karnakon.ir

گفت و گو با حمید محمودزاده | بنیان‌گذار CRM دیدار

نام نویسنده: نازنین احمدی

گفت و گو با حمید محمودزاده | بنیان‌گذار CRM دیدار

Rate this post
حمید محمودزاده

در ادامه‌ی مسیر شناخت کارآفرین‌هایی که داستان‌های شنیدنی پشت برندها و محصولات موفق دارن، این‌بار سراغ حمید محمودزاده رفتیم؛ بنیان‌گذار CRM دیدار. توی این گفت‌وگو درباره‌ی مایندمپ ذهنی کسب‌وکار، تفاوت نگاه کارمندی و کارآفرینی، و تجربه‌هاش در مسیر توسعه فردی صحبت کردیم.

اگه هنوز گفت‌وگوی اول و گفت‌وگوی دوم با حمید محمودزاده رو نخوندین، پیشنهاد می‌کنیم از طریق لینک‌ها حتماً ببینید؛ هر کدوم بخشی از مسیر کاری و فکری‌ش رو روشن می‌کنن.

آشنایی با حمید محمودزاده

امین آرامش: حمید محمودزاده، سلام! خیلی خوشحالم که دوباره شما رو تو “کار نکن” داریم.

حمید محمودزاده: سلام. منم سلام عرض می‌کنم خدمت شنوندگان و بینندگان. دیگه یادمه که اون موقع خیلی تصویری نبودین. امیدوارم که یه گفتگوی خوب شکل بگیره.

امین آرامش: مرسی. تصویری بودیم، ولی اینجوری بود که دوره کرونا هم بود، اگه یادت باشه، و با مثلاً گوگل میت ضبط می‌کردیم و کیفیتش خیلی خوب نبود و این‌جور چیزا. خیلی هم اینو مثلاً به ما میگن. یه عده‌ای میان “کار نکن” رو گوش میدن و میرن سراغ قسمت اول، مثل هر پادکست دیگه‌ای که مال سال مثلاً ۲۰۱۸ئه، خب مال ۶ سال پیشه، و میان مثلاً کلی فحش میدن که چرا کیفیت صدا این‌جوریه. میگم آقا اون موقع‌ها قرار نبود انقدر این بازی بزرگ بشه و اینا. و من همیشه مثال می‌زنم علی بندری رو. نمی‌دونم شما مثلاً قسمت‌های یک و دو علی بندری رو هم گوش دادی یا نه؟


حمید محمودزاده: بله

امین آرامش: اصلاً کیفیت داستان‌گوییش هم کلی تغییر کرده. به نظرم یه مثال خیلی خوبه برای اینکه آدم همین‌جوری ساده شروع کنه و باید در طول زمان درستش کنه و اینا. اینم یعنی اینکه من عذر می‌خوام قسمت‌های اول اونجوریه، بیاین قسمت‌های جدیدتر رو گوش بدین، کیفیت صدا خوب شده!


آقا، گفتگوی با شما از اون گفتگوهای خیلی خوب بود واقعاً تو “کار نکن”، بدون اغراق. من خودم اون گفتگو رو حداقل سه بار گوش دادم. فکر کنم، حالا نمی‌دونم قبلاً به خودت گفتم یا نه، ولی الان دارم میگم. چون یه موضوعی بود، مخصوصاً موضوع تمرکز، از اون چیزایی بود که واقعاً من خودم خیلی چیزها برای یادگیری توش پیدا کردم. و همین جا به هر کسی که نشنیده و ندیده میگم بره اونو ببینه. و کلی سؤال بود دیگه. گفتیم آقا ما از این آدم کلی سؤال دیگه هم داریم. این شد که تصمیم گرفتم که از شما دعوت کنم و خیلی خوشحالم که دعوتمو قبول کردی.

ما برای مخاطب‌های مختلف “کار نکن” سؤال آماده کردیم؛ چه اونی که دانشجوئه، چه اونی که کسب‌وکار داره، و سؤالات موضوعی مختلفی هم داریم. قبل از اینکه بریم سراغ سؤالا، یه معرفی کوتاه از خودت داشته باش که چه کارایی کردی. برای کسایی که اون قسمتو ندیدن (که البته برن اونو بعداً سر فرصت ببینن)، بگو حمید محمودزاده کیه و تا الان چیکار کرده؟

حمید محمودزاده:منم خیلی فیدبک گرفتم و هنوزم می‌گیرم از اون گفتگو. جالبه برام که مثلاً با اینکه از اون گفتگو فکر کنم ۴ سال گذشته – آره، فکر می‌کنم ۴ سال – و کیفیتش هم کیفیت خوبی نبوده، نشون میده که احتمالاً گفتگوی خوبی شکل گرفته، چون هنوز که هنوزه، من ماهی یکی دو تا فیدبک می‌گیرم که مثلاً طرف گوش داده و روش اثر گذاشته.

و این برای من خیلی جذابه. یعنی کلاً آدمایی که فیدبک میدن، من بهشون میگم که خوشحال میشم بابت این فیدبک‌ها. و یعنی این فیدبک دادن خیلی اتفاق خوبیه. وقتی یه چیزی رو می‌بینیم – من خودمم این کارو همیشه انجام میدم – یه چیزی می‌بینیم که اثرگذاره، به اون آدم‌هایی که دارن اون کارو انجام میدن فیدبک بدیم، این می‌تونه خیلی کمک کنه.


من حمید محمودزاده هستم. ارومیه متولد شدم و ۱۸ سالگی دانشگاه قبول شدم؛ نرم‌افزار، دانشگاه علم و صنعت، لیسانس و فوق‌لیسانس خوندم. و کارم رو از سال ۸۲ شروع کردم. اون موقع اینترنت دیگه تازه تازه داشت جون می‌گرفت. یعنی فکر می‌کنم کلاً تو کل تهران شاید مثلاً ۲۰۰۰-۳۰۰۰ نفر هم اینترنت نداشتن.

و من رفتم یه جایی به عنوان کارآموز. ۵-۶ ماه بودم، نه، کمتر، فکر کنم ۳-۴ ماه بودم. و فهمیدم که من نمی‌تونم… یعنی نمی‌دونم چراها، ولی من نمی‌تونم برای کس دیگه‌ای کار کنم. اصلاً، خیلی برام شفاف نیست که چرا این تصمیمو گرفتم. و شرکت خودمو راه انداختم. خیلی هم یهویی، مثل کسی که یهو بندازنش وسط اقیانوس.

حمید محمودزاده: من اصلاً نمی‌دونستم شرکت چیه، نمی‌دونستم… دقیقاً همین چیزی که تو میگی: آدم شروع می‌کنه و تو این مسیره یاد می‌گیره. و اون موقع هم فضا مثلاً هیچی نبود دیگه. یعنی مثلاً نه کسی این مسیرو قبلاً رفته بود، مسیر خیلی تازه‌ای بود.


من فقط تنها چیزی که می‌دونستم، مثلاً اون زمان، اصلاً دلیل شروع ما رویای ای‌بِی (eBay) بود. یعنی ما داستان همین آقای امیدیار رو که ایرانی بود و ای‌بِی رو ساخته بود، شنیده بودیم و من می‌خواستم اونو بسازم. و حالا بچه‌هایی که تو دانشگاه بودن – چون من تدریس هم می‌کردم – آوردم و در قالب یه تیمی جمع شدیم. فکر می‌کنم تنها پولی که از پدرم گرفتم، پول رهن اونجایی بود که گرفتیم؛ یه دفتر مثلاً ۴۰-۵۰ متری کوچولو. و اونجا شروع کردیم به ساختن این ماجرا. که ساختیم، بعد فهمیدیم که اصلاً ما کاربر نداریم!

یعنی کلاً… اصلاً اینترنت نبود، آدمی نبود. و ماجرا این شکلی بود که کلی ما ادعای تکنولوژی داشتیم و اینکه خیلی دقیق بریم و کامل بسازیمش… نمی‌دونم، من یادمه که چند هزار صفحه واقعاً هلپِ ای‌بِی رو با جزئیات خوندم. و رفتیم یه چیز خیلی خوب ساختیم و تهش فهمیدیم که اصلاً آدمی نیست که بیاد اینجا معامله کنه! و به‌خاطر همین مجبور شدیم بریم سراغ اینکه یه سری کارای طراحی وب‌سایت و این ماجراها رو انجام بدیم


رفتیم سراغ یه سری شرکت‌های دولتی و بانک‌ها، براشون وب‌سایت درست کردیم و اینجور چیزا. تهش من بعدِ مثلاً شیش‌هفت سال فهمیدم که اینجا نمیشه کاری کرد. یعنی به‌خاطر همین، اولین کاری که کردم این بود که کلاً دیگه پروژه گرفتن رو تو شرکت قدغن کردم! و شروع کردیم دوباره رفتیم سراغ همون ایده‌هه و در قالب یه سایت نیازمندی بالا آوردیمش. و بعد، نمی‌دونم، حالا توصیه می‌کنم که اون قسمت قبلی رو گوش بدن.

امین آرامش: آره آره، به نظرم مفصلش اونجا هست.

حمید محمودزاده: آره. ببین، به‌خاطر همین دیگه، خلاصه بعد در حقیقت عوض کردن حوزه‌های مختلف، «لوکوپوک» شد و «میلر لایت» و «کارزار» و سایت «بانکی». و بعد دیگه یه اتفاقی که باز من فکر می‌کنم اون لحظه بدترین اتفاق بود برای من، ولی اون باعث شد که یه جورایی من اون درکه در من شکل بگیره که این مسیره، مسیر درستی نبوده و شروع کردم به کار روی «دیدار». و تقریباً شیش ساله، فکر کنم از سال ۹۷ – اگه الان حساب کنیم شیش سال میشه دیگه – که متمرکز شدم رو «دیدار». و الان «دیدار» لیدر بازار CRM ایرانه.


یه سری دیتا هم اگه مثلاً بخوای بگم راجع به «دیدار»؛ ما تقریباً ۴ هزار تا شرکت دارن از «دیدار» لایو استفاده می‌کنن. یه نرم‌افزار CRMئه. نرم‌افزار CRM کمک می‌کنه به کسب‌وکارهای کوچیک و متوسط که این‌ها فروششون رو سیستماتیک کنن، ارتقا بدن و در مسیر رشد فروش قرار بگیرن. کلاً مأموریتی که ما در «دیدار» دنبال می‌کنیم خیلی ساده اینه که ما می‌خوایم فروش رو در ایران ارتقا بدیم. این چیزیه که ما دنبالشیم.


چون معناش برای من اینه ها: فارغ از حکومت‌ها، برای اینکه کشورها رشد کنن، باید کسب‌وکارهای کوچیک و متوسطشون رشد کنه. خیلی جالبه، من دیروز توی جلسه‌ای بودم، یه آقایی می‌گفت که تو چین تنها جایی که دولت به شدت سوبسید میده، نمی‌دونم، کمک می‌کنه، همه‌کار می‌کنه، «فروشه». یعنی برای تولید پول نمیده، برای نمی‌دونم ساختن پول نمیده، فقط برای فروش پول میده! و چین واقعاً اگر تو این مسیر قرار گرفت و اینقدر رشد کرد، به‌خاطر فروش بوده. ما داریم کمک می‌کنیم که در حقیقت این رو در ایران ارتقا بدیم.

همین الان که من روبه‌روی شما هستم، نیم میلیون نفر در ماه دارن مطالب آموزشی رایگان ما رو در «دیدار» می‌خونن. ۱۰۰ تا کتاب رایگان داریم. به هزاران نفر سعی کردیم کمک کنیم که بیان سر وبینارهای ما آموزش ببینن. و این مسیریه که توش قرار گرفتیم و تو اون پادکست قبلی هم گفتم دیگه، واقعاً راز اینکه این اتفاق افتاد، همون «تمرکز» بود.

امین آرامش: من این جمله رو از شما چند جا نقل قول کردم و همیشه هم به خودم یادآوری می‌کنم که وقتی یه کسی میاد بهم یه ایده‌ای میده، بهش میگم: «این به “دیدار” ربط داره یا نه؟ اگه ربط داره، بگو.» این خیلی به نظرم نکته داره برای یادگیری، که اینجوری واقعاً – من خودم حالا تعبیری که برای خودم به کار میارم – «تمرکز وحشیانه» باید بکنی. چون اگر تمرکز وحشیانه نکنی، اینجوریه که همیشه کلی کار خوب دیگه هم هست.


دقیقاً! و اینا رو دارم میگم که براتون جذاب بشه که برین این گفتگو رو ببینید. گفتم خودم زیاد گوش دادم و اینا. و داستان خیلی کوتاهی هم اینجا حمید برامون گفت، برید کاملش رو ببینید.
خب، حالا یه آدمی با این تجربه، که از اوایل دهه ۸۰ کسب‌وکار اینترنتی داشته، بیزینسی داشته که توی «میلر لایت» توی یک سال نیم میلیون دلار فروش داشته، این همه یوزر داشته، به این همه کسب‌وکار کمک کرده و با این سابقه، بریم سراغ سؤالاتی که برای آدم‌های مختلفی که «کار نکن» رو گوش میدن آماده کردیم.

با این توضیح که یه سؤالی که ممکنه یه دانشجو داشته باشه، توش ممکنه برای تویی که کسب‌وکار هم داری، یه چیز جالبی باشه. به نظر من با همه‌ش همراه بشین. ما از همین اوایل مسیر شغلی شروع می‌کنیم تا بریم به راه‌اندازی کسب‌وکار و اینا.

توصیه دانشجویی


امین آرامش: سؤال اول: حمید محمودزاده با دانش امروزش، فرض کن ورودی سال ۱۴۰۳ ئه، یعنی تازه الان ترم دو دانشگاهشه، چیکار می‌کنه و چیکار نمی‌کنه برای اینکه آینده شغلی خوبی داشته باشه؟

حمید محمودزاده: یه کاری که قطعاً اون زمان کردم و الانم می‌کنم، «خوندنِ» زیاده. یعنی به نظر من، ما – فکر کنم تو هم اینو تأیید کنی – اون فراغتی که دوران دانشجویی داریم، دیگه هیچ‌وقت به دست نمیاریم. و اونجا زمانیه که تو می‌تونی، حالا اگر مسئله مالی مثلاً جدی نداشته باشی، یعنی بارتو ببندی، آره، بارتو از «خوندن» ببندی. و اون به من خیلی کمک کرد.


یعنی من بعضی موقع‌ها این برام خیلی جالبه، یه جاهایی قرار می‌گیرم… البته اینم اولش بگم، من خیلی خودم رو آدم موفقی نمی‌دونم. یعنی من یه آدمی‌ام که مثلاً تلاش کردم، خودم خوشحالم از اون در حد وسعم مثلاً اثرگذاری‌ای که داشتم، ولی اینکه بگم آدم مثلاً خیلی موفق و اینا، یه رول‌مدل موفقی، من خودم رو نمی‌دونم. ولی اون «خوندنه» کمکی که به من کرد اینه که یه ته‌نشین دانشی توی ذهن من شکل گرفت که اثر اصلیش به نظر من توی نوشتن، گفتگو و متقاعدسازی بود.


یعنی به نظر من کسی که می‌خواد کارآفرینی کنه، باید بلد باشه که بنویسه، بلد باشه که حرف بزنه، بلد باشه که آدم‌ها رو متقاعد کنه. تو تا زمانی که نتونی با کلمات، این کلمات رو دور هم یه جوری بچینی که آدمی که روبه‌روی تو نشسته اصلاً انگیزه وحشتناک نگیره، تو نمی‌تونی احتمالاً کار بزرگی بکنی. حالا چه اون آدم اعضای تیمت باشن، چه مشتری‌هات باشن.

آره، مثلاً من یه خاطره‌ای تعریف کنم: رفته بودم تو همون اوایل فروش «دیدار». خب، پنجاه‌شصت تا نسخه اول رو خودم فروختم دیگه. رفتم تو یه جلسه فروش. بعد طرف دید و خلاصه خوشش اومد و اینا. بعد کلی داستان، گفت که:«آره، بیاین اینو نصب کنید.» و من گفتم که: «این نصبی نیست، این ابریه، کلاوده (cloud).»


بعد، گوشی آیفون فکر کنم ۴ داشت یا ۵، نمی‌دونم دقیقاً یادم نیست، داد به من و گفت: «برو تو بخش فوتو.» رفتم تو بخش فوتو و باز کردم. گفت: «باز کن.» باز کردم و گفت: «ببین، من یه عکس هم تو گوشی‌م ندارم! من به استیو جابز اعتماد ندارم عکسمو بذارم، بعد داده‌هامو بذارم تو “دیدار”؟ داده‌های مثلاً مالی و فروشمو؟»


بعد اصلاً جالبه، مثلاً اونجا من اصلاً مسیر مذاکره عوض شد! من بهش گفتم که: «آقا اصلاً “دیدار” رو ولش کن. من اصلاً اینجام که زندگی تو رو عوض کنم! تو اینقدر آدم بدبینی هستی. من الان می‌خوام باهات صحبت کنم، نگاه تو رو به زندگی عوض کنم.» کاری ندارم که جلسه تموم شد و من به اون آدم فروختم! و اون آدم اصرار داشت که من بهش فاکتور بدم، قرارداد ببندم. قرارداد هم نبستم و تا مثلاً دو سه سال پیش که از ایران نرفته بودن، مشتری ما بودن.
و اونجا واقعاً چیزی که به من کمک کرد و اومد به دادم، مثلاً نمی‌دونم، اون صدها کتابی بود که من تو دوران دانشجویی خوندم. یعنی اینا خیلی کمک می‌کنه. وقتی تو مثلاً میری کتاب «انسان در جستجوی معنا» رو می‌خونی که «هرکس چرایی برای زیستن دارد، با هر چگونه‌ای می‌سازد»، این می‌شینه تو وجودت.

و وقتی قرار می‌گیری تو یه مسیری که قراره یه کار سنگین انجام بدی، اینو میاری تو اون تصویره و اون باعث میشه، یعنی اون محرک تو میشه برای جلو رفتن. یا وقتی که، نمی‌دونم، کتاب‌های «کویر» مثلاً دکتر شریعتی رو می‌خونی که اینقدر، مثلاً – من اصلاً کاری به بحث‌های نمی‌دونم اعتقادی و سیاسیش ندارم‌ها – اینقدر این کلمات رو قشنگ کنار هم چیده و اینقدر ظریف اینا رو کنار هم می‌چینه، همین میشه ابزار مارکتینگ تو. و وقتی از محصولت می‌خوای حرف بزنی، از همین استفاده می‌کنی.

همین میشه ابزاری که تو وقتی می‌خوای ایمیل بزنی، با همین کلمات با طرف صحبت می‌کنی. به‌خاطر همین، اگر من دوباره دانشجو بشم، حتماً کاری که می‌کنم اینه که به شدت مطالعه می‌کنم، و مطالعه عمیق.

امین آرامش: چی؟ چی می‌خونی؟

حمید محمودزاده: کتابای حوزه روانشناسی، کتاب‌های حوزه تاریخ، رمان‌های خوب. وقتی تو مثلاً «جنایت و مکافات» داستایفسکی رو می‌خونی و می‌فهمی که چقدر می‌تونه پیچیدگی وجود داشته باشه، این تو ذهنت اتوماتیک یه جاهایی رو باز می‌کنه. چون من خیلی معتقدم – خلاقیت به نظر من چیزی جز دیدن، دیدن، دیدن و بازتولید اون چیزی که می‌بینی نیست. یعنی شما نبینی که نمی‌تونی خلاق باشی که! به‌خاطر همین فکر می‌کنم که این خیلی می‌تونه کمک کنه، مخصوصاً کتاب‌هایی که در حوزه خودشناسی و انسان‌شناسی و روانشناسی هستن. مثلاً شما وقتی آقای دیل کارنگی… درسته؟

امین آرامش: آره.

حمید محمودزاده: اون کتاب معروفش چیه اسمش؟

امین آرامش: همون «آیین دوست‌یابی».

حمید محمودزاده: بله. مثلاً این کتاب به نظرم کتاب فاندامنتالیه (اساسی‌ایه). داری می‌خونی، مثلاً می‌بینی که چقدر آدما دوست داشتنین.

امین آرامش: «آیین سخنرانی» یا، «آیین دوست‌یابی».

حمید محمودزاده: آها، آها. «آیین سخنرانی» هم داره. و «هنر عشق ورزیدن» اریک فروم رو وقتی می‌خونی، می‌بینی که چقدر آدما می‌تونن دوست‌داشتنی باشن. چون تو آدما رو دوست نداشته باشی، نمی‌تونی باهاشون کار کنی.

امین آرامش: من حتی به یه چیز دیگه هم دارم فکر می‌کنم. من اینو خیلی وقتا بهش فکر کردم که اگر پادکست «کار نکن» هست، مستقل از هر دستاورد و اثرگذاری، به عنوان یه چیزی که به زندگی خودِ من داره معنا میده و چیزی که زندگی خودِ منو قشنگ کرده، پادکست «کار نکن»ئه. و واقعاً من خودم به «کار نکن» بدهکارم، به‌خاطر اینکه زندگیمو زیباتر کرده. یه بخشیش واقعاً مدیون حافظه! شاید مثلاً خیلی چیز عجیبی به نظر برسه، ولی داستانش اینجوریه.

ببین، من به شعر فارسی از همون دوره راهنمایی و دبیرستان خیلی علاقه داشتم. جزو اون آدمایی بودم که سر کلاس اگه یه کسی مثلاً می‌خوند: «یوسف گمگشته باز…» می‌گفتم: «این چیه؟ بخون: یوسفِ گمگشته باز…» یعنی مثلاً لحن رو رعایت کن، شعره بالاخره، توش حس هست و اینا. خیلی حال می‌کردم با شعر.


علاقه من به شعر باعث شد که به «خوندن» علاقه‌مند بشم. به «کلمه». به نظرم این چیزایی که داری میگی، واحد کوچیک و اصلی متقاعدسازی، «کلمه»ست. شما وقتی به کلمه تسلط داری، بلدی کلمه‌ها رو چجوری بچینی کنار هم، میشه جمله جذاب، و جمله جذاب میشه داستان جذاب کسب‌وکار، که هم تیم خوب جمع می‌کنی، هم خوب می‌تونی بفروشی، هم به دستاورد مالی می‌رسی، و و و. یعنی از این منظر، «کلمه» بسیار چیز مهمیه.


این باعث شد که من تو دوره دانشجویی هم به خوندن خیلی علاقه‌مند بشم. اولش رمان می‌خوندم، مصطفی مستور می‌خوندم (که خیلی هم خوشحال شدم یه آدمی که من مثلاً رمانشو می‌خوندم، یه روزی اومد توی برنامه‌ای گفت من خودم «کار نکن» گوش میدم، برای خودم خیلی جالب بود. آره، حالا بعداً به خودشم باید بگم اگه جایی دیدمش). بعدم رضا امیرخانی خوندم، بلاگ خوندم خیلی. با اون بلاگه رسیدم به محمدرضا شعبانعلی. بعد اون گفت برین سایت بزنین، سایت زدم، سری «کار نکن» متنی رو نوشتم، از دل اون شد پادکست. یعنی حتی با این سلسله مراتب، به نظرم پادکست «کار نکن» به غیر از دستاوردهای خیلی عجیب‌غریب دیگه‌ای که… خودِ وقتی شما بتونی متن خوب بنویسی، می‌تونی ویدیوی خوب هم ضبط کنی، می‌تونی فایل صوتی خوب هم ضبط کنی. به نظرم حتی اگر اون موضوعی که می‌خونی، اون بار یادگیریش و موضوع روانشناسی و هر چیزی که… حتماً یه چیزی یاد می‌گیری، خودِ «خوندنه» یه همچین تأثیری هم داره. چقدر با من موافقی؟

حمید محمودزاده:خیلی. من اصلاً خودم کلاً زندگی و در حقیقت آشناییم با اصلاً ادبیات، با سهراب سپهری شروع شد، بعد شاملو، بعد مولوی، بعد حافظ، بعد مثلاً گفتم دکتر شریعتی در حوزه نثر و اینا. خیلی موافقم. یعنی من فکر می‌کنم که اگر تو می‌خوای یه کار هیجان‌انگیز انجام بدی، این ابزاره خیلی کمک جدی می‌کنه. یعنی وقتی که شما با کلمات می‌تونی اینا رو دور هم بچینی و یه مفهومی رو… چون خیلی فرق می‌کنه دیگه. مثلاً شما، نمی‌دونم، شما حتماً اون شعر «در آستانه» شاملو رو خوندین.

امین آرامش: نه متأسفانه.

حمید محمودزاده: «باید اِستاد و فرود آمد، بر آستانِ دری که کوبه ندارد. چرا که اگر به‌گاه آمده باشی، دربان به انتظار توست، و اگر بی‌گاه، به در کوفتنت پاسخی نمی‌آید.» ببین، تو وقتی که مثلاً مفهوم «شانس» رو اینقدر تمیز و زیبا میگه، مثلاً اینا، می‌دونی؟ باعث میشه که جدا از اینکه حالا در حقیقت تو اینا رو یاد می‌گیری که تو بیزینست استفاده کنی، اصلاً نگاهت رو به زندگی عوض می‌کنه. و دقیقاً همون مسیر رو من طی کردم‌ها! این شعره باعث شد که من برم بعد دیگه رمان بخونم و کتاب بخونم و غیره. این خلاصه کمک می‌کنه چون در نهایت ما با آدم‌ها قراره کار کنیم دیگه، و «کلمه» ابزار ارتباطی ما با همه.

امین آرامش: پس یک: اگه دانشجو بشی، بیشتر می‌خونی. دیگه چی؟

حمید محمودزاده: دوم اینکه، یادگیری‌هامو توی سوشال مدیا – البته اون موقع که نبود – اشتراک می‌ذارم و اونجا نتورکمو می‌سازم. یعنی الان بهترین زمانه. چون من معتقدم که تو زمانی می‌تونی خوب یاد بگیری که قصدت این باشه که اونو یاد بدی. یعنی هر چیزی که دارم یاد می‌گیرم رو سعی می‌کنم به اشتراک بذارم؛ توی لینکدین، توی اینستاگرام، به شرط اینکه آلوده‌ش نشم دیگه. خلاصه این دنیای ریلزهای یه دقیقه‌ای همه رو آلوده کرده دیگه.


شاید اصلاً یه بخشی که من می‌بینم… این رو کاملاً ببینید، شما آمارها نشون میده دیگه، اغلب کارآفرین‌ها بین ۴۰ تا ۵۰ سالگی یه اتفاقی تو زندگی کاریشون میفته. و این‌ها باعث شده که آدما فقط دنبال مثلاً، نمی‌دونم، موفقیت‌های یه ساله و دو ساله و سه ساله باشن، و نمیشه. یعنی ممکنه چهار نفر، پنج نفر، نمی‌دونم، چند ده نفر شانسی اتفاق بیفته، که میفته، ولی دیگه واقعاً زیر مثلاً ۱۰-۱۵ سال، من خودم ندیدم که اتفاق عجیب‌غریبی بیفته. رو حساب همین، سعی می‌کنم که کم‌کم نتورکمو در اون حالا مسیری که دارم میرم جلو، توی شبکه‌های اجتماعی…

امین آرامش: یه خورده شفاف‌تر توضیح میدی دقیقاً چیکار می‌کنی؟

حمید محمودزاده: مثلاً میرم توی لینکدین، شروع می‌کنم و در مورد اون کاری که دارم یاد می‌گیرم، در مورد اون مسیری که خب من دانشجوئم دیگه، مثلاً دانشجوی رشته نرم‌افزارم. میام شروع می‌کنم آدمایی که تو این حوزه خبره هستن رو فالو می‌کنم، میرم می‌خونم، مشارکت می‌کنم. خودم در حقیقت چیزی رو که یاد می‌گیرم، در موردش می‌نویسم. اون چیزی که دنبالش هستم، در مورد رویاهام می‌نویسم، در مورد ایده‌هایی که در کتاب‌هایی که می‌خونم داره جمع‌وجور میشه، می‌نویسم. اما یه چیزی که واقعاً تو این مسیر جدید ما، تو این شیش سال، به ما کمک کرده، این بود که ما هر چیزی رو که بلد بودیم، بدون هیچ سانسوری به اشتراک گذاشتیم. یعنی این خیلی کمک می‌کنه به تو که هم خودت خوب یاد بگیری، هم خودِ این ماجرا باعث میشه آدما بفهمن که این محمودزاده نمیاد مثلاً یه خلاصه‌ای بگه، بقیه‌شو یه جای دیگه بگه، همه این داستان رو داره بهت میگه. و اون حس و اون ارتباطه به شکل درستی شکل می‌گیره.

امین آرامش: عالی. خب، یک: بیشتر می‌خونم و یاد می‌گیرم. دو: اون مسیر یادگیریمو توی لینکدین مثلاً به اشتراک می‌ذارم برای اینکه آدم‌ها ببینن، با دانش من به من اعتماد کنن، و بتونم شبکه ارتباطی بسازم. دیگه؟

حمید محمودزاده: می‌گردم که بفهمم می‌خوام تو این دنیا چیکار کنم.

امین آرامش: چجوری می‌گردی؟

حمید محمودزاده: دیروز داشتم با یکی از بچه‌هامون صحبت می‌کردم، می‌گفتم که اسم ما باید در تاریخ ایران بمونه که ما فروش رو تو ایران ارتقا دادیم. می‌گردم ببینم که من قراره تو این دنیا چیکار کنم. ببین، خیلی این برای من معناداره ها، که من… خلاصه ما در یک دوره کوتاهی در این زندگی هستیم. یه قبلش هزاران سال عدمه، بعدشم هزار هزاران سال عدمه. و این وسط یه زمانی اومدیم، مثلاً قراره مثلاً ۷۰ سال، ۸۰ سال، نمی‌دونم، حالا علم پیشرفت کنه، مثلاً ۱۰۰ سال زنده بمونیم.

ته خط که من می‌خوام برسم، می‌خوام وقتی برمی‌گردم و به این مسیری که اومدم نگاه می‌کنم، ببینم کجا، کجای دنیا رو من تونستم بهتر کنم. نقش من چی بوده؟ آیا مثلاً نقش من این بوده که، نمی‌دونم، مثلاً رفتم یه پولی درآوردم خرج کردم، یا نه؟ مثلاً من یه کاری کردم که مثلاً یه اتفاق عجیب‌غریبی رقم خورده. این به نظرم مقیاسشم مهم نیست ها. نمی‌دونم، یه جای کوچولویی رو تو یه مسیر جاده‌ای ساختم که آدما اونجا می‌تونن استراحت کنن. این نقش من بوده. پیدا می‌کنم که اون مأموریتی که من برام جذابه و علاقه‌مندم بهش، به من در حقیقت این انگیزه میده که همون «چرا»هه رو برای خودم پیدا می‌کنم که بعدش که دیگه از این دوره اومدم بیرون، برم و براش شروع کنم به جنگیدن.

امین آرامش: خب، چرا این چیز مهمیه که به این فکر کنی که من چه چیزی می‌تونم به دنیا اضافه کنم؟ چون که، مثلاً ممکنه این نگاه این باشه که من مگه، نمی‌دونم، مسئول کیفیت زندگی بقیه‌م؟ چرا این چیز مهمیه؟ من خودم یه پاسخی برای این سؤال دارم‌ها. می‌خوام بدونم پاسخ شما چیه؟ اصلاً چطور نگاه می‌کنی؟ چرا مهمه که من دنبال این باشم که یه جایی رو، حالا تو هر اِسکیلی (مقداری)، کوچیک یا بزرگ، یه خورده بهترش کنم؟ این به خودِ من چی میده؟

حمید محمودزاده: ببین، خیلی پاسخ شفافی براش ندارم، ولی الان که چهل سالگی رو رد کردم، با وجود اینکه خب یه کوچولو یه کارایی کردم دیگه، ولی خیلی اینجوریم که کاش کارای بیشتری می‌کردم. یعنی کاش اثر بیشتری از خودم می‌ذاشتم. من فکر می‌کنم که آدما هر چقدر که میان اینورتر، اینه که حالشون رو خوب می‌کنه. یه جورایی همین که الان یه جمله‌ای گفتی، تو گفتی که «من به “کار نکن” بدهکارم». منم بدهکارم به تمام کارایی که کردم، به‌خاطر اینکه اینا حال خوب به من میدن. و و این جذابه دیگه. چون ببین، من دیدم، مثلاً خودم به شخصه دیدم آدمایی که هزاران میلیارد پول دارن و آرزوی مثلاً اینو دارن که، نمی‌دونم، مثلاً حالا این نمی‌دونم گفتنش خوبه یا نه، مثلاً یه شب مثل من زندگی کنن! یعنی می‌خوام بگم اونجا خبری نیست احتمالاً. نه اینکه پول بد باشه‌ها، ولی خبر اصلی اینوره.

یعنی خبر اصلی اونجاست که تو این حس رو داشته باشی که یه قدم کمک کردی که آدم‌ها بهتر زندگی کنن، راحت‌تر زندگی کنن، آدم‌ها احساس بهتری پیدا کنن. و اینجا فکر می‌کنم که… اصلشم فکر می‌کنم از خودخواهی میادها، همون خودخواهی که تو دوست داری که این حس اثرگذار بودن رو داشته باشی و و داستان داشته باشی دیگه. من الان می‌تونم برات تا صبح داستان تعریف کنم، یعنی داستان‌های عجیب و غریب از اتفاقاتی که تو این مسیره برات شکل می‌گیره.

امین آرامش: منم همینجوری فکر می‌کنم. یعنی در مورد این قضیه مثل هم فکر می‌کنیم که ما به این اثرگذاری روی زندگی دیگران، ما خودمون نیاز داریم. یعنی همین تعبیری که گفتی، به نظرم از جنس خودخواهیه. تو این کارا رو می‌خوای بکنی برای حال خوب خودت. مگه چیز غیر از اینه که همه تلاش‌های دیگه‌ای که می‌کنی برای اینه که حالت خوب باشه؟ خب اینم واقعاً یه دونه میان‌بره که واقعاً خیلی زود تو رو به حال خوب می‌رسونه. البته که پولم چیز مهمیه، اصلاً بحث این نیست که بگیم اون چیز بدیه، می‌دونم که منظور تو هم این نیست. بنابراین ما خودمون برای حال خوب نیاز داریم. دیگه چی؟ در مورد دوره دانشجویی، چیز دیگه‌ای؟

حمید محمودزاده: کلاً من توی مسیری هم که اومدم، یعنی ارتباط ساختن خیلی کار درستیه. یعنی من خیلی دیدم که آدما مثلاً توی دانشگاه‌ها یا توی اصلاً یه جا جمع میشن، مثلاً یه کوچولو، یه جمع کوچولو… یعنی اینکه ارتباط با آدم‌ها ساختن، فارغ از اینکه اون طرف مثلاً، نمی‌دونم، مدل فکری سیاسیش چیه، نمی‌دونم، مدل… یعنی فکر می‌کنم که تو اون دانشگاه، بین اون آدم‌ها سعی می‌کنم ارتباط بسازم. مثلاً من خودم دوران دانشجویی با تمام استادا خوب بودم.

یعنی اصلاً دلیل اینکه قبل صحبتمونم داشتم می‌گفتم بندرعباس مثلاً، هم عاملش این بود که استاده چون من ارتباطم باهاش خوب بود، مثلاً اولین نفری که تو لیستش بود من بودم که برم بندرعباس درس بدم. به‌خاطر اینکه شما هر چقدر که ارتباط خوب برقرار می‌کنی، احتمال شانست رو بیشتر می‌کنی. یعنی خلاصه شانس خیلی جدیه دیگه، حالا جلوترم صحبت خواهیم کرد در موردش. سعی می‌کنم ارتباطامو بیشتر کنم، بهتر کنم، و به آدما حال خوب بدم.

امین آرامش: آها، اینو بگو. برای ساختن ارتباط با بقیه چه نکاتی رو رعایت می‌کنی؟ حالا اینکه مصادیقش چیه، چون خیلی تنوعش زیاده، نمیشه گفت، ولی یه چند تا مایندست (طرز فکر) در این مورد بگو. یک: گفتی سعی می‌کنی به آدم‌ها کمک بیشتری کنی، آدما کمک بیشتری کنن، دهنده باشی اول.

حمید محمودزاده: اول دهنده باشم. بعد ببینم ویژگی‌هاشونو و بهشون بگم. یعنی وقتی می‌بینی آقا مثلاً یکی پیراهن خوب پوشیده، بهش میاد، خب بهش بگو دیگه! یعنی خیلی این هیجان‌انگیزه برای آدم‌ها. بعد، بشنوم. مثلاً «شنیدن» خیلی کمک می‌کنه توی ساختن رابطه، که آدما حرف بزنن و تو بشنوی. چون خیلی وقتا آدما توی ارتباطاشون فقط دنبال اینن که زمانشون برسه حرف بزنن.

و این، وقتی تو وایمیستی و می‌شنوی، حالا من نمی‌دونم، مثلاً من حسادت نداشتم، اینم حس خوبی میده به آدم‌ها. نمی‌دونم این اکتسابیه یا نیست‌ها، من هیچ‌وقت مثلاً اینو توی وجودم نداشتم. ولی بیسش (اساسش) به نظر من برای من این بوده که آدما دوست‌داشتنی هستن. یعنی من یه تصویری که همیشه از آدما می‌سازم، آدم روبه‌رویمو توی مثلاً دو سالگیش، سه سالگیش، مثلاً نگاه می‌کنم، چقدر مثلاً بامزه میشه! مثلاً حتی یه شیطنتی وقتی میره تو اون سن قرار می‌گیره، خیلی برات هیجان‌انگیز و جذاب میشه.

امین آرامش: کار می‌کنی یا نه، توی سن دانشجویی، الان که تازه دانشجو شدی؟

حمید محمودزاده: اگر واقعاً امکان مالیشو داشته باشم، نه.

امین آرامش: آها، امکان مالیشو داشته باشم که یعنی مثلاً برای یادگیری هزینه کنی.

حمید محمودزاده: آره، می‌بینید؟ چون، چون واقعاً، حتماً تو اینو تأیید می‌کنی که دیگه بعد دوران دانشجویی دیگه اون فراغته نیست که تو اینقدر… من یادمه که هر سه روز یه کتاب تموم می‌کردم. یکی از دوستای من هست توی دانشگاه، به من می‌گفت که: «حمید با یه دفتر چل‌برگ اومد، وقتی داشت از دانشگاه می‌رفت، یه کتابخونه با خودش برد!» یعنی اینقدر من کل در حقیقت پولی که حالا مثلاً خانواده می‌داد به من بخش جدیشو صرف خرید کتاب می‌کردم. به‌خاطر اینکه واقعاً بعدش دیگه، خیلی دیگه میری درگیر کار میشی، دیگه اون فرصته نیست. اونجاست که به نظرم پایه‌های تفکری و دانشی تو می‌تونن شکل بگیرن.

امین آرامش: اوکی. در مورد دوره دانشجویی دیگه چی؟ چیز دیگه‌ای هم هست بخوای بگی؟

حمید محمودزاده: الان چیزی دیگه به ذهنم نمی‌رسه. ولی اون، یعنی سعی می‌کردم، مخصوصاً ما چون تو اون جغرافیاهایی که کار می‌کردیم، اصلاً سوشال مدیا و نمی‌دونم، اصلاً اینجوری نبود دیگه. یعنی چون اصلاً آدما رو نمی‌تونستی به راحتی پیدا کنی. شاید الان تو این شرایط قرار می‌گرفتم، سعی می‌کردم اون آدم‌هایی هم که آدم‌های درستی هستن، می‌تونم ازشون یاد بگیرم، اونا رو هم پیدا می‌کردم و دنبالشون می‌کردم.

امین آرامش: اینجا به نظرم یه چیز خیلی مهم اینه که خب، این مثلاً به سادگی گفته میشه که «خب برو با آدم‌ها ارتباط بگیر». خب یه کسی میگه: «آقا من یه آدم درون‌گرام، یا من چطور باید ارتباط بگیرم؟» من اینجا دوست دارم اینو اضافه کنم که حتی اگر این کاره برات سخته، حتی اگه بلد نیستی چطور ارتباط بگیری، بدون که اینم قابل یاد گرفتنه. ببین، قبل از لینکدین، ما اگه می‌خواستیم با یه آدم، مثلاً می‌خواستیم با پنج تا آدم تأثیرگذار تو حوزه خودمون ارتباط بگیریم، خیلی کار سختی بود. مثلاً باید می‌رفتیم، مثلاً این آدمو پیدا می‌کردیم… یه دونه اکانت لینکدین و یه دونه دایرکت مسیجه واقعاً.

خب یعنی دسترسی ظاهری بسیار زیاد شده، ولی نکته اینه که اون دسترسی حقیقی یه سری پیش‌شرط داره که شاید، چون اینو من خیلی دیدم تو بچه‌ها که اینا رو بلد نیستن، شاید در ظاهر چیز یادگرفتنی اینجا وجود نداشته باشه، ولی یه سری نکات مهم وجود داره. طرف اومده توی دایرکت لینکدین میگه: «آقا سلام، فلانی، من اینو می‌خوام.» خب ببین، الان اون آدمه به یه عالمه کانکشن داره، درسته؟ تو دسترسی ظاهری داری، ولی بسیار مهمه اینجا بلد باشی چطور اون ارتباط اولیه رو برقرار کنی. یعنی یه سری مهارت اینجا هست. یعنی من تأکید «مهارت» دارم که بدونین اینا قابل یاد گرفتنه. دقیقاً. اگر تو این حوزه ضعف داری، می‌تونی بری اینا رو یاد بگیری و اینو به رسمیت بشناس به عنوان مهارت. چون خیلی من این ضعف رو دیدم که گفتگوی اولیه رو شکل دادن رو بلد نیستن، چه متنی چه کلامی.

حمید محمودزاده: متأسفانه. منم دقیقاً، منم دقیقاً به اون‌هایی پاسخ میدم که اینو بلدن. حالا الان داشتی می‌گفتی، مثلاً طرف میگه که: «آره، مثلاً» یهو پیغام میده که: «سلام، خوبین؟ میشه به من مشاوره بدین که من چیکار کنم؟» مثلاً فکر کن مثلاً… می‌دونی؟ ولی یکی میاد قشنگ با دیتیل، با جمله درست، با تذکر درست، در مورد یه چیزی که از من دیده، یعنی طراحی می‌کنه ارتباطش رو. و این به قول شما یادگرفتنیه، قابل یادگیریه.


من اینم یادم اومد که بهتون بگم. هر چقدرم که می‌تونم، «ابزار» یاد می‌گرفتم. یعنی من مثلاً خودم توی دوران دانشجویی فتوشاپ رو دوران دانشجویی یاد گرفتم، تری‌دی مکس رو یاد گرفتم. یعنی هر ابزارهایی که بعداً تو کسب‌وکار می‌تونه به درد بخوره. مثلاً اکسل یاد می‌گرفتم، نمی‌دونم، داکیومنت نوشتن یاد می‌گرفتم، فتوشاپ یاد می‌گرفتم. این ابزارهایی که به کار میاد. و اینا خیلی در آینده به من کمک کرد. یعنی دیگه لازم نبود من برای اینکه مثلاً یه عکس، مثلاً برم یه جایی مثلاً بذارم، از یکی دیگه کمک بگیرم، یا نمی‌دونم، یه انیمیشن ساده بخوام بسازم، از یکی دیگه کمک بگیرم، یا بتونم بنویسم.


من هیچ‌وقت یادم نمیره، ما آقای دکتر شریفی، استاد دانشگاه من بود تو علم و صنعت، پروژه پایان‌نامه‌م بود. من نزدیک فکر کنم ۳۰ بار پرینت گرفتم! ۳۰ بار! بار فکر کنم بیستم بود، دادم بهش، باز کرد، مثلاً چهار تا ورق زد، بعد رسید به یه کلمه، گفت که: «اینجا اسپیس رو نذاشتی.» یعنی باید نیم‌فاصله می‌ذاشتی، نذاشتی. و پرت کرد سمت من، گفت: «برو درستش کن، پرینت بگیر بیار.» و من بهش گفتم که: «استاد، خب مثلاً میشه بخونی تا آخرش؟» گفت: «من که پرینت… چیزت نیستم، چک‌کننده‌ت نیستم!» و جالبه، بعد که گذشت و اینا، فهمیدم چقدر مثلاً ایشون به من کمک کرد که من یاد بگیرم نوشتنو. یعنی جنس برخوردش با من کمک کرد که من یاد بگیرم که چطور بنویسم، با اون تمرین و تمرین و سخت‌گیری و اینا. و این در آینده خیلی به کار من اومد.

امین آرامش: یعنی من فکر می‌کنم اصلاً یه سری ابزار هست که مستقل از اون رشته‌ای که توش هستی، باید اینا رو یاد بگیری. علاوه بر اون، بهت کمک می‌کنه خودآموز باشی. یعنی شما یه چیزی رو بتونی از یوتیوب یاد بگیری، دیگه واقعاً مهارنشدنی میشی. واقعاً خیلی چیز جالبی میشه. که حالا چقدر خوب که با این چیزا شروع کنی.

حمید محمودزاده: و جالبه، من اصلاً تا حالا هیچ دوره‌ای نرفتم. یعنی خودم همیشه یاد گرفتم که میگن یادگیرنده در حقیقت اتوماتیک، خودت یاد بگیری. یعنی همیشه این مدلی بوده که خودم رفتم یاد گرفتم اینا.

امین آرامش: و همینم قابل یادگیریه. یعنی یاد گرفتنِ خودآموزم میشه یاد بگیری واقعاً. حتی اصلاً در این مورد کورس هم هست. یعنی اگر فکر می‌کنی خب اینی که داری میگی مثلاً برای من کار نمی‌کنه، من که میرم بعد مثلاً یکی دو روز خسته میشم، بدون یه جایی از پروسه یادگیریت مسئله داری. اینم برو راجع بهش سرچ کن که چطور یاد بگیرم.

حمید محمودزاده: اینم بگم، ببین، مثلاً اینکه تو بری مثلاً دوره یک آدمی که تجربه‌ای داشته رو با تو به اشتراک می‌ذاره، خیلی خوبه‌ها. ولی اینکه مثلاً اکسل رو دیگه بخوای دوره بری، می‌تونی خودت یاد بگیری که. فتوشاپ رو می‌تونی خودت یاد بگیری.

امین آرامش: اینا همش به خود شما، تو یوتیوب و اینا هست که ترست بریزه به نظر بخش خیلی جدیش همینه که یه دونه نرم‌افزار، یعنی کلاً یه موضوعی که هیچی ازش نمی‌دونی، مثلاً مثل یه دونه نرم‌افزار رو باز کنی، هیچیشو نمی‌دونی، بترسی – حتماً می‌ترسی‌ها – ولی با وجود ترس، باز بری انگولکش کنی، یاد بگیری. می‌دونی؟

حمید محمودزاده: چه مسیر کارمندی رو بخوای بری، چه مسیر کارآفرینی رو بخوای بری، چه مسیر نمی‌دونم دانشگاهی رو بخوای بری، این میشه یه چیزی که بعداً تو رو متفاوت می‌کنه از دیگران. اگه من می‌تونم یه اکسل خوشگل درست کنم، یه ارزش جدیه برای من وقتی میرم مثلاً توی، نمی‌دونم، با اعضای تیمم، میرم پیش مدیرم و یک اکسل شسته‌رفته و تر و تمیز و با فونت‌های مرتب…


و حالا یه چیزم من بگم، اینم جالبه شاید. من خیلی تو دوران دانشجوییم هم خیلی تو جزئیات بودم. یعنی مثلاً من وقتی ورقه امتحانو می‌خواستم بنویسم، اینجوری بود که مثلاً ده رنگ خودکار داشتم که مثلاً اینو جدا می‌کردم. یعنی استادا مثلاً عشق می‌کردن که ورقه‌های منو تصحیح کنن. و اینم به نظر من نکته مهمیه که این جزئی بودن و تمیز کار انجام دادن. من اینو تو آدم‌های موفق خیلی زیادی دیدم که همش تو جزئیاتن. یعنی اینکه این مهارت رو یاد بگیریم که آقا، می‌خوایم یه کتاب بخونیم، من قشنگ از صفحه اول، کتابایی که مثلاً می‌خوندم اینجوری بود که از صفحه اول می‌خوندم، نمی‌دونم، خط می‌کشیدم، به جزئیات می‌رفتم. اینجوری نبود که مثلاً باز کنم، رها کنم. یعنی این جزئی‌نگری هم به نظر من خیلی می‌تونه کمک‌کننده باشه. اینام احتمالاً قابل یادگیریه.

امین آرامش: عالی. دوره دانشجویی رو ببندیم.
خب. بریم سراغ راه‌اندازی کسب‌وکار. آقا، فرض کن یه ایده‌ای داری که می‌خوای کسب‌وکار راه بندازی. مثلاً مثل همون حمید ۲۳-۲۴ ساله‌ای احتمالاً که رفتی کسب‌وکار راه انداختی. تصمیم می‌گیری که: «آقا، من می‌خوام کسب‌وکار خودمو راه بندازم.» یه ایده‌ای هم داری. چطور بفهمی که آیا این کار خوبیه، برم انجامش بدم یا نه؟

حمید محمودزاده: ببین، من شاید الان برمی‌گشتم به اون موقع، مستقیم از دانشجویی نمی‌رفتم بعد فارغ‌التحصیلی برم کار راه بندازم.

امین آرامش: چرا؟

حمید محمودزاده: به‌خاطر اینکه این فرصت رو از خودم گرفتم که خیلی چیزها رو عمیق‌تر یاد بگیرم. خیلی چیزها رو، چیز خیلی جالبه، دوستی من دارم، خیلی هم آدم موفقیه، خانومم هست، یعنی توی بیزنس خیلی موفقه. اون می‌گفت، می‌گفت: «من رفتم یکی از آدمای موفق رو پیدا کردم و یک سال رفتم رایگان پیشش کار کردم. و اصلاً تمام زندگیمو مدیون اون یه سالم که فهمیدم اصلاً داستان‌ها چجوریه.» یعنی الان اگه برگردم عقب، میرم دو سال، سه سال، اون شرکتی که در راستای اون کاریه که من می‌خوام راه بندازم هست رو، میرم اونجا و یاد می‌گیرم. چون این کمک می‌کنه که خیلی چیزهایی که باید تو تجربه کنی، خیلی هزینه‌ها برات ایجاد می‌کنه، این رو جلوش رو بگیری.

امین آرامش: یعنی یه هزینه‌ای اینجا میدی با زمانت، که از کلی هزینه‌ها تو آینده جلوگیری کنی.

حمید محمودزاده: دقیقاً، دقیقاً. و این فرصت هست دیگه. یعنی ما زمانی که ما شروع کردیم، اصلاً خیلی هم حالا این فرصته نبود، منم آگاه نبودم. خلاصه ما تو این مثلاً ۲۰ سال تو ایران خیلی پیشرفت کردیم. ببین، من همیشه میگم دیگه، میگم ۲۰ سال پیش، تمامی آگهی‌های استخدام این بود: استخدام کارگر، کارمند، مدیر. الان مثلاً شما میری آگهی استخدام می‌بینی، مثلاً صدها پوزیشن شغلی مختلف. و اصلاً این مدلی نبود فضا.

به نظر من، مخصوصاً با وجود استارتاپ‌ها، این رشد شکل گرفت. پس اولین کاری که می‌کردم این بود که می‌رفتم جایی کارآموزی می‌کردم. اون چیزی که گفتم من، اون دانشجویی که میگم اون رویامو پیدا کنم، چون خیلی مهمه که ببین، ما زمانی می‌توانیم کار بزرگی انجام بدیم که این چند ده سالی که می‌خوایم کار کنیم، در یک جهت باشه. یعنی من اگه مثلاً، نمی‌دونم، چهار سال برم توی یه صنعت کار کنم، پنج سال برم توی یه صنعت دیگه کار کنم، احتمالاً اون آدمی که یه نقش اثرگذاری تو یکی از این‌ها داشته رو هیچ‌وقت نمی‌تونم بهش برسم. یعنی این خیلی مهمه. حالا نمیگم آدم می‌فهمه اشتباه می‌کنه، عوض کن، ولی اینکه بتونی مثلاً پیدا کنی که نور علی نور میشه دیگه. یکی این کارو می‌کردم. بعد، وقتی ایده‌ای داشتم، ما خلاصه…

امین آرامش: وایسا، وایسا. قبل از اینکه بریم سراغ خودِ راه‌اندازی کسب‌وکار، شما میگی قبلش می‌رفتم تو اون حوزه کارآموزی یا حالا شاید بعدشم کارمندی می‌کردم. سؤال اینه که چجوری اونجایی که خوبه برای کارآموزی رو پیدا می‌کنی؟

حمید محمودزاده: ببین، وقتی که گفتم اون، اگر من می‌دانم که کجا…

امین آرامش: اصلاً چه ویژگی‌هایی دقیقاً داشته باشه، میگی من میرم پیش این آدم کار کنم؟

حمید محمودزاده: ببین، الان دیگه خیلی راحت میشه اینا رو فهمید. مثلاً ما همین کیس رو داریم‌ها. مثلاً الان یک نفری تو یه تیم ما کار می‌کنه، تو مارکتینگ، دقیقاً همینجوری اومده، ما رو تارگت کرده، پیدا کرده و الان تو تیم مارکتینگ ما کار می‌کنه. یعنی اصلاً با همین مدل اومده. الان دیگه خبرا می‌رسه، مشخصاً می‌دونی که تو کدوم صنعت کی لیدره، چقدر موفق شده، اون آدمه مایندستش چیه. یعنی با یه جستجو احتمالاً بتونی برسی.

مثلاً من اگه می‌خوام برم، بر فرض دارم میگم، تو صنعت بیمه کار کنم، کدوم یکی از این شرکت‌ها موفق‌تر بودن؟ و همون نقطه ارتباطی شروع، اونی که شما گفتی که «طراحی می‌کنم ارتباطم رو»، این خیلی مهمه. مثل یه پروسه‌ای که شما من همیشه تو فروش هم میگم، میگم شما مثلاً می‌خوای بری با یکی آشنا بشی برای ازدواج یا دوستی، برنمی‌داری بلندگو رو که داد بزنی که! احتمالاً می‌شینی فکر می‌کنی اون آدمه کی میره، کی میاد، چه رنگی دوست داره، و شروع می‌کنی در حقیقت یه ارتباطی رو ساختن و اینا.

تو فروشم همین شکلیه، تو اینم همین شکلیه. اصلاً تو تمام ارتباط‌های انسانی همین شکلیه. یعنی ما با هم می‌خوایم در حقیقت یه ارتباط ایجاد کنیم، این شکلیه که اینو طراحی می‌کنم که برم در حقیقت اون شکل اونو…

امین آرامش:یعنی همونجور که طراحی می‌کنی گفتگوی با یه آدم از جنس مخالف، یه جوری داستان بگی که خوب به نظر برسه، اینم همینه دیگه. یعنی بگی آقا من مثلاً فلان جا رو مثلاً ازت گوش دادم، به این موضوع علاقه دارم، سابقه‌م اینه، حالا می‌خوام بیام پیش شما کارآموزی. یه همچین چیزی کار می‌کنه.


حمید محمودزاده: دقیقاً. و گوش میدم وقتی رفتم اونجا. ما خیلی با این مواجهیم‌ها. من میگم مثلاً تو وقتی میری تو یه سازمانی، تو این سن، اصلاً شیش ماه حرف نباید بزنی. یعنی شیش ماه فقط باید گوش بدی. این خیلی مهمه، من خودم اینو یاد گرفتم گوش دادنوها.


آره. من نمی‌دونم حالا این جمله اینجوریش درسته یا نه، خیلیا گوش میدن ولی نمی‌شنون. من سال‌ها هنوزم دارم کار می‌کنم روش. یعنی هر روز دارم کار می‌کنم که بیشتر درک کنم اون چیزی که به من گفته میشه. یعنی گوش میدم ولی نمی‌شنوم، گوش میدم ولی نمی‌شنوم. ، می‌دونی؟ اون داستان، همون داستانی که روایت میشه از آشنایی مولوی و شمس، که میگن که می‌خواستن روی یه رودخونه رد بشن، که شمس به مولوی میگه که: «بیا پشت سر من راه بیفت، هی بگو یا شمس، یا شمس، رو رودخونه راه میریم.» بعد این یه ذره رفت جلوتر و دید که خودِ شمس داره میگه: «یا علی!» این گفت: «من چرا دیگه یا شمس بگم؟ همون یا علی رو میگم دیگه.» یا علی رو گفت، رفت تو مسیر آب. شمس بهش گفت که: «تو هنوز خیلی مونده که یا علی بگی.»

ببین، این نکته‌ش اینه که تو وقتی که گوش میدی، می‌فهمی، یعنی گوش میدی که درک کنی، اونجاست که تازه می‌فهمی که مثلاً فلان رفتار تو اون مجموعه دلیلش چیه. این مثلاً مدلی که اون مدیره میگه آقا بریم جلو، قضیه‌ش چیه. یعنی اونجاست که اتفاق میفته. که ما اینا رو داشتیم دیگه همیشه. یعنی اینکه آدما در حقیقت یه نفر رو به عنوان الگو قرار بدن و در حقیقت توجه کنن. اینو من خیلی کم دیدم. یعنی خیلی کم. من خب مثلاً شاید با، نمی‌دونم، ۴۰۰-۵۰۰ نفر همکار بودم دیگه، خیلی این مدلی کم دیده میشه که آدما واقعاً این نگاه رو داشته باشن که اینو گوش بدن، درک کنن و یاد بگیرن و استفاده کنن. پس کاری که انجام میدم این شکلیه.

امین آرامش: خب، تا کی کارآموزی می‌کنی؟ بعد بگی که: «خب، حالا بسمه دیگه، یادگیری.» برای اینم می‌تونی معیاری بدی؟

زندگیِ کار یا زندگی؟


حمید محمودزاده: ببین، من فکر می‌کنم که شاید مثلاً واقعاً دو سه سال کفایت کنه برای کسی که دیگه می‌خواد بشه وارد اگر، گفتم، اونجا دو تا انتخاب دارم من: یا اینکه مسیر کارمندی رو برم – نه به این معنا که یه کارمندی باشم که مثلاً ۲۰ سال درجا بزنم، واقعاً اونجا هم مسیر خیلی جذابیه. یعنی الان دیگه دنیا عوض شده. الان، نمی‌دونم، شما تو گوگل میری می‌بینی که مدیران ارشدشون درآمدشون عجیبه. میان تو لیست دقیق چیز، اون سهامدارا و اینا.


امین آرامش: حقوق میلیاردی هم ما داریم آدم‌هایی که تو این بیزینس‌های بزرگ می‌گیرن، برای کسایی که نمی‌دونن در جریان باشن.


حمید محمودزاده: دقیقاً. یعنی اونجا دیگه انتخابمه که من می‌خوام کارمندی رو برم جلو، یعنی داخل یه شرکتی کار کنم، یا نه، می‌خوام برم کارآفرینی انجام بدم. چون به نظر من شاید این واقعاً برای یه سریا مناسب نباشه. من نمی‌دونم، دانششو ندارم الان بگم. یعنی یه سریا شاید واقعاً توانمندی، نمی‌دونم، اینکه برن مثلاً خلاصه اون ریسک‌ها رو تحمل کنن، نمی‌دونم، داستان‌ها رو تحمل کنن رو ذاتاً نداشته باشن.


امین آرامش: با توانمندی نگیم، مثلاً انتخابشون نباشه. چون آخه واقعیتش اینه که اصلاً کارآفرینی، همون حرف خیلی کلاسیک که میگن «کارآفرینی یه سبک زندگیه»، واقعاً. یعنی شما وقتی انتخاب می‌کنی کسب‌وکار خودتو راه بندازی، ناخودآگاه داری انتخاب می‌کنی شبم تو خونه به کارت فکر کنی. و این یعنی یه سبک زندگیه دیگه. شاید بعضیا انتخابشون این نباشه.


حمید محمودزاده: انتخابشون نباشه، آره. این کلمه دقیق‌تریه. آره، انتخاب… یعنی می‌خوام بگم اونجا احتمالاً انتخاب می‌کنم که…


امین آرامش: خب، حالا اگه انتخابت کارمندی باشه، چیکار می‌کنی کارمند بهتری باشی؟


حمید محمودزاده:ببین، من اینو باز بارها دیدم و افسوس خوردم برای آدم‌های توانمندی که اومدن و دیدم که چقدر مسیر شغلی بدی رو طی کردن. اونجام دقیقاً میام رویامو مشخص می‌کنم که: «آقا، من توی مثلاً ۱۰ سال آینده می‌خوام بشم لید پروداکت یک شرکت مثلاً استارتاپی بزرگ. من ۱۰ سال آینده می‌خوام بشم، نمی‌دونم، سِیلز منیجر مثلاً یه کمپانی که مثلاً ۲۵ تا کارمند فروش داره. من توی مثلاً ۱۰ سال آینده می‌خوام بشم، نمی‌دونم، مدیرعامل یه شرکتی که مثلاً ۱۰۰ نفر نیرو داره.» اینو هدف‌گذاری می‌کنم.

امین آرامش: شاید خیلی چیز ساده و بدیهی به نظر برسه ها، ولی از هر ۱۰ تا آدمی که من دیدم، ۹ تاشون اینجوری فکر نمی‌کنن.


حمید محمودزاده: اصلاً من یه چیزی به شما بگم، کلاً تمام مسیر موفقیت همش ساده و بدیهیه. یعنی ما چیز عجیب‌غریب و، مثلاً ما الان تو «دیدار»، اصلاً دلیل اینکه «دیدار» موفق شده، اینه که ما یه کار خیلی ساده انجام دادیم. ما گفتیم: «آقا، ما در قبال پولی که از شما می‌گیریم، شرح وظیفه‌مون هم برای خودمون هم برای شما شفاف می‌کنیم: اونم افزایش فروشه.» یعنی شما اگه به من پول دادی، افزایش فروش اتفاق افتاد، من کارمو درست انجام دادم، دمت گرم. اگه درست اتفاق نیفتاد، کارمو درست انجام ندادم. این خیلی چیز ساده‌ایه.

من رفتم ساندویچی، ساندویچ رو خوردم، گفتم: «آخ جون!» درست اتفاق افتاده کارش. اگه نشده، درست اتفاق نیفتاده. من رفتم، نمی‌دونم، یه لباس خریدم، بر فرض، اینجوری لذت بردم از اون، نمی‌دونم، شیک بود و طراحیش مثلاً خوب بود و نگاه کردم جلوی آینه، گفتم: «به به!» اتفاق افتاده. نباشه، اتفاق نیفتاده دیگه. ۹۰ درصد بیزینس‌ها این، این چیز ساده رو نمی‌دونن. می‌خوام بگم که خیلی دنبال چیزای عجیب‌غریب و تکنیک‌های عجیب‌غریب نگردین، همه‌چیز همین چیزای ساده‌س. و همین کاری که شما تو پادکست «کار نکن» کردی، خیلی ساده، حتماً یه مفهوم ساده‌ای پشتش هست که استمرار داشتی که این اتفاق داره توش میفته.


رو حساب این، اینم دقیقاً همینه که آقا، من وقتی که دیگه هدف‌گذاریم اینه که ۱۵ سال دیگه بشم دایرکتور مثلاً اسنپ، شرکتی مثل اسنپ، دیگه من وقتی میرم یه کمپانی کار می‌کنم، مدیرم بهم میگه، تو دیگه قهر نمی‌کنم. چون می‌دونم که این بخشی از اون هدفه دیگه. آره، اصلاً از این بالا نگاه می‌کنم. بعد، می‌خوام با یک شرکتی قطع همکاری کنم، رابطه‌هامو به هم نمی‌زنم. یعنی مثلاً چرا؟ چون مثلاً یه لحظه عصبانی شدم، مثلاً مدیره یه چیزی گفته، به من برخورده، یا مثلاً همکارم یه چیزی گفته، یا فلان اتفاق مالی برای ما اتفاق افتاده. اصلاً بازی من دیگه عوض میشه. چون همیشه من دارم نگاه می‌کنم که آقا، من چقدر تو اون مسیره هستم یا نه. و این به نظر من خیلی…

امین آرامش: آره، آره. خیلی چیز بدیهیه. اتفاقاً همین اخیراً پسرخاله خودم، اتفاقاً داشتم باهاش حرف می‌زدم، نزدیک مثلاً یه سالی بود توی شرکتی کار می‌کرد. گفتم: «محمد، خب مثلاً برنامه‌ت چیه برای آینده؟» (حالا شاید مثلاً خودِ محمد این قسمتو ببینه). بعد گفت که: «خب، مثلاً… مثلاً حالا هستیم، فلان.» گفتم: «خب بعدش؟ مثلاً دو سال دیگه کجایی؟» مثلاً به این سؤاله فکر نکرده بود انگار واقعاً. حالا مثلاً، نمی‌دونم، محمدی که میگم، مثلاً چه می‌دونم، کامپیوتر دانشگاه شریفم داره درس می‌خوره، مثلاً چه رتبه خیلی خوب کنکوره و این حرفا. حتی اینجوریه که خب خیلی به این موضوعات فکرم نمی‌کنی. ولی بعد که من بهش گفتم، یه خورده بیشتر فکر کرد. گفتم: «بیا برو با فلانی مشورت کن، اینجوری کن.» حالا…بعد فهمید که پس من باید برم جلسه مصاحبه. حالا من جلسه مصاحبه رفتنو بلد نیستم. رفیقی که دو جا جواب نگرفت و یاد گرفت. معلوم میشه که وقتی یه هدف داشته باشی، حالا می‌دونی چیا رو نمی‌دونی و میری همونا رو یاد می‌گیری به مرور و میری توی قدم بعدی.

حمید محمودزاده: و اینم بهش فکر می‌کردم، آقا راه میان‌بر وجود ندارد. راه میان‌بر وجود ندارد. آره. اگر می‌خوای قمار کنی، می‌تونی. یعنی، ولی تو مثلاً بری آمارا رو نگاه کنی، درصد خیلی کمی هستن که، نمی‌دونم، اون شانسه، اون، نمی‌دونم، اتفاق براشون میفته. تازه اونم کار نمی‌کنه‌ها دیگه. دیگه شما مثلاً همون لاتاری، برندگان لاتاری رو دیدین دیگه، نمونه‌شه دیگه. زندگیاشونو که مثلاً مرور می‌کنیم، می‌بینید چه اتفاقی میفته. یعنی اینو من باید درک کنم که راه میان‌بری وجود نداره.

و مسیره، مسیر جذابیه. یعنی من همیشه مثلاً این مدلی فکر می‌کنم، همیشه شب که می‌خوابم، میگم که: «چقدر جذاب که تو می‌میری.» می‌میری واقعاً، تو می‌میری. تمام دردها، غم‌ها، عاشقی‌ها، شکست‌ها، موفقیت‌ها تموم میشه. و صبح که بیدار میشی، تو زنده میشی و دوباره یه فرصت مثلاً چند ساعته‌ای داری که مثلاً یه چیز جدیدی خلق کنی دیگه. این هیجان‌انگیزه دیگه. و اگر شب که داری می‌خوابی، احساس کنی که اون روزت روز خوشی بوده، پس تو از مسیره هم داری لذت می‌بری دیگه.

این نگاه حداقل به من خیلی کمک کرده چون خلاصه وقتی خیلی نگاه می‌کنی که این طول می‌کشه و، نمی‌دونم، «اوووه چقدر!»، شما دیگه، نمی‌دونم، کوهنوردی کردین، اصلاً یه چیزی که شما رو ناک‌اوت می‌کنه، نگاه کردن به قله‌ست. یعنی میگن همیشه جلوی پاتو نگاه کن. چون وقتی می‌بینی که مسیر چقدر طولانیه، نه، کمک نمی‌کنه، اصلاً می‌زنه و شما رو نابود می‌کنه. به‌خاطر همین، این مهمه که من از اون مسیره دقیقاً لذت ببرم و ببینم که دارم هی تیکه‌تیکه دارم می‌سازمش.

امین آرامش: ببین، یه چیزی که واقعاً میشه فهمید اینه که توی یه اقتصادی که هر چقدر آدما دارن می‌دَوَن، تورم با سرعت بیشتری از اونا داره می‌دَوئه، میشه فهمید که بالقوه تمایل آدم‌ها به اینکه راه‌های کوتاه‌تری برای ثروتمند شدن کشف کنن، خب خیلی تمایل زیاد میشه. اگر باشه که چقدر خوب!



خب، این نکته اینه که داده‌ها نشون میده که کار نمی‌کنه. می‌دونی؟ مثلاً مسئله اینه. یعنی مثلاً نوع نگاه آدم‌ها اینجوری میشه که انگار مسیر رسیدن به دستاورد زیاد مالی و یه شغل خوب، از این جنسه که یه نقشه گنجی وجود داره و یه آدمی این نقشه گنجو داره، من باید برم اون نقشه رو پیدا کنم، اون کارو بکنم، سریع بهش برسم. ولی هیچ نقشه گنجی وجود نداره. یا اگه که وجود داشته باشه، برای یک در میلیون کار می‌کنه. و چون با این مایندست میرن جلو، اون آدم پکیج‌فروشی که میاد میگه: «آقا بیا این نقشه گنجو من دارم»، انقدر داره می‌فروشه دیگه. یعنی رو این مایندست سواره، بلکه کار نمی‌کنه واقعاً.

حمید محمودزاده: یعنی برعکس. اصلاً کلاً من یه کتابی می‌خوندم، فکر کنم «عصر جاهلیت»، یه چنین کتابی بود. می‌گفت که هر موقع که مثلاً همین رکود و فقر و تورم میاد، یه سری کاسبی‌شون می‌گیره دیگه؛ دعانویس‌ها و، نمی‌دونم، فالگیرها و – اون موقع که این، ما کتاب ۲۰۰ سال پیشه فکر کنم – پکیج‌فروش‌ها هم همین دیگه. هر چقدر که اینجا در حقیقت اتفاقات این شکلی میشه، هر کی، نمی‌دونم، اونایی که تو مثلاً ارز دیجیتال‌های مثلاً اون ارزهای، نمی‌دونم، من چون خیلی این فضا رو کلاً موافقش نیستم، آره، بلد نیستم، موافقشم نیستم.


اینا رونق می‌گیره دیگه. و واقعاً وجود نداره. من ندیدم حداقل. یعنی مثلاً من اگر برگردم نگاه کنم، مسیری که آدمایی که دیدم، اصولاً اینا یه دوره‌ای ممکنه یه اتفاقی هم بیفته، ولی تو اون اتفاق مستمر رو به رشده هیچ‌وقت قرار نمی‌گیرن. و تهشم من فکر نمی‌کنم حال آدمم با خودش خوب باشه. یعنی وقتی که شما نمیری یه جایی که واقعاً ارزش درست خلق کنی، قرار می‌گیری، چون خلاصه ما تهش، به قول شاملو میگه دیگه، میگه: «انسان همیشه تنهاست.» دیگه. ما همیشه تنهاییم دیگه. مثل کوه‌ها که کوه‌ها با همند و تنهایین، همچون ما، با هم آن تنهایان. خلاصه ما تهش می‌رسیم به اون نقطه‌ای که خودمونیم، شب تنها روبه‌روی خودمون قرار می‌گیریم. و اونجا مهمه که حال ما خوب باشه از کاری که داریم می‌کنیم.

امین آرامش: بسیار عالی، بسیار عالی. خب، در مورد کارمند شدن چیز دیگه‌ای هست؟

حمید محمودزاده: یه چیز دیگه هم بگم. به نظر من، حالا چه در مورد… یعنی تو هر مسیری، «تعهد» خیلی جدیه. یعنی اینکه آقا، من هر کاری رو که به عهده می‌گیرم، از مثلااً، نمی‌دونم، می‌خوایم با دوستامون بریم مثلاً کمپ، آتیش رو قراره من روشن کنم، اینکه درست اونو انجام بدم، متعهد بشم، با ظرافت انجام بدم، نمی‌دونم، انرژی بذارم. این به نظر من یه راز موفقیت‌های بعدیه. یعنی من خیلی تو آدم‌ها دقیق شدم و این رو دیدم‌ها. اینایی که اصلاً مهم نیست که تو برای… خلاصه اون مسئولیت رو بهت گرفتی دیگه. ببین، نکته‌ش برای من اینه. من میگم تا زمانی که تو خودت، اگر قراره تو به منفعتی برسونی، اولین مرحله‌ش اینه که خودت بدرخشی. یعنی تا زمانی که تو ندرخشی که نوری از تو ساطع نمیشه. پس من اگه اون کاره رو دارم برای کارفرمای بدم انجام میدم، من دارم برای خودم انجام میدم. یعنی من دارم خودمو نورانی می‌کنم، من دارم خودم می‌درخشم. مهم نیست که تو کجایی. و در حقیقت، حالا آره، میری می‌رسی به این نقطه که تصمیم می‌گیری مثلاً اون مسیرتو عوض کنی، ولی تا زمانی که، تا لحظه آخری که هستی، مسئولیت‌پذیر باش.

امین آرامش: چون که نفع اول مسئولیت‌پذیری به خودت می‌رسه.

حمید محمودزاده: دقیقاً به خودت. من همیشه اون تصویر اونایی که توی کشتی تایتانیک داشتن ویولن می‌زدن وقتی کشتی داشت می‌رفت… و واقعاً این آدم‌ها، آدمای موفقی میشن. یعنی من یه کتابی رو می‌خوندم، توی ۲۲ سالگی، این نویسنده رو نمی‌دونم، کتاب اسمش چی بود، نویسنده کی بود. می‌گفت که: «آره، من رفته بودم یه جایی و یه آدمی بود که اونجا گارسون بود. و اومد و مثلااً اینجوری با ما روبرو شد و اینا. و کنجکاو شدم و جدی پیگیری کردم که این چی شد آینده‌ش.» بعد مثلاً ۲۰ سال. و این آدمه خیلی مثل اینکه موفق شده بود. و داشت توضیح می‌داد که چقدر همونجا هم که این مثلاً داشت یه پیشخدمت ساده بود، وقتی با تعهد داشت اون کارو انجام میده، این درها رو باز می‌کنه. من نمی‌دونم چه فرمول عجیب‌غریبی پشتشه. چون یه سری چیزا واقعاً نمیشه حالا، یعنی خیلی هم اتفاقات منطقی نیست. ولی این به نظر من «تعهد» خیلی کلمه جدیه. کلمه «تعهد» خیلی جدیه.

امین آرامش: یعنی با اینکه به لحاظ فرهنگی نقطه مقابلش خیلی هست دیگه. کلی گزاره اینجوری داریم که: «مگه چقدر بهم حقوق میدن که من براشون انقدرم کار کنم؟»

حمید محمودزاده: اصلاً مهم نیست. ببین، شما حالا به هر دلیلی انتخاب کردی که الان تو اینجا، این لحظه، برای همون آدم عوضی که به تو پول کمی هم میده، که به تو بی‌احترامی هم می‌کنه، خیلی آدم، نمی‌دونم، درب و داغونیه، کار کنی، تو متعهد باشی. به‌خاطر اینکه این، این تو رو، شخصیت تو رو شکل میده. آره. بعد تصمیم بگیر که جدا شو. ولی وقتی که اونجا هستی و داری اون کارو انجام میدی، سعی کن که اون کارو درست انجام بدی. مهم نیست که حالا چه اتفاقی میفته. چون در نهایت، اصلِ اولین نفری که منافع اون اتفاق رو، حتی کار اصلاً یه کار عبث باشه ها، من اصلاً می‌خوام یه سری کاغذها رو از اینجا بردارم بذارم اینجا، من تعهد رو یاد می‌گیرم. یعنی من یاد می‌گیرم که آدم متعهدی باشم.


من یادمه که من لیسانسمو که گرفتم، خیلی من برخلاف ظاهرم، احتمالاً خیلی آدم شیطونی بودم تو دانشگاه. خیلی اصلاً دانشگاهو به هم ریخته بودم. بعد رفتم با رئیس دانشگاهمون خداحافظی کنم. رئیس دانشگاهمون به من گفت که، چیزه، گفت: «محمودزاده، خیلی خوشحالم که داری میری! یعنی من هر هفته منتظر بودم که یه اتفاقی از تو خلاصه میفته تو این دانشکده دیگه. از این به بعد می‌تونم مثلاً راحت بخوابم.» و من بهش گفتم که: «آره، من برمی‌گردم.» و اون گفت که: «آره، تو اینجا دیگه نمی‌تونی برگردی با این مثلاً درس‌هایی که نخوندی و این همه…» من در حقیقت واقعاً نخونده بودم. خلاصه من رفتم و با خودم یه عهدی بستم سر همین، یعنی تریگرشم (جرقه‌اش هم) همین شد.

و توی چهار ماهی که خوندم برای فوق‌لیسانس، من کلاً ۱۲ ساعت از خونه بیرون اومدم. ۱۲ ساعت! من تو هر سه روز، یه خودکار تموم می‌کردم. تو هر سه روز! خودکارا رو دارم‌ها. مثلاً یک، مثلاً مهر شروع، چهار مهر تمام. چهار مهر شروع، شیش مهر… بعد تهش، بگذریم که من مثلاً رتبه‌م نه شده و دوباره حتی مثلاً می‌تونستم برم شریف، دوباره برگشتم علم و صنعت به‌خاطر همون رئیس دانشگاه دوست‌داشتنیمون.

چیزی که من به دست آوردم، کم‌ارزش‌ترین میوه‌ش این بود که من رتبه نه شدم و قبول شدم و رفتم دانشگاه. ارزشمندترینش این بود که خیلی چیزا رو من یاد گرفتم. اینکه یاد گرفتم متعهد باشم به خودم. یعنی من وقتی که پلن کرده بودم، من اصلاً اکتیویتی‌بیس (مبتنی بر فعالیت) کار کردن رو اونجا یاد گرفتم. یعنی من مثلاً اینجوری بود که ۱۰ ساعت من درس نمی‌خوندم، من ۱۰۰ صفحه درس می‌خوندم. ۱۰ ساعت!

یعنی اینکه من، نمی‌دونم با چه کیفیتی اونجا اتفاق میفته، من اون روز باید ۱۰۰ صفحه درس می‌خوندم. حالا ممکن بود نه ساعت طول بکشه یا ۱۲ ساعت طول بکشه. یعنی اونجا خیلی، مخصوصاً وقتی شما تو این چالش‌ها خودتو قرار میدی، دیگه بعدش تو شبیه آدم سابق نیستی. یعنی تو یه چیزهایی رو به دست میاری که خیلی ارزشمندتره. به‌خاطر همین، وقتی من قرار می‌گیرم تو یه چنین چالشی، اونجا چالش من با خودمه، چالش من با ارزش‌های خودمه. من اصلاً با اون آدمه کاری ندارم. ببین، اصلاً مسئله ما تو این کشور، از اینجا به نظرم، من… همه دنبال اینیم که همه‌چیز رو بیرون از خودمون…

امین آرامش: مسئله دیگران رو حل می‌کنیم تو خودت نفع بیشتری ببر، ولو اینکه از کاری که تو می‌کنی، یه چیزی هم گیر اون بیاد.


حمید محمودزاده: دقیقاً، دقیقاً. من دیروز داشتم با یه دوستی صحبت می‌کردم، یه کارآفرینیه و خیلی این اعتراضات سیاسی میکنه گفتم: «بابا تو اصلاً کارت این نیست! آقا تو کارت اینه که الان تو همون زمان، ۸۰ درصد انرژیتو که می‌ذاری بابت اینکه اینقدر نق می‌زنی، اونو ببر بذار سر کارت، کارتو توسعه بدی، آدم‌های بیشتری رو در حقیقت، اون ارزشی که داری خلق می‌کنی رو به آدم‌های بیشتری بدی، آدم‌های بیشتری رو درگیر کنی، یه تیکه از این کشور رو تو درستش کنی.»

و اینو خیلی دیدم‌ها. چون دارم هی بیشتر در موردش صحبت می‌کنم، به‌خاطر اینکه من خودم دیدم توی مجموعه‌مون که چقدر آدم‌های نازنین و دوست‌داشتنی و توانمند و باهوش، به‌خاطر این نگاهه، می‌بینی طرف مثلاً ۱۵ ساله کارشناسه. مثلااً از این شرکت به اون شرکت، از این شرکت به اون شرکت. در حالی که آقا، اصلی‌ترین منفعت رو از اون کاری که تو داری می‌کنی، اول خودت می‌بری. بعد از نور تو، اون شرکتم منفعت می‌بره. بعد، نمی‌دونم، از نور تو، همکارتم منفعت می‌بره.

امین آرامش: با این توضیح که این پیش‌فرض هست که اون کاری که داری می‌کنی، طبیعتاً توی سازمان درسته، جای درستی که به هر حال جای رشد داری، داری یه چیزی یاد می‌گیری. طبیعیه که یه جایی که هستی و می‌بینی نه چیزی برای یادگیری هست، محیط سمیه، باید بیای بیرون. تمام این پیش‌فرض‌ها توش هست که تو یه جایی که برای یادگیری و جای رشدی، این کارو بکن.


حمید محمودزاده: اصلاً من میگم حتی اونجایی هم که اینجوری نیست، تو تا زمانی که تعهد داری، درست، تا روز آخر اون ویولنتو بزن و جدا شو. اصلاً همون سه روزه جدا شو، نمی‌دونم، دو ساعته جدا شو. ولی تو اون دو ساعتی که هستی، متعهد باش.

چون اصلاً بازی، در حقیقت به نظر من رشد و موفقیت، از تعهد ایجاد میشه. ما یه زمانی «کارزار» رو داشتیم و خب به عنوان شرکت تبلیغاتی، از آدم‌ها درصد می‌گرفتیم دیگه، از بودجه تبلیغاتیشون. و من دعوا راه می‌نداختم با این آدم‌ها که طرف می‌گفت: «آقا این ماه من می‌خوام انقدر هزینه کنم.» من می‌گفتم: «نمیشه! چون اصلاً تو ظرفیتشو نداری. مثلاً تو فلان مسئله رو تو وب‌سایتت داری.» و این آدم می‌گفت: «آقا من می‌خوام پول به تو بدم» می‌دونی؟ این تعهده، بازی رو برای آدما عوض می‌کنه.


امین آرامش: یه پاوریه که دیده نشده، کمتر بهش توجه شده، که اگه اینو داشته باشی، یهو اهرمی، یه جاهایی تو رو پرتاب می‌کنه بالا، انقدر که کمیاب شده الان این روزا.


حمید محمودزاده: دقیقاً، دقیقاً. من، من درک می‌کنم‌ها. ما الان تو شرایط مثلاً بدی هستیم از نظر اقتصادی، ولی همیناست که آدما رو متفاوت میکنه


جایگزین نداره. می‌دونی؟ من می‌خوام بگم که با وجود این شرایط بد، من حالا همیشه کلاً یه هنری که دارم اینه که در همه شرایط می‌تونم نیمه پر لیوانو ببینم. شاید مثلاً جذابیتش این باشه که به قول اون شاعری که میگه: «مرد را دردی اگر باشد خوش است، درد بی‌دردی علاجش آتش است.» شاید این شرایط کمک کنه که ارزش تعهد ما، ارزش بیشتری برای ما خلق کنه. یعنی این تعهدی که تو این شرایط بهش پایبندیم، ما رو به پله‌های بزرگتری برسونه. می‌دونی؟

می‌خوام بگم، گفتم، حالا نمی‌خوام خیلی اونوریش کنم، ولی واقعاً اینا نقش، اثر می‌ذاره تو زندگیت. شاید مثلاً خیلی هم علمی باشه این اثرات‌ها، ولی ما درک نکنیم، ولی اثر جدی می‌ذاره.
یعنی مثلاً مشخصاً، من خیلی جالبه، ما برای بانک صادرات وب‌سایت درست می‌کردیم و یه اتفاقی افتاد. من توی جلسه‌ای که مثلااً ۳۰ تا از این مدیراشون بودن، من اینجوری بود که اینا یه حرف بی‌ربطی زدن و ما هم کارمونو به شکل درستی، دقیقی انجام داده بودیم. من جلسه رو مثلااً تو دقیقه اولش ترک کردم. و به مدیر روابط عمومیشون گفتم خیلی شاکی بودم و اینا. و اومدم بیرون. و این مدیر روابط عمومیه، بعد اینکه از اونجا اومد بیرون، رفت یه بانک دیگه، اولین کاری که کرده بود، به من زنگ زده بود و گفته بود: «آقا بیا اینجا این کارم انجام بده. درسته من با تو دعوا کردم، ولی می‌دونم تو کارتو درست انجام میدی.» می‌دونی؟ اینا، این تیکه‌ها باعث میشه که آدم‌ها می‌بینن ارزش شما رو. حتی اون آدم بده، اون کارفرمای بده که، نمی‌دونم، به تو بی‌احترامی می‌کنه، بر فرض، خدایی نکرده، حقوق هم کم میده، اون ارزش تو رو می‌بینه. و یه جا ممکنه دقیقاً این پازله بشینه کنار این ماجرا.


خیلی جالبه، ما سه جا، سه تا اینوِست (سرمایه‌گذاری) گرفتیم. سه تاشو تقریباً از سه جایی گرفتیم که من رابطه‌های خوب ساخته بودم. مثلاً یکیشون این بوده که، نمی‌دونم، طرف اومده بود مشاوره رایگان خواسته بود، من بهش مشاوره رایگان داده بودم. بعد این شرکتی که می‌خواست اینوِست کنه رو «دیدار»، رفته بود اونجا موفق نشده بود. بعد به اون آدم گفته بود که: «تو فکر می‌کنی کجا، کجا بریم خوبه؟» و اون گفته بود: «فلان جا برین.» یکیش مثلاً این بوده که من مثلاً یه جا مشاور تبلیغاتی بودم، این آدم مثلاً به عنوان مدیر اومده بود اونجا، به عنوان مدیر تبلیغات، و خیلی من اتوریتی (اختیار) داشتم، ولی خیلی با هم کارو، با هم کمک کردیم، بردیم جلو. و اون رابطه اونجا ساخته شد. می‌خوام بگم که اینا بعداً نقش بازی می‌کنن تو زندگی شما. وقتی که همکار شما می‌بینه که تو آدم متعهدی هستی، در حین اینکه مثلا هم مدیر بد داری، فردا روز اگه یه فرصتی ایجاد بشه، احتمالاً تو اولین کسی هستی که تو ذهن اون قرار می‌گیری و اون فرصت برای شما ایجاد میشه.

امین آرامش: خب، پس برای کارمند: یک، اینکه هم ببینه تو بلندمدت اگه می‌خواد کارمند بمونه، قراره به کجا برسه، که تو این مسیر بدونه چیا رو نمی‌دونه که بره یاد بگیره، برنامه‌ریزی کنه در اون جهت، سختی‌های مسیر رو بتونه بهتر تحمل کنه. یک این. دو، اینکه همون لحظه، هر جایی که هست، مستقل از اینه که بعداً توی افق کوتاه یا بلندمدت تصمیم بگیره اونجا نباشه، با تعهد کارشو انجام بده، به‌خاطر اینکه نفع اول تعهد به خودش می‌رسه. دیگه چی؟ در مورد کارمندی چیز دیگه‌ای هم به ذهنت می‌رسه؟

حمید محمودزاده: ببین، یه چیزی هم که به نظر من خیلی مهمه، اینکه مستمراً یاد بگیره. یعنی مهارت‌های خودش رو توسعه بده. اگه من دارم میرم یه جایی دارم کار می‌کنم در حوزه مارکتینگ، باز من اینو خیلی باهاش مواجه شدم. آقا، مارکتینگ، مثلاً من الان دیجیتال مارکتینگ کار می‌کنم، خیلی بده که مثلاً من جی‌ای‌فور (GA4) بلد نباشم. خیلی بده که مثلااً من سرچ کنسول رو نخورده باشم. خیلی بده که مثلااً من فتوشاپ رو مثلاً، نمی‌دونم، در حد اینکه بتونم چهار تا کار انجام بدم.

یعنی ببین، این مالتی‌دیسیپلین (چند رشته‌ای) بودنه است که منو می‌بره جلو که رشد کنم. خیلی بده که من اکسل بلد نباشم. اینا چیزاییه که من می‌تونم یاد بگیرم و قطعاً خیلی از شرکت‌ها این فرصت رو هم بهت میدن. یعنی ما که اینجوری هستیم. من خیلی جاها که دیدم اینجوریه. مگه میشه مثلاً یه نیرویی بیاد بگه: «آقا مثلاً من می‌خوام برم اینو یاد بگیرم»، شرکت کمکش نکنه؟ یا مثلاً یه بخشی از هزینه یک دوره‌شو نده، یا یه زمانی رو براش آزاد نکنه؟ می‌خوام بگم اینم خیلی کمک می‌کنه که، دوباره گفتم دیگه، تو داری می‌درخشی. تو باید اول بدرخشی که نور به اطرافیانت بدی. یعنی تمرکز رو این مهارت‌ها هم به نظر من می‌تونه خیلی کمک کنه.

امین آرامش:خب، اینم سه: مدام در حال یادگیری باشی، نه فقط چیزهایی که ازت خواسته شده رو انجام بدی، دنبال این باشی که چیزهای جدیدی هم حتما یادبگیری، ببین، من به نظرم کارمندی یعنی با هزینه یکی دیگه داری یاد می‌گیری. اصلاً اینجوری نگاه کنی به موضوع، واقعاً اگه اینجوری نگاه کنی، یعنی مثلاً یه مایندست اینه که: «آقا یه پولی به من میدن، یعنی من زمانم رو دارم می‌فروشم که یه پولی بهم بدن. پس تو این زمانه، تا جایی که ممکنه بیشترین لذتو ببرم، دو ساعت بیشتر کار نکنم که…» بستگی به اینکه اصلاً آدم خوبی نیست، حالا بقیه‌شو چیکار می‌کنم؟

مثلاً اینستاگرام چک کنم. یعنی آلترناتیوش (جایگزینش) معمولاً خیلی چیز مثلاً خیلی عجیبی نیست که توی بلندمدت نفع بیشتری بهت برسه. اما یه راه دیگه: «آقا من اینجا اومدم که با هزینه شرکت یاد بگیرم. حالا اون حواسش نیست که من الان دارم چیزی یاد نمی‌گیرم، خودم برم برای خودم تسک ایجاد کنم.» اینم به عنوان نکته سه. چیز دیگه‌ای هم هست؟

حمید محمودزاده: و یه چیزی هم که شاید اینم می‌تونه کمک کنه، واقعاً اچیومنتمو (دستاوردامو) پوله نبینم. ببین، مخصوصاً الان که اوضاع اینقدر مثلاً رکود و تورمیه، این باز این بهتر کمک می‌کنه که: «آقا من اگر دارم توی تیم مارکتینگ “دیدار” کار می‌کنم، اچیومنتم این باشه که آقا من دارم کمک می‌کنم تو این بخش که آدم‌ها مسیر درست رو برای کسب‌وکارشون انتخاب کنن. پس من هر نفری که داره میاد اینجا، من دارم این اثرگذاری رو تو اون شرکته که مثلاً یه شرکت تو زاهدان، سه نفره، و این سه نفر فردا قراره بشن شیش نفر به‌خاطر این انتخابه.»

امین آرامش:
مشتری داریم واقعاً از زاهدان؟


حمید محمودزاده: آره. ما زاهدان، همه‌جای ایران مشتری داریم. زاهدانم خیلی اتفاقاً یه نماینده هم داریم. ما چون نمایندگی رو شروع کردیم، همین الان بچه‌ها دارن آموزش میدن برای نمایندگی فروش.

امین آرامش: من ذوق کردم چون فکر نمی‌کردم.


حمید محمودزاده: آره. می‌خوام بگم که من اونجا تو مارکتینگه، ببینم که: «آقا من الان دارم این نقشه رو در حقیقت اونجا دارم بازی می‌کنم.» من این همیشه میگم تو «دیدار»، ما یه کشتیی هستیم که مثلاً ۱۰۰ نفر دارن توش پارو می‌زنن. و اگه یه نفر نزنه، خلل ایجاد میشه. و من یکی از اون ۱۰۰ نفرم که دارم این رو می‌برم جلو. و گفتم، نکته‌ش اینه، وقتی من این مدلی نگاه می‌کنم، آدم متفاوت‌تری میشم، آدم اثرگذارتری میشم. و یا سازمان می‌بینه منو، یا همون، قدم در حقیقت از خودم دفاع می‌کنم. طبیعتاً می‌رسم، میگم: «آقا من آدم اثرگذارم، حقوق بیشتری می‌خوام.» و سازمان خوب بهت میده. خب چرا نده هم، من جایگزین میشم.

کارمند ارزش‌آفرین


حمید محمودزاده: یعنی همون قدر که من همیشه میگم به مدیرا، میگم که: «همون قدر که شما مسئولی که از “دیدار” جلوی نیروهات دفاع کنی، همون به همون اندازه مسئولی که از اون‌ها جلوی “دیدار” دفاع کنی.» یعنی همینقدر که از اون‌ها می‌خوای که اثرگذار باشن، همینقدرم باید بیای بجنگی که منافع اون‌ها رو از شرکت بخوای که به اون‌ها بدی بابت این اثرگذاری. یعنی این دو سویه‌ست.

ولی گفتم، این نگاه، من خیلی، گفتم، اینو دیدم که آدما میان، من خلاصه دو سال رفتم توی مجموعه‌ای کار کردم، به‌خاطر یه چیز مثلاً خیلی کوچولوی، مثلاً اتفاق مثلاً خیلی ساده، تمام ارتباطمو با اون شرکت به هم می‌زنم. بعد جدا میشم، نمی‌دونم، اصلاً اون نتورکی که اونجا می‌تونستم بسازم… مثلاً ما خیلی از بچه‌هایی که مثلااً با «دیدار» کار کردن، الان مثلاً آدم هست، همین الان، همین الان مثلاً جاریه ها، مثلاً ماهی دو تا مشتری من بهش معرفی می‌کنم. خودش رفته بیزنس راه انداخته. قبلاً مثلاً نیروی ما بوده. یکی دیگه هست که مثلاً داره کار می‌کنه، دوباره همین. یعنی این ارتباط‌ها میشن چیزی که بعداً رفتی تو مسیر کارآفرینی قرار گرفتی، همین آدم‌ها میشن آدم‌هایی که شما رو دقیقاً کمک می‌کنن که تو مسیرت بری جلو.


امین آرامش: این چیزی که داره میگه، خیلی هم به مفهوم کارآفرینی سازمانی هم خیلی نزدیکه دیگه. یعنی مثلاً اینجوریه که تو به اسم می‌تونی کارمند باشی، ولی وقتی خودت رو شریک بدونی توی ارزش‌آفرینی سازمان، تو هم بخشی از اون پازل اثرگذاری و ارزش‌آفرینی سازمانی. و تو یک کارمندی، ولی انگار کارآفرینی. چون سازمان که خودش به تنهایی و با یک فرد که نمی‌تونه واقعاً دایر باشه. شما داری کارآفرینی سازمانی می‌کنی. که این یه انتقادی هم داره به اینکه این نگاهو نداشته باشی که یا کارمندی یا کارآفرین، و کارآفرین کسیه که کسب‌وکار خودشو داره و یه قدم بالاتر از کارمنده. شما می‌تونی کار… یعنی ما همینجا با یه آدمی حرف زدیم، با امیرحسین ناطقی، فاندر (بنیان‌گذار) بازی کوییز آو کینگز، که حالا کلی هم نصب میشه. الان رفته کارمند «دیوار» شده. و خودش اصلاً نوع نگاهش این بود که: «آقا من اونجا هم دارم کارآفرینی می‌کنم. به اسم کارمندم، ولی توی اون ارزش‌آفرینی سهیمم. و اینم، من دارم یه اثری می‌ذارم و حال خوبش برای منم هست.»


حمید محمودزاده: بعد اصلاً این کلیده. اصلاً کلیده. تو می‌خوای رشد کنی، کلیده. چون تویی که رشد می‌کنی. حتی در اون شرکت. بعد، یعنی ما نباید بریم اونجا وایستیم بگیم که: «آقا چون مثلاً من تو ایران زندگی می‌کنم، همه دارن، نمی‌دونم، بر فرض مثلاً این مدلی میرن، منم اون مدلی میرم.» من این مدلی نمیرم. می‌دونی؟ من فکر می‌کنم که اصلاً کشورا این شکلی ساخته میشن‌ها. حالا یه ذره جلوتر در مورد مهاجرت، اگه واقعاً نصف این آدم‌هایی که مهاجرت کردن، آدم‌هایی که اینقدر نخبه بودن، نمی‌دونم، دانشگاه خوب رفتن ما الان اینجا نبودیم. مگه میشه مثلااً همینجا می‌بودیم؟ با وجود مثلاً اون آدم‌های خفنی که از اینجا رفتن و اینا می‌موندن، این کشور قطعاً وضع ما بهتر بود. قطعاً اینا اثرگذار بودن. قطعاً اینا الان تو ساختارهای دولتی بودن. قطعاً اینا شرکت‌های بزرگ می‌ساختن. واقعاً شاید ما الان شرایطمون این نبود.


امین آرامش: ببینید، البته من خب انقدر سفت اونا رو قضاوت نمی‌کنم.


حمید محمودزاده: نه، من اصلاً، من موضوعم این نیست که این کار خوبیه یا بدیه‌ها. من اصلاً کاری ندارم که این، این اصلاً این خودِ این ماجرا خوبه، بده، کاری ندارم اصلاً. ولی میگم اگر این اتفاق نمیفتاد، می‌فهمم که می‌تونست بازی عوض بشه.


اصلاً بازی عوض میشد. همین که الان اتفاق افتاده، حمید محمدی دیجی‌کالا، نمی‌دونم، حسام آرمندهی، همه این آدم‌های نخبه‌ای که وایستادن، مثلاً ساختن یه تیکه رو، اکوسیستم‌ها با این آدم‌ها ساخته شده. این آدما تک‌تکشون می‌تونستن برن دیگه.


امین آرامش: ببین، البته اینم من می‌فهمم واقعاً که، ببین، من حالا، حالا مثلاً دارم خودمو میگم. ببین، من سال ۹۲ شروع کردم کارمندی رسمی خودم رو. من می‌فهمم که اگر ۱۴۰۳ می‌خواستم شروع کنم، ببین، من اونجا مثلاً با یه حقوقی که مثلاً اونجا می‌گرفتم، مثلاً اگه فرض کنیم می‌تونستم یه دونه نیم‌سکه بخرم، امروز با یه دونه حقوقی که مثلاً تو همون شرکت فرضی بگیرم، نصف یه دونه ربع‌سکه می‌تونم بخرم.

خب، من این رو می‌فهمم که میزان درآمد ماهانه آدم‌ها، به‌دلیل تورم مزمنی که ما داریم، قدرت خریدشون هرچی زمان رفته جلوتر، کاهش پیدا کرده. به نظرم اینو باید به رسمیت بشناسیم. یعنی این یه فکته (واقعیته). اینه. یعنی هر کی توی سال‌های آینده توی اقتصاد ایران داره وارد بازار کار میشه، کارش سخت‌تر از نسل‌های قبلیه. ماها مثلاً دهه شصتی‌هایی که شروع کردیم، به نسبت به اون دهه سی و چهلی‌هایی که با یه کارمندی، مثلااً پدران ما مثلاً با یه کار، حالا مثلاً من دارم میگم، خونه خریدن، ماشین خریدن، خونه دوم خریدن و و و. خب، برنامه مثلاً یه خورده سخت‌تر بود. نسل‌های بعدی سخت‌تر. اونم به‌دلیل اقتصاد کلانه، که من این بدهی رو دارم تو «کار نکن».

من یه روزی آدم متخصص تو حوزه اقتصاد کلان میارم و راجع به موضوع تورم و اینا حتماً حرف می‌زنیم. چون به نظرم بیش از تلاش‌های فردی ما، وضعیت اقتصاد کلان روی زندگی ما اثر می‌ذاره. ولی نکته اینه که ما اختیارمون رو همین تلاش‌های فردیمونه و کاری غیر از این نمیشه کرد.


حمید محمودزاده: ببین، من میگم که، من الان بحثم مثلاً گذشته بود. ببین، مثلاً شیش سال پیش، ما مسئله‌هامون تو این حوزه خیلی کمتر بود. یعنی زمان دوره خاتمی که اصلاً مسئله ما نداشتیم. ولی همه، یعنی می‌دونی؟ این یه ذره فرهنگی هم هست. یعنی ما همون موقع هم آدما شاکی بودن. یعنی دلار ما صد تومن بود، آدما شاکی بودن. سه هزار تومن بود، شاکی بودن. الان جای شاکی بودن خیلی جدی وجود داره ها.


امین آرامش: بین حرف من همینه. من اینو می‌فهمم که امروز خیلی خیلی سخت‌تره. ولی خب که چی؟ مگه چاره‌ای غیر از… آقا سخته، خیلی خیلی. یعنی الان شما که تازه شروع کردی، واقعاً دمت گرم که الان داری تلاش می‌کنی. اوضاع امید خیلی بدتره به نسبت زمان نسل ما، اوضاع اقتصادی خیلی بدتره. ولی برادر من، خواهر من، مگه چاره‌ای غیر از تلاش کردن داریم واقعاً؟


حمید محمودزاده: یعنی همش ما تو انتخابامون داریم زندگی می‌کنیم دیگه. یعنی مثلاً من خودم این امکانو داشتم مثلاً مهاجرت کنم. خیلی هم دانشگاه خوب. من دانشگاه کانادا، فول‌فاند (بورسیه کامل) داشتم، بریتیش کلمبیا، تو دکترای… این نبود که مثلااً نه، امکانشو نداشته باشم نرم. انتخابم این بود. و منم کاملاً اون چیزی که میگی درسته ها. یعنی انتخاب آدم‌هاست و خیلی اصلاً خوب و بدم به نظر من معنایی نداره اینجا. و نکته اینه که چرا انتخاب کردم؟ بازم اون خودخواهیه هستا. یعنی دوست داشتم من سر کوچه با بقالی که دارم صحبت می‌کنم، فارسی صحبت کنم. دوست داشتم اگه یه کاری می‌کنم،من دوست ندارم، ببخشید اینو میگم، ولی می‌خوام بگم اینو، دوست ندارم برم مثلاً توی دانشگاه، مثلاً، نمی‌دونم، یه دانشگاه آمریکا درس بدم با آدم‌هایی که اونا مثلااً بیان این تحریم وحشتناکه به نظر من، واقعاً.

من کاری با اصلاً چیز ندارم، ولی این مدلی که کار رو برای ما اینقدر سخت کرده، آدمای ما به‌خاطر دارو می‌میرن، نمی‌دونم، به‌خاطر… خب اینا، اینا می‌تونن اینا رو باز کنن. مثلاً با شما با حکومت مثلاً فعلی ما مسئله داری، اوکی. چه ربطی به دارو داره؟ بعد برن به اون آدم‌هایی که بعداً می‌خوان بزرگ شن، بیان همین شرایط رو برای مثلاً عمه و خاله و دایی من سخت کنن؟ من نمی‌کنم این کارو. انتخاب من این نیست. انتخاب من اینه که وایستم اینجا، یه تیکه کوچولو رو تو این مملکت درست کنم. این حال منو خوب می‌کنه. شایدم انتخاب مثلاً جذابی برای مثلاً زندگی خانوادگی من نباشه که مثلاً راحت مثلاً زندگی کنم. ولی این انتخابه.

و این انتخاب، به نظرم خوب و بدم نداره. ولی نکته هم اینه که راهی جز ساختن این کشور با این مایندست نیست. باید این مایندست، برای اینکه نه، ماها اصلاً کشور ایکس و… این مایندست باید بشه ده هزار نفر، پنج هزار نفر، و درست بشه. قرار نیست مثلاً کل ۸۰ میلیون، ۹۰ میلیون به این مایندست… شما باید بشینی اینجا با «کار نکن» این اثرگذاری رو داشته باشی. اون یکی مثلاً با دیجی‌کالا این عدالت رو در خرید برای آدم‌ها فراهم کنه. اسنپ مسئله آدم‌ها رو حل کنه. نمی‌دونم، «دیوار» مسئله آدم‌ها رو حل کنه. بیان اینا ورود کنن و این مسیریه که در حقیقت باید بریم جلو و درستش کنیم دیگه. یعنی من اگه همین امروزم بود، هیچ‌وقت به مهاجرت فکر نمی‌کردم.


امین آرامش: حالا اصلاً راجع به داستان مهاجرت حرف می‌زنیم. ولی آره، منم اینو خیلی هستم که واقعاً یه تصمیم شخصیه، خیلی نمیشه واقعاً قضاوت اخلاقی داشت راجع بهش. چون آخه امر اخلاقی رو بیرون کشیدن از این ماجرا خیلی مسئله پیچیده‌ایه. ولی به نظرم هر کی تصمیم می‌گیره، کاملاً خودخواهانه داره می‌گیره. یعنی به نظرم اینجوریه که کسی هم تصمیم گرفته اینجا بمونه، نفع شخصی خودشه که داره حال خوبی ایجاد می‌کنه.


حمید محمودزاده: آره، منتی نداره کلاً. این نیست که مثلاً من موندم، مثلاً افتخار کنم، یا اون که رفته افتخار کنه این، چون اصلاً به نظر من کاملاً یه انتخاب شخصیه


حمید محمودزاده: کاملاً. اوکی. یه چیز دیگه هم هست که بخوای بگی؟


امین آرامش: نه، تمومه.

بررسی ایده

امین آرامش: من این سؤالو پرسیدم که اگه بخوای کسب‌وکار راه بندازی، چیکار می‌کنی؟ گفتی که مثلاً بالفاصله راه نمی‌ندازم، میرم کارآموزی. بعد اومدیم کارمندی. حالا فرض کن که حالا اومدی جایی که می‌خوای کسب‌وکار خودتو راه بندازی. حالا فرض کن با این دانش امروزت، امروز می‌خوای اولین کسب‌وکار خودتو راه بندازی و یه ایده‌ای هم داری. چه نکاتی رو بررسی می‌کنی که ببینی آیا این ایده خوبی هست یا نه؟


حمید محمودزاده: ببین، مشخصاً، حالا چیزی که من فکر می‌کنم، می‌خواستم بگم به نعمت! به ذلت جهان سومی بودن، این نعمت برای ما فراهم شده که یه سریا رفتن کارای آرندی (تحقیق و توسعه) انجام دادن. یعنی یه سریا رفتن تمام اون درهایی که بسته بوده رو زدن و مطمئن شدن بسته‌ست، رفتن درهای باز رو پیدا کردن. یعنی اولین کاری که می‌کنم، مشخصاً میرم جستجو می‌کنم که اون اتفاقه در کشورهای شبیه ما، که یه پله از ما جلو هستن، چجوری اتفاق افتاده. یعنی اگر بخوام یه کار مثلااً بزرگ‌تری انجام بدم، یعنی این مسیریه که طی می‌کنم. یا نه، می‌خوام اصلاً یه کار خیلی ساده‌تری انجام بدم.


امین آرامش: آره، مثلاً ساده و کوچیک. بذار یه خورده چیزتر کنیم، مصداقی‌ترش کنیم. من تو اکسپلور اینستاگرام دارم می‌گردم، یکی میاد میگه: «آقا بیا من بهت یه دستگاهی بهت مثلاً میدم که یه خط تولیدی راه می‌ندازی که مثلاً فلان چیزو تولید می‌کنی، خودمم ازت می‌خرم.» یکی دیگه میاد میگه: «آقا بیا من یه چیزی دارم به اسم دراپ‌شیپینگ، بدون اینکه خودت مثلاً انبار داشته باشی و فلان و اینا، این کارو می‌کنی.» یه همچین ایده‌های پیشنهادی که میاد رو چجوری بررسی می‌کنی که آیا این ایده کار می‌کنه یا نمی‌کنه؟


حمید محمودزاده: ببین، من اولاً که، حالا اینا که خیلی به نظر من، حالا، یعنی اصلاً این کسب‌وکار کوچیک، به نظرم اصلاً کوچیکم بخوای شروع کنی، من سعی می‌کنم برم یک «مسئله» آدم‌ها رو پیدا کنم و اون مسئله رو حل کنم. یعنی احتمالاً خودِ ما درگیر یه مسئله‌هایی هستیم. احتمالاً اون مسئله، مسئله خودِ منم هست. یعنی وقتی که اون مسئله رو پیدا می‌کنم، مال خودم، اصلاً بازی عوض میشه دیگه. یعنی وقتی من، مثلاً، حالا این دوستان دیجی‌کالا هم میگن دیگه، مسئله خودشونو رفتن حل کنن که دیجی‌کالا ساخته شد.

یا، نمی‌دونم، اغلب این مدلیه دیگه. یعنی مثلاً ما خودمون تو «دیدار»، واقعاً «دیدار» مسئله ما رو اول حل کرد. بعد ما رفتیم… وقتی که مسئله، مسئله خودم باشه، من خیلی می‌فهمم اونو، دردها رو خیلی می‌فهمم. یعنی تا زمانی که، مثلااً این چالشو با بچه‌های فنی خودمون داشتیم قبلاً، الان خیلی دیگه خوب شده، اینکه من بهشون می‌گفتم، می‌گفتم: «شما درکی نداری که وقتی اون میگه آقا سه ثانیه طول می‌کشه، برای اون جهنمه!» تو تا زمانی که نری پشت اون کامپیوتر نشینی، وقتی که خریدار احتمالی که مثلاً نمی‌خواد با تو صحبت کنه، یه جمله ناامیدکننده بده، مثلاً با لحن بد به تو گفته، و تو در حالی که اون گوشی رو قطع کردی، می‌خوای یادداشت بزنی و این خاطره بد رو ثبت کنی که ریجکت شدی، حالت بده، دکمه رو می‌زنی، مثلاً درست کار نمی‌کنه، این خیلی فرق می‌کنه که تو فقط می‌شنوی کُنده.

پس وقتی من درد رو خودم دارم یعنی تک‌تک آدم‌ها اینو دارن. یعنی مثلاً شما میری، فرض کن، تو یه رستوران یه پِیْنی (دردی) رو می‌بینی اونجا، و بری و سعی کنی که اون مسئله رو حل کنی. وقتی میری این مسئله رو حل می‌کنی، چون مسئله مال خودته، می‌تونه در حقیقت خیلی جذاب‌تر اون مسئله رو حل کنی.


امین آرامش: پس به جای اینکه دنبال این باشی که چه ایده‌ای میگن خوبه، دنبال این باشی که چه دردی هست که درد خودمه، برم اونو رفعش کنم.


حمید محمودزاده: و درده، درد واقعیه.


امین آرامش: چجوری بفهمه درد واقعیه؟

حمید محمودزاده: ببین یه سری دردها هستن، یا مثلاً ایده‌ها، که جنسشون اینجوریه. اولش شاید فکر کنی یه فانتزیه. ولی باید ببینی اگه اون ایده یا راه حل نباشه، واقعاً یه مسئله جدی تو زندگی‌ات پیش میاد؟ باید بگردی ببینی نبودِ اون راه حل، چه مشکل دقیقی رو ایجاد می‌کنه، یا اون راه حل، چه مسئله جدی‌ای رو حل می‌کنه.

مثلاً یه دوستی ما داریم، الان خیلی آدم موفقیه، خیلی هم آدم جذابیه. اینا قبلاً کار پیکاپ پاسپورت انجام می‌دادن. یعنی چی؟ آدما برای مهاجرت و اینا، باید خودشون می‌رفتن سفارتخونه پاسپورتشون رو می‌گرفتن. این یه دردسری (pain) بود دیگه. این دوستمون اومد چیکار کرد؟ اینا رو گروهی (bulk) انجام داد، هزینه (cost) رو برای مشتریاش به شدت آورد پایین و یهو یه معجزه‌ای تو بیزنسش اتفاق افتاد. هرچقدر اون درده جدی‌تر باشه، یعنی نبودِ اون راه حل یه هزینه یا پیچیدگی جدی ایجاد می‌کنه، ایده‌ت ارزش بیشتری داره. یعنی مثلاً من قراره یه کاری رو انجام بدم ۲ ساعت طول می‌کشه، وقتی اون راهکار، اون ایده من، می‌تونه اونو بکنه ۵ دقیقه، این ارزش داره.


من همیشه میگم یه ابزار سنجش خوب برای ایده‌مون اینه که دو تا کمک بتونه بکنه: یکی اینکه استفاده از اون خدمت رو راحت‌تر کنه (تسهیل‌گری کنه). دوم اینکه بتونه به‌صرفه‌ترش کنه (affordable باشه). باید ببینیم این دو تا روش مثلاً کار می‌کنه یا نه. اینم به نظر من خیلی کمک می‌کنه.

امین آرامش: یعنی شما قراره که یک نیاز واقعی آدم‌ها رو پیدا کنی و از محل اون رفع نیاز، جامعه دقیقاً به شما یک بهایی بده که اون میشه ثروت شما و اینجوری کسب و کار شما راه میفته. من فکر می‌کنم که، فرض کن مثلاً شما می‌خوای بری چه می‌دونم، شنا یاد بگیری. خب این رو به رسمیت می‌شناسی که آقا من برم یه سری اصول اولیه شنا رو، حتی ۵ دقیقه، ۱۰ دقیقه هم که شده یاد بگیرم. من به نظرم اینو باید به رسمیت شناخت. چون من اینو خیلی دیدم، مخصوصاً توی بچه‌های مهندسی خیلی بیشتر بود. الان دیدم بچه‌های رشته‌های علوم تجربی هم که تو این سال‌ها خیلی بیشتر شدن به واسطه کنکور، و بچه‌های مهندسی هم کم‌کم دارن اینو به رسمیت می‌شناسن. بچه‌های تجربی هنوز خیلی به رسمیت نشناختن که دانش کسب و کار هم یک دانشه. یعنی باید بری یه خورده یاد بگیری راجع به این‌ها: خلق ارزش چیه؟ بازاریابی چیه؟ فروش چیه؟ و و و. نمی‌دونم شما با این نظر من موافقی؟

حمید محمودزاده: قطعا من میگم که دو تا مهارتی که اتفاقاً حالا الان می‌تونیم برگردیم به اون دوران دانشجویی، باید اونجا یاد بگیری، فروش و مارکتینگه. یعنی حتماً . الان تو دانشگاه‌های انگلیس دارن این کارو می‌کنن، یه ترم گذاشتن برای تمام رشته‌ها فروش و مارکتینگ. یعنی شما اینو باید یاد بگیری. این دو تا رو چه به عنوان کارمند، چه به عنوان کارآفرین، باید یاد بگیری.

منِ کارمند، الان رفتم یه کاری انجام دادم، ۳ ماه گذشته، می‌خوام برم پرزنت کنم. من باید بلد باشم چطور پرزنت کنم، بلد باشم چطور اسلایدمو بچینم، چطور جمله‌ها رو بچینم، از کجا شروع کنم، به کجا برسم، چطور اینو بگم که اثرگذاری کاری که انجام دادم رو تو ذهن اون مدیرم ایجاد کنم. چه به عنوان کارآفرین. این دو تا مهارت واقعاً پایه‌ای (فاندامنتال) هستن.

امین آرامش: می‌تونی منبعی هم معرفی کنی براشون؟ اگه یکی دو تا منبع بخوای معرفی کنی، ماکسیمم دو تا، چون اگه خیلی زیاد بگی، شاید اصلاً نرن سراغش.

حمید محمودزاده: ببین، برای فروش، ما خودمون توی «دیدار» یه دوره‌ای رو طراحی کردیم. این دوره مال بیزنس اسکول کلاگ (Kellogg) دانشگاه نورث‌وسترن امریکاست. اصلاً دلیل اینکه اومدیم سراغ این ماجرا این بود که اونقدر تو این فضا داده‌های غلط و کم‌ارزش و حتی سخیف داره پخش می‌شه. رفتیم یه چیزی ساختیم که یه بنچمارک باشه. کلاگ جزو مثلاً تاپ تری (Top 3) دنیاست. یه دوره جامع فروشه، فکر کنم ۷۰ ساعت دوره آموزشیه. خیلی دوره کاملیه. ۱۵ تا از بهترین استادهای ایران رو جمع کردیم دور هم و این شد یه دوره آفلاین. خیلی هم قیمتش به‌صرفه‌ست که آدما بتونن استفاده کنن. به نظرم برای فروش واقعاً این می‌تونه کمک کنه.

امین آرامش: کتاب اگه بخوای معرفی کنی چی؟

حمید محمودزاده: ببین، کتاب تو حوزه فروش واقعاً این نیست که شما بگی یه کتاب خاص. کتاب‌های متنوعی وجود داره. مثلاً یکی از کتابا رو من خودم ترجمه کردم، کتاب «کاریز فروش» که یه ذره پایه‌های (فاندامنتال) فروش رو میگه که اصلاً فروش یعنی چی از نظر ساختاری. این رایگان هم هست. این خیلی مبانی فروشه. بقیه‌اش میره روی کیفیت مذاکره و متقاعدسازی و این چیزا که کتاب‌های زیادی وجود داره.


یه منبع آموزشی رایگان هم بلاگ «دیدار» هست. یعنی شما اصلاً تو بلاگ دیدار، ما ۱۵۰۰-۱۶۰۰ تا مقاله به شدت باکیفیت داریم. مقالاتی که هر کدومشون مثلاً بالای ۵-۶ ماه زمان برای ویرایششون صرف شده. من به محتوا خیلی اهمیت میدم، چون به نظرم محتوا یه جورایی مقدسه. تو داری زمان آدم‌ها رو ازشون می‌گیری. اگه محتوات درست نباشه، فردا بدهکار آدم‌ها میشی. چون من دارم ارزشمندترین چیز تو رو می‌گیرم و تو میای می‌شینی پای محتوای من. پس محتوا باید خیلی باکیفیت باشه. ما ۱۰۰ تا کتاب رایگان هم اونجا داریم. مثلاً کتاب دیجیتال مارکتینگ ما توی دیدار، ۱۰۰ صفحه، رایگانه.


توی فروش به نظر من اون دوره خیلی ساختارمند می‌تونه کمک کنه. توی مارکتینگ هم مثلاً دوره‌هایی هستن دیگه، مثلاً دوره آقای طالبی به نظر من دوره خوبیه. یعنی می‌تونن اینجا مثلاً یا دوره بگذرونن یا مثلاً تو یودمی (Udemy) کلی کورس و اینا وجود داره. یادگیری این‌ها خیلی کمک می‌کنه که تو هم توی کارمندی، هم تو کارآفرینی، بتونی کاری که داری می‌کنی رو خوب پرزنت کنی.

امین آرامش: بسیار خب. منم دوست دارم یه دونه کتاب اینجا معرفی کنم در مورد داستان کسب و کار. که یه خورده با مفهوم کسب و کار و داستان خلق ارزش اگه بخوای بیشتر آشنا بشی، به نظرم کتاب «خلق مدل کسب و کار» (Business Model Generation) یه چیزیه که خوبه همه آدم‌ها اینو بدونن، تو هر جایگاهی که هستن. اینم پیشنهاد منه.
یه خورده مصداقی‌تر اگه بخوای بگی حمید، مثلاً یه آدمی که یه سرمایه چه می‌دونم، ۱۰۰ میلیونی داره، می‌خواد یه کسب و کاری راه بندازه، چیزی هست که بخوای به طور مشخص بهش بگی؟

حمید محمودزاده: ببین، الان مشخصاً یه فرصتی که وجود داره اینستاگرامه. یعنی اینستاگرام بستر رو کاملاً آماده کرده برای اینکه تو بتونی یه ویدیویی بسازی که یهو بره تو اکسپلور و یهو مثلاً ۵۰ هزار نفر فالوور برات بیاره. من آدمایی رو دیدم که با یه ویدیو مثلاً ۴۰-۵۰ هزار تا فالوور گرفتن. و اینم باز همون مهارت مارکتینگه که من چیکار کنم. خیلی هم فرمولش ساده‌ست تو اینستاگرام. خیلی ساده‌ست. یعنی اصلاً من همیشه میگم که فریب این آدمایی که مثلاً آموزش اینستاگرام میدن رو نخورید. آقا اینستاگرام یه بستریه، من چندین بارم اینو گفتم، یه مارکت‌پِلیس (Marketplace) هست و میلیون‌ها دلار به مهندس‌هاش پول میده که محتوای خوب رو بگرده پیدا کنه و به آدم‌ها نشون بده. تنها کاری که شما باید انجام بدین اینه که محتوای خوب تولید کنید.


ما داشتیم صحبت می‌کردیم، گفتم من به یه خانمی دارم کمک می‌کنم تو اینستاگرام، فکر کنم دو سه هفته‌ست، تقریباً یه ماهه شروع کرده، داره تو یه شهری تو شمال زیورآلات می‌فروشه. من به عنوان کوچ بهش کمک می‌کنم. مثلاً همین دیروز به من تکست داده بود که آره، امروز ۳ تا سفارش ثبت کردم. تو یه ماه مثلاً رسیده به ۲۰۰۰ تا فالوور. اینکه آقا تو متمرکز شی روی محتوا.


و احتمالاً باز اینجا بنچمارک گرفتن خیلی کمک می‌کنه. خیلی کار ساده‌ای انجام میدی: میری تیک‌تاک، یوتیوب، کلمات کلیدی (keywords) مرتبط با بیزینس خودتو سرچ می‌کنی. توی یوتیوب بر اساس تعداد بازدید (view count)، توی تیک‌تاک بر اساس تعداد لایک (like count) مرتب می‌کنی، همونو می‌سازی. لازم نیست که فکر کنی دوربینت خیلی خفن باشه، نورت خفن باشه. می‌سازی. حالا ممکنه اولیش نگیره، دومیش نگیره، ولی یکیش قطعاً می‌گیره.

امین آرامش:بله بله، و این خب خیلی بستر هیجان‌انگیزیه. من دقیقاً هیچ برهه‌ای، حداقل من یادم نمیاد، که انقدر به مشتری دسترسی نزدیک داشته باشی. حالا هر کاری داری می‌کنی‌ها، چه اگر ما مثلاً شنونده پادکست رو به عنوان مخاطب در نظر بگیریم، چه زیورآلات باشه، چه یه دونه سرویس نرم‌افزاری (SaaS) باشه، چه هر چیز دیگه‌ای. این انقدر دسترسی نزدیک، یه دونه ریلز (Reels) می‌ذاری، یک و نیم میلیون آدم می‌بینن.

خیلی خوبه این! می‌دونی چقدر باید تراکت پخش می‌کردی تو دنیا؟ یا مثلاً تو سئو (SEO) حتی چقدر باید مقاله می‌نوشتی و کار می‌کردی که به این برسی؟ ریلز اینستاگرام خیلی کار رو نزدیک کرده.


حمید محمودزاده: و حالا اینجا وقتی که دیگه اینو انجام دادی، یعنی مسئله مارکتینگ من حل می‌شه. حالا تو فروش چیکار کنم؟ مأموریتمو تعریف کنم. آقا من مأموریتم چیه؟ خیلی از مسائل توی کسب‌وکارهای کوچیک و متوسط، از عدم شفاف تعریف شدن مأموریت نشأت می‌گیره. من در قبال پولی که از آدم‌ها می‌گیرم قراره چیکار کنم؟ این هم برای خودم شفاف بشه، هم برای اون کسی که پول میده. دیدی شرکت‌هایی که طراحی وب‌سایت می‌کنن، همیشه هم مشتری شاکیه، هم اون کسی که طراحی وب‌سایت کرده؟ چون مأموریت شفاف نیست.

من در قبال پولی که می‌گیرم قراره این اتفاق بیفته. یعنی اینو تعریف کنم، اونورم کار مارکتینگ رو انجام بدم، دیگه می‌تونم شروع کنم کم‌کم آدما بیان و بعد خود این پوله میاد، دوباره شروع می‌کنم مثلاً کیفیت بهتری میدم. به نظر من این خیلی فرصته. یعنی همه ما قرار نیست بریم مثلاً استارت‌آپ‌های عجیب غریب راه بندازیم. من اون سری رفته بودم ارومیه، یه مغازه کوچولو بغل همین خونه ما بود، طرف مثلاً داشت عروسک می‌فروخت و روزی ۱۰۰ تا بسته عروسک با اینستاگرام می‌فروخت! در حالی که خودش می‌گفت مثلاً تو مغازه من ۲۰ تام نمی‌فروشم. یعنی می‌خوام بگم این فرصته خیلی جذاب و مهیاست. و ما ۹۰ میلیون جمعیتیم دیگه.

امین آرامش: خیلی هم عادلانه‌ست اتفاقاً. دقیقاً همون چیزی که شما داری، دیگرانم دارن. یه دونه بازی عادلانه‌ست، نیاز به هیچ رانتی نیست، نیاز به هیچ مجوزی از هیچ جایی نیست. محتوای با کیفیت تولید کن، خلق ارزش کن و کار می‌کنه.

اوکی. خب در مورد راه‌اندازی کسب و کار، چیز دیگه‌ای هست که می‌خوای بگی؟

حمید محمودزاده: من باز دوباره یه کتاب «ری‌ورک» (Rework) رو ترجمه کردم. اونم رایگان توی وب‌سایت ما هست. همون «ری‌ورک ترجمه فارسی» بزنن، میان تو سایت دیدار. آقای جیسون فرید، من خیلی این آدم رو دنبال می‌کنم، خیلی آدم جذابیه. اون کتابم خیلی دید میده، خیلی نکات کلیدی و جذابی داره. من توصیه می‌کنم کسی که می‌خواد کسب‌وکار راه بندازه، حتماً اون کتابو بخونه. به من که خیلی کمک کرد.

امین آرامش: عالی، عالی. خب پس ما راجع به دانشجو حرف زدیم، راجع به کارآموزی حرف زدیم، کارمندی حرف زدیم، راجع به راه‌اندازی کسب و کار هم حرف زدیم. و بریم سراغ چالش‌های امروز خود شما به عنوان یه کارفرما. چالش‌های امروز خودت چیه؟

حمید محمودزاده: من قبلش یه چیزم بگم. می‌خواستم یه سری مهارت‌ها رو بگم که به خود من تو مسیر کارآفرینی کمک کرد.

امین آرامش:آره، این اتفاقاً سوال بعدی بود. آره، می‌خوای همین الان بگو. مهارت‌های مهم خودت که به نظرت تاثیرگذار بود.

حمید محمودزاده: آره، خیلی تأثیرگذار بود. ببین، یه چیزی که خیلی به من کمک کرد، سرعته. و من اینو تو آدم‌ها دیدم. یعنی مثلاً طرف میگه این دو هفته طول می‌کشه، این یه ماه طول می‌کشه. ما یه قانونی داریم به نام قانون پارکینسون که میگه هر کاری رو هر چقدر کش بدی، کش میاد.

دقیقاً هم تو بودجه‌بندی اینجوریه، هم توی زمان. من خیلی سریع هستم به شدت. مثلاً ما الان یه ویدیویی هست، حالا بعداً میدم شما پخش کنید ببینن. کل این ویدیو، از ایده تا تولیدش، نیم ساعت طول کشیده. یعنی ما یه لحظه به ذهن من رسید، سریع پاشدیم رفتیم پشت‌بوم، دوباره هم جمع شدیم، یه «دیدار یه سی‌آر‌امه» نوشتیم، با یه درون (drone) فیلم‌برداری کردیم، کلاً توی مثلاً نیم ساعت اتفاق افتاد. یعنی خیلی وقتا من دیدم آدم‌ها مثلاً یه کاری رو خیلی کش میدن. سرعت خیلی جدی مهمه. وقتی اینا رو جمع می‌کنی، یهو می‌بینی تو یه سال مثلاً ۹ ماهش می‌تونسته پرت نشه.


مثلاً من الان یه کسب و کار رو دارم راه می‌ندازم، بابا لازم نیست من فکر کنم به اینکه لوگوی عجیب غریب، اسم عجیب غریب… تو نصف روز انجامش بده، تمومش کن بره! نصف روز انجام بده. اولین ریلزتو، همین کاری که شما کردین، اولین ریلزتو همین الان تولید کن. ده بار که دیده میشه، بیست بار که دیده میشه…

امین آرامش: خب منطق داره. منطقش اینه که هزینه جواب ندادنش خیلی زیاد نیست. یعنی اینجوریه که شما یه کاریو انجام میدی، اگه جواب نده مثلاً ۱۰ واحد ضرر می‌کنی، ولی اگه جواب بده یهو ۱۰۰ واحد سود می‌کنی. یعنی یه جوریه که تعداد سعی و خطا می‌صرفه که زیاد باشه.

حمید محمودزاده: می‌دونی؟ بعد، امکان اشتباه کردن هم داری. اصلاً تو دیده نیستی، کسی تو رو نمی‌بینه، پس می‌تونی اشتباه کنی. وقتی تو مثلاً ۱۰۰ هزار تا فالوور داشتی، دیگه مراقبی که چی بذاری. ولی وقتی مثلاً ۱۰۰ تا فالوور داری، راحت می‌تونی اشتباه کنی. راحت! یعنی این خیلی فرصت جذابیه که راحت می‌تونی اشتباه کنی. و به اون اندازه‌ای هم که ما فکر می‌کنیم، آدم‌ها انقدر وقت ندارن که ما رو قضاوت کنن. برو کارتو بکن!


ببین مثلاً مثال می‌زنما، ما سمینار ۱۴۰۰ نفره رو تو ۲۰ روز برگزار کردیم. یعنی از لحظه‌ای که ایده به ذهنمون رسید تا روزی که برگزار شد، تو ۲۰ روز! آره، مثلاً کیفیتش ۱۰۰ نبود، ولی مثلاً ۷۰ بود، ولی شد! و اصلاً یه قفلی رو باز می‌کنه تو ذهن آدم‌ها. ما وقتی که مثلاً محتوای «دیدار» رو شروع کردیم، روز اول این نبود که اینقدر دقیق باشیم، کیورد ریسرچ (keyword research) کنیم، سئو فرندلی (SEO-friendly) باشه. شروع کردیم.

یعنی گفتیم آقا از امروز دیگه مثلاً روزی یه دونه محتوا می‌ذاریم. این خیلی مهمه که سریع شروع کنی و بیفتی تو اون چرخه بهبود مستمر و کایزن. اصلاً اونجاست که بازی شکل می‌گیره. من همیشه میگم موفقیت یعنی اینکه استارت بزنی، تمومش کنی (finished)، دوباره استارت بزنی، تمومش کنی. یعنی پرونده باز نداشته باشی که من این لوگو رو می‌خوام فلان کنم… اصلاً اینا اصل بازی نیستن. تو باید بیای و اون کار اصلی (core) که واقعاً قراره به بیزنس تو کمک کنه رو انجام بدی. اون مشتری که با ریلزه میاد، اون محصوله که درست بسته‌بندی میشه. این به نظر من خیلی موضوع مهمیه.


یه چیزی که دوباره به من کمک کرد، اینه که همه‌جا دید مارکتینگ داشته باشی. یعنی چی؟ یعنی هر جایی که تو فرصتی برای ارتباط با مخاطبت داری، دید مارکتینگی داشته باش. اگه من دارم بسته‌بندی می‌کنم که بفرستم واسه مشتری، چیکار کنم مشتری وقتی اینو دید اونقدر ذوق‌زده بشه که اون چیزی که من بسته‌بندی کردم رو استوری کنه، منو منشن کنه؟ چیکار می‌تونم بکنم؟ ممکنه یه برگه ساده باشه که توش با دستخط نوشتم: “آقای امین آرامش عزیز، شما هفتاد و سومین مشتری من هستی. امیدوارم رضایت تو تبدیل بشه به برکتی که مثلاً من هفتصدمین مشتریمو جشن بگیرم.” بله، مثلاً همین الان به ذهنم رسید. شما اینو استوری نمی‌کنی؟ چرا!

امین آرامش: ر آره، جادوی کلماتم داریم اینجا می‌بینیم دقیقاً.

حمید محمودزاده:می‌خوام بگم که هر جایی که من با اون آدمه دارم ارتباط برقرار می‌کنم اگه میاد حضوری پیش من، یه دوستی یه جمله خیلی جذابی گفت: فرض کن اگر حالا کسی هستی که به خدا اعتقاد داری، به عنوان کسی که مثلاً همه‌چیزو می‌تونه برات تغییر بده، فرض کن که قراره بیاد مهمونی پیش تو. چیکار می‌کنی براش؟ احتمالاً مثلاً خونتو قشنگ تمیز می‌کنی، میری مثلاً با بیشترین پولی که داری غذا درست می‌کنی، کلی مثلاً تدارک می‌بینی، حواست هست.

و اون می‌گفت که مشتری همون خداست دیگه. مشتری میاد به تو پول میده و تو با اون پول می‌تونی آرزوهاتو برآورده کنی. این مگه چیزی غیر از اینه؟ پس من باید این نگاه رو وقتی دارم میام می‌شینم و طراحی می‌کنم که چه اتفاقات خوبی بیفته، و اون اتفاقات خوب وقتی میفته، مشتری میشه کسی که ما رو به دیگران معرفی کنه. یعنی هر جایی که من نقطه ارتباطی با مشتری دارم، بتونم ازش استفاده کنم. فاکتور دارم می‌فرستم، زیرش چه جمله‌ای می‌تونم بنویسم در مورد خودم؟ ایمیل دارم می‌فرستم، اس‌ام‌اس دارم می‌فرستم، چجوری ایجاد کنم؟

مشتری شاکیه، چطور استراتژی داشته باشم؟ چون من همیشه معتقدم که مشتری‌های شاکی، بهترین و وفادارترین مشتری‌ها می‌تونن بشن. چون اینا حساس‌ترن. همونقدر که حساسن که بدی‌ها رو می‌بینن، همونقدر حساسن که خوبی‌ها رم می‌بینن. و وقتی که تو، اون شکایت می‌کنه و تو میگی آقا حق با توئه، تو درست میگی، من این مسئله رو برات حل می‌کنم، این چالش این بوده… این به همون ظرافتی که اون مسئله‌های بدو دیده، مسئله‌های خوبم می‌بینه و میشه وفادار.
پس یک، سرعت. دو، همیشه دید مارکتینگی. سه خلاقیت.

کارت مخفی

امین آرامش: چیکار می‌کنی برای خلاقیت؟

حمید محمودزاده: دیدن و دوباره دیدن و دیدن! اصلاً به نظر من، یکی از کارایی که همیشه می‌کردم و خیلی به من کمک کرد، امکان نداشت مثلاً روزی یه ساعت من روی استارت‌آپ‌های جدید وقت نذارم. یعنی استارت‌آپی نبود که، الانم نیست، که بیاد و من توش ثبت‌نام (sign up) نکرده باشم که ببینم دارن چیکار می‌کنن. وقتی تو می‌بینی، ناخودآگاه اینا داره تو ذهنت شکل می‌گیره. من چیکار کنم الان یه ایده خلاقانه انجام بدم؟ من می‌خوام یه گیفت بفرستم… اصلاً من گریه‌م می‌گیره می‌بینم طرف سررسید می‌فرسته! دیگه تموم شد دوران سررسید!

همین جمله‌ای که من گفتم، این از صدتا سررسید بهتر کار می‌کنه. هزینه‌ش (cost) چقده؟ یک هزارم یه سررسید! یه برگ کاغذ با یه قلم دیگه! وقتی که خلاقیت ترکیب میشه، بُرد اتفاقات شما رو خیلی زیاد می‌کنه. و خدا رو شکر خیلی منبع داریم برای اینکه بریم ببینیم، فکر کنیم.


نمی‌دونم، ما یادمه که یه بار برای ۱۰۰ تا اینفلوئنسر حوزه فروش، یه بسته‌ای رو درست کردیم و فرستادیم. باورت نمیشه، همین الانم شاید خاطرت باشه، اون بسته‌ای که ما فرستادیم، بالای ۹۰ تاشون استوری کردن! بدون اینکه ما بگیم‌ها! و بسته اینجوری بود که داستانش اینجوری بود که یه ۷ تا برگه روش بود. یعنی وقتی بسته رو باز می‌کردن، ۷ تا برگه روش بود. اولین برگه این بود که: “آقا لطفاً دست راستت یه چراغه، یه کلیده، بزن روشنش کن و طبق این اینستراکشن (instruction) که گذاشتیم، یک به یک انجام بده.” و این برمی‌داشت بعدی، توضیح می‌داد که این چیه، اصلاً چرا اینو گذاشتیم. “تو ۱۳ روز عید، زمان داری. من ۱۳ تا فیلم انتخاب کردم، تو فلش ریختم برات که ۱۳ شب بشینی ببینی.” بعد مثلاً برای این فیلمت بهتره که پفک بخوری، کنار این فیلمت فلان… و این آدما می‌فهمن این ظرافت‌ها رو. و این خلاقیته کمک کرد که شاید مثلاً ما اگر می‌خواستیم به اون ۹۰ نفر بگیم که اینو استوری کنن، شاید باید مثلاً ۵۰ برابر برای اون پول می‌دادیم که اون اتفاق بیفته. این باعث میشه که خیلی برد تبلیغات شما، برد اتفاقات شما زیاد بشه.

امین آرامش: و ببین، یه چیزی هم که اینجا من دوست دارم اضافه کنم، همون ریلز اینستاگرام و همون اکسپلور اینستاگرام یه جای خیلی خوب برای این “دیدن زیاد”ـیه که میگی. یعنی من خودم که الان دارم نگاه می‌کنم، ما الان ظرف ۵۰ روز گذشته بازی اینستاگرامو شروع کردیم و یه رشد خیلی خوب داشتیم. من خودم دارم نگاه می‌کنم با همین دیدن ریلزهای مختلف، آقا اینا این کارو می‌کنن، اینا رو میشه اینجوری یاد گرفت. اونجا خیلی فرصت خوبیه برای اینکه تو داری صدای کلی کسب و کار دیگه رم می‌بینی و از اونام یاد می‌گیری واقعاً.

حمید محمودزاده: و حالا یه پله که بری جلو، تیک‌تاک رو ببینی، یه پله جلوتره. دیگه خیلیا میرن، اورجینش (origin) اونجاست. اون خیلی می‌تونه کمکت کنه.

استقامت


حمید محمودزاده: موضوع بعدی هم، اگه واقعاً می‌خوای کارآفرینی کنی، باید تاب‌آوریتو ببری بالا. یعنی اینکه تو نمی‌تونی هی هر روز حساب کتاب کنی. چجوری تاب‌آوری زیاد کنی؟ یعنی حساب کتاب تو باید مثلاً اینجوری باشه که بگی آقا من الان زمین بازی من این ۵ ساله و من تو این تیکه ۶ ماه اولش هستم. یعنی این نیست که من هی مثلاً سریع بخوام به نتیجه برسم. حالا من یه ذره اگه بیام تو کسب‌وکارهای کوچولوتر، شاید حالا این معانی یه داستان دیگه‌ای رو پیدا کنه‌ها. یعنی من آقا بدونم که راه میانبری وجود نداره. من باید تیکه‌تیکه اینا رو بسازم.

من الان لازمه که، نمی‌دونم، مثلاً اگه یه کارآفرینی اینجوری کوچولو دارم انجام میدم، اون کارمندیمو ادامه بدم، ساعت ۵ به بعد بشینم این کارا رو انجام بدم، ولی توش استمرار باید داشته باشم. یعنی تاب‌آوری داشته باشم که اوکی، الان هفته‌ای یه دونه سفارش دارم، ولی این هفته دیگه… یعنی من نرم خودمو با دیگران مقایسه کنم. من خودمو با هفته قبل خودم مقایسه کنم. من الان اینقدر فالوور دارم، هفته بعد چقدر؟ و اینا رو وقتی عددی می‌کنی، می‌چینی کنار هم و می‌فهمی که داری رشد می‌کنی، این حال تو رو خوب می‌کنه.

آفرین. چون اینم باز یه آسیب دیگه اینستاگرامه که اگه حواست نباشه، امروز خودت رو با امروز کسی داری مقایسه می‌کنی که یه سال زودتر شروع کرده، دو سال زودتر شروع کرده. یعنی اینم باید حواست باشه.

و این استمراره اصلاً رازه دیگه. من واقعاً خیلی جالبه، حالا یه چیزی هست که میگن تو روزی ۱ درصد بهتر بشی، آخر سال مثلاً فکر کنم ۳۳ برابر، اگه اشتباه نکنم، یه چنین چیزی میشه. فرمولش اینجوریه دیگه: یک ممیز صفر یک (۱.۰۱) به توان ۳۶۵ که میشه مثلاً فکر کنم همون ۳۳ برابر.

بعد نکته‌ش چیه؟ نکته‌ش اینه که ۱.۰۱ به توان ۳۰، یعنی تو ۳۰ روز اول، تو مثلاً یه برابر بهتر میشی. خب؟ ولی این عدد رو وقتی می‌بری تو ماه دوازدهم، یعنی همون بازه زمانیه، ولی توی ماه دوازدهم تو ۱۱ برابر بهتر میشی! همون داستان اثر مرکبه. یعنی اینکه تو وقتی که میری تو این مداومت قرار می‌گیری، هی این دانشت بیشتر میشه، هی ایده‌هات کارکردشون بهتر میشه، تو دیگه اون کاری که قبلاً توی ۲ ساعت انجام می‌دادی، الان تو ۲ دقیقه انجام میدی.

امین آرامش: پادکست «کارنکن» هفت سال پیش شروع شده، از شش ماه پیش تا الان شنوندگانش دو برابر شده! دقیقاً، دقیقاً! یعنی به اندازه‌ای که توی شش سال و نیم شنونده داشته… چرا؟ چون دقیقاً همین چیزی که داری میگی دیگه. یعنی رشده از یه جایی به بعد دیگه نمایی میشه. چون‌که بازیو یاد گرفتی. فقط کافیه که بتونی بمونی تو بازی. واقعاً همون مسئله تاب‌آوری که میگی.

حمید محمودزاده: دقیقاً. چون من کیس تاب‌آوری ایران در اکوسیستم استارت‌آپی هستم‌ها! یعنی می‌خوام بگم که این…

امین آرامش: و خب چیکار می‌کنی که مثلاً تاب‌آور باشی؟

حمید محمودزاده: ببین، وقتی ویژن (vision) داری، اصلاً بازی فرق می‌کنه. یعنی وقتی ویژن داری، وقتی من یه رویایی دارم به بزرگی اینکه “من می‌خوام فروش رو در ایران ارتقا بدم”، داستانه که دیگه اصلاً نمی‌دونم، احمدی‌نژاد و تورم و جنگ و… اصلاً دیگه دیده نمیشن! می‌دونی چی میگم؟ یعنی اونقدر کوچولوئه اونا. شما از کنار اون داستان، دوباره اون رویای بزرگتو می‌بینی. ولی خب در اسکیل (scale) کوچولوتر، بازم تو می‌تونی کلی داستان برای خودت بسازی. چون اصلاً ما با این داستان… خیلی جالبه، هفته پیش یه مشتری ما داریم تو ژاپن. ما تو همه کشورهای دنیا مشتری داریم. تو ژاپن یه مشتری داریم و جالبه، آدم خیلی جالبی بود. فلسفه خونده تو ژاپن! شما فکر کن از یکی از شهرهای آذری‌زبان، فکر کنم مال مرند بوده، بری تو ژاپن با زبان ژاپنی فلسفه بخونی! خیلی آدم دوست‌داشتنی و جذابیه.

امین آرامش: اون شنونده جدی «کارنکن» هم هست، اون آدم که داری میگی. اخیراً، بذار اسمشم بهت بگم، چون اخیراً اومده بود ایران و با هم یه قراری گذاشتیم. بله دقیقاً، از طریق پادکست «کارنکن» با شما آشنا شده. شاید جالب باشه.

خیلی جالبه! با امیر موسوی اومد اینجا. چون‌که با امیر موسوی که یکی از مهمانان «کارنکن» بوده، اونجا تور برده، باهاش آشنا شده. اتفاقاً گفت توی کسب‌وکار خودم خیلی کمک کرده، مخصوصاً قسمت حمید محمودزاده،آره، خیلی دوست‌داشتنی بود.

حمید محمودزاده: و جالبه اون می‌گفت مثلاً یه مسئله جدی تو ژاپن، خودکشی دانشجوها و دانش‌آموزاست. به خاطر اینکه… ببین، خلاصه ما تو این دنیا داریم زندگی می‌کنیم، با چیزی مواجهیم که همش رنجه. ببین، تو فقط اون بیست و خرده‌ای سال اول زندگیته که همش داری تولد می‌بینی و جوونی پدر مادرتو می‌بینی.

بعد دیگه این رد میشه، شروع میشه داستان‌های از دست دادن‌ها و همش رنجه دیگه. و وقتی تو یه معنا و یه رویا و اینا نداشته باشی، خیلی تحملش کار سختی میشه. به خاطر همین، منظورم اینه وقتی اینو داری می‌چینی، اصلاً بازی دیگه برای تو عوض میشه.

بازیه که آقا مثلاً من همون دوره‌ای که داشتم برای کنکور می‌خوندم، واقعاً مسئله‌م این نبود که کنکور قبول شم. مسئله‌م این بود که من چقدر می‌تونم روی پلنی که برای خودم ریختم وایسم و انجامش بدم؟ این چالش من بود. این مسئله من بود. یعنی رویای بزرگ‌تر من این بود که چقدر من می‌تونم خودمو تو این حوزه ارتقا بدم. به نظر من اینم خیلی می‌تونه کمک کنه که من آقا، داستانی داشته باشم فراتر از عددهای کسب‌وکار.

امین آرامش: دقیقاً، دقیقاً. عالی. خب مسائل خودت چیه تو کسب‌وکار این روزها؟

حمید محمودزاده: ببین، مشخصاً ما مثل شما دیگه، داریم تو این کشور زندگی می‌کنیم و یعنی یکی از اصلی‌ترین مسئله‌های ما اینه که هر روز مواجهیم با یک اتفاق پیش‌بینی نشده. که نمی‌دونیم اصلاً جنگ میشه، نمیشه، دلاره اینجوری میره… و این خب چالش جدی ایجاد می‌کنه دیگه. یعنی یکیش اینه واقعاً.

امین آرامش: چیکار می‌کنی که به لحاظ ذهنی بتونی دووم بیاری؟

حمید محمودزاده: یکی اینکه کمتر دنبال می‌کنم. و دوم اینکه من خیلی معتقدم که استرس‌های چیزهایی که کنترلشون دست من نیست، مال من نیست. یعنی وقتی من جایی نمی‌تونم کنترل یه چیزی رو به عهده بگیرم، استرس‌هاشم مال من نیست. یعنی من همیشه میگم، یه روایتی دارم، میگم که زندگی مثل این می‌مونه که شما مثلاً سوار یک ماشینی هستی که یک راننده‌ای داره. این ماشینه، تو جاده شمالم هستی، توی یه شب بارونی، یه ذره خطرناک. یا باید خودتو از ماشین پرت کنی بیرون، یا اینکه اونقدر باید نق بزنی به این راننده که راننده چپ کنه، یا اینکه واقعاً رها کنی و از جاده لذت ببری دیگه. زندگی هم واقعاً شکلش این شکلیه.

یعنی خیلی جاها واقعاً دست ما نیست اتفاقات. و ما هی بخوایم بهش گیر بدیم، فقط داره اون انرژی ما رو از بین می‌بره. به خاطر همین من خیلی دنبال نمی‌کنم و سعی می‌کنم اون کاری که فکر می‌کنم درسته رو انجام بدم و فکر می‌کنم اینجا اثربخشیش برام بیشتره. ولی واقعاً الان روزهای سختی هستیم، همه در روزهای سختی هستیم.

امین آرامش: ببین، مسئله اینه که ما عادت داشتیم، به لحاظ تکاملی اگه بخوام بگم، یعنی من اینجوری بهش نگاه می‌کنم، که مثلاً ۱۰۰ واحد اطلاعات دریافت می‌کردیم اون وقتی که نیاکان ما تو یه دونه روستا یا حتی قبل‌تر تو غار زندگی می‌کردن. ۱۰۰ واحد اطلاعات دریافت می‌کردن و از این ۱۰۰ واحد، روی مثلاً ۸۰ واحدش یه کاری می‌تونستن براش بکنن. خب؟ الان تو عصری داری زندگی می‌کنی که صدها هزار واحد اطلاعاتو به واسطه شبکه‌های اجتماعی داری دریافت می‌کنی، اما قدرت کنترلت همون ۸۰ واحده. ولی مغزت اینو نمی‌فهمه.

خب؟ به ازای اون صدها هزاری هم که داری می‌شنوی و هیچ کاری نمی‌تونی بکنی، هی حالت داره بد میشه، هی حالت داره بد میشه. به نظرم خوبه که یه همچین تقسیم‌بندیی داشته باشی. منم خیلی باهات موافقم. روی چه چیزهایی می‌تونم یه کاری براشون بکنم؟ خب اینا رو تا جای ممکن اطلاعاتشم بگیرم، در جریانش باشم که حواسم باشه واکنش درست داشته باشم. و اما اونایی که نمی‌تونم هیچ کاری فعلاً براش بکنم، شاید بعضی از اینا رو بعداً هم بتونی کاری براش بکنی، اینا رو تا جای ممکن نشنوم یا نبینم. چون اینجوری نیست که اینا رو ببینم ولی حالم بد نشه. دقیقاً می‌بینی، حالت بد میشه. نمی‌تونی تو لحظه تصمیم بگیری که خب حالا اینا رو می‌شنوم ولی تاثیرشون نیست.

حمید محمودزاده: من میگم که حواسمون به گوش‌ها و چشمامون باشه. یعنی من چند وقت پیش به یه دوستی که باهاش رفت‌وآمد می‌کنم، داشتم می‌گفتم که یه دوستی داره که من خیلی حالم خوب نیست وقتی می‌بینمش. یعنی یه آدمیه که حال منو خوب نمی‌کنه. و من اینجوری بودم، بهش گفتم که منو مثلاً اگه دعوت کرد، دیگه من نمیام. یعنی خیلی من جدی‌ام رو این ماجرا که جایی باشم، چیزی بشنوم، چیزی ببینم که، تا حد توانم، اون منو آزار نده.

و نکته بعدشم هم که گفتم، ببین چیزی که واقعاً کنترلش دست ما نیست، استرسشم مال ما نیست. مثلاً یه خاطره تعریف کنم، خیلی جالبه. ما داشتیم کار طراحی وب‌سایت انجام می‌دادیم اون موقع. بعد ما یه پروژه رو انجام داده بودیم برای برق منطقه‌ای غرب کشور تو کرمانشاه. شنبه هم مثلاً من ۵ میلیون تومن چک داشتم و تو حسابم مثلاً یه میلیون تومن پول داشتم. و واقعاً مثلاً پنجشنبه اینجوری بودم که خب، این که تحت کنترل منم نیست. یعنی من الان خیلی کاری هم از دستم برنمیاد. چون پوله رو که ما داریم، مثلاً باید اون شرکت به ما بده، شرکت‌های دیگه هم باید بدن، ولی الانم خیلی کاری نمی‌تونم بکنم. و اینجوری بودم که مسئله‌م حل میشه‌ها! یعنی این برای من بارها پیش اومده. این چیزی که دارم میگم، یعنی نمونه این بارها پیش اومده. قشنگ اینجوری بودم که این مسئله حل میشه. و باورتون نمیشه، شنبه صبح مثلاً طرف زنگ زد از کرمانشاه گفت آقا ما حسابرس‌ها زودتر از موعد اومدن و ما مجبوریم که این پولو به حساب شما واریز کنیم و عذرخواهی می‌کنیم بابت این قضیه که مثلاً بدون اطلاع شما اینو داریم واریز می‌کنیم. و همون روز مثلاً ۲۵ میلیون تومن پول به حساب ما واریز کردن و این مسئله ما حل شد!

وقتی تو، نمی‌دونم، این پشتوانه شیعه‌هاست، وقتی که تو می‌سپاری چیزهایی که تحت کنترل تو نیست و رهاشون می‌کنی، خیلی بهتر اتفاق میفته، بهتر میره جلو. و در بدترین حالتشم، دیگه خب کار دیگه‌ای هم نمی‌تونی بکنی.دلیلشم روشنه ها. دلیلش به نظر من اینجوریه که استرس‌ها نمی‌ذارن تو کار انجام بدی.

وقتی تو این استرسو نداری، تو بهترین عملکردتو (best performance) داری، بهتر فکر می‌کنی، بهتر تصمیم می‌گیری و کاره میره جلو. و واقعاً ما توی مهمونی هستیم، میزبان یکی دیگه‌ست. یعنی ما تنها کاری که می‌تونیم بکنیم، مهارت لذت بردن از اون مهمونیه رو یاد بگیریم. چون میزبان که ما نیستیم. الان فرض کنید من، شما دعوت کردین، اومدم خونه شما. استرس مال کیه؟ استرس مال شماست به عنوان میزبان که نگران باشی چی پختی، چی خوشمزه شده. من میهمانم دیگه. و میهمانی خیلی جذابیه دیگه.

امین آرامش: آره، به نظر منم داره خوش می‌گذره با وجود همه… البته اینم هستا، ببین واقعاً یه وقتایی هم با وجود همه اینا، من خودم حالم بد میشه. یعنی اینم به رسمیت بشناسیم.

حمید محمودزاده: بخشی از آره، آها. یعنی مثلاً نگاه کن، همه اینا به معنی این نیست که هیچوقت حالت بد نمیشه.

آره. و من یه چیزی دارم بهش میگم “غم زیبا”. مثلاً من تقریباً روزی نیست که بابت پدرم غمگین نشم. این غمه قشنگه دیگه. یعنی و می‌پذیریش. غم زشت و بد اونه که من برم حق یکی رو بخورم، من برم سر یکی رو کلاه بذارم، من برم یکی رو ترغیب کنم بیاد مثلاً پکیج مسخره منو بخره میدونی من همیشه چی میگم؟ من نمی‌تونم از ناخوشی آدم‌ها برای خودم خوشی بسازم. نمیشه. نمی‌دونم چرا نمیشه‌ها. آره، نمیشه. شاید این پایه‌های (فاندامنتال) ذهنی ماست دیگه. ولی غم زیبا، بخش جذابی از زندگیه. نمی‌دونم، اینکه اصلاً حالت بده…

امین آرامش: آره آره. و اینکه حتی از همین اخباری هم که میگیم آقا وقتی اونجایی که اختیار نداری، استرسشم برندار، یه جاهایی استرسشم می‌گیری و میفتی پایین‌ها. ولی باز دوباره باید سعی کنی بلند شی.

چیکار می‌کنی که بلند شی اینجور مواقع وقتی حالت بد میشه؟

حمید محمودزاده: ببین، رویا، همون داستان فراتره. آره آره. من اصلاً، حالا زمانمون کمه، اصلاً یه داستانایی براتون تعریف می‌کنم. من یه بار بلند شدم از شرکت رفتم خونه و ۳ ساعت نشستم تو تراس، پشتم به آفتاب، که ۳ ساعت فقط نور آفتاب به من بخوره که من احساس امنیت کنم. یعنی تو این زندگی… ولی تو وقتی رویا داری، اصلاً اینا خیلی گذراست. یعنی تو وقتی می‌خوای ایرانو مثلاً تو فروش ارتقا بدی، خب ۳ ساعتم برو اونجا افسرده شو!



نمی‌دونم یه هفته هم اعصابت داغون بشه، نمی‌دونم یکی هم بیاد سرت کلاه بذاره، اونقدر از از این داستان‌ها اتفاق میفته. ولی گفتم وقتی رویات بزرگه، “هر کس چرایی برای زیستن دارد، هر چگونه‌ای می‌سازد.” اینم بخشی از مسیره که جدایی‌ناپذیر هم هست و اصلاً ببین، همه این‌ها ماجراجویی زندگیه دیگه. همه این داستان‌ها و روایت‌ها میشن چیزهایی که زندگی رو به نظر من جذاب‌تر می‌کنه.

امین آرامش: به غیر از این چالش شرایط کلان، چی دیگه در مورد کسب و کار خودت چالشته؟

حمید محمودزاده: آدم‌ها! ما به شدت، به شدت آدم‌های با مهارت کم داریم.

امین آرامش: چطور؟ این همه نیرو کار داریم که میگن کار نیست.

تبعات مهاجرت

حمید محمودزاده: کار خیلی زیاده به نظر من. واقعاً نیروی کار ماهر، نیروی کار متعهد خیلی کمه. تازه ما تیممون خیلی خوبه ها! یعنی واقعاً تیمی که داریم تو “دیدار” چیدیم، به خاطر حالا اون داستان‌هایی که داریم، مثلاً ما تو “دیدار” مثلاً الان تو یه سال گذشته واقعاً بدون بک‌گراند چک یه نفر رو نگرفتیم. ما سه بار بک‌گراند چک می‌کنیم. خیلی هم برامون جدیه که آدمی که انتخاب می‌کنیم واقعاً تا حدی که در توانمونه، آدم در حقیقت “رایت پرسن” (آدم درست) باشه برای مجموعه ما.


ولی واقعاً ما این مسئله رو داریم و یه دلیل جدیش هم این مهاجرته که شکل گرفته ها. ببین خودمون خلاصه تعارف که نداریم که مثلاً ما میریم میلیارد میلیارد هزینه می‌کنیم برای یک سال تحصیلی یک جماعتی، اینا ضربدر ۱۲ سال میشه. از این ۱۲ سال هزینه‌ای که احتمالاً رقمش چند… نمی‌دونم چقدر، شاید میلیارد دلار بشه، ۱۰۰ تا ۲۰۰ تا ۳۰۰ تا نخبه داره میاد بیرون. من حالا بخش الیت این‌ها رو میگم، ۹۹ درصدشون دارن میرن از این کشور. و اینا خب، اینا حضورشون اصلاً وقتی مثلاً یه آدم تلنت (با استعداد) میاد توی مجموعه، نورش باعث میشه که ۱۰ نفر دور و برش هم از این استفاده کنن، بهتر بشن، رشد کنن. و این داره خودشو نشون میده قشنگ که آقا، نیروی متخصص کم کم داره تو ایران خیلی کم میشه.


امین آرامش: البته مقصر اصلیشم سیستم حکمرانیه ها! یعنی به نظرم اینجا من حداقل فکر می‌کنم که واقعاً نمیشه انگشت اتهام رو به سمت آدم‌ها گرفت.

موافقم من سال ۸۲ در مورد این، یه کار تحقیقی انجام دادم تو دانشگاه. ۸۲ که آقا نذارین اینا برن! یعنی مثلاً الان واقعاً مثلاً الان همین الان آقای رئیس‌جمهور، آقا کاری نداره! بیا الان مثلاً تو این شرایط فعلی بگو آقا هر کسی که از این دانشگاه فارغ‌التحصیل میشه، به شرط اینکه تو یه شرکت خصوصی تو ایران کار کنه، من ماهی ۱۰۰ میلیون تومن بهش حقوق میدم. با یه شیوه درستش، آقا مشخصه دیگه، این رشته‌های دانشگاهی تو این دانشگاه‌ها، فارغ‌التحصیلاشون. موقت! آقا من تا ۵ سال میدم. می‌تونه ۲۰ درصدشونو نگه داره دیگه! نمی‌تونه نگه داره؟

امین آرامش: خیلی اوقات واقعاً قضیه فراتر از این‌هاست. ببین خلاصه این، این الان مسئله جدی هست. ببین نگاه کن، مسئله سیستم حکمرانی که خب به نظرم اینکه یک سیستم ناکارآمدیه، به نظرم بحث امروزمون نیست ولی به نظرم نقش کلیدی داره. ولی من باهات موافقم که بازم میشه.

حمید محمودزاده: اصلاً خیلی میشه. اصلاً نمی‌دونم، کلی آدم، حالا خودمو نمیگم، ولی کلی آدم کار درست تو این کشور هست که واقعاً برن تارگت بذارن مسئله رو حل کنن. چون این مسئله اصلی ماست. من میگم، من یه مقاله‌ای می‌نوشتم که نوشته بودم، حالا بعداً برات می‌فرستم خودت بخونی. اونجا اشاره کردم به اینکه آقا تو میگی آقا اینترنت ملی، نمی‌دونم موبایل ملی، سیستم عامل ملی، نمی‌دونم فلان ملی، تنها چیزی که ملی‌ترین چیز ماست و هیچ‌وقت اسمشو ملی نذاشتی، همین آدمای ملی ما هستن که اینا گذاشتن رفتن.

امین آرامش: ببین شما تابع هدف اصلی تو کسب و کارت رشده، معلومه، می‌دونی چیو می‌خوای بیشینه کنی. مسئله اینه که تابع هدف اصلی سیستم حکمرانی، بیشینه کردن نفع ملت نیست. اصلاً بازی توی لایه نظر، یعنی توی لایه فکری فرق می‌کنه که به نظرم بحث پیچیده‌ایه از اساس.

حمید محمودزاده: البته باز من معتقدم که ما توی ۵۰ سال اخیر رشد کردیم ها! یعنی شما وقتی تاریخی می‌بینی… یعنی من حالا یه چیزی بگم که آدما می‌شنون امیدوار بشن. ما ۱۲۰ سال پیش توی این کشور یه دونه دانشگاه نداشتیم! یعنی پدر پدربزرگ‌های ما بی‌سواد بودن همه‌شون.

آره، اصلاً تو اروپا ۵۰۰، ۶۰۰ سال پیش ما کلاً ۲۰۰۰ تا دانش‌آموز داشتیم، کلاً ۳۰۰ کیلومتر جاده خاکی داشتیم. یعنی می‌خوام بگم بازم ما تو مسیر درستیم. درسته که الان توی بدترین شرایط هستیم، ولی بازم کلیت رو نگاه کنی، اتفاقات خوبی میفته و امیدوارم که این چیزی که قراره اتفاق بیفته، با هزینه کمتری اتفاق بیفته.

امین آرامش: اون چیزایی که میخواستیم بگیمو گفتیم بدون اینکه بخوایم بگیم! خب بریم راجع به چالش‌های کسب‌وکار. چیز دیگه‌ای هم هست؟ می‌خوای بگی؟ گفتی چالش نیروی انسانی داری که آدم‌ها خیلی با انگیزه و یادگیرنده و الیت نیستن.

حمید محمودزاده: دیگه نه، واقعاً دیگه بقیه‌ش چیزاییه که داریم حلشون می‌کنیم. یعنی واقعاً داریم حل می‌کنیم.

امین آرامش: بگذاریم که خب یه چالش جدی هم که فیلترینگه که همه رو گریبانشو گرفته دیگه. ما چون، چون آخه دو سویه فیلتریم. آره، هم تحریمیم، هم ابزارهای این‌وریمون هم بستن.

حمید محمودزاده: ولی واقعاً اصل اصل چالش، عدم پایداریه. یعنی اگه پایداری باشه، راه رو آدم‌ها پیدا می‌کنن. یعنی اصلاً کلاً وظیفه حکومت‌ها هم اینه زیرساخت بسازه دیگه، خیلی ساده. یعنی اصلاً بیاد… الان دیدین که ایلان ماسک یه ایمیل زده که آقا هفته گذشته ریپورتشو بفرستین. آره خب، اصلاً بخش جدی‌ای از مثلاً همین الان میشه دولت ما رو، واقعاً من دیدم اینا رو چون کار کردم دیگه. واقعاً یک دهم کار و بارش باید این باشه که اینترنتو درست کنه، روابط مالی رو درست کنه. دیگه نمی‌دونم، بیاد سازمان هوش مصنوعی چیه؟ یعنی مثلاً من نمی‌فهمم سازمان هوش مصنوعی باید دولت راه بندازه؟

“مکتب پازلیست”

امین آرامش: حالا مسئله همینه که واقعاً تابع هدف، بیشینه کردن منافع ملی نیست دیگه. حالا اینم یه بحث مستقل دیگه‌ای. و ای وای که چقدر بد که اینجوریه! ولی حالا امیدواریم یه روز اینجوری نباشه. خب توی مهارت‌های خودت بریم سراغ چند تا سؤال آخر. توی مهارت‌های خودت، توی حوزه مدیریت زمان و هدف‌گذاری و مدیریت انرژی و چیزایی از این جنس، چیا یاد گرفتی اخیراً که قبلاً بلد نبودی؟ چیزی هست که بخوای بگی؟

حمید محمودزاده: ببین، یه چیزی که من خیلی بهم کمک می‌کنه، خلاصه من به عنوان کسی که دارم یه تیم مثلاً ۱۰۰ نفره رو مدیریت می‌کنم که ۴۰۰۰ تا مشتری دارن با ما کار می‌کنن، با مسئله‌های زیادی مواجهم در طول روز. یک کاری که انجام میدم اینه که اون مسئله‌ای که اولویتش خیلی بالاست و اِفورت (تلاش) کمتری نسبت به هم‌اولویت‌های هم‌ارزشش داره رو انتخاب می‌کنم و حلش می‌کنم و به بقیه چیزا فکر نمی‌کنم. من اسمشو گذاشتم “مکتب پازلیست”. یعنی ما با یک پازلی مواجهیم که تو بخوای پازلو حل کنی، اول اون تیکه‌ای رو برمی‌داری می‌ذاری که کمک کنه که تیکه‌های بعدی هم ردش مشخص بشه دیگه. و یه وقت جدی رو می‌ذارم که پیدا کنم کدوم پازل، پازل مهم هست. دقیقاً! و حلش می‌کنم، با هر کیفیتی‌ها! یعنی وقتی که حلش می‌کنم، ممکنه با کیفیت ۳۰ درصد حلش کنم، ولی پرونده‌شو می‌بندم، می‌ذارم کنار، میرم سراغ تیکه بعدی.


یعنی اصولاً من خیلی جالبه، قبلاً اینجوری نبودم. مثلاً الان واقعاً پرونده باز ندارم، یا پرونده بازم در حد همین کاراییه که مثلاً قراره در هفته آینده انجام بشه. یعنی یک مسئله‌ای رو پرونده‌شو باز می‌کنم تو ذهنم، حلش می‌کنم و میرم سراغ بعدی.

این چند تا ویژگی داره:
یکی اینکه اولویت، که خیلی کلیدیه. حالا من تو اون کارآفرینی، واقعاً یه چیزی که یادم رفت بهتون بگم همینه. اولویت خیلی جدیه، چون ما زمان، پول، منابعمون محدوده دیگه و بازی، اولویته که من برم سراغ چه چیزی و اون رو درست انجام بدم. هر چقدر که این اولویت درست انتخاب بشه، من همیشه میگم اگر شما بری بفهمی، ببینی که آقا اون ۳۰ هزار نفری که اومدن علی دایی بشن و نشدن، و علی دایی، علی دایی شد، احتمالاً ۲۰۰۰ نفرشون ۱۰ برابر علی دایی کار کردن! یعنی ۱۰ برابر علی دایی تلاش کردن. احتمالاً علی دایی بلد بوده اولویت‌ها رو چجوری بچینه. یا میری بیزنس‌هایی رو می‌بینی که موفق میشن، خیلی از بیزنس‌ها هستن که خیلی تلاش بیشتری کردن، اولویت رو درست درک نکردن. اولویت واقعاً کلمه‌ایه که دوست دارم آدما که اینو می‌شنون، برن یه ذره فکر کنن بهش.

امین آرامش: یعنی مثلاً یه وقت جدی یعنی بذار ببینم اصلاً این تیکه رو درست فهمیدم. یعنی ببین روی میز یه عالم تسک هست.

حمید محمودزاده: بذار یه چیزی بگم. مثلاً پادکست‌کار، اولویتش باید این باشه که آقا چیکار کنه که آدمه گوش کنه اینو. پس این وقتی این اولویتشه، تو انتخاب آدم‌ها دقت می‌کنه. توی جنس سؤال پرسیدن دقت می‌کنه که طرفی که اینو گوش می‌کنه، اونقدر اینجوی (لذت) کنه که اینو مثلاً برای یکی دیگه بفرسته. اینجاست که اتفاقی میفته دیگه.


یه اولویت یه همبرگر فروشی، طعم همبرگرهاشه. اولویت نمی‌دونم، منی که دارم “دیدار” رو می‌فروشم، اینه که اون فروش اتفاق بیفته. من هر چقدر امکانات بدم، هرچقدر درست کنم، تهش اینه که شما نفروشی با “دیدار”، خب به کار نمیاد که!


حالا میای لایه پایین‌تر هم همینجوری‌ها. تو اِچ‌آرت (منابع انسانی) اولویتت چیه؟ الان چه کاری می‌تونی بکنی که در حقیقت با مثلاً اون منابع زمانی محدودت، اثرگذاری جدی داشته باشی؟

تمرکز

امین آرامش: اینم باز شاید خیلی بدیهی به نظر برسه، ولی از اون مسائلیه که یهو حواست نیست، یهو می‌بینی که تو شدی ماشین انجام تسک‌های متنوع، بدون اینکه به این فکر کنی که ببین، تو قرار نیست همه تسک‌ها رو انجام بدی! قراره وقت بذاری و انتخاب کنی که اون تسک اصلی یا اون تسک‌های اصلی چیه و اون‌ها رو انجام بدی.

حمید محمودزاده: یه مثال بزنم، چون مثال جاری ما بود ها. ما یه مسئله فنی خورده بودیم و “دیدار” کند شده بود چهار پنج ماه. یعنی تجربه کندی داشتیم تو پیک تایم‌هامون. شاید باورت نشه، مثلاً من این مسئله رو با دو تا از بچه‌ها توی ۲ روز حل کردیم. خیلی ساده! رفتیم پرکاربردترین بخش “دیدار” رو پیدا کردیم که آدم‌ها بیشترین استفاده رو دارن از اونجا می‌کنن و رفتیم دیدیم که توی اون مثلاً کدوم اِی‌پی‌آی (API)، کدوم فانکشن (تابع) “دیدار” داره بیشتر کار میشه. رفتیم اونو درستش کردیم، تو یه روز درست شد.


پس می‌خوام بگم وقتی شما درک درستی از اولویت پیدا می‌کنی، میری دستتو جایی می‌ذاری… همون اصل معروف پارتو ئه دیگه، ۸۰-۲۰ ئه دیگه، که با ۲۰ درصد تلاشت، ۸۰ درصد بیزنستو جلو می‌ندازی. مثال همون لوگو. لوگو اولویت نیست! برو اولین ریلزتو (Reels) بساز. نمی‌دونم، فلان ماجرایی که الان به این فکر کنی که نمی‌دونم اسمت چی باشه، الان اولویت نیست. اصلاً تو اصلاً دیده نشدی! اصلاً کسی تو رو ندیده! تو هزار نفرم تو رو نمی‌بینن، بعد عوضش کن، هیچ اتفاقی هم نمیفته، هیچ چیزی تغییر نمی‌کنه، هیچ چیزی در دنیا عوض نمیشه.

اصلاً کل ایران از نقشه روی زمین حذف بشه، توی کهکشان راه شیری اصلاً معلوم نمیشه که مثلاً اتفاقی افتاده. تو فکر کن مثلاً تو ۱۰۰ تا فالوور داری، نگرانی که مثلاً این لوگو مثلاً اسمش عوض شه اثر بد بذاره! من برم بذارم انرژیمو روی اون اتفاقاتی که واقعاً اثربخشی جدی ایجاد می‌کنه و یک بخش جدی دیگه‌ای از وقت و انرژیمو بذارم روی پیدا کردن اون‌ها.


واقعی! چون من خودم الان چیزی که مثلاً بگم، مثال بزنم ها، ما مثلاً یه سری چیزای بدیهی رو تو “دیدار” نداریم. مثلاً ما برندبوک نداریم. مثلاً ما اصلاً نمی‌دونم، خیلی چیزای مثلاً عجیب غریبی که شاید مثلاً برای آدما… مثلاً ما کارت ویزیت نداریم تو “دیدار”. نمی‌دونم، ما مثلاً… نمی‌دونم، تازه داریم درست می‌کنیم ها! چون اولویت نداشته تا الان.

نه، اصلاً اولویت نبوده. یعنی ما رفتیم اون انرژی که برای کارت ویزیت باید می‌ذاشتیم، گذاشتیم مثلاً رو اینکه مثلاً رو سِئومون (SEO) بهتر کنیم. یعنی ما رفتیم یه سری چیزایی که مثلاً شاید برای آدما عجیب باشه ها، که آقا مثلاً یه شرکتی که مثلاً این‌جوری داره کار می‌کنه، چرا مثلاً این‌ها رو نداره؟ خب می‌رسیم بهش.

امین آرامش: خب چه‌جوری اولویت‌ها رو پیدا کنی؟

حمید محمودزاده: چیزهایی که به کُر وَلیو (ارزش اصلی) من کمک می‌کنه. مثلاً ارزش اصلی من در “دیدار” اینه که وقتی کسی “دیدار” رو می‌خره، ما دو تا ارزش اصلی داریم: یک، سادگی؛ دو، افزایش فروش. کسی که “دیدار” رو می‌خره، این اتفاق براش بیفته: ساده بتونه افزایش فروشو محقق کنه. پس من اولویتم چی میشه؟ میرم به جای اینکه مثلاً انرژی بذارم که کاتالوگ درست کنم، انرژی می‌ذارم که توی تیم کاستومر ساکسِسَم (موفقیت مشتری) یک فرآیندی بچینم که به این‌ها که از “دیدار” دارن استفاده می‌کنن، آموزش بدن که درست استفاده کنن. انرژی می‌ذارم که برم وبیناری درست کنم که فروشه اتفاق بیفته!


ما خیلی وقتا بازی بزرگا رو انجام میدیم. یعنی میریم نگاه می‌کنیم که اون کسی که مثلاً ۱۰ سال از ما جلوتره چیکار می‌کنه اون اصلاً بازی امروز ما نیست!

من الان بازیم یه جای دیگهست. ما سعی می‌کنیم واقعاً رو اون‌هایی که فوکس (تمرکز) کنیم که اتفاقه رو الان خیلی ساده… تلگرام رو دیدین دیگه، خودش پروداکت منیجره (مدیر محصول)، خود این آقای مدیرعاملش که یه نفره. در حالی که مثلاً ما الان میریم می‌بینیم مثلاً تو یه شرکتی تو ایران مثلاً ۱۰۰ تا پروداکت منیجر وجود داره. یعنی جنس نگاه به اولویته باعث میشه که به شدت هزینه‌های تو کاهش پیدا کنه.

امین آرامش: اون کور ولیو، تو اون عرضه ارزش اصلی که داری خلق می‌کنی، که قبل‌تر حرف زدیم، که داری یک نیازی رو برطرف می‌کنی، که حالا اگه قرار باشه دانش کسب و کار داشته باشی، میری مثلاً اونو پیدا می‌کنی.

بازی اصلی اینه که بتونی یه دونه نیاز واقعی رو برطرف کنی. اونو اول پیدا کن، اونو لیست کن. از بین کارهای خوبی که میشه کرد – هیچ کدوم این کارا، کارای بد نیست اصلاً، داستان اولویتی نیست که بین کارای خوب و بد انتخاب کنی – بین کارای خوبی که میشه انتخاب کرد، کدوم‌ها بیشترین کمکو داره به این کور ولیو می‌کنه؟ اونا رو انتخاب کنه، رو همونا تمرکز کنه.


حمید محمودزاده: ببین مثلاً ما یه مثال ساده بزنم. ما تو محتوای “دیدار” چرا نیم میلیون نفر الان دارن ما رو می‌بینن؟ خودتون سئو و دیگه استادین دیگه. نیم میلیون عدد جذابیه توی ما. چرا؟ به‌خاطر اینکه ما روزی که رفتیم سراغ محتوا، من سه چهار تا ولیو (ارزش) تعریف کردم:


یک، اینکه کسی که این محتوا رو می‌خونه، تهش باید یه چیزی گیرش بیاد. یعنی تهش باید یه چیزی یاد بگیره. یعنی اگه این محتوا اینجوری نیست، محتوا رو کیل (حذف) می‌کنیم.
دو، از خوندن این محتوا اینجوی (لذت) کنه. یعنی لذت ببره وقتی داره محتوا رو می‌خونه.
سه، محتوای ما باید بفروشه. یعنی اگه اینجوی کنه، اگه چیزی هم یاد بگیره، این محتوا تهش کال تو اکشن (دعوت به اقدام) نداشته باشه، کار نمی‌کنه.


اگه این سه تا ویژگی رو نداشته باشه، حالا اینکه نمی‌دونم دیزاینش چه شکلی باشه، نمی‌دونم فاصله بین خطوط… اونام خوبه ها، ولی اونا دورچینه. آره، بعدش که اینو راه انداختیم، بعد رفتیم گفتیم حالا بیایم مثلاً خوشگل‌ترش کنیم، جذاب‌ترش کنیم.

امین آرامش: مثلاً این بازی ریلز (Reels) رو که ما شروع کردیم، ما الان چهار تا ادیتور داریم برای ریلز اینستاگرام. خب من که این بازی رو اصلاً تازه شروع کردم، سه چهار روز اول بازیش که دستم اومد، همینایی که داری میگی، یه چک‌لیست درست کردم.

گفتم به من ریلزایی بدین که: یک، قلابش فلان باشه. دو، بعدش طرف خودتو بذار جای اون آدم، بعد دیدن این، آیا این حسو داره که اینو باید بفرستم برای یه نفر یا سیو کنم بعداً به درد خودم بخوره؟ و حالا مثلاً یه سری چیزای دیگه. یه چک لیست خیلی ساده اینجوری، واقعاً کل بازیو عوض کرد. قبلش مثلاً ۲۰ تا ویدیو میومد سمت من، ۵ تاش خوب بود. الان ۲۰ تا میاد، ۱۸ تاش خوبه. با اینکه شفاف کنم چی می‌خوام.

حمید محمودزاده: یه چیز جالب بهت بگم، خیلی جالب. من اینو خیلی دیدم ها! بیزنس‌های موفق فراوانی دیدم که مدیراشون به شدت آدم‌های کم‌هوشی بودن، به شدت! و این نیمه پرش چی بوده؟ نیمه پرش اینه که ۳ تا سوراخ پیدا کرده بودن، فوکس (تمرکز) کرده بودن رو اون سوراخا. یعنی اصلاً طرف دیگه اصلاً خلاقیتی نداشت که به چیزی لاغیر اینا فکر کنه.

یعنی می‌خوام بگم اصلاً بازیه اینه که خیلی وقتا ما اونقدر میریم سراغ ایده و خلاقیت و فلان، اصلاً اصل بازی یادمون میره. آقا من الان نمی‌دونم… من به بچه‌ها مثلاً میگم، میگم آقا مثلاً ما بترکونیم، نمی‌دونم ملق بزنیم، تهش اینه که “دیدار” کمک نکنه، تو افزایش فروش برات محقق نشه، ما کارمونو انجام ندادیم، اصلاً به درد نمی‌خوریم.

امین آرامش: ما مصداقش تو داستان ریلزمون. من هی دارم مثلاً اینا رو با مثال میگم که به شفاف شدن بحث بیشتر کمک کنه. المان‌های گرافیکی و ویدیویی هر چقدر شما اضافه کنی به این ویدیوی کوتاهی که به من میدی، خیلی هم خوشگله، ولی این ۱، ۲، ۳، ۴ رو نداشته باشه، به درد من نمی‌خوره.

حمید محمودزاده: دقیقاً. من یه نکته هم بگم در مورد اتفاقاً موضوع این که شما میگین. یه چیزی هم ما داریم، من اسمشو گذاشتم “شرم حضور”. هر چقدر که آدم‌ها کاردرست‌تر هستن، کمتر حضور مارکتینگ جدی‌تری دارن. و این الان مسئله ما تو این کشور اینه‌ها. یعنی آدم کاردرست چون ایده‌آل‌گراست، هی می‌خواد کامل باشه، پرفکت باشه، مراقب باشه، می‌ترسه بره تو مرز زردی و اینا، بعد فضا رو باختن به یه سری آدمایی که کلاً مثلاً دانش و سوادشون ۴۰ برگ کاغذم نیست.

خیلی من دیدم طرف مثلاً اونقدر، یه مثلاً یه آدم جوون مثلاً ۲۴-۲۵ ساله، یه کاری داره انجام میده، واو! ولی مثلاً می‌خواد اینو تو اینستاگرام بذاره، می‌خواد همون “واو” مثلاً تو مارکتینگشم بیاد، با دیتیل (جزئیات) و فلان و اینا، و اصلاً نه به اون قلابه فکر می‌کنه، اون دیده نمیشه، بعد سرخورده میشه.


نه، به قول آقای هنری فورد دیگه، یه جمله خیلی معروف داره، میگه: “آقا چیزی که نفروشی، یعنی هیچ اتفاقی نمیفته تا زمانی که نفروشی.” آقا من اصلاً می‌خوام آدم خیلی فرهیخته‌ای هستم و می‌خوام به این کشور کمک کنم و در حوزه فلسفه… تا دیده نشم، کسی هستم؟ نمی‌تونم کمک کنم دیگه. پس باید برم اون شرم حضور رو بذارم کنار و برم شروع کنم با این تکنیک‌ها بیام بالا. دیده شدم، درست رفتار کنم و فضا رو بگیرم از آدم‌هایی که اینقدر دارن افکار سمی روپخش میکنن، یعنی تو همه جای دنیا می‌دونی که خیلی از این‌هایی که دارن تو ایران فعالیت می‌کنن، تو همه‌جای دنیا جرم‌های جدیه.

یعنی رویافروشی مثلاً تو امریکا جرم جدیه، زندان داره. یعنی من به شما بگم آق تو ۶ ماه مثلاً برو پولدار شو، بیا پکیج منو بخر، این جرمه! چون داری اون طرفو نابود می‌کنی. مثلاً اون آدمه داشته زندگیشو می‌کرده، مثلاً تو مسیر کارمندیش داره مثلاً کار می‌کنه، یهو تو میای یه رویاییو بهش می‌فروشی، حالا یه میلیونم فالوور داری، اون بچه هم مثلاً دانششو نداره و تو داری واقعاً خیانت می‌کنی در حقش.

امین آرامش: یه دونه مثال خیلی خوب که این داستان شرم حضوره رو ما الحمدلله این رو واقعاً نداشته، دکتر آذرخش مکریه که من واقعاً کیف می‌کنم. نمی‌دونم که خیلی ساده مثلاً با یه شرایط خیلی خوب میاد میگه و کلی آدم واقعاً دارن استفاده می‌کنن از دانش ایشون.

حمید محمودزاده: آره، واقعاً دمشون گرم میشه گفت زیاد باد!

سلامتی

امین آرامش: آره دقیقاً، آقا در مورد تعادل بین زندگی شغلی و غیر شغلی و باقی جنبه‌های زندگی چی یاد گرفتی؟

حمید محمودزاده: ببین، یه چیزی که خیلی جدی الان من، حقیقتش، چند ساله دارم دنبال می‌کنم، موضوع سلامتیه. یعنی سلامتی واقعاً موضوع جدیه.

امین آرامش: عقب‌هایی که داشتی به نظرم چیز مهمیه. بگو حتماً راجع بهش.

حمید محمودزاده: آره، ولی میخوام بگم که ببین، نکته‌ش اینه ها! من میگم که آقا تو اصلاً هر کاری می‌کنی، یه جوری انجام بده که بتونی اون کارو مثلاً تو ۹۰ سالگیتم انجام بدی. اگه مثلاً یه کاری می‌کنی که به سلامتیت داره آسیب می‌زنه، یه جوری در تعادل انجام بده که تو ۸۰ سالگیتم انجام بدی.


و حالا من تو اون مسیری که اومدم، خب من گفتم بهت دیگه، من سیگار می‌کشیدم، خیلی بدجور. و یه روزی، هیچوقت یادم نمیره، ۱۲ مرداد سال ۱۳۹۸، تو دفتر نشسته بودم، ساعت فکر کنم ۱۸ و ۱۸ دقیقه بود اگه اشتباه نکنم. یعنی قبل این، ساعت مثلاً ۶ بود، من داشتم فکر می‌کردم که کرخت شدم. من چیکار کنم؟ بعد گفتم که بیام و سخت‌ترین کار دنیا رو انجام بدم. و فکر کردم که سخت‌ترین کار دنیا برای من چیه؟ و واقعاً سخت‌ترین کار دنیا برای من ترک سیگار بود. ۱۸ و ۱۸ دقیقه سیگارو ترک کردم. و ترک کردم دیگه. و خیلی هم حالا… یه کتابم در موردش نوشتم، حتماً میدم منتشر کنید، که واقعاً چون تو ۷ دقیقه واقعاً نگاه آدم‌ها رو می‌تونه به سیگار عوض کنه و کمک کنه که اگر کسی سیگار می‌کشه.

امین آرامش: چند سال می‌کشیدی قبلش؟

حمید محمودزاده: ۲۰ سال.

امین آرامش: بعد ۲۰ سال؟

حمید محمودزاده: آره، یه چیزی که من میگم، وقتی شما تو این شرایط قرار می‌گیری، اینه که واقف باشی که چیکار داری می‌کنی. و اوشو گفتن، یه دوستی، و اوشو گفته بود که: “من دوستم سیگار می‌کشه.” گفته بود: “برو بهش بگو که ببینه چیکار میکنه.” همین! و وقتی تو می‌بینی چیکار می‌کنی… بعد من فهمیدم چی گفته این.

وقتی می‌بینی چیکار می‌کنی، اتوماتیک اصلاً می‌فهمی که چه اتفاقی داره میفته. و ماجرا اینه که آره، من خب معلومه یه عادتی رو، معتادم بهش، ترکش سخته دیگه. یعنی خیلی چیز عجیبی نیست دیگه. یعنی تو ۵ روز باید مثلاً سرویس شی. ۵ روز مثلاً هر روز سرویس میشی. ۵ روز بعدی مثلاً یه روز در میون سرویس میشی. ۵ روز بعدی مثلاً هفته‌ای یه بار سرویس میشی. ۵ روز بعدی مثلاً ۲ هفته یه بار سرویس میشی. بعد دیگه کلاً تموم شد. می‌خوام بگم یعنی آدم وقتی آگاه میشه به اتفاقاتی که من تو اون کتابا نوشتم در موردش.
و بعدش دویدنو شروع کردم. و تازه فهمیدم که چقدر این دویدن اتفاق هیجان‌انگیزیه.

امین آرامش: چرا؟ چی داره دویدن؟

حمید محمودزاده: ببین، اولاً که یه چیز جالب به شما بگم. یه مسابقاتی هست به اسم “آیرون‌من” (Ironman) تو دنیا برگزار میشه، سه‌گانه دویدن و دوچرخه‌سواری و شنا. خیلی مسابقات هیجان‌انگیزیه. خیلی جالبه، ۵۰ درصدشون مدیرای شرکت‌های بالای ۱۰۰ نفرن، این کسایی که تو مسابقات آیرون‌من شرکت می‌کنن. یعنی یک رابطه جدی بین دویدن و کارآفرینی وجود داره.


نکته‌ش خیلی ساده است. مسابقات آیرون‌من شعارش اینه: “You vs You” (تو در برابر تو). بزرگ‌ترین جنگ دنیا، جنگ شما با خودتونه. و شما وقتی از این پیروز میای بیرون، دیگه خنده‌داره مثلاً فردا بیمه و مالیات و نمی‌دونم این کارمنده اینجوری کرد و این مثلاً چالشه به وجود اومد. وقتی تو با خودت می‌جنگی، وقتی مثلاً تو کیلومتر مثلاً ۸ دویدنت، مثلاً ضربان قلبت رو ۱۷۰، تمام جسم و تن و بدن و وجودت میگه: “نکن این کارو!” و تو دوباره ادامه میدی، تو دیگه اون آدم سابق نیستی.


و اصلاً دویدن یه فلسفه‌ست. من توصیه می‌کنم کتاب “وقتی از دویدن حرف می‌زنم، می‌خواهم به تو بگویم از چه حرف می‌زنم” آقای هاروکی موراکامی، این نویسنده ژاپنی رو حتماً دوستان بخونن. چون منو اون دونده کرد اصلاً. وقتی یه فلسفه زندگی هست، یعنی شما مثلاً نیم ساعت اصلاً خودتی، با یه دردی که خودت انتخاب می‌کنی و داری می‌بینی تو مغزت،

امین آرامش: چون منم اون کتابو خوندم و کل کتابم حاشیه‌نگاری بر مسابقات دوییه که این آدم میره. هیچ چیزی بیش از این نیست ولی انقدر جذابه.

حمید محمودزاده: خیلی واقعاً، دقیقاً. آره. و من مثلاً همین چند وقت پیش رفتم ماراتون که شرکت کردم، ۱۵ کیلومترو مثلاً تو یه ساعت و ۲۹ دقیقه دویدم. و خیلی هیجان‌انگیزه دیگه. یعنی یه فرصتیه که خودت به خودت میدی و جذابه دیگه این چالشه، چالش جذابیه. یعنی که گفتم، وقتی تو در مقابل خودت وایمیستی و بازی رو می‌بری، دیگه تمومه.

امین آرامش: یعنی دستاورد اصلی دویدن ذهنیه انگار، جسمی نیست؟

حمید محمودزاده: دقیقاً ذهنی. خیلیش ذهنیه. جسمیشم که مشخصه دیگه، شما احتمالاً دچار نمی‌دونم کبد چرب و نمی‌دونم چربی وغیره من یه چیزی که همیشه چالش بوده برام، این بود که حالا مثلاً برفرض منی که مثلاً ممکنه ده نفر به من نگاه کنن بگن مثلاً این آدما، مثلاً من رو میخوان الگو انتخاب کنن، اگه میرم یه جایی وایمیستم شکمم صاف باشه. یعنی خیلی برام شرم بودو این دویدن مثلاً اینو برای من محقق کرد دیگه. من دیگه شکم نیستم همیشه، می‌دونی؟


من آخه یه چیزی رو باهاش مواجه شدم. اینم داستان جالب بود تعریف کنم براتون. من ۱۴، ۱۵ سالم بود با پدرم رفته بودیم رامسر، استخر آب گرم رامسر. بعد مثلاً ۲ هفته قبلش من تو کتاب دینی خونده بودم که مؤمن همیشه لاغره، به‌خاطر اینکه اونقدر می‌ترسه از خدا، اصلاً چربی نداره. یه روایتی نمی‌دونم شما شنیده بودین؟

امین آرامش: آره، یه روایتی چنین چیزی هست.

حمید محمودزاده: بعد ما خلاصه رفتیم اونجا، بعد یه روحانی اومد، خیلی چاق بود! یعنی مثلاً من بچه بودم، قشنگ دو تا من تو شکمش جا میشد! بعد من یهو اونجا اصلاً یه… خیلی خورد تو ذوقم که آقا مثلاً این چیه، اون چیه. بعد این خیلی رو چیز من بود که مثلاً این تناسب اندامه خیلی مهمه. من اگه نتونم فیزیک جسم خودمو کنترل کنم، خب چطور می‌تونم بیرون از خودم مثلاً، بتونم مثلاً یه کار دیگه‌ای رو انجام بدم؟

امین آرامش: سلامتی واقعاً جدیه و یه ذره الان آدما خیلی کم‌توجهی می‌کنن به این. یعنی به نظر بخشی اصلاً جدایی‌ناپذیر زندگیه. یعنی این‌جوری نیست که بگی مثلاً من یه برهه‌ای ورزش می‌کنم وزنم میاد پایین، بعد هر کاری خواستم می‌کنم.

این البته من خودمم خیلی دیر اینو فهمیدم و چون که دیر فهمیدم، ولی خیلی موضوع مهمی بود. توی چند تا پادکست به یه بهانه‌ای مثلاً راجع بهش حرف زدم. چون یه چیز خوبیه. دوست دارم با دوستان خودم که کار می‌کنن، می‌بینن، واقعاً اینو به اشتراک بذارم. ببین، باید ورزش کنی به نظر من و تا آخر عمرت قراره ورزش کنی.

حمید محمودزاده: اصلاً من میگم که ورزش انتخاب نیست، اصلاً یک اجباره. یعنی شما باید اینو جزء اجبار زندگیت بدونی. آقا اگه تو می‌خوای زندگی سالمی داشته باشی، اینو باید کنار زندگیت، بخشی از زندگیت در حقیقت، اجرا بدی، اجرا کنی. و من حالا مثلاً کنار دویدنم مثلاً یوگا می‌کنم و مدیتیشن می‌کنم. اینام خیلی کمک می‌کنه.

خب جذابه دیگه این مهمونیه، مهمونی جذابیه دیگه. تو هر چقدر کیفیت سلامتیت داشته باشی، یعنی کیفیت زندگیت بهتر میشه. یعنی هر چقدر سلامتیت بهتر بشه، غذایی که می‌خوری بیشتر بهت می‌چسبه. نمی‌دونم، نوشیدنی که می‌خوری بهتر مثلاً حسش می‌کنی.

لمس زندگی

امین آرامش: چیکار می‌کنی که از باقی جنبه‌های زندگی بتونی لذت ببری؟ منظورم چیه؟ منظورم اینه که ماهایی که حالا یه کاری داریم از خودمون، همیشه یه عالم کار انجام نشده داریم. یعنی همین الان من از شما بپرسم، حدس می‌زنم تا مثلاً یه سال آینده تسک هست که باید انجام بشه. و این خب مثلاً… خب بالاخره، ولی خب یه تایمیو داری وقت می‌ذاری برای کارت دیگه. شاید از اون دیدن طبیعته، شنیدن موسیقی یا هر چیزی، مهارت لذت بردن از اینا رو اگه حواست نباشه از دست میدی. شما این مسئله رو داری؟ چون من این مسئله جدی داشتم و اگه داری، چیکار کردی که بتونی کنترلش کنی؟

حمید محمودزاده: ببین، من الان ندارم. به‌خاطر اینکه من الان این مدلی‌ام که سعی می‌کنم واقعاً ۵، ۶ به بعد دیگه از کار جدا شم. و واقعیتشم اینه که فکر می‌کنم اینو همین آدمی که مثلاً تازه هم شروع می‌کنه، تا حدی می‌تونه – نه اینکه حالا ۵، ۶، نمی‌دونم – ولی تا حدی می‌تونه اجرا کنه. به‌خاطر اینکه واقعاً کار عمیق انجام بدی، درست انجام بدی، یعنی همین صحبت‌هایی که کردیم، اولویتو درست تشخیص بدی، با اون “مکتب پازلیست” مثلاً بری حل کنی، احتمالاً تو دستاوردای بیشتری خواهی داشت. خیلی وقتا ما کارامون کاراییه که نتیجه نداره، به‌خاطر اینکه درست مثلاً اولویت رو انتخاب نمی‌کنی. وقتی درست انتخاب کنی، ناخودآگاه دستاورده هم بهتر میشه.


ولی مشخصاً من یه دیدی هم دارم، میگم تو هر هنر جدیدی که یاد می‌گیری، کمک می‌کنه که کیفیت جدید و بهتری از زندگی رو لمس کنی. حالا حرفه‌ای نه ها! مثلاً من نمی‌دونم کلاس بازیگری رفتم، کلاس بیان رفتم، نمی‌دونم یه فیلم کوتاه بازی کردم، از فانا! نه اینکه من نمی‌خوام برم مثلاً فیلم… مثلاً بازیگر شم. یا نمی‌دونم، مثلاً الان دارم یک… مثلاً یه کمپر… من مثلاً اصلاً بلد نیستم حتی ماشین پنچر میشه پنچرشو بگیرم. مثلاً الان دارم یه کمپر درست می‌کنم، یه کمپر که از اینه که طراحیش می‌کنم خودم. یعنی یه کارای این مدلی.

امین آرامش: بازی برای خودت درست می‌کنی.

حمید محمودزاده: آره، یه ماجراجویی‌های اینجوری. یا مثلاً آشپزی کردن و نمی‌دونم، پِت (حیوان خانگی) داشتن و مثلاً یه گربه خیلی عروسک دارم به اسم “ببری خانم”. یا مثلاً یه رمان دارم می‌نویسم. من قرار نیست رمان‌نویس معروفی بشم، ولی این یه فرصتیه که تو می‌تونی ازش استفاده کنی، در حد اون توان خودت ازش لذت ببری دیگه. این به من خیلی احساس خوبی میده.

و این لذت بردن از زمان‌های غیر شغلی، کمک می‌کنه تو زمان‌های شغلی هم داشته باشی.
ولی یه چیزی که به نظر من اینجا باز می‌تونه کمک کنه، اینکه ما ارزش‌هامونو بشناسیم و با اون ارزش‌هامون حرکت کنیم. اون جاییه که به نظر من همیشه میگم وقتی مثلاً تو خدایی نکرده تو شرفتو از دست دادی، اصلاً دیگه این دنیا جای موندن نیست. یعنی می‌تونی کلیدو بزنی از اون ماشینه پیاده بشی. یعنی برای من این شکلیه‌ها! یعنی دیگه وقتی تو ارزشاتو می‌شناسی و بهش متعهد میشی، بازی خیلی بازی شیرینی میشه.


مثلاً، مثلاً اینکه ما تو “دیدار” واقعاً کلمه – حالا اینقدرم این فضا آلوده است – “حلال بودن” کسب و کار برای ما یه موضوع جدیه. یعنی خیلی جدیه که ما کاری که اونجا انجام میدیم خیلی درست انجام بشه. و این خیلی حال خوبی به هم به من میده، هم تمام آدم‌هایی که تو “دیدار” کار می‌کنن می‌دونن، در موردش صحبت می‌کنیم که آقا ما مثلاً نمی‌دونم اگه کسی که این محصول ما رو نیاز نداره، فروشنده ما بهش بفروشه، خیلی جدیه برای ما که برخورد می‌کنیم. یعنی اینکه تو ارزش‌هاتو بشناسی خودت و بهش پایبند باشی، حال تو رو خوب نگه می‌داره. و من سعی می‌کنم که این اتفاقه رو رقم بزنم که آقا مثلاً در حد توانم اون ارزش‌هایی که برای خودم مثلاً تصویر شده است.


مثلاً من هیچوقت از دلالی پول نگرفتم. یعنی مثلاً رفتم مثلاً نمی‌دونم یه کاری برای یه آدمی کردم، این منتج به یه ماجرایی شده و اون آدم اومده، یه خاطره براتون تعریف کنم. مثلاً یه آدم که مثلاً اون زمانی که من مثلاً کل درآمدم در ماه مثلاً یه میلیون تومن بود، آدم اومد ۱۰ میلیون تراول داد من کار بدی هم نکرده بودم ها! ما فقط گفته بودم آقا مثلاً فلانی دوست منه. اون کارشون که قرار بود یه وامی بگیرن مثلاً تو ۲ ماه قرار بود انجام بشه، مثلاً تو یه ماه انجام شد. و اون اونقدر ارزش داشت براشون که اومدن ۱۰ میلیون تومن به من پول بدن. و این پولو من نگرفتم. و اون آدمه اینقدر حیرون بود که آقا ما اینو مثلاً هدیه‌ست و اینا… گفتم ببین که من اینو نمی‌گیرم، به‌خاطر اینکه بگیرم، دیگه اصلاً اون یه میلیونم به هم می‌ریزه. یعنی تو اصلاً این پوله اصلاً کل زندگی منو ممکنه عوض کنه. من دارم مثلاً کل تلاش می‌کنم یه میلیون درمیارم، با یه تلفن ۱۰ میلیون تو به من می‌خوای پول بدی و این زندگی منو ممکنه به هم بریزه. به‌خاطر همین میگم آدمایی که میرن تو راه نادرست… منی که میام پکیج رویافروشی رو می‌فروشم و مثلاً میلیاردی پول درمیارم، دیگه نمی‌تونم برم ۱۰۰ میلیون پول دربیارم.

امین آرامش: آره دیگه.

حمید محمودزاده: به‌خاطر همینم هست که آدم‌هایی که مسیر نادرستو میرن، تا ثریا می‌رود، آره دیگه دقیقاً این اتفاقی میفته. وقتی تو رو ارزش‌هات حرکت می‌کنی، حالت با خودت خوبه دیگه. روبه‌روی آینه وایمیستی، احساس خوبی پیدا می‌کنی. حالا ارزش‌های هر کسی متفاوته، ولی ارزش‌های خودت با خودت.

ناامیدی

امین آرامش: به عنوان سؤال آخر، به غیر از داشتن یک داستانی فراتر از اعداد کسب و کار که به زندگیت معنا بده، توی این روزهایی که دلیل برای ناامید بودن خیلی زیاده، چیکار می‌کنی که امیدوار بمونی؟

حمید محمودزاده: ببین، من خیلی معتقدم که مسیر رشد کشور ما و هر کشور دیگه‌ای، از توانمند شدن کسب و کارهای ایرانیه. من اصلاً برام خیلی فرقی نمی‌کنه فردا نمی‌دونم خدا نکرده جنگ بشه، نمی‌دونم حکومت عوض شه. من با اینا کاری ندارم. من مثل اون کسی که تو تایتانیک داشت ویولن می‌زد، من ویولنمو دارم می‌زنم. و اون کمک کردن به این کسب و کارهاست در راستای اینکه رشد کنن، توانمند بشن. اگه مسیره باز شد، دیگه از مرز ایرانم رد شن، به دیگران بدن. و این حال منو خوب می‌کنه. یعنی وقتی کمک می‌کنم که حالا به کمک ما یه کسب و کاری تو زاهدان یه نفر استخدام می‌کنه و باعث میشه چراغ یه خونه بیشتری روشن بشه، یه خونه بیشتری گرم‌تر بشه. این چیزیه که به ما انگیزه میده که اینجا وایسیم.

امین آرامش: فکر نمیکنی که کل کشتی داره غرق میشه، من دارم چیکار می‌کنم؟ کارم بیهوده است؟ یه همچین فکرایی نمی‌کنی؟

حمید محمودزاده: نه، واقعیتش. یعنی فکر نمی‌کنم خیلی هم در اون حد اتفاقی بیفته. ولی خلاصه ما جنگم دیدیم دیگه. یعنی ۸ سال جنگو دیدیم. دیگه واقعاً وایمیستم که اتفاق بیفته، باید بهش فکر کنم دیگه. الان خیلی بهش فکر نمی‌کنم. چون، یعنی کمکی به من نمی‌کنه ها!

امین آرامش:ما آدما به نظرم مغزمون اینجوری کار نمی‌کنه یه موضوعی رو ببینیم بعد هیچ قضاوتی راجع بهش نداشته باشیم، همینجوری مبهم مثلاً بذاریمش.

چرا اضطراب دارما من الان دارم واقعاً خودم، درگیرشم. ولی نکته‌ش اینه که اولاً که سعی می‌کنم که کمتر – حالا این دوره مثلاً یکی دو ماهه زیاد شده‌ها – کمتر ببینم و گوش کنم. ولی تهشم اینجوریه که خب آقا من اصلاً کاری نمی‌تونم بکنم که. تهش اینه که اتفاق میفته، مثل ۹۰ میلیون نفر آدم، کار دیگه‌ای می‌کنیم دیگه. حالا ولی امیدم اینه که قبل از اینکه خیلی اتفاق عجیب غریب بیفته، مثلاً این فرمونه یه جوری بچرخه. چون واقعاً این مردم، مردم دوست‌داشتنی هستن. یعنی ما آدم… این کشور دوست‌داشتنیه، این آدما آدمای دوست‌داشتنی هستن. امیدوارم که یه معجزه‌ای بشه که اتفاق خوبی بیفته.

امین آرامش: آره، منم فکر می‌کنم که منم یه همچین روایتی دارم. چون به نظرم اگه این روایتو نداشته باشی، بعد نمی‌تونی مصداقشو بیاری تو زندگیت. منم فکر میکنم که اوضاع بده، هی‌ام داره بدتر میشه. این دوران بد رو باید رد کنیم که همینجوری می‌کنه، بدترم بشه. حالا، حالا بعدش ممکنه اتفاق خوب بیفته، ممکنه اتفاق بد بیفته ها! من تصمیمم اینه که فرض کنم اون اتفاق خوبه میفته و تلاشمو بکنم بریم جلو ببینیم چی میشه تو محدوده اختیار خودم.

حمید محمودزاده: آره دقیقاً. و نکته‌ش اینه ها! من مخصوصاً من بعد فوت پدرم، من پدرم خیلی آدم دوست‌داشتنی و نازنینی بود. و این اینجوری بود که مثلاً فکر کن اگر مثلاً لیست میکردی تو فامیل ما بین آدمای مثلاً بالای ۵۰ سال که کی دیرتر از همه فوت می‌کنه، همه بدون استثنا تیکشون اسم پدر من بود. به‌خاطر اینکه یه آدم ورزشکار بود، به شدت هلثی (سالم) بود، اصلاً یه چیز عجیب غریب. مثلاً ۷۷ سالشون بود، مثلاً ایستگاه هفت توچال رو مثلاً مثل فرفره می‌رفتن. با یه کرونا رفت!


یعنی اینقدر عجیبه این داستان، این زندگی. وقتی اینقدر مسئله در حقیقت… من میگم همیشه ما بخوایم کلیت زندگی رو ببینیم، همش پر رنجه. به‌خاطر همین، یا باید انتخاب کنیم که اونجوری ببینیم که احتمالاً اتفاق خوبی نیست، یا اینکه ببینیم که الان چیکار می‌خوایم بکنیم دیگه. یعنی اون کلیته رو یه ذره باید رها کنیم ببینیم که چه اتفاقی میفته.

امین آرامش: دمت گرم حمید محمودزاده که دفعه دوم اومدی. من همه سؤالمو پرسیدم. اگه چیزی در این‌ها باقی مونده بگو.

حمید محمودزاده: چیزی نه، ولی من این شعر به من خیلی حال خوبی میده که: “تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید / تو یکی نه‌ای، هزاری، تو چراغ خود برافروز”. من فکر می‌کنم در هر شرایطی ما کار درستو انجام بدیم، ما نمی‌دونم از یک رابطه کوچولو با همسایه‌مون، تا نمی‌دونم از در میایم بیرون با اون نیروی خدماتی که تو محله‌مون کار می‌کنه، تا تو رانندگیمون، تا محل کارمون، ما اینو انجام بدیم، خیلی مسئله‌هامون حل میشه. من خیلی خودم تمام تلاشمو می‌کنم که این، اینو راه بندازم. یعنی تو تمام جای‌جای زندگیم، تا در حد وسعم و توانم این کارو انجام بدم. و به نظر من هر کدوم ما می‌تونیم منشأ کلی خیر و اتفاقات خوب باشیم.

امین آرامش: عالی! مرسی برای این جمله ارزشمند برای انتهای پادکست. “تو یکی نه‌ای، هزاری”. مرسی، خسته نباشید.

حمید محمودزاده: قربانت!

توی ویدیوی این گفت‌وگو، نکاتی گفته شده که توی هیچ کلاس رسمی یاد نمی‌گیری. دیدنش واقعاً می‌ارزه، حتی چند بار.

نظرت رو برامون بنویس، بگو کجای این مسیر ایستادی.
یا اگه حس می‌کنی این گفتگو می‌تونه ذهن یه نفر دیگه رو هم روشن کنه، باهاش به اشتراک بذار.

آنچه در این مقاله میخوانیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تو ٣ دقیقه ببین در کدوم مهارت‌های شغلی‌ قوی هستی و کجاها میتونی بهتر بشی👇