karnakon.ir

گفت‌و‌گو با نیما اسماعیلی | خداحافظی با کارمندی!

نام نویسنده: غزاله کرمی

گفت‌و‌گو با نیما اسماعیلی | خداحافظی با کارمندی!

Rate this post
نیما اسماعیلی

در این مطلب به محتوا و نکات گفت‌وگوی امین آرامش و نیما اسماعیلی، در اپیزود‌ صد و هفدهم پادکست کارنکن پرداختیم.

امین آرامش: سلام نیما اسماعیلی، خیلی خوش اومدی به کارنکن.

نیما اسماعیلی: سلام، ممنون که دعوتم کردی. خیلی خوشحالم که اینجام و با هم گپ می‌زنیم.

امین آرامش: فکر کنم در مورد تو می‌شه گفت یکی از خودِ کارنکنی‌ها رو آوردیم جلوی دوربین؛ کسی که خودش این مدلی زندگی می‌کنه. خیلی باعث افتخاره که پیش مایی. ما تا حالا راجع به کار تأسیسات حرف نزده بودیم، اونم با کسی که خودش کفِ این کاره. می‌دونی که، من دوست دارم برنامه‌مون تنوع داشته باشه، از شغل‌های مختلف بشنویم.

کارت از دو جهت برام جالبه: یکی اینکه تو حوزه تأسیسات کار می‌کنی که کمتر بهش پرداختیم، دوم اینکه خیلی هنرمندانه داری از لینکدین و توییتر با محتوا پروژه می‌گیری. خودم چند وقته کاراتو دنبال می‌کنم، خیلی به نظرم کار باحالیه. آخه مثلاً فکرشم نمی‌کردم کسی بتونه از توییتر یا لینکدین پروژه تعمیر سرویس بهداشتی مصلی رو بگیره! تو مثل اینکه همین کارو می‌کنی، درسته؟ یعنی این اتفاق واقعاً می‌افته.

این خودش خیلی نکته جالبیه. شاید بعضیا فکر کنن خب این روش فقط به درد همین کار تأسیسات می‌خوره، ولی به نظرم اون فکرِ پشت این قضیه و کاری که تو می‌کنی، می‌تونه برای خیلی کارهای دیگه هم الگو باشه. مثلاً طرف آشپزه یا هر کار دیگه‌ای داره، اگه ببینه تو چطوری داری از این فضا استفاده می‌کنی، اونم می‌تونه ایده‌هایی بگیره. خلاصه که فکر کنم گفتگوی جذابی بشه. شروع کنیم!

امین آرامش: طبق معمولِ برنامه‌مون، از اولِ اولِ داستان کاریت برامون بگو. از کجا شروع شد؟

نیما اسماعیلی: از کجا؟ چقدر برم عقب؟ بیست سالگی؟ هجده سالگی؟ یا شش سالگی؟

امین آرامش: نه، از همون اولین باری که یه کاری کردی که واقعاً «کار» حساب می‌شد، یه جور شغل بود.

نیما اسماعیلی: اولین تجربه کاری جدی من، شش سالگی بود که با پدرم می‌رفتم دستفروشی. بابام کارمند صنایع دفاع بود. بعد از ظهرها که از اداره برمی‌گشت، ما پارچین زندگی می‌کردیم، می‌رفتیم پاکدشت (پارچین یه شهرک نظامی بود). یادمه روبه‌روی پاساژ بهمن پاکدشت، بابام بساط کفش‌فروشی راه می‌نداخت. قشنگ کفش‌ها رو می‌چیدیم و می‌فروختیم. حتی یادمه پاشنه کفش‌ها رو به کرکره مغازه‌های بسته آویزون می‌کردیم. این اولین تجربه کاریم بود؛ یه بچه شش ساله که اصلاً پول رو هم درست نمی‌شناخت. این کارِ بعد از ظهرا بود.

امین آرامش: چه سالی حدوداً؟

نیما اسماعیلی: سال هفتاد… هفتاد و یک. حدودای ۷۰-۷۱.

نیما اسماعیلی: تجربه بعدی که یه کم مستقل‌تر بود، حدود یک سال بعدش بود. مثل خیلی از بچه‌های دهه شصتی که کار می‌کردن (نمی‌گم همه، ولی اکثراً)، مادرم برام شانسی یا بسته بزرگ پفک می‌خرید. اون موقع پفک‌ها، از اون کوچولوها هم داخل بسته‌شون بود. اگه اشتباه نکنم، ۵ تومن یا ۲۵ تومن بود قیمتشون. آره. مادرم بسته بزرگ رو از مغازه وسط شهرک می‌خرید، منم جلوی بلوک‌مون بساط می‌کردم. شانسی و پفک و این چیزا می‌فروختم. از اون شانسی قدیمیا که معلوم نبود چی توشه!

امین آرامش: چرا تو اون سن کار می‌کردی؟

نیما اسماعیلی: اون موقع انگار اینجوری بود که بچه‌ها باید کار کنن. نمی‌دونم، حداقل تو خانواده ما و دور و بریامون (پسرخاله‌هام، پسردایی‌هام) همه کار می‌کردیم. اصلاً سوالی نبود که چرا باید کار کنیم. همه کار می‌کردیم، مخصوصاً تابستونا. کسی کار نمی‌کرد یه جور بدی نگاش می‌کردن. بعد از ظهرها هم کار می‌کردیم. شایدم انقدر شیطون بودیم که می‌خواستن یه جوری از دستمون خلاص شن! می‌گفتن برو پایین یه کاری کن، دو دقیقه کمتر تو خونه سر و صدا کن! آخه دو سه تا بچه بودیم دیگه. خلاصه که منم این کارو می‌کردم.

نیما اسماعیلی: اولین تجربه‌م تو ویزیتوری، ۹ سالم بود. مادرم لواشک درست می‌کرد (مادربزرگم تو شهرستان باغ داشت). آهان، اینم بگم که من فوق‌العاده بچه خجالتی‌ای بودم! با اینکه این کارا رو می‌کردم، تا حدود ۲۳-۲۴ سالگی (ترم اول ارشد) خجالتی بودم. لواشکا رو می‌بردم در خونه‌ها، دونه دونه در می‌زدم: “سلام، پسر خانم اسماعیلی‌ام، لواشک داریم، می‌خواین؟” نمی‌دونم چطوری با اون خجالتم کنار می‌اومدم.

اولین تجربه ویزیتوریم این بود. قشنگ یادمه عرق می‌کردم، خجالت می‌کشیدم، خیلی سختم بود. چون دیگه سر و کارم با آدم بزرگا بود و رفتارشون قابل پیش‌بینی نبود. ممکن بود یکی بگه: “برو بچه جون!” ولی خب چون مادرم رو می‌شناختن، معمولاً اگه نمی‌خواستن هم، برخوردشون محترمانه‌تر بود. این اولین تجربه ویزیتوری من بود.

دیگه کارهای مختلفی که می‌کردیم، اگه بخوام تند تند بگم: تابستونا جلوی استخر صنایع دفاع تو همون پارچین، شربت آلبالو و آبلیمو می‌فروختم. با پولش بلیت استخر می‌گرفتیم می‌رفتیم شنا. خوبم می‌فروختیم ها! مثلاً دو سه سانس استخر می‌رفتیم. یعنی اینجوری نبود که بگم کار می‌کردم که پولشو بدم به خانواده، چون مثلاً نیازمند بودن. نه، این‌طوری نبود.

۹ سالم بود که پدرم فوت کرد. و من انگار یهو مجبور شدم بزرگ شم. یادمه حقوق بابام رو که ریختن به حساب مادرم، یه روز مامانم اومد جلوم نشست، سه تا اسکناس هزار تومنی گذاشت جلوم – این صحنه هیچوقت یادم نمی‌ره – گفت: “نیما، این سه هزار تومنو داریم، باید تا آخر ماه با همین سر کنیم.” من بودم و مادرم و دو تا داداش دوقلوم که چهار سال ازم کوچیکتر بودن.

امین آرامش: حقوقش کم شده بود؟

نیما اسماعیلی: آره دیگه… بابام تا وقتی زنده بود… ببین، منِ بچه، تا یک سال بعد فوتش فکر می‌کردم ساعت کاری کارمندا تا ۷ بعد از ظهره و پنج‌شنبه‌ها هم تعطیل نیستن! یک سال بعدش که با دوستام حرف زدم، فهمیدم نه، ساعت کاری صنایع دفاع تا ۲-۳ بعد از ظهره و پنج‌شنبه‌ها هم تعطیلن. ولی بابای من به خاطر خرج ما و خرج خانواده‌ی خودش (پدربزرگ و مادربزرگم)، همیشه تا ۷ سر کار بود، پنج‌شنبه‌ها هم می‌رفت. وقتی فوت کرد، دیگه خبری از اضافه‌کار نبود و تازه اوضاع داشت خودشو نشون می‌داد. اون دستفروشی بعد از ظهرها هم به خاطر همین فشارها بود. چون پدربزرگم هم دستفروش بود (یه زمانی مقنی بود، بعدش هم با گاری لباس دست دوم می‌فروخت، مثل تاناکوراهای الان). درآمد اونم زیاد نبود و بیمه‌شون هم از طریق بابام بود.

اونجا بود که فهمیدیم قضیه چیه. حتی یادمه یه مقدار از قسط‌های بابام مونده بود، عموی مادرم که ضامن بود اومد پرداخت کرد. من متأسفانه این چیزا رو تو ۹ سالگی کامل یادمه. می‌گم “متأسفانه” چون یه بچه ۹ ساله یهو مجبور می‌شه مثل آدم بزرگا رفتار کنه و همه بهش می‌گن “تو مرد خونه‌ای”، “تو بزرگ شدی”، “باید حواست به مامانت و داداشات باشه”. آخه بچه کلاس سومی تو اوج شیطونی و بچگی!

از اون به بعد دیگه کار کردن برام فرق کرد. اگه کاری می‌کردم، برای این بود که یه چیزی رو می‌خواستم و مجبور بودم براش کار کنم. نمی‌گم ما مثلاً خیلی فقیر بودیم‌ها، نه! فقری که من بعداً دیدم خیلی فرق داشت. ولی خب برای خیلی از چیزایی که لازم داشتیم، باید کار می‌کردیم. اگه یه چیزی غیر از خوراکی می‌خواستم، باید کار می‌کردم.

نیما اسماعیلی: همین‌جوری دیگه، بعد از ظهرها کار، تابستونا کار… یادمه پسرخالم تو یه فرش‌فروشی کار می‌کرد، حقوق می‌گرفت. من می‌رفتم دم مغازه‌شون وایمیستادم، یواشکی گردن می‌کشیدم تو رو نگاه می‌کردم! فرش دستباف بود. اگه مشتری می‌اومد و فرش می‌خواست، چون فرش‌ها سنگین بود، صاحب مغازه صدام می‌زد: “پسر بیا تو!” می‌رفتم کمک پسرخالم فرشا رو ورق می‌زدیم (منظورم دوران راهنماییمه). مشتری که خرید می‌کرد، صاحب مغازه بهش می‌گفت به ما انعام بده. انعامه رو می‌گرفتم، می‌رفتم بیرون رو یه سکویی می‌نشستم تا دوباره مشتری بیاد! اون مغازه مال حاج آقای برکت بود تو میدون کلانتری پاکدشت. یعنی استخدام نبودم، ولی اونجا وایمیستادم به امید اینکه مشتری بیاد و یه انعامی بگیرم.

دیگه از اون کارای تو مدرسه مثل فروختن ترقه و این چیزا هم بود… ما می‌رفتیم چهارراه مولوی تهران ترقه می‌خریدیم. چون خارج از تهران بودیم، یه جورایی برا خودم تجارت می‌کردم، مثلاً صادرات! ترقه رو از تهران می‌خریدم، می‌آوردم پارچین. به جای اینکه خودم چهارشنبه‌سوری بترکونمشون، به قیمت دو برابر، سه برابر، هر چی زورم می‌رسید، به بچه‌های مدرسه می‌فروختم!

امین آرامش: پس یه سری کارهای پراکنده دانش‌آموزی بوده دیگه. تا قبل دانشگاه همین‌جوری بود یا کار جدی‌تری هم کردی؟

نیما اسماعیلی: دو تا کار یه کم جدی‌تر هم بود. یکی سال سوم دبیرستان، مدرسه می‌خواست ما رو ببره اردوی مشهد، ۱۰ هزار تومن بود. من پول نداشتم، قسطیش کردم که ماهی ۳ هزار تومن بدم. دقیقاً روزی که قرار بود با سرویس بریم اردو، پسرخالم زنگ زد گفت: “ما یه غرفه گرفتیم جلوی فروشگاه اتکا میدون شهدا تهران (ما هنوز پاکدشت بودیم). میای کمک؟ یه پولی بهت می‌دم.” گفتم: “چقدر؟” گفت: “۱۰ هزار تومن بهت می‌دم.” یه حساب سرانگشتی کردم دیدم اگه برم مشهد باید ۱۰ تومن بدم، اگه بیام اینجا ۱۰ تومن می‌گیرم! فردا صبحش که سر میدون منتظر سرویس بودم که بیام تهران، بچه‌ها گفتن: “اِ… تو نمی‌آی مشهد؟” گفتم: “نه، من می‌رم سر کار!”

اومدم تهران. یکی از تجربه‌های جدی‌ترم این بود که از پاکدشت سوار ماشین شدم اومدم تهرانی که اصلاً نمی‌شناختم! (با اینکه بچگیام تهران بودیم، ولی خب بچه ۶ ساله بودم). اومدم میدون شهدا، تو غرفه ماهی شب عید و سبزی و اینا می‌فروختم. اونجا بود که می‌شنیدم مثلاً امسال ماهی کم بوده، گرون شده، کاسبا چقدر سود کردن… یه چیزایی کم‌کم راجع به عرضه و تقاضا دستگیرم می‌شد.

امین آرامش: آره یادمه توییتش رو خونده بودم که همینو تعریف کرده بودی.

نیما اسماعیلی: دقیقاً همینو نوشته بودم. یادمه اینا دو تا غرفه داشتن (یعنی غرفه که نبود، جلوی اتکا رو اجاره کرده بودن)، یکی میدون شهدا، یکی هم جلوی اتکای پارک لاله. یه روز بهم گفتن: “الان کسی اونجا نیست، تو برو غرفه پارک لاله.” گفتم: “چطوری برم؟” گفت: “میری فلان اتوبوسو سوار می‌شی، فلان جا پیاده می‌شی، بعد اون یکی اتوبوسو سوار می‌شی فلان جا، از اونجا ۵۰۰-۶۰۰ متر میری بالا، می‌رسی پیش فلانی.” اولین تجربه‌ی من به عنوان یه پسری که از یه شهر کوچیک اومده بود تهران و بلد نبود جایی بره… خلاصه رفتم اون غرفه جلوی پارک لاله، یکی دو روزم اونجا بودم و برگشتم.

یادمه وقتی شب عید تموم شد و غرفه‌ها رو جمع کردیم، برگشتم خونه، برای مادرم و داداشام کادو خریده بودم، خیلی ذوق داشتم. قشنگ یادمه برای داداشام مداد نوکی خریده بودم. با پولی که خودم درآورده بودم. اون موقع مداد نوکی خیلی چیز لوکسی حساب می‌شد!

امین آرامش: آره واقعاً! الان بچه‌های ما کلی دارن و ارزونه، ولی اون موقع یه چیز خاصی بود.

نیما اسماعیلی: آره، تو نسل ما خیلی لاکچری بود.

نیما اسماعیلی: یکی این بود. یکی هم تابستون همون سال سوم دبیرستان. من مدرسه شاهد درس می‌خوندم. مدرسه شاهد فقط بچه‌های شهدا نبودن، مثلاً پسر وزیر و وکیل و اینا هم بودن (اونم تو پاکدشت، نه تهران). خانواده‌هایی بودن که وضعشون خیلی خوب بود. من اونجا تازه این اختلاف طبقاتی رو با چشم خودم دیدم.

قبلش که تو شهرک صنایع دفاع بودیم، انگار همه یه جور بودیم، یه سطح بودیم. باباها همه کارمند بودن، صبح می‌رفتن اداره، شب برمی‌گشتن. همه تو یه مجتمع، تو بلوک‌ها زندگی می‌کردیم، لباس‌ها شبیه هم… ولی وقتی پنجم ابتدایی رفتم اون مدرسه [شاهد]، تازه تفاوت‌ها رو دیدم. فامیل‌های خودمون هم تقریباً شبیه ما بودن، خیلی اختلاف مالی‌ای حس نمی‌کردم. اونجا بود که دیدم مثلاً دوستای من تو خونه‌هاشون کامپیوتر دارن (اونم دوره راهنمایی!)، ولی ما نهایتاً یه میکرو (کنسول بازی) داشتیم. همون میکرو رو هم تابستونا هر جا مسافرت می‌رفتیم با خودم می‌بردم و به بچه‌های فامیل ساعتی اجاره می‌دادم! یه جور کلوپ سیار بودم. بالاخره بابای اونا یه پولی داشت که بابای من نداشت و می‌تونستن پول اجاره‌شو بدن.

نیما اسماعیلی: سوم دبیرستان، موقعی که همه بچه‌های مدرسه رفتن کلاس کنکور ثبت‌نام کنن که برای پیش‌دانشگاهی آماده شن، من رفتم سر کار تو یه موتورسازی! سه ماه تابستون رو اونجا کار کردم. دقیق یادم نیست چقدر، ولی فکر کنم حدود ۸۰-۹۰ هزار تومن برای اون سه ماه حقوق گرفتم (البته فقط برای پولش نرفته بودم، کار کردن دیگه عادتم شده بود، اونجا هم انعام می‌دادن و…). با اون پول رفتم یه ضبط سه دیسک سامسونگ خریدم. قشنگ یادمه! خب دیگه خیلی خفن بود اون موقع! ما یه ضبط کاست‌خور داشتیم که درش از بالا باز می‌شد!

وقتی برگشتم مدرسه، مدیر و ناظم و اینا دعوام کردن که چرا همه رفتن کلاس کنکور و تو رفتی سر کار؟ گفتن از همه عقب می‌افتی و فلان…

نیما اسماعیلی: تا اول-دوم دبیرستان درسم خوب بود‌ها، یعنی یکی دو بار المپیاد در حد استان مقام آورده بودم، شاگرد اول بودم. دوم دبیرستان می‌خواستم برم رشته فنی‌حرفه‌ای، ولی بهم گفتن (عین جمله‌شون یادم نیست، ولی از سر ناآگاهی بود) که “فنی‌حرفه‌ای مال آدمای خنگه! تو که درست خوبه، المپیاد رفتی، ریاضی‌ت همیشه بیسته، باید بری ریاضی بخونی.” منم چون علاقه نداشتم به ریاضی، از همون‌جا افت تحصیلیم شروع شد. نمره می‌گرفتم، ۲۰ هم می‌شدم، ولی علاقه‌ای در کار نبود. من اهل کار فنی و عملی بودم، دوست داشتم کار کنم، نذاشتن برم دنبال علاقه‌م.

نتیجه‌ش این شد که سوم دبیرستان یه درس تجدید شدم (با اعتراض قبول شدم!)، پیش‌دانشگاهی دو تا تجدید آوردم… دیگه اصلاً برام مهم نبود. یه بارم سوم دبیرستان چون پول کامپیوتر نداشتم و می‌خواستم بخرم، یه هفته ترک تحصیل کردم! کتابدار مدرسه که بعداً ناظم شد و خیلی باهام رفیق بود، اومد دنبالم گفت اگه نیای با زنجیر می‌زنمت! واقعاً با کتک منو برگردوند مدرسه!

امین آرامش: خب، پس تا اینجا یه دانش‌آموزی داریم که درسش داره افت می‌کنه، پاره‌وقت کار می‌کنه، یه پولی درمیاره ولی نه در حدی که کمک خرج اصلی خونه باشه، بیشتر برای چیزایی که خودش می‌خواد. دانشگاه چی شد؟

نیما اسماعیلی: کنکور سراسری فقط تهران زده بودم، قبول نشدم. دانشگاه آزاد تهران جنوب مهندسی کامپیوتر (سخت‌افزار) قبول شدم، ولی نرفتم چون نمی‌خواستم مادرم اینا رو تنها بذارم و از پاکدشت برم. گفتم سال بعد دوباره کنکور می‌دم. کتابای دست دوم کنکورِ یکی از همکلاسی‌های قدیمم رو ۳۰ هزار تومن خریدم که بشینم بخونم. یکی دو ماه خوندم، دیدم نه، من اهل دوباره درس خوندن برای کنکور نیستم. با حدود ۸-۹ ماه تأخیر رفتم همون دانشگاه آزاد ثبت‌نام کردم!

امین آرامش: می‌شد مگه با تأخیر رفت؟

نیما اسماعیلی: آره بابا! دانشگاه آزاد پولشو می‌گرفت، کاری نداشت! می‌پرسیدن چقدر عقبی؟ می‌گفتی مثلاً ۲ ترم. می‌گفتن شهریه ثابت اون دو ترم رو بریز و از ترم سوم بشین سر کلاس! البته من اولش نمی‌دونستم، کلی نامه نوشتم، بعد گفتن چرا این کارو کردی؟ بیا شهریه ترم اول رو بده و از ترم دوم بیا! خلاصه رفتم مهندسی کامپیوتر.

قبل دانشگاه هم به کامپیوتر خیلی علاقه داشتم و باهاش کار می‌کردم. از همون سوم دبیرستان به بعد، درآمد خوبی از کامپیوتر داشتم. کارای تایپ و اینا…

امین آرامش: بالاخره خریدی کامپیوترو؟

نیما اسماعیلی: آره، رفتم کامپیوتر خریدم، بعدش یه سی‌دی رایتر ال‌جی خریدم ۹۵ هزار تومن! قیمتش دقیق یادمه، چون پولشو از خاله‌م قرض کردم و قسطی بهش پس دادم. بعدش هم یه پرینتر HP 1100 خریدم. با همینا تو خونه کار می‌کردم؛ برای بچه‌ها سی‌دی رایت می‌کردم، تایپ می‌کردم، هر کاری که بود. یادمه اون موقع‌ها گاهی روزی ۲۰ هزار تومن هم تو خونه کار می‌کردم.

نیما اسماعیلی: رفتم دانشگاه. ترم اول یه درس ۴ واحدی مبانی کامپیوتر داشتیم با زبان پاسکال. (نمی‌دونم پاسکال به چه دردی می‌خورد! حتی سی‌پلاس‌پلاس هم نبود!). استادمون، مهندس اسکافی (امیدوارم هر جا هست سلامت باشه)، گفت بچه‌ها یکی یه کیس بیاره من اسمبل کردن به شما یاد بدم. اون موقع تو دانشگاه همچین چیزی مرسوم نبود. یکی از بچه‌ها با حراست هماهنگ کرد و کیس آورد. استاد اون روز به ما اسمبل کردن یاد داد. منم دیدم خب، اینو که یاد گرفتم، دیگه باید برم تو کار خرید و فروش کامپیوتر!

همون ترم اول دانشگاه با یکی از دوستام یه شرکت تعاونی تو پاکدشت ثبت کردیم. فکر می‌کردم برای کار کردن حتماً باید شرکت ثبت شده و رسمی باشه! من و اون دوستم بودیم، ولی چون شرکت تعاونی ۷ نفر عضو می‌خواست، اسم داداشام، خواهرم و چند نفر دیگه رو الکی رد کردیم! این اولین و آخرین اشتباه من تو ثبت شرکت بود!

رفتیم یه دفتر هم تو پاکدشت اجاره کردیم؛ یه میلیون و نیم پیش، ماهی ۱۵۰ هزار تومن اجاره. به این امید که… این رفیقم کارمند صنایع دفاع بود، منم دانشجو بودم. گفتیم با هم کار می‌کنیم. گفت نگران اجاره هم نباش. ماه دوم که رسید، گفت من نیستم! گفتم یعنی چی؟ این دفترو گرفتیم، اجاره داره، من باید پولشو بدم… (قرارداد به نام من بود و پول پیش رو هم از پسرخاله‌م قرض گرفته بودیم). گفت من دیگه نیستم، هر کاری می‌خوای بکن! اگه کاری آوردی، من انجام می‌دم یه پولی بهم بده، ولی من دارم فلان جا خونه می‌سازم، نمی‌خوام باشم! همون‌جا فهمیدم شریکی که پوستش تو بازی نباشه چه بلایی سر آدم میاره.

اون دفتر رو بعد ۶ ماه تحویل دادم. دسته چک شرکت هم دو امضائه بود (من و اون شریکم). گفتم خب حالا که می‌خوای بری، تکلیف چک‌ها چی می‌شه؟ گفت من همه رو امضا می‌کنم می‌دم به تو! انقدر جفتمون ساده بودیم! تمام برگه‌های دسته چک رو سفید امضا کرد داد دست من! من تا چند سال اون دسته چک تو کشوم بود. حالا بگم خدا ما رو دوست داشت، دعای پدر و مادر پشت سرمون بود، هیچ بلایی سر اون دسته چک نیومد. من بعد چند سال پاره‌شون کردم ریختم دور و هیچ‌وقتم دیگه بعدش دسته چک نگرفتم. اونجا اولین شراکت کاری من به هم خورد.

دوباره برگشتم تو خونه کار می‌کردم، همزمان دانشجو هم بودم. تو همون ۵-۶ ماهی که دفتر داشتیم، برای معلم‌های آموزش و پرورش و مدارس، سؤالای امتحانی رو تایپ می‌کردم. حتی سؤالای المپیاد علمی منطقه رو… اگه آدم یه کم شیطون بود، پول خوبی توش بود! یه بار یکی از همکارا فهمید سؤالای فلان مدرسه رو من می‌زنم، گفت خواهرزاده من اونجا درس می‌خونه! منشیمون گفت خواهر منم اونجا درس می‌خونه! من ترسیدم، گفتم خانم شما فردا نیا سر کار! گفتم نه، این سؤالا نباید لو بره. دیگه اون کار رو هم خیلی کم کردم، ولی کلاً پول خوبی درمی‌اومد.

نیما اسماعیلی: درسم تو دانشگاه بد نبود، نمره‌هام خوب بود، ولی اهل برنامه‌نویسی نبودم. از این نبودم که سه صفحه کد بنویسم، بعد یه خطا بده، هی بگردم دنبالش… مغزم نمی‌کشید! آدمی نبودم که به در بسته بخورم هی تلاش کنم. سال ۸۴ دانشگاه رو ول کردم!

امین آرامش: کاردانی بود یا کارشناسی؟

نیما اسماعیلی: کارشناسی بود، ولی وسطش ول کردم! اصلاً عادتمه انگار! یه کارایی رو بدون اینکه استعفا بدم یا اعلام کنم، کلاً دیگه نمی‌رم! همون ترم اول که درس پاسکال رو بالاترین نمره دانشگاه گرفتم، ولی خب خوشم نمی‌اومد دیگه، ول کردم رفتم.

از پاکدشت می‌اومدم تهران، بازار بزرگ، فروشندگی. پیش حاج آقا مظلومیان که واردکننده کریستال بود. از این ظرف و ظروف کریستالی که خانما دارن. اولش که رفتم اونجا، باورش نمی‌شد من دانشگاه می‌رفتم یا فلان رشته رو خوندم. تعجب می‌کرد یه آدمی که مثلاً یه کم درس خونده، بیاد بازار کار کنه. آخه من اولش به عنوان پادو رفته بودم اونجا.

امین آرامش: پادو دقیقاً چی کار می‌کنه؟ برای اونایی که نمی‌دونن.

نیما اسماعیلی: تمیز کردن مغازه، جابجا کردن جنس از انبار به مغازه، چیدن ویترین، همین کارا دیگه. بعد که صاحب کاره فهمید من یه سابقه تحصیلی دارم، منو آورد تو مغازه فروشندگی کنم.

امین آرامش: برات کَسرِ شأن نبود که بالاخره دانشجو بودی (حالا انصرافی) بری پادویی کنی؟

نیما اسماعیلی: نه، انقدر از بچگی کار کرده بودم که چیزی به اسم کسر شأن اصلاً برام شکل نگرفته بود. تو خودِ کار کردن مشکلی نداشتم. ولی یه چیزی رو دوست نداشتم؛ دوست نداشتم کسی بفهمه من تهران زندگی نمی‌کنم. یادمه اولین گوشی موبایلمو سال ۸۲ خریدم. اگه تو مسیر تو تاکسی کسی بهم زنگ می‌زد، مثلاً می‌گفتم “من تهرانم”. می‌دونستم بقیه تو ماشین می‌فهمن من بچه شهرستانم! آخه کی تو مسیر مثلاً می‌گه من تهرانم؟ همه می‌گن مثلاً من سعادت‌آبادم، من دولت‌آبادم! دوست نداشتم کسی بفهمه بچه تهران نیستم. (با اینکه اصلیتم تهرانیه، ولی خب پاکدشت زندگی می‌کردیم). اون موقع‌ها این نگاه‌ها و فرهنگ‌های بدی بود، مثل الان نبود که جوک قومیتی کمتر شده باشه.

امین آرامش: آره، کامل حذف نشده ولی خیلی کمرنگ‌تر شده، مخصوصاً تو فضاهایی مثل توییتر که حساسیت بیشتره.

نیما اسماعیلی: آره. خلاصه من اون موقع خجالت می‌کشیدم. از طرفی پاکدشت اون موقع امکانات تهران رو نداشت. مثلاً اینترنت درست حسابی نبود، فقط دایال‌آپ بود اونم فقط یکی دو تا شرکت سرویس می‌دادن. ولی تهران مثلاً ADSL داشت. من نمایشگاه‌های کامپیوتر که می‌اومدم تهران اینا رو می‌دیدم. می‌گفتم اینجا اینترنت شبانه داره، قیمتش نسبت به پاکدشت مفته! اینجا ADSL هست…

نیما اسماعیلی: یادمه با اولین حقوقم تو بازار (ماهی ۱۰۰ هزار تومن استخدام شده بودم تو همون مغازه کریستال‌فروشی)، برای خونه‌مون ADSL گرفتم! اون موقع ADSL حجم دانلود نداشت، نامحدود بود. قشنگ یادمه رفیقام تو یاهو مسنجر برام لینک فیلم و آهنگ و نرم‌افزار می‌فرستادن، من شب تا صبح با اون اینترنت دانلود می‌کردم! بعد اونا با هارد کامپیوترشون (هارد اکسترنال نبود اون موقع!) می‌اومدن پاکدشت، من هارد رو به کیس خودم وصل می‌کردم، فایل‌ها رو براشون می‌ریختم! یه نرم‌افزار دانشگاهی هم بود به اسم eMule یا یه همچین چیزی، که انگار یه شبکه بین کامپیوترهای دنیا بود، می‌تونستی هر کتاب و مقاله دانشگاهی روز دنیا رو ازش پیدا و دانلود کنی. ما با اون کلی کتاب گیر می‌آوردیم.

خلاصه، هر روز از پاکدشت می‌اومدم تهران بازار، با دو سه تا کورس تاکسی، و عصر هم برمی‌گشتم. یادمه روزای اول که برمی‌گشتم پاکدشت، انقدر کارتن جابجا کرده بودم و خاک گرفته بودم، زیرپوش سفیدم کاملاً خاکستری می‌شد! مادرم خدا بیامرز با اشک اون لباس‌ها رو می‌شست و می‌گفت چرا پسر من که دانشجو بوده، باید این کارو بکنه؟

امین آرامش: تو چی می‌گفتی بهش؟ خودت اوکی بودی با این وضعیت؟

نیما اسماعیلی: واقعاً یادم نمیاد چی می‌گفتم. ولی آره، خودم اوکی بودم. چون دانشگاه اون رشته‌ای نبود که من می‌خواستم و دوست داشتم. کسی هم اون موقع درست راهنمایی نمی‌کرد. یادمه دخترعمه‌م سال قبل من کامپیوتر قبول شده بود، اون گفت رشته خوبیه، منم گفتم خب باشه، تو می‌گی خوبه، منم می‌رم همین رشته! هیچ شناختی نداشتم.

تو بازار تا ساعت ۴-۵ بعد از ظهر تو تیمچه کار می‌کردیم. بعدش می‌رفتم علاءالدین! اون موقع پاساژ علاءالدین مثل الان نبود که همه موبایل‌فروشی باشن. دو طبقه‌ش موبایل بود، بقیه‌ش همه کار کامپیوتر و لپ‌تاپ می‌کردن. من بعد از کار بازار، می‌رفتم علاءالدین، اونجا هم کار خرید و فروش کامپیوتر و گوشی انجام می‌دادم. برای فامیل، دوست، آشنا تو پاکدشت، هر کی چیزی می‌خواست براشون می‌خریدم می‌بردم. درآمدم خوب شده بود. یادمه اون موقع حاجی (صاحب مغازه کریستال‌فروشی) بهم می‌گفت: “پسر، تو روزی سه-چهار تومن اینجا حقوق می‌گیری (منظورش ۳-۴ هزار تومن بود)، چطور روزی سه-چهار تومن داری کباب می‌خوری؟ چرا از غذای مغازه نمی‌خوری؟” نمی‌دونست من بعد از کار اینجا، یه جای دیگه هم کار می‌کنم و درآمد دارم!

نیما اسماعیلی: برای همین اول گفتم که ما فقیر نبودیم و من نیاز مالی برای کمک به هزینه اصلی خانواده نداشتم. یه حقوق بازنشستگی پدرم بود و مادرم (با اینکه پنج-شش کلاس بیشتر سواد نداشت) بسیار بسیار هوش اقتصادی قوی‌ای داشت. می‌دونست با یه حقوق ثابت که زیاد هم نمی‌شه، چطوری زندگی رو مدیریت کنه که یه زندگی خوبی داشته باشیم. ما بیشترین مسافرت رو تو فامیل می‌رفتیم! مادرم مدیریتش عالی بود.

امین آرامش: دمشون گرم واقعاً.

نیما اسماعیلی: آره، همیشه یه کاغذ داشت، می‌نوشت: انقدر نون، انقدر گوجه، انقدر فلان… حواسش خیلی جمع بود. از کجا وام بگیره، با پولِ چی قسطشو بده… مادرم هیچ‌وقت به اون معنا کار بیرون نمی‌کرد، ولی حواسش به این هزینه‌ها بود. پس من نیاز نداشتم کمک خرج اصلی باشم. ولی خب، اگه کامپیوتر می‌خواستم، اگه ضبط سی‌دی می‌خواستم برای خونه، باید پولشو خودم درمی‌آوردم. خرجم رو با این کارا درمی‌آوردم.

تو بازار که کار می‌کردم، یاد حرفایی افتادم که تو فیلما دیده بودیم یا شنیده بودیم؛ می‌گفتن اگه بری بازار خوب کار کنی، حاجی دخترشو بهت می‌ده، مغازه رو به نامت می‌زنه و پولدار می‌شی! ما هم که بچه پاکدشت بودیم، گفتیم شاید راه پولدار شدن همینه! بعد دو-سه ماه کار کردن، دیدم که ای بابا، حاجی اصلاً دختر نداره! اگرم داشت، به شاگرد قبلی که نداده بود هیچی، به یه نفری داده بود که خود حاجی تعریف می‌کرد انقدر پولداره که ما خودمون رومون نمی‌شه بریم خونه‌شون! دیدم نه، از این خبرا نیست! این سناریو کار نمی‌کنه! گفتم ولش کن!

منم که بابای پولدار نداشتم که کار یاد گرفتم برام سرمایه بذاره مغازه بزنم. یه خورده هم عجول بودم برای پولدار شدن. اگه بیشتر وایمیستادم شاید فرق می‌کرد، ولی دیدم این راه برای من کار نمی‌کنه. نه دختر حاجی‌ای در کاره، نه بابای پولداری.

نیما اسماعیلی: گفتم برمی‌گردم دانشگاه. ولی این بار اون اشتباه قبلی رو نمی‌کنم و با چشم باز انتخاب می‌کنم. تو بازار کامپیوتر که کار می‌کردم، همه بهم می‌گفتن “مهندس”. با خودم گفتم خب، مهندسیم رو که تو بازار گرفتم دیگه! ولی می‌دونستم الکیه، من کاسبم، کارم خرید و فروشه.

این بار واقعاً رفتم تحقیق کردم راجع به رشته‌های دانشگاه. رفتم سراغ مدیریتا: دولتی، بانکداری، بیمه… بهم گفتن اگه مدیریت دولتی بخوای باید حتماً کارمند دولت بشی. خلاصه این دفعه خوب تحقیق کردم تا رسیدم به یه رشته‌ای به اسم مدیریت بازرگانی. کارهای انتقالیمو انجام دادم. چون از مهندسی کامپیوتر می‌خواستم بیام به یه رشته انسانی، راحت‌تر قبول کردن.

سال ۸۶ شروع کردم به خوندن مدیریت بازرگانی، تو همون دانشگاه آزاد، فقط دانشکده‌م عوض شد. (سربازی هم که معاف بودم به خاطر فوت پدر و کفالت مادر). این بار انقدر این رشته رو دوست داشتم که لیسانسم رو ۶ ترمه گرفتم! یادمه ترم آخر لیسانس ۲۴ واحد درسی به اضافه ۲ واحد وصایا و روخوانی قرآن، یعنی ۲۶ واحد پاس کردم! (اون دو واحد جزو معدل حساب نمی‌شد ولی اجباری بود). چون معدل الف بودم، اجازه می‌دادن بیشتر از ۲۰ واحد بردارم. البته کلی دوندگی کردم تو آموزش! هی اسممو می‌زدن تو بُرد که “درس آقای فلانی حذف شد!” هی می‌رفتم توضیح می‌دادم آقا من معدل الفم، اون دو واحد هم جزو سقف حساب نمی‌شه! خلاصه خیلی تِرِک زده بودم که بشه! خیلی درس خوندم.

نیما اسماعیلی: البته وقتی می‌خواستم دوباره برگردم دانشگاه، مادرم گفت دیگه نمی‌تونی برگردی! گفتم چرا؟ گفت من یه بار بهت گفتم برو دانشگاه، رفتی ول کردی. من دیگه نه کمکت می‌کنم، نه حمایتت می‌کنم. حق هم داشت بنده خدا. یادمه گریه می‌کرد می‌گفت دوباره می‌ری اینم ول می‌کنی. گفتم نه، این یکی رو ول نمی‌کنم. گفت پس همه خرجت با خودت. شهریه دانشگاهم اون موقع ترمی حدود ۸۰-۹۰ هزار تومن بود.

من همزمان با دانشگاه، کار کارگری می‌کردم. با داییم یه شرکت ساختمونی (البته شرکت که می‌گم، یه مغازه کوچیک ۷-۸ متری بود تو سرای طالقانی پاکدشت) داشت، باهاش می‌رفتم سر کار. کار ایزوگام می‌کردم، کار نقاشی ساختمون انجام می‌دادم، از این کارای دم دستی ساختمونی… یادمه به داییم می‌گفتم من یه روزی معاون این شرکت می‌شم! (چون صاحبکارمون پسر نداشت). می‌گفتم این شرکتو یه روز دست می‌گیرم!

هر چی تو دانشگاه تو رشته مدیریت یاد می‌گرفتم (اصول رضایت مشتری، منابع انسانی، فلان…) سعی می‌کردم تو همون شرکت کوچیک و کار ساختمونی پیاده بکنم. مثلاً چطوری هوای کارگر رو داشته باشی، چطوری با مشتری صحبت کنی که راضی باشه… مشتری‌ها هم تعجب می‌کردن چطوری من هم دانشگاه می‌رم، هم میام این کارای کارگری رو انجام می‌دم! متأسفانه وقتی می‌فهمیدن دانشجوام، ناخودآگاه رفتارشون با من عوض می‌شد، بیشتر تحویلم می‌گرفتن. حالا چه ربطی داشت؟ فرقی نمی‌کرد، من در هر صورت اونجا یه کارگر بودم دیگه.

امین آرامش: آره، داریم از سال‌هایی حرف می‌زنیم که دانشجو بودن هنوز یه شأن و جایگاه اجتماعی خاصی داشت. حالا خوب یا بدش رو کار نداریم، ولی جامعه یه احترامی برای دانشجو قائل بود، انگار یه پدیده خاصی بود.

نیما اسماعیلی: دقیقاً. می‌گم مخصوصاً که من اونجا کارگر بودم، این تفاوت برخورد خیلی محسوس بود.

نیما اسماعیلی: یه مدتی اونجا پیش داییم کار کردم. دوست داشتم که برای خودم کار ساختمونی راه بندازم، ولی سر قضیه رضایت مشتری با داییم به چالش خوردم. اینو هیچوقت یادم نمی‌ره. اون خیلی روی رضایت مشتری حساس نبود، ولی من بودم. البته خیلی چیزا هم ازش یاد گرفتم‌ها. خلاصه سر همین اختلاف نظر، از اونجا اومدم بیرون.

بعدش یه مدت کوتاه یه جای دیگه رفتم کار حسابداری می‌کردم. البته حسابداری که می‌گم، بیشتر اپراتوری نرم‌افزارهای حسابداری مثل برلیان و نوین بود، چون تو دانشگاه چند واحد حسابداری خونده بودم…

امین آرامش: یعنی به همه جا یه نوک زدی! هر جا رسیده یه سرکی کشیدی! الان کم‌کم بالای ۲۰ تا شغل مختلف رو تعریف کردی!

نیما اسماعیلی: آره! یعنی هر جا بار خورده رفتم!

امین آرامش: خب انگیزه‌ت چی بود؟ یعنی با چه معیاری انتخاب می‌کردی که بری سراغ یه کار جدید؟ اینکه چرا یه کارو ول می‌کردی که خب تقریباً برای هر کدوم یه دلیلی گفتی، ولی کار بعدی رو چطوری انتخاب می‌کردی؟ انگار هر چی پیش می‌اومد می‌رفتی دیگه؟ خیلی دنبال این نبودی که ببینی کدوم بهتره یا حساب کتاب کنی؟

نیما اسماعیلی: نه اصلاً! حالا بذار کار بعدیمو بگم، شاید بیشتر تعجب کنی!

نیما اسماعیلی: من از بچگی به پرنده و اینا علاقه داشتم. یه روز (سال ۸۵ بود، دیگه اومده بودیم تهران مستأجر بودیم) رفتیم یه خونه اجاره کنیم، دیدم صاحبخونه یه اتاق پُر قناری داره! گفتم: “آقا دو تا قناری به ما می‌فروشی؟” (می‌خواستم برای دل خودم نگه دارم). گفت: “نه، دو تا نمی‌فروشم، باید ۶ تا بخری!” گفتم: “آقا من ۶ تا رو می‌خوام چی کار؟!” گفت: “اگه ۶ تا بخری، بهت یاد می‌دم چطوری ازشون جوجه بکشی.”

من سال‌ها بود تو خونه پاکدشتمون فنچ و مرغ عشق و کفتر داشتم، ولی هیچ‌وقت نتونسته بودم از قناری جوجه بگیرم. وسوسه شدم! گفتم یاد می‌دی؟ گفت آره، ۶ تا بخر یادت می‌دم. منم رفتم ۶ تا قناری و یه قفس بزرگ خریدم! خونه‌ای که اجاره کردیم، همون خونه اون آقا بود (اون رفت، ما اومدیم جاش). من این ۶ تا قناری رو تو سه تا قفس روی هم، گذاشتم یه گوشه اتاق پذیرایی! بعد از یک سال و نیم، من ۲۳۰۰ تا قناری داشتم! و عضو اتحادیه پرورش‌دهندگان پرندگان زینتی ایران بودم!

امین آرامش: خیلی بانمکه! خب گفتی چطوری وارد شدی! نمی‌دونم والا! شاید منم رفتم قناری بخرم…!

نیما اسماعیلی: دقیقاً! همون تعبیر “هر جا بار خورده رفتیم” دیگه! آره. من تو همون اتاق زندگی می‌کردم، کار می‌کردم، دانشگاه می‌رفتم… کم‌کم هی گوشه این فرشو زدم کنار، اون گوشه فرشو زدم کنار… یه اتاق ۱۸ متری بود. یه روزی رسید که دیگه اصلاً فرشی تو اتاق نمونده بود! اون سال انقدر جوجه کشیده بودم که دیگه تو قفس جا نمی‌شدن! دادم عموم که آهنگر بود، برام یه قفس غول‌پیکر (دو متر در یک متر، ارتفاع دو و نیم متر!) ساخت. دیگه هر چی جوجه بود می‌ریختم تو این قفسه! شده بود باغ وحش!

نیما اسماعیلی: خلاصه زدم تو کار پرورش قناری. نمایشگاه هم شرکت می‌کردیم. تو یکی از نمایشگاه‌ها (قضیه مال سال ۸۸ئه، الان نمی‌دونم پرشیا چنده، ولی اون موقع ۱۴ میلیون و پونصد بود)، من جلوی چشم خودم دیدم که یه قناری رو با یه پرشیا صفر معاوضه کردن! گفتم پسر! تو این کار پوله!

هر کی هم می‌اومد خونه‌مون، نمی‌گفتم این قناری‌ها چنده. یه جور کسب‌وکار سکرت بود! چون قناری معمولی اون موقع ۳۰ هزار تومن بود، کسی باورش نمی‌شد من تو خونه قناری یه میلیون تومنی داشته باشم!

امین آرامش: چی باعث می‌شه قیمت قناری انقدر فرق کنه؟

نیما اسماعیلی: کمیاب بودنشون، نژادشون، قد و قواره‌شون، شکل دُمشون… مثلاً قناری بود اندازه کلاغ! من چون تازه‌کار بودم، قناری ۵۰ میلیونی نداشتم! ولی ۵۰۰ تومنی و یه میلیونی داشتم، در حالی که دست مردم عادی قناری ۳۰ تومنی بود. تو اون نمایشگاه هم که دیدم قناری ۱۴ میلیونی رو با پرشیا عوض کردن، طرفی که قناری رو داده بود کی بود؟ پزشک بود! یعنی آدمایی رو می‌دیدی که به قول معروف “قناری‌باز” یا “کفترباز” به معنای سنتی نبودن. پزشک، مجری معروف صدا و سیما… همه عشق قناری بودن و عددهای بزرگ جابجا می‌کردن.

امین آرامش: یعنی اون سال‌ها تنها کارت همین بود؟

نیما اسماعیلی: اون سال‌ها کار اصلیم قناری شد. ولی چون خرجشون زیاد بود (دون و مکمل و…)، برای اینکه خرجشون رو دربیارم، با موتور، پیک موتوری هم کار می‌کردم! تو خیابونا می‌چرخیدم: “آقا موتور! آقا موتور!”

امین آرامش: الان یاد اون قسمتی افتادم که مهمونمون هی شغل عوض می‌کرد، کامنت گذاشته بودن “یه دقیقه شغلتو عوض نکن بذار نفس بکشیم ببینیم چه خبره!” تو هم قناری‌بازی و پیک موتوری با هم!

نیما اسماعیلی: آره خب! خرج ۲۳۰۰ تا قناری خیلی زیاده! باید یه جوری خرجشون رو درمی‌آوردم.

امین آرامش: یعنی یه کاری رو شروع می‌کردی که مثلاً ۶ ماه باید روش سرمایه‌گذاری می‌کردی تا به درآمد برسه، تو این فاصله خرجشو با یه کار دیگه مثل پیک موتوری درمی‌آوردی؟

نیما اسماعیلی: دقیقاً! چون “بار خورده بود” رفته بودم! حساب نکرده بودم که خب این کار اینقدر سرمایه اولیه می‌خواد، اینقدر خواب پول داره، اینقدر خرج جاری داره…

امین آرامش: فکر کنم داشتی کم‌کم به یه آدم تراکتور تبدیل می‌شدی! که الان اگه بهت بگن می‌خوایم ماشین بسازیم یا خونه بسازیم، بگی خب اینم یه کاره دیگه، بریم انجامش بدیم! احتمالاً الان همچین آدمی شدی، نه؟

نیما اسماعیلی: آره، تقریباً! (البته بعداً از متمم یاد گرفتم که دیگه هر کاری نکنم و به یه سری چیزا “نه” بگم). ولی واقعاً همچین چیزی بود.

امین آرامش: نه، منظورم بیشتر اون اعتماد به نفسه است. اینکه می‌گی آقا خب، پرورش قناری یا کار تو بازار یا هر چی، بالاخره یه سری جزئیات داره، میریم یاد می‌گیریم انجامش می‌دیم دیگه! این یه فایده خیلی مهمه وقتی آدم چند تا چیز مختلف رو تجربه می‌کنه و تا تهش می‌ره، اونم تو بازار کار واقعی، نه فقط یه دوره آموزشی ببینه. وقتی تا تهش می‌ری و ازش پول درمیاری، یهو اعتماد به نفست خیلی می‌ره بالا. من با خیلیا که حرف زدم، اونایی که معمولاً کارهای بزرگ کردن، تجربه‌های متنوع این‌جوری داشتن. چون واقعاً کارآفرینی یه حدی از دیوونگی رو می‌خواد!

نیما اسماعیلی: دقیقاً! خوش‌بینی و دیوونگی! می‌ری انجامش می‌دی. برای من اون تجربه‌ی سال ۸۲ و اون شرکتی که ثبت کردیم و اولین ورشکستگی رو اونجا تجربه کردم، خیلی تأثیر داشت. ترسم از باختن و ورشکستگی و بدهی اونجا ریخت. چون هیچ‌وقتم پول خیلی زیادی نداشتم که از دست دادنش بترسم. تجربه نکرده بودم آدم پولدار بودن چطوریه. می‌گفتم خب تهش اینه که فقیر بشیم، مگه الان چی هستیم؟ دو روز کمتر می‌خوریم!

یادمه تو دانشگاه آزاد، اون موقع پولدارا می‌اومدن. پارکینگ تهران جنوب پُرِ بی‌ام‌و و بنز بود! من از پاکدشت با دو تا خط اتوبوس می‌اومدم، حتی پول تاکسی نداشتم! من بن غذای دانشجویی می‌گرفتم، ۷۵ تومن بود! با بن غذام می‌رفتم خونه می‌گفتم ما غذا خوردیم!

امین آرامش: ۷۵ تک تومن؟! اون موقع غذای دانشگاه چند صد تومن بود!

نیما اسماعیلی: نه به خدا! سال ۸۲ اولین غذاهای ما ۷۵ تومن بود! بن کاغذی رنگی هم می‌دادن. ولی هم‌دانشگاهی‌های من می‌رفتن جلوی دانشگاه هات‌داگ می‌خوردن، ساندویچ هات‌داگ اون موقع یادمه ۱۰ هزار تومن، ۱۲ هزار تومن بود! ببین چقدر فرق بود! ۱۰۰ برابر! میگم اون ورشکستگی اول باعث شد دیگه از باختن نترسم. البته ضرر زیاد کردم‌ها! و از همه بدتر، سرکوفت‌هایی بود که تو فامیل می‌زدن. همین چیزی که تو گفتی: “آقا یه دقیقه وایسا! یه دقیقه سر یه کار بمون! این کارو تا تهش برو! چیکار داری می‌کنی؟” ولی من هیچ‌وقت این “یه دقیقه‌ها” رو واینمیستادم!

امین آرامش: خب، آخر پرورش قناری چی شد؟

نیما اسماعیلی: همون اوستایی که پیشش موتورسازی کار می‌کردم (آشتیانی بود)، یه بار بهم گفت تو که این کارو بلدی و با کامپیوتر و اینترنت آشنایی… آها! من اون موقع قناری‌ها رو کجا می‌فروختم؟ تو اینترنت! بقیه قناری‌بازا تو قهوه‌خونه و جمعه‌بازار و اینا قناری دست به دست می‌کردن، من نه! یه وبلاگ زده بودم به اسم “قناری وان”! من از دبی مشتری داشتم! (هیچ‌وقت نتونستم بهش بفروشم البته، به خاطر مجوز و اینا). ولی از جاهای مختلف بهم زنگ می‌زدن. اون آقایی که بهم قناری فروختن یاد داده بود، تعجب می‌کرد! می‌گفت این مشتری‌ها رو از کجا میاری؟! (چون رسم بود شاگرد باید پرنده‌هاشو از طریق استادش بفروشه که یه چیزی هم گیر اون بیاد). گفتم از اینترنت! گفت یعنی چی؟!

گفتم هیچی، یه وبلاگ زدم (اون موقع سئو و اینا به این شکل نبود، ولی یه چیزایی بلد بودم). هر چی یاد می‌گرفتم در مورد پرورش قناری، روش جوجه‌کشی، عکس قناری‌ها… همه رو به شکل محتوا (البته به سبک اون سال‌ها) می‌ذاشتم تو وبلاگم تو بلاگفا. فکر کنم اولین وبلاگ تجاری من همین “قناری وان” بود. یه اکانت فیس‌بوک هم براش ساختم. خیلی عجیب بود اون موقع تو اون صنف، کسی سایت و فیس‌بوک داشته باشه!

امین آرامش: دقیقاً مثل همین الان که تو به عنوان یه آدمی که تو حوزه تأسیسات کار می‌کنه، داری از توییتر پروژه می‌گیری و برای خیلیا عجیبه!

نیما اسماعیلی: آره! الانم همینو می‌گن! آقا تو توییتر که همه دارن فحش سیاسی می‌دن یا نقد اجتماعی می‌کنن، تو داری چی کار می‌کنی؟! می‌گم آقا من هر جا برم باید ازش پول دربیارم! نیاز من پول درآوردنه! من این وبلاگ‌نویسی رو همون موقع یاد گرفته بودم.

نیما اسماعیلی: آخر داستان قناری هم این شد که ما مستأجر بودیم، وقتی می‌خواستیم بریم خونه بعدی، دیگه نمی‌تونستم قناری‌ها رو ببرم. گذاشتمشون پشت بوم خونه رفیقم و تقریباً سربه‌سر ردشون کردم، ضرر نکردم. همزمان، همون اوستای موتورسازم (که حالا دیگه شریک کارای دیگه‌م شده بود) گفت می‌گن بلدرچین خوبه، میای بزنیم تو کارش؟ گفتم بذار یه تحقیقی بکنم. (هنوز خیلی دنبال درآمد ثابت و اینا نبودم).

امین آرامش: انگار هنوز خورد و خوراک و جای خواب فراهم بود دیگه؟

نیما اسماعیلی: نه اتفاقاً! اون سال من یه خواستگاری جدی هم رفته بودم! یعنی آزمایش خون و همه چی انجام شده بود، قرار بود عقد کنیم که یه روز قبلش به هم خورد! منم گفته بودم شغلم همینه: پرورش‌دهنده قناری! (کنارش پیک موتوری هم هستم البته!). رفته بودن تحقیق کرده بودن و منم با جدیت گفته بودم کارم همینه! (چون عضو اتحادیه بودم، یه اسمی هم کنارش می‌نداختم که باکلاس شه! استایلمم آروم بود، قیافه‌م شرارت نداشت، اعتماد می‌کردن!). تونسته بودم خانواده دختره رو هم راضی کنم با این شغل!

خلاصه، این رفیقم گفت بیا بریم تو کار بلدرچین. گفتم بذار تحقیق کنم. داشتم راجع به بلدرچین تحقیق می‌کردم، خوردم به بوقلمون! دیدم بوقلمون بزرگتره، می‌گن مرگ و میرش کمتره، واکسن نمی‌خواد، گوشتش بهتره… گفتم بیا بزنیم تو کار بوقلمون!

امین آرامش: کجا می‌خواستین پرورش بدین؟

نیما اسماعیلی: می‌خواستیم ببریم شهرستان (آشتیان) پرورش بدیم. من کارای فروش و بازاریابی اینترنتیش رو بکنم. (اون موقع اصلاً کلمه دیجیتال مارکتینگ نبود!). داشتم راجع به بوقلمون تحقیق می‌کردم (یه جزوه ۵۰ صفحه‌ای هم راجع به بلدرچین آماده کرده بودم گذاشتم کنار!) که خوردم به داستان شترمرغ!

گفتم مهدی! گفت چیه؟ گفتم ببین، شترمرغ! گفت یعنی چی؟ گفتم ببین، شترمرغ خیلی خوبه! من تجربه قناری رو دارم. می‌گن شترمرغ اصلاً مرگ و میر نداره! یعنی اگه از ۳ ماهگی بگذره و بمیره، باید براش کارآگاه خصوصی بیاری ببینی کی کشتتش! گفت جدی می‌گی؟ گفتم آره، بذار تحقیق کنم.

سریع رفتم یه وبلاگ دیگه زدم برای شترمرغ! تو بلاگفا! (اولین کاری که می‌کردم همین بود، اول وبلاگ می‌زدم بعد می‌رفتم تحقیق!). یه جزوه ۱۲۰ صفحه‌ای راجع به شترمرغ آماده کردم.

نیما اسماعیلی: گفتم آقا مهدی (همون اوستای موتورساز)، یه جا اجاره کن، می‌ریم شترمرغ می‌خریم!

امین آرامش: تو کدوم شهر؟ سرمایه از کی بود؟

نیما اسماعیلی: آشتیان، استان مرکزی. سرمایه؟ جفتمون هیچی نداشتیم! من می‌گفتم یه خونه مادری پاکدشت داریم، اونو می‌ذارم ضمانت وام می‌گیرم. اونم می‌گفت یه زمینی با یه استاد دانشگاه شریکه، اونو می‌ذاره ضمانت وام می‌گیره! اون تو آشتیان مستأجر، من تهران مستأجر! دو تا آدم ندار که چیزی برای از دست دادن نداشتن و می‌خواستن پولدار شن!

رفتیم گشتیم و تحقیق کردیم. رفتم یه مزرعه تو گرمسار، ۶۰ تا جوجه شترمرغ خریدیم! یعنی از تحقیق وارد عمل شدیم! یادمه پسرخالم با تاکسیش اومد، سه نفری با تاکسی رفتیم گرمسار، ۶۰ تا جوجه شترمرغ رو تو سبد چیدیم تو تاکسی و بردیم آشتیان!

امین آرامش: جا داشتین براشون اونجا؟

نیما اسماعیلی: اون رفیقم یه جایی پیدا کرد. اول می‌خواستیم یه زمین بخریم بسازیم، ولی من دیگه از تجربه‌های قبلی درس گرفته بودم، گفتم نه! بذار اول یه جا اجاره کنیم، راه افتادیم بعد می‌خریم. رفت یه گاوداری قدیمی رو اجاره کرد، ماهی ۱۲۰ هزار تومن! اون موقع ۱۲۰ تومن برای من که تهران بودم عددی نبود (حقوقم تو بازار کمتر از این بود!)، ولی برای آشتیان خیلی پول زیادی بود! همه می‌گفتن چرا ۱۲۰ تومن اجاره می‌دین؟! مگه می‌خواین چی کار کنین؟! من می‌گفتم بابا ۱۲۰ تومن که پولی نیست، من با دو روز پیک موتوری درش میارم!

نیما اسماعیلی: خلاصه زدیم تو کار پرورش شترمرغ. یه مشکلی بود؛ ما تو آشتیان شترمرغ پرورش می‌دادیم، جایی که هیچ‌کس دیگه‌ای شترمرغ نداشت! اگه پرنده تلفات می‌داد، می‌بردیم پیش دامپزشک شهر، نمی‌فهمید چشه! می‌بردیم اراک، اونام نمی‌فهمیدن! مثل این بود که بری پیش دکتر بگی مریضم، نه مرغه، نه شتر! دکتره نمی‌فهمه چی به چیه! تلفات زیاد داشتیم اوایل. خودمون شدیم دکتر! هی بررسی می‌کردیم چی خوردن، چی شده… دو سه سری جوجه خریدیم و تلفات دادیم تا یاد گرفتیم.

این شترمرغ‌ها بزرگ شدن. شترمرغ یه چیز باحال داره؛ جوجه‌ش تو ۸ تا ۱۰ ماه، قدش می‌رسه به دو متر و نیم! خیلی رشدش سریعه! من که تهران بودم و اون موقع دانشجوی ارشد هم بودم (تازه داستان ارشد رو نگفتم!)، هر چند وقت یه بار که می‌رفتم آشتیان سر می‌زدم، برمی‌گشتم می‌دیدم اِ! چقدر بزرگ شدن! خیلی باحال بود! این یکی دیگه مثل قناری نبود که بزرگ شدنش معلوم نباشه! یه سالی طول کشید تا بزرگ شدن، ولی من دیگه چون اینترنت رو بلد بودم، تمام شترمرغ‌ها رو قبل از اینکه به سن کشتار برسن، پیش‌فروش کرده بودم.

امین آرامش: جدی؟ پیش‌فروش کرده بودی؟

نیما اسماعیلی: آره، اینو دیگه از قناری یاد گرفته بودم!

امین آرامش: چرا آدما می‌خریدن شترمرغ رو؟ فقط به خاطر گوشتش؟

نیما اسماعیلی: اون موقع تو ایران بیشتر به خاطر گوشتش بود. ولی شترمرغ از اون حیووناییه که (حداقل خارج از ایران، نمی‌دونم صنعتش تو ایران چقدر پیشرفت کرده) از همه‌چیزش استفاده می‌شه. پَرِش رو تو صنایع خطوط رنگ‌سازی و پولیش‌کاری استفاده می‌کنن (خیلی برای پولیش خوبه، شرکت‌های معروف دنیا استفاده می‌کنن). گوشتش چربی نداره و سالمه. از ناخنش برای یه کاری استفاده می‌کنن. حتی شنیدم یه قسمتی از چشمش رو به چشم آدم پیوند می‌زنن! از اون حیوونای خیلی پرکاربرده.

امین آرامش: پس تو بیشتر به کشتارگاه‌ها و این‌جور جاها می‌فروختی؟ اونم از طریق وبلاگ؟

نیما اسماعیلی: دقیقاً! با همون وبلاگ. چون هی محتوا تولید می‌کردم.

امین آرامش: یعنی با سرچ گوگل پیدات می‌کردن؟

نیما اسماعیلی: آره، با سرچ می‌رسیدن بهم.

امین آرامش: چه جالب! اون موقع هنوز سئو و اینا خیلی مطرح نبود، ولی اون بیزینس کار می‌کرد!

نیما اسماعیلی: آره کار می‌کرد. یه طوری بود که یادمه من به یه کشتارگاه، ماهی ۵۰۰ کیلو گوشت شترمرغ پیش‌فروش کردم! طرف اصلاً مزرعه ما رو ندیده بود! پول نگرفته بودما، ولی فروشمون جلوتر از تولیدمون بود. من سر داستان قناری یاد گرفته بودم که هر محصولی می‌خوام داشته باشم، باید اول بفروشمش. (برعکس خیلی از استارتاپ‌های الان که اول محصول تولید می‌کنن، بعد می‌مونن مشتری براش پیدا کنن). من همیشه اول می‌فروختم، بعد می‌رفتم سراغ تولید. برای همین سر شترمرغ مشکل فروش نداشتم.

مزرعه‌مون بزرگ بود و جا داشتیم. رفتیم دو سه تا بز هم آوردیم! از اون بزهای معروف اون موقع که بهشون می‌گفتن بز افغانی یا خالدار (سمت سیستان و بلوچستان زیاده). گوش‌های بلندی دارن، دو سه برابر بز ایرانی شیر می‌دن، دوقلو-سه‌قلو زا هستن، قدشون هم خیلی بلنده! گفتیم خب اینم بیاریم! کنار شترمرغ از این کارا هم می‌کردیم. بعد اون رفیقم چون موتورساز و فنی بود، دستگاه میکسر و خیلی از تجهیزات دیگه رو خودش ساخت. اینطوری هزینه‌هامون خیلی می‌اومد پایین.

نیما اسماعیلی: برای من تجربه خیلی جالبی بود. شاید چون خیلی به پول اهمیت نمی‌دادم… صبح مثلاً با کله خروس‌خون بیدار می‌شدم، می‌رفتم تخم شترمرغ‌ها رو برمی‌داشتم، شیر بزها رو می‌دوشیدم، داغ می‌کردم، یه صبحونه مشتی با نون محلی می‌زدیم…

امین آرامش: یعنی تو همون گاوداریه یه جایی هم برای زندگی خودتون درست کرده بودین؟

نیما اسماعیلی: آره دقیقاً. یه اتاقی داشت. اون رفیقم شب‌ها می‌رفت خونه‌ش، ولی من انقدر اون فضا رو دوست داشتم که شب‌ها همونجا می‌موندم! (به مادربزرگم می‌گفتم خونه داییمم، به داییم می‌گفتم خونه مادربزرگمم! می‌پیچوندم!) خیلی دوست داشتم صبح با صدای مرغ و خروس بیدار شم. یکی از بهترین تجربه‌های من همین زندگی روستایی‌طور بود. چون واقعاً حاشیه شهر بود، از جلوش جوجه‌تیغی رد می‌شد… گله‌دارها بهمون سر می‌زدن، چوپون‌ها می‌اومدن برامون آواز می‌خوندن… فضا واقعاً مثل فیلما شده بود! یادمه اون سال‌ها که تهران ارشد می‌خوندم، رفیقامو به عنوان گردش می‌بردم اونجا! فکر کن طرف از تهران می‌اومد تو اون فضا، خیلی براش جذاب بود. (شانس آوردم اون موقع تو کار تور بوم‌گردی نزدم وگرنه اونم شروع می‌کردم!)

امین آرامش: چقدر اون مزرعه رو داشتین؟

نیما اسماعیلی: یک سال. سال بعدش صاحب اونجا گفت دیگه بهتون اجاره نمی‌دم! یعنی گفت می‌دم، ولی قرارداد نمی‌نویسم! گفتیم چرا؟ گفت معلوم نیست، شاید فروختم، شاید فلان… داستان حمل و نقل شترمرغ هم مثل گاو و گوسفند نیست که راحت باشه. خلاصه دیدیم نمی‌شه، پروژه شترمرغ هم ظرف یک سال پرونده‌ش بسته شد!

نمی‌تونم بگم شکست بود یا نه، ولی یه تجربه به دست آوردیم و دیدیم مثل اینکه این کار هم برای ما کار نمی‌کنه. تازه داشتیم برنامه‌ریزی می‌کردیم کنارش زمین اجاره کنیم، خودمون یونجه بکاریم که هزینه دون بیاد پایین… ولی نشد. (اون رفیقم البته بعداً رفت یه جای دیگه اجاره کرد و چند تا گاو آورد و کارشو ادامه داد).

نیما اسماعیلی: من برگشتم تهران. چیکار کردم؟ با دو تا از همکلاسی‌های ارشد، رفتیم سراغ یه کار دیگه. (تو این بین یه مدت کوتاهی هم کافی‌نت داشتم و کارای این‌جوری می‌کردم که انقدر بی‌اهمیت بود نگفتم!). یه مجتمعی بود به اسم مجتمع فرهنگی مسجد خداداد، تو منطقه ۴ تهران، اتوبان آهنگ. یه فضای سه طبقه ۵۰۰ متری بود که افتاده بود گوشه حیاط مسجد. هیئت امنای مسجد گفتن: “آقا جون! شما بیاید اینجا یه کاری راه بندازید این مجتمع خالی نمونه، بچه‌ها بیان کلاس و رفت‌وآمد باشه.”

اون یکی از رفیقام زبانش خیلی خوب بود. گفتم: “حامد، بیا اینجا آموزشگاه زبان بزنیم.” گفت: “بزنیم!” گفتیم آقا ما آموزشگاه می‌زنیم، درصدی با شما کار می‌کنیم. یه نفر دیگه هم آوردیم که هم‌خوابگاهی حامد بود و فوق‌لیسانس تدریس زبان داشت. شدیم سه نفر: من و حامد به عنوان شریک، اونم به عنوان معلم اصلی و مدیر آموزشی.

من دیگه تو دانشگاه بازاریابی خونده بودم، مارکتینگ رو آکادمیک یاد گرفته بودم. یادمه اون کتاب معروف کاتلر (مدیریت بازاریابی) رو که خیلی هم قطوره، ترم اول ارشد سه بار از اول تا آخر جویده بودم!

وقتی می‌خواستیم آموزشگاه رو بزنیم، رفتیم تحقیق بازار واقعی کردیم. با اینکه محل ما اتوبان آهنگ بود، رفتیم خیلی از آموزشگاه‌های معروف سیدخندان (که اون موقع بورس آموزشگاه زبان بود) رو بررسی کردیم. خودمون به عنوان شاگرد می‌رفتیم تست تعیین سطح می‌دادیم! اون رفیقمون که فوق‌لیسانس تدریس زبان داشت، یه جوری تست می‌داد که بیفته سطح استارتر (A, B, C)! فقط برای اینکه ببینیم چطوری تست می‌گیرن، قیمت‌ها چنده، روش کارشون چیه… اون مسئول هیئت امنا هی می‌گفت چرا ثبت‌نام رو شروع نمی‌کنید؟ عجله داشت. ما می‌گفتیم نه، داریم تحقیق می‌کنیم!

نتیجه اون تحقیقات این شد که اولین دوره ثبت‌نام، ۱۰۰ تا شاگرد گرفتیم! برای یه آموزشگاه محلی عدد خیلی خوبی بود. اونم فقط با تراکت پخش کردن! چرا؟ چون کامل تحقیق کرده بودیم. فهمیده بودیم آموزشگاه‌های دیگه هیچ‌کدوم زیر ۷ سال رو ثبت‌نام نمی‌کنن، ولی ما شاگرد ۳ ساله هم گرفتیم! کنار زبان، کلاس‌های دیگه هم گذاشتیم؛ اگه کسی تدریس خصوصی کامپیوتر می‌خواست من درس می‌دادم، ریاضی رو فلانی…

نیما اسماعیلی: همون سال‌ها (۹۰-۹۱) بود که زلزله ورزقان اتفاق افتاد. من تو فیس‌بوک دنبال کار داوطلبانه می‌گشتم (جسته گریخته قبلاً هم کارایی کرده بودم). اونجا با جمعیت امام علی (ع) آشنا شدم. رفتم مرکز تهرانشون که تو خونه‌ای قدیمی تو چهارراه مولوی بود (بهش می‌گفتیم خونه ایرانی). اونجا کمک می‌کردم بار جابجا کنیم، بسته‌بندی کنیم… اون اولین فرمی بود که تو جمعیت پر کردم و کارم باهاشون شروع شد. همزمان با آموزشگاه، یه سری بچه‌های تحت پوشش جمعیت رو هم می‌گفتیم بیارن آموزشگاه ما رایگان بهشون درس بدیم.

امین آرامش: کار اون آموزشگاه تا کجا پیش رفت؟

نیما اسماعیلی: آموزشگاه خیلی خوب شاگرد می‌گرفت و تو منطقه مثل توپ ترکیده بود. مدرس‌هامون خداییش خوب بودن. من خودم به عنوان شاگرد می‌نشستم سر کلاس‌هاشون. برای کنکور هم تبلیغ کردیم، مشاوره تحصیلی می‌دادیم. من اونجا، چون خودم یه رشته‌ای رو به زور انتخاب کرده بودم، خیلی دغدغه داشتم که پدر و مادرا بچه‌ها رو مجبور نکنن. قشنگ می‌نشستم با مادرا صحبت می‌کردم: “خانم! اگه بچه‌تون تاریخ هم دوست داره، بذارید با عشق بره بخونه. اگه قراره نفر اول ریاضی بشه ولی علاقه‌ای نداره، به درد نمی‌خوره. اشتباه منو نکنید. ببینید بچه خودش چی می‌خواد.” خیلی اون سال‌ها کار مشاوره کنکور انجام دادیم.

ولی متأسفانه چون آموزشگاه مال هیئت امنای مسجد بود، یه بحثی پیش اومد و تعطیلش کردن! و اون فضای ۵۰۰ متری، بعد از ۱۰-۱۲ سال هنوزم تعطیله! ما شاگردها رو بردیم تحویل یه آموزشگاه دیگه دادیم، گفتیم این شاگرد، اینم معلم، ما هیچی نمی‌خوایم، فقط این بچه‌ها رو زمین نمونن. پرونده آموزشگاه اونجا بسته شد.

نیما اسماعیلی: همون موقع‌ها که با بچه‌های ارشد بودیم و من داشتم بازاریابی و مارکتینگ می‌خوندم، دیدم این رشته چقدر تو دنیا جدیده و تو ایران تقریباً هیچی ازش نیست. با خودم گفتم من دیگه تو ایران نمی‌گنجم! باید از ایران برم! داداشم بزرگ شده بود، گفتم مادرم رو می‌سپارم به داداشم و میرم. یادمه ترم اول ارشد سه تا مقاله نوشتیم، هر سه تا تو همایش‌های خارجی پذیرفته شد. شروع کردیم مقاله آی‌اس‌آی و… نوشتن که اپلای بگیریم. نیتم این بود که برم آمریکا، ۵-۱۰ سال درس بخونم و کار کنم، بعد برگردم به مملکتم خدمت کنم! (قشنگ با حامد صحبت کرده بودیم سر این قضیه).

تا اینکه خوردم به پست جمعیت امام علی (ع). شانسم بود، چی بود، نمی‌دونم… وارد مناطق حاشیه شدم. مردمی رو دیدم که قبلاً ندیده بودم. من خودم بچه حاشیه بودم، کار کرده بودم، ولی اولش گفتم اون فقری که من دیدم، فقر واقعی نبود. اونجا بود که مسیر زندگیم عوض شد. دیدم نه، من نمی‌تونم برم. باید بمونم.

کاری تو جمعیت نمی‌کردم ها! نمی‌گم کار خاصی می‌کردم. ولی دیدم اینجا می‌تونم یه کارایی بکنم. چهار تا بچه رو از اینجا ببرم اونجا، چهار تا وسیله جابجا کنم، اون چیزایی که یاد گرفتم رو در همین حد پیاده کنم و حس خوب اثرگذاری داشته باشم.

یادمه اوایل که وارد جمعیت شدم، یه پروپوزال کارآفرینی نوشتم که بیایم برای خانواده‌های تحت پوشش کارآفرینی کنیم. خدا رو شکر اون پروپوزال تصویب نشد! چرا می‌گم خدا رو شکر؟ چون بعداً فهمیدم خانواده‌های تحت پوشش جمعیت، فقط خانواده‌های فقیر نبودن؛ بچه‌های مناطق حاشیه، بچه‌های کوره‌پزخونه‌ها، بچه‌هایی بودن که سر چهارراه کار می‌کردن… سختی این بچه‌ها فقط فقر مالی نبود. خیلی فرق می‌کنه بچه‌ای که سر چهارراه داره روزی کلی پول درمیاره رو بخوای مجبورش کنی بیاد سر یه کار ثابت با حقوق کم وایسه! چرا؟ چون اون درآمد چهارراه رو باید ببره بده به اون بابای معتادش که خرج موادش رو بده! اون بابا نمی‌ذاره بچه بره یه فنی یاد بگیره که آینده‌ش تأمین شه. بچه باید پول امشب بابا رو برسونه، وگرنه کتک می‌خوره و هزار تا بلای دیگه سرش میاد.

برای همین می‌گم خدا رو شکر پروپوزال اولم تصویب نشد، چون من هیچ ذهنیتی از این بچه‌ها نداشتم. فکر می‌کردم یه سری بچه‌ان مثل خودم، فقط یه کم فقیرتر! بعداً فهمیدم نه، داستان بچه‌های حاشیه فقط فقر مالی نیست، خیلی پیچیده‌تره. پول زیادی هم ممکنه دستشون بیاد، ولی اصلاً داستان یه چیز دیگه است. به قول مؤسس جمعیت، “شاید باید ۵۰ سال، ۱۰۰ سال روی این خانواده‌ها کار کنیم تا نسل بعدشون یه اتفاق خوبی براشون بیفته.”

امین آرامش: این نگاه خیلی بلندمدته! به هر کی بگی می‌گه برو بابا! یعنی چی ۱۰۰ سال؟!

نیما اسماعیلی: دقیقاً! منِ آدمی که دنبال پولدار شدن سریع بودم، حالا باید کاری می‌کردم که ۱۰۰ سال دیگه نتیجه بده؟! برای همین خیلیا وسط کار می‌بریدن، چون اثر سریع نمی‌دیدن. ولی داستان جمعیت امام علی این بود.

امین آرامش: ما یه مهمون دیگه هم داشتیم، ایمان قمشه‌ای (قسمت ۴ پادکست)، که جمعیت امام علی تأثیر خیلی جدی روی مسیر فکری و شغلیش داشت. واقعاً حیفه، حیفه که سر اون داستان‌هایی که برای همچین جمعیت مؤثر و خفنی پیش آوردن…

نیما اسماعیلی: جمعیت زندگی منو متحول کرد، نگاه منو عوض کرد.

نیما اسماعیلی: من با جمعیت، ۴ سال بعد از شروع فعالیتم، برگشتم پاکدشت! یه شب برای پخش کیسه‌های مواد غذایی (طرح کوچه گردان عاشق) رفتیم. مناطقی رو تو پاکدشت دیدم که تو ۱۰ سال زندگی قبلیم اونجا، اصلاً ندیده بودم! پاکدشت شهر کوچیکیه ها! رفتیم وارد یه خونه‌ای شدیم، یه دختر بچه هشت-نه ساله به اسم رویا اونجا بود. رویا با پدرش زندگی می‌کرد. خونه‌شون فرش نداشت! به قطر ۳۰ سانت، کف خونه پُرِ زباله بود! خونه با زباله فرش شده بود! یه پدر و دختر داشتن تو این خونه زندگی می‌کردن!

یه بار بهزیستی این بچه رو گرفته بود، پدره رفته بود با داد و بیداد و شاید کتک، بچه رو پس گرفته بود! این بابا از اینایی بود که قدیماً تو پارک‌ها رو دیوار مرگ موتورسواری می‌کردن. می‌گفت قبلاً مهندس بوده، تخصص مواد منفجره داشته! می‌گفت من خونه رو بمب‌گذاری کردم! ما هم نمی‌تونستیم بگیم دروغ می‌گه! آدم بسیار باسوادی بود، انواع دیوان شعرا رو حفظ بود، ولی معتاد بود. موادش رو هم خودش از گیاه‌هایی که اطراف پاکدشت پیدا می‌کرد درست می‌کرد! یه نابغه به این روز افتاده بود! رویا تو این شرایط بود. مادرش نمی‌دونم تبریزی بود یا کجا، پیداش نمی‌کردیم.

بعداً جمعیت امام علی (منظورم کل مجموعه است، نه شخص من) به خاطر همین رویا، رفت تو پاکدشت یه مرکز جدید زد. من تعجب کرده بودم! این همه سال، ۵۰ متری همین خونه، زمین فوتبال بود، ما ماه‌ها اونجا فوتبال بازی کرده بودیم، ولی هیچ‌وقت همچین فقری رو ندیده بودم!

امین آرامش: به چه بهانه‌ای تعطیل کردن جمعیت امام علی رو؟ دلیل اصلیش قابل گفتنه به نظرت؟

نیما اسماعیلی: والا نمی‌دونم، نمی‌خوام پادکست رو به خطر بندازم. ولی خب، جمعیتی بود که می‌تونم بگم جزو سه تا NGO بزرگ ایران بود که همه‌مون داوطلب بودیم، حقوق نمی‌گرفتیم، حتی اگه ۲۴ ساعته کار می‌کردیم (حتی هیئت مدیره‌ش). (چرا می‌گم سه تا؟ چون دوتای دیگه رو ندیدم، شاید بیشتر باشه). خب این مدل کار کردن، داستان درست می‌کرد. فکر کن یه نهادی که انقدر نهادسازی کرده، هزاران عضو داوطلب بدون حقوق داره… معلومه که با نهادهای دیگه مثل کمیته امداد و هلال احمر مقایسه می‌شه و این مقایسه خوشایند نیست.

یادمه سیل لرستان که رفتیم (پلدختر بودیم)، کامیون‌های امدادی که می‌اومدن، مردم با چوب می‌اومدن سمتشون حمله کنن! ولی وقتی ما می‌رفتیم (می‌گفتیم ما از جمعیت امام علی هستیم)، مردم آروم می‌شدن. چرا؟ چون قبلش فلان ارگان رفته بود، آب معدنی‌ها رو اول روستا خالی کرده بود و رفته بود! ولی ما می‌رفتیم تو خونه‌ها، با مردم حرف می‌زدیم. مردم به معنای واقعی از ما پذیرایی می‌کردن! سیل همه زندگیشون رو برده بود، ولی همونجا یه مرغی می‌کشتن برامون غذا درست می‌کردن! می‌گفتن شماها خوبید، ولی فلان ارگان فقط میاد عکس می‌گیره و می‌ره، یا کمک‌ها رو درست پخش نمی‌کنه.

اون موقع‌ها، چه زلزله کرمانشاه، چه سیل لرستان، جمعیت امام علی روزانه گزارش مالی و عملکرد منتشر می‌کرد: اینقدر پول از مردم گرفتیم، اینقدر خریدیم، اینقدر تحویل دادیم. چرخش مالی خوبی هم داشت، چون مردم خیلی اعتماد داشتن به خاطر همین شفافیت. یادمه اون سال تو توییتر مردم رفتن به هلال احمر گفتن آقا اینا دارن گزارش می‌دن، همه‌شونم داوطلبن، چرا شما گزارش نمی‌دید؟! (که بماند که دو سال بعدش مدیرعامل وقت هلال احمر رو به جرم اختلاس گرفتن!).

این فرهنگ شفافیت داشت روی NGOهای بزرگتر هم اثر می‌ذاشت. همینا کافی بود دیگه… چرا باید همچین نهادی بر بیفته؟ تابلوئه دیگه. ببین، سر سیل لرستان، یه سری روستاها راهشون قطع شده بود. یکی از بچه‌های ما رفت دو روز تو فرودگاه خرم‌آباد نشست، گفت آقا ما همه چی وسیله داریم، از جمعیت امام علی هستیم، تو رو خدا یه هلیکوپتر به ما بدید می‌خوایم به فلان روستا کمک برسونیم. ارتش هلیکوپتر داد! (ما که نمی‌تونیم هلیکوپتر بخریم!). وسیله‌ها رسید به اون روستا. بعداً کیهان تیتر زد: چطوری جمعیت امام علی زودتر از هلال احمر به این روستا رسید؟! همین شد داستان! آقا ما چیکار کنیم؟ رفتیم از ارتش خودتون هلیکوپتر گرفتیم!

امین آرامش: من با چند نفری که با جمعیت کار کردن صحبت کردم، یه حسی از “کارخونه آدم‌سازی” داشتم واقعاً. وقتی آدم اون فضا رو می‌بینه، نوع نگاهش به آدم‌ها، حتی به وطن، تغییر می‌کنه.

نیما اسماعیلی: دقیقاً! مخصوصاً که خیلی از ماها تو سن پایین (۱۸-۱۹-۲۰ سالگی) وارد شدیم. اول جوونی میای، یه نگاه دیگه‌ای به زندگی و آدما پیدا می‌کنی، مسیر زندگیت عوض می‌شه.

یه مثال بزنم: دعوای جاری و باجناق و این چیزا تو خانواده‌های متأهل زیاده دیگه. ما هم تو جمعیت خیلیا متأهل بودیم. انقدر درگیر مسائل حاد این خانواده‌های آسیب‌دیده بودیم که اصلاً رومون نمی‌شد سر این مسائل کوچیک تو خونه بحث کنیم! می‌گفتیم بابا مردم دارن سر چی می‌جنگن، من بیام سر این چیزا دعوا کنم؟! نگاه به زندگی عوض می‌شه.

من خودم دو بار تو جمعیت یه تجربه‌ای داشتم که… (چرا می‌گم متأسفانه؟ الان می‌فهمید). یه شب رفتیم کیسه مواد غذایی ببریم درِ یه خونه‌ای، دیدیم بوی گاز میاد! چی شده بود؟ ماه رمضون بود، شیر گاز رو باز گذاشته بودن که دسته‌جمعی خودکشی کنن! ما که رسیدیم، طرف می‌گفت امشب شب آخر زندگیمون بود، از همه چی بریده بودیم، شما رو خدا رسوند… یه خانواده داشت نجات پیدا می‌کرد. نه به خاطر منِ نوعی، به خاطر اون حس تعلق به یه مفهوم جمعی، به خاطر اونایی که فکر می‌کنن کسی نمی‌بینتشون… معلومه که تو مغز آدم یه اتفاقاتی می‌افته. تعبیر “کارخونه آدم‌سازی” واقعاً دور نیست.

امین آرامش: خیلی عالی، چقدر خوب که این تجربه رو داشتی و چقدر بد که به خاطر سیستمی که این نهادسازی مؤثر رو برنمی‌تابه، این اتفاق افتاد. بیا از این فضا بیایم بیرون… پرونده این تیکه رو ببندیم و برگردیم سر مسیر شغلی.

نیما اسماعیلی: آره، ولی خیلی خوشحالم که اینا رو گفتیم. واقعاً یه دِینی حس می‌کردم.

امین آرامش: دمت گرم. خب، آموزشگاه زبان تعطیل شد. بعدش چی؟

نیما اسماعیلی: آموزشگاه تدریس عمومی رو که جمع کردیم، من اومدم با داداشم آموزشگاه تدریس خصوصی زدیم! چون داستان سایت و اینا رو بلد بودم دیگه. یه سایت زدم به اسم “مدرسان سرآمد شهر”. اسمش از کجا اومد؟ یه پیک موتوری داشت رد می‌شد، پشتش نوشته بود “آشپز سرآمد شهر”! گفتم ما هم می‌شیم مدرسان سرآمد شهر! انقدر راحت! این دیگه اولین سایت واقعی من بود (قبلی‌ها همه وبلاگ بلاگفا بودن). یه دامنه خریدیم.

اون سال، اولین سالی بود که مقطع ششم ابتدایی تو ایران راه افتاده بود. دخترخاله‌م که معلم بود، دوره ضمن خدمتش رو رفته بود. تابستون، قبل از شروع مدارس، ما کتاب‌های ششم رو ازش گرفتیم. داداشم (مصطفی) شروع کرد از روی کتاب‌ها نمونه سؤال طرح کردن. فکر کن، اولین سالیه که این پایه اومده، هیچ منبع و نمونه سؤالی وجود نداره، مادرا همه نگران…

ما شروع کردیم تو سایتمون نمونه سؤال‌های رایگان امتحانی ششم ابتدایی منتشر کردن. یهو دیدیم سایتمون از دسترس خارج شد! به پشتیبان زنگ زدم گفتم یعنی چی سایت دان شده؟! گفت پهنای باندتون تموم شده! گفتم پهنای باند دیگه چیه؟! مگه محدودیت داره؟! (تازه اونجا با این مفاهیم آشنا شدم!). گفت آقا اینقدر مخاطب دارید که پهنای باندتون پر شده! گفتم نامحدودش کن! چقدر باید پول بدم؟!

امین آرامش: خب چی می‌فروختین تو اون سایت؟

نیما اسماعیلی: ما نمونه سؤال‌ها رو رایگان گذاشته بودیم (اینجا دیگه داشتم کار محتوا رو جدی‌تر یاد می‌گرفتم). ولی پایین صفحه‌ها نوشته بودیم: اعزام مدرس خصوصی ریاضی ششم ابتدایی”، “اعزام مدرس خصوصی فلان درس”… ما با این محتوای رایگان، خدمات معلم خصوصی می‌فروختیم.

امین آرامش: آها! یعنی با محتوا جذب می‌کردین، بعد معلم خصوصی می‌فرستادین.

نیما اسماعیلی: آره. من یا داداشم می‌رفتیم خونه‌شون قرارداد می‌بستیم، فکر کنم ۳۰ درصد کمیسیون جلسه اول رو می‌گرفتیم، دیگه معلم جلسات بعد رو خودش می‌رفت. (معمولاً هم قرارداد تمدید نمی‌شد و خودشون با معلم هماهنگ می‌کردن، ما هم اینو می‌دونستیم). ولی کار اصلی ما اعزام معلم بود. چون اولین محتوا رو تو حوزه ششم ابتدایی تو ایران ما تولید کرده بودیم، همیشه زنگ‌خور داشتیم و سایتمون خیلی مخاطب داشت.

امین آرامش: سایت چی بود؟ وردپرس بود؟

نیما اسماعیلی: سایت جوملا بود و خیلی هم مخاطب داشتیم. البته فقط ششم ابتدایی نبود، درس‌های دانشگاهی و دبیرستان و همه‌چی بود دیگه.

امین آرامش: اون چی شد؟ اونو چرا ول کردی؟

نیما اسماعیلی: سال ۹۲، داداشام که دوقلو بودن، همزمان نیت کردن ازدواج کنن! یه روز رفتم به مادرم گفتم مامان، مصطفی می‌خواد زن بگیره، گفته بیام به تو بگم. مامانم گفت: اِ… مرتضی هم می‌خواد زن بگیره، اونم گفته به تو بگم! گفتم پس چرا به من گفتی به تو بگم؟! مامانم گفت تو چرا گفتی به من بگم؟! تازه فهمیدیم من دارم راجع به مصطفی حرف می‌زنم، مامانم راجع به مرتضی! خلاصه دوقلوها با هم تصمیم گرفته بودن ازدواج کنن!

خب دیگه، خرج و مخارج عروسی و اینا… منم که هیچ‌وقت پول جمع‌کن نبودم! هر چی درمی‌آوردم همون موقع خرج می‌شد یا تو همون بیزینس می‌رفت. اینجا دیگه فشار خانواده زیاد شد. نه روی شخص من، ولی خب باید یه جوری کمک می‌کردم. داداشام خداییش کار می‌کردن، ولی خرج عروسی سنگینه، معمولاً یه پدر یا بزرگتری باید کمک کنه، ما هم که نداشتیم.

نیما اسماعیلی: من مجبور شدم سال ۹۲، تن به کارمندی دولت بدم! رفتم وزارت نیرو استخدام شدم. اول حکمم خورده بود کارشناس تدارکات! گفتم نه! من درسته بیرون با پیک موتوری کار می‌کنم، ولی حاضر نیستم بیام تو اداره دولتی برای این و اون قند و چایی بخرم! (همین کار رو تو جمعیت امام علی با افتخار و رایگان انجام می‌دادم‌ها!). ولی حاضر نبودم تو شغل دولتی این کارو بکنم.

یادمه اون کسی که می‌خواست منو استخدام کنه گفت: “اینجا پسر! دکترای مملکت برای من رانندگی وانت می‌کنن، تو این کارو نمی‌کنی؟!” گفتم: “ببین! من بیرون با موتور کار می‌کنم، ولی این کارِ تدارکات رو برای شما انجام نمی‌دم!” نمی‌دونم چرا، ولی راحت بگم، تو دولت کسر شأنم می‌شد این کارو بکنم! سال‌ها بود برای خودم کار کرده بودم، از ۶ سالگی، هیچ‌وقت خجالت نمی‌کشیدم، ولی تو شغل دولتی حاضر نبودم این کارو بکنم.

خلاصه، چون بالاخره لیسانس بازرگانی داشتم و یه چیزایی بلد بودم، منو گذاشتن کارشناس بازرگانی، مسئول مناقصات و استعلام‌ها و این کارا. من از سال ۹۲ تا ۱۴۰۱، یه شغل کارمندی رسمی دولت داشتم.

امین آرامش: خدا رو شکر! بالاخره یه کاری بود که ۹ سال توش موندی! خب کارمندی دولت بوده دیگه.

نیما اسماعیلی: آره، ۹ سال! البته اگه فکر کنی من تو این ۹ سال فقط همین یه کارو می‌کردم، اشتباه می‌کنی! من آدمی نبودم که یه جا وایستم، مخصوصاً تو کار دولتی!

امین آرامش: خب بعدش دیگه نبودی؟ از یه جایی به بعد…

نیما اسماعیلی: آره، من ۱۴۰۱ به خاطر اتفاقاتی که افتاد و بازداشت شدم، از اونجایی که همه‌ کارا رو یهو ول می‌کنم، یه روز دیگه سر کار نرفتم! بدون اینکه استعفا بدم! مثل همون دانشگاه!

امین آرامش: بعدش داستان نشد؟

نیما اسماعیلی: نمی‌دونم والا اونجا چه خبره! هر چند وقت یه بار نامه می‌زنن که بیا تعیین تکلیف کن. چون ضامن دارم و یه سری وام و بدهی داشتم، قسط‌ها رو سر ماه پرداخت می‌کنم که برای ضامنم مشکلی پیش نیاد، ولی کلاً دیگه نرفتم دنبالش. عادتمه انگار!

امین آرامش: اون کارمندی دولتو چرا ول کردی؟ (البته به جز داستان آخرش).

نیما اسماعیلی: خب چند تا دلیل داشت. یکی اینکه من هیچ‌وقت ذهنم کارمند نبود، مخصوصاً کارمند دولت. (الان البته خیلی دوست دارم برای یه شرکت خصوصی خوب کار کنم، اثرگذار باشم، یه جور کارآفرینی سازمانی). تو دولت چرا دوست نداشتم؟ چون هیچ اتفاقی نمی‌افتاد، نمی‌تونستی کار جدیدی بکنی، ارزشی اضافه کنی. روز اول که گفتم تدارکات نمی‌رم، رفتم بازرگانی، یکی دو ماه اول خیلی انگیزه داشتم. ولی بعد دیدم مدیرم فقط به فونت نامه‌ها گیر می‌ده! یه بار تست کردم، همون نامه خودش رو دوباره بهش دادم، بازم به فونت گیر داد!

امین آرامش: خب بالاخره رئیس بودنش رو یه جوری باید نشون می‌داد دیگه!

نیما اسماعیلی: دقیقاً! دیدم ظاهراً روال همینه! این فقط باید رئیس بودنش رو نشون بده. بعداً دیگه یاد گرفتم فقط کپی-پیست کنم! اینکه می‌خواد گیر بده، بذار بده! من فقط باید گوشم در و دروازه باشه که نیاز به قدرتش ارضا بشه!

امین آرامش: یه حرف معروفی تو تفکر سیستمی هست که می‌گه اول آدما سیستم‌ها رو می‌سازن، ولی بعدش این سیستم‌ها هستن که آدما رو می‌سازن. وقتی یه سیستمی داری که پیشرفت توش لزوماً به ارزش‌آفرینی نیست، همین می‌شه دیگه. آدمای سالم هم می‌رن توش، معیوب می‌شن.

نیما اسماعیلی: دقیقاً همینه! می‌گم، این مدیر من آدم نخبه‌ای بود‌ها! (نخبه آکادمیک، با سهمیه بنیاد ملی نخبگان اومده بود). یا معاون اون سال‌های ما، زمان جنگ آمریکا بوده، برگشته بود ایران که به صنعت برق خدمت کنه. آدم بزرگی بود. ولی سیستم اگه درست نباشه، آدما رو خراب می‌کنه.

امین آرامش: خب، پس دلیل اول این بود که ذاتاً کارمند دولت نبودی. دلیل دیگه؟

نیما اسماعیلی: من چون سر کار دولتی وقتم زیاد آزاد بود، تو این مدت هی کارهای مختلف راه می‌انداختم. اون موقع حقوقم حدود ۲ میلیون و ۵۰۰ بود، عین همین ۲ و ۵۰۰ رو قسط می‌دادم (به خاطر داستان عروسی داداشام و…). نیاز داشتم یه کار دیگه‌ای داشته باشم که هم فعال باشم، هم درآمد داشته باشم.

نیما اسماعیلی: سال ۹۴، یه شرکت ترکیه‌ای به اسم “اوزن کمپرسور”، به داداشم (مصطفی) پیشنهاد داد که بیا نمایندگی فروش و خدمات پس از فروش ما رو تو استان مرکزی بگیر. (کمپرسور هوا برای کارخونه‌ها، از این بزرگا). داداشم قبلاً تو یه کارخونه روی کار می‌کرد، اینا از اونجا پیداش کرده بودن. من و داداشم رفتیم زنجان که قرارداد رو بگیرن. اونجا طرف پرسید شما چی کاره‌ای؟ گفتم کارم اینترنت و فروش و ایناست. گفت می‌شه با ما هم کار کنی؟ گفتم من یه کاری می‌کنم؛ سایت می‌زنم، سعی می‌کنم کل فروش ایران رو بگیرم. چون درصدی بود، پولی هم نمی‌خواستن بدن. گفت باشه.

هیچی دیگه! دوباره بار خورد رفتیم! یه سایت طراحی کردیم به اسم “اوزن کمپرسور”. من و مصطفی و یه شریک دیگه. من کارای سایت و محتوا و سئو و اینا رو انجام می‌دادم، مصطفی و اون رفیقمون هم شهر به شهر می‌چرخیدن و تو نمایشگاه‌ها شرکت می‌کردن که مشتری پیدا کنن. (سایت رو اون موقع دادیم ۱ میلیون و ۵۰۰ برامون طراحی کردن).

همزمان با اینا، داداش دیگه‌م (مرتضی، اون یکی دوقلو) که کار تأسیسات و لوله‌کشی می‌کرد، به مشکل خورده بود. سال ۹۲-۹۳ رکود مسکن شد. مرتضی و شریکش قبلاً ۳۰ تا نیرو زیر دستشون بود، پروژه‌های بزرگ داشتن. ولی انقدر کار کم شد که نزدیک بود مرتضی بره با ماشین مسافرکشی کنه! من یه روز فهمیدم گاهی با ماشین می‌ره کار می‌کنه. خیلی ناراحت شدم. نه که مسافرکشی بد باشه، ولی گفتم داداش من که لوله‌کشه، چرا باید بره با ماشین کار کنه؟ گفتم مرتضی بیا یه سایت برای تو و شریکت بزنم، براتون مشتری میارم، دیگه نری با ماشین کار کنی.

گفت چقدر می‌شه؟ گفتم سه نفری نفری ۳۰۰-۴۰۰ تومن بدید سایت بزنم، بعداً هم درصدی کار می‌کنیم. (به مرتضی گفتم من از تو درصد نمی‌گیرم، سهم خودم رو هم می‌دم به تو، ولی به شریکت نگو که بد عادت نشه!). شریکش قبول نکرد! گفت چرا باید درصد بدیم؟ اگه نشد چی؟ هیچی دیگه، کارشون کلاً خوابید و اون شریکه رفت شد صندوق‌دار یه شیرینی‌فروشی! (آدمی که شاسی‌بلند زیر پاش بود و ۳۰ تا نیرو داشت!).

این دو تا که جدا شدن، من برای مرتضی یه سایت زدم با دامنه Piping24.ir (یعنی تأسیسات ۲۴ ساعته). یه قالب آماده جوملا خریدم ۲۵ هزار تومن! گفتم خب، کار محتوای اینم کنار اون کمپرسوره انجام می‌دم! (همزمان کارمند دولت هم بودم، جمعیت امام علی هم می‌رفتم! فقط شبا اگه یادم نمی‌رفت می‌خوابیدم!).

نیما اسماعیلی: یک سال روی اون کمپرسوره کار کردیم، ولی موفق نشدیم، پروژه نگرفتیم، شراکتش هم خوب پیش نرفت. ولی داشتم سایت تأسیسات ۲۴ رو کم‌کم میاوردم بالا. یه روز رفتم خونه مرتضی اینا، اولین محتوای تصویری، یعنی ویدئو، رو درست کردیم: آموزش نصب پمپ آب! این ویدئو رو که گذاشتیم تو سایت، ترکید! همون داستان سایت مدرسان سرآمد شهر تکرار شد! بازدید، زنگ‌خور… آقا نصب پمپ، آقا تعمیر پمپ… گفتم یعنی چی؟! اصلاً نمونه‌ش نیست!

دارم راجع به کی صحبت می‌کنم؟ اسفند ۹۴، اوایل ۹۵. اصلاً سایت دیگه‌ای تو این حوزه نبود! فضا خالیِ خالی بود! آچاره و اینا هنوز نبودن. یادمه یکی بهم گفت دیوونه‌ای می‌خوای سایت لوله‌کشی بزنی؟! گفتم من می‌خوام اولین لوله‌کش دیوونه باشم که سایت داره! (کلمه استارتاپ رو من چند سال بعدش تازه فهمیدم یعنی چی!).

من و مرتضی سایتو زدیم، ولی بعد چند ماه با هم به مشکل خوردیم و جدا شدیم. رفتم با شاگرد مرتضی شریک شدم، چون به یه نفر فنی نیاز داشتم. سایت اومد بالا، زنگ‌خور خیلی زیاد شد. اون شریکم همزمان تو یه مغازه دیگه هم کار می‌کرد. مدل کارمون چطوری بود؟ ما کار رو می‌گرفتیم، آدرس رو پیامک می‌کردیم برای سرویس‌کارهایی که پیدا کرده بودیم. اونا می‌رفتن کار رو انجام می‌دادن، هفته‌ای یه بار می‌اومدن خونه ما، رو کاغذ حساب کتاب می‌کردیم، کمیسیون ما رو می‌زدن به حسابمون! طرف می‌اومد تو خونه رو تخت می‌نشست! دفتر که نداشتیم! سرویس‌کارا هم گاهی پول نمی‌دادن، اذیت می‌کردن… ولی چاره‌ای نداشتیم.

نیما اسماعیلی: زنگ‌خور دیگه خیلی زیاد شده بود. اواخر ۹۵، اوایل ۹۶ بود. داداشم مصطفی تو یکی از شرکت‌های زیرمجموعه گلدیران مهندس فروش بود. گفتم مصطفی چقدر اونجا می‌گیری؟ بیا پیش من کار کن، اونو ولش کن. اونم اومد. مصطفی شد اولین نفری که ما تو تأسیسات ۲۴ استخدام کردیم!

قبل از مصطفی، من و اون شریکم هر چی درمیاوردیم، سر ماه نصف می‌کردیم تموم می‌شد می‌رفت. ولی وقتی مصطفی اومد، دیگه شکل رسمی‌تری گرفت. بعد ۵-۶ ماه هم رفتیم اپلیکیشن زدیم. (می‌گم، من اصلاً ذهنم اپلیکیشنی نبود! اسنپ و تپسی رو می‌دیدم، ولی چون همیشه فروشنده بودم و مشتری پیدا می‌کردم، سیستم پشتش رو بلد نبودم).

تا سال ۹۷-۹۸ شرایطمون خوب بود. اسفند ۹۸، یه ارزش‌گذاری روی مجموعه‌مون انجام شد (گفتیم می‌گن استارتاپ‌ها رو ارزش‌گذاری می‌کنن و می‌خرن!). حدود ۱۰ میلیارد تومن ارزش گذاشتن روش! گفتم پسر! چقدر پول! (من سال ۹۶ یه پولی داشتم می‌تونستم با وام و قسط خونه بخرم، نخریدم، گفتم پول رو می‌ذارم تو کار. گفتم ایول! الان می‌تونم اون خونه رو جبران کنم!).

بعدش خوردیم به کرونا! ما یه اتاق اجاره کرده بودیم به عنوان دفتر. به بچه‌ها گفتم می‌گن یه چیزی اومده به اسم کرونا، من نمی‌تونم روی جون آدما ریسک کنم. برید خونه‌هاتون، دورکاری می‌کنیم! ما سیستم دورکاری رو راه انداختیم و از اسفند ۹۸ تا الان دورکار هستیم! هیچ‌وقت به دفتر برنگشتیم.

امین آرامش: الان تأسیسات ۲۴ داره کار می‌کنه؟

نیما اسماعیلی: آره، داره کار می‌کنه. بچه‌های مرکز تماس ما تو شهرهای مختلفن. من به خاطر اون چیزی که تو جمعیت یاد گرفته بودم، سعی می‌کردم آگهی‌های استخدامم رو برای شهرهای مرزی بزنم. مثلاً اگه نیروی کال سنتر می‌خواستیم، ترجیحم این بود خوزستان باشه، زاهدان باشه… تهران نباشه. دورکاری این امکان رو بهمون داد.

امین آرامش: پس موقعی که از کار دولتی اومدی بیرون، تأسیسات ۲۴ بوده و داشته پول درمیاورده که با خیال راحت اومدی بیرون؟

نیما اسماعیلی: نه دقیقاً! سال ۹۹ که می‌خواستم از کار دولتی بیام بیرون، تأسیسات ۲۴ پول درمیاورد، ولی درآمدش پایدار نبود. قسط و قرض هم دیگه نداشتم، متأهل هم بودم. دنبال این بودم که برم یه روستای اطراف تهران زندگی کنم (به خاطر اون تجربه خوب شترمرغ). خیلی روستاها رو گشتیم. حتی روستاهای شمال خوزستان که برخلاف تصور، آب و هوای خوبی دارن. ولی از کرونا خیلی می‌ترسیدیم، نتونستیم از تهران خارج شیم. درآمد تأسیسات ۲۴ هم هی بالا پایین می‌شد؛ سه-چهار ماه خوب بود، چهار-پنج ماه شاید باید از جیب می‌ذاشتم. درآمدی نبود که بگم می‌شه روش حساب ثابت باز کرد. ولی می‌دونستم آدمی‌ام که می‌تونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون و یه جوری درآمد داشته باشم، چه از تأسیسات ۲۴، چه از جای دیگه.

امین آرامش: ولی خب خرج خونه رو باید می‌دادی دیگه؟ زندگی مستقل داشتی.

نیما اسماعیلی: آره، در حدی بود که خرج زندگی بگذره. ولی می‌گم، پایدار نبود. چرا؟ چون من متأسفانه با فرهنگ استارتاپی آشنا شده بودم! من بچه بیزینس بودم؛ بیزینس یعنی دو دو تا چهارتا. ولی فرهنگ استارتاپی می‌گه: رشد کن! منفی باشی اشکال نداره! پول بسوزون! این اشتباه من بود.

امین آرامش: آره، چون اون فرهنگ مال وقتیه که یه سرمایه‌گذار بزرگ پشتته و یه اقتصاد پایداری داری که می‌تونی بلندمدت برنامه‌ریزی کنی.

نیما اسماعیلی: دقیقاً! اون مال کسیه که یکی باشه پول بریزه. من که سرمایه‌گذار نداشتم. چرا سرمایه‌گذار نگرفتیم؟ یه دلیلش این بود که فرهنگ ما، فرهنگ کار داوطلبانه بود. اولویت‌هامون فقط بیزینس نبود. مثالش همون فروردین ۹۸ که سیل سراسری اومد؛ ما که دو ماه قبلش ۱۰ میلیارد ارزش‌گذاری شده بودیم، کل شرکت رو تعطیل کردیم، هر کدوم رفتیم یه استان برای کمک‌رسانی! هیچ سرمایه‌گذار عاقلی روی همچین شرکتی که اولویت آدماش یه چیز دیگه‌ست، سرمایه‌گذاری نمی‌کنه! اردیبهشت ۹۸ داشتیم ورشکست می‌شدیم! ولی خب، دغدغه‌مون اون کار بود.

امین آرامش: خب، از کی تصمیم گرفتی خودت بری پروژه برداری و انجام بدی؟ تا اینجا انگار واسطه بودی.

نیما اسماعیلی: من اومدم تا ۱۴۰۱. سر اتفاقات ۱۴۰۱، من به خاطر توییتی که زده بودم، بازداشت شدم. ۳۳ روز اونجا بودم. روزی که آزاد شدم، دیگه سر کار دولتی نرفتم. چون حکمم باز بود و شنیده بودیم که تبعید می‌دن و حبس‌های طولانی می‌دن، پیش‌پیش رفتیم به پیشواز تبعید! گفتیم اگه قاضی خواست تبعید بده، کجا بریم؟ تصمیم گرفتیم با خانمم بریم شاهرود زندگی کنیم. شهری بود که نه فامیل داشتیم، نه آشنای خاصی. یه بار مسافرت رفته بودیم خوشمون اومده بود.

رفتم شاهرود، تو یه باغ کار کردم! باغداری! یه آقایی رو پیدا کردم، گفتم کارگر می‌خوای؟ گفت آره، ولی پول ندارم بدم! گفتم اشکال نداره، من میام کار می‌کنم، به جاش از محصول باغ (سبزی، انگور، کدو، بامیه…) برمی‌دارم. اونم خداش بود یه کارگر مفت گیرش اومده باشه! نصف روز کار می‌کردم. چون به کشاورزی علاقه داشتم، خرج خورد و خوراکمون از همون باغ درمی‌اومد. تأسیسات ۲۴ هم یه پول کمی می‌داد.

امین آرامش: این خیلی جالبه! “شد شد، نشد می‌ریم شاهرود باغداری می‌کنیم!” کارمند رسمی وزارت نیرو بودی بالاخره! یه رگه‌هایی از اون داستان جمعیت امام علی رو می‌بینم تو این نگاهت. اینکه بقیه می‌گن فلان جا کلاس داره، فلان کار پرستیژ داره، تو می‌گی خب که چی؟!

نیما اسماعیلی: دقیقاً! که چی؟! من تو همون کارمندی دولت هم، با اینکه پول کت‌شلوار می‌دادن، هیچ‌وقت کت‌شلوار نپوشیدم! همیشه شلوار جین و تیشرت و کتونی پام بود، با موتور می‌رفتم و می‌اومدم.

امین آرامش: این بی‌اعتنایی عمیق به دنیا واقعاً چیز کمیابیه!

نیما اسماعیلی: انقدر از بچگی از هر جایی مجبوراً یه پولی درآورده بودم که دیگه از چیزی نمی‌ترسیدم. البته که خانواده همراه، همسر همراه، ۱۰۰ درصد اثر داره. می‌گم ۱۰۰ درصد، نه ۹۹ درصد!

نیما اسماعیلی: گفتیم شاهرود، کار تو باغ… تأسیسات ۲۴ هم یه پولی می‌داد. یکی دو ماه که پولش کم شد، گفتم بذار یه کار دیگه بکنم. اون موقع هوش مصنوعی تازه اومده بود، دو تا جلسه آموزش پرامپت‌نویسی گذاشتم، از توییتر مخاطب گرفتم، دیدم پول خوبی می‌ده. یه کم کار آموزش و مشاوره آنلاین هم شروع کردم (اولش روم نمی‌شد پول بگیرم، ولی بچه‌های توییتر قانعم کردن!). خلاصه یه پولی هم از اونجا درمی‌ومد.

یک سال شاهرود بودیم، سر یه مسئله‌ای مجبور شدیم برگردیم تهران. اومدیم تهران. خب حالا چیکار کنیم؟ یه دلیل اینکه تأسیسات ۲۴ رو راه انداختم ولی خودم کار فنی نمی‌کردم این بود که من از کار تأسیساتی بدم میومد! منی که کولر آبی خونه‌م رو هم دوست نداشتم سرویس کنم و خانمم رادیاتور رو هواگیری می‌کرد! آدمی که یه مجموعه تأسیساتی با ۵۰۰ تا سرویس‌کار داشت، خودش از کار فنی بدش میومد!

ولی خرداد ۱۴۰۲ که برگشتیم تهران، گفتم بذار برم یه مدت کار تأسیساتی رو تجربه کنم، ببینم چطوریه. رفتم پیش مرتضی (داداشم) کارآموزی! گفتم مرتضی شاگرد می‌خوای؟ گفت چی؟! گفتم شاگرد می‌خوای؟ گفت آره. گفتم پولم نمی‌خوام! (کی بدش میاد؟!). گفت می‌خوای چی کار کنی تو نزدیک ۴۰ سالگی؟! گفتم می‌خوام تأسیسات یاد بگیرم! باورش نمی‌شد! همه می‌دونستن من چقدر از این کار بدم میاد! رفتم با مرتضی سر ساختمون کار کردن. تابستون بود، گرم، بی‌نهایت سخت بود.

نیما اسماعیلی: همزمان، اون عادت همیشگی نوشتن و تولید محتوا رو ادامه دادم. شروع کردم تو توییتر نوشتن: آقا الان سر ساختمونیم، داریم فلان کارو می‌کنیم… عکس می‌ذاشتم.

یهو یه نفر تو توییتر پیام داد: آقا شما فلان کار بازسازی رو هم انجام می‌دید؟ (یه سرویس بهداشتی بود تو ظفر). گفتم آره چرا انجام ندیم! رفتیم انجام دادیم. کف توالت رو کندیم، لوله‌ها رو عوض کردیم، سرامیک کردیم… همزمان که کار می‌کردم، مراحل کار رو با عکس تو توییتر منتشر می‌کردم. (اولش حتی رشته‌توییت هم بلد نبودم، ریپلای می‌زدم به توییت قبلی!).

بعدی پیام داد، بعدی پیام داد… یه پروژه از یه شرکت نفتی تو هویزه اومد. اولش گفتم من با شرکت‌ها کار نمی‌کنم (به خاطر ترس از پول ندادن). گفتن نه ما نقد کار می‌کنیم. گفتم یه چیزی بگم قبول نکنن! گفتم ۵۰ درصد پیش می‌گیرم! دیدم پولو ریخت به حساب!

امین آرامش: این همون تأثیر محتوا و اعتمادسازیه دیگه. البته اکانت تو هم سابقه داشت و آدما بهت اعتماد داشتن، مخصوصاً به خاطر سابقه جمعیت.

نیما اسماعیلی: دقیقاً! اعتبار اصلی من به خاطر حضورم تو جمعیت امام علیه. مردم می‌دونستن من آدمی نیستم که بخوام فیلم بازی کنم. یکی این بود، یکی هم اینکه تمام مدت، حتی وقتی باغ کار می‌کردم، روزمرگی‌هامو می‌نوشتم و کارامو ثبت می‌کردم. داستان‌پردازی می‌کردم. همیشه داستان خودمو گفتم. الانم به بچه‌ها میگم: داستان خودتونو بگید.

امین آرامش: آره، داستان تعمیر سرویس بهداشتی رو یه جوری تعریف می‌کنی که آدم دوست داره دنبال کنه ببینه آخرش چی شد! این قدرت داستان‌گوییه.

نیما اسماعیلی: آره. خلاصه، با داستان گفتن، اون شرکته ۵۰ تومن پیش ریخت! بعدم هر چی پول می‌خواستیم می‌ریختن! سود خوبی هم کردیم. یه روزی ۵ تا پروژه از توییتر اومد! گفتم مصطفی چه خبره؟!

نیما اسماعیلی: دیدم تیممون (تیمی که خودمون کار اجرایی می‌کنیم) کوچیکه. اون اولین مشتری (خانمه تو ظفر) یه روز به ما گفت شما مثل “برادران اسکات” می‌مونید! (یه برنامه بازسازی تو ماهواره بود). منم از اون به بعد تو توییتر استفاده کردم: “برادران اسمایلی” دارن فلان جا کار می‌کنن! (چون فامیلیمون اسماعیلیه).

امین آرامش: خب پیش مرتضی که رفتی شاگردی، چطوری شد که حالا با مصطفی تیم شدین؟

نیما اسماعیلی: نه، من پیش مرتضی کارآموزی فنی کردم. ولی شریک اصلی من تو تأسیسات ۲۴ و الان تو این کارهای اجرایی، مصطفیه. البته پروژه‌ها بزرگ باشه یا سرعت بالا بخوایم، مرتضی هم میاد کمک.

یه مسئله‌ای هم هست، من چون عجولم، حوصله ندارم کار ۵ تموم شه. تا ۱۰-۱۲ شب وایمیستم کار می‌کنم که زودتر تموم شه. همینو تو توییتر هم می‌نویسم: بچه‌ها ۱:۳۰ شبه، کارو تعطیل کردیم داریم می‌ریم خونه! مشتری این سرعت رو می‌بینه.

امین آرامش: دقیقاً. این می‌شه مزیت رقابتی شما.

نیما اسماعیلی: آره. مشتری می‌بینه اگه بقیه یه کارو یه ماهه می‌کنن، اینا ۱۵ روزه تموم می‌کنن.

امین آرامش: الان وضعیت پروژه‌ها چطوره؟ تا چند وقت بعد کار دارین؟

نیما اسماعیلی: یه مدتی تعداد پروژه‌ها خیلی زیاد شد، مجبور شدیم یه کم گزینشی کار کنیم. الان قیمت متوسط رو به بالا می‌دیم. گفتم من از کیفیت و سرعت کارم مطمئنم، پس با مشتری‌ای کار می‌کنم که دنبال کار ارزون نباشه، براش کیفیت و سرعت مهم باشه. نمی‌شه که هم کار ارزون باشه، هم سریع، هم باکیفیت!

امین آرامش: دیدم تو توییتر همینو می‌گی که فلانی رفته ارزون گرفته، کارش خراب شده.

نیما اسماعیلی: آره، نمونه واقعیش پیش میاد. یه تخریب ساده رو هر کارگری می‌تونه انجام بده، ولی ما یه دستشویی کوچیک رو با ۴-۵ نفر آدم جمع می‌کنیم که سریع تموم شه. مشتری به خاطر همین سرعت و کیفیت کار رو به ما می‌ده.

یه اتفاقی افتاده که می‌خوام بگم: انقدری که من و مجموعه‌م تو این ۶ ماه اخیر (از وقتی کار اجرایی می‌کنیم) پول درآوردیم، تو دو سال قبلش تو تأسیسات ۲۴ (به عنوان پلتفرم با ۵۰۰ تا سرویس‌کار) درنیاورده بودیم! به خاطر همین داستان‌پردازی، توییتر، همراه کردن مخاطب و صداقت. پول خوبی درآوردیم. دیگه دغدغه اون نوسانات درآمد رو ندارم. الان اگه دو ماه پول خوب دربیاریم، می‌تونیم ۶ ماه کار نکنیم!

امین آرامش: لینکدین چطور؟ اونجا هم فعالی؟

نیما اسماعیلی: آره، از لینکدین هم پروژه میاد. البته حبیب و مصطفی بیشتر اونجا فعالن، تمرکز من بیشتر رو تویتره.

امین آرامش: پس ابزار اصلی بازاریابی شما توییتره؟

نیما اسماعیلی: نه، سایتمون (تأسیسات ۲۴) که سر جاشه و داره به اون سرویس‌کارا پروژه می‌ده. کارهای اجرایی هم که خودمون می‌گیریم، بیشترش از توییتره.

امین آرامش: برنامه آینده چیه؟ همین کارو ادامه می‌دین؟

نیما اسماعیلی: خیلی دوست دارم تأسیسات ۲۴ به عنوان پلتفرم بزرگتر بشه، تو شهرهای بیشتری کار کنه و برای آدمای بیشتری کار ایجاد کنه. چون ما یه مشکلی که تو این صنف بود (عدم تعهد به زمان) رو سعی کردیم حل کنیم. دوست دارم این فرهنگ سر وقت بودن و کار درست انجام دادن جا بیفته.

و یه هدف بزرگتر؛ دوست دارم نگاه مردم به کار فنی عوض بشه. کسی که کار فنی و کارگری می‌کنه رو بی‌ارزش ندونن. اینا تکنیسین هستن.

امین آرامش: دقیقاً. تو کشورهای دیگه درآمدشون خیلی بالاست و شأن اجتماعی دارن.

نیما اسماعیلی: آره. من الان خودم رو به شوخی “بلاگر حوزه فاضلاب” معرفی می‌کنم! خب چه اشکالی داره؟ نونم از این کار درمیاد. چرا باید خجالت بکشم؟ چرا باید فکر کنیم فقط مهندس و دکتر ارزش دارن؟ منی که تو وزارت نیرو کار کردم، قراردادهای چند هزار میلیاردی امضا کردم، کلی احترام ظاهری داشتم… الان دارم این کارو می‌کنم، هیچ فرقی با اون نداره! اتفاقاً این کار شأنیت داره. توالت یه خونه بگیره، لنگ همین آدم تأسیساتی می‌شن! اینا متخصصن. می‌خوام این فرهنگ بهتر بشه.

امین آرامش: به نظر میاد برخلاف اون کارهای قبلی، این یکی رو می‌خوای روش وایستی و ادامه بدی.

نیما اسماعیلی: آره، از اسفند ۹۴ که شروع کردیم، فعلاً روش وایسادیم!

امین آرامش: تو کل این مسیر شغلی، چیزی بوده که یاد گرفتی و دوست داشتی زودتر یاد می‌گرفتی؟

نیما اسماعیلی: از چیزی که هستی خجالت نکش! یه جا پرسیدی مگه بچه تهران نبودی، چرا خجالت می‌کشیدی؟ آره، من قایم می‌کردم. حتی تو بازار نمی‌گفتم از پاکدشت میام. الان با افتخار می‌گم کارم چیه، از توالت درآمد دارم! از کاری که می‌کنم خجالت نمی‌کشم.

امین آرامش: چی عوض شد که اینجوری شدی؟

نیما اسماعیلی: قدر خودمو بیشتر می‌دونم. قدر آدم بودنو بیشتر می‌دونم. بازم برمی‌گرده به همون داستان جمعیت امام علی… اونجا دیدم آدمای بزرگ، آدمای تحصیل‌کرده، هیچ خجالتی از کار یدی ندارن، سلسله مراتب براشون معنی نداره… نظرم به آدما عوض شد. دیدم آدما فرقی با هم ندارن، نهایتاً یکی پولش بیشتره، یکی کمتر. من احترام خودمو دارم.

امین آرامش: کتاب، فیلم، پادکست، یا هر محتوای دیگه‌ای که روت تأثیر گذاشته؟

نیما اسماعیلی: سه تا کتاب:
۱. دوباره فکر کن” (Think Again) از آدام گرنت: این کتاب زندگی منو عوض کرد. منی که تو یه محیط بسته بزرگ شده بودم و فکر می‌کردم فقط یه راه درسته، این کتاب نگاهمو باز کرد.
۲. “ببخش و بگیر” (Give and Take) بازم از آدام گرنت: این همون چیزیه که ما تو جمعیت تجربه کرده بودیم؛ بدون توقع کمک کن، از جایی که فکرشو نمی‌کنی بهت برمی‌گرده.
۳. “کار عمیق” (Deep Work) از کال نیوپورت: تو این دنیای شلوغ آنلاین، کمک می‌کنه بتونی تمرکز کنی.

امین آرامش: پادکست چی؟

نیما اسماعیلی: اول از همه پادکست کارنکن! چون خودم مشتری پر و پا قرصشم و داستان آدمایی که دلی کار می‌کنن رو دوست دارم. هر قسمتی رو گوش می‌کنم برای دوستام می‌فرستم می‌گم این به درد تو می‌خوره. قسمت شهاب اناری، حنانه و بیژن (کمپین)، اینا رو خیلی دوست داشتم.

امین آرامش: دو تا مهمون معرفی کن که فکر می‌کنی جاشون تو “کارنکن” خالیه.

نیما اسماعیلی:
۱. سعید سوزنگر: تو حوزه شبکه و امنیت شبکه فعاله. آدم دغدغه‌مندیه، مخصوصاً در مورد امنیت کودکان در اینترنت و مبارزه با پدوفیلی خیلی تلاش کرده و اذیت هم شده.
۲. حسین حمیدیا: بنیانگذار “دیده‌بان”. کار جالبی که کرده اینه که ایونت‌های هفتگی و ماهانه رو تو شهرهای مختلف ایران و حتی خارج از ایران برگزار می‌کنه و تمرکز رو از تهران برداشته. شبکه سازی رو خیلی خوب بلده.

امین آرامش: مرسی از پیشنهاداتت. موضوع شبکه‌سازی حتماً موضوع خوبیه که بهش بپردازیم.

امین آرامش: نیما، چیکار می‌کنی؟ (سؤال همیشگی آخر پادکست)

نیما اسماعیلی: کار می‌کنم! نمی‌دونم کلمه‌ش درسته یا غلطه، ولی ما محکوم به امیدیم. (می‌دونم کلمه محکوم خوب نیست، ولی…). من ۳۳ روز بازداشت رو تجربه کردم. نه اون بازداشتی که تو فیلماست با میله و… نه، سلول نیمه‌انفرادی (یعنی سلول انفرادی که ۵ نفر توش بودن!). هفته‌ای یه زنگ ۳ دقیقه‌ای به خانواده، هفته‌ای دو تا هواخوری ۱۵ دقیقه‌ای… منی که هفته‌ای ۳-۴ روز کوه می‌رفتم، یهو تو اون شرایط افتادم. آدمایی رو دیدم که می‌خواستن خودشونو بکشن… چی تو مغزت می‌گذره که می‌تونی خودتو نگه داری؟

چون همیشه بدترین چیزا رو دیدم. روزی که تأسیسات ۲۴ رو زدم، همیشه با فکر جنگ سوریه (که اون موقع داغ بود) می‌گفتم این بار یه کسب‌وکاری می‌زنم که تا ایران جنگ نشه، کار بکنه! نون یا خدمات ضروری. منی که بچه جنگ بودم، صدای خمپاره شنیدم… می‌گم خب، فعلاً که جنگ نشده، پس زنده‌ایم! بذار اگه می‌تونم به چهار نفر دور و برم کمک کنم. اون خانواده‌ای که می‌خواستن خودکشی کنن، اون ته دنیاست دیگه. می‌گم بذار یه کاری بکنم شاید برای اینا یه اتفاق خوبی بیفته.

من تو توییتر می‌نویسم حالم بده، ولی دارم ۱۲ شب کار می‌کنم. می‌نویسم رو موتور دارم گریه می‌کنم، ولی کار می‌کنم. چون ما محکومیم به تلاش کردن و امیدوار موندن.

امین آرامش: دقیقاً. تاریخ کشور ما روزهای خیلی سخت‌تر از این هم داشته، ولی ما زنده موندیم و دووم آوردیم. بازم دووم میاریم، چون هیچ چاره‌ای غیر از این نداریم.

نیما اسماعیلی: آره، چاره‌ای غیر از این نیست.

امین آرامش: مرسی نیما. من هر چی سؤال داشتم پرسیدم. اگه حرفی، سؤالی هست که من نپرسیدم…

نیما اسماعیلی: می‌خوام اینو با ذوق بگم! من همیشه اون طرف پادکست “کارنکن” بودم، همیشه گوش می‌دادم. باورم نمی‌شه الان اومدم این طرف میکروفون! اینو واقعاً با ذوق یه بچه ۵ ساله می‌گم، نه یه آدم نزدیک ۴۰ ساله! امیدوارم هر کی اینو می‌شنوه، یه روزی این ذوق منو تجربه کنه؛ بیاد جلوی امین آرامش بشینه و داستان خودشو بگه.

امین آرامش: مرسی که اینو می‌گی. باعث خوشحالیه. منم کلی کیف کردم باهات حرف زدم و واقعاً امیدوارم یه روزی داستان “کارنکن” شمایی که اینو داری می‌شنوی یا می‌بینی رو هم تعریف کنیم. دمت گرم، خسته نباشی.

نیما اسماعیلی: قربانت، سلامت باشی.

پیشنهاد می‌کنیم تماشای این گفت‌وگوی جذاب رو در یوتیوب از دست ندید:

آنچه در این مقاله میخوانیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *