karnakon.ir

رها قاسمی | از زندگی شهری تا موج‌های بلوچستان

نام نویسنده: پرنیان شیردل

رها قاسمی | از زندگی شهری تا موج‌های بلوچستان

5/5 - (16 امتیاز)
رها قاسمی کارنکن

در این مطلب به محتوا و نکات گفت و گوی امین آرامش و رها قاسمی، موج‌سوار، در اپیزود‌ صدوچهارم پادکست کارنکن پرداختیم.

امین آرامش: خیلی خوش اومدی به کار نکن.

رها قاسمی: سلام. خیلی خوشحالم که اینجا هستم.

امین آرامش: چی شد که فکر کردی باید موج سوار بشی؟ خیلی جالبه بدونم توی ذهن یه آدم چی می‌گذره که فکر می‌کنه باید بره موج‌سوار بشه؟ اونم وقتی تو یه شهری زندگی می‌کنی که مثلاً موج نداره؛ یعنی اصلا توی شهر ساحلی هم نیستی. چی شد که اینجوری شد؟

 رها قاسمی: اینجوری نبود که یهو یه روز از خواب بیدار شم و بگم من باید موج‌سوار شم. یه مسیر بود. همینجور توی مسیری که داشتم قدم برمیداشتم، تیکه تیکه بود. اول فکرش اومد، بعد هی فکره بزرگتر شد، موندگار شد. یه کم سعی کردم بهش اهمیت ندم، ولی دیدم نه هی داره (ادامه پیدا می‌کنه).


امین آرامش: از چه سنی؟ یعنی مال همون دوره دبیرستان بود؟


رها قاسمی: نه! اصلا. هیچ وقت تو زندگیم عشق آب و دریا نبودم. وقتی که شیراز زندگی می‌کردم، بوشهر خیلی نزدیک بود به ما. چهار پنج ساعت فاصله داشت. ما مدام می‌رفتیم بوشهر و دریا رو می‌دیدیم.

بعد شروع کردم ورزش‌های آبی رو تست کردن و تیک آخر ورزش‌های آبی برام، موج‌سواری بود. گشتم دیدم چه جالب که تو ایران خودمون این رو داریم. چون خیلی از کشورهایی که توی آسیا هستن، موج‌سواری ندارن و ایران جزو جاهاییه که موج‌سواری داره و این به نظر من خیلی پوینت مثبتیه.


امین آرامش: چرا اونا ندارن ما داریم؟ به خاطر نوع موجاشه؟


رها قاسمی: هم به خاطر نوع ساحلیه که داریم، هم به خاطر بادهایی که از اقیانوس هند میان و می‌رسن. یه بخش کوچیکش، بادهای موسمی هستش که می‌رسه به چابهار و باعث میشه که تابستون، فصل خوبی باشه برای موج‌سواری.


امین آرامش: اینجوری شد که تصمیم گرفتی بری چابهار؟

رها قاسمی: تصمیم گرفتم برم چابهار موج‌سواری رو امتحان کنم. فقط یه سرگرمی، مثل ورزش‌های آبی دیگه که انجام می‌دادم.


امین آرامش: چه سنی بود تقریبا؟


رها قاسمی: چهار سال پیش بود. فکر کنم ۲۲ سالم بود.

امین آرامش: دانشگاه و اینارو هم بگو. درس خوندی؟ چی شد؟

چون من یه دونه ویدیو ازت دیدم که یه جایی داری صحبت می‌کنی و میگی مامانم دوست داشت که من برم پزشکی.

دوست دارم بدونم که الان مامانت چه حسی داره که دختری که دوست داشت بره مثلا پزشک بشه، الان داره موج‌سواری می‌کنه. حالا بخش جالبش اینه که تبدیل به یه بیزینس هم شده. حالا می‌ریم جلوتر بهش می‌رسیم. 

رها قاسمی: من تو خانواده‌ای که برن دریا یا خانواده‌ای که مثلاً بخواد محل زندگیشو تغییر بده هیچ وقت بزرگ نشدم. یعنی تمام فک و فامیل ما همه هنوز توی یه خیابون زندگی می‌کنن. هیچ وقت اینجوری نبوده که بریم شهرهای مختلف زندگی کنیم یا مثلا آب یا دریا خیلی چیز مهمی باشه. همیشه می‌رفتیم شمال مثل همه خانواده‌ها. منم خیلی معمولی داشتم درسم رو می‌خوندم.

اون تایم مامانم اینجوری بود که خیلی دوست دارم تو دکتر بشی و دکتر بودن یه جایگاه خیلی قشنگی داره و منم اینجوری بودم که خب! در راستای ادامه آرزوهای مادر، بایدم دکتر بشم.

چون هم جایگاه خوبی داری تو جامعه، هم شغل خوبیه، هم قشنگه که به آدما کمک می‌کنی و حال آدما رو خوب می‌کنی.  به خاطرش دو سال موندم پشت کنکور؛ یعنی الان به من بگن دو سال بشین یه کاری انجام بده، هیچ وقت این کارو نمی‌کنم. ولی واقعا دو سال موندم.  ولی خب به زور.

به زور داشتم خودم رو می‌چپوندم توی اون چیزی که مال من نبود. و رشته پزشکی هم نیاوردم. ولی چون ته مغزم این بود که باید دکتر بشی، رفتم روانشناسی خوندم که دکتر روانشناس بشم.

امین آرامش: بعد دانشگاه رو که تموم کردی؟

رها قاسمی: دانشگاه رو تموم نکردم. داشتم درس می‌خوندم، ولی اینجوری بودم که نه! من دوست دارم برم یه شهر متفاوتی از اینجا زندگی کنم. داشتم همینجوری توی شهرها می‌چرخیدم و شیراز رو انتخاب کردم و رفتم.


امین آرامش: خانواده کجا بودن؟ شیراز نبودن؟


رها قاسمی: نه. خانوادم کرج بودن. من اینجوری بودم که من می‌خوام برم شیراز. خیلی دلم می‌خواست که یه دانشگاه برم. در واقع درسم جوری باشه که دانشگاه، رشته‌ای که می‌خوام رو بیارم ولی نیاوردم. همون کرج رفتم دانشگاه ولی بعدش اینجوری بودم که نه! من هنوز دلم میخواد برم شیراز.

امین آرامش:  یعنی یک کاره پاشدی یه نفره رفتی شیراز زندگی کنی.

رها قاسمی: آره با یه کوله پشتی. اصلاً اوکی نبودن خانواده. اینجوری که ساپورت کنن نبودن. اینجور بودن که تو که نمیری. داری فقط حرف میزنی.

ولی من چون بابام آدمی بوده که تو زندگیش خیلی سفر می‌کرده و بعد که ازدواج کرده، این سفرا رفته کنار، بابام ته دلش اینجوری بود که تو یه خورده شبیه منی و می‌فهمم چی میگی. جسمت اینجاست ولی روحت داره می‌چرخه. من ساپورت مالی اصلا نمی‌کنم. اگر که دوست داری بری برو. نمی‌تونم تو رو زندانی کنم توی خونه.

می‌خوای بری برو. ولی من می‌دونم که تو نمی‌تونی، چون تو یه دختر ۱۹ ساله‌ای و برمی‌گردی. من گفتم حالا بذارین برم، اگر نتونستم برمی‌گردم. اتفاقی که نمیوفته. من رفتم ولی موندم. از سر لجبازی هم برنگشتم.


امین آرامش: دانشگاه رو هم ول کردی؟

رها قاسمی: دانشگاه رو اومدم شیراز ثبت نام کردم.

امین آرامش: یعنی همون رو انتقالی گرفتی تو شیراز. دانشجوی شیراز بودی و چیکار می‌کردی تو شیراز؟ وقتی که دیگه ساپورت مالی هم نداشتی، بحث مالی رو چیکار می‌کردی؟


رها قاسمی: من وقتی که کرج بودم، توی آموزشگاه زبان انگلیسی آموزش می‌دادم.

هر کاری که بلد بودم رو آموزش می‌دادم. مثلا آموزش رقص یکم بلد بودم. رقص یاد می‌دادم. یکم زبان بلد بودم، یه کم زبان یاد می‌دادم. شیرازم که رفتم، یه کم سعی کردم زبان آموزش بدم و کافه کار کردم و سالن‌دار بودم. یه جوری که خرج خودم و دانشگاهم رو در می‌آوردم.

امین آرامش: می‌تونیم به اینجا برسیم که از یه جایی به بعد دیدی که دانشگاه رو دیگه نمی‌خوام و موج‌سواری رو هم دوست دارم. برم چابهار. درسته؟


رها قاسمی: نه اصلا اینجور نبودم که موج‌سواری رو هم دوست دارم. من همون موقع که داشتم کافه کار می‌کردم خیلی اتفاقی اونجا یه کتاب فروشی هم داشت. اصلاً توی کارِ کافه هم خیلی خوب نبودم.

یعنی هر کاری می‌کردم، می‌دیدم من توی اون کار خوب نیستم. می‌رفتم صندوق وایمیستادم یکسره صندوق اضافه-کم می‌اومد. من رو می‌ذاشتن تو آشپزخونه، غذاها می‌سوخت. منم خیلی دوست داشتم، خب انرژیم زیاد بود و خیلی اکتیو بودم.

مدیر اون تایم‌مون اومد گفتش که ما با تو چیکار کنیم؟ ما هر جایی می‌ذاریمت خوب کاری نمی‌کنی توی مجموعه. ولی خب دوست داریم که باشی.

مجموعه ایونت برگزار می‌کرد. گفتم می‌شه من مثلاً روابط عمومی‌تون بشم یا مثلاً سوشال مدیاتون باشم عکس بگیرم. گفت تو که هیچ تجربه‌ای نداری. گفتم کارآموزی وایمیستم. دیگه روزی ۱۶ ساعت من داشتم آموزش می‌دیدم که فقط بتونم این کار رو بکنم. بعد یهو دیدم از این کاره خوشم میاد. توش خوب بودم و توی داستان‌سرایی و خلاقیت هم خوب بودم.

یه دوره دیجیتال مارکتینگ هم ثبت‌نام کردم و برای ۲ سال توی شیراز داشتم کار مارکتینگ انجام می‌دادم برای همون مجموعه خودمون.

امین آرامش: خرجت رو این‌جوری در می‌آوردی. وقتی برمی‌گشتی خونه برخورد خانواده چطور بود؟ یعنی اوکی بودن دیگه تقریباً؟ اصلا کنار اومدن با یه دختر اهل سفری که داره راه خودش رو میره؟


رها قاسمی: دو سال اول که اصلاً اوکی نبودن چون می‌اومدن وضع خونه زندگیم رو می‌دیدن، می‌گفتن که بابا برگرد!

یه خونه‌ای داشتم با خرج کافه. مثلاً مبلم دو تا پالت بود. یک گاز خیلی کوچولو داشتم. یه یخچال خیلی کوچولو. خیلی همه چی کوچولو بود. اینجور بودن که خب لجبازیه برای چیه؟ ما اوکی هستیم که تو برگردی. من می‌گفتم که من برای چی باید برگردم؟ من دارم یه چیزی می‌سازم برای خودم.

بعدش که دیگه رفتم تو حوزه دیجیتال مارکتینگ، وضعیتم خیلی بهتر شد. خونه بهتری گرفتم، وسایل خونه و همه اینا. وقتی که پدر مادرم اومدن شیراز بهم سر زدن این‌جوری بودن که آها اوکی پس به یه چیزایی داری می‌رسی. ولی خب از اینم ناراحت بودن که درسم رو دارم ول می‌کنم. چون نمی‌تونستم هم کار کنم و هم درس بخونم. واقعا برام سخت بود.

امین آرامش: تو خودت اینجا به مسیر شک نمی‌کردی؟ تو به لحاظ لایف استایلت اینجوری که داری میگی، اون کیفیت زندگی‌ای که تو خونه بابا مامانت داشتی و بعد توی زندگی مستقلت، داون‌گرید (down grade) شدی رسماً دیگه؛ یعنی به هر حال ابزار زندگی رو مثل قبل نداشتی. به اضافه اینکه باید کار هم می‌کردی.

امین آرامش: چی تو رو سرپا نگه می‌داشت که همین مسیر رو ادامه بدی؟ میگی نزدیک دو سال هم طول کشید تا به یه جای خوب و آبرومندی برسه.

رها قاسمی: یه لجبازی‌ای من دارم که اینجوریم که خب الان برگردم، میگن که رفت، نتونست، برگشت. دلم می‌خواست به یه جایی برسه. حداقل ته دلم از خودم راضی باشم که به اون نقطه که می‌خوام رسیدم. چون از نظر خودم تو شرایط اقتصادی واقعا سخته اینکه بخوای تنها زندگی کنی و برای خودت خونه داشته باشی و کار کنی و همزمان همه این چیزا.

به آرزو یا به هیچ سرگرمی‌ای که من رسما نمی‌رسیدم. یعنی صبح تا شب، هیچ سرگرمی‌ای نداشتم. پول تفریح دیگه‌ای هم نداشتم. صبح تا شب فقط داشتم کار می‌کردم. از صبح یادمه من کار می‌کردم تا شب که برگردم خونه. دیگه حتی سفر هم نمی‌رفتم. یعنی تایمی که من شیراز بودم، سفر نمی‌رفتم.

امین آرامش: فقط همون لجبازیه که اگه برگردم خونه کسر شانی داره، دیگه برنمی‌گردم. فقط همین بود فازت.

رها قاسمی: هم لجبازی بود هم اینکه شیراز خب شهر خیلی قشنگیه و داشتم لذت می‌بردم از زندگی کردن اونجا.  

امین آرامش: شاید داشتی فکر می‌کردی جایگزینش چیه؟ برگردم به همون زندگی محافظه‌کار؟


رها قاسمی: می‌گفتم برگردم چیکار کنم؟ برم دانشگاه دوباره؟ با محیط دانشگاه خیلی حال نمی‌کردم تو ایران. اینطور بودم که برگردی چیکار کنی؟ الان همین که داری انجام میدی رو هی ادامه بده. بهترش کن و واقعاً هم داشتم توی دیجیتال مارکتینگ بهتر می‌شدم. 

یه مدرسه‌ای ثبت نام کردم برای دیجیتال مارکتینگ و یه استاد خیلی خفنی داشتم و نمره‌هام داشت ۲۰ می‌شد و بهم می‌گفت چقدر خوبی. من اینجوری بودم که خب، پس توی این کار، من یه استعدادی دارم.

امین آرامش: آها یعنی تو مسیر جدید هم دیدی که اینجا به نظر چیز خوبی هم هست.

رها قاسمی: یه چیزی شاید از تهش در بیاد. ولی بعدش یهو کرونا شد و مجموعه ما یه تایمی بسته شد و دورکار شدیم. بعد که دیگه دورکار شدم اینجوری بودم که الان می‌تونم یه سفری رو شروع کنم. کجا سفر بریم؟ بریم موج‌سواری. 

امین آرامش: اینجا بود که رسیدیم به داستان موج‌سواری، که بریم سراغ موج. خیلی جالبه من هنوز نفهمیدم دقیقا که آیا فرد خاصی، الگوی خاصی هم بود این وسط؟ به غیر از اینکه گفتی ورزش‌های آبی مختلف تست کردی، چیز دیگه‌ای بود؟ چی تو موج‌سواری بود که احساس کردی برات می‌تونه چیز جذابی باشه؟


رها قاسمی: راستش هیچ آدمی نبود یا بگم یه قصه‌ای شنیده بودم یا چیز دیگه‌ای. فقط اون حسه بود که من پا شدم رفتم چابهار برای سفر. سفر یه هفته‌ای.

یه دوره چهار جلسه‌ای موج‌سواری. اولین موجی که گرفتم انقدر حس قشنگی داشت که از آب اومدم بیرون و اینجوری بودم که اصلا مگه میشه! تو روی موج بری، با انرژی موج بری. هیچ چیزی تو رو هول نده و  تو روی دریا داری سُر می‌خوری و غروب رو می‌بینی. این مدلی که دریا داره رفتار میکنه، صدای موج.

انقدر همه چیز برام قشنگ بود که ما چهار و نیم صبح بیدار می‌شدیم می‌رفتیم موج‌سواری. می‌اومدیم می‌خوابیدیم. دوباره دو ظهر می‌رفتیم. دوباره غروب می‌اومدیم می‌خوابیدیم. زندگیمون فقط شده بود غذا، خواب، موج‌سواری. برای یه هفته. از کل دنیا دیسکانکت بودم. اصلا هیچکس نمی‌دونست من کجام، هیچکس نمی‌دونست من دارم چیکار می‌کنم. فقط موج.

امین آرامش: یعنی بازی با یه دوره آموزشی شروع شد. توی همون سفر دیگه موندگار شدی؟

رها قاسمی: بچه که بودم یه کم اسکیت بورد می‌کردم. یه خورده با بورد اوکی بودم. یه استعداد کوچیکی هم داشتم توش که اون تایم موج ‌سواری یادمه مربیم گفت تو یه استعدادی داری. چون من جلسه دوم بلند شدم و موج گرفتم خیلی راحت. و اون اینجوری بود که «من توی تو دیده بودم». چون یوگا هم می‌کردم، اینجوری بود که «یه خورده استایلشو داری که موج سوار بشی». تایمی که رفتم فصل موج سواری تموم شد. من اولای مهر رفتم و دیگه موج‌سواری تمام شد و مجبور شدم که برگردم شیراز.


امین آرامش:  بعد کی برگشتی که موندگار شدی؟


رها قاسمی: برگشتم شیراز و اینجوری بودم که مثلاً این چه زندگی‌ایه؟ شهر و خب اونجا توی روستا بودم. بلوچستان منطقه محرومه واقعاً. خیلی از امکانات شهری رو نداره. بریم کافه، سوار مترو شیم، سوار اتوبوس شیم و اینا. اصلاً این چیزا نیست.
امین آرامش: به جمله خودت دقت کردی؟ «این چه زندگی‌ایه شهر و …». مسخره بازیا چیه.

رها قاسمی: آخه انقدر همه چی ساده بود و تجربه کردی که می‌تونی واقعا انقدر ساده زندگی کنی و اون میزان دوپامینی که از روز می‌خوای رو بگیری. من اینجوری بودم که میتونی با کمترین امکانات، های‌دوپامین زندگی کنی. کمترین تنوع غذایی، کمترین تنوع آدمایی که داری می‌بینی.

 شیراز برای من جذاب‌ترین جای دنیا بود و هنوزم هست. من اینجور بودم که بعد ۴ سال تو شیراز چه اتفاقی قراره بیفته که من یه روز از شیراز برم؟ و اون اتفاق توی موج‌سواری افتاد.


امین آرامش: چابهار قشنگ ما. یعنی برای عید بعدش دیگه برگشتی؟ 

رها قاسمی: نه دیگه من داشتم فکر و خیال می‌کردم که خدایا! خیلی احمقانه است که من برم چابهار زندگی کنم. خونه‌م رو تحویل بدم داشتم. فکر و خیال می‌کردم، با دوستام حرف می‌زدم. دوستام می‌گفتن بابا خب تو می‌خوای لب دریا باشی، برو یه شهر بهتر. برو بوشهر، برو قشم که نزدیک‌تره. چابهار واقعاً از همه جا دوره. یعنی نزدیک‌ترین جا بهت اینه که بری پاکستان. نزدیک‌ترین شهر بهش زاهدانه.

امین آرامش: اصلا اخبار خوبی هم واقعیتش نیست در موردش.

رها قاسمی: حالا من در مورد اخبارا خیلی نمی‌ترسیدم. خیلی مشکلی نداشتم.

 نزدیک‌ترین شهر زاهدان بود که ۷ ساعت راه بود. یا بندرعباسم خیلی دور بود. دوستای من همه می‌گفتن خب تو مگه دریا نمیخوای؟ تو مگه نمی‌گی می‌خوام کنار دریا زندگی کنم؟ برو بوشهر، برو قشم. من قشنگ یادمه می‌نشستم می‌نوشتم. اگه برم، بدترین اتفاقی که می‌تونه بیفته چیه؟ بهترین اتفاق چیه؟ چی از دست می‌دی؟ چی از دست نمیدی. خب دوستات رو که صد درصد از دست می‌دی چون دیگه از زندگیشون میری.

این موقعیت کاری‌ای که اینجا داری که یه سری آدم تو رو می‌شناسن، این رو از دست میدی. چی به دست میاری؟ کنار دریا زندگی می‌کنی. رویاهام خیلی بازم لاکچری بود. صبح میری ماهی‌ می‌گیری، میای. 

یه تصورات نادرستی در واقع داشتم. یه خونه خیلی قشنگی داشتیم تو شیراز. به دوستم گفتم بابا خونه به این قشنگی. تو خونم درخت نارنج و درخت خرمالو دارم. دوستام اینجوری بودن که نه بابا اصلا این کار رو نکن. به مامانمم که زنگ زدم، مامانم زد زیر گریه که بابا تو دیگه دیوونه شدی.

امین آرامش: شیراز رو تازه هضم کرده بودن. این چیه دیگه؟


رها قاسمی: اینجوری بود که اصلاً من نمیدونم اونجا کجاست. چون آخرین بار که سفر رفته بودم از خیابون برای مامانم عکس فرستاده بودم. همه لباس بلوچی پوشیده بودن،‌ ریش بلند داشتن. خب ماها ندیدیم این چیزها رو توی شهر‌های بزرگ.

امین آرامش:  واقعیتش اینه که از دور ترسناک به نظر می‌رسه دیگه.

رها قاسمی: مامانم اینجوری بود که تو رفتی پاکستان؟ مامان اینجا قسمتی از ایرانه. ایرانیا این شکلی لباس می‌پوشن. گفت اینجا خیلی خطرناکه. چرا این شکلین؟ چقدر همه جا مَردن. 

امین آرامش: دقیقاً از کی بود که برگشتی؟ از همون اول بهارش یا توی تابستون؟


رها قاسمی: همون مهر که رفتم شیراز، دی خونم رو تحویل دادم. دی ماه برگشتم.

امین آرامش: برگشتی. این تصمیم رو چجوری می‌گیری؟ یعنی باشه رو کاغذ اینا رو بنویسیم فلان-

رها قاسمی: هر چقدر بنویسی باز هم منطقی نیست.

امین آرامش: آره ولی اینجوریه که احتمالاً طول بکشه خودت رو راضی کنی.

رها قاسمی: برای من سه ماه طول کشید.

امین آرامش: سه ماه طول کشید که خودت رو راضی کنی که من این کار رو باید بکنم. لحظه‌ای که اون تصمیم رو می‌گیری واقعاً هیچگونه ترسی تو وجودت نیست؟

رها قاسمی: چرا صد درصد. چون که من نمی‌دونستم آینده قراره چه اتفاقی بیفته. ولی من همیشه اینجوریم که بدترین اتفاقی که بیفته اینه که تو می‌تونی برگردی. 

امین آرامش: این چیز جالبیه. ببین ممکنه بقیه آدما واقعاً تصمیمشون این نباشه که شهرشون رو ول کنن برن یه جایی برای موج‌سواری. تو دیگه خیلی واقعاً تصمیم عجیبی گرفتی. ولی تو کلی از تصمیم‌های دیگه هم تو مسیر شغلی احتمالاً دیدی دیگه. آدما همینجورین. خیلی می‌ترسن.

رها قاسمی: اینجوریه که خب بدترین اتفاقی که می‌تونه بیفته چیه واقعا؟

امین آرامش: به نظرم خیلی تکنیک جالبیه. بدترین اتفاق رو بیار روی کاغذ.

رها قاسمی: یعنی بدترین اتفاق اینه که بمیری دیگه؛ که نمی‌میری حالا. یه ضرری می‌بینی. من الان تو زندگیم واقعا هیچ حسرتی ندارم که بگم کاش اون کار رو می‌کردم. این خیلی اذیتم می‌کنه و اینجوریم که خب می‌ری، می‌بینی نمی‌تونی.

اوکی یه ضرر مالی می‌بینی، باید برگردی دوباره خونه رو یه کم گرون‌تر بگیری. ولی حداقل می‌گی رفتم نشد.  این ترس همش ذهنیه. یعنی توی دنیای واقعی انقدر این قضیه ترسناک نیست که تو اینجا خونت رو تحویل بدی، بری اونجا یه خونه بگیری.

امین آرامش: آفرین اینم خیلی نکته درستیه. اینجوریه که اون قضیه احتمال داره جواب نده و این جواب ندادنه، دو واحد به تو رنج میده. ولی نکته اینه که این دو واحد رنج احتمالی رو مغزت بیست واحد برای تو پرزنت می‌کنه. یعنی یهو میگه ببین اگه نشه، خیلی بد میشه.

رها قاسمی: نه واقعا هیچی نمیشه و انقدر آدما درگیر زندگی خودشونن که حالا میگن که وای رها خونش رو تحویل داد رفت، نتونست، برگشت. دو دقیقه به این فکر می‌کنه، درگیر زندگی خودش میشه دیگه.

امین آرامش: آره. اینم یکی از چیزاییه که آدما از ترس قضاوت دیگران یه سری کارها رو نمی‌کنن. در حالی که آدما به قول خود تو، انقدر دغدغه دارن!

رها قاسمی: حالا فکر می‌کنن بهش‌ها. شاید مثلاً یه غیبتی هم بکنن. بابا این دختره دیوونه، پاشد رفت برگشت. بعد دوباره درگیر زندگی خودشون می‌شن.

رها قاسمی: رفتم و داشتم فکر می‌کردم که الان فصل موج‌سواری نیست. من باید برم و اونجا یک عالمه دوست پیدا کنم برای فصل موج‌سواری تا توی اون فصل با لوکال‌ها باشم، با بومی‌ها باشم. گفتم پس زودتر برم که دوستام‌ رو تا تابستون پیدا کرده باشم.

امین آرامش: فاز اول؛ دوستیابی.

رها قاسمی: آره دوستیابی. بلوچ‌ها رو که دیدین. خیلی بلوچی حرف میزنن و تو روستاها اصلا فارسی بلد نیستن. اینه که باید بلوچی یاد بگیرم.

 فاز دوم اینه که باید ببینم خط قرمزهاشون چیه. باید با بومی‌هاشون وقت بگذرونم و اینجوری بودم که خب با زناشون که اصلاً نمی‌تونی ارتباط بگیری. 

امین آرامش: چون خانما اونجا خیلی خیلی توی پَستوان.

رها قاسمی: آره اصلاً تو کوچه، خیابون،‌ خیلی می‌بینم نقاب می‌زنن و من با این قیافه خیلی براشون عجیبم. مخصوصاً که اون‌ها همه یه شکل لباس می‌پوشن و یهو من با یه شکلی وارد روستا میشم و دقیقاً روزی که وارد روستا شدم، همه اینجوری بودن که مثلاً کاری داری؟ فکر می‌کردن گم شدم. چیزی شده؟ نه من اومدم اینجا، می‌خوام اینجا باشم. ولی خب یه سری کانکشن توی اون روستا پیدا کردم، چون روستای موج‌سواری بود.


امین آرامش: چیه اسم اون روستا؟

رها قاسمی: روستای رَمین. روستایی بود که ساحلش برای موج‌سواری بود. 

امین آرامش: شرق چابهار میشه؟

رها قاسمی:  خط ساحلی که میره سمت پاکستان. آره شرق چابهاره. یه NGO پیدا کردم که خالی بود. یعنی اونجا رو برای بچه‌ها درست کرده بودن که برن درس بخونن ولی مثل هزاران NGOای که میاد، ساخته میشه و بعد یه سال تب و تابش می‌خوابه و متروکه میشه. چون وقتی اینجوری یه مدرسه واسه بچه‌ها -مخصوصاً توی روستاها- می‌سازی، باید پاش وایستی و کار کنی. اینجوری نیست که یه سال کار کنی تموم شه بره.

خالی بود و هیچکس نبود توش. من اونجا رو پیدا کردم و گفتم که خب! بهترین راه برای اینکه بتونم با خانواده‌ها توی روستا دوست بشم، بچه‌‌هان. چون با مردا که نمی‌تونی بری دوست بشی، با زن‌ها هم که اصلا پیداشون نمی‌کنی که بخوای باهاشون دوست بشی، از طریق بچه‌ها.

امین آرامش:  خیلی استراتژی جالبیه برای دوستیابی. باریکلا.

رها قاسمی:  یه سری دوست بلوچ از سری قبلی که اومده بودم چابهار توی شهرش پیدا کرده بودم و اونا اینجوری بودن که روستایی‌ها تو رو توی خودشون جا نمیدن. حالا مثلاً اگه یه شوهری داشتی، یه مردی همراهت بود اوکی. تو یه دختر تنها، دختر مجرد. خیلی هم براشون عجیبه که دختر چرا توی این سن مجرده. یه مشکلی داری که توی این سن مجردی.

تو تنها توی یه خونه زندگی کنی،‌ خدا نکنه دزدا بفهمن که یه دخترِ تنها توی خونه‌ست. دزدا میان همه چیت رو می‌برن. اینایی که بلوچن، خانواده‌ان، دزدا میان. چه برسه به تو که دختر تنهایی.

امین آرامش: یعنی رفتی خونه اجاره کردی توی همون روستا؟

رها قاسمی:  نه دیگه. همون NGO بودم

امین آرامش: آها رفتی توی همون NGO.

رها قاسمی:  آره. ولی بعد دوستان چابهاریم همه اینجوری بودن که بابا ما نمی‌ذاریم تو بری. خونه ما بمون، برو اونجا سر بزن. خیلیم مهمون نوازن دیگه. دوباره من اونجا یه عالمه شک کردم.

من که رسیده بودم چابهار، بازم داشتم شک می‌کردم که من برم یا نرم. اینایی که بلوچن دارن میگن نرو. بعد اینجوری بودم که خب من چیز ارزشمند الان با خودم یه گوشی دارم، یه لپتاپ دارم. حالا بیاد اینا رو می‌دزده دیگه.

امین آرامش: خیلی جالبی تو دختر. خیلی باحالی. 

رها قاسمی:  آخه بازم اینجوری بودم که صد درصد یه سری آدم هم اونجا دارن زندگی می‌کنن. بلوچ‌ها کلا انقدر مهمون‌نواز و مهربونن که اینجوری بودم که خب هوام رو دارن دیگه. من که نمی‌خوام برم کار بدی بکنم.

می‌خوام به بچه‌هاشون درس بدم و اینجوری بودم که خب فصل موج‌سواری هم نیست. من قراره که تایم آزاد زیاد داشته باشم و انگلیسی درس دادن هم یه چیزی بوده که از قدیما دوست داشتم. گفتم من میرم به بچه‌های اونجا زبان یاد می‌دم، فارسی یاد میدم، هر چی. رفتم توی اون NGO و به بچه‌های اونجا شروع کردم به درس دادن.

امین آرامش: پذیرفتن تو رو اونجا؟

رها قاسمی: خیلی خوشحال شدن. چون هیچی معلم نداشتن؛ معلم خوب نداشتن. عاشق این بودن که یکی بیاد بهشون چیز میز یاد بده.

منم اصلاً چیزهای خسته کننده یاد نمی‌دادم. راجع به کهکشان‌ها بهشون یاد می‌دادم، راجع به فضا، راجع به حیوونا، راجع به دریا. مثلا مستند بی‌بی‌سی براشون می‌ذاشتم. چیزای اینجوری که یک عالمه بچه زُل می‌زدن به صفحه لپتاپ.  

امین آرامش: تو یه آدم فضایی بودی برای اونا دیگه.

رها قاسمی:  هرچی سؤال داشتن از من می‌پرسیدن. این اینجوریه، اون اینجوریه. فکر می‌کردن من یه پیامبرم. خیلی وقتا اینجوری بودم که بچه‌ها من خیلی چیزارو بلد نیستم واقعا.

یادمه یکی از دخترای روستا به من گفت من خیلی دوست دارم عکاس بشم. می‌شه به من عکاسی یاد بدی؟ گفتم من که عکاسی(بلد نیستم). می‌گفتن می‌شه به من نقاشی یاد بدی؟ گفتم بابا نقاشی هم بلد نیستم. توی یوتیوب می‌زدم how to paint. یاد می‌گرفتم، میومدم بهشون یاد می دادم. دیگه اینجوری بود که هر کی هرچی دوست داشت من از یوتیوب یاد می‌گرفتم و میومدم بهشون یاد می‌دادم.

پسرا اینجوری بودن که ما خیلی دوست داریم فوتبالمون قوی بشه. یه سری دوستِ فوتبالیست داشتم، می‌گفتم بابا پاشین بیاین چابهار. اینجا خیلی خوشگله. دوستام میومدن و به بچه‌ها توی همون NGO (یاد می‌دادن).

مثلاً کارگاه عروسک‌سازی می‌ذاشتم، کارگاه فوتبال می‌ذاشتم، کارگاه احساس می‌ذاشتم. یه دوست روانشناس داشتم میومد راجع به احساسات صحبت می‌کرد. البته این خیلی کارگاه خنده‌داره چون اصلاً به درد نخورد. به بچه‌ها می‌گفتیم ما یه سری احساسات داریم و اینجوری بودن که چرا انقدر فکر میکنی راجع به احساسات. می‌گفتم که بچه‌ها اگه با هم مشکل دارین، باید با هم حرف بزنین و اینجوری بودن که ما مشکلی نداریم.

امین آرامش: خب بعد خرج زندگی رو چیکار می‌کردی؟

رها قاسمی: دور کار بودم دیگه.

امین آرامش:  همون پروژه‌های دیجیتال مارکتینگ رو همچنان داشتی. خیلی جالبه. بعد کار کردی؟ یعنی تونستی با زن‌های روستا به واسطه بچه‌هاشون ارتباط بگیری؟

رها قاسمی:  آره دیگه. مثلا دختر و پسر میومدن. خیلی منو دوست داشتن، خیلی به من لطف داشتن در واقع و هی برای من غذا می‌فرستادن. بعد ماماناشون اینجوری بودن که این دختره کیه؟ ورش داریم بیاریم خونه ببینیم کیه. دیگه می‌رفتن منو هی دعوت می‌کردن توی خونه‌های روستایی و دوست می‌شدیم با هم.

امین آرامش:  سخت نبود ارتباط گرفتن؟


رها قاسمی:  ببین چرا! چون بلوچی بلد نبودم، می‌رفتم تو خونه می‌نشستیم فقط به هم نگاه می‌کردیم. با چشم، با حرکات اشاره. ۱۰ دقیقه می‌نشستم، بعد می‌رفتم.

یه مادری داشت یکی از شاگردای من، ماسی زلیخا. اصلا عشق منه. جای امن منه هنوز. سوزن‌دوزی می‌کرد، چلیم می‌کشید. از این قلیون‌های پاکستانی که خانمای اونجا خیلی می‌کشن. من می‌رفتم پیش این می‌شستم همینجوری تو سکوت. سوزندوزی می‌کرد، چلیم می‌کشید. منم همینجوری می‌نشستم نگاه میکردم ۱۰ دقیقه، بعد می‌رفتم. رابطمون همین بود. با چشم یه نگاه همینجوری می‌کردیم. چون اصلا بلد نبودم و نمی‌تونستم باهاش حرف بزنم. 

جمعه‌ها می‌رفتم اینجوری با هم سکوت می‌کردیم یه کم بعد می‌رفتم.

امین آرامش:  آرومت می‌کرد واقعاً؟

رها قاسمی: اصلا اینکه می‌دیدم داره می‌دوزه و صدای چلیمش توی اون سکوت روستا می‌اومد. یه وقت‌ها سه چهار تا زن دیگه هم بودن، توی سکوت نشسته بودن، داشتن چلیم می‌کشیدن و سوزن‌دوزی می‌کردن.

یه وقتایی حالم بد بود، می‌رفتم آروم می‌شدم. وقتی خیلی دلم تنگ میشد واسه مامان خودم، می‌رفتم پیش اونا.

امین آرامش: یه زوم اوتی بکنیم بیایم از بالا نگاه کنیم به یه دختری که داره خانوادش رو از کرج ول می‌کنه، میره شیراز، بعد میره توی یه روستا توی چابهار که واقعا یه حد خیلی زیادی از دیوونگی می‌خواد. ولی به نظر میاد حالت رو خوب کرده.


رها قاسمی: اون تایمی که روستا بودم، واقعا می‌تونم بگم یکی از گلدن‌تایم‌های زندگیم بود. چون توی روستا خیلی در لحظه‌تری. یعنی دریا همینجاست. صبح میشه، میری طلوع رو میبینی. بعد میای غذا.

اینجا توی تهران برای من خیلی جالبه که همه چیز آماده هست. مثلاً انار دون شده، بسته‌‌بندی شده، آماده. سبزی خوردن پاک شده آماده. کنسرو لوبیا.

توی روستا این چیزا نیست و باید خودت آماده‌شون کنی و آماده کردن همینا طول می‌کشه. بخشی از روزت رو می‌گیره و باحاله دیگه. روزت اینجوری می‌گذره. درگیر اینی. بعد آدماهایی که می‌خوای ببینی، آدمایین که خیلی درامایی ندارن که واست تعریف کنن. این اینجوری شد اون اونجوری شد. مثلاً دیشب دریا صداهای عجیب و غریب میومد. یه بادی قراره بیاد. 

آها راستی عروسی فلانیه، بریم عروسی. می‌دونی راجع به اتفاقایی که داره توی همون روستا میفته (صحبت می‌کنن). چون اون تایمی که من روستا بودم یادمه که اوکراین و روسیه جنگ شد و من داشتم اینور اخبار رو می‌خوندم. گفتم بچه‌ها جنگ شد. گفتن چی؟ کجا؟ چی میگه؟ گفتم آره اوکراین و روسیه. گفتن کجا؟! گفتم یه جاییه تو اروپا. رو نقشه نشون دادم.

گفتن خب ببین عروسی فلانیه. سِیف عروسی کرده. کل روستا دارن این عروس رو دعوت می‌کنن. میای بریم عروس رو ببینیم؟ منم جوگیر شدم گفتم می‌شه منم یه شب دعوتش کنم و پاگشاش کنم. گفتن باشه. اونم خیلی تجربه عجیبی بود. چون من غذاهای فارسی درست کردم براشون، غذاهایی که خودشون نخورده بودن. غذاهای بلوچی می‌خورن.

یک عالمه زن با بچه اومدن. هیچ‌کدوم فارسی حرف نمی‌زدن. منم فارسی حرف نمی‌زدم و فقط نشسته بودن، من رو نگاه می‌کردن و منم نگاهشون می‌کردم و غذا می‌خوردن.

امین آرامش: بعد تو توی اون محیط، واقعاً احساس تنهایی نمی‌کردی؟


رها قاسمی: چرا خب مثلاً عید شد-

امین آرامش: چون ببین کسی که از بیرون (می‌بینه) -تو اینجا داری تعریف می‌کنی- انگار فقط جنبه‌های قشنگش رو داره می‌بینه. در حالی که احتمالاً اینجوری نبوده.

رها قاسمی: صد درصد. گریه می‌کردم. می‌دیدم دوستام با هم رفتن بیرون. تولد دوستم بوده.

من دو تا خواهرزاده کوچولو دارم. وقتی که رفت کلاس اول و من اینجوری بودم که وای کلاس اولش رو من از دست دادم. تولدش رو از دست دادم. هر موقع میام انقدر براشون کادو می‌خرم، باهاشون تایم می‌گذرونم تا اون روزایی که نبودم رو جبران کنم. دلشون از من نشکنه.

ولی خب این تنهاییه خیلی بود. ولی چون جدید بود همه چی برام خیلی هیجان داشت. یه زندگی توی یه کالچر جدید کلا داشتم. هر روز داشتم یه چیزی ازشون یاد می‌گرفتم.

امین آرامش: خیلی جالبه. بعد فاز یک با موفقیت از این منظر پیش رفت که دوستان موج‌سواری هم پیدا کنی؟

رها قاسمی: آره دیگه توی روستا با تمام بچه‌های موج‌سوار اونجا دوست شدم. هممون داشتیم لحظه شماره می‌کردیم که فصل موج شروع بشه.

امین آرامش:  فصل موج از کی میرسه؟


رها قاسمی: فصل موج از اردیبهشت.

امین آرامش: از اردیبهشت. یعنی اردیبهشت سال چند می‌شه اینی که داری میگی-اولین سال-؟


رها قاسمی: اینی که دارم می‌گم، سه سال پیش بود. 

امین آرامش: اردیبهشت ۱۴۰۰ شروع کردی به آموزش دیدنِ بیشتر موج‌سواری.

 رها قاسمی: آره با بچه‌های روستا می‌رفتم تمرین. بعد اون سایتی که برای بچه‌های روستا بود، خیلی سایت وحشی و دیوونه‌ایه. من هی با اینا می‌رفتم. 

امین آرامش: هی نمیشد.

 رها قاسمی: شتک زیاد. حالا چون صورتم خیس بود آدما نمی‌دیدن من با گریه میام بیرون. چون واقعاً درد داشت دیگه. فکر کن توی موج من چپه می‌شدم، بوردم هم همش می‌خورد بهم. با گردن درد و بدن کبود و اینا از آب میومدم بیرون، بعد می‌دیدم بچه‌ها اینجا نشستن دارن من رو نگاه می‌کنن که چیکار می‌کنی؟

امین آرامش: دخترم بودی بین اونا احتمالاً درسته؟

رها قاسمی: آره. مثلاً یه وقتایی مسافر میومد برای آموزش ولی خب هر تعطیلیا دیگه. روزای عادی من بودم. یه دختر بلوچ دیگه هم هست موج سوار که اونو هنوز ندیده بودم. یعنی اون سایتی که من موج‌سواری می‌کردم نبود.

امین آرامش: اون فکر کنم یه پیج اینستاگرام هم داره.

رها قاسمی: آره آره ونوس. اون ولی خب یه سایت دیگه بود. من سایت خود روستا بودم. بعد اونا موج‌های بزرگ می‌گرفتن و من اینجوری بودم که بابا من اصلا نمیتونم. بعد داد می‌زدن برو چرا مگه ما چه جوری یاد گرفتیم؟ باید همینجوری یاد بگیری. من هم با سختی و تخته‌های خیلی ناجور. هر روز می‌رفتم تعمیر. یعنی بچه‌ها هر روز میومدن دنبالم، می‌رفتم تعمیر.

امین آرامش: خب از کی رسیدی به لذتش؟ چون بذار من حالا چند قدم بعدیش رو بگم. چند قدم بعدش اینه که تو یک مجموعه‌ای داری که اونجا هم داری تور برگزار می‌کنی. توی اون توره هم بهشون آموزش موج‌سواری می‌دی و آدم‌ها از شهرهای مختلف ایران میان پیشت. یه دونه اقامتگاه داری اونجا و این اتفاق‌ها داره میفته.

چقدر طول کشید تا به همچین چیزی برسی؟ این بین چه اتفاقات مهمی افتاد؟ اونا رو برامون تعریف کن. یعنی از کی بود که فهمیدی که من خودم می‌تونم آموزش بدم.


رها قاسمی: خب من هر روز تمرین می‌کردم. چون من اونجا زندگی می‌کردم، خیلی موج‌سوارها بودن. میومدن و می‌رفتن. هیچکس اونجا رو واسه زندگی انتخاب نمی‌کرد و همشون اینجوری بودن که چرا می‌مونی اینجا؟ بیا برو. گفتم باید اینجا باشی. چون وقتی اونجا زندگی می‌کنی روزای خفنش رو می‌بینی.

تو به عنوانی توریست که یه هفته میای و  میری، اون یه هفته رو می‌بینی. ولی موج اونجوریه که هر روز رفتارش تغییر می‌کنه و یهو یه روز رویایی‌ترین موج‌ها بود. خب اینو که توی هیچ اپلیکیشنی ثبت نمی‌کنن؛ باید بری دریا رو چک کنی ببینی عه! موج چقدر خفنه. تخته رو بر می‌داری و میری تمرین.

رها قاسمی: یه روزایی بچه‌ها یه هفته تایم خالی می‌کردن، میومدن، موج خوب نبود. موج خوب نمی‌گرفتن و می‌رفتن و من چون اونجا زندگی می‌کردم هر روز صبح و شب می‌رفتم تمرین. چون من خیلی ترس از دریا داشتم-

امین آرامش: تازه از دریا هم می‌ترسیدی!

رها قاسمی: من هنوزم که هنوزه می‌ترسم. دریا همیشه ترسناکه. دریا اصلا چیز شناخته شد‌ه‌ای نیست.

امین آرامش: ببین خیلیا فکر می‌کنن بازی اینه که تو توی یه مسیری باید بری که ازش نمی‌ترسی. یعنی انقدری شرایط رو خوب فراهم کردی، به همه جنبه‌هاش فکر کردی که دیگه ترسناک نیست. در حالی که این‌طور نیست. تو ترسان ترسان میری توی اون مسیر. می‌ترسی ولی انجام میدی. تو از اصل کار، از خود دریا می‌ترسیدی. این دیگه واقعا دیگه نوبرشه. خیلی جالبه.

رها قاسمی: ببین آره دیگه. یعنی اگه ترسان اون کار رو انجام بدی صد درصد یه جایزه‌ای می‌گیری. حالا اگه هیچ جایزه‌ای هم نگیری، موج خفنی هم نگیری یا به اون هدفت توی اون کاره نرسی صد درصد یه چیزهایی یاد می‌گیری. راجع به خودت، راجع به ذهن خودت، راجع به قابلیت‌های خودت، اینکه چه جوری مغزت می‌خواد یه راهی پیدا کنه که این کار رو انجام بده و این چیزها رو راجع به خودت خیلی یاد می‌گیری و من اینو دوست داشتم. اون جایزهه رو دوست داشتم.

امین آرامش: اوکی اوکی. دو سال طول کشید که به یه حدی از تسلط برسی و بعد بگی که خب حالا من خودم می‌خوام برگزار کنم. درسته؟

رها قاسمی: آره یه سری کلاسای مربی‌گری هم رفتم 

امین آرامش: اونجا بود اصلاً کلاس مربی‌گری؟


رها قاسمی: آره خود انجمن کلاس برگزار می‌کرد.

امین آرامش: مثلاً یه همچین چیزایی داره احتمالاً.

رها قاسمی: خود انجمن برگزار می‌کرد ولی به غیر اون داستان این بود که هیچ مربی دختری نبود. یعنی دوستای منم هر از گاهی میومدن بهم سر می‌زدن. هیچی مربی نبود بعد من اینجوری بودم که خب بذار من چیزی که بلدم رو بهت یاد بدم. انگار یه چیزی رو هی یاد بدی، هی واسه خودت هم مرور میشه، هی خودتم بهتر یاد می‌گیری و انقدر من این رو هی مرور کرده بودم و هی داشتم هی اینو می‌گفتم.

کلاً احساس می‌کنم دخترا توی آموزش یه خورده دلسوزترن و درباره ایمنی بیشتر ‌می‌گن. چون مثلاً بومی‌ها اینجوری بودن که بابا نترس برو تو آب و من چون خودم اینجوری یاد گرفتم دلم نمی‌خواست یکی دیگه اینجوری یاد بگیره. مثلا یه دختری که می‌ترسه، اینجوری یاد بگیره.

امین آرامش: خب نه! تو تکنولوژی معلمی توی باقی حوزه‌ها هم داشتی. مثل زبان و اینا. یعنی از اونور آوردی اینجا اپلایش کردی. انگار یه همچین چیزی هم بوده. نه که به یه آدم صفر کیلومتر بگی برو بپر.

رها قاسمی: آره. اتیتودشون (رفتارشون) واقعاً این شکلی بود. دوستام که میومدن، می‌گفتن نترس برو. میگم آخه تو به آدمی که می‌ترسه، تو آپارتمان بزرگ شده، نمی‌تونی بگی نترس. برو توی موج سه متری. واقعا نمیتونی اینو بگی چون واقعا خیلیا میومدن و می‌ترسیدن و نمی‌رفتن. این خیلی عادیه. تو می‌ترسی از جونت.

امین آرامش: سه متری؟

رها قاسمی: آره دیگه. می‌ترسی نمیری. من چون خودم آدمی بودم که به شدت از دریا می‌ترسیدم و وقتی که موج‌سواری یاد گرفتم اصلا شنا بلد نبودم.

امین آرامش:  تو شنا هم بلد نبودی؟

رها قاسمی: نه بلد نبودم. اصلا شعارم تو کارم همیشه این بوده که «اقیانوس برای همه است» و من شاگردایی رو قبول کردم که شنا بلد نبودن و اینجوری بودم که من بهتون کمک می‌کنم که شما موج‌سواری رو تجربه کنید.

طرف میاد موج‌سواری رو تجربه می‌کنه، به یه اعتماد به نفسی می‌رسه و میره شنا یاد می‌گیره. یه درهای جدیدی برای زندگیش باز میشه.

چون اینو توی زندگی خودم داشتم، دلم میخواست اینو اینجوری -مخصوصاً به دخترا- یاد بدم. دخترا خیلی همیشه محتاط‌ترن، میترسن. مثلاً بازوهای قوی‌ای ندارم نسبت به یه پسر. من اینجوری بودم که نه بابا بیا بریم. نمی‌خواد شنا بلد باشی. بیا بریم موج می‌گیریم.

امین آرامش: شروع کردی به آموزشِ؟

رها قاسمی: آموزش دادن به دوستای خودم. بعد دیگه کلاسش رو رفتم. انقدر بلوچستان برای من جذاب بود و من تا ته ته کالچرش یعنی تمام شهرها رو سفر می‌کردم. مثلا سفر من اون موقع‌هایی که روستا بودم این بود که برم زاهدان یا برم ایرانشهر.

ایرانشهر رو هم همه می‌گفتن نرو ولی من خفن‌ترین نوازنده‌ها رو توی ایرانشهر پیدا کردم. انقدر من عمیق شده بودم واقعاً می‌تونم کتاب بنویسم راجع به فرهنگ بلوچستان. اینجوری بودم که یه جادویی اینجا داره. واقعاً یه بکری‌ای داره توی کل ایران، من همچین بکری‌ای ندیدم. آدم‌ها انقدر بکر، انقدر مهربون، انقدر ساده. واقعاً اصلا سادگی رو تو توی بلوچستان می‌تونی ببینی. سادگی در عین شلوغ بازی‌‌.

امین آرامش: استان سیستان بلوچستان، استان ما. واقعاً کل ایران اینجوریه که چقدر ظرفیت استفاده نشده داره. اون استان بسیار بسیار ظرفیت استفاده نشده چه از جنس بازرگانی، ساحل و توریست داره. به نظرم کلی چیز جذاب داره. حالا من یه چیزی هم اضافه کنم، واقعا اینجوری فکر نکنید که از چابهار رفتم زاهدان انگار از تهران رفتم کرج، رفتم سمنان. 100 کیلومتر راهه.

رها قاسمی: هفت هشت ساعته. می‌شستم تو اتوبوس شب، صبح بیدار می‌شدم زاهدان بودم.

امین آرامش: آموزش موج‌سواری به دوست‌ها کی تبدیل شد به یه بیزینس؟

رها قاسمی:  من توی توییتر، داستانهایی که برام اتفاق میفتاد -انقدر برام جذاب بود- می‌نوشتم و یهو فالورام زیاد شد و آدما اینجوری بودن که می‌شه ما بیایم پیشت زندگی رو کنارت تجربه کنیم. چیزها و آدمایی که داری می‌گی رو  ببینیم و من اینجوری بودم که اوکی.

من توی زندگیم وقتی یه چیز خیلی جذابی برام اتفاق میفته، دوست دارم با آدما شِیرش کنم. یعنی تنهایی تجربه کردن بهم حال نمیده. هی من به همه می‌گفتم موج‌سواری موج‌سواری! بعد هی می‌گفتم گفتم باید بیاین. خواهش می‌کنم ازتون بیاین. گفتن شنا بلد نیستیم، گفتم بیاین من کمکتون می‌کنم. بیاین میریم. اشکال نداره. می‌گفتن ما می‌ترسیم از بلوچستان و اینجوری بودم که بابا بیاین. من دوست دارم این چیزی که دارم اینجا میبینم رو بهتون نشون بدم.

دوستام میومدن. یادمه یه وقتایی مثلا دوستام گریه می‌کردن. اینجوری بودن که مگه میشه؟ آدما انقدر مهربونن؟ دریا انقدر باحاله. یه چیز خیلی جدید بود دیگه که توی کل ایران واقعاً نمیتونستی تجربش کنی.

رها قاسمی: من یه برنامه گذاشتم و گفتم که ۵ نفر آدم رو می‌برم موج‌سواری و برمی‌گردونم. رایگان. هر کی دوست داشت بیاد. ۵ نفر اومدن و خیلی اون برنامه خوب پیش رفت و خیلی دوست داشتن. و من اینجوری بودم هرچقدر که حال کردین، یه تیپ به من بدین. اندازه این ۵ روزی که من شما رو گردوندم -حالت دونیت- هر چقدر حال کردین. آدما اینجور بودن که به ما خیلی خوش گذشت و پول داشت میومد.

امین آرامش: هنوز توی همون NGO زندگی می‌کردی؟

رها قاسمی: آره. میومدن روستا زندگی من رو می‌دیدن. خیلی براشون جذاب بود و اینجوری بودم که خب پس یه بار دیگه(این‌ کار رو بکنم). یه بار دیگه این کارو کردم و ۵ – ۶ نفر اومدن.

امین آرامش: بازم اصلاً هزینه قبلش اعلام نکردی؟

رها قاسمی: نه. رایگان دیگه. اینجوری بودم که هر چقدر حال کردین، یه تیپ به من بدین. چون داشتم یاد می‌گرفتم این کار رو. خب خیلی هم کار سختی بود لیدر بودن برای ۵ تا آدمی که به شدت از بلوچستان می‌ترسن. همشون اینجوری بودن که ما داریم میایم فرودگاه اوکیه؟ می‌ترسیدن دیگه. اون ترسه رو از بلوچستان داشتن. و من باید آرومشون می‌کردم که بابا نترسید. همه چی اوکیه. پشت این چهره‌هایی که یکم از نظرتون خشنه، یه دل خیلی مهربون است.

امین آرامش: اینم خیلی روش جالبی بوده دیگه. یعنی اینجوری بوده که تو توی یکی دو بار اول، قضیه رو تست کردی.

رها قاسمی: آره مثلاً یاد گرفتم چه مشکلایی ممکنه پیش بیاد. خب چالش‌هاش خیلی زیاده. یهو ممکنه دو نفر با هم حال نکنن. یا ممکنه یکی پاش زخمی بشه. یهو ممکنه راننده کنسل کنه. ممکنه دریا خوب نباشه و اگه دریا خوب نباشه، برنامه دیگه‌ای می‌تونی بچینی؟

امین آرامش: به ظاهر شاید اینجوری باشه که ۵ تا آدم میان. 

رها قاسمی: ولی ۵ تا آدم از تهران دارن می‌کوبن میان تا اونجا و مثل بچه‌هاتن. یعنی من هر جا راه می‌رفتم، مثل جوجه اردک پشتم میومدن. ‌آخه بازار چابهار رو شما دیدین دیگه. یه محیط یکم خشنیه. یعنی همه مَردن و همه چیزای عجیب غریب اونجا می‌فروشن.

امین آرامش: خب پاساژهای منطقه آزاده اول.

رها قاسمی: نه اون‌جاها نمی‌برم. من خیلی لوکال کار می‌کردم. کف شهر، کف دریا. همه چی خیلی لوکال بود. چون یه سری تور می‌ذاشتن، میومدن می‌رفتن هتل، توی دریا موج‌سواری می‌کردن بعد پاساژ و خونه. من اینجوری بودم که بابا بلوچستان خیلی جادوییه. باید با چهار تا آدم لوکال حرف بزنی. دوست بشی باهاشون.

امین آرامش: بلوچیم یاد گرفتی؟


رها قاسمی: آره دیگه بلوچیم یاد گرفتم.

امین آرامش: جدی؟ چقدر خوب. من یکی از حسرتام اینه که بلوچی یاد نگرفتم متاسفانه.

رها قاسمی: خیلی هم حالا زبونی نیست که به درد بخوره. فقط بلوچستان می‌تونی حرف بزنی.

امین آرامش: باشه بالاخره وقتی اونجا داری زندگی می‌کنی، یه حس خوبیه دیگه. یه حرف خیلی معروف هست که می‌گن وقتی با آدم‌ها به زبونی که می‌دونن حرف می‌زنی داری با مغزشون حرف می‌زنی. وقتی به زبان مادریشون حرف می‌زنی انگار با قلبشون حرف می‌زنی. کلا بازی عوض می‌شه. مخصوصا که بلوچ‌ها ببینن یه آدم دیگه‌ای به زبونشون داره حرف می‌زنه.

رها قاسمی: خیلی حال می‌کنن. من وقتی بلوچی حرف می‌زنم می‌بینم چششون برق می‌زنه.

امین آرامش: همین. چون من قشنگ دیده بودم بابای من وقتی می‌رفت تو بازار -بلوچی یاد گرفته بود به خاطر دوره سربازی‌شون- باهاشون حرف که می‌زد کلا ورق برمی‌گشت.

رها قاسمی: واقعا آره خیلی حال می‌کنن. اینکه به فرهنگشون انقدر احترام بذاری خیلی خوششون میومد.

امین آرامش: از کی داستانه شد یه بیزینس درآمدزایی که بشه روش حساب کرد؟ اون داستان پروژه‌های دیجیتال. چون تو از جایی که برات پول نمیومد دیگه. خرج زندگیت‌ رو باید در میاوردی. پروژه‌های دیجیتال مارکتینگ بود از کی دیگه سوئیچ شد این‌ور که این دیگه حالا داره پول در میاره؟

رها قاسمی: ببینید چابهار چون هیچ وقت توریستی نبوده، حالا شاید یکی دو ساله یه کم داره بهتر میشه، هیچ اقامتگاهی داخل شهر نداشت یا اون اقامتگاهی که من بتونم خیلی راحت معرفیش کنم. بیشتر هتل بود. آدما میومدن و می‌رفتن هتل.

سخت بود. یکی می‌خواست بره هتل. یکی محرم نبودن، سخت بود براشون که برن هتل. این براشون خیلی چالشی‌تر بود و من کلاً اینجوری بودم که من خیلی دلم می‌خواد آدمایی که میان، بیان پیش خودم باشن. یکی این‌ور نباشه یکی اون‌ور. چون اقامتگاه‌ها خارج از شهر و توی روستاهای مختلف بودن. 

امین آرامش: بومگردی نبود اونجا؟

رها قاسمی: توی روستاهای مختلف بود. توی خود چابهار نبود. موج‌سواری هم چون خیلی نمی‌کردن، تابستونا تعطیل بودن کلا. تابستونا خلوت بود دیگه. خیلی کم موج‌سوار میومد.

رها قاسمی: من اینجوری بودم که من خودم یه خونه‌ای داشته باشم که یه خونه بزرگی باشه. اصلا اقامتگاه هم نیست‌ها. یه سرف‌هاوسه. یعنی خونه‌ای که یه قسمتش باشگاهه برای تمرین‌های موج‌سواری، سه چهار تا مثلا، یه دورمه، دو سه تا اتاق خوابه برای آدمایی که دوست دارن و بیان اینجا رو تجربه کنن.

توی ذهنم این بود که همچین جایی داشته باشم که آدما و این کامیونیتی بتونن کنار هم جمع باشن از طریق موج‌سواری. دوستای لوکال بلوچم اونجا خیلی بیشتر از دوستای فارس من هستن. با دوستای لوکالم این رو در میون گذاشتم که دوست دارم این کار رو بکنم. خب اینجا نیستش. نمیدونم که آیا آماده همچین چیزی هستن یا نه.

تا اینکه با یکی از دوستای بلوچم حرف زدم. اونم یه موج‌سوار ورزشکار بود. خیلی از این ایده استقبال کرد و با همدیگه تصمیم گرفتیم که اینجا یه خونه‌ای رو راه بندازیم برای موج‌سواری.

امین آرامش: توی همون روستا؟


رها قاسمی: نه. توی شهر درستش کردیم.

امین آرامش: توی خود شهر چابهار. 

رها قاسمی: چون‌که تو روستا یکم سخت بود.

امین آرامش: از کی راه افتاد؟

رها قاسمی: از تابستون پارسال.

امین آرامش: همیشه مهمون دارین؟

رها قاسمی: بهار و تابستون آره. فولیم کلا. همه موج‌سوارن و برای موج‌سواری میان. پاییز و زمستون جنسش فرق می‌کنه. پاییز و زمستون چون موج‌سواری نیست، بیشتر می‌ریم طبیعت رو می‌گردیم و هایک می‌کنیم و من هنوزم خیلی اینجوریم که آدما باید فرهنگ اینجا رو ببینن.

مثلاً کارگاه سوزن‌دوزی می‌ذارم. دخترای بلوچ میان به بچه‌ها یاد می‌دن رو لباس خودشون یه چیز کوچولو سوزن‌دوزی کنن یا موسیقی بلوچی که من دیوونشم. همه می‌دونن. محفل‌های بلوچی برگزار می‌کنیم. نوازنده‌های مختلف میان برای بچه‌ها ساز میزنن.

امین آرامش: سازهایی که فقط اونجا وجود داره.

رها قاسمی: و اون نوازنده‌ها رو فقط اونجا می‌تونی پیدا کنی. هیچ جای دیگه نمی‌تونی. 

امین آرامش: چقدر این فرهنگ چیزایی داره که کشف نشده واقعاً آره و حتی تو همینایی که تو همین کشور زندگی می‌کنن، واقعا درکی ازش ندارن و اینجوریه که واقعاً استان سیستان و بلوچستان که بمب، جنگ، فلان. در حالی که واقعا کلی چیزه.

رها قاسمی: حالا اینم هستا. ما یه حمله تروریستی هم تجربه کردیم.

امین آرامش: همین دیگه. این هم هست ولی خب بالاخره جنبه‌های قشنگ دیگه هم هست. خب تبدیل شد به یه دونه بیزینس بالاخره یا نه.  آره یعنی الان خرج زندگی‌ رو داره در میاره؟ خوبه خوبه. خیلی خوبه.

بعد این بین تعامل با خانواده چی شد؟ یعنی اینجوری بود که خانواده هم پیشت اومدن احیانا یا که بالاخره پذیرفتن که تو رفتی اونجا یا چی؟


رها قاسمی: دو سال اول که روستا بودم که هیچکس نیومد. همه اینجوری بودن که تو مثلا دیوونه‌ای. سال بعدش من به تدکس دعوت شدم که صحبت کنم راجع به زندگی توی روستا و موج‌سواری. مامانم هنوز خیلی کار‌هام رو به رسمیت نمی‌شناخت تا اینکه اومد تدکس و اینجوری بود که عه آدما می‌شناسنش و آدما دارن باهاش سلام علیک می‌کنن. اینجوری بود که آره دختر منه.

مامان از اونجا دیگه شروع کرد افتخار کردن به من. دیگه اصلا راضی شد که بیاد بلوچستان. راضی شد که بیاد چابهار. پاییز پارسال اومد پیشم بعد من تمام خانواده‌های بلوچی که من رو به عنوان عضوی از خودشون قبول کرده بودن، دید. همشون اینجوری بودن که خانواده تو کجاست؟ چرا نمیان به تو سر بزنن؟ مامانم که خیلی خوشحال شد و هر روز خونه یکی دعوت می‌شد. یه روز خونه این، یه روز خونه اون. همش مادرای دوستام داشتن دعوتش می‌کردن. 

کلاً احترام به مادر تو بلوچستان خیلی چیز پر رنگیه. چون مامان منم اومده بود دیگه خیلی هی دور و برش می‌چرخیدن و دعوتش می‌کردن. مامانم اینجوری بود که چقدر همه مهربونن.

امین آرامش: خوشش اومد؟ مثلا ارتباط برقرار کرد؟

رها قاسمی: خیلی نمی‌تونست حرف بزنه باهاشون. دقیقا مثل من سکوت می‌کرد.من ارتباط حرفیشون بودم ولی یه خورده اینجوری بود که حالا یه مهاجرتم کنی بد نیستا. اینجا می‌دونم خیلی همه مهربونن ولی خب مثلاً با تانکر برام آب میاوردن. کپسول گازو می‌رفتیم پر می‌کردیم.

این چیزا رو می‌دید یه خورده اینجوری بود که بابا نه دیگه. ولی اینجوری بود که چقدر همه مهربونن و می‌فهمم الان درک می‌کنم که چرا موندی. آره.

امین آرامش: از این جنبه‌های کمبود امکانات اونجا هم به نظرم بگو. اونجا به نظرم مسئله آب داره، مسئله گاز داره. یعنی اینجوری که گازکشی نیست.

رها قاسمی: اینا براش اینجوری بود که چرا تو سختی زندگی می‌کنی. مثلا با این کارت مهاجرت کن برو از ایران. 

امین آرامش: یعنی همین رو برو مثلا توی خارج از ایران.

رها قاسمی: آره برو اونور. چون اینجوریه که مهربونی که کافی نیست برای زندگی.

امین آرامش: حالا چرا نمیری واقعاً؟ اصلاً هست تو برنامت که بری؟
رها قاسمی: خیلی دوست دارم برم. من الان زندگی توی چابهارمم چهار سال شده. اینجوریم که هنوز اونجایی که بیاد من رو از بلوچستان بکشه بیرون هنوز اتفاق نیفتاده که بگم اوکی.

امین آرامش: اگه اتفاق بیفته ممکنه بری؟

رها قاسمی: ممکنه.

امین آرامش: به نظر میاد اینجوری هم نیست که یهو یه پلن چند ساله داشته باشی. بار بخوره ممکنه مسیر عوض شه.

رها قاسمی: ولی خب انقدر چیزی که اونجا ساختم رو دوستش دارم که فعلاً اگر اجازه بدن، ادامه میدم.

امین آرامش: این داستان توسعه مالی اونجا هم چیزی هست که به تو انگیزه بده بگی مثلاً  یه دونه اقامتگاه رو بکنم دو تا؟

رها قاسمی: نه. دوست ندارم خیلی بزرگش کنم و بیزینس.

امین آرامش: یعنی اینکه خودمونی بودن و کالچره خیلی مهمتره برات.

رها قاسمی: دقیقا آره اون کالچره، اون کامیونیتیه، این لایف استایل موج‌سواری که همه بهم کمک می‌کنن. چون واقعاً آدما میان اونجا وقتی میخوان برن اینجورین که وای. قشنگ واقعا خوش می‌گذره بهشون. چون‌ که همش دریان بعد تو توی دریا همش داره بهت دوپامین میده، همش حالت خوبه، زندگیت همش اینه که بری دریا بیای و دیگه دغدغه‌های شهری نداری، با همه آدما خوش فازی، همه چی زندگی خوبه.

امین آرامش:  چند روزه تورتون تقریبا؟

رها قاسمی: چهار – پنج روز.

امین آرامش: آدما چهار پنج روز انگار از زندگی و بدو بدوهاش مرخصی می‌گیرن. میان اونجا و تا عمق وجودشون زندگی رو می‌چشن. یعنی انگار یه چیز دیگه‌ایه واقعاً.

رها قاسمی: دغدغشون اینه که برم این موجه رو این شکلی بگیرم. دغدغش چیزایی که توی تهرانه نیست. دغدغش میشه دریا، طبیعت و خیلی هم آدما توی این کامیونتی اینجورین. ما هممون خیلی به همدیگه کمک می‌کنیم و هوای هم رو داریم. یه ارتباط خیلی نزدیکی بین آدما شکل می‌گیره توی موج‌سواری. چون‌ که وقتی برای یه هدف مشترکی یه سری آدم یه جا هستن، خیلی احساس تعلق می‌کنن به یه کامیونیتی و اون احساس تعلقه رو آدما خیلی دوست دارن.  اینجورین که الان ما هم یه عضوی از این کامیونیتی هستیم.

امین آرامش: اصلاً تو ژنمونه. این داستان علاقه به اینکه عضوی از یه جمعی بودن. داستان وطن‌دوستی هم همینه. یعنی که تو خودتو به یک جمعی متعلق می‌دونی، حس خوبی بهت میده انگار. یه همچین چیزی هست. بسیار خب. چه تیپ آدمایی بیشتر میان اونجا و چی دیدی توی آدمای اونجا؟ چیزی هست که بخوای از اونا تعریف کنی؟


رها قاسمی: آره به طرز خیلی عجیبی ۸۰ درصد آدمایی که میان پیش من دخترن. دخترای تنهایین که می‌خوان اولین سفر تنهاییشون رو شروع کنن یا سفر دوری برن. دختر تنها خیلی میاد پیش من. مثلا اینکه یه دختریه که توی چابهاره، خیلی بهشون احساس امنیت می‌ده که پاشن تا اونجا بیان. میگم جنسه خیلی فرق میکنه.

تابستونا بیشتر ورزشکارا میان که می‌خوان موج‌سواری رو تجربه کنن ولی پاییز و زمستون بیشتر آدما برای اون کالچره و برای  اینکه یه جاییه که خیلی دوره و خیلی متفاوته، یه روحیه کنجکاوی‌ای دارن وقتی که می‌خوان بیان.


امین آرامش: تمام داستان بازاریابیش از طریق همون توییتره یا نه چیز دیگه‌ای هم هست که از اون طریق اعلام کنیش؟

رها قاسمی: دهان به دهان می‌چرخه. راستش رو بخوای من واقعا دوست ندارم یه چیز خیلی بزرگ بشه؛ یعنی همین کوچولو بودنش رو خیلی دوست دارم. 

امین آرامش: تا جایی که من فهمیدم و اگر اشتباه فهمیدم من رو تصحیح کن. گفتی که موج‌سواری علاوه بر اینکه یه مهارته که تو حالا مثلا یه سری کار رو که قبلش مثلا نمی‌تو‌نستی انجام بدی، بعدش انجام میدی، یه چیزایی هم در درون تو، انگار توی شخصیت تو، توی شیوه فکر کردن تو رو تغییر میده درست فهمیدم؟ چیه؟ موج‌سواری چی در تو ایجاد می‌کنه؟

رها قاسمی: درسته. موج‌سواری ورزشیه که همش ترس میاد سراغت. همش هی مغزت میگه نکن، نرو. چون داری پا می‌ذاری توی دریا و دریا یه چیزیه که به شدت غیرقابل پیشبینیه. تو داری خودت رو توی یه محیط به شدت ناامن قرار میدی واقعاً. دریا می‌تونه توی لحظه عوض شه؛ یعنی تو لحظه یهو می‌بینی یه سری ابر اومدن، یه بارونی داره می‌زنه، تو لحظه می‌بینی یه کارنتی شکل گرفته و داره تو رو می‌کشه به یه سمتی. حالا دریای ما خیلی سیفه. مثلاً توی استرالیا پر کوسه است و موج سوارا اینو می‌دونن و میرن تو آب.

تو داری خودت رو به شد توی محیط ناامنی قرار میدی. توی یه محیطی که نمی‌تونی کنترلش کنی و اینو یاد می‌گیری که توی اون عدم امنیته، خودت رو آروم نگه‌داری و به خودت اعتماد کنی. به دستات اعتماد کنی که اوکیه. یعنی می‌تونم.

نمی‌دونم چه‌جوری بگم واقعاً. یعنی می‌تونم هندلش کنم و از پسش برمیام و اون لحظه که تو موج رو می‌گیری، همه چیز باید در جای درست باشه؛ یعنی تو مثلاً چهار ساعت میری موج‌سواری، کلاً ۳۰ ثانیه رو موجی. موج‌سوار حرفه‌ای باشی دو دقیقه روی موجی از چهار ساعتی که میری توی آب. یعنی تو چهار ساعت دنبال اینی که اون لحظه طلایی رو پیدا کنی.

اون لحظه که تو جای درستی هستی نسبت به دریا، موجه اوکیه، باد اوکیه، کسی جلوت نیست. اون لحظه‌ای که جای درستی باشی خیلی مهمه و حالا همه چی درسته، آیا تو می‌تونی پاشی؟ آیا زورت می‌رسه موج رو بگیری؟ زورت می‌رسه که خودت رو بلند کنی از روی تخته؟ و اینکه یهو انگار ابر و باد و همه چی دست به دست هم میده که تو اون لحظه طلایی رو بلند شی، یه جایزه خیلی بزرگیه که احساس می‌کنی طبیعت رو رام کردی.

امین آرامش: و اون گفتگوهای ذهنیت.

رها قاسمی: آره. همش تو ذهنت اینطوریه که نمیتونم، نمیشه.

امین آرامش: و می‌تونی اینا رو مدیریت کنی و حالا دقیقاً فکر می‌کنم کلی جنبه دیگه هم توی زندگی تو هست. یعنی همین داستان گفتگو. فکر می‌کنم دیگه اون سخت‌ترینشه چون با نیاز به بقات سر کار داره. واقعا ممکنه اصلا جونت رو از دست بدی.

رها قاسمی: اصلا زندگیت اینه که تو نمیتونی هیچی رو کنترل کنی و باید یاد بگیری که با این عدم کنترله اوکی باشی. همش نخوای بگی الان من اینو کنترل می‌کنم، اینو برنامه‌ریزی می‌کنم.

امین آرامش: تمرین زندگی در شرایط ابهام و توانایی مدیریت افکار. انگار اونجا داری این کار رو می‌کنی که تو همه جنبه‌های زندگیم این فکره نیاد.

رها قاسمی: تو رو استاپ نکنه و نذاری استاپت کنه.

امین آرامش: خیلی چیز خفنیه.

امین آرامش: نااُمیدم می‌شی؟


رها قاسمی: هر روز. از خواب که بیدار می‌شم نااُمیدم، شب نااُمیدم.

امین آرامش: چیکار می‌کنی وقتی نااُمید می‌شی؟

رها قاسمی: خیلی نااُمید می‌شم.

امین آرامش: چون از بیرون این چیزای که گفتی انگار یه دختر خوشحالی که همیشه هم داره چیزای خوبی تجربه میکنه.

رها قاسمی: نه اصلا اینجوری نیست. همیشه خب استرس دارم، همیشه اضطراب دارم، همه این احساسات با همه.

امین آرامش: هنوز شک هم می‌کنی به اینکه آیا داری کار درستی می‌کنی یا نه؟

این سؤال دوم. سؤال اولم رو جواب بده که وقتی نااُمیدی چیکار می‌کنی؟ اگه مثلا دومی و اولی با همدیگه ترکیب میشه، با هم بگو. و الا که اصلا جفتش رو جواب بده.

رها قاسمی: خیلی وقت‌ها نااُمید میشم چون خیلی اتفاق غیر پیش‌بینی مخصوصا توی کشور برای ما میفته و خب دریا هم همینطوره. امسال یه اتفاق عجیبی که توی دریا افتاد این بود که پر از عروس دریایی بود. یعنی این همه سال ما داریم موج می‌گیریم، عروس دریایی ندیدیم تو فصل موج‌سواری. امسال انقدر عروس دریایی بود ما یه هفته نمی‌تونستیم موج بگیریم.

امین آرامش: چرا؟

رها قاسمی: گرمایش زمین اتفاق افتاده بود و دریا پر از عروس دریایی شد. ما نمی‌تونستیم موج بگیریم. لج می‌کردیم می‌رفتیم تو آب. انقدر نیشمون می‌زدن، دوباره می‌ومدیم بیرون. خارش که بهت می‌خوره، می‌سوزه. قرمز میشه. خود محلی‌ها هم تعجب می‌کردن چرا انقدر عروس دریایی توی آبه.

انقدر غیر قابل پیش‌بینیه. من اینجوریم که ممکنه یه روز نکنه همه اینا  خراب شه؟ نکنه همه چیزی که ساختم خراب شه؟ ولی میگم دقیقاً همون توانایی اینه که بگی اوکی.

یه شعر حافظ است، من خیلی دوسش دارم. جمله «بی‌قراریت از طلب قرار توست، طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت». تو باید ببینی که هیچ وقت این امنیت رو نمیتونی داشته باشی.

یه وقتایی امید دارم یه وقتایی نااُمیدم ولی اینا همش با همه، همش درون من هست. یه وقتایی یکیش پررنگ تره، یه وقتایی کمرنگ‌تره ولی فقط مهم اینه که نذاری تو رو بنشونه سر جات. نذاری که استاپت کنه. تو قدمت رو وردار حالا یا میشه یا نه. اگه نشد، وقتی قبلاً نشده چیکار کردی؟ یه کار دیگه کردی. تا الان زندگی کردی، بازم زندگی می‌کنی.

 امین آرامش: همینه چون واقعاً اگر در پی قرار باشی، اصلاً از اساس دنیا اینجوری طراحی نشده که جایی برای قرار داشته باشی.

رها قاسمی: مثلا کرونا. مگه می‌تونستی کرونا رو پیش‌بینی کنی؟ کرونا اومد و کل دنیا رو به هم ریخت. اینم همینه دیگه هیچ وقت نمی‌تونی پیش‌بینی کنی.

امین آرامش: خیلی جالبه. برنامه‌ات برای آینده چیه؟ البته فکر کنم گفتی لابه لای حرفات ولی اگه چیز دیگه‌ای هست که به طور مشخص توی ذهنته بهم بگو.

رها قاسمی: من از کارم خیلی دارم لذت می‌برم. از اینکه آدمایی که حتی شنا بلد نیستن، دخترایی که هیچ وقت اعتماد به نفس اینو نداشتن که بتونن این کار رو بکنن.

من از قبل دلم می‌خواست دکتر شم و حال آدما رو خوب کنم. الان که آدما رو می‌برم توی موج، میان بیرون با چشایی که داره برق می‌زنه که این دیگه چی بود؟ چه چیز عجیبی بود! چقدر باحال بود! اینکه باعث میشم یه شرایطی برای آدما فراهم کنم که بیان خودشون این کار رو بکنن. واقعاً دارم ازش لذت می‌برم.

خیلی دلم می‌خواد که مدرسه موج‌سواری داشته باشم. موج‌سواریم رو بهتر کنم. خیلی دلم می‌خواد که بتونم تو ایران این کار رو ادامه بدم ولی خیلی انعطاف‌پذیرم. اینجوریم که موج باشه، منم باشم حالا. مهم نیست کجا. ترجیحم اینه که ایران باشه.

امین آرامش: خیلی خوبه. من این سوال رو معمولا از آدمها توی انتهای گفتگو می‌پرسم که با اون آدم ۱۸ ساله خودت حرف بزن. تو احتمالا هرچی که بخوای بهش بگی، اونا رو زندگی کردی. ولی با این حال اگه بخوای با رهای ۱۸ ساله حرف بزنی بهش چی میگی؟

رها قاسمی: بهش میگم بچه پررویی! 

امین آرامش: خیلی خب. واقعا دمت گرم. من هرچی سؤال بود پرسیدم. چیزی هست که بخوای در موردش حرف بزنی یا احیانا چیزی باشه که جایی دوست داشتی بگی در معرض عموم و من اونو نپرسیده باشم؟


رها قاسمی: راستش فکر نکردم که اگه یه روز بهم یه میکروفونی بدن بگن به آدما میخوای چی بگی؟ (با خنده) به نظر من آدما باید با هم مهربون‌تر باشن. با هم جنگ نکنید. جنگ رو کنار بذارید.

امین آرامش: دوست باشیم با هم.

رها قاسمی:  واقعا خیلی دوست دارم که دخترا مخصوصا، چون ما دخترا از بچگی یه جوری تربیت شدیم که اعتماد به نفس خیلی کارا رو نداشته باشیم. توی خیلی از محیط‌ها نبودیم یا خیلی وقتا بهمون گفتن تو دختری، نمیتونی. تو زورت نمی‌رسه، تو نمیتونی. خیلی دلم می‌خواد بگم که یه کم به خودتون اعتماد کنین. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنین، توانایی دارین.

امین آرامش: باریکلا. اگرم که احساس می‌کنین به اندازه کافی توانمند نیستین، یه دور بیاین پیش من چابهار. 

رها قاسمی: موج ‌می‌گیری، دریا رو رام ‌می‌کنی. 

امین آرامش: آره آخه واقعا هم همینه. یعنی اینجوری نیست که تو الان احساس می‌کنی آدم توانمندی نیستی، یه صبح پاشی یهو احساس کنی چقدر توانمندی. نه. باید بری توی یه چیزی به خودت ثابت کنی که ببین من این کار رو نمی‌تونستم انجام بدم، از پسش براومدم.

رها قاسمی: موفقیت‌های کوچولویی خوبه که آدم واسه خودش چند وقت یه بار داشته باشه و اعتماد به نفس این رو داشته باشه که می‌تونه. چون مثلا یه سری چیزای بزرگ رو ممکنه موفق نشی توش و خیلی ناراحت بشی. مثلاً گل‌های(goal) کوچیک برای خودت بذاری، بعد توش موفق بشی و اون اعتماد به نفس کوچولو کوچولو میاد.

امین آرامش: عالی عالی. خیلی هم خوب. مرسی بابت این گفتگو به من که خیلی خوش گذشت. 

رها قاسمی: مرسی مرسی.

امین آرامش: دمت گرم. مرسی واقعا خسته نباشی.

برای اینکه بتونیم تجربه یک فرد رو بهتر درک کنیم و ازش درس بگیریم، بهتره که به زبان بدنش و لحنش در هنگام صحبت دقت کنیم. برای همینه که دیدن نسخه ویدیویی پادکست خیلی پیشنهاد می‌شه.

آیا تا قبل از مطالعه این مطلب راجع به اینکه موج‌سواری کنید فکر کرده بودید؟ الان چطور؟ نظرتون رو برامون توی کامنت بنویسید.
وقتشه از همین الان توی برنامه‌‌های آینده‌تون یکی از تورهای خانم قاسمی رو در نظر بگیرید.

آنچه در این مقاله میخوانیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *