karnakon.ir

گفت‌وگو با پوریا عالمی (1) | هم‌بنیان‌گذار رادیوگوشه و آی‌قصه

نام نویسنده: الهام صفری

گفت‌وگو با پوریا عالمی (1) | هم‌بنیان‌گذار رادیوگوشه و آی‌قصه

Rate this post

در این مطلب به محتوا و نکات گفت‌وگوی امین آرامش و پوریا عالمی، هم‌بنیان‌گذار رادیوگوشه و آی‌قصه، در اپیزود‌ هفتاد و یکم پادکست کارنکن پرداختیم.

از طنز بزرگسال تا قصه‌های کودکانه

امین آرامش: سلام پوریا، خیلی خوش اومدی به کار نکن.

پوریا عالمی: سلام، خیلی ممنونم.

امین آرامش: صاف بریم سر اصل مطلب، چی میشه که یه آدمی که برای آدم بزرگا شخصیت می‌سازه و می‌نویسه یه جایی تصمیم می‌گیره که برای بچه‌ها شخصیت بسازه و براشون بنویسه؟

پوریا عالمی: چند تا بخش داره، یکی اینکه یه آقایی از آبشار نیاگارا می‌پره پایین، دورش حلقه میزنن، میگن آفرین، دمت گرم، انگیزت از این کار مهمی که انجام دادی چی بود؟ میگه قبل از اینکه این سوالا رو بکنید بگید ببینم اون کی بود که منو هول داد؟ یعنی من خودم نمی‌خواستم بپرم.

امین آرامش: کی هولت داد؟

پوریا عالمی: واقعیت اینه که “شرایط”. هر چند من کار کودک رو از سن خیلی کم شروع کرده بودم، یعنی حتی یه کارایی هم منتشر کرده بودم، ولی احتمالاً تو برنامم نبود که متمرکز بشینم برای کودک کار کنم و دیگه برای بزرگسال کار نکنم. اما وقتی یه قدم عقب‌تر وایمیستم اینا رو تو یه مسیر می‌بینم. من فکر می‌کنم که نوشتن مثل هر شغل دیگه‌ای می‌مونه، مثل نجاری، معماری، بنایی، نونوایی، آشپزی. شما باید در یه شغلی متبحر بشین. وقتی آشپز شدی دیگه میتونی غذای ایرانی بپزی، غذای ایتالیایی بپزی، ممکنه یه غذا رو بهتر بپزی.

نوشتن هم همینه، ما یه ظرف بزرگی داریم به نام نوشتن، به عنوان ادبیات، به عنوان هنر، آدم‌ها انتخاب می‌کنن که تو کدوم بخشش متمرکزتر باشن، یا تو یه بخشی بهتر عمل کنند، یا یک بخشی از اون کاری که میکنن مخاطب بیشتری داره، نوشتن هم همینه. یعنی کسی که نویسنده است هم میتونه سنگ قبر بنویسه، هم می‌تونه کتاب بنویسه، هم می‌تونه شعر بنویسه، هم می‌تونه آگهی بنویسه، میتونه کپی رایت کنه بره مثلا برای یه شرکت آگهی بنویسه.

من خیلی تفاوتی بین اینها نمی‌بینم. فکر می‌کنم یه نویسنده باید این توانایی رو داشته باشه که در حوزه‌های مختلف بنویسه. مثل نجاری که شروع می‌کنه به نجاری کردن دیگه میتونه در بسازه، پنجره بسازه، تخته نرد بسازه. ولی کسی که در تخته نردسازی کارش بالا میگیره و متبحر میشه، معنیش این نیست که نمی‌تونه در و پنجره بسازه، انتخابش اینه که نسازه ولی اگه دلش بخواد برای خونه خودش می‌سازه.

امین آرامش: من می‌خوام که یه خورده راجع به اون داستان که فکر می‌کنم یه نقطه عطفی تو مسیر شغلیت بوده، حالا هر چقدرش رو خودت دوست داری تعریف کنی، بعد برگردیم از اول مسیر شغلیت بگیم که اصلا چی شد که رسیدی به اونجا، بعد بیایم به امروز و یه خورده از “آی‌قصه” بیشتر حرف بزنیم از “رادیوگوشه” حرف بزنیم. ما داریم با یه آدمی حرف می‌زنیم که این دو تا محصول تولید محتوا رو داره که خیلی هم کار ارزشمندیه.

بریم راجع به همون نقطه عطفه حرف بزنیم فکر می‌کنم همونجوری که خودت گفتی یه عده از آبشار پرتت کردن پایین. نمیدونم چقدرش قابل گفتنه، در مورد یه آدمی که یک روزنامه‌نگار طنزنویس شناخته شده‌بوده، توی این سالها کلی شخصیت خلق کرده، تو روزنامه‌های معروف تقریبا مستقل نوشته ولی از یه جایی به بعد دیگه تصمیم گرفت که این کارو نکنه، چرا؟ چی شد؟

پوریا عالمی: اون چیزی که هی میخوای بهش نزدیک بشی، تجربه زندانه. هیچ راز مگویی نیست. زندان رفتن در جهان خیلی جالبه، راجع بهش ادبیات تولید میشه، زندگی‌نامه تولید میشه، سینما تولید می‌شه، تجربه شخصی افراد محسوب میشه و درباره‌اش خیلی سوال میشه. کسی که زندان میره و کسی که زندان نمیره برای آدم‌ها دوتا وجه کاملا متفاوت ایجاد می‌کنه.

من به موضوع زندان فکر می‌کردم به یه چیز جالب رسیدم، زندان کاری نیست که ما انجام بدیم. ببین تمام فعل‌هایی که من بهت میگم کردنه، من خنده کردم، شادی کردم، رقص کردم، سفر کردم، پرواز کردم، زندگی کردم. ولی فعل “زندان” کردن نیست، “زندانی می‌شویم”.

پس این تجربه شخصی من ممکنه محسوب بشه ولی انتخاب کسی که زندان میره نیست، شما باید از کسی که زندانی میکنه سوال کنی که چه تجربه‌ای داشتی؟ چه انتخابی داشتی؟ چرا این کارو کردی؟ کسی که زندانی شده فاعل ماجرا نیست. تو اون موقعیت قرار گرفته. حالا من میتونم بگم که این تجربه، تجربه خیلی مهمی بوده یا تجربه مهمی نبوده، جزو رزومه من نیست. بخشی از زندگی منه، انتخاب من نیست.

امین آرامش: چی از این برای خودت برداشتی؟ از این داستان چی یاد گرفتی؟ اگه در حد یکی دو جمله هم بگی برای کسایی که اصلا تو رو نمی‌شناسند به نظرم چیز بدی نیست. چی شد که این تصمیم انقلابی رو گرفتی که من دیگه نمیخوام روزنامه‌نگار باشم.

پوریا عالمی: یکم طولانی و در واقع پیچیده میشه. من نویسندگی کردم، روزنامه نگاری کردم و یک تجربه حبس یک ماهه داشتم که اصلا گفتن نداره، ولی چون سوال می‌کنی من درباره‌ش میگم که ببینی زندان کشیدن هیچ چیز عجیب و ترسناکی نیست، مثل سفر رفتن، مثل کمپ رفتن، مثل خوابیدنه. تجربه خیلی خیلی مفیدیه. یعنی اگه بخوام راستشو بگم گاهی دلت برای اون فضا تنگ میشه.

اولاً اگه تنها باشی، یه تجربه تنهایی مطلق داری که نمی‌تونی انتخاب کنی از اتاق بیرون بری. این یه فرصت بی‌نظیر برای زیستن هست. اینکه بشینی خودتو مرور کنی. حتماً سختی‌های خودشو داره. اگه پیش آدم‌های دیگه باشی، آدم‌هایی که مثل تو انتخاب نکردن که تو اون وضعیت باشن ولی تو اون وضعیت قرار گرفتند، این فرصتو برای تو ایجاد میکنه که آدم‌هایی که خودشونو سانسور نمی‌کنن، آدم‌هایی که در یک فضای کوچیک باید با آدمای دیگه زیست کنند و پذیرفتند که در کنار هم باشن یا مسالمت آمیز یا سخت، یه فرصت گفتگوی باحاله، یه فرصت زندگی باحاله. مثل اینکه تو تاکسی هستی، تنها فرقش اینه که تو نمی‌تونی در این تاکسی رو باز کنی و پیاده شی. هرجا این درو باز کردن تو میتونی پیاده شی.

امین آرامش: همون تنهایی باعث شد که به این تصمیم برسی که بسه دیگه من نمیخوام کار کنم؟

پوریا عالمی: اونجا شرایط جوری شد که من دیگه برای بزرگسال ننویسم و در اون فضایی که بودم گفتم خب حالا که برای بزرگسال نمی‌تونم بنویسم، شروع کنم برای کودک نوشتن و یه رمان نوجوان هم تو ذهنم نوشتم، چون کاغذ و قلم نداشتم.

روز آخری که اونجا بودم، گپی زدیم که قرار شد من وقتی تو مطبوعات می‌نویسم یه ملاحظاتی بکنم، تعجب کردم، گفتم مبنا بر این شده بود که من دیگه ننویسم، منم تو ذهنم بستم دیگه نمیخوام برم توی مطبوعات بنویسم و تصمیمم این بود که اومدم بیرون برم سفر، برای خودم زندگی کنم، خیلی شخصی‌تر و خیلی غیراجتماعی‌تر زندگی کنم و داستان کودک بنویسم. ایده‌های راه انداختن کار تو ذهنم بود، برم اونها رو انجام بدم.

اومدم بیرون دیدم یه عالمه از دوستام و روزنامه نگارها و آدم حسابی‌ها و هنرمندها دم در منتظرم هستن و من با یه حجم بزرگی از محبت مواجه شدم و رفتم. منی که پشت در بسته تصمیم گرفتم بیام بیرون برم سفر، وقتی در باز شد دوباره قاطی زندگی شدم. فردا صبحش رفتم روزنامه ستون پس فردامو نوشتم، تحویل دادم. در واقع کار کودک من اینجا شروع نشده من یه تجربه ای داشتم، پنج شش سال بعدش شروع کردم به صورت مشخص برای کودکانه نوشتن. یعنی یه فاصله پنج شش ساله وجود داره.

امین آرامش:آی‌قصه” از کی شروع شد؟

پوریا عالمی: احتمالاً نود و هفت، نود و هشت.

امین آرامش: مال همین سال‌های اخیره. به نظرم این قسمت رو ببندیم. البته با همه این حرف‌هایی هم که گفتی همین داستان فوایدی که شما از منظر شخصی از این داستان بد برای خودت تجربه خوب برداشتی به این معنی نیست که زندانبان کار خوبی کرده، زندانبان کار بدی کرده.

پوریا عالمی: ما نمی‌دونیم. ما قاضی نیستیم. من از جای خودم که نگاه می‌کنم، نمی‌تونم بگم تو کار بدی می‌کنی یا کار خوبی می‌کنی. می‌تونم قضاوت فردی داشته باشم ولی قضاوتم حتمی نیست. من از زاویه خودم نگاه می‌کنم و روایتی که من تعریف می‌کنم به عنوان آدمیه که یه نویسنده مستقله و فعال سیاسی نیست.

من یه نویسنده هستم که مثل هر کسی، مثل یه بنا، معمار، نونوا که ممکنه از عملم مفهوم سیاسی یا هر مفهوم دیگه‌ای برداشت بشه، منتها هدف من عمل سیاسی نیست. من کار خودمو می‌کنم، شما برداشت خودتو می‌کنی، من نمی‌تونم اونو کاریش بکنم، همونجوری که من نمی‌تونم برای شما قضاوتم رو حتمی کنم، شما هم نمی‌تونید. حالا ببینیم کی زورش بیشتره، کی دستش پرتره. حالا اگه با کسی که فعال سیاسیه صحبت کنیم و بگیم که تجربه‌های زندگیش چه جوریه از یه زاویه کاملا متفاوت نگاه میکنه. من در حال مبارزه کردن در زندگی نیستم. خودمو مبارز نمیدونم.

امین آرامش: چقدر خوب که تکلیفت رو با خودت مشخص کردی.

پوریا عالمی: مهم‌ترین پیامدی که برای من داشت این بود که من تمام عمر می‌خواستم جهان رو نجات بدم، سیاست رو نجات بدم، رو سیاستمدارها تاثیر بذارم، رو تصمیم‌گیری‌ها تاثیر بذارم. الان خیلی نگاهم عوض شده، من نمی‌تونم روی سیاست تأثیر بذارم، نمی‌تونم روی سیاستمدار تاثیر بذارم، من باید روی جامعه تاثیر بذارم، کار فرهنگی بکنم، ولی دنبال تغییر بزرگی هم نیستم.

نگاهم عوض شده، آدم خیلی با حوصله‌ای شدم، آدم صبورتری شدم و دلم میخواد جای اینکه در لحظه دو تا تاثیر بذارم که یه کاری بکنی، سعی کنم که شرایط را در بلند مدت به سمتی ببرم که تو به این تصمیم برسی که باید وضعیتو تغییر بدی یا ندی.

مسیر شغلی

امین آرامش: بریم اول مسیر شغلیت، اولین تجربه شغلیت چی بوده؟

پوریا عالمی: اولین تجربه شغلیم، تابستون کلاس اولم هست. با یه سطل ماست پلاستیکی قدیمی پر از قطاب رفتم توی پارک بابائیان و قرار شد قطاب بفروشم، از مادرم خواستم که اینو تهیه کنه و پدر و مادرم تهیه کردن. یادم نیست قطاب یه تومن یا دو تومن بود ولی مثلا هر چی بود ۳۰ درصد سود براش موند و برای من بی زبون تجربه خیلی سختی بود. یعنی من تو اون تجربه خیلی موفق نبودم، نتونستم تو پارک زیاد بفروشم.

تجربه بعدیم تابستون سال بعدش بود که یه بساط دست‌فروشی درست کردم. یه جعبه بود که توش آدامس خرسی، بیسکویت و این چیزا بود. در واقع از پدر مادرم خواهش کرده‌بودم، اینو تهیه کردند، من رفتم تو یه مسیری که چند نفر بساط کرده بودن اینو گذاشتم و نصف تابستون اونجا نشستم که اینها رو بفروشم و خیلی هم باهاش خوشحال بودم.

امین آرامش: اینو خودت میخواستی؟ تو اون سن؟

پوریا عالمی: فکر کنم تجربه محورم. وقتی از تو خیابون رد می‌شدم، میدیدم یه سری آدم با خیال راحت تونستن روی جدول بشینن، یه چیزی هم جلوشونه، کارشونو میکنن، سیگار می‌کشن، با دوستاشون گپ می‌زنند و شغلشون هم هست بنظرم خیلی باحال بود، یعنی داشتند زندگی میکردند و قسمتی از اون ماجرا بودن برام بازی خیلی خوبی بود.

اعلام استقلال از مدرسه

امین آرامش: درس خون بودی؟

پوریا عالمی: تا پنجم دبستان بله، از دوم راهنمایی اعلام استقلال کردم گفتم مدرسه نمیخوام.

امین آرامش: عه

پوریا عالمی: آره. واقعیت اینه که هنوزم تقریباً همون زاویه رو دارم. من منتقد سیستم آموزشی‌ام، موافق سیستم پرورشی‌ام. ما در سیستم آموزشی باید یه چیزی رو در یک زمان با یه مولفه‌های مشخص آموزش بدیم. این بچه‌ها رو محدود میکنه، بچه ها رو عین هم میکنه، به قول شعر “دیوار” ما آجری دیگر در دیوار می‌شویم. به‌طور کلی همه شکل هم می‌شیم، هم قد می‌شیم، قالب می‌خوریم.

اون موقع من خوب وقتم بازتره، کتابای مدرسه رو تو تابستون می‌خوندم و نگاهم این بود که این کتابو جای اینکه نه ماه بخونیم، یه هفته بخونیم، آخر هفته بعد سوالات رو از ما بپرسن. اون کتاب‌ها رو که می‌خوندم، سر کلاس خیلی حوصلم سر می‌رفت، می‌گفتم اینا جوابش اینه، این اون شکلیه، یعنی از قبل خونده‌بودم و خوب شرایط نامطلوب می‌شد، معلم ممکن بود خوشش نیاد، تو هم جوون‌تری بلد نیستی خودتو کنترل کنی، یه تقابلی ایجاد می‌شد و خیلی از مدرسه اخراج می‌شدم.

عاشق این بودم که از مدرسه اخراج بشم، اونها هم تهدید می‌کردن که پرونده تو بهت میدیم و من هفته‌ای یکی دوبار مادرم میومد مدرسه، می‌گفت این بنده خدا رو راه بدین، دوباره من فردا نمی‌رفتم یا برمی‌گشتم. مادرم خیلی دردسر می‌کشید. یه موقع‌هایی برادر بزرگم منو با دوچرخه می‌برد که من فرار نکنم. مامانم تلفنی با مدرسه هماهنگ می‌کرد چون همیشه دیرتر می‌رسیدم، بابای مدرسه در حیاط رو باز می‌کرد، من و داداشم با دوچرخه می‌رفتیم داخل، ناظم مدرسه جلوی ساختمون وایساده بود، منو جلوی ناظم پیاده می‌کرد، با دوچرخه گاز می‌داد میرفت، بابای مدرسه در رو می‌بست. در طول مسیر که می‌رفتم کتابای درسی رو می‌ذاشتم زمین شوت می‌کردم، برگشتنی با دفترهام این کارو می‌کردم. یعنی اصلا به نظرم کار عبث و تباهی بود. تا اینکه یه جا اخراجم کردن.

دوم، سوم راهنمایی یه پرونده دادند دستم، گفتن که بسه. ساعت ده و نیم اینها بود که برگشتم خونه و عاشق این بودم که تو خلوتی اون ساعت روز، تو خیابون راه برم چون همه تو مدرسه بودن و خیلی خوب بود برگشتم خونه مادرم گفتش که تو چرا دوباره از مدرسه فرار کردی، خسته شدم و هر روز باید بیام. گفت این دفعه دیگه از مدرسه فرار کنی یا با معلم دعوا کنی، پرونده رو بهت میدن و دیگه هیچ جا ثبت‌نامت نمی‌کنن.

من گفتم مامان شما نگران نباشین، گفت چرا؟ گفتم دیگه لازم نیست بیای، گفت چرا لازم نیست؟ در کولمو باز کردم، پرونده سبز رو کشیدم بیرون، گفت این چیه؟ گفتم پرونده‌مو دادن. مادرم یه دفعه قالب تهی کرد. گفت جدی؟ گفتم آره. مهمترین دستاورد زندگیم بود. احساس کردم روزانه یه عالمه زمان دارم برای ول معطلی، یه عالمه زمان دارم برای گشت زدن، برای مجله خوندن، عاشق مجله بودم.

یاغی‌گری مثبت: نگاهی به دوران نوجوانی و شکل‌گیری تفکر مستقل

امین آرامش: تو اون سن چطور اینها به ذهنت می‌رسیده؟ من به خودم نگاه می‌کنم، ما بچه درس خون بودیم، می‌گفتیم باید بری بیای یه سری کارا رو انجام بدی. چرا اینجوری یاغی به معنای مثبتش بودی، این از کجا اومده بود؟

پوریا عالمی: من نمیدونم یعنی این کار تحلیلگرهاست.

امین آرامش: داداشت اینجوری نبوده، اینجوری که داری میگی؟

پوریا عالمی: اونا حتماً توی زمین‌های بازی خودشون بازی می‌کردن، به‌خاطر اینکه ما هر کدوم تو زندگی یه کارایی کردیم، ولی من چون کامل از خط بیرون زدم، بیشتر دیده‌شدم، اونها هم حتما یاغی‌گری‌های خودشونو داشتن و سوالتو من نمی‌دونم چه جوری جواب بدم که چرا، ولی تصورم اینه که به ما فضا داده شده بود.

توی زندگی، توی خانواده، ما داشتیم به سمت مستقل بودن پیش می‌رفتیم. این هزینه دموکراسی بود، این هزینه فضا دادن خانواده به ما بود که خانواده‌مون داشت می‌پرداخت. ما هزینه تولید می‌کردیم برای خانواده خب معلوم نبود که چه جوابی میده ولی پذیرفته بودن این بازیو که ما بتونیم در حیطه‌ای که داریم انتخاب کنیم، اختیار داشته باشیم. واقعا شانس بزرگی بود.

یادم میاد که ما یه کتابخونه توی خونه داشتیم که یه مجله‌هایی از سمت پدرم یا عموم اومده بود تو این کتابخونه. در واقع خیلی از این مجله‌ها از قبل از انقلاب بود. یه عالمه کتاب از سمت مادرم تو کتابخونه قرار داشت که ما می‌تونستیم برداریم و من خیلی مجله‌خون بودم. یک کتاب‌هایی بود که توی دوره‌های مختلف ممنوع بودند، مثلا کتاب بوف کور، بعضی از کتاب‌های صمد بهرنگی، این کتابا تو کتابخونه ما بود ولی ما بچه‌ها نمی‌دونستیم اینا ممنوعه.

من یادمه، دوم سوم راهنمایی که بودم، مامانم گفت ما که بچه بودیم می‌گفتن این کتاب‌ها رو نخونین خودکشی می‌کنید یا اخلاق‌تون بد میشه، بعد کتابها رو تو یه قفسه بالاتر می‌ذاشت. خوب دارید چیکار می‌کنید؟ دارید منو به اون سمت می‌برین. فکر کنم دوم راهنمایی بوف کور رو دو بار خونده‌بودم، که خب خیلی برام سنگین بود، نمی‌فهمیدم. این تجربه بر اساس اون فرصتی بود که ایجاد شده‌بود.

امین آرامش: خیلی خوبه، همین تعبیر شانس که به کار بردی، به نظرم همینه، اینکه این فضای فکری تو خانواده وجود داشته، خیلی خوب بوده. خب بعد این داستان چی شد؟

پوریا عالمی: یه ده دوازده روز طول کشید بعد من با مادرم می‌رفتم مدرسه، اونا گپ می‌زدن، لابی میکردن، من بیرون دفتر بودم. به یه تفاهمی می‌رسیدن، مدیر صدا می‌کرد می‌گفت پوریا بیا، من میرفتم، می‌گفت اینجا رو بنویس تعهد بده که دیگه این کارها رو نمی‌کنی، فرار نمی‌کنی. گفتم برای چی؟ گفت برای اینکه برگردی سر کلاس. گفتم آقا ما خواسته‌مون برآورده شده، پرونده تو کیفمه و من برنمی‌گردم. واقعاً تصمیمم بود که برنگردم و اصلا بعدش برام مهم نبود. اصلا دوست نداشتم تو مدرسه باشم، دوستامو تو مدرسه دوست داشتم ولی اون سیستم رو دوست نداشتم. عاشق زنگ تفریح بودم.

یه شب من نصف شب از خواب بیدار شدم، دیدم مادرم داره نماز میخونه و گریه میکنه و میگه خدایا این چه بچه‌ای بود و اینها _دارم شوخی می‌کنم_ ولی خیلی اذیت بود، بچه‌شون دوم راهنمایی اخراج شده‌بود، خب براش برنامه داشتن، آرزو داشتن، حالا معلوم نیست چی میخواد بشه. من وقتی اون صحنه رو دیدم، خیلی اذیت شدم. گفتم آقا من دارم کیف می‌کنم، فکر می‌کردم وقتی من می‌خوابم، مامانمم می‌خوابه، بابامم می‌خوابه، همه دارن عشق میکنن. دیدم این بازی به بحران تبدیل شده.

نشستم با مادرم صحبت کردم، گفتم مسئله چیه؟ گفت مسئله اینه دیگه: “تو باید بری مدرسه”. گفتم خب من نمی‌خوام برم مدرسه. با مادرم به یه صلحی رسیدیم، اون صلح این بود که “من از فردا برم مدرسه ولی دیگه درس نخونم” یعنی از من درس خوندن نخوان، کارنامه نخوان، نمره نخوان.

معنی این حرف چی بود؟ آزادی، یک مستمع آزاد بودن. من این امکان داشتم که مدرسه رو تبدیل کنم به دفتر کارم، رفتیم تفاهم کردیم و به این نتیجه رسیدیم که آقا از این پوریا درس نپرسین یا اگه مثلا نمرش ۷ شد یا ۱۷، هیچ فرقی نمیکنه، ما بازخواستش نمی‌کنیم، نگیم باید برید پدر مادرتو بیاری و یه صلح خیلی خوب بود که من با خانواده رسیدم.

امین آرامش: مذاکره میکردی اون موقعی که واقعا مذاکره مد نبود. خیلی امتیاز خیلی بزرگی بود.

پوریا عالمی: از فرداش رفتم مدرسه، مثل کسی که میره تو اداره میشینه پشت میزش، ازش کار نمیخوان ولی بهش حقوق میدن، شروع می‌کردم کتاب و مجله خوندن. موقع امتحان یا تقلب می‌کردم چون می‌دونستم چی کجاست، یا در حدی که نمره بگیرم انجام می‌دادم و حلش می‌کردم میومدم تو حیاط با بچه‌ها بازی می‌کردم یا دوباره می‌زدیم تو کوچه و خیلی فرصت خوبی برای من بود.

این ادامه پیدا کرد و یه نکته‌ای بود که تو اون صلح من به مادرم گفتم که خواسته شما چیه؟ این مذاکره به قول شما باید یه کفی داشته باشه، گفت که ببین دیگه کفش دیپلمه. یه اصطلاحی بود می‌گفتن تلفنچی هم دیپلم داره، برای استخدام در هر جایی باید حداقل دیپلم داشته‌باشی. قبول کردم و تا دیپلم به همین شیوه مدرسه رفتم.

امین آرامش: این از ایناییه که باید زیرنویس بشه در خانه امتحان نکنید، توصیه نمیشه.

پوریا عالمی: تو دبیرستان خیلی زندگیم پیچیده شده‌بود، سال اول هنرستان خوندم، نمره نیاوردم رفتم شبانه ریاضی نوشتم، همیشه تو دبیرستان واحدای پاس نشده داشتم. دوم دبیرستان رفتم کنکور هنر شرکت کردم، فقط می‌خواستم امتحان کنم. دانشگاه آزاد قبول شدم، اون موقع میشد صندلی‌تون رو برای یک سال اجاره کنید که من نکردم.

همه دوستای من توی دبیرستان خیلی آدم حسابی و باهوش بودن، المپیادهای مختلف میرفتن، جایزه می‌گرفتن، جز من که نه ریاضیم خوب بود، نه فیزیکم خوب بود، نه شیمیم خوب بود. ولی آدم باحالی بودم دیگه اونجا من یه نفر اونجا بی‌فایده بودم.

نخستین درآمد هنری

امین آرامش: کاری هم که احیانا به کار امروزت ربط داشته باشه، درآمدی هم داشته باشی تو اون سال‌های دبیرستان می‌کردی؟

پوریا عالمی: سوم راهنمایی یا اول دبیرستان بودم که یه پوستر به یه شرکت خصوصی فروختم ۵۰ هزار تومن. دوستای پدرم بودن، مربوط به آجر بود. اونا به من سفارش نداده بودن ولی من یه ایده به ذهنم رسید، رفتم یه پوستر ۵۰ در ۷۰ درست کردم، نقشه ایران رو کشیدم و اینو کلاً با آجر پر کردم. ایده‌شون این بود که به سراسر ایران آجر بفرستن. خیلی براشون مهم بود که این بزرگ بشه. گفتم که اگه کل ایران با آجر پر شده‌باشه خیلی باحاله. خیلی شیک و خوشگل بود.

امین آرامش: با دست یا با کامپیوتر؟

پوریا عالمی: با دست. کامپیوتر و پرینترها اون موقع امکانات الان رو نداشتن. حتی یه جاهایی از اینهایی که نستعلیق می‌نوشتن کمک گرفتم که یه جاهاییش رو بنویسن. می‌خواستم به یه اثر واقعی تبدیل بشه. قابش کردیم پدرم داد به اون شرکت و اونا به پدرم پنجاه هزار تومن چک دادن که پنج هزار تومانش به من رسید. گفتم این چیه؟ پدرم گفت تو کم کم باید با نقش دولت‌ها در کسب و کارها آشنا بشی. من پنج هزار تومن داشتم که خیلی وضع تو رو خوب می‌کرد و می‌تونستی هر کاری دلت می‌خواست بکنی.

امین آرامش: از سال چند داریم حرف میزنیم؟

پوریا عالمی: من متولد شصت و یکم. اینجاها سوم راهنمایی‌ام. سال هفتاد و هشت، هفتاد و نه، دیگه دارم تو مطبوعات کار می‌کنم.

دو راهی پیش‌دانشگاهی؛ ترس از آینده یا اعتماد به مسیر خود؟

امین آرامش: دیپلم رو گرفتی؟ از قبل دیپلم چیزی هست که بخوای بگی؟

پوریا عالمی: سوار تاکسی بودم که برم پیش‌دانشگاهی ثبت نام کنم، به این فکر کردم که دارم چیکار می‌کنم، داری میری پیش دانشگاهی برای چی؟ برای اینکه وارد دانشگاه بشی. برای اینکه لیسانس بگیری، فوق لیسانس بگیری. بعد به خودم اومدم، دیدم برنامه من این نبود که برم لیسانس بگیرم.

دو تا دلیل برای خودم می‌دیدم برای اینکه از آینده‌م بترسم که حتما باید لیسانس داشته‌باشم. سربازی برم، ازدواج کنم، بیمه، شغل، همه این چیزایی که تو رو می‌ترسونه و مجابت می‌کنه که بری یه مدرکی بگیری. همون لحظه احساس کردم که بچه پرروتر از این حرفام، چون داشتم چند جا کار می‌کردم. از سوم راهنمایی تو مطبوعات می‌نوشتم، سوم دبیرستان و پیش‌دانشگاهی تو کتابخونه کار می‌کردم، یکی دو تا کار درآمدزا برای خودم داشتم.

گفتم پوریا مگه تو مسئله‌ت سیستم آموزش نبود، یه راه برای اینکه منتقد سیستم آموزشی باشی اینه که بشینی غر بزنی که این چه وضعشه؟ راه‌های دیگه اینه که بری سیستم آموزشی رو تغییر بدی. فکر کن من یه بچه دبیرستانی تو تاکسی این چیزا داره تو ذهنم شکل می‌گیره. یه راه این بود که وارد مجلس بشم، یعنی درس بخونم، نماینده مجلس بشم و از طریق سیستم قانون‌گذاری در آینده و با حوصله شروع کنم وضعیت نظام آموزش و پرورشی رو بهبود بخشیدن.

راه دیگه‌ش این بود که برم کارشناس آموزش پرورش بشم، یعنی در بخش تالیف کتاب‌های درسی کار کنم، معنیش این بود که پژوهشگر بشم، احتمالاً توی کتابخونه یا وزارتخونه در تهیه و تولید کتاب‌های درسی موثر بشم. یا اینکه وارد سیستم دولت بشم و بیام از نهاد بالا روی سیستم آموزش و پرورش تاثیر بذارم. من خودمو هیچ کدوم از اینها نمی‌دیدم که بخوام توی آموزش و پرورش، دولت یا مجلس کار کنم.

امین آرامش: بچه‌ای که سوار دوچرخه‌ش کنی، بزور ببریش مدرسه، محاله تو این وادی بگنجه.

پوریا عالمی: سیستم آموزش عالی ما در امتداد سیستم آموزش پرورش‌مونه، یعنی همه این مسائلی که ما الان می‌بینیم، به‌خاطر اینه که بذرش تو سیستم آموزش و پرورش کاشته میشه. برای همین ما نمی‌تونیم سیستم دانشگاهی مطلوبی داشته باشیم.

امین آرامش: بعد چیکار کردی؟

پوریا عالمی: به راننده تاکسی گفتم پیاده میشم، وسط راه پیاده شدم.

امین آرامش: شبیه فیلم های سینمایی شد.

پوریا عالمی: ولی سینمایی نبود، یعنی دلهره داشتم، نمی‌دونستم دارم چه غلطی می‌کنم، ولی می‌دونستم اون غلط رو نمی‌خوام بکنم. دلم می‌خواست یه غلط دیگه بکنم.

امین آرامش: اینم خودش خیلی چیز ارزشمندیه. خیلی ها نمیدونن چی نمیخوان. خب بعدش چی شد؟

پوریا عالمی: برگشتم.

امین آرامش: اصلا نرفتی سراغ دانشگاه؟

پوریا عالمی: اصلا.

وصل شدن به بازار کار

امین آرامش: یک آدمی که با مادرش چنین توافقی کرده، بعد رفته پوستر درست کرده، خودش تمرین نوشتن کرده، من دوست دارم در مورد نقطه وصلش به بازار کار حرف بزنیم. چی میشه که این آدم حالا میره یه جایی بهش میگن بیا بهت کار بدیم؟

پوریا عالمی: هر مجله‌ای که به حوزه کودک و نوجوان مربوط می‌شد، مثلا مجموعه سروش کودکان، سروش نوجوان به خونه ما می‌رسید و پنج تومن هم سهمیه داشتیم که خودمون هم یه چیزی بخریم، کیهان بچه‌ها بخریم. این شانس ما بود که پدرم مطبوعات‌باز و رفیق‌باز بود و این خیلی تو زندگی ما موثر بود. یه عالمه مجله از دوره‌های مختلف که نصفش از قبل انقلاب بود، تو خونه ما بود، یعنی کیهان بچه‌های زمان شاه بود، سپید و سیاه بود، کتاب کوچه بود، من چاره‌ای نداشتم یا باید اینها رو می‌خوندم یا تو کوچه بازی می‌کردم. یا بین این دوتا سرگردان بودم.

من از پنجم دبستان شروع کردم با مطبوعات خوب بخصوص “گل آقا” نامه‌نگاری کردن. خیلی متاثر از خود آقای صابری بودم، از یه جایی به بعد نامه‌هایی که براش می‌نوشتم پدرم بود یعنی می‌نوشتم “خطاب به پدرم”. دیدم نامه کافی نیست شروع کردم مجله درست می‌کردم می‌فرستادم.

یه مجله درست کرده‌بودم به اسم “فسقلی‌های تازه‌کار” که نمیدونم ۱۶ صفحه یا ۸ صفحه بود. لوگو، تصویر، سرمقاله و کاریکاتور داشت. ترکیبی از کلاژ و نوشتن بود. مثلا صفحه آخر آگهی درست می‌کردم، مصاحبه الکی درست می‌کردم و پست می‌کردم. اینو گوشه ذهنت داشته‌باش که دارم این کارها رو می‌کنم و تو مدرسه دارم به بچه‌ها نامه عاشقانه یا نقاشی می‌فروشم.

عاشق نقاشی، عکاسی و طراحی بودم. چوب می‌تراشیدم. برای خودم عکس می‌گرفتم، دوره‌های طراحی می‌رفتم، حتی یادمه که تو آناتومی یه سری رتبه‌های استانی و از این چیزا می‌گرفتم. خیلی وقتم با اینها پر می‌شد. رفتم دبیرستان به دلیل اون فرصت بازی که داشتم خیلی ساعت‌ها تو مدرسه حضور نداشتم. تو دبیرستان وضعیتم بهتر بود چون راحت‌تر می‌تونی با معلم و سیستم لابی کنی. عملاً از مدرسه می‌زدم بیرون، می‌رفتم کتابخونه کار می‌کردم، کتابخونه عمومی یه فرصت بی‌انتها بود و کم کم یک مسئول کوچک غیر رسمی شدم.

رفتم گفتم کتابخونه جاییه که آدمای بیکار میان. گفتند بله، گفتم منم بیکارم، حالا من انقدر میام اینجا می‌شینم، نمیخواین من این کتاب‌ها رو مرتب کنم؟ نمی‌خواین من بیام توی شماره نویسی کمک کنم؟ کم کم رفتم پشت دخل کتابخونه ایستادم، کسی که کتاب می‌برد یا میاورد، من یادداشت میکردم. به من حقوق غیر رسمی می‌دادن چون وقت زیادی رو اونجا می‌گذروندم. پس من به عنوان یه بچه اول یا دوم دبیرستانی یه پولی ته جیبم بود که این اوضاعم رو خوب میکرد.

یه چیزایی هم تو مدرسه می‌فروختم. مثلا میومدم کمربند و کیف جیبی و این چیزا می‌خریدم، شکلش رو عوض می‌کردم، تو مدرسه می‌فروختم. بچه‌ها می‌گفتن وای چقدر خفن. یه نقاشی یا کاریکاتور بچه ها رو، روی کاغذ می‌کشیدم، بعد دو سه شب این کاغذ رو من مچاله‌ش می‌کردم، مرطوبش می‌کردم دوباره بازش میکردم ی طرحی میشد که اون کار رو نمی‌تونستی از اول روی دستمال کاغذی بکشی. بعد بچه‌ها فکر می‌کردن من به یه توانایی خارق العاده رسیدم. عکسشونو یا کاریکاتور چهره‌هایی که دوست داشتن، میکشیدم و بهشون می‌فروختم.

دوم دبیرستان می‌خواستم یه کتاب منتشر کنم، یه مجموعه شعر که ارشادم رفته بود، با یه ناشر معتبری که پول زیادی هم می‌خواست بگیره قرار گذاشته‌بودم، آخر تابستون منتشر بشه ولی لحظه آخر پشیمون شدم. به پدرم گفتم این چیزایی که من نوشتم خیلی مزخرفه. گفت همه کاراشو خودت کردی، منم بهش چک دادم.

گفتم نه پشیمون شدم، خیلی حرف‌های خامیه، محصول یه سری کتابیه که خوندم، خودم هنوز نمیدونم. به‌نظرم این کتاب بعداً خیلی بهم لطمه میزنه و اذیت میشم. خیلی ملتهب بودم، خیلی تحت تاثیر ادبیات چپ بودم. مفهوم اون کتابه این بود که از دیوار بریم بالا، یه شعر بلند بود “اینک ما”. خدا رو شکر رفتیم اون قرارداد رو به هم زدیم. اون ناشر اون موقع صد هزار تومن هزینه گرفت که به نظرم خیلی پول بود.

دعوت “گل آقا” و دیدار پدر معنوی

پوریا عالمی: دوم یا سوم دبیرستان بودم از “گل آقا” زنگ زدند. گفتند آقای صابری گفته که بگین پوریا بیاد. گفتم چرا؟ گفتند پنج شش سال تو هی چیز می‌فرستی. آقای صابری گفته به خاطر صندوق پست‌مون هم که شده یه بار بگید این یارو بیاد ول کنه. کاری نداره فکر کنم سوم دبیرستان بودم. رفتم “گل آقا”.

ما اون موقع خارج از تهران زندگی می‌کردیم، شهرک اندیشه و “گل آقا” میدان آرژانتین بود. این برای من سفر خیلی جالبی بود. باید با اتوبوس میومدم. بهترین تیپی که می‌تونستم بزنم که حتماً مزخرف‌ترین تیپم بوده رو زدم و رفتم “گل آقا”. مهمترین جلسه زندگیم بود تنها جایی بود که من کامل دیده‌شدم. بعد از اون همیشه اون وجهه‌ای که خودت می‌سازی دیده‌میشه، یا اون چیزی که اونا دوست دارن دیده‌میشه. من رو دعوت کرده‌بودن، کل موسسه “گل آقا” که طبقات مختلفش کارکردهای مختلف داشت، برام بازدید گذاشتن.

امین آرامش: من حال اون لحظه‌ت رو خیلی دوست دارم.

پوریا عالمی: من میتونستم تموم شم اونجا.

امین آرامش: آره واقعا. یه بچه‌ای که بعد از اون یاغی‌گری و بعد این همه سال نوشتن، حالا اون پدر معنوی گفته بیا. خب بعدش چی شد؟

پوریا عالمی: منو تو “گل آقا” میگردوندن و من هنوز خود گل آقا، آقای صابری، رو ندیده‌بودم. آدمای خیلی مهم دیگه مثل خانم صفرزاده و پوپک صابری دخترشون رو دیدم. برای من وقت گذاشته بودن، برای گفتن اینکه اینجا تحریریه است، اینجا می‌نویسن، اینجا تصویریه است، طبقه دیگه کاریکاتوریست‌ها طراحی می‌کنند، اینجا بخش فنی، صفحه‌آرایی میشه. یه طبقه بود گفتن این کتابخونه گل آقاست که کتابخونه مفصل و کاملی از کتاب طنز و مجله و این چیزا بود، حیرت‌انگیز بود.

بازدید که تموم شد، گفتن حالا بریم آقای صابری منتظره که با شما گپ بزنه و من خیلی برام مهم بود. از شدت هیجان به‌هم ریختم. در اتاق باز شد، آقای صابری نشسته‌بود، خیلی ریز نقش و ظریف بود، من گفتم وای من منتظر یه چیز اسطوره‌ایه خیلی گنده بودم. بسیار کاریزماتیک و بسیار خوشبو و شیک بودن. تیپ دیپلماتی می‌زد و می‌زیست. یه جلسه بود که اینور مثلاً سه نفر، اونور دو نفر نشسته‌بودن. یه صندلی خالی برای من بود. برای من خیلی جلسه مهمی بود. من اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم، یعنی همچین فرصتی دادن، همچین وقتی گذاشتن خیلی عجیب بود.

شروع کردیم گپ زدن، من به‌عنوان مخاطب رفته‌بودم، بعد دیدم آقای صابری دارن از من سوال‌های جدی می‌پرسن. میگفت نظرت راجع به فلان چیز چیه؟ نظرت راجع به جهان چیه؟ و من اصلا حرفی نداشتم، با من مثل یه آدم جدی برخورد می‌کرد، نه تو ذوقم میزد، نه الکی بهم پروبال میداد. یه جایی گفت نظرت در مورد این دانشجوها چیه؟ اون موقع فضا یک ملتهب بود، گفتم به نظرم مردم دارن اینجوری میشن، رژیم باید یه خورده کوتاه بیاد و… گفت تو میگی “رژیم”؟ گفتم “رژیم سیاسی” دیگه. گفت من میگم “نظام”. من اصلاً فرق این دو تا رو نمی‌دونستم ولی بعدا دیدم اینها توی ادبیات سیاسی متفاوتن. بعد در مورد آقای صابری بیشتر خوندم و فهمیدم که معاون آقای رجایی بودن، توی دولت و حکومت معتبر بودن.

خلاصه گپ زدیم. آقای صابری گفت حالا میخوای چیکار کنی، دوست داری بیای تو بخش نویسندگان گل آقا یا بری تو بخش کاریکاتوریست‌ها. وقتی توی ساختمون می‌چرخیدیم اینجوری بود که خیلی سلسله مراتبی بود، یعنی تو باید بری تو صف، یه ایده بهت می‌رسه، یا یه ایده داری فلانی می‌نویسه بعد میره تایید میشه خیلی طول می‌کشید.

تو صنف تصویرگرها هم همینجوری بود، یه ایده تصویب می‌شد، بعد می‌گفتن فلانی تصویرسازی کنه، یکی دیگه رنگ بذاره، اونم خیلی پروسه طولانی‌ای بود و ممکن بود در طول یک ماه، یه دونه تصویر بهت برسه. هیچ کدومش به تو صندلی ثابت نمیداد. اون چیزی که من دلم می‌خواست نمیشد. گفتم آقای صابری من درسته هم عاشق نوشتنم، هم دارم نقاشی می‌کشم، ولی الان نه می‌خوام بیام جزو نویسندگان قرار بگیرم نه جزو کاریکاتوریست‌ها و طراح‌ها و تصویرگرها. گفت پس چی می‌خوای؟ یه خواسته‌ای باید داشته‌باشی، این همه تقلا کردن برای نوشتن و این چیزا.

گفتم آقای صابری شاید براتون جالب باشه من همین الان که اومدم اینجا از کتابخونه زدم بیرون، گفت کتابخونه؟ گفتم آره، من کتابخونه کار می‌کنم. گفت کتابخونه چیکار می‌کنی؟ گفتم دستیار کتابدارم، کتابها رو مرتب می‌کنم، فهرست نویسی می‌کنم.

گفت مگه مدرسه نمیری؟ گفتم چرا از مدرسه میزنم بیرون، میرم کتابخونه. از کتابخونه زدم بیرون اومدم اینجا، شما یه طبقه‌تون یه کتابخونه غنی، خفن و بی‌انتهاست ولی کتابدار نداره، اگه کسی کتاب بخواد نمی‌تونه پیداش کنه، در واقع از بین میره. گفت معنی این حرفت چیه؟ گفتم اینجا نیاز به یک کتابدار داره. گفت یعنی تو میتونی اینو سروسامون بدی؟ گفتم آره. گفت خیلی خوب تو بشو کتابدار “گلاب آقا”. گفت مدرسه چی؟ گفتم هفته‌ای دو روز نمیرم میام اینجا.

من در گل آقا استخدام شدم، هفته‌ای دو روز با چهل هزار تومن حقوق. کتابدار شدم و ترسیدم چون مسئولیتی داشتم. میزی که گرفتم توی تحریریه نبود، تحریریه مثلاً بیست تا میز کنار هم بود، هرکی پشتش میشه یا یه سری میزها بودن که گردشی بودن یکشنبه فلانی میومد، دوشنبه فلانی میومد.

جای من یه کتابخونه بود که یه عالمه میز بود که موقع ناهار میشد ناهارخوری. دورتادور کتاب بود، وقتی ناهارخوری تموم میشد، این طبقه خالی بود. یه میز اون ته گذاشتن، گفتند این میز توعه. این شد دفتر کار من و خیلی خفن بود یعنی از این بهتر نمیشد، وسط این همه کتابی که حتی خوابشم نمی‌دیدم. مسئول کتابخونه گل آقا شدم و زندگی من تغییر کرد. اونجایی که تصمیم گرفتم دانشگاه نرم به این خاطر بود که داشتم تو گل آقا کار می‌کردم. از ماشین پیاده شدم ماشین برعکس سوار شدم رفتم گل آقا سر کار و دیگه دانشگاه نرفتم.

امین آرامش: حالا اون سکانس معنی‌دارتر شد. خوب دانشگاه رو که بیخیال شدی، تا کی تو گل آقا بودی؟

پوریا عالمی: اگه هفتاد و هشت، هفتاد و نه باشه اون موقع من دیگه دارم تو روزنامه نوروز هم می‌نویسم. خیلی بی‌زبون بودم ولی می‌رفتم می‌گفتم من باید اینجا بنویسم. اون موقع گل آقا یه فرهنگی بود که اگه کسی تو گل آقا می‌نویسه جای دیگه ننویسه خوب و من اصولاً با این قانونا خیلی حال نمی‌کنم. گفتم خوب این یه قانون نانوشته است، یعنی در موردش می‌شنوی ولی مکتوب نیست.

من داشتم توی کتابخونه کار میکردم، گاهی تو مجله‌های گل آقا یادداشت چاپ می‌کردم، شروع کردم به ارتباط گرفتن، روزنامه نوروز صفحه جوانان داشت که دبیرش آقای فریدون عموزاده خلیلی بود. آقای عموزاده خلیلی در مطبوعات کودک و نوجوان خیلی موثرن. یعنی آفتابگردانو راه انداخته بودن تو همشهری مجله چلچراغ راه انداختن و نویسنده توانای نوجوان و کارشناس ارشد مطبوعات نوجوانان بودن و فعالیت حزبی می‌کردن.

من رفتم اونجا ستون گرفتم، ستون طنز بود. طرحشو یکی از دوستان که الان خیلی آدم متبحری در هنر و گرافیکه به تصویر می‌کشید. فکر کنم تو اون صفحه هادی حیدری بود و بچه‌هایی بودن که بعدا رفتن مجله چلچراغ رو راه انداختند، من در راه‌اندازی چهلچراغ نبودم، تا سالها هیچ ارتباطی باهاشون نداشتم.

اعتماد به نفس نویسندگی؛ چگونه شکل گرفت؟

امین آرامش: دو تا سوال ازت دارم چی شد که این اعتمادبه‌نفس رو به دست آوردی که من می‌تونم توی روزنامه مطرح اون سال‌ها بنویسم؟ دوم اینکه نویسندگی رو از کجا یاد گرفته بودی؟ از بیرون که نگاه می‌کنی کسی که می‌خواد نویسنده بشه، میگه خب باید کلاس برم یاد بگیرم، یک پروسه‌ای داره تا نویسنده بشه. برای تو ظرف این سال‌ها طی شده، لابلای تجربه‌های مختلف.

پوریا عالمی: نمیدونم، ولی فکر می‌کنم ماها داریم یه اشتباه عمومی رو با هم تکرار می‌کنیم، یه قانونایی که همه داریم انجامش میدیم. چقدر کار کنیم، چقدر زندگی کنیم و… یه غلط عمومی که ۸ میلیارد نفر انجامش میدن. غلط‌های خیلی بیشتری هست که تو می‌تونی انجام بدی و هزینه‌ش هم خیلی زیاد نیست. مثلا من اگه تو دبیرستان می‌گفتم اشتباه کردم میخوام درس بخونم، چهار سال دیرتر درسم تموم میشد. رفتم گل آقا، اگه پشیمون میشدم، بعد از دو سال برمیگشتم مدرسه درس می‌خوندم. خیلی پرهزینه نیست.

امین آرامش: یه جمله معروف هست که میگن “آدم‌ها توی سنین بالاتر، بیشتر حسرت کارهایی رو می‌خورن که انجام ندادند، تا اینکه از شکست‌هایی که خوردن، ناراحت باشن.” یعنی این که کلی کاری نکرده داری بیشتر اذیتت می‌کنه تا اینکه این کارو کردم و شکست خوردم.

دستاوردهای در لحظه زندگی کردن

پوریا عالمی: آفرین. خیلی عالیه. من هیچ وقت تو آینده سیر نمی کنم. وقتی ما بچه بودیم من فکر میکردم آدم بیست ساله تموم شده. وقتی بچه بودم واقعا بیست ساله‌ها به نظرم یه جهان دیگه داشتن. بعد می‌دیدم که آدما دارن در مورد بازنشستگی حرف میزن که گیتار بزنن یا سفر برن یا کافه راه بندازن. مال یه دورانی بود که من نمی‌فهمیدم کیه. آدمایی که من تو مهمونی می‌دیدم، آدمایی بودن که خارج از رده محسوب می‌شدن، پیر بودن، خسته بودن.

الان میانگین سنی خیلی بالا رفته. وقتی ما ده سال‌مون بود، چهل ساله برای خودش یه مرد کامل بود. من گفتم من نمی‌تونم اونجا زندگی کنم، می‌دیدم آدما مسئله ساز زدن دارن، من کلاس‌های سازمو رفتم ولی موسیقی رو کلاً کنار گذاشتم چون متوجه شدم که وقتی موسیقی رو می‌شنوم می‌تونم به کارهای دیگه‌م برسم. اون آدمی نیستم که دنبال نت بگردم. رفتم نقاشی، بعد دیدم وقتی تابلویی که رو دیواره رو می‌بینم، به من جهان بهتری میده تا اینکه سعی کنم جهان خودمو رو تابلو منتقل کنم.

من حتی سفر رفتم، می‌دیدم همه آرزوی سفر رفتن دارن همون دوران دوم سوم دبیرستان، یه پولی جمع کرده‌بودم، ایام عید، پونزده روز کتابخونه و گل آقا تعطیل بود. هنوز سال تحویل نشده‌بود، کوله‌پشتیم رو بستم، از اتاق اومدم بیرون. مامانم اینا گفتن چیه؟ گفتم من دارم میرم سفر. گفتن کجا می‌خوای بری؟ گفتم نمیدونم. فکر کردن شوخیه، گفتن تو تا حالا تنها سفر نرفتی، گفتم خب الان میرم. خودمم نمی‌دونستم چه اتفاقی میفته، گفتم میرم ترمینال هر ماشینی که گفت یه نفر حرکت، سوار میشم. ما رفتیم و ماشین اول گفت که یزد حرکت و من حرکت کردم رفتم یزد.

امین آرامش: یه چیزی بگم شاید خودت واقعاً اینو نبینی، ولی از بیرون من دوتا مزیت رقابتی خفن می‌بینم. آدمی که نشکنه، می‌دونی یعنی چی؟ یعنی بلده شکست بخوره ولی نشکنه و به تو این فرصت رو میده که بتونی کلی چیز تجربه کنی. پوریا فکر می‌کنم خلاقیت امروزت یه بخشش مدیون همون تجربه‌هاست یعنی آدمی که تجربه‌های مختلف داره خیلی آدم خلاق‌تریه. دومین خصوصیتت اینه که شرایط ابهام برای تو فاجعه نیست، اذیتت نمیکنه و برای بیزینس راه انداختن مخصوصا توی این تیکه از تاریخ ایران خیلی مهمه که ابهامو تحمل کنی و بری جلو.

پوریا عالمی: آره، من رفتم یزد، بعد نمی‌دونستم باید چیکار کنم، تجربه تنها خوابیدن و این چیزا که نداشتم. بعد چند ساعت یه احساس پوچی بهم دست داد. یزد موقع سال تحویل حیرت انگیزه، هیچکس نیست، یا حداقل اون سال شانس من اینطوری بود و من دیگه یزد نرفتم .هیچ‌کس تو خیابون نیست من سی، چهل ساعت یزد بودم، هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. برای خودم بالای این سقف‌ها راه رفتم و تنها تو شهر برای خودم می‌چرخیدم. کل بازار بسته بود، کل مغازه‌ها بسته بود. این چیزایی هم که میگم مال بیست سال قبله. یه اتوبوس سوار شدم برگشتم تهران و حالا دیگه تو اتوبوس هم خوابیده‌بودم.

رسیدم خونه، مامانم گفت کجا بودی؟ سابقه نداشته که بیرون بخوابی. گفتم رفتم یزد و اومدم. گفت شوخی می‌کنی. دست کردم تو کوله‌م قطاب و حاجی بادام درآوردم، ی سری عکس گرفته‌بودم، نشون‌شون دادم، از جاهایی که چرخیده بودم تعریف کردم.

یکم نشستم، دیدم دوباره مسئله این شد که الان کی داره میاد و پاشیم بریم کجا عید دیدنی و… و من از اون موقع دیگه کلا از دایره ارتباطات خانوادگی هم خارج شدم. گفتم حوصله کارهای غیر انتخابی ندارم و تا موقعی هم که انتخابی نباشه بهم خوش نمی‌گذره. مامانم گفت یعنی چی؟ گفتم نه می‌خوام بیام عید دیدنی نه حوصله دارم کسی بیاد عید دیدنی. گفت میخوای چیکار کنی، همه جا هم که تعطیله. گفتم نمیدونم الان براش یه فکری می‌کنم.

پا شدم یه چرخی زدم، ناهار خوردم، کوله‌مو برداشتم. گفت چیکار می‌کنی؟ گفتم میرم سفر. گفت کجا؟ گفتم نمیدونم ولی برم ببینم چی میشه. دوباره اومدم ترمینال جنوب با همون ایده که هر جا گفت حرکت، سوار میشم و سوار شدم. برای خودم برنامه‌ریزی کردم تا جایی که بشه موقع خواب توی اتوبوس باشم.

رفتم کاشان، اصفهان، شیراز، بندرعباس، قشم. خیلی تجربه عجیب و بی‌نظیری بود. با آدم‌های عجیب دوست شدم، با آدم‌های مختلف معاشرت کردم، غذاهای جدید خوردم و برام سخت بود. من خیلی بی زبون بودم، خیلی کم اعتمادبه‌نفس بودم، می‌خواستم حرف بزنم دهنم خشک می‌شد، مدام گفتگوی ذهنی داشتم، اگه اینو بگم اون چی میگه، خیلی سخت می‌گذشت. ولی داشتم می‌رفتم جلو. از قشم برگشتم بندرعباس و هفت هشت ده روز گذشته بود گاهی هم تلفن پیدا می‌کردم زنگ میزدم میگفتم کجام.

امین آرامش: اینم چیز جالبی بوده، اینکه تعامل با آدم‌ها برات خیلی سخت بوده ولی رفتی باهاش مواجه شدی. یعنی رفتی خودتو انداختی تو حوض.

پوریا عالمی: اینکه به قدرت فردیت توجه کنی خیلی مهمه. من ممکنه یه کمبودهایی داشته باشم، چیکار کنم؟ بشینم زانوی غم بغل کنم؟ باید یاد بگیرم با همینا یه کارایی بکنم. اوایل ترسان و لرزان باید انجامش بدی، تا بالاخره اعتمادبه‌نفست بیشتر و بیشتر بشه.

امین آرامش: خوب بریم سراغ ادامه مسیر شغلیت.

پوریا عالمی: شروع کردم تو همشهری کار کردن، این وسط تجربه‌ای که بهم اضافه شد این بود که به لطف دوستم بزرگمهر حسین پور که اونم همون موقع اومد گل آقا و مدیر هنری گل آقا شد، کار با نرم‌افزارهای گرافیکی و صفحه‌بندی و صفحه‌آرایی رو یاد گرفتم و من شدم دستیارش. بزرگمهر خیلی تو زندگی من موثر بوده و هست.

از لحاظ فنی اشتباهاتی کردیم، به گل آقا آسیب‌های مالی زدیم، خیلی پیچیده بود. کم کم من موازی با همین نوشتن توی مطبوعات، کار کردن در گل آقا، برای اینکه درآمدم بیشتر بشه، پروژه‌های بیرونی صفحه بندی و صفحه آرایی می‌گرفتم. یعنی یه ساعت‌هایی می‌رفتم توی روزنامه‌های درجه سه کار کردن و کم کم تونستم مجله بگیرم. خودم شدم مدیر هنری ولی این بخش هیچ جای رزومه‌م نیست، چون داشتم ازش پول در میاوردم. بعد دچار افسردگی کار کردن شدم و این وسط خیلی زود ازدواج کردم و جدا شدیم. تجربه مثبت و خوبی بود.

امین آرامش: افسردگی کار یعنی چی؟

از همشهری تا شرق

پوریا عالمی: افسردگی کار روتین. تا سال هشتاد و شش اگه اشتباه نکنم من داشتم کار روتین می‌کردم. خیلی کار می‌کردم. یعنی همون تیم که تو همشهری می‌نوشتیم، تیمی بود که اومد روزنامه شرق رو راه انداخت. تو همشهری ضمائم من صفحه داشتم که مسئولینش آقای قوچانی، آقای غلامی، محمد رهبر و مهدی یزدانی بودن.

من اونجا خیلی جوون و بی‌زبون بودم، خیلی‌هاشون منو یادشون نیست. وقتی می‌بینن تو اون صفحه‌ها اسم من هست، میگن پوریا این تو بودی؟ چون من یه گوشه‌ای می‌نشستم این کارها رو انجام می‌دادم، اصلا بلد نبودم بجوشم و سختم بود. تجربه خیلی مهمی که من دارم این بود که یکی دو سال اون زمان همشهری کار کردم.

امین آرامش: “شرق” چه سالی راه افتاد؟

پوریا عالمی: هشتاد و دو، هشتاد و سه.

امین آرامش: من یکی از شانس‌هام این بوده محمد قوچانی، خیلی روی زندگی من اثر داشته، علاقه من به خوندن یک بخشیش مدیون محمد قوچانیه. سرمقاله‌هایی می‌نوشت که تو عاشق خوندن بشی. تو هم مجله‌هایی که می‌خوندی و کتاب‌هایی که تو خونه بود، باعث شد که عاشق خوندن بشی. عاشق خوندن شدن خیلی جاها به کارت میاد. گفتم اینو بگم و یه ادای دینی باشه به آقای قوچانی. خب بعدش چی شد؟

پوریا عالمی: اینجا من توی گل آقا کار می‌کنم، تو نوروز ستون چاپ می‌کنم، تو همشهری هم مینویسم و پول می‌گیرم. وقتی بخش همشهری ضمائم تموم شد و دیگه منتشر نشد، این تیم که داشتن این کارو می‌کردن رفتن شرق رو راه انداختن. دست بر قضا ساختمونی که شرق داشت، میدان آرژانتین دیوار به دیوار مجله گل آقا بود. اسمش هم گذاشتن ساختمان شرق و معلوم بود داره یه اتفاق خیلی مهم و موثر و بزرگ میفته، من حدود بیست و یک سالمه.

سال هشتاد و دو من رفتم شرق، یعنی کل اون تیم رفته بود. یه روزی رفتم دیدم که چقدر شیک. دبیر صفحه آخر محمد رهبر و امیرحسین وسایل و اینها بودن، رفتم نشستم و گفتن چیکار می‌کنی؟ ایده ستونت چیه؟ گفتم این ایده‌ها رو دارم. گفت باشه پس بنویس که ببینیم و نسخه صفرشو چهارشنبه ببندیم. یه همچین چیزی که مثلا نسخه یک رو از شنبه منتشر کنند. گفتم باشه من میرم اتود می‌کنم، فردا میام.

پوریا عالمی: می‌دیدم داره یه اتفاق بزرگی میفته، از گل آقا اومدم بیرون و شروع کردم پیاده راه رفتن چون عاشق پیاده‌روی هم بودم. خیلی راه رفتم، اینقدر راه رفتم که تموم شدم. به یه نتیجه‌ای رسیدم دیدم که شرق داره تبدیل به یه بیگ بنگ توی جریان مطبوعاتی میشه و این بیگ بنگ منو از بین میبره. من خیلی کوچیکتر از اونم که بخوام یهو خیلی بزرگ بشم. خیلی زود تموم می‌شدم.

امین آرامش: یعنی چی زود تموم می‌شدی؟

پوریا عالمی: خیلی زود دیده می‌شدم. به نظرم برای یه آدم بیست و یک ساله زوده که ستون نویس باشه، ستون روزانه بنویسه. مگه چقدر خوندی؟ چقدر دیدی؟ خیلی روی سطحی، برای گفتن جهانت هنوز خیلی کوچیکی، نسبت به همه چیز خیلی هیجان‌زده‌ای. زود نزدیک میشی و زود دور میشی. خیلی زود تحت تاثیر جریان‌ها قرار می‌گیری. نوشتن نیاز به فاصله گرفتن داره، باید یه قدم دورتر وایسی و من اون موقع بلد نبودم.

امین آرامش: اونجا رو قبول نکردی؟

پوریا عالمی: نه، همون شب یا فرداش زنگ زدم به محمد. گفت نفرستادی، گفتم پشیمون شدم، گفت میدونی شرق داره چه اتفاقی میفته؟ گفتم میدونم ولی واقعا نمی‌تونم. گفت چرا نمیتونی. گفتم دلیلشو نمیتونم استدلال کنم ولی به نظرم من نباید تو شرق باشم، شماره یکش که چاپ میشه من نباید باشم. من برای همشهری ضمائم خوب بودم، یه صفحه بین چندین صفحه دیگه. تو نوروز یه ستون بودم تو صفحه هفت.

امین آرامش: الان راضی ای از اون تصمیمت؟

پوریا عالمی: خیلی، مهمترین تصمیمم بود.

امین آرامش: و تو همون گل آقا موندی؟

پوریا عالمی: تو گل آقا موندم، از گل آقا اومدم بیرون، کارای مختلف کردم سال هشتاد و چهار اولین کتابمو منتشر کردم. هیچ ناشری قبول نکرد، خودم با پول خودم چاپش کردم. بعد فهمیدم که نباید این کارو می‌کردم. بعد از یه سال کتاب منو هیچ پخش کننده‌ای نگرفت.

می‌رفتم کتاب فروشی‌ها کتابمو نمی‌گرفتن. تنها کسی که قبول کرد کتاب منو توی بساطش بذاره، یارعلی پورمقدم، بنیانگذار “کافه شوکا” بود. رفتم اونجا، از من پنج تا کتاب گرفت. گفت این قفسه کتاب‌های آدم‌های غیر معروفه که کسی کتاب‌شونو قبول نمی‌کنه. این کار آقای پورمقدم خیلی نقش مهمی داشت. این کار یعنی فرصت دادن، حتی اگه براش شوخی بود یا جدی نبود، برای من این کار خیلی جدی بود.

۱۲۰۰ نسخه کتاب چاپ کرده بودم بعد از دو سال دادم تو یکی از اساس کشی‌ها نمکی برد. الان به همه اون ناشرها حق میدم که اون کتابو چاپ نکردند. فکر کنم یه نسخه‌شو داشته باشم. اینکه توی شرق نرفتم، انتخاب خیلی درستی بود، همونجوری که من کتابم سال هشتاد و چهار، به‌وسیله خودم منتشر شد و کتاب عبثی بود، حتما نوشتنم توی صفحه آخر روزنامه شرق در سال هشتاد و دو، هشتاد و سه بی‌فایده بود. خیلی زود من دیده‌می‌شدم و خیلی زود تموم می‌شدم. رفتم برای خودم چرخیدم، تو روزنامه‌های دیگه سالی ده تا یادداشت چاپ کردم که عضو انجمن روزنامه‌نگاران بمونم.

امین آرامش: از کی دوباره جدی‌تر شد؟ یه ستون نویس جدی تو روزنامه‌های جدی شدی؟

پوریا عالمی: موقعی که تصمیم گرفتم دیگه تو مطبوعات کار نکنم.

امین آرامش: چه جوری؟

پوریا عالمی: سال هشتاد و شش، هشتاد و هفت من همه چیز رو ری‌استارت کردم.

امین آرامش: یعنی چی؟

پوریا عالمی: کل کارمو گذاشتم کنار.

امین آرامش: تو چقدر داری زندگی رو زندگی می‌کنی. چیزهای مختلف رو تجربه می‌کنی، مثلا مسافرت بریم ببینیم حالا هرجا رفت سوار می‌شیم، خیلی باحاله.

پوریا عالمی: از اونجا اینطور به نظر می‌رسه، ولی از این ور احتمالا سخته.

امین آرامش: قطعا سخته، ولی زندگی می‌کنی، نه اینکه فقط زنده باشی. شاید کلیشه‌ای به‌نظر برسه ولی به‌نظرم کلیشه خوبیه.

پوریا عالمی: به‌نظرم هر کسی باید غلط خاص خودشو بکنه.

امین آرامش: “هر کسی باید غلط خاص خودشو بکنه” چه جمله خوبیه.

پوریا عالمی: سال هشتاد و شش من شروع کردم روی خودم کار کردن و نگاه کردم دیدم که با “من”مسئله دارم، مسئله “هستی شناسی” دارم. مسئله جای خودم نسبت به خودم دارم، مسئله جای خودم نسبت به جامعه دارم، مسئله جای خودم نسبت به جهان دارم. شروع کردم دوران روانکاوی رو برای اولین بار تو زندگیم طی کردن که خیلی موثر بود و بعد از اون نگاهم به جهان عوض شد.

نمی‌گم بهتر شد یا بدتر شد، تو خیلی از مسائل تکلیف معلوم‌تر شدم، از جمله اینکه فهمیدم الان جایی که هستم و ایستادمو دوست ندارم. همه چیز رو گذاشتم زمین. از همه چیز خداحافظی کردم. از زندگی مشترک خداحافظی کردم، از همکاری‌های مشترک با هر جایی که کار می‌کردم خداحافظی کردم و ایده‌م این بود که برم ببینم چی میشه. یک صفر کیلومتر کامل شدم. بدون پول خاصی، بدون شغل خاصی، دیگه هیچ کاری نداشتم.

امین آرامش: خب ببین یه سوال، این یاغی‌گری که تو کل زندگیت داره دیده‌میشه، یک بخشش اینه که توی زندگی واقعی یه جاهایی جیبت خالی میشه. اینو چیکار می‌کردی؟

پوریا عالمی: پروژه می‌گرفتم، چون یه عالمه مهارت بلد شدم تو اون سال‌ها.

امین آرامش: به اندازه‌ای که زنده بمونی و این فرصتو بهت بده که اون حق انتخاب و اون آزادی رو داشته‌باشی. یعنی مهارت بهت کمک می‌کرد که بتونی آزاد و رها باشی.

پوریا عالمی: من دوست ندارم هزینه‌هام منو کنترل و مدیریت کنه.

امین آرامش: یعنی چی؟

پوریا عالمی: یعنی اگر هزینه‌م تو ماه صدهزار تومن باشه، ولی پنجاه هزار تومن دربیارم، باید برای پنجاه هزار تومان مثل سگ بدوم، این کار رو نمی‌کنم. من شروع می‌کنم هزینه را تعریف کردن. میگم من الان ده هزار تومان درآوردم، هفت هزار تومان هزینه تعریف می‌کنم، معکوسش نمی‌کنم.

این باعث نمیشه که آدم رویا پردازی نباشی یا دوست نداشته باشی بیشتر تلاش کنی؟ رو این تاثیر نمیذاره؟ چون بالاخره انگیزه مالی یه انگیزه مهمه. تاثیر منفی نمیذاره؟

 پوریا عالمی: انگیزه مالی انگیزه مهمی نیست. انگیزه محافظه‌کارانه‌ایه.

امین آرامش: یعنی چی؟

پوریا عالمی: یعنی تو برای تثبیت وضع موجود نیاز به یه تخمین مالی در آینده داری که این باعث میشه تو محافظه‌کار بشی. اگه تو بتونی نگرانی آینده رو تو ذهنت کنترل کنی، نگران فردا نباشی، مجبور نمیشی که وضعیت موجود رو حفظ کنی. من چرا نمی‌خوام از این شغلم برم؟ چون می‌ترسم دو ماه پول بی‌پول بشم. چرا می‌ترسم دو ماه بی‌پول بشم؟ چون می‌بینم همه هزینه‌هام می‌مونه، اجاره‌م می‌مونه، غذام می‌مونه.

اگه من بتونم این هزینه‌ها رو کنترل کنم، نگه‌داشتن این شغل دیگه برام مرگ و زندگی نیست. میگم اگه سه ماه پول درنیارم چی میشه؟ اگه سه ماه روکولی زندگی کنم چی میشه؟ برم خونه مامانم بخوابم، برم تو پارک بخوابم، چه عیبی داره؟ اینکه ما می‌خوایم وضع خودمون رو حفظ کنیم حتی به این معنی که می‌خوایم بهترش کنیم شما رو محافظه‌کار میکنه، شغلی که داری رو با چنگ و دندون حفظ می‌کنی چون میگی من نیازمندم که رشدش بدم و محافظه‌کار می‌شی.

امین آرامش: ببین من درست فهمیدم، یعنی وقتی که بتونی بنده هزینه‌هات نباشی و بتونی اونها رو کنترل کنی حالا حق انتخاب بیشتری داری که کجا کار کنی، با کی کار کنی، با کی کار نکنی، چطوری زندگی کنی؟

پوریا عالمی: آفرین. ارزش‌های خودتو زندگی کنی. الکی جلو بقیه خم نشی و این اتفاقاً حال خوب بیشتری بهت میده.

امین آرامش: و این شبیه توصیه به قناعت اون “واعظان که چون به خلوت میروند آن کار دیگر می‌کنند” نیست. اتفاقاً یه پیشنهاد در جهت حال خوب بیشتره، درست فهمیدم؟

پوریا عالمی: آره اصلا توصیه به قناعت نیست. من اصلا برای رنج بردن، فضیلتی قائل نیستم. من میگم اونجوری که مطلوبت هست زندگی کن. اگه مطلوبت اینه که پرهزینه زندگی کنی، برای این پرهزینه بودن تلاش کن، ولی این آسیب‌های خودشو داره. اگه مطلوبت اینه که سبک‌تر زندگی کنی خب همون اندازه تلاش کن، نباید مسئله زندگیمون باشه.

امین آرامش: ولی حواست باشه اگر واقعا هزینه بیشتر دغدغته شاید یه جایی مجبور باشی که ارزش‌هات رو قربانی کنی، اگر صرفا پول بیشتر هدفت باشه، شاید یه جایی باید کاری که دوست نداری رو انجام بدی.

پوریا عالمی: ممکنه معنیش قربانی کردن ارزش‌ها نباشه. تو کارمند زندگی میشی و برای اینکه در این زندگی بمونی از یه جایی به بعد نمی‌دونی داری زندگی می‌کنی که کار کنی، یا داری کار می‌کنی که زندگی کنی. من مدام به خودم یادآوری می‌کنم که من اون آدما نیستم، اون کارایی که دارم می‌کنم من نیستم، خیلی کارهامو گذاشتم زمین.

بی‌اعتنایی به جاودانگی پس از مرگ

امین آرامش: یعنی چی من اون کارها نیستم؟

پوریا عالمی: من پوریا عالمی گرافیست نیستم، روی سنگ قبرم اینو نمیخوام بنویسن یا مثلا با خودم که حرف میزنم میگم پوریا عالمی، نویسنده نیست. یه جهانگرده، ناظر جهانه، شغلم من نیستم.

امین آرامش: رو سنگ قبرت دوست داری چی بنویسن؟ بهش فکر کردی؟

پوریا عالمی: نه. خیلی عبثه، به عباس کیارستمی میگن که دوست دارید کارهاتون تا صد سال، دویست سال بعد مرگتون بمونه و مردم ببینند؟ میگه من ترجیح میدم کارهام الان از بین برن ولی من ده سال بیشتر زنده‌باشم. بعد مرگم میخوام چیکارش کنم؟ چه فرقی میکنه رو سنگ قبرم هر چی بنویسن.

امین آرامش: مرسی

بعد از خوندن این مطلب، پیشنهاد می‌کنم ویدیوی جذابش رو هم از طریق یوتیوب ببینید و لذت ببرید.

این قسمت اول از گفتگوی شنیدنی امین آرامش و پوریا عالمی، خالق “آی قصه” و “رادیو گوشه” بود. در این قسمت به کودکی پر از سرکشی و تجربه‌های متفاوت تا روزنامه‌نگاری، زندان و در نهایت، خلق آثار محبوب برای کودکان و نوجوانان پرداختیم. نظر خودتون رو درمورد این گفتگو با ما به اشتراک بگذارید. دوست دارید در قسمت بعد از کدوم بخش زندگی کاری و اجتماعی پوریا بیشتر صحبت بشه؟

آنچه در این مقاله میخوانیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *