در این مطلب، به محتوا و نکات گفتگوی امین آرامش و مسعود علیزاده، مدیرعامل موبایلآباد، در اپیزود پنجاه و دوم پادکست کارنکن پرداختیم.
گفتوگو با مسعود علیزاده
امین آرامش: مسعود عزیز، خیلی خوش اومدی به کارنکن. هر هفته از مهمونها میخوام خودشون رو معرفی کنن، ولی داستان تو اونقدر خاصه که دلم میخواد خودم یه مقدمه برم. ما امروز با آدمی صحبت میکنیم که از چند جهت با بقیه مهمونامون فرق داره. اول اینکه کارش رو از تعمیرات موبایل شروع کرده و ما تا حالا با کسی از این حوزه خدماتی صحبت نکرده بودیم.
دوم اینکه مسیرهای متفاوتی رو رفته؛ از مهندسی شیمی پریده تو علوم انسانی و کلی تغییر مسیر دیگه. سوم، چندین شکست بزرگ داشته که میتونیم کلی از تجربههاش یاد بگیریم. آخر سر هم اگه وقت بشه، میخوایم در مورد مهارتهای نرم و موضوعات عمیقتر صحبت کنیم. مسعود جان، خیلی مشتاقم بشنوم. به رسم همیشگی، از اولین تجربه کاریت شروع کن.
مسعود علیزاده: سلام امین جان. ممنون از دعوتت. بذار از اولِ اول بگم. من تو خانوادهای بزرگ شدم که پدرم کارمند بود و مادرم معلم کلاس اول. اونا خیلی دوست نداشتن من کار کنم، مخصوصاً کارهای بازاری. فضای خانوادههای فرهنگی دهه ۷۰ و ۸۰ اینجوری بود که بچه باید فقط درس بخونه، مخصوصاً اگه مثل من درسش خوب بود و رتبه کنکور خوبی داشت. همه میگفتن: «این بچه باهوشه، باید درس بخونه دکتر بشه.»
اولین شکست، اولین تجربه کارآفرینی!
مسعود علیزاده: اولین تجربه کارآفرینی من برمیگرده به یه عید. با پسرعموم، مرتضی، که بعدها خیلی با هم کار کردیم، تصمیم گرفتیم با عیدیهامون شیشه بخریم، آکواریوم درست کنیم، توش ماهی گوپی پرورش بدیم و بفروشیم! رفتیم سر کوچه پیش یه شیشهبر پیرمرد. بنده خدا خیلی هم وارد نبود. یه سری شیشه کج و کوله به ما داد. ما هم اومدیم تو حیاط و شروع کردیم به چسبوندن. شیشهها صاف کنار هم قرار نمیگرفتن، ما هم هی چسب آکواریوم میزدیم! بعد که آب میریختیم توش، همه چسبها با آب میرفت! خلاصه که کل عیدیمون خرج شیشه و چسب آکواریوم شد و هیچی به هیچی. این اولین شکست من بود!
اولین کاری که واقعاً ازش حقوق گرفتم، کار تو یه شهربازی بود. با همون مرتضی پشت دستگاههای شانسی کار میکردیم. حدوداً ۱۵-۱۶ سالم بود و خانواده به شدت ناراضی بودن.
امین آرامش: بعدش چی شد؟ رفتی دانشگاه و درس رو جدی گرفتی؟
مسعود علیزاده: آره، سال کنکور فقط درس خوندم و رتبهام ۶۶۶ منطقه ۳ شد. رفتم مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی اصفهان. انتخابم هم خیلی شانسی بود، معلم شیمیمون گفت رشته خوبیه، ما هم زدیم! اما قبل از دانشگاه یه اتفاق احساسی تو مشهد برام افتاده بود و خیلی انگیزه داشتم که سریع پول دربیارم و ازدواج کنم. تو اصفهان با زندگی دانشجویی نمیشد پول درآورد، برای همین انتقالی گرفتم و اومدم دانشگاه فردوسی مشهد که به بازار کار نزدیکتر باشم.
ایدههای بزرگ و رویایی رو نمیشه از صفر شروع کرد
امین آرامش: پس به محض اینکه برگشتی مشهد، کار رو شروع کردی؟
مسعود علیزاده: دقیقاً. از همون لحظهای که رسیدم، شروع کردم. یه دیپلم حسابداری داشتم، رفتم حسابکتاب یه تولیدی آشنا رو مرتب کردم. تدریس خصوصی میکردم. با کانون قلمچی بهعنوان مشاور انتخاب رشته همکاری میکردم. کمکم با یکی از دوستام به این فکر افتادیم که یه شرکت آموزشی بزنیم. میگفتیم بچهها تو مدرسه تفکر خلاق یاد نمیگیرن، بیا ما یادشون بدیم! یه شرکت ثبت کردیم، دفتر گرفتیم و حتی چند نفر رو برای تیم تحقیقاتی استخدام کردیم.
امین آرامش: چه ایده جذابی! اون موقع که هنوز اینقدر بحث آموزشهای موازی داغ نبود. پولش از کجا اومد؟
مسعود علیزاده: من اون موقع عقد کرده بودم. وام ازدواجمون رو گرفتیم و ریختیم پای شرکت! تجهیزات خریدیم و کار رو راه انداختیم. اما پولمون که تموم شد، مجبور شدیم کارهای جانبی مثل فروش مالکیت زمانی هتل و… انجام بدیم تا پول دربیاریم. کارمون خیلی پخش و پلا شد. دنبال سرمایهگذار گشتیم و با یه نفر آشنا شدیم که گفت حاضره دو تا مدرسه غیرانتفاعی دخترانه و پسرانه برامون بزنه تا ایدهمون رو اونجا پیاده کنیم. خیلی خوشحال شدیم، ولی آخرش فهمیدیم میخواد کل سود رو برای خودش برداره و یه حقوقی به ما بده. عملاً داشتیم کارمندش میشدیم.
امین آرامش: و اونجا هم شکست خوردین…
مسعود علیزاده: آره، ولی یه درس بزرگ گرفتم. فهمیدم ایدههای بزرگ و رویایی رو نمیشه از صفر شروع کرد. اول باید بری سراغ کاری که بازار همین الان براش پول میده. باید چرخت بچرخه، بعد کمکم ایدههای خودت رو پیاده کنی.
ورود به بازار و اولین ورشکستگی
امین آرامش: پس تصمیم گرفتی بری تو دل بازار. آدمی که تا دیروز آکادمیک و مثبت بود، چطور با فضای بازار کنار اومد؟
مسعود علیزاده: خیلی سخت بود. من خجالتی بودم، ولی با همون پسرعموم، مرتضی، که تو کار کامپیوتر بود، یه مغازه بزرگ زدیم. کلی جنس چکی گرفتیم، دکور زدیم و یه مغازه شیک راه انداختیم. من همیشه تو حاشیه بودم و مرتضی کارها رو میچرخوند. تا اینکه یه روز مرتضی مریض شد و مجبور شد یه ماه خونه بمونه. من موندم و یه مغازه ۷۰ متری پر از جنس و مشتری!
اون یه ماه، نقطه عطف من بود. مجبور شدم یاد بگیرم چطور بفروشم، چطور با مشتری حرف بزنم، چطور جواب این و اون رو بدم. به معنای واقعی کلمه رشد کردم و از یه آدم خجالتی تبدیل شدم به یه بازاری.
امین آرامش: اوضاع خوب پیش میرفت که باز یه بحران دیگه…
مسعود علیزاده: دقیقاً. شراکت اشتباه و بعدش بحران دلار سال ۹۱ کار دستمون داد. ما تو قاسمآباد مشهد بودیم و از مرکز شهر میاومدن از ما مانیتور میخریدن. خوشحال بودیم که فروشمون زیاد شده، نگو دلار رفته بالا و همه دارن انبار میکنن و ما خبر نداشتیم! کلی از سرمایهمون پرید. شریکمون هم پولش رو خواست و مجبور شدیم جنسهای خوبمون رو بفروشیم تا پولش رو بدیم. مغازه خالی شد، چکها برگشت خورد…
من تازه ازدواج کرده بودم. فردای عروسیم، هرچی طلا و کادو گرفته بودیم رو فروختم و دادم پای بدهیها.
امین آرامش: تو آدمی نبودی که خانواده ازت انتظار کار بازاری داشته باشن. حالا با این شکستها چطور برخورد میکردن؟
مسعود علیزاده: قضاوت خانواده خیلی سخت بود. بابام فقط میگفت: «نشد دیگه…». همین دو کلمه خیلی سنگین بود. باعث میشد از شکست بعدی بیشتر بترسم.
بزرگترین ریسک در بدترین شرایط
امین آرامش: تو اون شرایطی که همه چیز رو باخته بودی، چطور خودت رو جمع و جور کردی؟
مسعود علیزاده: یه کتاب حسابداری خونده بودم که میگفت برای نجات شرکت یا باید هزینهها رو کم کنی یا درآمد رو زیاد. هزینهها رو که تا ته کم کرده بودیم. پس باید درآمدم رو زیاد میکردم. یه روز بلند شدم رفتم مجتمع تک مشهد و یه مغازه پیدا کردم که اجارهاش دو برابر مغازه خودمون بود. همون روز قرارداد بستم!
امین آرامش: نترسیدی؟ تو اون وضعیت یه تعهد سنگینتر…
مسعود علیزاده: چرا که نه! خیلی ترسیده بودم. روز اول تو مغازه جدید زبونم بند اومده بود. ولی ترسان ترسان انجامش دادم. ما تو مغازه قبلی خیلی اکتیو بودیم، دائم جشنواره و تبلیغ داشتیم ولی جواب نمیداد. همون کیفیت کار رو که آوردیم تو مرکز شهر، ترکوندیم! مغازههای بغلی کانتر بازی میکردن، مغازه ما شلوغ بود. تو دو ماه کل ضررهای قبلی جبران شد و دوباره اوضاع خوب شد.
درس تلخ اعتماد بدون قرارداد
مسعود علیزاده: اوضاع عالی بود تا اینکه یه مشتری پولدار که از سبک کار ما خوشش اومده بود، گفت میخواد یک میلیارد روی ما سرمایهگذاری کنه. ما هم ذوقزده شدیم و بدون قرارداد درست و حسابی شروع کردیم. یهو به خودمون اومدیم دیدیم دستگاه پوز به اسم اونه، همه جنسها مال اونه، ۶-۷ نفر از فامیلاش رو آورده سر کار و حقوقشون رو ما باید میدادیم! ما دیگه صاحب کسبوکار خودمون نبودیم.
کمکم تبدیل شدیم به دو تا کارمند بیانگیزه. چشمه ایدههامون خشک شد. اول مرتضی رفت، سه ماه بعد هم من اومدم بیرون. این بار دیگه زیر صفر بودیم. حتی وسیلههای خونه رو بردم گذاشتم خونه بابام. رسماً ورشکست کامل شدیم.
امین آرامش: این نقطه خیلی مهمه. اون موقع تو ذهنت چی میگذشت؟ چطور با خودت کنار اومدی؟ چون خیلیها بعد از همچین شکستی دیگه بلند نمیشن.
مسعود علیزاده: اوضاع روحیام افتضاح بود. تو خیابون راه میرفتم و به خودم میگفتم: «خاک تو سرت! از همه این آدما عقبتری.» به این نتیجه رسیده بودم که بابام راست میگفت و من راه رو اشتباه اومدم. تا یه مدت تو هیچ جمع فامیلی نمیرفتم، چون هرکی منو میدید شروع میکرد به نصیحت کردن. آدمهایی که خودشون هیچ ریسکی تو زندگی نکرده بودن، به من میگفتن باید چیکار میکردم.
امین آرامش: ولی بلند شدی. چی شد که تصمیم گرفتی دوباره شروع کنی؟
مسعود علیزاده: مجبور بودم. باید زندگی رو میچرخوندم. اینو فهمیدم آدمها بلد نیستن بعد از شکست بلند بشن، بلکه مجبورن بلند شن. سینه خیز، کشانکشان، ولی باید حرکت کنی.
ورود به دنیای تعمیرات موبایل
مسعود علیزاده: با مرتضی به این نتیجه رسیدیم که بریم تعمیرات موبایل یاد بگیریم. یه تعمیرکار معروف بود که میگفتن پولهاشو با کیسه میبره خونه! همزمان رفتم سربازی که هم انتظارات اطرافیان ازم کم بشه، هم بعدازظهرها وقت آزاد برای یادگیری داشته باشم.
تنها داراییام یه لپتاپ بود. فروختمش. با پولش یه دوره آموزشی ثبتنام کردم و یه سری ابزار خریدم. استادی که بهم آموزش میداد، یه پسر دبیرستانی بود! من که یه روزی ۱۵ نفر زیردستم کار میکردن و برای خودم کسی بودم، نشستم پای درس اون پسر و از صفر شروع کردم. هیچی نگفتم. فقط گوش دادم و یادداشت کردم. خیلی سخت بود، ولی تحمل کردم.
امین آرامش: چقدر طول کشید تا به درآمد برسی؟
مسعود علیزاده: حدود دو ماه. البته از هفته دوم هم میتونستم پول بگیرم، چون بلد بودم چطور با مشتری صحبت کنم. کار رو میگرفتم، میدادم یکی دیگه انجام بده! ولی دو ماه طول کشید تا خودم تعمیرکار بشم.
از نمایندگی تا مدیریت عامل موبایلآباد
مسعود علیزاده: یه روز صاحبکارم منو دو ساعت فرستاد جای یکی از تعمیرکارها که نیومده بود. یه مشتری عصبانی اومد تو که گوشیش خراب شده. من باهاش صحبت کردم، مشکلش رو توضیح دادم، براش آنتیویروس نصب کردم و ۱۰۰ هزار تومن ازش گرفتم. اون روز دخل کل مغازه ۵۰-۶۰ هزار تومن بود! اون پولی که درآوردم، با اینکه مال خودم نبود، یه لذت عجیبی داشت. حس کردم راه رو پیدا کردم.
بعد از سربازی، اول یه میز اجاره کردم، بعد دو تا، بعد یه مغازه، بعد چندتا مغازه… کمکم کارم رو گسترش دادم تا اینکه نمایندگی «موبایلآباد» رو گرفتم. چون مدیریت بلد بودم و از برندینگ سر در میآوردم، تونستم از این فرصت خوب استفاده کنم و خیلی سریع رشد کردم.
امین آرامش: و چی شد که از نمایندگی مشهد رسیدی به دفتر مرکزی تهران و الان مدیرعامل مجموعه هستی؟
مسعود علیزاده: موبایلآباد یه تبلیغ تلویزیونی برای آموزش تعمیرات موبایل شروع کرد. من حدس زدم با حجم زیاد متقاضی، با چالش کمبود استاد مواجه میشن. با یکی از اعضای هیئت مدیره تماس گرفتم و گفتم من میتونم کمک کنم. بعد از کلی پیگیری، من و سه تا از اساتید مشهد اومدیم تهران و یه دوره آموزشی فوقالعاده برگزار کردیم. بعد از چند ماه، مدیرعامل وقت بهم پیشنهاد داد بیام تهران و مدیر امور نمایندگان بشم. تصمیم سختی بود، چون تو مشهد برای خودم کار میکردم و درآمدم خوب بود، ولی قبول کردم.
امین آرامش: و راز این رشد سریع در مجموعه چی بود؟
مسعود علیزاده: اول از همه من خیلی خوششانس بودم که وارد مجموعهای شدم که شایستهسالاری براشون مهمه. اما نکته اصلی اینه: تو هر سازمانی یه سری حفره و کمبود وجود داره. من همیشه سعی کردم اون حفرهها رو پر کنم، بدون اینکه کسی ازم بخواد. فراتر از شرح وظایفم کار کردم و سعی کردم صندلی خودم رو بسازم، قبل از اینکه اون صندلی رسماً به من داده بشه. وقتی داوطلبانه چالشها رو قبول میکنی و مشکلات رو حل میکنی، دیده میشی و رشد میکنی.
پیشنهاد میکنیم تماشای بخش اول گفتگوی امین آرامش و مسعود علیزاده در یوتیوب رو از دست ندید:
خوشحال میشیم نظراتتون رو در مورد این گفتگوی جذاب برای ما بنویسید.