یه سال، رفت مذاکره کرد و فلان، اولین نسخهشو ۲۰۰ میلیون تومن فروخت!
بعد دیگه مثلاً کسایی که میخریدن، چون یه نسخه از نرمافزار علیبابا رو میخریدن که اون روزها یهو خیلی موفق شده بود، پول خوبی میدادن. آره، علی از اون قرارداد خیلی خوب درآورد. یعنی اولش خیلی براش سخت بود، چون اونم مثل ما یه شرکت خیلی کوچیک بود، زیرپلهای بود؛ به معنای واقعی کلمه! روز اول که من با علی رفتیم قرارداد تنظیم میکردیم، توی یه ساختمون قدیمی، زیر پلهش یه سوراخ عجیب غریبی بود که مجانی داده بودن به علی. اونجا میرفتم باهاش مینشستم سر کار.
امین آرامش: نیما یه چیزی بگم. ببین، برای خودت شاید این قضیه الان بدیهی باشه، ولی این خیلی به نظرم حرف داره. اینکه خب آقا، من یه ایده دارم، میخوام بلیت آنلاین بفروشم. تو دیگه الان خودت کار مشاوره به استارتآپها داری انجام میدی، سر فرصت در موردش حرف میزنیم.
ما از این ایدهها خیلی داریم. یعنی الان همین الان شاید صدها نفر از کسایی که این پادکست رو دارن میشنون، یه ایده دارن که فکر میکنن میترکونه! خب؟ ولی اینکه حالا با چه شاخصهایی میشه فهمید که این واقعاً میترکونه یا اینکه نه؟ مثلاً چه میدونم، کلی آدم ظرف همین سالها اومدن گفتن: «آقا من میخوام نون برسونم درِ خونهها» و بعدش جواب نداده. یکی گفته فلان چیز… این یکی از سؤالات مهم من از توئه که جلوتر میپرسمش، چون خیلی سؤال مهمیه به نظرم. موافقی که خیلی سؤال مهمیه؟ از کجا بفهمیم این ایده واقعاً میترکونه؟ فعلاً اینو داشته باشیم. خب، بعدش چی شد؟
تیمسازی در دل بیامکاناتی
نیما قاضی: آره دیگه. خلاصه من رفتم و یه نفر رو استخدام کردیم که سایتمون رو بنویسه، UI رو درست کنه. بامزه است، بذار بامزگیش رو تعریف کنم. اسمش هادی بود. هادی هم اومد با ما کار رو شروع کرد. جامون همون آژانس بود دیگه. وسط همین کانترهای آژانس، یه جا دادیم به هادی، هادی هم اونجا کد میزد! بعد مثلاً این طرفش داشتن نمیدونم، بلیت دبی میفروختن، اون طرف بلیت مشهد! این پسر خودش هند درس خونده بود. حالا اگه مثلاً کسی میاومد مسافر هند بود، راجع به هند سؤال داشت، این کارِ مشتریها رو هم راه مینداخت! مثلاً خیلی اینجوری بامزه بود.
قانون نجاتدهنده
نیما قاضی: رفتیم و خلاصه، حالا از اینجاهاش که بگذریم، ما خرداد ۹۳ فکر کنم، اولین بلیتمون رو به صورت آنلاین از رو سایت صادر کردیم. داشتیم باهاش بازی میکردیم و میرفتیم که راه بیفته و معرفیش کنیم و اینا، که یهو یک قانونی اومد، یه قانون جدید.
داستان چی بود؟ داستان این بود که تا اون روز، بلیت هواپیما قیمتش دستوری بود. یعنی یه قیمتی اعلام میکردن، همه ایرلاینها موظف بودن به همون قیمت بفروشن. که من یادمه بلیت تهران-مشهد بود ۱۳۳,۲۰۰ تومن. دیگه کسی ۱۳۰ تومن نمیفروخت، همون ۱۳۳,۲۰۰ بود. ما هم نرمافزار رو بر مبنای همین نوشته بودیم.
گفتم که یه تعدادی سایت بودن که اون موقع بلیت هواپیما میفروختن؛ اینا رو همین داستان سوار بودن. یعنی شما تهران-مشهد ۵۰ تا پرواز داشتی، قیمتها هم که یکی بود. تو فقط انتخاب میکردی کدوم پرواز رو میخوای، این میرفت برات اون پشت، دستی صادر میکرد. حالا اگه یه پروازی هم پر بود، پیغام خطایی بهت میداد، میگفت یکی دیگه انتخاب کن. یعنی کاملاً آفلاین و دستی این رو پیادهسازی کرده بودن. مثلاً ۱۰۰ تا سایت اینجوری بودن که فروش انجام میدادن.
سایت ما هم که شروع به کار کرد، هیچی از اینا بهتر نداشت. نه تنها بهتر نداشت، چون ما در واقع هر دفعه وصل میشدیم و استعلام میگرفتیم، سرعت سایتمون هم پایینتر بود، باگ هم زیاد داشت. یعنی ما هیچ، در واقع اون لحظه هیچ مزیتی نداشتیم. ولی یهو یه قانون اومد که اجازه دادن ایرلاینها تو یک کف و سقفی قیمتگذاری کنن. یهو اون ۵۰ تا پروازی که مثلاً تهران-مشهد بود، شروع کرد به دادن ۱۰۰ تا قیمت مختلف! حالا چرا ۱۰۰ تا قیمت مختلف؟ به خاطر اینکه کلاسهای نرخی مختلف وجود داره؛ بیزینس داریم، پرواز عادی (اکونومی) داریم…
آره، اون سایت قبلی دیگه جواب نمیداد و اونا دیگه هیچ مزیتی اینجا نداشتن.
امین آرامش: دور، دورِ شما بود دیگه!
نیما قاضی: آره، ۲۵ خرداد، فکر میکنم، اون قانونه اومد. تا ما با این تغییرات جدید آماده بشیم و بیایم، بالای دو ماه طول کشید. مرداد ماه دوباره لانچش کردیم و دیدیم که آره، الان دیگه هرجا کارمون رو معرفی میکنیم، بازار یواش یواش داره اقبال نشون میده.
بازاریابی؛ تقابل دو دیدگاه
امین آرامش: اینکه چطور شروع کردین برای مارکتینگ و اینا خیلی برام مهمه، خیلی دوست دارم بشنوم.
نیما قاضی: راستش اولش که خیلی گیج میزدیم، هر کاری میکردیم! مثلاً ما با مجید سر این موضوع خیلی کلکل داشتیم که بروشور چاپ کنیم و ببریم تو فرودگاه بدیم به همه مسافرای پرواز. من مخالف بودم. یه روز اومدم دفتر، دیدم مثلاً ده هزار تا بروشور چاپ شده اونجا! گفتم: “بابا این چیه دیگه؟ بروشور ببریم پخش کنیم؟” گفتم: “من نمیرم، من فقط کار آنلاین میکنم. هرکی میخواد خودش بره.”
بعد مثلاً میرفتیم تو بعضی سایتها تبلیغ میدادیم، ولی تبلیغها درست طراحی نشده بود. اولش بود دیگه، نیروی درست هم نداشتیم. بعد یه نفر از دوستام که قبلاً باهاش کار کرده بودم و کارش کانتنت و لایک پست بود رو آوردم، کارش خوب بود ولی اون لحظه برای ما خیلی جواب نمیداد.
چطور ۲۰۰ هزار تومن باعث سقوط سایت شد؟
نیما قاضی: این وسطا، یه روز یه نفر، یکی رو بهم معرفی کرد گفت این تو فیسبوک یه صفحهای داره با یه میلیون فالوور. گفت بیا تو فیسبوک تبلیغ کن. از دو نفر سوال کردم، یکی گفت نکنه! گفتم: “چقدر؟” گفت: “۲۰۰ هزار تومن.” گفتم خیلی ارزونه دیگه، بدیم بره! یه خط نوشت که یه سایت جدیدی اومده، اون موقع اسممون “علیبابا دات آیرو” بود، که بلیط هواپیما رو آنلاین میفروشه. از همین یه خط تبلیغ فیسبوک، انقدر آدم اومد که سرور ما خوابید! دوباره میرفتیم سرور رو روشن میکردیم، میومد بالا، دوباره میخوابید. تا یه هفته ما این بساط رو داشتیم، سایت میخوابید. این خیلی مهمه آقا، تو پروداکت مارکت فیت شده بودی! بازار تشنهی همچین چیزی بود.
امین آرامش : فقط کافی بود بشنون که این محصول هست، دیگه تمام! اینجا فقط مارکتینگه که مونده بود، البته مهمه که زیرساختا کشش داشته باشه. اگه اینقدر یوزر اومد، سرور نخوابه.
نیما قاضی: آره. بعد یه کار دیگه هم چند وقت بعدش کردیم. سروش رضایی هست که انیمیشن میسازه. چند بار باهاش صحبت کردیم، نمیدونم چرا، تنبلیش بود، حال نداشت، یا از ما خوشش نیومده بود، خلاصه انجام نمیداد. هرچی بهش میگفتیم. یه روز خودش به ما زنگ زد گفت: “آقا من یه اسپانسری اومده که یک سال تمام من رو اسپانسر کرده و قراردادش دو روز دیگه شروع میشه. اگه شما هنوز میخواین من براتون تبلیغ بکنم، من امشب یه چیزی براتون میسازم، فردا میذارم بالا. از پسفردا هم دیگه من نیستم تا یه سال دیگه.” یه عددی هم به ما گفت، مثلاً اون موقع ۱۵-۱۶ میلیون تومن بود که برای کل خرج شرکت، عدد قابل توجهی بود. خلاصه، کلی بالا پایین کردیم که چیکار کنیم، چیکار نکنیم. گفتیم بساز!
یه چیزی ساخت و گذاشت و اونم خیلی جواب داد. یعنی اینجوری بود که من گوگل آنالیتیکس رو میدیدم، چند روزی اونم انقدر بعضی اوقات ترافیک داشت که سایتمون میخوابید، البته بهتر شده بود. ولی مثلاً اگه متوسط روزی ۲۰۰ نفر تو سایت میومدن، بعد از اون شده بود روزی ۵۰۰ نفر. آره، خیلی همینجوری دیمی بود!
امین آرامش: اصلاً مجید کاری نداشت.
نیما قاضی: ببین، از وقتی سایت اومد بالا، علی (همکار فنی) یه دفتر ۸۰-۹۰ متری گرفته بود. من به علی گفتم: “یه اتاق بده من بیام بشینم پیش تو. من تو آژانس کاری ندارم، باید پیش شما باشم که با بچههای فنی و نرمافزار هماهنگ بشم.” اونم یه انباری داشت، انباری رو داد به ما. انباری که میگم، یه اتاق کوچیک بود، پنجره هم نداشت! اتاق رو که رد میکردی، یه انباری تهِ تهش بود، یعنی یه فضای خیلی انباریتر تهِ اون اتاقِ ما! من اونجا بودم، دو نفر دولوپر گرفته بودیم که تو اون اتاق با من بودن. یه نفر هم هدیه بود که کانتنت برای ما تولید میکرد و کار مارکتینگ میکرد. ما چهارتا به زور تو اون اتاق چپونده شده بودیم. یکی از بچههای همکار علی هم بود، یاسر، ماشاالله از منم هیکلیتر بود! اون تو انباری یه سری خرتوپرت داشت. این هر دفعه که از بین ما رد میشد بره به اونها برسه، بالاخره پاش به یه جایی میخورد، سرور ما هم تو اتاق بود، قطع میشد هر دفعه! آقا، یعنی علیبابا اینجوری شکل گرفت! خیلی بامزه بود.
خلاصه، از علی اتاق رو گرفتیم و من رفتم اونجا. مجید تا اون موقع تو علیبابا نبود، میومد و میرفت، سر میزد به ما. مثلاً سرمایهگذار بود، پول میخواستیم بهش میگفتیم و اینا. خودش اصلاً نبود.
امین آرامش : رابطهتون چطور بود اونجا؟ یعنی درصدی شده بود؟ اینجا تو شرکت شریک مونده بود هنوز؟
نقطه عطف علیبابا
نیما قاضی : من از روز اولی که اومدم، قراردادم اینجوری بود که یه حقوقی با مجید بستم، نصفِ حقوقی که به نظرم حقم بود. بقیهاش هم قرار شد ۲۰ درصد سود مجموعه رو بگیرم. قراردادم سال ۹۲ اینجوری شروع شد. ۹۳ که لانچ کردیم و این تبلیغها رو کردیم و هی این اتفاقها میافتاد و فروش و ترافیک میرفت بالا، مجید هم خیلی علاقهمند شد به این کار. اون قبلش چند تا بیزینس دیگه رو شروع کرده بود و فلان. یه روز بهم زنگ زد گفت: “ببین نیما، من همه بیزینسهام رو ول کردم، میام میشینم علیبابا.” اون موقع دفتر آژانسمون هم راه افتاده بود و اوضاعش خوب شده بود. مجید گفت: “من میام میشینم تو آژانس، تو برو بشین اون دفتر پایین پیش علی و بچهها، کار نرمافزار رو فقط پیش ببر.” اینجوری با هم تقسیم کار کردیم و رفتیم جلو.
امین آرامش: بعد عرضم به حضورت که الان چقدر با اون جلسه با بچههای دیجیکالا فاصله داری؟ اون چیزی که اول اول گفتگو گفتیم.
نیما قاضی : ببین، اون جلسه تابستون ۹۴ بود، مثلاً تیر-مرداد ۹۴. یعنی تقریباً یه سال رشد فروش داشتیم و یواش یواش داشت برامون جا میافتاد. من وقتی شروع کرده بودیم، قبل از اینکه بیام علیبابا بشینم، عدد و رقمها رو روی کاغذ حساب کرده بودم؛ تعداد بلیطهایی که در روز تو کشور صادر میشه و فلان. گفتم اگه ۱۰ درصد، ۲۰ درصد از این رو بگیریم، اصلاً عددش خیلی عظیمه! آره، خیلی.
اون موقع یه بیزینس پلن ۳ ساله هم نوشته بودم که ما چجوری مثلاً تو سه سال میتونیم ۲۰ درصد مارکت رو بگیریم. عددا رو که نگاه میکردم، میگفتم: “بابا، این خیلی بزرگه!” همیشه سوالم این بود که آخه یه همچین عدد گندهای رو چرا تا حالا یه شرکت درست حسابی، یه تیم درست حسابی نیومده سرمایهگذاری کنه و بگیره؟ من نمیدونم، واقعاً هنوزم نمیدونم چرا! یعنی من همون سال ۹۲ وقتی حساب میکردم، اگه همون روز با قیمت اون روز، کسی ۵۰ میلیارد تومن پول میآورد و تو اون بازار یه کاری میکرد، میگرفتتش! بازم برده بود.
ما هم رشد میکردیم و میرفتیم جلو و هی تیم فنی رو اضافه میکردیم. اما با علی و تیمش خیلی خوب پیش نمیرفتیم. اونا خودشون کارشون بزرگ شده بود، تعداد مشتریهاشون زیاد شده بود، نرمافزارهاشون مشتری زیاد پیدا کرده بود. ما هی اُورد میدادیم. از ما که خیلی پولی درنیاورده بودن، ما فقط یه صورتحساب ماهانه میدادیم. برای همین یه ذره اونجا به مشکل خوردیم و به این نتیجه رسیدیم که آقا، اصلاً قلب این کار تکنولوژیه، قلب این کار نرمافزاره و ما باید بیایم تیم نرمافزار “اینهاوس” (داخلی) درست کنیم.
امین آرامش : نیما یه چیزی بگم؟ ببین، ما داریم از ۶ سال پیش حرف میزنیمها! ولی اصلاً انگار داریم از یک عصر دیگه حرف میزنیم. فکر کن مثلاً اینکه یه بیزینسی قلبش تکنولوژی و نرمافزاره، الان خیلی بدیهیه. کلی بیزینس همین داستان رو دارن. ولی اون موقع مثلاً شما بعد یه مدتی تازه به این نتیجه رسیدین! یعنی ظرف شش سال، انگار ۶۰ سال گذشته!
نیما قاضی: موافقم، خیلی خیلی! آره، خیلی عوض شده. ولی راستش، چیز عجیبی اینه که هنوزم این اشتباه رو خیلیها میکنن. یعنی الان دیگه واقعاً میتونیم بهش بگیم اشتباه که مثلاً “تِک” (تکنولوژی) رو جدی نمیگیرن. مثلاً میرن خیلی دمدستی یا مثلاً میدن “اوتسورس” (برونسپاری) میکنن. اما هنوزم من این اشتباه رو میبینم که خیلیها انجام میدن.
بدون سود، اما با رشد
نیما قاضی: خلاصه، ما رفتیم جلو و شروع کردیم تیم فنیمون رو تقویت کردن. کار هم همینجوری بزرگ میشد. تو اون دوران، سر به سر بودیم. میخواستم همینو بگم. ما همینجور هی ضرر میدادیم. اون موقع دفتر کوچیک بود و اینا، میرفتیم تو خیابونای دور و اطراف راه میرفتیم با هم حساب کتاب میکردیم. میگفتیم: “آقا، فروشمون به مثلاً روزی ۱۰۰ تا بلیط که برسه، دیگه سودده میشیم.” دوباره مثلاً ۱۰۰ تا بلیط رو یه ماه بعد میرسیدیم، باز میدیدیم تو ضرریم! چون هی نیرو میگرفتیم، هی مارکتینگ میکردیم. میدونی؟ بعد دوباره مثلاً یه بار دیگه با هم صحبت میکردیم که اگه به ۳۰۰ تا بلیط در روز برسیم، دیگه سودده میشیم.
آقا، من یه شب نشستم سرچ کردم راجع به همین موضوع که این بیزینسهای اینترنتی چجوری سود میدن و چه اتفاقی میفته. به یه مقاله برخوردم، رفتم دیدم نوشته بود که آقا، آمازون ۱۵ ساله که زیاندهه! اصلاً چرا آمازون زیاندهه؟ ما هم داریم راجع به سال ۹۳-۹۴ صحبت میکنیم دیگه. آمازون از ۲۰۱۵ که AWS رو لانچ کرد تازه سودده شد. یعنی اون موقع که من دارم صحبت میکنم، هنوز از روز اول تأسیسش تا اون روز، یه دونه “کوارتر” (فصل مالی) سودده هم نداشت! هیچی، یه ذره بیشتر خوندم ، دیدم آره، انگار راهش همینه. یعنی اصلاً استارتاپها و این بیزینسهای اینترنتی اینجورین که پول میریزن و رشد میکنن. پولی که درمیارن رو صرف رشد میکنن. اینجوری نیست که مثلاً ماه به ماه سود بدن.
یه ایمیلی زدم به مجید. عنوان ایمیل بود: “این راه بینهایت”. گفتم مجید، یادته مثلاً میگفتیم ۵۰ تا بلیط بشه اینجوری میشه، ۱۰۰ تا بشه اونجوری میشه، ۳۰۰ تا… من رفتم خوندم، اصلاً داستان این نیست! اصلاً ما قرار نیست دیگه هیچوقت سود بدیم! نصفهشب بود داشتم اینو تایپ میکردم براش میفرستادم. اونم خوند و فرداش اومد، اینجوری موهاش سیخ شده بود که آره، اصلاً یه دنیای دیگهایه انگار، یه چیز دیگهست! ما اینجوری بهش فکر نکرده بودیم.
بعد اونجا دیگه من بحث سهام رو پیش کشیدم. گفتم: “آقا، ما که سود قرار نیست بکنیم، پس اون ۲۰ درصدِ من، میشه ۲۰ درصد از هیچی! بیا راجع به سهام صحبت کنیم.” راجع به سهام صحبت کردیم و قرار شد که اون ۲۰ درصد رو تبدیل کنیم به ۱۰ درصد سهام. البته مجید گفت: “آقا، من همون ۲۰ درصد رو قبول دارم. تو آورده بیار. ما تا اون موقع مثلاً ۵۰۰ میلیون تومن هزینه علیبابا شده بود از روز اول. تو ۱۰۰ میلیون بیار، همون ۲۰ درصد رو بگیر، سهامت کم نشه.” با سعید (همسرم) یه خونه قسطی کوچیک خریده بودیم، اگه میفروختیمش، زوری میشد ۸۰-۹۰ میلیون از توش درآورد.
امین آرامش : ولی بالاخره این کارو نکردی، ریسک نکردی. نهایتاً سهام شد ده درصد. از نظر خودت، از جنبه مالی اشتباه کردی؟
نیما قاضی : نظر نداره که! در حد ۵۰ برابر خطا داشته! آره، خلاصه خیلی بالا پایین داشتیم تو این مسیر.
امین آرامش : من فکر میکنم اینجوری بگو: توی این مسیر، از سال ۹۳ تا بعد سال ۹۴ که اون جلسه با بچههای دیجیکالا بود، این بین اگر چیزی هست بگو. یا اصلاً یه جور دیگه هم نگاه کن، ظرف این شش هفت سال چه نقاط عطفی داشته که شاید یکیش همون جلسه بوده؟ دیگه چه اتفاقات خاصی افتاده که الان وقتی برمیگردی به گذشته نگاه میکنی، برات مهمن؟
استخدام عجیبترین مارکتر علیبابا!
نیما قاضی : یه مورد دوست دارم بگم. بهار ۹۴ بود، قبل از اون جلسه و اینا. توحید، دوست من از دانشکده بود، همدیگه رو میشناختیم، همدانشکدهای بودیم، اون پلیمری بودخیلی هم با هم رابطه مون بد بود نمیدونم چرا همیشه دعوا داشتیم بعد این هر از گاهی توحید به من یه پیام میداد میگفت آقا این سایت تو چرا اینجوری میکنید چرا مثلا ایمیل اینجوری نمیزنید چرا لندینگ پیج ندارین بعد یه روز من بهش زنگ زدم گفتم تو پدر منو درآوردی بیا اینجا ببینم حرف حسابت چیه؟
اومد و اینم توحید حالا اون موقع کارش توی لاستیک فروشی بود، ما پلیمر خونده بودیم یه شرکت تولید لاستیک بخش فروشش بود حالا لاستیکای صنعتی نه برای ماشین، اومد اونجا شروع کرد راجع به مارکتینگ صحبت کرد گفت آره من سایت ژانبقوسیان میخونم خیلی با شور و حرارت صحبت کرد مجید هم اومد و نشستیم سه تایی مثلا دو ساعت راجع به این چیزا صحبت کردیم و بعد دیگه توحید که رفت بیرون مجید گفتش که اینو بیار نیما.
امین آرامش: هم ورودی نبودین؟
نیما قاضی: مجید ۷۶ بود من ۷۸ بودم توحید ورودی ۸۱ بود. سه سال بعد از من. خلاصه مجید گفت اینو میخوام من، این توحید باید بیاد پیش ما. حالا بعدشم توحید به من زنگ زد گفت مجید برای چی گفتی بیاد تو جلسه من با این خوب نبودم چرا بهش گفتی بیاد.
آره خلاصه از ما به توحید اصرار که آقا جون مادرت پاشو بیا از اون انکار که نه من کار دارم و من میخوام برم کار خودمو راه بندازم و فلان و اینا بالاخره قانعش کردیم اومد و با یه آفر عجیب پنج درصد سهام رو بهش آفر دادیم. یکی از بهترین و عجیب ترین تصمیمات و اتفاقات علی بابا بود. ببین این اصلا کار نرمالی نیست تو به یه نفر از بیرون بگی بیا مدیر مارکتینگ ما شو بعد ۵ درصدم بهت سهام میدیم.
امین آرامش: آره لطفا بازش کن چه پارامترهایی اون آدم داشت یا شما داشتین که یه همچین پیشنهاد به موقع درستی دادین چون من یکی دو جا هم که با توحید نشستم حرف زدم فهمیدم آدم خیلی باسواد و خفنیه.
نیما قاضی: البته بگم اگه من بخوام یکی دونه تصمیم رو در کل دوران تاریخ علی بابا بگم موفق ترین تصمیم بوده این همونه چون کاری که توحید تو رشد شرکت کرد اصلا با هیچ چیز دیگهای قابل مقایسه نیست شاید میتونم بگم حالا تو دوران مختلف بالا پایین داره ولی اگه بخوایم متوسط بگیریم قویترین بخش علی بابا به طور متوسط توی تاریخچهاش مارکتینگ بوده. خیلی فوقالعاده بود.
اصلاً بهت بگم، یه سری اتفاقها رو من فکر میکنم، حالا دیتا که ندارم ولی فکر میکنم اولین بار تو وب ایران همین تیم رقم زد. خیلی فوقالعاده کار کردن.
امین آرامش: من یه جملهای از توحید یاد گرفتم، حالا به نظرم خوبه که بقیه هم بشنون. توی یه ایونتی بود، حالا یادم نیست دقیقاً کجا، قبل از اینکه شما میخواستید که برای شغلهای مختلف یه سری بنر ببرید تو سطح شهر، مثلاً پزشکها و اینا رو تارگت کرده بودین، قبلش یه دونه ریسرچ (تحقیق) کرده بودین شما. بعد یه اصطلاح خیلی قشنگی گفت اونجا توحید. گفت که: “ما فکر کردیم دیدیم انقدی پول تبلیغات نداریم، پس باید پول برای ریسرچ خوب خرج کنیم که بفهمیم واقعاً تارگتمون کجاست و بازاریابی با هدف داشته باشیم.” خیلی چیزا ازش یاد گرفتم.
نیما قاضی : اون روزی که توحید اومد پیش ما، چند تا نکته داشت. یکی اینکه به شدت “پَشِن” (علاقه و اشتیاق) داشت. راجع به این چیزا خونده بود، هی راجع به دیجیتال مارکتینگ خونده بود، راجع به موضوعات مرتبط با دیجیتال مارکتینگ خونده بود و هیچوقت فرصت انجام دادن اینا رو نداشت. درگیر یه کاری بود که دوستش نداشت اصلاً. میدونی؟ اصلاً وقتی صحبت میکرد، تو این انرژی رو ازش میگرفتی که این اومده که بترکونه! و شاید بهت بگم چند سال با علاقه خونده بود این بحث مارکتینگ و اینا.
حالا ما میگیم لاستیکفروش بود، یه ذره اذیتش میکنیم، ولی یه سایت داشت خودش. یه سری جزوههای کنکور رو جمع کرده بود، هیچ کار نکرده بود، فقط جزوهها رو جمع کرده بود و مثلاً چاپ کرده بود، کپی کرده بود . این جزوهها رو مثلاً تو این سایت گمنامش، یه عالمه فروخته بود! یه پول مثلاً زیادی درآورده بود. یعنی ما دیده بودیم که یه کارایی کرده با همین کار مارکتینگ و فلان. پس لاستیکفروش هم که بوده، یه کارایی کرده بود!
علاقه خیلی زیاد داشت و آدم پرکار و جونداری بود. ما میدیدیم که آدم پرکاریه و پای کار وایمیسته. همهی اینا رو دیده بودیم. میخوام بهت بگم که زمینهی خوبی داشت. یعنی اون آمادگی برای یادگیری زیاد بود. ببین، آدم یه کار دیگه تماموقت و خیلی درگیرکننده داره، ولی چند سال بشینه مثلاً فرض کن سایت مدیرسبز آقای ژانبقوسیان رو بخونه، بعد باهاش سایت بالا بیاره، این معلومه آدم کاریه، معلومه یادگیری داره، پایهی یاد گرفتنه.
ما هنوزم وقتی میخوایم استخدام بکنیم، دنبال پَشِن آدما هستیم، دنبال یادگیریشونیم، دنبال آمادگیشون برای گفتگوییم. آدم چقدر اهل گفتگوئه؟ همین موردی که من میگم که توحید روزی که اومد پیش من، با اینکه بکگراند (پیشزمینه) بدی از مجید داشت و با منم که خوب نبود رابطهاش با این حال اومد نشست پای مذاکره و ما بهش آفر دادیم و قبول هم کرد. خب پس معلومه آدم اهل گفتگوئه.
ایناست که بعد که اومد توی کار، خوب شروع کرد به یادگیری و ما هی میدیدیم دیگه. هی یکی یکی این تیم مارکتینگ ما چیزهای مختلف رو یاد میگرفت و میومد جلو. مثلاً از چی بگم؟ دیجیتال ادورتایزمنت (تبلیغات دیجیتال)، دیجیتال مارکتینگ، مثلاً شروع کردن CPC (هزینه به ازای کلیک) و تبلیغات کلیکی و غیره. بعد از یه مدت واقعاً توی این کار سرآمد شدن بچهها.
بعد رفتن سراغ سئو، بعد رفتن سراغ مثلاً گوگل ادوردز، بعد رفتن سراغ چیزهای مختلف و کمپینها رو آوردن بالا. بعد سیستمهای مدیریت فرایندی تو مارکتینگ درست کردن. هی این رو تکمیل و تکمیل و تکمیلتر کرد. برای همین، این پرکار بودن، یادگیری و این پَشِن داشتن، چیزاییه که یه آدم این سه تا رو داشته باشه، هرچی که لازم باشه رو باید تو راه یاد بگیره.
امین آرامش: به نظرم این یه نقطه عطف داستان بود، اومدن توحید دیگه چی؟
نیما قاضی: داستان اون بحث برادران محمدی دیجیکالا که دعوتشون کردیم و به ما برنامه دادن و ما این کار رو کردیم. اومدیم رسیدیم به آخر سال ۹۴ که فروش رسیده بود به روزی ۱۳۰۰-۱۴۰۰ تا بلیط. تعداد پرسنل شرکت به ۱۵۰ نفر رسیده بود. یه ساختمون بزرگ تو خیابون مطهری گرفته بودیم. بعد دیگه اینجا شروع کردیم محصولات دیگه رو هم بالا آوردن.
امین آرامش: اینجا هنوز سر به سر نبودین؟ هزینهها رو کی میداد؟
نیما قاضی: ببین، ما آبان ۹۴ اولین جذب سرمایهمون رو انجام دادیم.
امین آرامش: سراوا بود یا از جای دیگه بود؟
ورود زورق
نیما قاضی: نه، صندوق توسعه تکنولوژی که آقای زرخی مدیرعاملشه. این صندوق اولین VC (سرمایهگذار خطرپذیر) ایران محسوب میشه، چند سال سابقه داره و از اول هم آقای زرخی مدیرعاملش بوده. خیلی داستان بامزهای دارن. اولین جایی که روش سرمایهگذاری کردن، کافه بازار بود که خیلی داستان پرفراز و نشیب و عجیبی داره. اونا هی سرمایهگذاری کردن، سرمایهگذاری کردن، ۷۰-۸۰ درصد اون شرکت رو گرفتن، یعنی کافه بازار. بعد دیگه به یه سری مشکلات و اختلاف نظر خوردن. حسام (آرمندهی، موسس کافه بازار) شرکت رو تعطیل کرد!
گفت: مگه ۷۰ درصدش مال خودتون نبود؟ بقیهاش هم مال خودتون نمیخوام. شرکت رو تعطیل کرد! بعد رفت یه سرمایهگذار دیگه چند وقت بعد پیدا کرد، آورد پیششون گفت: “آقا، اون شرکت که تعطیل شده. با سرمایهگذاری جدید، من برم دوباره از اول شرکت رو بیارم بالا.”
از اونجا در واقع صندوق یه یادگیری خیلی بزرگ داشت که آقا، پس ما باید توی استارتاپ با سهام “ماینور” (کمتر، اقلیت) وارد بشیم. سهام مثلاً یه سهم ۱۷-۱۸ درصد، دیگه مثلاً از ۳۰ درصد به هیچ عنوان بالاتر نباید بره. سرمایهگذار نباید کار رو به اینجا بکشونه.
برای همین، وقتی ما رفتیم پیششون، اومدن شرکت رو دیدن و سلام علیک و شناخت. فکر کنم هفته بعد ما بهش زنگ زدیم که چیکار کنیم، چی شد؟ گفتش که: “یه چک بیارین من مثلاً قسط اول رو بهتون پرداخت کنم.” قرارداد هم نداشتیم، هیچی! ولی فوریت داشت، واقعاً پول لازم داشتیم. اونم دید تیم خوبیه، کار خوبیه، سریع اومد پول داد. آره، این راند اول جذب سرمایهمون خیلی سریع و عجیب غریب بود.
چالشهای فنی
امین آرامش: ببین، الان ما اینجاییم که احتمالاً مجید مدیرعامله، توحید مدیر مارکتینگه. تو با چه عنوانی بودی اونجا؟ اصلاً یه همچین سیستمی تو این دورهای که داریم راجع بهش صحبت میکنیم، که علی بابا ۱۵۰ نفر بود، وجود داشت؟
نیما قاضی: من و مجید مدیرعاملی رو تقسیم میکردیم. یعنی مثلاً حوزهها رو یه مقداری تقسیم کرده بودیم. یه نقشی هم من داشتم تو شرکت. یه جورایی بیشتر واحدهای شرکت رو من کلنگشون رو زدم و راه انداختم. مارکتینگ، قبل از اینکه توحید بیاد، خودم مثلاً انجام میدادم، دو سه تا نیرو گرفته بودم، یه کارایی میکردم. بعد توحید اومد و دست گرفت.
بعد منابع انسانی، که بعد مهسا اومد و مدیر منابع انسانی شد. بعد عرضم به حضورتون دیگه چه واحدهایی رو شروع کردم؟ فنی رو تو دو سه مقطع مختلف به عهده داشتم. هیچکدوم از اینا من متخصص اون حوزه نبودم.
امین آرامش : میخواستم بگم شما هیچکدوم از سه تا فاندرا اصلاً فنی هم نمیدونستین!
نیما قاضی : آره، دقیقا
امین آرامش: در حالت عادی مثلاً میتونه یه چالش باشه ها! ولی خب برای شما نبوده حداقل.
نیما قاضی: اتفاقاً یه چالش خیلی بزرگ بود! بود، خیلی بزرگ بود. آره. ببین، ما از اون موقعی که به این نتیجه رسیدیم که بالاخره فنی موضوع اصلی سازمانه، رفتیم دنبالش که تیم فنی درست کنیم. خیلی سخت بود. جای ما جای درست حسابی نبود. تا قبل از اینکه بریم توی اون ساختمون مطهری که خودمون گرفته بودیم، جامون خیلی کوچیک بود و انباری بود. اصلاً بارها این اتفاق افتاده بود برای استخدام که طرف اومده، یه نگاهی کرده بود و رفته بود!
بعد شروع کردیم چند نفر رو گرفتیم، چند نفر بهمون اضافه شدن. خیلی هم بچههای خوبی بودن، کارشون درست بود. ولی مشکلی که برمیخوردیم این بود که بچههایی که اومده بودن پیش ما، هیچکدوم برنامهنویس “استارتاپی” به معنی کامل این حوزه نبودن. اکثراً از حوزهی مثلاً فرض کن برنامهنویس ERP سازمانی بودن، یا برنامهنویس اون تیپ شرکتهایی که کارشون رو حالا به اسم شرکت نرمافزاری میشناسنشون. اونا هم برنامهنویسی بلدن، ولی اصلاً یه دنیای دیگهست. اصلاً فرهنگ کار کردنشون، نحوهی کار کردنشون، خیلی فرق داره. برای همین خیلی چالش داشتیم.
دیگه خیلی کار کردیم، به همه در و دیوار زدیم. مثلاً اسد صفری و علی حاجیزاده مقدم، بچههای اسکرام، رو پیدا کردم، یه دوره اسکرام برگزار کردیم. ولی بازم بچهها خیلی دل نمیدادن “اجایل” (چابک) کار کنن. هی رفتیم مدیر فنیهای مختلف آوردیم، آدمای نمیدونم، بچهمعروف، مثلاً خیلی گرون آوردیم، آدمی که خیلی گرون نبود، ناشناخته بود ولی مثلاً کار بلد بود، هی یکی بعد از دیگری شکست میخوردن.
مورد آخرش یه نفر بود، یه CTO (مدیر ارشد فنی) داشتیم که این اومد و دید و یه مدت که کار کرد، گفت: “آقا، ما باید سایت رو از اول بنویسیم.” خب راست میگفت، اون نرمافزار قبلی ما خیلی داغون بود. شروع کردن سایت رو از اول نوشتن. مثلاً شش ماه، یا شایدم بیشتر حتی، هشت نه ماه، ما هیچ توسعهای نداشتیم، هیچ فیچر (ویژگی) جدیدی بهمون نمیدادن، هیچی! بعد از نه ماه شکست خورد. یعنی آره، پروژه رو آوردن لانچ کردن، اومد بالا، ۳۰ ثانیه کار کرد، اومد پایین! دوباره آوردن بالا، نیم ساعت کار کرد، اومد پایین! بعد رفتیم تو دل موضوع که مسئله چیه، دیدیم اصلاً تحلیل از بیخ غلط بوده! یه جایی رو از بیخ اشتباه تحلیل کرده بودن. اصلاً کل پروژه رو ریختیم دور!
امین آرامش: عجب!
نیما قاضی: آره، و خیلی اتفاقا اینجوری افتاد که من فکر میکنم تابستون ۹۵ بود که تیم فنی رو خودم دست گرفتم. اون موقع هم تیم تعدادش زیاد شده بود، نزدیک ۳۰ نفر فنی داشتیم. خودم گرفتم. هدفم این بود که اجایل و این روش چابک کار کردن رو بیارم پیادهسازی بکنم توی شرکت. چون این مدیر فنیها دیگه پا نمیدادن به اجایل.
امین آرامش: خب بزار من یه جمعبندی بکنم مجید و تو داشتین مدیرعاملی رو تقسیم کرده بودین یه جورایی، و تو توی پایهگذاری واحدها بودی. مثلاً این تیکهاش رو هم گفتی. ولی الان اون بحث پله بالاتر، اونی که داری نقاط عطف علیبابا رو میگی، یکی دوتاشون رو گفتی. دیگه چه چیزی هست تا امروز بگی؟
بحران مالی
نیما قاضی: ببین، حالا از آخرای ۹۴ ما شروع کردیم سرویسهای دیگه گردشگری رو اضافه کردن، مثل قطار و هتل و بلیط خارجی. حالا هرکدوم خیلی قصه دارن. رسیدیم به دی ماه ۹۵. دی ماه ۹۵ یه روزی دیدیم که این پولی که باید به ایرلاینها بدیم رو نداریم! سیستممون اینجوری بود دیگه، ما بلیط میفروختیم این پولا میاومد دست ما جمع میشد، مثلاً هر دو هفته یه بار میرفتیم پول شرکتهای هواپیمایی (ایرلاینها) رو میدادیم.
یه روز اومدیم دیدیم اِوا، پول نداریم! ماجرا اینجوری شده بود که آقا ما هرچی حساب کتاب میکردیم، پولی پیدا نمیشد. هرچی هم بیشتر تو حسابا میگشتیم، میدیدیم ای دل غافل، بدهکارتر از اونی هستیم که فکرشو میکردیم!
حالا اگه بخوام ریشهی مشکل رو بگم، این بود که بخش فنیمون هنوز درست و حسابی به بخش مالی وصل نشده بود.
ببین، تو گردشگری فروش یه کم پیچیدهست، جزئیات زیاد داره، برگشت از فروش هم زیاده.بعد متاسفانه اینا تو سیستم مالی ما درست سند نمیخورد. بعضی از تامینکنندههای خرد، انگار سوراخسنبههای سیستم مالی ما رو پیدا کرده بودن – اینو بعدها فهمیدیم – و داشتن سوءاستفاده میکردن.
تعدیل دردناک
نیما قاضی: آره، خلاصه یه روز رسیدیم به جایی که دیدیم پول نداریم. شرایط خیلی سختی بود، یعنی شرکت یهو کاملاً در معرض ورشکستگی قرار گرفت. ما هم انگار کور بودیم، همینجوری داشتیم رشد میکردیم، هی فروش بیشتر، هی تعداد نیرو بیشتر. یواش یواش هم میومدن سراغت مصاحبه میکردن و فلان، دیگه فکر میکردی کی هستی! یهو میای صورتحسابا رو بدی، میبینی پول نیست. خیلی شرایط سختی بود.
نهایتاً اون اتفاق منجر شد به تعدیل نیرو. یعنی ما یه تعدیلی داشتیم که مثلاً ۲۵ درصد نیروهای شرکت رو کم کردیم. بعضاً پروژههای جدیدی که شروع کرده بودیم، پروژههای طولانیمدتی بودن که دیر جواب میدادن، یا پروژههایی بودن که به مشکل خورده بودن و هنوز جواب نمیدادن، یا تیمهایی داشتیم که مثلاً آدمهای خیلی ضعیفی بودن. خلاصه هرچی میتونستیم سبکسازی کردیم و ۲۵ درصد نیرو کم شد.
امین آرامش: عجب وضعیتی! از بیرون همه چی خوشگل به نظر میرسه، مصاحبه میکنن، چقدر باحال، همه چی رو به رشده، ولی از تو اینجوریه که یه بدهی خیلی بزرگ هست و پولی برای پرداخت به ایرلاینها نیست. تو و مجید و توحید چطور با این بحران کنار اومدین؟ تو ذهنتون چی گذشت؟ چطور هندلش کردین این داستانو؟
نیما قاضی: ببین، من، مجید، توحید، و آقا رضا که سرمایهگذار شرکت بود و خیلی هم تو اون اتفاق همراهمون بود، نشستیم. اولاً بهت بگم که خروجی این داستان شد تعدیل نیرو، و این فرایند اینقدر استرسش زیاد بود که با هیچ کلمهای نمیتونم توضیحش بدم.
سه روز تمام، ما صبح تا شب با همدیگه تو جلسه بودیم و با این و اون صحبت میکردیم. سه روز، مثلاً روزی ۱۵ ساعت! این تنش اصلاً اینقدر وارد شده بود که یکی دو روز طول کشید تا اصلاً بفهمیم چه بلایی سرمون اومده. آره، یکی دو روز جلسههایی بود که داد و بیداد میکردیم، یه گوشه گریه میکردیم. یادمه بغض میکردم میگفتم: “ببین، حساب کتابا جور درنمیاد، نمیشه! چیکار کنیم؟” بعد اون موقع مثلاً ۲۵۰ تا ۳۰۰ نفر تو این شرکت کار میکردن. اینا رو میخوای چی بدی؟ بعد کی قراره این مسئله درست بشه؟ هی حساب میکنی، هی جور درنمیاد. و اینکه اصلاً چی شده که این اتفاق افتاده؟ میدونی؟ تو هی درگیرش میشی. شاید یه روزش درگیر این بودیم که نه، داریم اشتباه حساب میکنیم، نمیشه اینجوری باشه، اصلاً غیر ممکنه! ما که خیلی خوبیم، ما که خیلی داریم رشد میکنیم، اصلاً مگه میشه؟ بعد یواش یواش اینجوری شد که نه، مثل اینکه وضع خیلی خرابه.
نهایتاً به یه جایی رسیدیم که… یادمه مجید – مجید لیدر شرکت بود، همیشه آدمی هم هست که لیدره، یعنی کاریزما داره و کاملاً خصوصیات یه لیدر رو داره – یه جلسه بود خیلی گریه کرد. دیگه آقا رضا اومد بغلش کرد و گفت نگران نباش، چیزی نمیشه، اتفاقی نمیافته.
مجید زد از دفتر بیرون، رفت یه نیم ساعتی راه رفت و اومد و دوباره ما رو جمع کرد گفت: “بچهها بیاین.” رفتیم. خیلی جالب بود برام، اصلاً با یه حال دیگهای اومده بود. انگار تونسته بود به اون حال خودش غلبه کنه. اومد نشست گفت: “بچهها بشینیم حساب کتاب کنیم ببینیم چه جوری میتونیم جمعش بکنیم.”
یه مقدار وام گرفتیم، یه مقدار هم خدا خیر بده صندوق نوآوری و فناوری یه پولی بهمون داد (یه جورایی یه سهام دیگهای ازمون خریدن در ازاش، یه پولی بهمون داد). با اینکه همینجوری هم بهشون بدهکار بودیم، ولی خب، یه پولی تزریق کرد که یه ذره شرکت جون بگیره. بعد از اون طرف هم رفتیم هزینهها رو تا اونجایی که میشد کم کردیم، رفتیم با ایرلاینها صحبت کردیم که آقا پولتونو دیرتر میدیم. همه این کارا رو کردیم تا از اون مرحله گذشتیم دیگه.
البته یه نکته هم هست، اون اولین دی ماهی بودش که شرکت ما بزرگ شده بود و ما دی ماه کلاً سختترین ماه ساله توی بیزینس ما. چون آخر دوره کمرونق (low season) هست، از شهریور به بعد فروش بلیط پرواز و اینا کم میشه، همینجوری مهر، آبان، آذر هم هی کمتر و کمتر میشه، دی ماه به حداقلش میرسه و فشار مالی این چهار ماه میخوره تو دی ماه. برای همین همیشه دی ماه از نظر مدیریت نقدینگی سختترین ماه سال برای بیزینس ما بود. البته حالا با توجه به اینکه منابع درآمدمون خیلی متنوع شدن، دیگه اون شکلی نیست.
خلاصه نشستیم تصمیم گرفتیم. تصمیما خب خیلی تصمیم سختی بود. ببین، تعدیل کردن اینقدر فشار بزرگی داره… من دیدم، حالا تو مصاحبههای فاندرای دیگه هم دیدم، اصلاً نمیتونن راجع بهش صحبت بکنن و من حالشونو میفهمم، بودم اون روزا رو دیدم. ببین، تو باید به یه سری آدم بگی که: “ببخشید، ما دیگه نمیتونیم باهات کار بکنیم.” این خودش اصلاً یه فشار روانی داره، یه حال بدیه.
ببین، همه بچهها، یعنی مدیرای شرکت، همه مریض شدن بعد از این قضیه. هر کی یه جوری، یکی جوش میزنه، یکی تبخال میزنه، اینقدر که فشار روانی وارد میشه. بعد فقط اینم نیست، همه هم بهت فحش میدن! یعنی همه نشستن دورتادور فحش میدن. خیلی معدود آدمای باتجربهای پیدا میشن که تو این روزا بیان بگن اشکال نداره، خسته نباشی، یه دلداری بدن. فقط آدمای کمی که خودشون این مسائل رو تجربه کردن این کارو میکنن.
امین آرامش: تا همین امروزش هم همینه ها! همین نمونه اخیر، حالا البته جزئیات کار همراه مکانیک رو نمیدونم، ولی سر این داستان تعدیل اخیرشون هم تا تونستن بهشون فحش دادن.
نیما قاضی: من یه پستی گذاشتم که آقا ما حمایتتون میکنیم، کنارتونیم، به منم فحش دادن هر کی ازشون حمایت میکرد هم باز فحش میخورد!
ولی امین، این از اون واقعیتهای تلخ زندگیه. اینکه یه نفری کارآفرین شده و حاضر شده بیاد یه بیزینس راه بندازه و حقوق یه عده رو بده، اصلاً فرقش با بقیه آدما اینه که روزی، پیِ این کارو به تن خودش مالیده. تو اصلاً بیزینس راه انداختن یعنی همین! یعنی تو پیِ اینو به تنت مالیدی، یعنی آمادهای که یه روز ورشکست شی، یه روز تعدیل کنی، تصمیمهای سخت بگیری. اصلاً فرقش فقط همینه. باور کن اگه ساده بود که همه این کارو میکردن. و این کار اینقدر خاصه.
وقتی این اتفاق میافته، تعدیل که میشه، مثلاً فحش و حرفی که میزنن چیه؟ میگن اینا بیلیاقتن، به خاطر بیلیاقتی خودشون، نفهمی خودشون، خرابکاری کردن، حالا ملت رو مثلاً از کار بیکار کردن. خب بله، معلومه که من به خاطر بیلیاقتی به اون نقطه رسیدم، ولی من که از روز اول نیومده بودم که مثلاً یه بلایی سر زندگی اینا بیارم! من دنبال این بودم که کاری ایجاد کنم، ۲۰۰-۳۰۰ نفرم بردم سر کار. یه روزی هم این اتفاق افتاد.
امین آرامش: من یه چیزی بگم، شاید بهم فحش بدن، ولی فکر میکنم این یه بخشیش داره از فرهنگ نفتی میاد دیگه. یعنی مثلاً اونجا اینجوریه که تو به یک شیری که همیشه داره ازش پول میاد به اسم “شیر نفت” وصلی. بعد یه عده شغل ایجاد کردی و اونجا خیلی دغدغهای نیست که واقعاً سودآوره یا نه، هست یا نیست. اونجا واقعاً اگه یه کسی رو نونشو آجر میکنی، واقعاً داری نونشو آجر میکنی. خیلی این کانسپت نیست که آقا کل مجموعه سودده نیست، واقعاً خب من چیکار کنم؟ واقعاً مجموعهای وجود نداره اگه قرار باشه مثلاً اینا بمونن. بعد انگار با همین فرمون اومدن جلو.
یعنی ذات بیزینس اینه دیگه، یه روزی خوبه، یه روزی هم نیست. اینا دارن پول درمیارن، اینا که خودشون از خداشونه که کسیو تعدیل نکنن و بزرگ بمونن. خب یه روزی لابد نتونستن دیگه، مجبورن، چیکار کنن واقعاً؟ میدونی، فکر میکنم شاید مثلاً بشه اینم گفت !
خانه جدید
نیما قاضی: بریم جلو. آره، ۹۵ هم رد کردیم، ۹۶ در واقع شروع کردیم برای راند دوم جذب سرمایه مذاکره کردن. نهایتاً فکر کنم ۹۷ از سراوا جذب سرمایه کردیم که خب خیلی سر و صدا کرد. آره آره، یه بخشی از این قرارداد جذب سرمایه این بود که “زورق” هم به عنوان آورده سرمایهگذار با ما ادغام شد. فکر میکنم اولین معاملهای بود که ما اومدیم عدد و رقم عمومی اعلام کردیم. بعد اومدیم جلوتر، توی اجرای اون سرمایهگذاری، خوردیم به گرون شدن دلار . قرارداد ما یورویی بود با سرمایهگذار و یهو یورو مثلاً نمیدونم، از چهار پنج تومن رفت تا ۲۰ تومن! اتفاق عجیب غریبی اینجوری افتاد توی اون برهه از زمان. ولی دیگه شرکت بزرگ و بزرگتر شد.
سال ۹۷ با اون پولی که گرفته بودیم از سرمایهگذار، یکی از کارامون این بود که یه دفتر اونجوری که دلمون میخواست گفتیم میخوایم درست بکنیم. دفتر روز اول، که خیلی هم حالا از شانس خوبمون، اون موقع کارخونه نوآوری هنوز راه نیفتاده بود، هنوز یه سری سوله خراب بود. اصلاً کسی نگاه میکرد میگفت آقا کی میاد اینجا کار کنه؟ اصلاً کی میاد اینجاها رو مثلاً درست کنه و کار کنه؟ هیچکی باورش نمیشد. و خودشون هم باورشون نمیشد! به خاطر همین دو تا نصفی سوله رو اون ته به ما دادن. بعدها هیچ وقت مثلاً اینقدر اجاره خوب گیرمون نیومد. چند ساله باید باشه؟ پنج ساله بود که الان فکر کنم مونده. خیلی خرج کردیم اونجا، ولی خب یه دفتر خیلی خفن شد.
امین آرامش: اونجا مال پارک پردیسه یا یه شخص حقیقی؟
نیما قاضی: آره، ببین الان زیرمجموعه یه شعبه از پارک پردیس به حساب میاد دیگه. تا برسیم به ۹۸،
سال ۹۸؛ آزمون بقا برای علیبابا
امین آرامش:سال عجیب غریب ۹۸ و اون چند بلایی که سر صنعت گردشگری اومد. چند تا پشت سر هم، واقعاً!
نیما قاضی: آره، اصلاً خیلی عجیب بود. حالا ما جالبه برنامهمون از چی شروع شد؟ از یه حمله سایبری! یعنی یه روزی ایمیلی گرفتیم که یه نمونه دیتا فرستاده، گفته آقا من هکتون کردم، همه دیتاتونو دارم و میخوام منتشر کنم، باید به من پول بدین و از این حرفا. فکر میکنم شاید تا حالا بزرگترین حمله سایبری که بهمون شده بود و هرچی که داشتیم، اون بود.
خیلی کار سنگینی بود اون موضوع، خیلی ما باهاش کشتی گرفتیم از ابعاد مختلف. هم از بعد حقوقی، بچههای پلیسبازی سنگینی کردن تا پیداش کنن و ببین، سرنخهای خیلی جدی پیدا کردیم ازش. بعد عجیب غریب پیگیری کردیم، حتی یه پیگیری عجیب غریب حقوقی تو نیوزلند داشتیم! مثلاً این فایلی که اون چیزی که برای ما فرستاده بود، یه فایلی برای ما فرستاده بود، اون توی یک چیزی مثل دراپباکس بود، یه شرکت نیوزلندی. از اونجا تو نیوزلند وکیل گرفتیم پیگیری کردیم که آقا دیتای این کسی که صاحب این اکانت اشتراکی بوده رو واسمون مشخص کنن.
خیلی کار عجیب غریبی کردیم! بعد از این طرف اومدیم دیدیم که خب بالاخره یک حفرههای امنیتی انگار مثلاً وجود داره، یه سوراخهایی وجود داره که کسی تونسته همین قدر دیتا به عنوان نمونه هم ازت بگیره. اون خودش خیلی موضوع چالشبرانگیزی بود برای ما و قشنگ دو هفته درگیرمون کرده بود.
که یهو خورد به آبان و اون قضیه بنزین و قطعی اینترنت، و هواپیمای اوکراینی، و کرونا. همینجوری یکی بود، یکی پشت سر هم برامون اومد دیگه. تا رسیدیم به در واقع اول کرونا، اسفند ۹۸.
امین آرامش: داستان کرونا رو چیکار کردین؟ احتمالاً درآمدتون خیلی کم شد دیگه بعد کرونا. اینو چجوری هندلش کردی؟
نیما قاضی: آره. ببین، ما به کرونا که رسیدیم، ۷۲۰ نفر در واقع نیرو داشتیم تو شرکت و تو همه زیرمجموعهها. اون موقع ۱۰-۱۵ تا استارتآپ زیرمجموعه داشتیم. توی کرونا، در یک روز، روزی که اعلام شد رسماً که کرونا اومده، صبحش اعلام شد کرونا، ظهر و بعد از ظهرش وزیر راه اعلام کرد که آقا هرکی بلیط اتوبوس و قطار و هواپیما خریده، بدون جریمه بره استرداد کنه. خب این یه حجم عظیمی از درخواست استرداد اومد سمت ما. و خب پولاشم که دیگه دست ما نیست، مردم خریده بودن، ما پولا رو جمع کرده بودیم، دیگه پولم دست ما نبود که بدیم داده بودیم به ایرلاین و شرکتهای ریلی و فلان.
اوضاع خیلی بغرنج شده بود. یعنی توی یه مدت کوتاه، ۱۱۰ میلیارد تومن درخواست استرداد اومد سمت ما! فروشمون هم که قطع شده بود. بعد وضعیت جوری بود که ما این استرداد رو میخواستیم انجام بدیم هم نمیتونستیم. یعنی خیلی مسئله دست ما نبود. پولش دست اون شرکت ریلیه بود، شرکت هواپیمایی بود. بعد اونم میگفت من ندارم بدم!
ما مثلاً یکی از شرکتهای ریلی اعلام کرد من پول ندارم بدم. ما هم تو سایتمون اعلام کردیم آقا این شرکت میگه پول ندارم، یه ماه دیگه بیاین. آقا ریختن مثلاً شیشههای دفتر ما رو آوردن پایین! بعد دیدیم خب چیکار کنیم؟ گفتیم بریم پول جور کنیم، وام بگیریم، قرض بگیریم، فلان کنیم، بیایم پول مردمو بدیم. بعد میخواستیم پول بدیم، سیستم بانکی اصلاً قابلیت اینقدر استرداد رو نداشت!
چون استرداد تو ایران تو سیستم بانکی خیلی با روش کارتهای مجازی و اینا انجام میشه. اصلاً امکان اینقدر استرداد نبود. یعنی ما یه روزی حساب کردیم، دیدیم ۶ ماه وقت میخواد ما این پولها رو با این سرعتی که هست، پس بدیم. بعد رفتیم با بانک سامان جلسه گذاشتیم که بابا بیا یه کاری بکن ما بتونیم پول مردمو پس بدیم. خیلی اوضاع قمر در عقرب شده بود اونجا.
دومین بار بود که ما مسئله تعدیل داشتیم تو شرکت. علتش، چیزی که ماشه رو کشید، بالاخره این مسائل مالی بود. ولی خب از اون طرف هم بخشهایی داشتیم توی سازمان که اونجور که باید، بهرهور نبودن. بالاخره ما خیلی سازمان بزرگی شده بودیم. وقتی داری توسعه میدی، رشد میکنی، پولم دستته، الزاماً به بهرهوری فکر نمیکنی. ولی وقتی میرسی به روزی که به مشکل میخوری، دیگه باید به بهرهوری فکر کنی.
امین آرامش: چطوری رفتین سنجیدین که کجاها بهرهوره، کجاها نیست؟ این خودش خیلی بحث داره.
نیما قاضی: آره، این خیلی بحث مختلفیه. یه جاهایی مثلاً خب، یه کارهای خیلی بلندمدت بود، معلوم نبود به نتیجه برسه یا نه. خب اونا مثلاً اولین جاهایی بودن که میگفتی خب اینا رو قطع کنیم. یه جاهایی میدیدی که یه واحدایی به نظر آدمایی که توش بودن، کار کمی داشتن. یه بخشی هم که دیگه بحث پول بود دیگه! آقا ما اینقدر بیشتر پول نداریم که حقوق بدیم. بنابراین دیگه مثلاً یه مقداری از مدیرا میخوای که آقا تا اینقدر دیگه باید کم کنیم. دیگه ما اون موقع رسیدیم به مثلاً ۴۵۰ نفر، فکر کنم از ۷۲۰-۳۰ نفر.
امین آرامش: خب اینم یه نقطه عطف دیگه تو علیبابا بود.
خداحافظی موقت
نیما قاضی: ولی اینجا یه اتفاقی افتاد. حالا هم تغییر مدیریت داشتیم. قبل از اون، مسعود طباطبایی اومده بود پیش ما. مسعود اولین کسی بود که – تو گفتی ما همبنیانگذار فنی نداشتیم – مسعود اولین آدمی بود که فنی خیلی قوی و کاردرستی بود و به ما اضافه شده بود. اون دوره که من مدیر فنی بودم، بعد مسعود اومد از من تحویل گرفت و خب طبیعتاً خیلی ما رو تو حوزه فنی ارتقا داد. و ما آوردیمش مثلاً تو سطح هیئت مدیره و همبنیانگذار و اینا. و بعد یواش یواش مسعود اومد تو سازمان مسئولیتهای دیگهای به عهده گرفت و یه روزی اومدیم گفتیم که آقا مسعود مدیرعامله. یعنی من و مجید هم با مسعود کار میکردیم، مدیرعامل هلدینگ محصول. و اون روزی که در واقع خوردیم به این مسئله بود.
ولی مجید یه مقداری از شرکت فاصله گرفته بود، اونقدر درگیر نبود. مجید برگشت شرکت. و خب آدمی که بالاخره اون ویژگی رو داره دیگه، اصلاً توی شرایط بحران بهتر کار میکنه. من خودم ازش خواستم که بیاد وایسه. دیگه الان که این اتفاق افتاده، محکم وایسه. خودشم همین فکر رو میکرد. اومد. مسعود هم حتی همینطور. ولی خب مجید که اومد، دیگه مسعود اون نقش مدیرعاملیش یواش یواش کمرنگ شد و در نهایت مسعود از ما جدا شد، ۶ ماه بعدش علیبابا رو ترک کرد.
و در واقع منم همین اوایل کرونا که شد و مجید اومد، منم کشیدم عقب. علتش هم اینجوری بود که خیلی من و مجید تو کار اجرایی با هم همنظر نیستیم، خیلی اختلافنظرمون زیاده، خیلی نمیتونیم با هم کار کنیم، خیلی سخته برامون. ولی مثلاً اینکه بشینیم با هم گفتگو بکنیم، همفکری بکنیم راجع به چیزی، تصمیم اجرایی بگیریم، آره. و من احساس کردم که هم خودم احساس نیاز دارم یه ذره آرامش داشته باشم – تازه بچهدار هم شده بودم – و اینکه کرونا اومده و تو خونه هم بالاخره نگرانی داشتم، بچه کوچیک، خانمم نسبت به کرونا حساس بود. هم خودم یه ذره مسائل اینجوری تو خونه داشتم، هم اینکه دیدم الان موقعیتیه که خب بودن من و یه کار فرسایشی داشتن با مجید، یا مثلاً درگیری داشتن، این خوب نیست، به نفع شرکت هم نیست.
در نتیجه منم کشیدم کنار و از کارهای اجرایی یواش یواش فاصله گرفتم. گفتم آقا تو هیئت مدیره هستم، هر جایی کمک لازم باشه، کمک میکنم. و یک کمی در واقع از کار اجرایی فاصله گرفتم. در نتیجه مجید دیگه اومد و تمام مسئولیت رو برداشت. هیچ وقت تا اون موقع مثلاً مجید همه مسئولیت مدیرعاملی رو نداشت، حالا تقسیم با مسعود به شکلهای مختلف. دیگه اونجا اومد و کار رو کامل دست گرفت.
شرکت رو خیلی کوچیک کردیم، خیلی چابک کردیم. اون موقع ما داشتیم یه ساختار هلدینگی بزرگ و شاخهشاخه درست میکردیم. همه این ساختارها رو جمع کردیم، همه عملکردها رو بردیم تو یه تیم. دیگه گفتیم آقا چند تا تیم مالی نباشه، چند تا تیم مارکتینگ نباشه، چند تا تیم فنی نباشه، همه یه جا باشن. بالاخره اینا کاراییه که شما تو سیاستهای انقباضی انجام میدی، وقتی که پول کمه.
ببین، ما فروردین ۹۹، فروشمون یک بیستم فروردین ۹۸ بود! یعنی نزدیک به صفر میشه گفت دیگه، ها؟ یک بیستم! و خب سوال خیلی سختی بود دیگه. مثلاً اردیبهشت خیلی کم بود، خرداد یه تکونی خورد، گفتیم به به! چقدر اوضاع خوب شد! دوباره مرداد یه موج کرونای دیگه اومد، دوباره مثلاً اومدیم همون یک دهم، یک بیستم.
امین آرامش: اینجا دیگه به داستان گریه و از بین بردن علیبابا و اینا که فکر نکردید دیگه؟ تو این مرحله؟
نیما قاضی: نه، اونجوری نشده بود دیگه. آره، ببین، بازم اون موضوع خود تعدیل، اون روز خداحافظی کردن با بچهها، اون سختیها رو داشت و اون فشار روحی و اینا رو داشت. ولی موقعیت خیلی متفاوتی بود. موقعیتی بود که دیگه تو شفاف میدیدی که بیزینس از بین رفته، اصلاً چیزی برای فروختن نیست! ۷۰۰ نفر آدم، چه جوری میخوای حقوقشون رو بدی؟ تصمیمگیری اصلاً دیگه چیه میدونی؟
یه جایی خیلی بهمون فحش دادن. من یه مصاحبه کرده بودم، گفتم آقا دولت باید بیاد مثلاً از بخشهای اقتصادی که از کرونا ضربه خوردن، حمایت بکنه. اومدن گفتن از کی تا حالا بخش خصوصی از دولت میاد درخواست حمایت میکنه! بعد تو کره جنوبی ۲۰ میلیارد دلار پول دادن به شرکتها. همه جای دنیا این کار رو کردن. تو ایران کسی کاری نکرد، فقط وام دادن به ما، واقعاً! تازه سود هم داشت! یعنی وام بدون سود هم ندادن، وام با سود دادن.
امین آرامش: تو ایران بخوای کارآفرینی کنی دیگه باید فحشم بخوری! تازه خلاهای قانونی فکر کنم این وسط خیلی چیزا بود چون به خاطر اینکه پیشرو بودین.من فکر کنم از مجید شنیدم، یه جاهایی میگفتن اینا غیر قانونیه و فلان و اینا. همه اینا بوده دیگه؟ هی میرفتیم، قانونم باید ایجاد میشد؟
نیما قاضی: آره بابا! جاباما رو اصلاً یه بار فیلترمون کردن، دو هفته سایت بسته بود! آره، خلاصه این اتفاقات افتاد و این فشار مالی که اومد، یه چیزی، یه زیرساختی تو شرکت شکل گرفت و یه سری اتفاق جدید افتاد که اصلاً میتونم بگم شرکت دوباره متولد شد.
امین آرامش: میشه بگی در موردش حرف بزنی؟
نیما قاضی: ببین، مثلاً ما قبلاً خیلی با تامینکنندهها مذاکره نمیکردیم. بعد اونا هم هی داشتن مثلاً کمیسیون ما رو کم میکردن، روش پرداخت رو هی عوض میکردن. مثلاً قبلاً دو هفته پول دستمون میموند، بعد اومده بودن گفته بودن آقا نه، اصلاً نقدی باید هرچی پول از مردم گرفتی، بدی. بعد مثلاً کرونا که شد، مجبور بودیم دیگه. رفتیم شروع کردیم مثلاً بچهها مذاکره کردن که آقا ما پولتون رو دیرتر میدیم، کمیسیون باید به ما بیشتر بدین. دوباره مثلاً یه مقداری از اینا رو زنده کردن. یا اینکه مثلاً تیم فنی ما توی اون دوره، خب یه مقدار بیزینس خوابید دیگه،و رفتن یه سری زیرساخت جدید فنی آوردن بالا که اصلاً این زیرساختا یه گشایش بود، یه Breakthrough بود برای شرکت. تکنولوژی جدید، یه کارایی که قبلاً یه هفته طول میکشید، الان یه روزه انجام میشه. یه عالمه کار فوقالعاده انجام شد توی این دوره کرونا.
و از اون طرف هم، خب دفاتر خدمات گردشگری، خیلیهاشون تعطیل بودن این دوره، حضوری کسی نمیرفت چیزی بخره. بعد هی سهم فروش آنلاین بیشتر شد، سهم ما تو بازار افزایش پیدا کرد. مقداریش این بود که خیلی نمیفروختیم، ولی سهممون زیاد شد. و بنابراین شرکت در واقع رشد خیلی خوبی کرد. ۱۴۰۰ هم دیگه مثلاً این ۶ ماه دوم ۱۴۰۰ بهخصوص، تو فروش شرکت و توی توسعهش نشون داده میشه.
امین آرامش: به لحاظ تعداد فروش الان توی، حالا خصوصاً این نیمه دوم ۱۴۰۰، با قبل کرونا که بخوایم مقایسه کنیم، به لحاظ تعداد فروش؟ چون قیمت که قطعاً نمیشه مقایسه کرد.
نیما قاضی: ببین، ما آبان و آذر ۹۸ رو دوباره رد کردیم، تعداد فروش رو رد کردیم. ولی با در نظر گرفتن اینکه هنوز بازار به اون سطح نرسیده. یعنی یه بخشی از این رد کردن به خاطر افزایش سهم ما تو مارکته.
امین آرامش: چقدر سهم کل، حالا فقط قسمت بلیطفروشی آنلاین، همه شما با هم، همه رقبا با هم؟
نیما قاضی: ببین، الان که داریم با هم صحبت میکنیم، علیبابا به تنهایی بالای ۵۰ درصد فروش آنلاین تراول (سفر)، از همه چیزهای مختلف، پرواز و همه چی، همه رو با هم حساب کنی، بالای ۵۰ درصدش مال علیباباست. اگه بخوایم از کل تراول کشور حساب بکنیم، کل گردشگری حساب بکنیم، خدماتی که به کاربر نهایی فروخته میشه،
امین آرامش: آره؟ زیر ۱۰ درصدش آنلاینه. کلی خدمات هست که هنوز آفلاینه.
نیما قاضی: آره، خوب زیاده. ولی بازم مثلاً تا نزدیک ۲۰ درصد میشه
امین آرامش: پس خیلی پرت نگفتم. پس عددش توی کشور توسعهیافته چقدره این، چند درصد آنلاینه؟
نیما قاضی: نمیدونم، چون الان عدد آپدیتی تو ذهنم نیست. ولی اگه مثلاً توی ایران ۳۰-۴۰-۵۰ درصد باشه، مثلاً اونجا بیشتره دیگه، تو ۶۰-۷۰ درصد.
امین آرامش: پس خیلی هنوز جای کار دارید! یعنی من هنوز انگار مثلاً روز اوله!
امین آرامش: خب آقا خیلی خوب. در مورد تا امروز علیبابا، چیز دیگهای هست به عنوان نقطه عطف بخوای بگی؟ اگه بسه الان داری چیکار میکنی و اینکه برنامه آینده علیبابا چیه؟
نیما قاضی: ببین، من توی هیئت مدیره حالا گروه علیبابا و شرکتهای زیرمجموعه هستم. از نظر حقوقی هنوز مدیرعامل شرکت سفرهای علیبابا هستم، چون به هر حال اونجا یه جاییه که ارتباط با بیرونه و اینا، همچنان اون سمت حقوقی رو دارم. ولی همیناست دیگه.
امین آرامش: یعنی درگیر کار اجرایی با تیم نیستی الان؟
نیما قاضی: نه، حالا یه موقعهایی مثلاً بعضی اوقات بچهها دوست دارن ما بشینیم باهاشون یه چایی بخوریم، میریم باهاشون یه چایی میخوریم و گپ میزنیم راجع به کار و حالت مشورتی. ولی دیگه نه، درگیر کار نیستم.
آینده علی بابا
امین آرامش: پس الان این سوال رو ازت بپرسیم که برنامه آینده علیبابا چیه؟ یا نه، اصلاً از کس دیگهای باید این سوال رو بپرسیم؟
نیما قاضی: آره، حتماً. ببین، گردشگری یه موضوعیه که، بخصوص ما تو ایران، تو دنیا هم اینجوریه، ایران تازه خیلی نوپائه. این ترند دنیا تو گردشگری چیه؟ گردشگری داره میره به سمت “تجربه”.
یعنی آدما قبلاً سفر میکردن که مثلاً مردم دوست داشتن برن ابوالهول رو ببینن، یا مثلاً تخت جمشید رو ببینن. الان هم اون سفر رو میکنن، ولی خیلی بیشتر از اون، سفر میکنن برای اینکه یه تجربه دیگهای داشته باشن، یه جور دیگه زندگی کنن. مثلاً شیر طبیعی بخورن، مثلاً تو سیاهچادر بخوابن، مثلاً فرایند یه کوچ رو برن تجربه بکنن. یا مثلاً حتی با یه نفری که کارش مثلاً نجاری و چوبتراشیه، مثلاً یه روز برن کنارش بشینن با چوب کار کنن. این تجربهست که ارزش پیدا کرده و آدما دنبالشن. بهخصوص با این فضای کرونا و دورکاری و این داستانا، این فضا تقویت شده.
حالا به این سمت داره حرکت میکنه که آدما یاد بگیرن که روش زندگیشون رو به صورت یک محصول دربیارن که آدمهای دیگه بتونن برن اونا رو تجربه بکنن. پس بنابراین ما یک کامیونیتی (جامعه) بزرگی داریم انگار. همه آدمای یه کشور رو در نظر بگیرید، همه آدما حالا دیگه میتونن میزبان باشن، همه آدما میتونن برن سبک زندگیشون رو یا یه چیزایی از سبک زندگیشون رو، آدمای دیگه هم بیان ازش استفاده بکنن.
حالا این میتونه مثلاً یه گشتوگذار شهری باشه، من برم شهر تهران رو به تو نشون بدم، میتونه مثلاً یه تجربههای ناب روستایی باشه. و اینو داره علیبابا استارت میزنه، داره توش وارد میشه. ورودشم از جاییه که “جاباما” داره کار میکنه، اقامتگاههای محلی. این اقامتگاهها میشن یه پایگاهی که میشه توشون تجربهها رو یواش یواش ارائه داد. این یکی از در واقع بزرگترین برنامههای علیباباست.
و اون روز اولی هم، از روز اول که از ما، از من و مجید میپرسیدن که آقا چشماندازتون چیه، آینده خلقشده تو ذهنتون چیه، توی علیبابا ما دنبال این بودیم که این گردشگری رو ببریم توی دل مناطق بکر کشور. چون به نظر ما ایران خیلی ارزش داره. ببین، من بسیار سفر میرم. حالا جالبه مجیدم همینطور، هر دوتامون. ما خیلی سفر میریم، میرفتیم و میریم و همینجوری هم ادامه داره. و بیشترم توی ایران، به خاطر اینکه لامصب تموم نمیشه! یعنی خوبه و هر دفعه اینقدر تجربههای ناب و جدید داریم، این تموم نمیشه. و این یه پتانسیل خیلی بزرگه، پتانسیلی که میتونه اقتصاد کشور رو تکون بده. و این چیزیه که علیبابا خیلی جدی داره روش کار میکنه.
ورود به عرصه کوچینگ
امین آرامش: بسیار عالی، بسیار عالی! خیلی هم خوب. خیلی خوشبینم و این حرفو که قراره برای آدمها تجربه ایجاد کنه رو چند ساله من دارم از مجید میشنوم و خیلی… و این چقدر میتونه کمککننده باشه برای مناطق دوردست ایران و اتفاقات باحالی میتونه رقم بزنه. خب آقا عالی! داستان علیبابا، پروندهشو میبندیم. بریم سراغ اینکه خب، نیما الان کار اجرایی نداره تو علیبابا، پس چیکار میکنه؟ روزشو چطور میگذرونه؟ اصلاً الان داره چیکار میکنی؟ شغلت چیه؟
نیما قاضی: این “کار اجرایی تو علیبابا ندارم” لامصب اسمش بد در رفته! حداقل سه روز در هفته درگیرم! یه بخشی از وقتم خالی شده از کارهای علیبابا، اینجوری بگیم. آره آره. از همون موقع، اوایل ۹۹ که من تصمیم گرفتم که دیگه کار اجرایی رو کم بکنم تو علیبابا، بهش فکر کردم که چیکار میخوام بکنم. و شروع کردم یه چیزی برای خودم نوشتم. گفتم که آقا من میخوام “کوچ مدیران ارشد” بشم، “اگزکتیو کوچ”. از کجا اومد این؟ از یه نیاز اومد.
من اون دورهای که خیلی کار اجرایی میکردم و خیلی بهم فشار میومد، در به در دنبال این بودم که با یه آدم بشینم صحبت کنم. با این همه تصمیمگیری در روز چیکار کنم؟ با این همه بههمریختگی، با این همه فشار، با این همه استرس. و واقعاً مثلاً یه دوره سال ۹۵-۹۶ ، خیلی گشتم دنبالش، پیدا نکردم. یعنی آدم پیدا نکردم که بتونم بشینم باهاش حرف بزنم، حرفامو بفهمه و مثلاً نمیدونم، یه چیزی بهم بگه که کمکم بکنه.
گفتم این، این خوبه. این کار، من اصلاً حالا که این همه تجربه کردم، از ۱۶ سالگی دارم کار میکنم تا حالا، یخچالی که فروختم، رفتم بازار… آره، بعد بالاخره بیزینس بزرگ و کوچیک و دولتی و همه رو دیدم، الان وقتشه که برم این تجربهها رو بدم به بچههایی که دارن کار میکنن. خودمم که دیگه حوصله کار کردن ندارم، دیگه اعصابشو ندارم! گفتم یه ذره من حرف بزنم، بقیه کار کنن!
اینو شروع کردم و یه چیزی نوشتم و بعد فکر کردم که خب چه جوری خودمو معرفی بکنم، چیکار بکنم. فکر کردم یه پادکست دربیارم و مثلاً یه سری رو لیست کردم، گفتم با اینا صحبت بکنم، خودمو معرفی کنم. بعد مثلاً فکر میکردم که خب مثلاً من که اینقدر آدم خفنیم، مثلاً بیام بگم آقا من اومدم مشاوره و کوچینگ بدم، دیگه میریزن سرم! اصلاً یواش بگم که زیاد نیان!
آقا ما رفتیم به هرکی گفتیم، اصلاً تحویل نگرفت! خیلی تو ذوقم خورد که چیه این قضیه؟ چرا شروع نمیشه؟ ما هر کاری میکنم… یه پیشنهادهایی میومد، میرفتم صحبت میکردم، واقعاً اون چیزی که میخوام نبود. مثلاً گروههای بزرگ صنعتی، شرکتهای خیلی بزرگ مثلاً اقتصادی کشور، مثلاً اومدن گفتن آقا بیا مشاوره بده یا بیا مثلاً این برنامه رو راه بنداز.
که اون تیکه راهاندازیش پول میدیم. ولی خب بالاخره چه فایده داره؟ من حرف میزنم، شما گوش نمیدید، کار خودتونو میکنید. و دیدم که خیلی سخته این دیالوگ رو با اون قسمت برقرار کردن، خیلی کار سختیه.
حالا این وسطا، یا همون از شاید از همون اوایل که این فکر رو کردم، موازی داشتم فکر میکردم که خب یه کوچ خوب چطوریه؟ یعنی من باید چیکار بکنم که کوچ درستحسابی بشم؟ گشتم و اینور و اونور و “کوچینگ ویز” رو پیدا کردم که تازه هم تو ایران اومده بود. سومین دورهای بود که داشت به اصطلاح چی میگن؟ فراگیر میگرفت برای آموزش کوچینگ. و دیدم یک سرتیفیکیت (مدرک) بینالمللی هم داره. خلاصه رفتم اونجا ثبتنام کردم و رفتم کلاس کوچینگ، که خیلی هم دوره سنگینیه. یعنی شما هر ماه سه روز میری کلاس، سه روز صبح تا شب. و این مثلاً کلاً در طول یه سال، مثلاً بیست و دو سه روز مثلاً کلاس رفتیم و دوره گذروندیم.
امین آرامش: اولین مشتریای که خودت خیلی حال کردی و بعد مثلاً چطور گرفتی؟
نیما قاضی: آره. ببین، اونجا اصن فهمیدم کوچینگ چیه… یعنی اون چیزی که ما بهش میگفتیم کوچینگ، کلاً یه چیز دیگهست اصلاً، اشتباهه. فرایندش اینجوری بود که این چند تا ماژول آموزشی که طی میکردیم، اجازه داشتیم که بریم خودمون رو به عنوان کوچ مثلاً آموزشدیده معرفی بکنیم دیگه. من همون، اون روزی که در واقع این اتفاق افتاد که میتونستم معرفی کنم، یه توییتی زدم، یه ذره هم رندانه بود.
یعنی حالا مستقیم هم نرفتم بگم آقا من کوچ میکنم بیاین. گفتم آقا من شروع کردم، انقدر از وقتمم گذاشتم برای مثلاً جاهای انجیاوها و اینا رایگان. حالا مثلاً اگه کسی رو میشناسید، معرفی کنین. دیگه اون توییت رو که کردم، یه عده هم اومدن گفتن آقا ما کوچ میخوایم. مثلاً با چند نفر شروع کردیم و این یواش یواش دیگه این فرایند شروع شد و این کاره اتفاق افتاد. ولی هنوز با اون چیزی که من فکر میکردم خیلی فاصله داشت. دیگه یه کوچینگ کلاسیک بود. بعد یواش یواش اون صحبتهایی هم که قبلاً کرده بودم که خودم رو معرفی کرده بودم، خدا خیرشون بده، مثلاً یه سری مجموعههایی که با استارتاپها کار میکنن، اونا هم شروع کردن یه سری استارتاپ رو بهم معرفی کردن و اونا هم گفتگوها شروع شد. تا اواخر سال ۹۹، اوایل ۱۴۰۰، دیگه یواش یواش این کاره رو غلتک افتاد، حرکتش شروع شد.
امین آرامش: خودتم گفتی که سرمایهگذاری کردی حتی رو بعضی از استارتاپها، درسته؟
نیما قاضی: آره. من حالا مثلاً یک استارتاپی هست که از قبل سرمایهگذاری کرده بودم روش، حالا همچنان باهاش در واقع سعی میکنم کار بکنم و همکاری کنم . بعد همین، تو این فضای کوچینگ که افتادم، یک استارتاپی اونجا شکل گرفت با یه سری از آدمایی که درگیر اون موضوع بودن. یه مقداری با اونا در واقع رفتم شروع کردم کار کردن. و حالا این دوتا عمده موارد اصلیه. بقیه موارد دیگه چیزه، بیشتر مدل همکاری منه.
که من حالا اینم بگم که من از اون مدل کوچینگ فهمیدم که به درد کار کردن من با استارتاپها نمیخوره. تو فضای کوچینگ، من میشینم حرف آدما رو گوش میدم و بیشتر یه آینهای هستم که طرف در واقع فکر خودشو ببینه. ولی مثلاً در واقع فاندرها (بنیانگذاران) که با من کار میکنن، اونا بیشتر انتظار دارن من از تجربیاتم براشون بگم، که این در واقع میشه منتورینگ. و من یواش یواش در واقع از اون کوچینگه شیفت کردم به سمت فضای منتوری. و دیگه این ۱۴۰۰ دیگه این کاره جدیتر شد. دیگه مدل کار کردن من اینه که من با اون جاهایی که دیگه جدی میشه و ادامهدار کار میکنیم، در واقع من یک مقداری ازشون سهام میگیرم.
“اسکیل اپ”
اومدیم جلو، دیگه یواش یواش درخواستها از ظرفیت من زد بالا، دوباره! یعنی همین، همیشه کارها اینجوریه دیگه. میدونی؟ تو یه جایی باید زور بزنی، انگار مثلاً یه چیزی رو از یه تپهای، سربالایی هول میدی. از یه جایی، اینی که هول دادی اون بالا، دیگه خودش شروع میکنه غلت خوردن و پایین اومدن. حالا تو باید نگهش داری! دیگه درخواستها زیاد شد. ما یواش یواش رفتیم به این سمت که یه موسسه راه بندازیم که این کار “اسکیل آپ” رو… آها، اینم بگم که من کار کوچینگ میکردم، اومدم سمت اسکیل آپ، هی همینجوری شاخههای مختلف رو امتحان کردیم، اومدیم جلو، رسیدیم به موضوع “اسکیل آپ” (رشد سریع کسبوکار).
دیدم این موضوع هم خودم بهش علاقهمندم، هم اینکه وقتی با این موضوع وارد میشم، نتیجه میده. که دیگه یه جایی تصمیم گرفتیم که یک موسسه راه بندازیم برای اسکیل آپ استارتاپها.
امین آرامش: آره، که اینجا برگردیم به همون نکتهای که من گفتم سر داستان علیبابا، اینکه خب اون چه ویژگیهایی داشت، اون حوزه کاری، که تشخیص دادین کار خوبیه. اون سوالو داشته باش یه گوشه ذهنت. ولی الان سوال مشخصم اینه: آقا الان یه فردی میاد پیش من، یه استارتاپی دارم. تو چه معیارهایی رو توش چک میکنی که بعدش تصمیم بگیری که رو این سرمایهگذاری کنم، چه از بعد زمانی، چه از بعد مالی؟
نیما قاضی: ببین، خیلی سخته که راجع به اون طرح صحبت بکنیم. اون چیزی که من چک میکنم، تیمه. خیلی راستش اصلاً با اون کاری که میکنن، کاری ندارم. و تجربه هم به ما نشون داده که این تیمه که کار میکنه. ببین، ما مثلاً تو خود علیبابا یه تجربه خیلی کوچیک بگم. ما سال ۹۸ روی یه استارتاپ گردشگری سلامت سرمایهگذاری کردیم که خارجیها بیان ایران مثلاً خدمات پزشکی بگیرن.
آقا این کرونا شد، کلاً همه چی بسته شد دیگه، مرزها بسته شد. خب این از نظر تئوری، بیزینس از بین رفته دیگه، و از بین رفته بود! ولی تیم، خیلی تیم خوبی بود. اینا نشستن دور هم، شروع کردن گفتن آقا خب ما که تیم خوبی هستیم، این کارا رو بلدیم، اون کارا رو بلدیم، پزشکی بلدیم، تکنولوژی بلدیم، فلان بلدیم. اومدن یکی دو تا کار دیگه رو شروع کردن. بعد از تو دل کارای اینا، یه استارتاپ جدیدی به اسم “دکتر نکست” متولد شد – حالا اسمشو الان ریبرند کرده شده “بهسینا” – که الان یکی از بزرگترین، در واقع میتونم بگم بزرگترین پلتفرم خصوصی تو حوزه پزشکی کشوره. تیم خوب بود.
امین آرامش: وقتی دیدن تیم خوبه، بازار رو عوض کردن.
نیما قاضی:آره آره. بعد حالا همین تیم، همون اون کار گردشگری سلامت که خوابیده بود، همونم الان دوباره شروع شده.
امین آرامش: چقدر خوب! تو این تیم دنبال چی میگردی؟ تو تیم دنبال اون “برق” میگردی وقتی حرف میزنه؟
نیما قاضی: آره. مولفههای زیادی هست که باید بگیم. یکی اینکه این تیم چقدر بیزینس میفهمه، چقدر عدد و رقم حالیشه، چقدر کار کردن و پول درآوردن میفهمه. چقدر “پَشِن” (اشتیاق) داره، چقدر علاقه داره، چقدر هیجان داره که کار کنه، چقدر پشتکار داره. این تیمی که تشکیل شده، آدمهاش چقدر اهل گفتگو اَن، چقدر با همدیگه دیالوگ دارن، چقدر همدیگه رو تکمیل میکنن، چه از نظر مهارتی، چه از نظر شخصیتی. در نهایت از اون چیزای خیلی پیچیدهست که تو تهش مثلاً با حست انتخاب میکنی.
امین آرامش: همینو میخواستم بگم با چند تا پارامتر مشخص نمیتونی بگیبگی. یعنی اگر بگی هم، انگار تهش با شهودت داری تصمیم میگیری. انگار نیمایی که کلی آدم…
نیما قاضی: ببین، پارامترها تو ذهنمون هست. من میدونم یک، دو، سه، چهار، چیا ازش میپرسم. ولی تهش، آره، تهش با شهودمه. یعنی اونجوری نیست که بتونم ۱، ۲، ۳ امتیاز بدم، امتیازها رو جمع بزنم، بگم این شد ۱۰، این شد ۲۰. تهش با شهوده که تصمیم میگیری. آره. ۹۰ درصد استارتاپها شکست میخورن. پس بنابراین وقتی شما یه کاری راه میندازی، یه استارتاپ راه میندازی، به صورت پیشفرض، “شکست” رو راه انداختی!
این چون احتمالش ۹۰ درصده، یعنی همه چی اوکیه. ۱۰ درصد یعنی استثنا. استثنا ممکنه موفق بشه. پس حالا، حالا ما مثلاً هی سعی میکنیم مثلاً با انتخابایی که میکنیم، با تصمیمگیریهامون، اینو هی کمتر و کمترش بکنیم دیگه. حالا ممکنه مثلاً اگه ۱۰۰ تا تیم، من از توی اینا مثلاً انتخاب بکنم، مثلاً شانس شکستشون کمتر از ۹۰ درصد باشه، مثلاً یه ذره بهتر بتونن انتخاب بشن. ولی بازم به هر حال، یه عالمه شانس شکست خوردن دارن.
امین آرامش: اوکی. در مورد این کار منتورشیپ و اسکیل آپ استارتاپها، من سوالمو پرسیدم. چیزی هست که خودت بخوای بگی و به این تیکه اضافه کنی؟ مثلاً اون تیکهای که برای تیم، برای بیزینس، که تشخیص بدی که روشون سرمایهگذاری کنی، گفتی. مثلاً یه چیز دیگهای هست که مثلاً میخوای بگی اینجا؟
شرایط کسب وکار در ایران
نیما قاضی: ببین، راجع به بیزینس و انتخاب کسبوکار، یه نکته کلی وجود داره. ما کشوری هستیم که تو این حوزه، نسبت به کشورهای پیشرو مثل چین و آمریکا و اروپا، عقبیم. چند سال فاصله داریم، خب؟ فاصله داریم. پس بنابراین، خیلی از کارا رو میتونیم نگاه کنیم اونا چیکار کردن موفق شدن، یه مقدار کاستومایزش (بومیسازی) بکنیم با شرایط خودمون، نتیجه بدیم. همون کارا رو بکنیم. یعنی و اینقدر حوزههایی داریم که هنوز بهینه نشدن، هنوز اینا نابسامانی و اشکالات توش زیاده.
پس بخصوص پلتفرمهای آنلاین، خوب میتونن خیلی کار بکنن تو این کشور. و بخصوص که نگاه کن، کشوری هستیم با مرزهای بسته. یعنی دو طرفه تحریمیم. ما به بیرون تحریمیم و بیرون به داخل. همهجا تحریمیم! خب این کشور بستهست. حالا چیز خوبی نیست، این باعث بدبختی مردم شده، باعث فشار اقتصادی شده، ما اینو اصلاً قبول نداریم. ولی یه روی قضیه همینه که خب، این فرصته دیگه! همه جای دنیا شما حساب کن، ۸ میلیارد آدم هر روز دارن ایده میدن، کار میکنن ما۸۰ میلیونم میتونیم نگاه کنیم ببینیم تو اون ۸ میلیارد، کدوماش موفق بوده، بیاریم اینجا کپی کنیم، انجام بدیم. خیلی هم کار خوبیه. پس بنابراین، طرح و کار برای انجام دادن خیلی زیاده.
ببین راجب موسسه این یه تیکهشو خیلی دلم میخواد اینجا بگم. من خب تا یه جایی میخواستم در واقع این کار، حتی سرمایهگذاری و کارهایی که میکنم، فردی باشه. بعد دیدم از ظرفیت من بیشتره و تصمیم گرفتم تبدیل به موسسهش بکنم، که تازه در حال تشکیل شدنه.
یه چیزی که واقعاً من هر وقت بهش فکر میکنم، رقیق میشم به قول بچهها. دیگه من از روزی که اعلام کردم میخوام این کارو بکنم، یه عالمه آدم اومدن کمک. یعنی مثلاً یکی که مثلاً طراح خیلی خوبیه، یکی مثل تورج صابریوند که خیلی کارش درسته تو طراحی ، اینو گفتم، خوشش اومد، گفت آقا من برات لوگو میزنم. یکی دیگه، بچههایی که کارشون تو تولید محتواست، گفتن آقا مثلاً بیا ما تو این تیکه بهت کمک میکنیم، اصلاً نیرو میخوای بگیری کمکت میکنیم.
یکی دیگه مثلاً گفتش که آقا بیا من برات مثلاً تو رسانهها میرم اینو اعلام میکنم، تو اینو شروع کن، من مثلاً میرم اعلام میکنم، دوستای رسانهای دارم و… اصلاً میدونی؟ مثلاً یه حس خوبی میگیرم که بالاخره آدم وقتی اینقدر تحویلش میگیرن، دیگه چیزی برای گفتن نداره. به نظرم چیز باحالیه. ببین، ولی میدونی؟ من احساس میکنم اکوسیستم اینجوری منو بغل کرده، یه حس اینجوری دارم. برای همین من خودم وقتی کاری میگیرم، ولی وقتی مثلاً استارتاپها میان سراغم، حالا اونایی که مثلاً بالاخره احساس میکنم کارشون خوبیه، خودم حس خوبی بهشون پیدا میکنم، منم سعی میکنم اینا رو بغلشون کنم که بتونم بهشون کمک بکنم.
آره، این من فکر میکنم که حالا بالاخره، میدونی؟ ما مشکلات زیاد داریم تو فضای اقتصادی ایران، کار کردن توی ایران خیلی سخته، خیلی سخته. اینو من نمیگم، کسبوکارا میگن. آقا تو کشورهای مختلف، کشور صد و بیست و ششمه دیگه، یه دیتای مثلاً رسمی. ولی یه فضایی، یه دوستیهایی هم هستش که اینا واقعاً قیمت نداره تو همین فضای کسبوکاری کشور. و اینم نیست که من امروز مثلاً حالا یه بیزینس بزرگی مثلاً اسمم کنارش بوده یا چیزی شده، مثلاً این فقط برای من باشه. مثلاً بچهام که بودیم، کار میکردیم، همین فضای حمایت رو من حس میکردم، الانم حس میکنم.
شانس، تلاش یا زمان درست؟
امین آرامش: اول اینکه بگو توی این مسیر و این جایی که الان هستی، به نظر خودت چه سهمی از اینجایی که هستی حاصل تلاشهای خودت بوده و چه سهمی شانس بوده؟ شانس چقدر نقش داشته؟
نیما قاضی: ببین، شانس که خیلی نقش داشته. فکر کنم توی گفتگو یه جایی بهش اشاره کردم.
امین آرامش: مرسومه که مثلاً یه آدمی که وقتی موفق میشه، مثلاً یه جوری داستانو تعریف میکنه که انگار من بودم، از مثلاً زمینهای خاکی شروع کردم… آقا شانس خیلی موثره، خیلی موثره.
نیما قاضی: آره بعد یه جایی تو گفتگو گفتم که آقا ما این علیبابا رو شروع کردیم، اینجوری بود، یه دوستمون گفت بیا کارو شروع کنیم، شروع کردیم. همه کارهای قبلی من که شکست خورد، همینجوری شروع شده بود! همین نشون میده که شانس چقدر موثره. یعنی من همون الگو رو تکرار کردم، ولی یکی شد، اونا نشدن. پس از یه طرف، شانس همهچیزه، خب؟ ولی از یه طرف دیگه، کاری که من میکنم هم همهچیزه. یعنی این دوتا جفتشون وزنشون صده، جفتشون صد! یعنی آدم اگه در توانش باشه، بیشترین تلاششو بکنه، ممکنه شانس بیاره. و این دوتا وقتی بخورن به هم، اتفاق میافته. پس باید دوتاش باشه.
امین آرامش: آره. الان از همین مسیر تو که اینقدر مثلاً با جزئیات مختلف هم گفتی، از اون کاری که توی دانشگاه زده بودین، یهو اومدین گفتن آقا دو ماه قراره اینجا رو بازسازی کنیم، نیستین، تا اون داستانی که رفتی ایونت برگزار کردی، تا کلی کار دیگه. این همه کارهای مختلف کردی، نشد. یکیش شد ولی داریم تو عصری زندگی میکنیم که اگه یکیش بشه، یهو میشه علیبابا! یعنی الان چقدر ارزشگذاری میشه علیبابا حدوداً؟
نیما قاضی: الان بیشتر از ۲۰۰۰ میلیارد تومن.
امین آرامش: یعنی ۱۰ درصد سهمتو اگه حساب کنیم… خب این یکیش که میشه، اینقدر میشه، میدونی؟این چیزها یعنی ما در مورد جادوی اینترنت تو خیلی از قسمتهای مختلف پادکست حرف زدیمها. و اینجوریه که مثلاً نیما کلی پول از باباش نگرفته یا مثلاً یه بچهپولداری نبوده سر این قضیه و فلان. یه بخش خیلی زیادیش مدیون تلاشهایی بوده که خودش کرده، به غیر از سهم شانس که حتماً هست، که صد درصده، ولی این تیکهش اینجوریه که تو به واسطه مهارت و تلاشهای خودت میتونی ۵۰ بار امتحان کنی. که فقط اگه یکیش بشه اینطوری میشه.نیما نقاط قوتت چیان؟
نقاط قوت و ضعف
نیما قاضی: نقاط قوتم اینه که میدونم که میتونم واگرا فکر کنم، ابعاد مختلف یک موضوع رو ببینم. یه چیزی بگم که زندگی منو، این یه چیز ساخته، اینه که دوست داشتن آدمهاست. یه جملهای داره شکسپیر میگه که حالا اینجوری ترجمهش اینجوریه که میگه: “من بر آنم که سرنوشت زندگی رو محبت تعیین میکنه.” و من هرچی که دارم تو زندگیم، چه مالی و ریالی، چه خوشحالی و اون چیزی که بهش میگیم مثلاً خوشبختی، رضایت از زندگی، رشد حتی، اینا به یه مقدار زیادی به محبت و دوست داشتن آدما ربط پیدا میکنه. من نمیدونم، من هنوز زندگیم با دوستی ساخته شده. نقطه قوتم، دوست داشتن واقعیه دیگه. دوست داشتن واقعی که از ته دل باشه، فکر نمیکنی یه جوری به دردت میخوره. و این خیلی مهمه.
امین آرامش: نقاط ضعفت چی؟
نیما قاضی: میدونی؟ نقاط ضعفم… ببین، یه چیزی که خیلی باهاش درگیرم الان، کار میکنم روش، اینه که تو شروع، خیلی معمولاً شروعهای طوفانی و شروعهای خیلی فوقالعاده دارم، ولی مثلاً توی ادامه کار، به نتیجه رسوندنش، اون کیفیت رو ندارم که تو شروع یه کاری دارم. باز تو قسمت استقامت هم خوبم، استقامت هم خوبه، ولی اینا با هم فرق داره. ولی اینکه تو مثلاً یه کاری رو خوب ادامه بدی، تو این، اینجا مثلاً یه ذره میلنگه. این از اون چیزاییه که مثلاً روش کار میکنم، سعی میکنم بهترش بکنم.
امین آرامش: منم یه چند تا نقطه قوت ازت بگم، ببین تایید میکنی یا نه، یا شاید مثلاً اینا رو نبینی. یکی اینکه به نظرم تو بلدی شکست بخوری. میدونی؟ یعنی مثلاً اینکه همین چیزی که الان گفتی دیگه، تو بلدی شکست بخوری و بعدش دوباره بلند شی. میدونی؟ چون کلی آدم الان دارن این فایل رو میشنون و میبینن که از ترس شکست خوردن، هیچ کاری نمیکنن. میدونی؟ و این من به نظرم یه قدرته که تو بتونی بری اقدام کنی، شکست بخوری، نشد،میدونی؟ به نظرم این یه نقطه قوته. تایید میکنی؟
نیما قاضی: این موضوع که تو میگی، به یه مقداری از “خریت” نیاز داره! شکست خوردن… اگه قرار باشه عاقلانه زندگی بکنیم که نمی تونیم شکست بخوریم. مجبوریم یه کاری بکنیم. پس بنابراین، یه ذره خریت لازمه برای شروع.
امین آرامش: من فکر میکنم که اگر اینجوری نگاه کنیم که تو واقعاً باید ۵۰ بار تلاش بکنی که یکیش بعداً جواب بده، بنابراین شکست خوردن بخشی از مسیره. یعنی این به نظرم اتفاقاً هرچی که تو اسمش رو بذاری واقعا نیازه.
ببین، یه پستی نوشته بودی در مورد اینکه من با یه ماشین النودی میومدم تو محل کارم، آدما یه جوری بهم نگاه میکردن. بعد یه ماشین گرونتر خریدم، یه جور دیگه نگاه میکردن. به نظرم اول داستانشو بگو، بعد من بگم چرا اینجا یه دونه نقطه قوت هست.
نیما قاضی: که میگفتی من یه جایی مثلاً کلاس میرفتم، بودش که برای کار مثلاً مرتب توش رفتوآمد داشتم. با النود که میرفتم، هر وقت میرسیدم به پارکینگ، این نگهبانه میگفت جا پره، اصلاً جا نیست. ببین، دو تا جای خالی اونجا اضافه گذاشته! بعد آقا حالا یه اتفاقاتی افتاد، ما ماشینمون عوض شد، ماشین شرکت رو پس دادم، یه ماشین حالا بهتر، خارجیتر گرفتم. با این میرم پارکینگ، این نگهبانا جا دارن! یعنی یه بار نشده که جا نداشته باشن! بعد حتی جام ندارن، میگن: “مهندس این سوییچ رو بذار اونجا، ردیفش میکنم.” آره دیگه، این داستانش این بود.
امین آرامش: بعد یه چیزی در ادامه برای خودت گفته بودی. گفتی این چیزی که هست، اینه که من حواسم باشه که چی؟ اونو بگو.
نیما قاضی: من این دفعههای اول که این اتفاق میافتاد که میرفتم و جا بود، اول خیلی خوشحال میشدم، چه عجب! ما اومدیم اینجا جا بود! بعد دفعه سوم، چهارم، اینجوری بودم که یکی منو میشناسن، سلام علیک میکنن. بذار… فکر کردم دیدم عه! این خود ماشینه! ماشینه خب مثلاً النود بود، این ماشین یه ذره فرق داره. انگار مثلاً منو میشناسن. یه ذره، میدونی؟ بعد از یه مدت نگاه کردم به خودم، دیدم اینجوری دارم میرم، خب؟
رفتارم داره… یه غروری به من میده. این داره یه چیزی، میدونی؟ داره اون زیر کار میکنه که هر دفعه من میرم، درو باز میکنن برام. یه چیزی منو گرفته. و یک لحظه تلنگری بود که ببین، اینا مال ماشینه ها!تو نیستیها! ماشینه رو تحویل گرفتن، تو که همون آدم قبلیهای! اون تو بودی، اینم تویی! نه ثروتت فرق کرده، نه آدم بهتری شدی، هیچی نشدی، فقط ماشینت فرق کرده.
امین آرامش: داستان نقطه قوت اینه که این آدمی که اینجوری میتونه آگاهانه خودش رو از اون دستاورد مادی خودش جدا کنه، توی این مسیرم ما حرف زدیم، یک ویژگی داره. اگه درست برداشت نکردم بهم بگو. یه ویژگی داره، اینه که میزان درآمد کمتر یا بیشتر، اونقدر رو حال خوبش اثر نمیذاره. آره، از یه حدی درآمدش بیشتر باشه اوکیه، ولی از اون حدی که بیشتر باشه که لنگ مثلاً نون شبش نباشه، حالا دوزار باشه، ماشینش رد میشه، میره جلو. این چرا نقطه قوته؟
چون این آدم میتونه ریسک کنه. این آدم حالا میتونه شکست بخوره. یعنی اگه برگردم به حرفم، آقا تو تو مسیر باید شکست بخوری. یکی از دلایلی که ما از شکست میترسیم، اینه که آقا اگه جواب نده، به لحاظ مادی تحت فشار قرار میگیرم. اگه قبلش کلی مثلاً دک و پز ایجاد کرده باشم برای خودم، که باید کلی زندگیم، سبک زندگیم اینجوری و فلان باشه، خب همه اون از بین میره دیگه. خب پس اصلاً دست به اقدام نمیزنم. و تویی که از این قضیه نمیترسی، نقطه قوت محسوب میشه. قبول داری حرفمو؟
نیما قاضی: خیلی خوبه. اگه یه ساعت هم راجع بهش حرف بزنم، کمه.
امین آرامش: به نظرم یه داستان بگو. به نظرم در این قضیه، فکر میکنی چیزی هست که الان میخوای بگی؟
نیما قاضی: ببین، من حالا که گفتی، یک خاطرهای برام خیلی زنده شد. ما یه خونهای داشتیم سمت خیابون آذربایجان، اونورا. آپارتمان خیلی کوچیک، ۵۰ متر اینا بود، ۳۵ مترش راهرو بود! خیلی یه جور عجیبی بود. بعد یه روزی با یه دوستی نشسته بودیم تو خونه، صحبت میکرد. خیلی زندگی سخته، ما هر دری میزنیم جواب نمیده، من خیلی احساس بدبختی میکنم. بعد من بهش میگفتم که چرا؟ مثلاً حالا نه، زندگی که خوبه. بعد برگشت گفت: “حقوق تو از من کمتره، چی اصلاً الان؟ چیه میگی خوشبختم؟ چیه؟” نگاه کردم، ما یه آشپزخونه داشتیم، تنها پنجره خونه تو آشپزخونه بود. گازمون زیرش بود. بعد یه سینی بزرگ گرفته بودیم، این در گازو میذاشتیم، این سینیه، گلامونو چیده بودیم توش. یه تعدادی گلدون داشتیم، گلا بودن، میذاشتیم رو گاز. موقعی هم که میخواستیم آشپزی کنیم، این سینیه رو باید میذاشتیم اون طرف که بتونیم آشپزی کنیم. همینجوری نگاه کردم و چشمم خورد به این سینی گلا. گفتم: “ببین اینا چقدر باحالن! ما الان دو ساله تو این خونهایم، گلا چقدر رشد کردن، حالشون خوبه. نه، خوبه، احساس خوشبختی میکنم.”
امین آرامش: آره، مثل این شعرهای عارفانه شد که…
نیما قاضی: آره، مریدان جامه بر تن دریدند و… گفتم بابا این حالیش نمیشه، ما بریم زندگیمونو بکنیم!
امین آرامش:…خیلی نقش موثری داره اصلاً تو حال خوب آدم. حالا اینکه در مورد موفقیت تو مسیر شغلی حرف بزنیم، انقدر آدمایی گفتن که “چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند” که اگه بیای از این منظر حرف بزنی، یه خورده ممکنه شبیه موعظه بشه.
چی اخیراً یاد گرفتی که دوست داشتی زودتر یاد میگرفتی؟ تو شغل، تو زندگی؟
نیما قاضی: سوال سختیه، مفهوم “اقدام کردن”. خیلی چیز تکراریه، خیلی… اصلاً نمیدونم، اینقدر بیسیکه که..
امین آرامش: فکر میکنم همین بدیهیاته که ما رعایت نمیکنیم و کیفیت زندگیمون به مشکل برمی خوره به نظرم قواعد زندگی باکیفیت، خیلی چیز پیچیدهای نیست، به نظر من. بگو.
نیما قاضی: آره، ببین، اینه که برای چیزایی که دوست داریم، اقدام کنیم. اقدام مستقیم. بریم صاف انجامش بدیم. یه موردی من تو رابطه خودم با سعیده (همسرم) پیش اومد، اینو میتونم بگم که یه چیزی مثلاً چند سال بین ما پیش میومد، مثلاً اختلافنظری داشتیم، سوءتفاهمی بینمون بود، حرف میزدیم، حل نمیشد. بعد من حالا توی جلسه در واقع با تراپیستم صحبت کردم، گفت اقدام بکن، برو انجام بده. و گفتم آقا من این کاری که میگه، قبول ندارم گفت خوب باشه برای اون انجام بده. رفتم اینو انجام دادم و این موضوع برای همیشه از بین ما رفت، محو شد! بعد اینو توی نگاه بزرگتر، اینجوری دیدم که ببین، یه سری چیزا هستش که ما هی راجع بهش نشستیم حرف میزنیم. انجامش نمیدیم! وقتی انجامش میدی، اصلاً دیگه یه دنیای دیگهای میشه. مفهومش خیلی برام سخته توضیح بدم، نمیدونم تونستم بگم یا نه.
امین آرامش: مرسی. یه چیزی نوشته بودی توی لینکدین که “هدف خودش وسیله است”. یه خرده بازش میکنی برامون؟ یعنی چه هدف خودش وسیلهست؟
نیما قاضی: اینم سه ساعت دیگه طول میکشه! پادکست خیلی بد طولانی میشه!
امین آرامش: خوب ولش کن، باشه. ازش رد میشیم. بیا این سوالو بگو.
نیما قاضی: آخه من احساس میکنم تو خیلی از تایمت زدی بالا.
امین آرامش: من خودم میگم اگه تو، احیاناً وقت داری، بگو. من حرف…
نیما قاضی: خوب پس بیا اینم بگم. من توی تجربه کار کوچینگ و منتورینگ، با یه پدیدهای برخورد کردم و دیدم که آدما نمیتونن برای خودشون یه هدف درست و حسابی انتخاب کنن. یا اینکه به شکلهای مختلف، مثلاً بعضیا هستن بین چند تا هدف هی مرددن. بعضیا هستن که هی هدفو بزرگتر و بزرگتر میکنن. مثلاً اگه به این قانع نیستن بگن آقا من هدفم اینه که مثلاً وضع اقتصادیم خرابه، مثلاً درآمدم رو دو برابر کنم. یا به این قانع نیستن بگن که آقا من هدفم اینه که مثلاً ماهانه به یه نفر آدم نیازمند کمک کنم. تو این مملکت، وقتی میخوان فقر رو از جهان ریشهکن کنن، به زیر جهانم راضی نیستن! مثلاً تازه اینم جهان، کره مریخ! آره، اگه کره مریخم فقیر داشته باشه، اونم میخواد مثلاً ریشهکن کنه!
اونقدر هدف رو بزرگ میذاره که اصلاً نمیتونن کاریش بکنن. یا انقدر متنوعه، تو چهار پنج تا هدف مختلف مثلاً گیر افتادن و هی دنبال یه چیز خاص میگردن، دنبال یه چیزی میگردن که مثلاً وقتی راجع بهش فکر میکنی، مثلاً بدنت مورمور بشه! و من فکر میکنم یه بخشی از اینم از تبلیغات زرد اینستاگرامیه که “هدف زندگی اینه که تو شبا خوابشو میبینی و باید بری دنبالش و وقتی بهش فکر میکنی تمام سلولهای بدنت فلان میشه!” نه، اصلاً این چیزا نیست.
هدف هیچ چیز خاصی نیست، راستش، به نظر من. یعنی یه ابزار فکریه فقط. خیلی راحت میتونیم نگاه کنیم ببینیم چی زندگیمونو بهتر میکنه، همونو بذاریم هدفمون. هدفمون میتونه این باشه که گلهای خونمون حالشون خوب بشه. این هدف خوبیه، هیچی کم نداره.
امین آرامش: میتونم اینو به حرفت اضافه کنم که اون هدف بزرگِ بزرگِ بزرگِ بزرگ هم لزوماً بزرگتر از اون هدف کوچیکه نیست؟ میدونی؟ شاید یه خورده یه تناقضی توش باشه ها.
نیما قاضی: یعنی آره، تهش اینه که هدفها رو ما باید یه جوری انتخاب بکنیم که خیلی راحت باهاشون برخورد کنیم. هی هدف گذاشتن، تمرینه. برای امروزم، برای این هفته، برای ما هم تمرینه.
مهاجرت یا ماندن؟
امین آرامش:“هدف وسیله است” منظورت اینه که باعث میشه بهتر فکر کنی، باعث میشه که کارهایی که تو روز میکنی هدفمند بشه، منسجم بشه.
آقا همه دارن از ایران میرن، تو نمیخوای بری؟ برنامه مهاجرت نداری؟
نیما قاضی: نه. اتفاقاً توی یکی از استارتاپهایی که باهاشون همکاری دارم، جزو همبنیانگذاران هستم، در واقع داره الان تو کانادا برنامه استارتاپ ویزا و اینا پذیرش گرفتن و در نهایت اگه بخوام، همین ماه دیگه میتونم پاشم برم. ولی اصلاً ازشون خواستم که منو به عنوان کسایی که حضورشون لازم نیست، اعلام بکنن که نه. و البته مثلاً پیآر کانادا رو میگیرم، حالا شاید دو سه سال دیگه خواستم برم. امروز، امروز ولی میدونم که نمیخوام برم.
امین آرامش: حالا فکر میکنم خیلیها که دارن نگاه میکنن به این داستان موندن و رفتن خیلی فکر میکنن با این توضیح که بگم از نظر خود من، این یک تصمیم اخلاقی نیست که مثلاً اونی که رفته کار خوبی کرده یا اونی که مونده کار بدی کرده. فکر میکنم تو چجوری بهش نگاه میکنی؟
نیما قاضی: ببین، تصمیم خیلی شخصیه. اولاً که این پدیده مهاجرت، خیلی پدیده خوبیه. آقای یووال نوح هراری یه حرف قشنگی میزنه، میگه قبلاً مردم با دستاشون رای میدادن، الان با پاهاشون رای میدن. یعنی چجوری با پاهاشون رای میدن؟ از اونجایی که به نظرشون جای مناسبی برای زندگی نیست، پا میشن میرن جایی که به نظرشون جای مناسبی برای زندگیه. وقتی کسی رایها رو نمیشماره، هرچی که هست، از تعداد کسایی که میرن میشه فهمید. آره. بعد کشوری مثل ما که هیچ مهاجری نمیاد… چرا، مثلاً از افغانستان میان به ایران، ولی از جای دیگه نمیاد. ولی همه دارن میرن…
من برای مهاجرت به این فکر میکنم که چی به دست میارم و چی از دست میدم؟ چیزی که به دست میارم ممکنه مثلاً یه چیزایی باشه از جنس مثلاً امنیت، از جنس امنیت حالا روانی، امنیت اقتصادی، یه چیزهایی که ما اینجا باهاشون مشکل داریم. تو خیابون میریم مثلاً دیگه یکی مثلاً به لباس خانوادهمون گیر نمیده مثلاً.
ولی اینجا، چیزی که منو نگه میداره، “نتورک” (شبکه ارتباطی)، اون همون اون شبکه دوستی که راجع بهش صحبت کردیم. و این فقط شبکه مثلاً دوستامم نیست. یه اتفاقی افتاد چند وقت پیش برای “همفضایش” که صحبتشو کردیم. من دامین “همفضا دات آی آر” رو میخواستم. اون روز که داشتیم اسم انتخاب میکردیم، بچهها گفتن دامینش آزاده یا نه. گفتن نه، یه نفر گرفته.
و نمیشناختمش بنده خدا رو. ولی به بچهها گفتم که اوکیه، میگیریمش. گفتن آقا مگه دامینش گرفته نشده؟ گفتم چرا، ولی من یه نگاه کردم، آدم حسابیه، اسم و آدرسش هست. بعد رفتم تو لینکدین پیداش کردم، هادی اسمشه، فامیلیشم الان یادم رفته. بهش پیام دادم و تو لیست دوستام نبود، کانکت کردم و بعد مثلاً قبول کرد، بهش پیام دادم، گفتم میشه اینو به من بدی؟ گفت آره، اینو پنج سال پیش گرفته بودم برای یه کار دیگه، نمیخوامش. میخوام بگم که این تجربه رو من بخوام تو یه کشور دیگه دوباره داشته باشم، ۱۵ سال طول میکشه تا از روی اسم و آدرس یه نفر بتونم بفهمم این آدم حسابیه یا نه.
یعنی که… نمیدونم چجوری توصیفش کنم، ولی میخوام بگم که من تو این کشور احساس تو خونه بودن دارم، وسط جمعیت و دوستان بودن رو دارم. و این چیزی نیستش که اگه ۶۰ سال دیگه هم به فرض بخوام عمر بکنم، به این راحتیها بتونم یه جای دیگه دوباره درستش بکنم. برای من این یه چیزه، این یه بالانسه.
اما یه چیز دیگه غیر از اینم هست، اونم جذابیت اینجا موندنه. جذابیتش “ساختنه”. جذابیتش اینه که تو تو ساختن شریکی. اگه تو یه کشور اروپایی زندگی کنی، عمدتاً همه چی رو ساختن، زیرساختها، همه چی درسته. تو فرهنگ، صدها سال کار شده، تو نظام سیاسی، تو نظام اجتماعی. و تو میری اونجا یه مصرفکننده میشی. و تازه سالها هم باید طول بکشه که تازه تو هم برسی به سطح اونا، بتونی از اون، اون لذتی که اونا از فضا میبرن، تازه تو بخوای ببری. ولی اینجا فرصت داری که بسازی و لذت ساختن رو درک کنی.
امین آرامش: آره آره، و این لذت جدیه. همون هم تمام اون حس روابط، یک لذتی جدیه، واقعاً هم لذت ساختنه. من که قانع شدم. به نظرم که منطقیه. یعنی واقعاً خیلی این کفه سنگینه.
نیما قاضی: چیز دیگهای هم هست بخوای بگی در مورد داستان… داستان اولی که گفتم به نظرم مهاجرت پدیده خوبیه. خیلی ممنونم از کسایی که مهاجرت میکنن، دستشون درد نکنه، هم کار خوبی برای خودشون میکنن، بازم کار خوبی دارن میکنن، دستشون درد نکنه. چیزی که نمیفهمم اینه که اینا به اونا فحش بدن، اونا به اینا فحش بدن.خصوصاً، خصوصاً اونایی که رفتن، وقتی که تحریک میکنن یا میشینن یه جاهایی با همدیگه صحبت میکنن، پادکست منتشر میکنن که آره ایران که نمیشه کار کرد که، نمیدونم زیرساخت اینه… این واقعاً گفتگوی سازندهای نیست.
امین آرامش: سازنده که نیست هیچی، تازه بعضی وقتا هم میرن بالا منبر، خیلی با قاطعیت میگه آی بیاید، من راهو پیدا کردم، همه باید مهاجرت کنیم، تو اون خرابشده هیچ کاری نمیشه کرد! آفرین! آدم باهوش! راهو پیدا کردی! ۸۰ میلیون آدمو از اینجا ببریم یه جای دیگه؟ تو دستت رسید، رفتی. این خاله من، دایی من، کلی آدم دیگهای که نمیتونن از ایران برن… تو تهش اوکی، تو یه راه خوب برای خودت پیدا کردی، تصمیم شخصیتم هست، خیلی هم خوب، خیلی هم اوکی. اینکه “هر آدم عاقلی باید بره”، اینو من نمیفهمم.
نیما قاضی: این یه چیزی توشه، یه رانتی توشه، یه دکونی توشه، یه دروغی توشه تو بعضی از این گفتگوها. اونم اینه که یه آدمی که اینجا موفق نبوده، ناموفق بودنشو میندازه گردن اینکه سیستم خرابه، اینجا خرابه. در نتیجه، مردهشورش رو ببرن، پا میشم میرم! تو شکست خوردی تو یه کاری دیگه! حالا اوکی، برو یه جای دیگه، شاید تونستی موفق باشی، اشکال نداره. ولی دیگه هر گندی میزنی تو زندگیت که قرار نیست بندازی گردن اینکه این خرابه، اون خرابه که! این دیگه واقعاً…
امین آرامش: من خیلی به این قضیه هم معتقدم که یعنی طرف ۱۰ تا عامل داره برای رفتن، یکیش اینه که همون آدم اگه تو ایران مثلاً یه خونه خوب داشت، ماشین خوب داشت شاید نمیرفت – تقصیر خودشم نبوده ها، شرایط اجتماع اینجوری بوده، نشده – اون لحظهای که داره میره، مثلاً نمیگه آقا شرایط من تو ایران به لحاظ مالی خوب نبود، رفتم اونجا که بهتر بشه. که اگه اینو بگی، نقدی بهش وارد نیست، واقعاً تصمیم منطقیه که اینو بگه. اما اون لحظه، اگه بیاد اینو بگه، خب زشته میگه نه، اصلاً اونجا نمیشه.
توی این وضعیت امروز ایران، اخبار ناامیدکننده زیاده. تو چجوری امیدتو حفظ میکنی؟ ناامید میشی؟ تو این شرایط برمیگردی؟ چطور خودتو جمع میکنی؟
نیما قاضی: آره. ببین، الان که چند وقته شبکههای اجتماعی رو محدود کردم. توییتر کلاً نمیرم، اپ توییتر و اپ اینستاگرام رو پاک کردم. خبر خیلی بهندرت میخونم، خبرایی که مستقیم بهم ربط داشته باشه. تمرکز میکنم رو کارهایی که میتونم انجام بدم و تمرکز میکنم رو خودم. به خاطر اینکه خب، برای اینکه قبول کردم که اینجا دارم زندگی میکنم و این مشکلات هست، تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه چیزی رو، یه ذره بهتر بکنم. و تمرکزم تا وقتی که روی اینه، اصلاً اون چیزایی که عمدهست، رو نمیتونم کاری بکنم . وقتایی میرم دنبالش که بیکار بشم و اونم باعث میشه اعصابم خورد میشه، برمیگردم.
ولی اینم بگما، اینجوری نیستش که یعنی نسبت به شرایط مملکت هم بیتفاوت باشم، بخش قابل توجهی از وقتم رو به کارهای تشکلی اختصاص میدم. یه تشکلی رو ما چند وقت پیش تو اتاق بازرگانی راه انداختیم، در واقع استارتاپها و شرکتهای بزرگ حوزه تجارت الکترونیک رو دور هم جمع کردیم، که من رئیس اون انجمن هستم امسال. و به طور مستمر، مسائلی که تو حوزه کسبوکاری تاثیر میذاره، توی کار پلتفرمها و شرکتهای بزرگ حوزه تجارت الکترونیک، ما اونجا داریم کار میکنیم. و خب اونجا بعضی اوقات لازم میشه بریم مثلاً مذاکره بکنیم با حاکمیت، بریم راجع به یک مثلاً طرح قانونی، لایحه، چیزی موضعگیری بکنیم. و این معنی خبر نخوندن، بیتفاوت بودن نیست.
فلسفهی وجود ” کارنکن”
امین آرامش: کاری که بتونی رو انجام میدی.گفته بودی که با اسممون که “کار نکن” هست، مشکل دارید باهاش؟
نیما قاضی: چرا بابا! چه اسمیه! ببین، برای اینکه من یه چیز اینجوری شنیدم، یه چند تا اپیزودم که گوش کردم، حالا من شایدم اشتباه شنیدم، که این اسم “کار نکن” کارشون اینجوریه که مثلاً از این جملهست که “کاری رو بکن که عاشقشی”. من خیلی اینو قبول ندارم. کار، کاره. یعنی من فکر میکنم من سالها تو زندگیم کارهایی که دوست داشتم انجام دادم، تو مقاطع مختلف. حتی کاری که دوست داری، عشق زندگیته، بازم سخته.
امین آرامش: یعنی کسی اگه این برداشت رو کرده، من همینجا بگم آقا “کار نکن” منظورش این نیست که حتی اون کاری که عاشقشم هستی، قراره همش بهت خوش بگذره. من قراره آدمها رو هدایت کنم به سمتی که کارشون، بخشی از زندگیشون باشه، نه همهش. چون جنبههای خیلی مهمتر هم زندگی داره. من یه آپدیتی هم در مورد خودم بدم. من برای من خیلی پدیده عجیبیه این قضیه. الان بیشتر از یه ساله به این نتیجه رسیدم که مهمترین جنبه زندگی من، شغلم نیست، واقعاً! برای منی که شاید خیلی آدم اهل کار و اینا بودم. الان اینکه خانواده با فاصله مهمترین چیزیه که ما داریم و روابطمون… شاید خیلی حرف بدیهی به نظر تو برسه، ولی برای من، اینجا یه دستاورد جدیده که بهش رسیدم، که میشه اینجوری نگاه کرد. آقا کسی اینجوری نگاه نکنه. منظور من اینه که یه کاری داشته باش که باهاش کیف کنی، ولی باقی جنبههای خیلی خیلی مهمتری هم تو زندگی وجود داره.
آقا اوکی، خیلی خیلی گفتگوی خوبی بود نیما. من تقریباً هر سوالی داشتم، پرسیدم. هر سوالی، چیزی هست که تو بخوای بگی در انتها که باقی مونده باشه؟
نیما قاضی: نه، من نکتهای ندارم. دستت درد نکنه.
امین آرامش: مرسی. خیلی بالا پایین رفتیم، خیلی قصه و داستانهای خیلی مختلفی گفتیم.
اگه قسمت اول برات جالب بود، قسمت دوم رو حتماً ببین! نیما قاضی با انرژی همیشگیش از تجربهها و دیدگاههایی میگه که کمتر جایی شنیده میشن. ویدیوی کامل تو یوتیوب آمادهست!
تا حالا تو موقعیتی بودی که چند بحران با هم سرت ریخته باشه؟ چطور مدیریتش کردی؟ تو کامنتها تجربت رو برامون بنویس.