مهمان این قسمت مصطفی الهیاری، بنیانگذار فونتآرا، زیلینک و موچت هست. احتمالاً خیلی از شماها از زیلینک استفاده کردین، همون لینکی که توی بایوی اینستاگرام میذارین و داخلش چند تا لینک قرار داره. مصطفی خالق زیلینکه و البته توی مسیر حرفهای خودش چیزهای مختلف دیگهای هم ساخته و همچنان داره ایدههای جدیدی رو به مرحله اجرا میرسونه.
با مصطفی درباره نحوه ساخت محصولاتش در بستر وب صحبت کردیم، در مورد خروجش از زیلینک و فروش اون، تجربههای کاریش و کمکی که به رشد شغلیش کرده و همچنین از محصول جدیدی که به کمک هوش مصنوعی در حال توسعهشه و کلی بحثهای جذاب دیگه صحبت کردیم.
این گفتگو در دو بخش منتشر میشه و این قسمت بخش اول این گفتگوئه.
مسیر شغلی مصطفی الهیاری
امین آرامش: سلام مصطفی، خیلی خوش اومدی به کارنکن!
مصطفی الهیاری: سلام امین، خیلی خوشحالم که پیشتم. ما خیلی با همدیگه صحبت کردیم، ولی خب این بار فرصتی شد که یه گفتگوی رسمیتر داشته باشیم.
امین آرامش: آره، قبل از گفتگو داشتم فکر میکردم که اگه این همه حرفایی که تو این مدت با هم زدیم رو جمع کنیم، شاید بالای ۲۰ ساعت بشه! ما واقعاً زیاد با هم گپ زدیم. حالا نمیدونم توی این زمان محدودی که داریم چقدرش رو میتونیم بگیم، ولی واقعاً خوشحالم که امروز قراره باهات صحبت کنم.
راستش، تو حلقه اطرافیان من، آدمی با ویژگیهای تو خیلی کم پیدا میشه. چند تا موضوع خیلی جذاب هست که حضور تو باعث میشه بتونیم خیلی خوب در موردشون حرف بزنیم. بدون اغراق و تعارف، تو یکی از اون آدمایی هستی که توی تبدیل یه ایده به محصول، مخصوصاً توی بستر وب، مهارت فوقالعادهای داری.
فکر میکنم هر کسی که الان یه ایدهای داره و میخواد اون رو تبدیل به محصول کنه، میتونه کلی از تجربیاتت استفاده کنه. تو یه بیزینس موفق ساختی، بعد هم فروختی و اگزیت کردی. این خودش یه تجربهایه که خیلیها ندارن؛ یعنی یه چیزی رو از صفر، بدون سرمایه اولیه، ساختی، فروختی و به یه نتیجه ملموس رسیدی. من بارها توی کارنکن درباره این صحبت کردم که این جادوی اینترنت چطوری میتونه به آدم کمک کنه فقط با مهارت، بدون نیاز به سرمایه، یه چیزی بسازه و حتی به جایی برسه که سطح رفاه خودش و خانوادش رو بالا ببره. تو این مسیر رو رفتی و این خیلی جذابه!
حالا بعد از اون تجربه، داری یه بیزینس جدید میسازی که بیسش هوش مصنوعیه. اینم کلی جای بحث داره، چون مخاطبای کارنکن دغدغهشون اینه که با وجود هوش مصنوعی، آینده شغلها چی میشه. اینم یه موضوعیه که کلی دربارهش حرف داریم.
برای شروع، فکر میکنم خیلی لازم نیست برگردیم عقب. چون به نظرم یه نقطه عطف مهم توی مسیر شغلیت، ساخت فونتآرا بوده. بیا از اونجا شروع کنیم و کمکم بیایم جلو. هر جا هم نیاز شد، یه نگاهی به گذشته میاندازیم.
داستان فونتآرا
مصطفی الهیاری: واقعیت اینه که فونتآرا برای خودم هم یه نقطه عطف مهم بود، از این نظر که باعث شد نسبت به خودم و علایقم شناخت بیشتری پیدا کنم. چون به نظرم تا وقتی یه چیزی رو حس نکنی، تا هیجانش درونت ایجاد نشه، نمیتونی دربارهش پیشبینی درستی داشته باشی یا برای انجامش اقدام کنی. یعنی واقعاً نمیدونی چی میخوای.
اصلاً بذار اینجوری بگم، فونتآرا چی بود؟ من توی توییتر خیلی فعال بودم، هنوزم هستم. میشه گفت اصلیترین شبکه اجتماعیای که توش فعالم، توییتره، و از طریق اون با آدمای مختلف در ارتباطم.
اون موقع که توی وب میچرخیدم و توییتها رو میخوندم، فونت دربوداغونش همیشه اذیتم میکرد. گفتم خب چرا فونتش رو بهتر نکنم؟ نشستم یه کد خیلی ساده نوشتم که فونت توییتر رو برای خودم عوض کنه و تبدیلش کنه به فونت وزیر. (حالا که اسم وزیر رو آوردیم، خدا رحمت کنه آقای راستیکردار رو. واقعاً چیزی که از خودش به جا گذاشت، سالها موندگار میمونه. هروقت که یه متن با فونت وزیر میبینیم، یادش میافتیم. خدا رحمتش کنه، کار ارزشمندی کرد.)
خلاصه، فونت توییترم رو تغییر دادم، بعد با خودم گفتم چرا این رو برای بقیه منتشر نکنم؟
امین آرامش: همون داستان همیشگی که یه آدم نیاز خودش رو برطرف میکنه، بعد یهو میبینه که به درد بقیه هم میخوره.
مصطفی الهیاری: من اون موقع اصلاً نمیدونستم قراره چی بشه، هیچ تصوری نداشتم که چه اتفاقی قراره بیفته.
اون موقع تو شبکههای اجتماعی، مخصوصاً توییتر، تأثیرگذاری من در حد ۱۰۰ نفر بود! مثلاً ۱۰۰ تا فالوور داشتم که بیشترشون دوستام، همدانشگاهیام و چند تا آدم دیگه بودن که میشناختم. خیلی کم! تقریباً داریم از سال ۹۴-۹۵ حرف میزنیم، احتمالاً اواسط ۹۵ بود.
بعدش گفتم خب، اینو بذار برای همه منتشر کنم. بعدش یه تارگت خیلی جالب برای خودم گذاشته بودم. میدیدم که یه سری توییت وایرال میشن، آدما یه کاری میکنن، منتشرش میکنن و بعد کلی دیده میشه. گفتم آقا، منم اینو منتشر میکنم، اگه ۱۰۰ تا لایک بگیره و ۱۰۰ نفر ببیننش، تارگتم رو زدم! یعنی به هدفم رسیدم که آدما اینو ببینن و ازش استفاده کنن.
وقتی منتشرش کردم، البته یه کم هم توسعهش دادم. یعنی به جز توییتر، اومدم سایتهای دیگه رو هم اضافه کردم، مثل لینکدین، یوتیوب و یه سری سایتهای دیگه. یه اکستنشن کروم ساختم که همین الان هم آدما میتونن برن نصبش کنن. این اکستنشن باعث میشه فونت صفحات رو تغییر بدن و مثلاً تو ویکیپدیا یا هر جای دیگهای که بخوان، فونتشون رو بهبود بدن.
حالا، وقتی که اینو منتشر کردم، استقبالش خیلی بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتم! یعنی اون ۱۰۰ تا لایکی که برای خودم تصور کرده بودم، تبدیل شد به مثلاً ۵۰۰-۶۰۰ تا ریتوییت و یه ایمپرشن خیلی خفن گرفت. اونجا بود که یه حس خیلی خاصی توی من ایجاد شد. فهمیدم که خلق کردن چقدر قشنگه، چقدر لذتبخشه! اینکه یه چیزی میسازی و بقیه ازش استفاده میکنن، واقعاً یه حس عجیب و فوقالعادهای داشت.
امین آرامش: شاید به نظر یه چیز ساده بیاد و به لحاظ فنی، این محصول خیلی پیچیده محسوب نمیشد، ولی مهم این بود که یه نیاز واقعی رو برطرف میکرد.
مصطفی الهیاری: اون موقع بیشترش رو با جاوا اسکریپت نوشتم، در حالی که اون زمان من اصلاً جاوا اسکریپت رو خیلی خوب بلد نبودم! بیشتر تو حوزهی بکاند کار میکردم. اون موقع هم که فونتآرا رو منتشر کردم، توی شرکت سولیکو کاله کار میکردم. حالا اگه بعداً بخوایم دربارهی مسیر شغلی حرف بزنیم، میشه به اینا هم اشاره کرد.
برای همین، رفتم و یاد گرفتم که این چطوری توسعه داده میشه. راستش کدی که نوشتم خیلی تمیز نبود، یه جورایی اسپاگتی کد بود! از لحاظ ظاهری کار رو خوب درآورده بودم، ولی اگه یه توسعهدهندهی جاوا اسکریپت اون زمان میاومد کدم رو میدید، احتمالاً میگفت: «این دیگه چیه؟!» ولی خب، مهم این بود که کار میکرد!
میترسیدم، ولی انجامش میدادم
امین آرامش: حالا نکته اینجاست که خیلیها یه ایده تو ذهنشون دارن، ولی هنوز محصولش رو نساختن. چه توی بستر وب، چه حتی کسی که ایدهی راهاندازی یه مغازه یا کسبوکار فیزیکی داره. اما چیزی که شاید خودت اون موقع بهش آگاه نبودی، این بود که: آقا، من یه چیزی ساختم و کار کرد!
این رو در معرض عموم قرار دادن کار ترسناکی نبود؟ یعنی هیچ چیز خاصی این وسط نبود که مانع تو باشه و به اون غلبه کرده باشی؟ این که یه چیزی بسازی و بگی «حالا مردم چی میگن؟» یا «نکنه همه بهم فحش بدن؟» یا «شاید این اصلاً چیز به درد بخوری نباشه»، این فکرا همیشه تو ذهن آدم میاد.
مصطفی الهیاری: دقیقاً یادم نیست روی فونتآرا هم همین حسو داشتم یا نه، ولی اصولاً تو هر کاری که خواستم انجام بدم، این حسه بوده. همیشه تو ذهنم میگفتم: «اگه قراره چیزی بهتر بشه، بعداً بهترش میکنم. اگه لازم باشه یه ورژن خفنتر بسازم، بعداً این کارو میکنم. ولی فعلاً باید ببرمش جلو.»
راستش این یه خصوصیت منفیه که توی من و احتمالاً خیلیهای دیگه هست: این که اون پرفکشنیسم درونمون یهو میاد بالا و میگه: «نه، هنوز کامل نیست، باید بهترش کنم!» ولی من تو این مسیر واقعاً سعی کردم بهش غلبه کنم. آگاهانه تصمیم گرفتم که نذارم این حس جلو کارمو بگیره.
امین آرامش: یعنی ترس داشتی، ولی انجامش دادی؟
مصطفی الهیاری: دقیقاً! میترسیدم، ولی انجامش میدادم.
امین آرامش: پس اینجوری نیست که اونایی که خلق میکنن، نترسن. نه، اونا هم میترسن، ولی انجامش میدن!
مصطفی الهیاری: واقعاً همینه. حتی الان که یه تجربهی ۱۰-۱۲ ساله دارم و این تجربهها به پروداکت آخرم منجر شده، باز هم این حس وجود داره. یعنی تو ممکنه بگی: «خب، تو تا حالا چندین پروداکت لانچ کردی، بعضیهاش ناموفق بوده، بعضیهاش موفق شده، حالا این آخریه رو انجام میدی، دیگه نباید اون ترس بهت غلبه کنه.» ولی نه، باز هم غلبه میکنه!
مثلاً حتی این فکر میاد تو ذهنم که فلان آدم، که من بهعنوان یه متخصص توی فلان حوزه میشناسم، بیاد این پروداکت رو ببینه، چه حسی داره؟ یعنی انقدر دیپ میشدم توی این قضیه که یه جورایی خودم جلوی خودمو میگرفتم. ولی یه جایی به این نتیجه رسیدم که حقیقتاً مخاطب یه محصول، طیف وسیعی از آدمها هستن و اون آدمی که من تو ذهنم دارم، شاید اصلاً جزو اون مخاطبها نباشه! یا شاید اصلاً دغدغهش این نباشه که بیاد از پروداکت من استفاده کنه.
اینجا بود که فهمیدم چقدر این فکر و خیالها بیاهمیته! و به نظرم چیزی که توی این شرایط کمک میکنه، آگاهیه. این که بدونی این حس ترس طبیعیه، ولی نباید بذاری جلوی راهت رو بگیره. یه دونه میکوبی تو سرش و میری جلو.
این اتفاق تقریباً توی همهی پروداکتهایی که ساختم افتاده. یعنی توی هر کاری که خواستم بکنم، یه جورایی باهاش درگیر بودم. ولی خب، کمکم کمرنگتر میشه. یعنی یه جایی میفهمی که اصلاً این حس دیگه واقعی نیست، مغزت فقط داره یه چیزی سر هم میکنه که متوقفت کنه! ولی تو باید بدونی که این فقط یه مرحلهست و باید ازش رد شی. مثلاً این مرحله رو رد کنیم، بعد بریم سراغ چالشهای بزرگتر.
یه نکتهی دیگه که اینجا مهمه و دوست دارم بهش اشاره کنم اینه که وقتی میگم پروداکت، منظورم محصولاتی هست که آدما قراره از طریق اینترنت از خدماتش استفاده کنن و یه وظیفهای رو بهش بسپارن. یعنی چی؟ یعنی محصول با آدما تعریف میشه، با کاربرها زندهست.
تا وقتی که فقط خودم داشتم از فونتآرا استفاده میکردم، حس خالق بودن نداشتم. یعنی انگار اصلاً اتفاقی نیفتاده بود. فقط پیش خودم میگفتم: «چه کار باحالی کردم» یا «من خفنم»، در همین حد! اما وقتی آدما شروع کردن به استفاده ازش و بازخورد دادن، اونجا بود که فهمیدم واو! این چقدر حس باحالیه که کاری کردم که واقعاً به درد بقیه خورده. وقتی میگفتن: «دمت گرم، دنیای وب رو قشنگتر کردی» یا «چشمای ما رو نجات دادی»، اونجا بود که حس خالق بودن بهم دست داد.
امین آرامش: فکر کنم از این جنس کامنتها زیاد گرفتی، نه؟
مصطفی الهیاری: خیلی زیاد، هنوزم میگیرم!
فونتآرا یه بخش دونیت (حمایت مالی) داشت که اخیراً به خاطر ماجرای صابر تغییرش دادم و تبدیل شد به گیتوی صابر، که مردم بتونن برای صابر دونیت کنن. قبل از این ماجرا، آدمها خودشون میاومدن و دونیت میکردن. رقمش خیلی زیاد نبود، ولی در مجموع حدود ۷ هزار نفر مبالغی مثل ۱۰ هزار تومن، ۵ هزار تومن و… واریز کرده بودن. فکر میکنم در مجموع حدود ۷ تومن جمع شده بود.
بعد از ماجرای صابر، تصمیم گرفتم این مبلغ رو کامل برای اون دونیت کنم؛ حداقل کاری که از دستم برمیاومد. گفتم آقا، من این کار رو کردم، شما هم اگه میتونید انجام بدید. این حس که آدمها ترغیب بشن، الهام بگیرن، یا تأثیر بگیرن از این حرکت، برام خیلی ارزشمند بود. حتی فونت لندینگپیجم رو هم تغییر دادم که این موضوع رو بهتر منتقل کنه.
حالا حرفم چیه؟ اون پوله هیچ اهمیتی نداره. فرض کن ۶-۷ هزار نفر جمعاً حدود ۷ تومن دونیت کردن. ولی نکته اینجاست که پرداخت توی ایران سخته! باید روی درگاه کلیک کنی، شماره کارت بزنی، رمز بدی. با این حال، این تعداد آدم این پروسه رو طی کردن، فقط برای اینکه بگن دمت گرم! این برام خیلی جالب بود. این حس، یه جورایی توی ذهن آدم تأثیر میذاره.
امین آرامش: انگار مغزت رو دستکاری میکنه و اونقدر اعتمادبهنفست رو زیاد میکنه که توی بقیه کارها هم به دردت میخوره. همین بهدستآوردنه، یعنی عملگرا بودن، یعنی یه چیزی خلق کردن، حتی با وجود ترس، و بعد گذاشتنش در معرض قضاوت دیگران. بعدش هم کلی فیدبک مثبت میگیری و کلی دستاورد کسب میکنی.
فکر کنم پس به لحاظ مالی، فونتآرا خیلی بیزینس سودآوری نبوده، یعنی بهعنوان یه محصول مستقیماً درآمدزایی نکرده. درسته؟
مصطفی الهیاری: ببین، میتونم بگم مستقیم نه، کمتر از بقیه، ولی غیرمستقیم، تأثیر فوقالعادهای داشت. یعنی چی؟ مثلاً بعد از فونتآرا، پیشنهادهای کاری خیلی بهتری گرفتم. اون موقع که پروژه انجام میدادم، پروژههای سطح بالاتری بهم پیشنهاد شد. خب، دولوپر بودم، کار میکردم، پروژه میگرفتم، و بعد از فونتآرا، سطح انتظارم از خودم بالاتر رفت. فهمیدم که میتونم برای خودم کار کنم و این از خیلی جهات فوقالعاده بود.
علاوه بر این، همون اعتمادبهنفسی که بهم داد، یا حتی اون نتورک افکتی که ایجاد کرد، تأثیر زیادی روی مسیر شغلی من گذاشت. مثلاً فرض کن بعد از فونتآرا، اون ۱۰۰ تا فالوور من توی توییتر شد ۳۵۰۰ تا. حالا ۳۵۰۰ نفر کیا بودن؟ آدمایی که توی این حوزه فعال بودن، دولوپرها، یا حتی مدیرای یه کمپانی. بعد همینا بهم پیام میدادن که: «آقا، این کارو میتونی انجام بدی؟»، «میشه اینو برای ما بسازی؟» و این تأثیر خیلی بزرگی داشت.
امین آرامش: الان که فکر میکنم، میبینم از یه محصول کوچیک چقدر آدمهای دیگه هم میتونن چیزای جدید خلق کنن. اگه اینجوری بهش نگاه کنن که «ببین، تو یه پروداکت میسازی، نه فقط برای اینکه بشه بیزینس، بلکه برای اینکه شبکه ارتباطی خودتو بسازی»، اونوقت قضیه خیلی فرق میکنه.
مصطفی الهیاری: اصلاً ببین، مسیر من همیشه این بوده. خیلی وقت پیش این تصمیم رو گرفتم و کلاً شخصیت من اینطوریه که تو ذهنم این نیست که برم یه کار خیلی بزرگ انجام بدم، یه بیزینس عظیم بسازم یا تأثیرگذاری خیلی وسیعی روی طیف زیادی از آدمها داشته باشم.
من معتقدم که وقتی نیازهای آدمها به بخشهای کوچیکتر تقسیم بشه، کلی محصول جدید از دلش بیرون میاد. مثلاً فونتآرا میتونست یه چیز پیچیدهتر باشه که بیاد کلی کار دیگه هم انجام بده، مثلاً ترجمه کنه، یه سری پردازشهای خاص انجام بده، یا یه محصولی بشه که بشه پکیجش کرد و فروخت. ولی من گفتم نه، اصلاً این مدل کار رو دوست ندارم. من میگم یه نیاز کوچیک رو انتخاب کن، همون رو هدف بگیر و تا جایی که میتونی، یه کاری کن که تأثیرگذاری زیادی روی طیف وسیعی از آدمها داشته باشه. یعنی یه چیزی بساز که واقعاً به آدمها کمک کنه.
آدمها وقتی یه چیز ساده ولی کاربردی رو پیدا میکنن، راحتتر میفهمنش و سریعتر ازش استفاده میکنن. مثلاً من خیلی شنیدم که طرف میگه اولین کاری که بعد از نصب ویندوز یا تغییر مرورگرش میکنه، اینه که فونت رو عوض کنه، چون چشمش اذیت میشه. میگه وقتی میخوام یه چیزی به فارسی سرچ کنم، ایمیلم رو بخونم یا توی شبکههای اجتماعی باشم، میفهمم که یه چیزی کمه و سریع میرم فونت رو ستاپ میکنم.
یه نکته دیگه هم اینه که به نظرم کارایی که من کردم، محصولاتی که ساختم، شاید از نظر فنی خیلی پیچیده نبوده باشن، یعنی هر برنامهنویسی بتونه پیادهسازیشون کنه. ولی مشکل اینه که انجامش نمیدن!
امین آرامش: آفرین! یه چیز دیگه هم هست، ببین، اینکه این کار از بیرون ساده به نظر میرسه، کل بحث ما نیست. آره، شاید خودِ ساختن یه پروداکت از نظر فنی پیچیده نباشه، ولی این فقط ۲۰ درصد ماجراست! بخش بزرگی از کار اینه که تو اصلاً بتونی یه پروداکت بسازی و ارائه بدی. خیلیها همین قدم رو هم برنمیدارن.
یه چیزی که بین حرفات بهش فکر میکردم اینه که تو فقط پروداکت نمیسازی، بلکه خیلی خوب میتونی اون رو بفروشی. قبلاً هم اینو بهت گفتم، ولی دوباره تأکید میکنم. فروختن لزوماً به معنی پول درآوردن ازش نیست، بلکه اینکه بتونی یه پروداکت رو عرضه کنی و توجه آدمها رو جلب کنی، خودش یه مهارت خیلی جدیه. تو این کار رو عالی انجام دادی!
چیزی که خیلی برام مهمه اینه که چطور میتونم کاری کنم کاربرها عاشق محصولم بشن
امین آرامش: تو یه محصول رو معرفی کردی و آدمها واکنش نشون دادن، گفتن: «واو، این چقدر خوبه!» همین که بتونی این توجه رو جلب کنی، یعنی یه کار بزرگ انجام دادی. البته، کیفیت خودِ پروداکت خیلی مهمه. بدون محصول خوب، هرچقدر هم که مارکتینگ قوی باشه، کار درنمیاد. ولی تو علاوه بر ساخت پروداکت، مارکتینگ رو هم خوب بلدی. با من موافقی؟
مصطفی الهیاری: باهات موافقم. در مورد مارکتینگ هم میتونم حرف بزنم، ولی راستش رو بخوای، من این چیزی که انجام دادم رو خیلی از جنس مارکتینگ نمیبینم. یعنی چی؟ ببین، معمولاً وقتی از مارکتینگ حرف میزنیم، خیلیها اون رو به این شکل تعریف میکنن که تو یه سری فعالیت انجام بدی تا محصولت دیده بشه یا به قول خودت بتونی بفروشی. ولی برای من، ماجرا یه کم فرق داره. چیزی که واقعاً برام مهمه، اینه که چطور میتونم کاری کنم که کاربرها عاشق محصولم بشن. یعنی این، میتونم بگم، نبض و قلب کل محصول منه.
امین آرامش: خب اینو یه کم بیشتر توضیح بده. عاشق محصول شدن با استفاده از محصول چه فرقی داره؟
مصطفی الهیاری: ببین، وقتی تو یه حسی توی کاربرت ایجاد میکنی که مثلاً وقتی یه تغییری توی مرورگرش میبینه یا یه چیزی که قبلاً نداشته رو احساس میکنه کم داره، این یعنی وابستگی. من اسم اینو میذارم عشق! یعنی یه جوری به محصولت وابسته میشه و دوستش داره که نبودنش اذیتش میکنه. برای همین، هر تغییری که بخوام بدم، قبلش فکر میکنم که آیا روی کیفیت محصولم تأثیر منفی داره یا نه. هر فیچری که میخوام اضافه کنم، اینو در نظر میگیرم.
مثلاً توی زیلینک خیلی وقتا سر دو راهی تصمیمگیری بودم. تعداد کاربرا زیاد بود، ترافیک بالا، درخواستها خیلی زیاد. حالا تو فرض کن وسط این شلوغی، گیر میکنی بین چند تا انتخاب. اینکه کدوم مسیر رو باید بری؟ چه تصمیمی درسته؟ همیشه اینجوری فکر میکردم که مثلاً اگه بخوام یه بلوک جدید به زیلینک اضافه کنم، چقدر روی کیفیت محصول و تجربه کاربر تأثیر میذاره؟ بعدش وقتی کاربر میاومد و میدید، اون لحظهای که با خودش میگفت: «ایول، چه باحاله!»، این یعنی تصمیم درستی گرفتم. ولی منظورم از باحال صرفاً یه چیز فان نیست، یعنی کاربر حس کنه که «این چقدر کارمو بهتر کرد!»
من هیچوقت دنبال این نبودم که نیاز همه رو برطرف کنم. قرار نیست یه محصولی بسازیم که برای یه طیف وسیع جواب بده. ولی اون کسایی که از محصول ما استفاده میکنن، باید عاشقش باشن. وقتی این اتفاق بیفته، اون مارکتینگ واقعی اتفاق میافته و اونجاست که وایرال میشه. وقتی کسی از محصولت استفاده میکنه و حس خوبی میگیره، میره به بقیه هم میگه.
مثلاً فکر کن میری پشت سیستم یه نفر، میبینی فونتش یه مدل خاصه، بعد بهش میگی: «این چیه؟ از کجا آوردی؟» اونم میگه: «برو نصبش کن، عالیه!» خب اینجوری، همه اون آدما میشن نیروهای مارکتینگ تو، بدون اینکه حتی براشون هزینه کرده باشی.
من هیچوقت برای تبلیغ محصولم پول خرج نکردم. تا الان حتی یه قرون هم ندادم که بخوام مثلاً تبلیغ کنم. همیشه خود آدمها بودن که محصول رو معرفی کردن. این یه دومینوییه که وقتی از نقطهی اولش شروع بشه، یه افکت خیلی قوی داره. و اون نقطهی شروع، خود محصوله! ببین، زیلینک به جایی رسیده بود که بعضی روزا هر ۳۰ ثانیه یه زیلینک جدید ساخته میشد! یعنی بدون اینکه حتی یه قرون واسه تبلیغش خرج کنیم، خودش رشد میکرد.
امین آرامش: داستان زیلینک خیلی جذابه، بهش میرسیم. ببین، من دوست دارم یه مسیر مشخص توی صحبتهامون داشته باشیم. اول درباره فونتآرا، بعد زیلینک، بعد از اون موچت. ولی فکر کنم قبلش یه سری چیزا هست که بد نیست بهشون بپردازیم. مثلاً درباره دانشگاه و تجربیات کارمندی. به نظرت اینا مهمن؟ مثلاً نقش دانشگاه تو مسیر شغلیت.
مصطفی الهیاری: آره، به نظرم میتونیم اینا رو هم بگیم. ببین، بذار اینطوری نگاه کنیم بهش. یه چیزی که من همیشه بهش اعتقاد دارم اینه که مسیر زندگی ما در نهایت کارایی که انجام میدیم رو شکل میده. مسیر من تا ۱۴-۱۵ سالگی اینطوری بود که فقط میرفتم گیمنت! درسم خوب بود، ولی تفریحم این بود که با دوستام مینشستیم کانتر و دوتا و استار بازی میکردیم.
من هیچوقت ازش پشیمون نیستم، چون حس میکنم خلاقیتم توی اون فضا شکل گرفت. مثلاً توی بازیها، روزی ۷-۸ ساعت درگیر این بودم که چجوری یه استراتژی جدید بریزم، چجوری مسابقه رو ببرم، چیکار کنم که تیممون بهتر بازی کنه. حتی توی مسابقات شرکت میکردیم. این فضا ناخودآگاه باعث شد یاد بگیرم که چطور فکر کنم، چطور تصمیم بگیرم. واقعاً معتقدم که مسیر زندگی هر کسی روی آیندهش تأثیر مستقیم داره. خیلی وقتا ما نمیدونیم یه تجربهی ساده، چه تأثیری میتونه روی کارایی که بعداً انجام میدیم بذاره.
شروع مسیر برنامهنویسی
مصطفی الهیاری: من درسم خوب بود، ولی داستان این بود که توی یه شهر کوچیک زندگی میکردم، تو شهرستان. اتفاقاً میتونیم راجع به اینم صحبت کنیم که بچه شهرستان بودن چه تأثیری داره. البته نه که چیز بدی باشه، اصلاً! من افتخار میکنم بهش.یه چیز جالب هم تعریف کنم. خواهر من سال ۸۲ مهندسی شیمی شریف قبول شد. اون موقع من هنوز تو فاز گیمنت و بازی بودم. یه روز اومد بهم گفت: «مصطفی، میدونستی یه چیزی هست به اسم برنامهنویسی؟»
فکر کن یه بچه ۱۴-۱۵ ساله که هیچی از این چیزا نمیدونه، تو یه شهر کوچیک. برای من یه دنیای جدید بود. راستش حرف خواهرم یه جرقه زد تو ذهنم. گفت: «مثلاً همین بازیهایی که میکنی، میتونی خودت بسازی.» یا حتی گفت: «ویندوز رو میبینی؟ نرمافزاراشو میشه ساخت.» بعد من همون موقع داشتم با فتوشاپ کار میکردم، با نرمافزارهای دیگه ور میرفتم. اون موقع کسی که فتوشاپ بلد بود، بهنوعی حرفهایِ کامپیوتر حساب میشد!
بعد خواهرم گفت: «مثلاً میتونی خودت این اپلیکیشنی که باهاشون کار میکنی رو بنویسی.» حتی یه چیزی هم گفت که منو حسابی هیجانزده کرد: «میتونی یه ویندوز بنویسی!» البته خودش هم دقیق نمیدونست، فقط شنیده بود که کامپیوتریها میتونن همچین کاری بکنن. من سریع تیز شدم! خوشم اومد از ایدهش. رفتم همون موقع دنبال کلاس برنامهنویسی. قبلش با کلی زحمت یه کتاب پیدا کردم و خریدم، ولی راستش هیچی ازش نفهمیدم! من اصلاً با آموزش از طریق کتاب حال نمیکردم. بعدش بالاخره یه کلاس پیدا کردم و ثبتنام کردم.
یه استاد خوب داشتم، خدا حفظش کنه، آقای قرایزرو. فکر کنم یه مدت توی امیرکبیر هم تدریس میکرد. هنوزم دورادور باهاش در ارتباطم. واقعاً باسواد بود و خیلی هم آدم خوبی بود. من با ویژوال بیسیک شروع کردم. توی مدرسه یه کم QBasic خونده بودیم، ولی ویژوال بیسیک برام یه چیز دیگه بود.
وقتی یاد گرفتمش، علاقهمند شدم به اینکه یه کم آدما رو اذیت کنم! نه اذیت به اون معنا، ولی مثلاً اون موقع اینترنت گرفتن خیلی سخت بود، باید کارت اینترنت میخریدیم، مودم صدا میداد و کلی داستان داشتیم. اون موقع خبری از سوشالمدیا نبود، فقط یاهو مسنجر داشتیم و با کلی آدم اونجا دوست شده بودیم. به دو تا چیز خیلی علاقه داشتم. یکی گیم بود، از لحاظ هیجانی و سرگرمی، و یکی هم یه چیزی که شاید عجیب به نظر بیاد، هری پاتر!
من توی یه سری رومهای هری پاتری عضو بودم، مثلاً سایت جادوگران و اینا. اونجا رولپلیینگ میکردیم، یعنی نقش یه کاراکتر توی دنیای هری پاتر رو میگرفتیم و مینوشتیم. همین باعث شد که نوشتن رو دوست داشته باشم. اون موقع وبلاگ هم داشتم، مینوشتم، اتفاقاً همین چند وقت پیش رفتم یه سری از نوشتههای ۱۷ سالگیم رو خوندم، خودم تعجب کردم! با خودم گفتم: «بابا، چقدر خوب نوشتی!»
یه جورایی انگار یه کامیونیتی ساخته بود برام. بعد، کمکم حس کردم دوست دارم یه کمی از دانشی که پیدا کردم استفاده کنم، ولی خب، یه کم هم شیطنت داشتم! مثلاً با ویژوال بیسیک یه چیزی مینوشتم که وقتی طرف اجراش میکنه، سیستمش کرش کنه! حتی یه سری اپلیکیشن مینوشتم که قاطی فایلهای اجرایی ویندوز میذاشتم. بعد توش یه کیلاگر میذاشتم که هرچی طرف تایپ میکنه، ایمیل بشه برای من! اون موقع کلی ذوق میکردم، مثلاً درمیآوردم که فلانی با فلانی چت میکنه و اینا! یه حس باحالی داشت.
کلاس ویژوال بیسیک رو که میرفتم توی کلاس چهار پنج نفر بودیم و همه بعد از یه مدت ول کردن، فقط من موندم! بقیه وسط کار بریدن، ولی من هی میرفتم، هی بیشتر یاد میگرفتم. حتی با استادم مینشستم، بهش میگفتم: «میخوام این کارو بکنم، اون کارو بکنم.» بعد اونم یه کم عمیقتر برام توضیح میداد، مثلاً دربارهی فایل سیستمها و اینا. اون موقع کیلاگر رو خودم نمینوشتم، ولی میرفتم اپن سورساشو پیدا میکردم، یه تغییرات کوچیک میدادم، یه ابزار کوچیک مینوشتم قاطی اونا! بعد یه جوری ترکیبش میکردم با یه گیم یا یه چیز دیگه که بره دست بقیه.
این وسط هنوز به اون دنیای هری پاتری هم علاقه داشتم که فکر میکنم بخشی از تخیلم از همونجا اومده. یه چیزی که خیلی حال میکردم این بود که توی کتاب دوم هری پاتر یه بخشی هست که میگه: «تالار اسرار باز شده، ماگلها مراقب باشند!» اینو شخصیت منفی داستان میگفت. بعد من و چند تا از دوستام یه وبلاگ راه انداختیم به اسم تالار اسرار! هرکی رو که هک میکردیم، اسمشو اونجا مینوشتیم!
مثلاً طرف رو که هک میکردیم، یوزر و پسوردشو درمیآوردیم، میرفتیم تو بلاگفا، پسوردش رو عوض میکردیم، بعد توی وبلاگ خودمون اعلام میکردیم که: «فلانی هک شد!» با همون ادبیات هری پاتری! کلی هم توی اون کامیونیتی تشنج ایجاد کرده بودیم، یه عده کلی حال میکردن، یه عده هم از دستمون کفری بودن! ولی خب برای خودمون لذتبخش بود و شیطنت میکردیم. شاید این حس خیلی چیز خوبی نباشه، ولی بعضی وقتا آدم حس قدرت میکنه. مثلاً اینکه «آها، من یه کم بیشتر میفهمم از بقیه» یا «من یه ذره جلوترم» حالا تو اون فضا، این حس رو خیلی بیشتر تجربه میکردم.
امین آرامش: اصلاً به نظرم همه کسایی که کارآفرین هستن، تا حدی یه جورایی این علاقه به قدرت رو دارن. نه اینکه بخوان زور بگن، ولی یه جورایی حس میکنی که یه برتری داری. این علاقه تو به کامپیوتر هم احتمالاً از همینجا شکل گرفت، تو دانشگاه همین رشته رو خوندی، درسته؟
مصطفی الهیاری: ببین، من که این کارا رو میکردم، توی دبیرستان میگفتن که «مصطفی خیلی کامپیوترش خفنه» و یه جورایی این حس قدرت و غرور تو من ایجاد شده بود. از اون طرف، خواهرم هم بهم میگفت: «آره، اینجا محدودیت اینترنت داری، ولی تهران فضاش بهتره، امکانات بیشتره، میتونی اونجا خیلی خفنتر باشی.» منم گفتم اوکی، درسم رو بخونم. درسم هم بد نبود، دانشگاه قبول شدم و اینجا بود که یه اتفاق عجیب افتاد.
دانشگاه باعث شد خودم رو بهتر بشناسم
مصطفی الهیاری: من دانشگاه قبول شدم. اومدم تهران، دانشگاه امیرکبیر، علوم کامپیوتر و اون مصطفیای که فکر میکرد خیلی داناست، یه دفعه فرو ریخت. چون دیدم چقدر آدمای خفنتر از من وجود دارن!
شاید یکی از مهمترین تأثیرات دانشگاه توی زندگی من این بود که یه جورایی چشمم باز شد. یعنی مثلاً حاجی، تو فکر میکردی خیلی خفنی، ولی واقعیت این بود که اون کارایی که میکردم، در حد چند تا چیز ساده و معمولی بود. وقتی توی یه محیطی باشی که آدمها شاید توی اون زمینه خاص کمتر از تو بدونن، یه توهمی بهت دست میده که «وای، من چقدر خفنم!» ولی وقتی وارد دانشگاه شدم، دیدم که نه، هیچی بلد نیستم! هیچی نیستی مصطفی! مثلاً میدیدم که یه نفر داره برای کرنل لینوکس دولوپ میکنه، کانتریبیوت میکنه، اون وقت من داشتم چی کار میکردم؟ واقعاً یه سری چیزای پیشپاافتاده! این شد که فهمیدم دانشگاه یه تأثیر بزرگ روی طرز فکرم گذاشت.
یکی دیگه از چیزایی که تو دانشگاه متوجه شدم، این بود که ما خیلی از کارامون رو از روی عادت انجام میدیم. فرهاد میثمی توی اول کتاب فیزیک اندیشهسازان (اگه اشتباه نکنم) یه حرف جالبی میزنه: میگه ما عادتی فکر میکنیم، عادتی زندگی میکنیم، عادتی عادت میکنیم. ولی الان آدما خیلی بیشتر به آگاهی رسیدن. به نظر من توی قضیه دانشگاه و رفتن به دانشگاه، بحثهای لیسانس، فوق لیسانس، دکترا، یا حتی رفتن به خارج و استاد دانشگاه شدن، بیشتر از روی عادت بود. یعنی همه میدیدی که اینا رو کپی میکنن، همونطور که قبلاً فلانی این کار رو کرده، حالا همه به همون شکل میرن جلو. ما واقعا با عادتهامون زندگی میکنیم و این رو تکرار میکنیم.
یه چیز دیگه هم این بود که میگفتیم باید بیایم تهران، دانشگاه خفن. من هم پاشدم رفتم، وارد کلاسهای دیتابیس شدم. یادمه که استاد درس میداد، وقتی دانشجویی سوالی میپرسید و نمیتونست جواب بده، من میتونستم به راحتی جوابشو بدم. حس میکردی که اصلاً دانشی هم وجود نداره که بخواد تو رو رشد بده. من اونجا خیلی سریع فضا رو گرفتم، از ترم دو. البته شیطنتهای دانشگاه رو هم میکردم. یه دلی هم از اینترنت پرسرعت به دست آورده بودیم. اون موقع ما رفتیم کیلاگر رو انداختیم تو سیستم استادا، یوزر و پسورد هیئت علمی رو درآوردیم.
مثلاً یادمه یه آقای سوادکوهی بود، معلم زبان بود. این آدم هیئت علمی دانشگاه بود، سرعت اینترنتش هم بالا بود. ما هم با همون کیلاگر این کارا رو میکردیم. مثلاً میرفتیم، یه فیلم دانلود میکردیم و بعد به این نتیجه میرسیدیم که این کارها هم حقمون بود. ما که کلی درس خوندیم و رفتیم دانشگاه، اینترنت رو میدادن به استادا، ولی استادا اصلاً هیچ کاری باهاش نمیکردن. فقط چهار تا مقاله میخوندن. انگار اصلاً چیزی برای یاد دادن نداشتن. ولی خب این هم از شیطنتهای خودمون بود. حتی توی دانشگاه گیم بازی میکردم.
امین آرامش: دانشجوی خوبی بودی؟
مصطفی الهیاری: نه افتضاح!
امین آرامش: تمومش کردی؟
مصطفی الهیاری: آره، دانشگاه رو تموم کردم، ولی طول کشید. ۷ سال طول کشید تا لیسانسم رو گرفتم. حالا میگم چی شد، چون بحث دانشگاه رو باز کردیم.
دیدم که فضا اینطوریه. اوکی، شیطنت کردیم، ولی دانشگاه چیز خاصی نبود. فهمیدم که اون عمارت بزرگی که قبل از کنکور برای خودت میسازی، اون غول بزرگ و قیف برعکس و همه اینها هیچ کدوم برای من معنایی نداشت. بهترین دانشگاههای تهران هم برای من هیچ چیزی نداشتن، به درد من نمیخوردن. اون چیزی که من میخواستم، اونجا نبود و من رو ارضا نمیکرد.
امین آرامش: حس خودکمبینی که در مقایسه با بقیه همکلاسیها به وجود اومده بود رو چیکار کردی؟
مصطفی الهیاری: سعی میکردم تلاش کنم. اون فرو ریختن من باعث شد که شروع کنم خودم رو بسازم، بهتر بشم. شاید کاری خاصی نکردم برای خودم از لحاظ فنی، ولی همین که فهمیدم که فضا اینطوریه، باعث شد که تغییر کنم. حس تکبرم از بین رفت، و یه کمی احساس میکنم آدم بهتری شدم. احساس میکنم از درون باحالتر شدم.
امین آرامش: حالا این حس الان خیلی کمتر شده. چون توی شهرهای دورتر هم به واسطه دسترسی به اینترنت، آدمها میتونن خودشون رو با دیگران مقایسه کنن. این حس خیلی کمتر شده، ولی اون سالها، ما خیلی بسته بودیم. برای خود من اینطور بود که میخواستیم بریم تهران، حالا در مورد این قضیه قبلاً تو پادکست صحبت کرده بودم، ولی فضای تهران یه سری آدمهای خفن و ترسناک داشت که ناخودآگاه تو هم تحت تاثیر قرار میگرفتی.
مصطفی الهیاری: حالا من شاید ترس زیادی نداشتم چون خواهرم قبل از من اومده بود. ولی واقعاً این بود که ما توی محیط ایزوله بودیم. اینترنت ADSL هم اونجا تازه اومده بود. پیش دانشگاهی یادمه ما شش ماه زودتر پول دادیم که اینترنت نصب کنن. اون زمان کارت اینترنت میخریدیم، صدا میداد، بابام میومد میگفت تلفن رو قطع کردی. مثلاً میرفتم یاهو مسنجر و با آدمهای جدید دوست میشدم، یا همین کامیونیتیهایی که بهت گفتم، یه کم کمک میکرد که بفهمی دنیای بزرگتری وجود داره. ولی تاثیر محیط روی آدم خیلی زیاد بود. شاید وقتی میگم اومدم تهران و اون تغییرات، واقعاً همینطور بود که تو توی محیط جدید قرار میگیری و این حس رو پیدا میکنی.
یه نکته جالب میخوام بگم. منظورم از این که میگم مسیر زندگیمون رو میسازه اینه که من توی دانشگاه یه دوستی داشتم. رفتم ازش راهنمایی گرفتم چون وارد فضای وب نشده بودم و میخواستم وارد برنامهنویسی وب بشم. این دوستم دروپال کار میکرد، اسمش محسن پوریزدان بود. الان هم با هم کار میکنیم. محسن خیلی از دروپال تعریف میکرد و میگفت که خیلی خوبه و اینا. من هم تصمیم گرفتم که این تکنولوژی رو امتحان کنم. این شد که رفتم دوره دروپال رو دیدم، بعد هم کارآموزی شروع کردم. همونجا با چند نفر از جمله مصطفی لامی کار میکردم و یه شرکت دروپال رفتم.
مصطفی الهیاری: اگر دروپال رو یاد نمیگرفتم، اصلاً نمیتونستم زیلینک رو به تنهایی بالا بیارم. این تکنولوژی خیلی به من کمک کرد. شاید عجیب باشه، ولی واقعاً تکنولوژیها در یه لحظه کار خودشونو میکنن و به من کمک کرد که محصولی رو راه بندازم. الان زیلینک ۶ هزار نفر ریلتایم داره و ماهی ۲۰ میلیون بازدید داره. حالا من داشتم کار فنی رو انجام میدادم، سیستم کشینگ رو تنظیم میکردم و همهچی رو مدیریت میکردم.
حالا یه مشکلی که توی این فضا هست اینه که خیلیها میرن دنبال بهترین تکنولوژی. اما بهترین تکنولوژی یعنی چی؟ بعضیها میرن دنبال بنچمارکها و شرکتهای بزرگ و تکنولوژیهایی که اونها استفاده میکنن. ولی وقتی اینطوری میری جلو، کار رو پیچیدهتر میکنی. در واقع این پروداکت ساده رو میتونستی خیلی راحت جلو ببری. به نظرم، این مسیر تاثیر زیادی توی کارایی که انجام میدی داره.
امین آرامش: حرف معروف استیو جابز رو همیشه توی کلاس به بچهها میزنم. اون توی سخنرانی مراسم فارغالتحصیلی گفته که تو یه سری تجربههای مختلف داری و وقتی به گذشته نگاه میکنی، میبینی که چطور این تجربیات به هم وصل میشن. مثلاً من با کارآموزی شروع کردم، بعد آدمای مختلف رو دیدم و حالا که به اینجا رسیدم، میبینم چطور همه این تجربیات به هم وصل شدن. اما اون موقع اصلاً نمیتونستی پیشبینی کنی که با کی آشنا میشی یا چطور اتفاقات پیش میاد. نمیتونی همهچیز رو از قبل برنامهریزی کنی.
یه نکته خیلی مهم هم اینه که همیشه باید خودت رو در معرض تجربیات مختلف بذاری. باید شانس این رو داشته باشی که به این نقاط وصل بشی و تجربیات جدید به دست بیاری. این کاریه که از دست ما برمیاد. در نهایت، شانس خیلی تأثیرگذار و مهمه.
مصطفی الهیاری: ولی من میگم شانس از تکرار میاد. یعنی تو باید اونقدر تلاش کنی و تکرار کنی که یه جایی شانس بیاد سراغت. اگه این کار رو نکنی، هیچوقت شانس رو نمیبینی. اگه توی موقعیت نباشی، احتمال اینکه شانس رو ببینی خیلی کم میشه.
امین آرامش: تو توی بیزینسهای بزرگ هم به عنوان کارمند بودی. یکی فکر میکنم تو مجموعه کاله بودی و احتمالاً تو علیبابا هم بودی، درسته؟ حالا اگه میخوای، از این دوران کارمندی بگو، بعدش میتونیم بریم سراغ زیلینک.
مصطفی الهیاری: این خیلی جالب بود. توی همین مسیر، چند سال تو یه شرکتی بودم، خیلی کوچیک بود و اونجا چند تا محصول هم لانچ کردیم. من توی اون شرکت احساس میکردم که دیگه قفل شدم و رشد نمیکنم. توی همون دوران دانشجویی یک جورایی چهار پنج سال تو همون فضا گیر کرده بودم و یک سری کارا اونجا کردم. حتی یه پروداکت هم لانچ کردم که ناموفق بود. روی تلگرام بود و وقتی تلگرام فیلتر شد، اون هم رفت هوا. واقعاً بیتجربه بودم.
بعد از اون، اومدم بیرون و حالا خوبه که به این اشاره کنم که نقش خانواده چقدر میتونه توی مسیر زندگی تأثیر بذاره. من تازه ازدواج کرده بودم و توی اون دوران خیلی سخت بود برام که رشدی نداشتم و احساس میکردم توی یه جا گیر کردم. از لحاظ کاری هم رضایت شغلی نداشتم. همسرم اینو دید و گفت: «در بیا بیرون» و من گفتم: «آخه تازه داریم زندگی رو میسازیم، کجا برم؟» احتمال دستاورد هم کم شده بود، چون توی همون جا مونده بودم. اون موقع همسرم گفت که «یه ماه از جیب میخوریم.»
امین آرامش: ما آدمهای دیوونه، البته تو هم دیوونه محسوب میشی! واقعاً اینکه تو توی چنین شرایطی میخواهی چیزی بسازی و خلق کنی، نوعی دیوونگیه و تحمل کردن ما کار سختیه. اون آدمی که داره من رو تحمل میکنه، خیلی آدم فوقالعادهایه. اگر اون نبود، قطعاً هیچ چیزی که الان هست وجود نداشت. حالا شاید این دستاوردها هم خیلی بزرگ نباشه، ولی همین چیزهایی که دارم، بدون کمک اون آدم ممکن نبود. چون آدمی که انقدر کرم خلق کردن داره، یه سری اخلاقیات عجیب و غریبی هم ممکنه داشته باشه و تحمل کردن اینجور آدمها هم سختیه.
مصطفی الهیاری: واقعاً درست میگی. گاهی وقتها وقتی به گذشته نگاه میکنم، میگم دمش گرم، خدا خیرش بده! چون اگه اون نبود، این اتفاقها نمیافتاد. یا حداقل من نمیتوانستم نسخه بهتری از خودم رو بسازم و این خیلی مهمه، شاید مهمتر از همه چیز.
از کارآموزی تا دیجیتال مارکتینگ
مصطفی الهیاری: حالا که رفتیم جلوتر، میخواستم کمی راجع به هدفم و اینکه بعداً دقیقاً چی میخوام بشه صحبت کنم. اگه دوست داشته باشید، میتونم بیشتر از دیدگاه خودم بگم که مصطفی بعداً چی رو میخواد رقم بزنه. همونطور که قبلاً هم گفتیم، تصمیمها و انتخابها گاهی وقتها یه سری اتفاقها رو رقم میزنن که به نظر میرسه همه چیز برنامهریزیشده باشه. مثلاً میگی که این آدم چقدر خفن بوده و کارش رو عالی انجام داده، اما شاید واقعاً برای این اتفاقات برنامهریزی نکردی. شاید فقط یه سری استانداردها داشتی. همین که از اونجا بیرون اومدی، خود این حرکت میتونه یک استاندارد باشه. تو میتونی بمونی و عادت کنی، حقوق بگیری و روزها رد بشه، ولی یه لحظه میری بیرون و اتفاقات جدیدی میافته.
مثلاً بعد از اینکه اومدم بیرون، از کاله پیشنهاد شغلی دریافت کردم. همون مصطفی لامعی که باهاش کارآموزی کرده بودم، رفته بود کاله. کاله به خاطر تیم IT خودش مجبورش کرده بود که روی دروپال کار کنه، چون تمام سایتها و لندینگ پیجها و زیرساختهاشون با دروپال بود. نیروهای متخصص دروپال خیلی کم بودند، همین باعث شد که یه اتفاق بزرگ بیفته.
مصطفی لامعی منو دیده بود. یعنی انگار یه چیزی توی من دیده بود که حس اعتماد بهش میداد. ولی نکته اینجا بود که اون تأثیری که توی سوشال مدیا گذاشته بودم، باعث شد یادش بمونه که یه همچین آدمی هست که داره توی این حوزه کار میکنه. بعد، جالب اینجاست که بدون این که مصطفی بدونه من از کار قبلیم اومدم بیرون، خیلی سریع انگار یه سوییچ کردم و رفتم توی تیم دیجیتال مارکتینگ کاله.
اونجا، یه سری کارای روتین داشتن، ولی نقطه هیجانانگیزش این بود که من داشتم وارد یه مسیر جدید میشدم. این تجربههای من توی شرکتهای دیجیتال مارکتینگ، یه بخش مهم از مسیر شغلیم رو ساختن. اینطوری بود که رفتم اونجا و کارمو شروع کردم. اونجا خب کلی چیز یاد گرفتم. بهعنوان یه نیروی فنی توی دل تیم مارکتینگ بودن، یه فرصت خیلی خوب بود. میدیدم که تیم سوشال چطوری کار میکنه، همکاریشون چطوریه، مارکتینگ چه مدل ساختاری داره.
مثلاً یادمه اون موقع کاله روزی ۷ تن ماست سون میفروخت! (حالا نمیدونم الان چقدره.) یا مثلاً بعضی وقتا یه سری ایدههایی به ذهنم میرسید و میرفتم سراغ آدمای تأثیرگذار توی شرکت. مثلاً حامد توفیقی که الان رفته استرالیا، اون موقع توی کاله بود. میرفتم پیشش میگفتم: «آقا من یه ایده دارم! بیا ببین این کاله با این همه محصول، با این همه زیرمجموعه مثل سولیکو، شمس و… یه هولدینگ عظیمه، چرا یه مارکتپلیس یا یه فروشگاه آنلاین براش پیادهسازی نکنیم؟!»
خب، من خیلی اون موقع آدم پختهای نبودم. هنوز هم نیستم. فکر میکردم ایده خیلی مهمیه. گفت: «پسر، این داره روزی ۷ تن ماست میفروشه. فکر میکنی اون گردش مالی و استخر پولی که داره، جذابه؟» این خیلی به من کمک کرد که وقتی به یک سازمان بزرگ نگاه میکنم، از منظر بانک یا سرمایهگذار میبینم. براشون اصلاً مهم نیست که یه استارتاپ ماهی یه میلیارد درآمد داره، چون اونها هزاران میلیارد روزانه درمیارن. این خیلی بهم کمک کرد که بفهمم نگاه سازمانهای بزرگ به استارتاپهای کوچیک چطوره. همین بهم کمک کرد تا اون فضای تیم رو بیشتر درک کنم. در نهایت، خیلی چیزها رو اونجا یاد گرفتم.
بعد فونتآرا رو همونجا لانچ کردم. این باعث شد که سرم شلوغتر بشه. بعد از اینکه احساس کردم توی کاله تاثیرگذاری زیادی ندارم و کارشون دیگه عادی شده، از کاله اومدم بیرون و فریلنسری کردم. یه مدت فریلنسر بودم. قشنگ از تهران رفتم سمت دماوند، اونجا پدر خانمم یه باغچه داشت و یه مدتی اونجا موندیم. آب و هوا خیلی خوب بود. فریلنسری میکردم و پروژه میگرفتم، فضای خیلی باحالی بود. تجربه خوبی بود.
کارای خیلی جذابی تو دوره فریلنسری انجام دادم. پروژههای خوبی رو پیادهسازی کردم. پیچیده نبودن، بیشتر پروژههای طراحی و اینها بودن. نرمافزاری شاید نبودن، ولی بالاخره یه دورهای بود که پروژه میگرفتم و انجام میدادم. از لحاظ مالی هم خوب بود و پیشرفت و رشدم خیلی خوب بود.
بزرگترین اشتباه من در مسیر شغلی: سالها در یک شرکت موندن
مصطفی الهیاری: یه چیزی هم بگم جالبه، اون انتقال من از شرکتی که توش بودم به سولیکو باعث شد حقوق من چند برابر بشه. کم کم داشتم کشف میکردم که آها، خب من میتونم حقوق بهتری بگیرم. قبل از این خیلی خوبه که اشاره کنم یه جا نمونید. برای کار ۴ یا ۵ سال تو یه شرکت موندن اشتباهه.
حالا این که حکم کلی نیست ولی برای خودم بخوام بگم کجا اشتباه کردم، میگم اینجا اشتباه کردم. چرا؟ چون وقتی من بیرون اومدم، با اعتماد به نفس پایین بودم. تو اون شرکتی که من بودم یه نفر بالاسر من بود که نیرو فن خفنی بود. حس میکردم همیشه هیچی بلد نیستم. بعد که اومدم رفتم اینجا، یادمه نیروهایی که تو کاله بودن، بچهها میومدن میگفتن: «چند سالته؟» ازشون کوچیکتر بودم. میگفتن: «چی بلدی؟» میگفتم: «اینو بلدم، اون رو بلدم.» میدیدم که چقدر خفن هستم و واقعاً اینو نمیدونستم. نمیدونستم که مثلاً منم بلدم. انگار تأثیر اون محیط رو نادیده گرفته بودم.
امین آرامش: به نظر من یه نکتهای وجود داره، اینکه ما آدمها قضاوتی که راجع به خودمون داریم، یه قضاوت مطلق نیست. یعنی اینجوری نیست که من بگم خب من یه آدم توانمندم مثلاً هفت از ده توانمندم یا شش از ده توانمندم. این یه عدد مطلق نیست. ما در مقایسه با دیگران به توانمندیهای خودمون نمره میدیم. تو وقتی دیگران رو از اون ور یه سری آدمی بچینی که از تو خیلی خفنترن، همش فکر میکنی که دو از دهی. خب، یه وقتی هم هست که توی یه شهر کوچیکی مثل اون داستانی که گفتی و همه اطرافیانت فکر میکنی یازده از دهی، در حالی که مثلاً اونقدرم نیستی.
این خیلی مهمه. یه وقتایی باید به یه بهانههایی خودت رو کالیبره کنی. مثلاً اینجور مواقع بری داخل یه ایونت شرکت کنی. برای من اینجوری بود که به عنوان یه معلم تو حوزه مهارتهای نرم، سر کلاسهای بقیه بشینم. اون اوایل مثلاً وقتی میرفتم شرکت میکردم از قبلش فکر میکردم نه، من هیچی بلد نیستم. بعد میری سر کلاس ده نفر دیگه، دستت میاد کجای ماجرا هستی. به نظرم اینکه بری ببینی بقیه دارن چیکار میکنن، با یه تنوع زیادی، بهتر میتونی خودتو قضاوت کنی.
مصطفی الهیاری: تهش میتونیم بگیم که تاثیر محیط روی ماها دقیقاً همینه. آدمای دیگهای رو میبینی و دانشهای دیگهای رو میبینی و اصلاً علاقهمندیت یه کم شیفت پیدا میکنه. من همینجا خوبه اعتراف کنم که همیشه میدونستم برنامهنویس خوبی نیستم. همیشه اینو میدونستم و همین الانم میگم که من هیچ وقت برنامهنویس عالی نبودم. الان هم تقریباً میشه گفت دولوپ نمیکنم دیگه، یعنی فاصله گرفتم. سعی میکنم که بیشتر اون پروداکت کردنه رو انجام بدم و بعد از زیلینک دیگه خودم دولوپ نمیکنم.
خیلی جالبه. من توی این مسیر بودم، با این خلق کردم و باحال بوده برام. چون الگوریتمها رو شاید دوست داشتم، ریاضیات رو دوست داشتم، همیشه فیزیک رو دوست داشتم. ولی همیشه وقتی که مثلاً میرفتم بنچمارک کنم سایت رو یا سایت رو میدیدم، بیشتر از اینکه اون بعد فنیاش جذاب باشه، واسه من ظاهرش جذاب بود. مثلاً سایت رو که نگاه میکردم، هرچقدر خفنتر و خوشگلتر بود، انگاری احساس میکردم که این خوبه. محصول رو نگاه میکردم، از منظر فنی خیلی نمیرفتم سراغشون.
امین آرامش: خیلی خوبه که به این درک از خودت رسیدی.
مصطفی الهیاری: آره، واقعاً همیشه اینو داشتم و این شکلی بود که دولوپ میکردم و کار خودمو راه میانداختم. همیشه چیزی بود که دوسش دارم، ولی میدونستم اون آدمی نیستم که قراره بعد از ۲۰ سال این شکلی باشه که بگه آقا من خفنم. یا مثلاً چه میدونم، قراره سیتی کمپانی خودم باشم. از لحاظ فنی یه آدم فنی بودم که به حوزههای دیگه هم خیلی علاقه داشتم. همین مارکتینگ باعث شد که من بفهمم درسته بعد فنی، پروداکت رو میسازه، ولی به نظر من بعدهای مهمتر دیگهای وجود دارن به جز بعد فنی.
محصول وجود داشته باشه، چیز فنی وجود داشته باشه، تو لانچش نکنی، بندازش آشغالدونی. یکی نباشه لانچش کنه، بندازش آشغالدونی. یکی ازش استفاده نکنه، کاربرها عاشقش نشن، بندازش آشغال دیگه. من این نگاه رو دارم و در طول زمان به این هی بیشتر میرسیدم، یعنی فهمیدم «تو این کاره نیستی اصلاً. تو استعدادی توی این قضیه به این شکل که بگی من استعدادم تو اینه، نداری».
امین آرامش: خب خیلی خوبه که به این درک از خودت رسیدی. بریم سراغ زیلینک یا فکر کنم هنوز بعد کاله، یه تجربه جدی کارمندی دیگه هم داشتی؟
تجربه کاربری خوب: راز موفقیت برندهایی مثل علیبابا
مصطفی الهیاری: من دقیقاً تو دوره فریلنسری بودم. اینجا باز از واحد دیجیتال مارکتینگ علیبابا به من زنگ زدن، واحد دیجیتال کاملاً. من اونجا با توحید علیاشرفی کار کردم و یکی از تیمهایی که توی تیم دیجیتال بود، روی یک سری از پروداکتهایی که برای علیبابا بودن و اونم خیلی تجربه خوبی بود. من خیلی یاد گرفتم. کلاً شاید ساختار سازمانی یه شرکت بزرگ، اینکه لیدرشیپ چه شکلی داره، اونجا رهبری چه جوری داره تو اونجا اتفاق میفته. خیلی باحال بود محیطش، آدما خیلی با همدیگه در ارتباط بودن.
این خیلی فرصت خوبی برام بود و من حتی با اون تجربه قبلی، سعی میکردم بیشتر برداشت کنم و مثلاً بدزدم، البته منظورم این نیست دیتایی رو بدزدم! یه اتفاقی که افتاد علیبابا اون زمان یه سری دیتاهاش هک شد. اون نحوه برخورد با این موضوع که مثلاً وقتی این اتفاق افتاد، چیکار کرد، همه اینا تجربههای خیلی جالبی بود و خب من نمیدونستم قراره با این تجربهها روبهرو بشم، ولی باهاشون روبهرو شدم.
تو اون حادثه خیلی تلخ هواپیما، من اونجا بودم. اون فضای واقعاً ناراحتکننده و غمگینی که اونجا حاکم شده بود، عجیب غریب بود. شاید هیچ جایی این فضا رو نمیدیدی، ولی چون یه شرکتیه که تو حوزه فروش بلیط هواپیما داره کار میکنه و اونجا تسهیل میکنن پرواز مردم رو، فکر کنم تاثیرش خیلی بیشتر بود. اینها خیلی کمکم کرد.
یادمه یه چیزی که خیلی تو ذهنم موند، دور میز ناهار نشسته بودیم و ناهار میخوردیم که یکی از رقبای علیبابا، یه اینوست خوبی گرفته بود و تبلیغ ۳۶۰ درجه رفته بود. من فالو میکردم این فضا رو، بعد به توحید علیاشرفی گفتم که «آقای علیاشرفی، اینا تبلیغ ۳۶۰ درجه رفتن و خیلی همه جا دارن تبلیغ میکنن.» این یعنی که تو همه رسانهها دارن تبلیغ میکنن، تلویزیون و هر چیزی که جایگاه تبلیغاتی داره.
بعد یه چیز خیلی باحالی گفت که خیلی به من حال داد. در جوابم گفت: «همه فکر میکنن علیبابا به خاطر این بنرهایی که تو سطح شهر هست، علیبابا شده. نه، به خاطر پروداکت خوبشه که علیبابا، علیبابا شده و تجربیات خوبی که به کاربرهاش داده، نه تبلیغات و بنر ۳۶۰ درجه و این حرفها.» این خیلی جواب جالبی بود. علیبابا خیلی با فاصله جلوتر از رقباش بود و هنوزم هست.
امین آرامش: الان علیبابا داره بلیط میفروشه، یه سایت دیگه هم داره بلیط میفروشه. چی اینا فرق داره به نظرت که این یکی انقدر خوبه؟ همشونم یه تعداد بیلبورد ثابت میرن اجاره میکنن.
مصطفی الهیاری: بذار یه مثال بزنم در مورد خودم. من زیلینک رو لانچ کردم و بعدها بعد از اینکه اگزیت کردم، یه آدمی رو دیدم که یک پروداکت شبیه زیلینک ساخته بود. به منم نشونش داد. خیلی پروداکت خوبی هم بود. بعد با همدیگه مفصل حرف زدیم. گفت: «مصطفی، من یک چیزی فهمیدم. ما اگه پروداکتمون رو لانچ میکردیم و وارد بازی رقابت با تو میشدیم، موفق نمیشدیم.» گفتم: «یعنی چی؟ چرا؟» گفتش: «چون تو ویژن نگاهت نسبت به این محصول فرق میکنه. ما پول رو میدیدیم همش. همه چیز رو روی پول سوار میکردیم که آقا اینجا از کاربر پول بگیریم، اینجا این کارو کنیم. ولی اینجا تو همه اینا رو دادی، پولم نگرفتی. خب ما اصلاً شانسی نداشتیم در مقابل یک پروداکت مشابه. بعداً هم زیلینک رو دیدیم که دیگه اصلاً بیخیال شدیم.»
البته که کلاً اشتباهه این رویکرد، اینکه بیخیال بشی یا نیای یک حجمی از بازار رو بگیری. حالا خیلی در مورد این نمیخوام حرف بزنم، چی رو میخوام بگم؟ یک ایده یکسان، یا اصلاً محصولی یکسان، اگر توسط دو تا آدم مختلف ساخته بشه، دو تا محصول جداست، چون دو تا ویژن جدا، دو تا نگاه جدا این پروداکت رو ساخته.
به خاطر همین من همیشه وقتی یکی میاد میگه آقا من یه ایده دارم، بعد میگم خب ایده چی؟ ایدهشو نمیگه. میگم هنوز خیلی مونده. واقعاً خیلی جدیش نمیگیرم. خیلی صادقانه بگم چون احساس میکنم که خیلی از مراحل بدوی قضیه است که تو بدونی که آقا ایده خوب هست، مهم هست، ولی آن چیزی که ایده رو خلق میکنه، اون ویژن، اون مایندست، اون تفکر فاندره.
امین آرامش: این رو میتونی باز کنی که یعنی چی ویژنها باعث میشن ایدههای یکسان آدمها مسئولیت متفاوت خلق کنن؟
مصطفی الهیاری: ببین، من میگم میخوام محصولی بسازم که آدمها عاشقش بشن. یکی میگه میخوام محصولی بسازم که ازش پول دربیارم. این همون تفاوته میشه. با اینکه یک ایدهست ولی باعث میشه که دو تا پروداکت دیگه اصلاً خلق بشن و آدمهای متفاوتی رو حتی همسو و همراستای خودشون میکنن.
امین آرامش: ببین، من درست فهمیدم؟ اینجوریه که من پادکست کارنکن رو درست میکنم. چون صادقانهش اینه که فکر میکنم یه بدهی دارم به چند صد هزار یا حتی چند میلیون جوون و نوجوون و حتی آدمهای سن بالاتر ایرانی که با دونستن تجارب بقیه میتونن تصمیمهای بهتری تو مسیر شغلیشون بگیرن. تعریف من از پادکست کارنکن اینه.
حالا این وسط از پول درآوردن بدم نمیاد. اصلاً برای زنده موندن هم تو باید پول دربیاری و از یه جایی به بعد خب بالاخره زندگی خرج داره و کلی کار دیگه باید انجام بدی و این دیگه جزو کارهایی که بتونی انجام بدی اصلاً نمیتونه باشه. ولی این نوع نگاه من احتمالاً باعث میشه که توی تصمیمهای کوچیک کوچیکی که دارم اون بین میگیرم یا مثلاً در مورد تو، یه دونه پروداکت، مثلاً یه دونه فیچر میخوای اضافه کنی یا یه دونه تصمیم بگیری، ویژن توی اون تصمیمهای کوچیک کوچیک تاثیرشو میذاره که در نهایت منجر به این میشه که دو تا پروداکت متفاوت ایجاد بشه. درست فهمیدم؟
مصطفی الهیاری: دقیقاً همینه. چیزی که میبینیم اینه که همه تمرکز روی محصول و تجربه خوبه. خیلی تجربه خوب کلمه مهمیه توی اون پروداکت. ما میخوایم تجربه خوب به کاربر بدیم. من میدونم آپ بلیط میفروشه ولی میرم از علیبابا میخرم. چرا؟ چون بهم تجربه خوب داره میده. منظورم اینه که به نظر من ویژن در نهایت، حالا فارغ از کمپانی و اینها، اون ویژن، اون فاندر و نگاه اون فاندر نسبت به اون کسبوکار روی همه اینها تأثیر میذاره. اینکه یه ایده چه شکلی باشه و چه شکلی پیادهسازی بشه.
یعنی به نظر من این دوستمون که برگشت گفتش که ما در مقابل زیلینک موفق نمیشدیم، از منظر ویژن میگیم خب دو تا ویژن متفاوت و دو تا نگاه متفاوت. خیلی بازاری و کسبوکاری داره به قضیه نگاه میکنه و سر همینم تا میبینه که نمیتونه، میکشه کنار. خب من یه بعد دیگهای هم دارم میبینم اینجا. من میگم تو به خاطر این موفق نشدی که اصلاً وارد بازی نشدی. میدونی چی میگم؟ میخوام بگم پول فقط موضوعی نیست که باعث میشه این دو تا متفاوت باشن. اون تفکر فاندرش این بوده که «آقا من نمیتونم با این رقابت کنم، پس دیگه نیام توی بازی.»
این فقط بخش اول گفتگو با مصطفی الهیاری بود. توی بخش دوم هم کلی نکته جذاب در مورد مسیر شغلی و تجربههاش داریم. پس حتماً منتظر ادامه این گفتگو باشید!
همچنین پیشنهاد میکنم تماشای بخش اول این گفتگوی جذاب رو در یوتیوب از دست ندید:
یه گفتوگوی جذاب با مصطفی الهیاری درباره مسیر شغلی، تغییر شغل و اینکه چرا بعضی کسبوکارها موفقتر از بقیه هستن. به نظر شما چند سال موندن توی یه شرکت درسته؟ تجربههای خودتون رو توی کامنتها بنویسید، منتظریم!