در این مطلب، سراغ بخش اول گفتوگوی امین آرامش با حمید محمودزاده، بنیانگذار لوکوپوک و Didar CRM، در اپیزود چهل و دوم پادکست کارنکن رفتیم.
آشنایی با حمید محمودزاده
امین آرامش: سلام به جناب محمودزاده، خیلی خیلی خوش اومدی به رادیو کارنکن.
حمید محمودزاده: سلام عرض میکنم منم خدمت همهی عزیزان. خیلی خوشحال هستم که با شما قرار که صحبت کنیم.
امین آرامش: برای منم بسیار باعث خوشحالیه. به همه شنوندهها و بینندگان بگم که با یه آدم بسیار باتجربه طرفیم و در مورد خیلی چیزها میشه از حمید محمودزاده عزیز چیز یاد گرفت. از اینکه یه بیزینسی که سالانه نیم میلیون دلار درآمد داره در جا از بین بره – یعنی از یه همچین چیزی که بهش میشه گفت شکست بزرگ – که حالا این آدم بعدش چی کار میکنه، تا تجربه زیادی که این آدم توی ساخت بیزینسهای مختلف داشته و از روزهای اولی که اینترنت توی ایران پا گرفته، از همون سالهای اول بیزینس داشته در بستر اینترنت، چندین کسبوکار راه انداخته، جدیداً جذب سرمایه داشته، تیم بزرگ کرده، در مورد همه اینا میشه ازشون چیز یاد گرفت. با ما همراه باشید تا انتهای این گفتگو.
اولین سؤال ما معمولاً این جوریه که در اکثر قسمتها از اول مسیر شغلی آدمها شروع میکنیم، همینجوری میآییم جلو. ولی در مورد شما میخوایم یه حالت سینماییطور بریم سراغ داستان و از اون قسمت خیلی خیلی جذاب شروع کنیم.
تلخترین داستان حمید محمودزاده
امین آرامش: یک بیزینسی که سالانه نیم میلیون دلار برای شما درآمد داشت ولی با یه اتفاق، با یه چیزی که دست شما نبود، ناگهان اون درآمد از بین رفت چی بود داستانش؟ در مورد این برامون بگید تا بعد دوباره برگردیم به اول مسیر شغلی شما.
حمید محمودزاده: از بخش غمناکش شروع کردید! عرضم به حضور شما که ما نمایندگی میلرلایت (MailerLite) رو توی ایران داشتیم، نرمافزار ایمیل میل مارکتینگ، و تقریباً میشه گفت بالای ۹۰ درصد بازار ایران رو توی این حوزه داشتیم. یه شبی من توی خونه نشسته بودم، بعد از اون داستانی که ترامپ به وجود آورد، یه ایمیل از فاندر میلرلایت برای من فرستاد و گفت که از فردا صبح ما با شما کار نمیکنیم. یعنی حتی توی فضای حرفهای منطقش اینه که مثلاً سه ماه قبلش، شش ماه قبلش این اطلاعرسانی اتفاق بیفته، ولی دقیقاً همون شب گفتند و از فردا این اتفاق افتاد که ما دیگه این ماجرا رو نداشتیم.
و تقریباً ۹۵٪ ورودی شرکت ما که ۲۰ نفر توش کار میکردن، میلرلایت بود. یعنی یه شبه این رفت و تمام زحماتی که کشیده بودیم، یعنی اگه تو تاریخچه میلرلایت ببینید، ما به عنوان تیم ایرانی نقش جدی داشتیم تو موفقیت این استارتاپ. یعنی روزی که ما شروع کردیم نمایندگی اونا رو گرفتیم، تقریباً اینا یه استارتاپی بودن که خیلی کوچولو بودن و فروش ما خیلی بهشون کمک کرد به رشدشون.
ولی انصافاً خیلی نامردی کردن و میتونستن خیلی کارهای دیگه بکنن که نکردن. چون به خاطر اینکه وارد بازار امریکا شده بودن، اطلاع داشتند که میلرلایت توی ایران فعال هست و این براشون ریسک شده بود، به خاطر اینکه میترسیدن که اونا فکر کنن مثلاً این نرمافزار ایرانیه. و در نهایت این کار رو کردن دیگه. یه شبه با یه ایمیل…
امین آرامش: شما با چه برندی کار میکردید توی ایران؟ با نمایندگی میلرلایت؟
حمید محمودزاده: برند ما کارزار بود، ولی سرویس اصلی به نام خود میلرلایت بود. ما mailerlite.ir رو داشتیم. این نمایندگی آفیشیال (Official) میلرلایت بود.
نه پایان، بلکه نقطهی شروع
امین آرامش: درسته. همه کسایی که ظرف این سالها، از جمله من، که از این سرویس ایمیل مارکتینگ استفاده میکردن ظرف سالهای گذشته، حتماً گذرشون به سرویس شما افتاده. حالا کسای دیگهای هم که میشنون هم حتماً این قضیه رو تایید میکنن. خب، چه اتفاقی افتاد بعدش؟ یهو ظرف یه شب با یه ایمیل همه چی پاشید. بعدش چی شد؟
حمید محمودزاده: ببینید، واقعیت ماجرا اینه که من دو سه روز اول اصلاً این فرصت رو به خودم دادم که یه ذره غصهاش رو بخورم. و بعدش، من یقین قلبیم توی دنیا اینه که امکان نداره کسی توی یه مسیری بره و تلاش کنه و به نتیجه نرسه. یعنی این تو ذهن من شکوفا شد که یه پیغامی پشت این ماجراست. یعنی یه اتفاقی هست که میخواد این مدلی به من خبر داده بشه و احتمالاً من قبلاً خیلی گوش نکردم و این بار با شدت و حدت زیادی میخواد این خبر رو به من برسونه.
اون موقع ما «دیدار» رو شروع کرده بودیم، یکی دو سال قبلش، ولی خیلی برامون جدی نبود. برای اینکه یه پول خیلی خوبی از میلرلایت میرسید و وقتی که یه پول اینجوری میرسه، اتوماتیک شما تمرکز رو از روی چیزای دیگه از دست میدید.
من دو سه روز بعد واقعاً به این نتیجه رسیدم که پیغام جدی این ماجرا برای من اینه که متمرکز شم روی «دیدار» – چیزی که تو دورهای که [با میلرلایت] کار کردم کمتر روش کار کردم – و دقیقاً پیغام اینه که بیشتر روش کار کن و از این ماجرایی که اتفاق افتاده استفاده کنم برای اینکه بتونم محصولی که خودم ساختم رو رشد بدم و اتفاقاً موفقیت اونجا بیفته.
ولی خب شرایط خیلی سخت و دردناکی بود دیگه. به خاطر اینکه ما اصلاً دو روز بعدش تصمیم گرفتیم شرکت رو در حد یه اتاق کوچیک کنیم.
امین آرامش: یعنی اگه بخوایم اون اتفاقات میدانی که دقیقاً بعدش افتاد رو بگیم، این بود که یه مجموعه به اون بزرگی، در حد یه اتاق شد دیگه.
حمید محمودزاده: نه ما در حد یه اتاق کوچیکش نکردیم. ولی مثلاً یه ساختمون سه طبقه داشتیم، دو طبقهشو اجاره دادیم. یه سری نیروها رو مجبور شدیم… فکر کنم یکی دو نفر رو مجبور شدیم که تعدیل کنیم. و شروع شد داستان دیگه از منفی ۱۵۰ میلیون تومن شروع شد، منفی ۱۴۰، منفی ۱۳۰، منفی ۱۰۰، منفی ۹۰… و دقیقاً ما اونجا فهمیدیم که چقدر اتفاق خوبی بوده این ماجرا.
امین آرامش: یه دقیقه صبر کنید آقای محمودزاده. حالا در مورد این صحبت میکنیم که از صفر که چه عرض کنم، از منفی دوباره بلند شدید. حالا در مورد جزئیاتش صحبت میکنیم. چون این خیلی خیلی تجربه ارزشمندیه. و یه چیزی هم هست که این روزا توی فضای امروز ایران، به واسطه کرونا، به واسطه تحریم، به واسطه کلی داستان… فکر میکنم این داستان برای خیلیها اتفاق میافته. اینکه حالا بعد از این موضوع چطور برخورد کنیم… این جنس تجارب هم خیلی زیاد نیست.
چیزی که شنیده میشه، بیشتر از داستان موفقیت آدمهاست. ولی این یه چیزیه که به نظرم بعداً مفصل در موردش حرف میزنیم. اما قبلش شما یه چیزی گفتین لابلای حرفاتون. گفتین که باورتون اینه که هر آدمی که تلاش میکنه حتماً به یه چیزی میرسه.
این رو من فکر میکنم که خب یه قاعده کلی نیست. یعنی برای نقض این قاعده کلی میشه یه دونه استثناء آورد که آقا جان، فلانی تلاش کرد و بهش نرسید. یعنی من فکر میکنم که احتمالاً تو ذهن شما هم اینجوریه که این یه قاعده صددرصدی نیست. اما چیزی که من از حرف شما برداشت میکنم اینه که اگه اینجوری نگاه کنین فایدهاش بیشتره. خب اوکی، من اگه تلاش کنم به یه چیزی میرسم. چون جایگزین این چیه؟ آره؟ درست متوجه حرف شما شدم؟
شانس 99 درصد داستانه!
حمید محمودزاده: ببینید نکته اینه که خیلی چیزها تو کنترل ما نیست دیگه. من یه دوستی دارم، یه درسی رو توی دانشگاه استنفورد برداشته بود با یه استادی که خیلی معروف بود در حوزه استارتاپ. مثلاً یه درسی به عنوان استارتاپ دقیقاً در اونجا برگزار میشد. اون ترم دقیقاً ثبتنام کرده بود و از اون درسها بود که مثلاً باز میشد، سیصد نفر ثبتنام میکردن. بعد میگه جلسه اول، استاده اومد گفت: که، تمام این چیزهایی که قراره تو این ترم من به شما بگم، یک درصد ماجراست، ۹۹ درصد شانسه! ولی نکته من اینه که این شانسه بین آدمهایی پخش میشه که تلاش میکنن.
یعنی آره، قطعی نیست این چیزی که شما میگین. چون هزاران دلیل ممکنه به وجود بیاد که این اتفاق نیفته. ولی اگه اتفاق بیفته، قطعاً بین اینها میافته، بین اینهایی که تلاش میکنن. ولی من شخصاً نگاهم تو زندگی اینه که اون چیزایی که در کنترل خودم نیست، مسئولیتش رو به گردن خودم نمیگیرم و اونو میسپرم به اون چیزی که خودم بهش ایمان دارم و همیشه ثمرهاش رو دیدم. یعنی همیشه فکر کردم که اگر یک اتفاق بدی میافته، پشتش یه داستانی هست که من میتونم از اون داستان استفاده کنم. سعی کردم همیشه نیمه پر لیوان رو ببینم. یعنی دقیقاً در تأیید حرف شما.
امین آرامش: بسیار عالی، خیلی خوب. حالا بریم سراغ بعدِ روز سومی که یکمی شما سوگواری کردید برای میلرلایت. دقیقاً چیکار کردید بعدش؟ یعنی میخوام بدونم تو ذهن شما دقیقاً اون لحظه چی گذشت؟ شما گفتید یه محصول دیگه رو راه انداخته بودید قبلاً، که توی اون زمانی که میلرلایت اصطلاحاً به عنوان یه گاو شیرده بود، اون به عنوان محصول جانبی شما بود. خب، بعد شما دقیقاً چیکار کردید بعد اون سوگواری؟
داستان تولد لوکوپوک
حمید محمودزاده: قبل این ماجرا هم دقیقاً تو حوزههای مختلفی وارد شده بودیم و رفته بودیم، تا جای خیلی خوبش هم رسیده بودیم، ولی اون عدم تمرکزه همهچیزو بههم ریخته بود. شما«لوکوپوک» رو میشناسید؟
امین آرامش: اسمشو شنیدم فکر کنم. یه جایی بود مثل ایسگاه و اینا بود؟
حمید محمودزاده: دقیقاً. یعنی ما اومدیم تا سایت مثلاً هفت ایران رسیدیم. قبلتر از اون وبسایت درست میکردیم، مثلاً وبسایت ۲۰ بانک رو ما درست کرده بودیم. بعدش «کارزار» شد مشاور تبلیغات خیلی از برندها.
وقتی این اتفاق افتاد، با توجه به همون نگاهی که من گفتم خدمتتون، یعنی این برای من مسلم بود که پشت این یه حرفی برای من هست، یعنی برای من یه پیغامی داره این ماجرا. و پیغام روشنش این بود که، مثل اون معلمهایی که آروم آروم میگن و بعد یهو عصبانی میشن، پیغامش برای من این بود که، آقا من یه بار گفتم تمرکز کن، یه بار دیگه گفتم بکن! الان دیگه یه جوری میگم که دیگه مجبور شی که این کارو بکنی. یه جورایی ما رو مجبور کرد که این اتفاقه بیفته.
شرایط عجیب غریبی بود دیگه، یعنی ما هیچ آمادگیای برای این اتفاق نداشتیم. ولی پیغام روشنش برای من این بود. یعنی این قراره که ما بریم متمرکز شیم رو «دیدار» و این اتفاق رو راه بندازیم. و از فرداش شروع کردیم. اول تمام امکانهایی که داشتیم برای اینکه هزینهها رو کم کنیم رو مثلاً هفته بعدش افتادیم دنبالش که ببینیم چیکار میتونیم بکنیم. مثلاً با دوستها صحبت کردیم، گفتم ما یه دفتر سه طبقه داشتیم، دو طبقهش رو اجاره دادیم و یکی دو نفر رو کم کردیم، یعنی هزینههامون رو کم کردیم و رسیدیم به همون مثلاً عدد ماهی ۱۵۰ تومن، یه عددی تو این مایهها، تو این رِنج.
و رفتیم سراغ اینکه ببینیم مشکلات «دیدار» چیه، چرا کمتر میخرن، چرا کمتر مشتریها فعال هستن، و شروع کردیم به ساختنش. و هر ماه داشتیم ثمر اینو میدیدیم دیگه. یعنی گفتم دقیقاً داستان ما همینجوری بود: منفی ۱۵۰، منفی ۱۴۰، منفی ۱۱۰، منفی ۱۰۰…
امین آرامش: خب از کجا میاومد؟ یعنی توی این فاصله، این داستان منفیه چجوری پوشش داده میشد؟ وامی بود یا؟
حمید محمودزاده: ببینید، منابعی بود که خودم داشتم، یعنی چیزایی که در حقیقت یه جورایی از جیب بود دیگه. نه، حتی وسطش یه وام ۴۰۰ میلیونی هم گرفتم.
پیش رفتن وسطِ ابهام
امین آرامش: خب ببینید، چرا این کار رو کردید؟ شاید این کار جواب نمیداد؟ شاید «دیدار» جواب نمیداد؟ این مثلاً اولین چیزیه که به ذهن آدم میاد. چرا من این کار رو بکنم؟
حمید محمودزاده: ببینید، اصلاً همینه! همین الان هم که نشستیم اینجا،ممکن که خراب شه
امین آرامش: همینو میخواستم بگم، یعنی تضمینی نیست.
حمید محمودزاده: یعنی میخوام بگم که اصولاً کسی که وارد این داستان میشه، دیواری پشت سرش اگه باشه نمیشه. یعنی چه اتفاقی میافته؟ من نگاهم همینه ها، میگم که آدمها میرن جلو و فرض کن مثلاً هزار نفر آدم میرن جلو و میرسن به اولین رودخونه. نهصد نفر از این آدمها اتراق میکنن اونجا. صد نفرشون میخوان رد شن برن جلو. و از این صد نفر، سی چهل نفرشون رو رودخونه میبره. یعنی این نیست که…
امین آرامش: یعنی قانون بازیه.
حمید محمودزاده: آره، قانون بازیه. ما اغلب وقتی در مورد علی دایی میشنویم، در مورد بیست هزار نفری که علی دایی نشدن که نمیشنویم که! و رفتن تمام زندگیشونو گذاشتن، پاشون شکسته، نمیدونم، و هزار تا اتفاقات دیگه براشون افتاده. بله، میخوام بگم که نگاه من اینه که میجنگیم تا آخرین لحظه.
امین آرامش: درسته. این همون چیزیه که نسیم طالب هم خیلی توی کتاب «قوی سیاه»ش خیلی در مورد این قضیه توضیح میده. بعد یه اصطلاحی داره، با این مفهوم که “قبرستون شکستخوردهها”. یه جایی که کلی آدم اونجا هستن و دفن شدن ولی تو هیچوقت از اونا نمیشنوی. ولی در عوض تو رسانه فقط از اونایی میشنوی که رفتن و موفق شدن. شما فقط میشنوی یه علی دایی بود از یه شهر کوچیک اومد و موفق شد و فلان. اما به قول شما، بیست هزار نفر دیگه خواستن بشن علی دایی و نشدن واقعاً. و این جزء قوانین بازیه.
مزایا و معایب بازی تو زمین ایران!
حمید محمودزاده: همینه. و من بعضی موقعها با دوستانم که جزء فاندرهای خیلی جدی ایران هستن، بعضی مواقع فکر میکنم با خاطرات خودم، واقعاً دوست دارم بشینم زار زار به حال خودم گریه کنم. یعنی آدم وقتی تصویر رو میبینه میگه من مثلاً این کار رو کردم، چون ببینید ما جایی زندگی میکنیم که مثلاً پنجاه تا کار دیگه باید انجام بدیم و پنجاه و یکمیش کارآفرینیه. یعنی شما باید هزار جور بجنگی. یعنی شما همه کار میکنی یهو ترامپ میاد میزنه زیر داستان و یهو یه شبه همهچیز میره رو هوا. یا یهو عددا عوض میشه، نمیدونم، و هزار تا چلنج.
یعنی عادی نیست خیلی کارهامون. یعنی این نیست که شما فقط بگید آقا من روی یک پروداکت خوب تمرکز کنم نتیجه میگیرم. هزار تا چلنج دیگه هست. ولی قاعده بازی همینه.
امین آرامش: یعنی اگه ابهام و نااطمینانی کلاً توی راه انداختن کسبوکار و استارتاپ توی همهجای دنیا هست، که چیز کاملاً طبیعیه، به قول شما اگر نباشه خب آدم باید شک کنه، توی ایران ضربدر ده، انگار ضربدر پنج، با سطح شرایط سختی که داریم.
حمید محمودزاده: دقیقاً. فقط اون چیزی که ما نسبت به اونور مزیت داریم، رقابت هست. یعنی ما تو بازار کمرقابتی داریم کار میکنیم. شاید بشه حتی مثلاً بگیم آقا اینا هموزن هم هستن. اما اون هم خیلی داستان سختیهها!
امین آرامش: این هم چیز باحالیهها! یعنی معمولاً مثلاً از این تیکهش گفته نمیشه. یعنی درسته که از اونور میزنن، ابهام زیاده، ولی خداییش رقیب هم کمه تو ایران.
حمید محمودزاده: آره آره، خیلی جذابه. مثلاً ما الان چیزی که توی «دیدار» داریم فالو میکنیم، ما فکر میکنیم که جرنی بهتری از اونا داشته باشیم.دیگه اینجا بلو اوشنه دیگه! کسی جرئت نمیکنه، یه آمریکایی جرئت نمیکنه محصولشو بیاره تو خاورمیانه.
اولین تجربه حمید محمودزاده
امین آرامش: بسیار عالی، خیلی خوب. برگردیم بریم به اول داستان. از این تکه تلخ و درسآموز داستان گفتیم. برگردیم بریم به اول مسیر شغلی حمید محمودزاده. اولین فعالیتی که داشتید که یه جورایی به شغل ربط داشت چی بود و از چه دورانی بود؟ حالا نمیدونم براش احیاناً درآمد داشتید یا نداشتید خیلی مهم نیست. اولین فعالیتی که به شغل ربط داشت کی بود و چی بود؟
حمید محمودزاده: ببینید من علم و صنعت درس میخوندم. فوق لیسانس که بودم، یعنی فکر کنم آخرهای ترم دومم بودم، اون موقع خیلی کامپیوتریها کم بودن دیگه، خیلی هم هوادار داشتن کامپیوتریها در دانشگاهها. یعنی اولین شغلی که من داشتم، استاد دانشگاه بود. یعنی یه دوره ۳-۴ ساله دقیقاً تدریس میکردم در دانشگاههای مختلف. و یه دورهای که اصلاً دانشگاه و فوق لیسانسم هم تمام شد، به جز جمعهها، ۶ روز هفته، روزی دوازده ساعت تدریس میکردم. جمعهها که میرسید دیگه صدام در نمیاومد.
امین آرامش: از چه سالی داریم حرف میزنیم؟
حمید محمودزاده: از سال ۸۲.
امین آرامش: بسیار خوب.
حمید محمودزاده: خوب بعد مثلاً بندرعباس تدریس میکردم. از بندرعباس میاومدم میرفتم مثلاً کرج، از اونجا مثلاً دانشگاه تهران شمال تدریس میکردم. بعد میرفتم مثلاً دوباره قزوین تدریس میکردم، اینجوری. بعد در همین حین، یعنی بعد اینکه درسم تموم شد، یه دوره کارآموزی من رفتم یه شرکتی، الان اسمش یادم نیست، بخواهم بگم… یه ماه و نیم کار کردم. خیلی هم… چون من توی دانشگاه خیلی هم برنامهنویسیم خوب بود، خیلی هم براشون نیروی جذابی بودم به خاطر اینکه مثلاً یه محصول براشون دولوپ کردم تو اون یک ماه و خوردهای که بودم اونجا.
ولی مدیرش یه روز منو صدا کرد و گفت که، یه شرکتی بود که الان اسمش حضور ذهن ندارم، برای انگلیسیها کار میکرد و سیستم بیلینگ یک شرکت برق انگلیسی رو داشت مینوشت. میگفت تو توی چهل روزی که اینجا بودی، این بینظمیهایی که انجام دادی رو کل پرسنل ما تو کل تاریخ شرکت انجام نداده بودن.
من اونجا فهمیدم که اصلاً من نمیتونم یعنی تو فضایی باشم که برای کس دیگهای کار کنم. یعنی اصلاً اونجا فهمیدم که احتمالاً باید برای خودم یک کاری بکنم. و بعد از اون اومدم دقیقاً شرکت خودم رو تأسیس کردم.
چون پول هم نداشتم دیگه، من تنها چیزی که داشتم این بود که یه پنج میلیون تومن پول برای رهنِ یه جایی از پدرم گرفته بودم. و شروع کردیم وبسایت ساختن که از اون بتونیم پول در بیاریم. منم که مثلاً روی ایدهها کار میکردم. همون موقعها ایده من این بود که eBay رو راه بندازم تو ایران.
لوکوپوک اصلاً یه اسم بندریه. یعنی من بندرعباس بودم، این رو شنیدم و دیدم که اسمش خیلی اسپلینگ (Spelling) جذابی داره. یعنی یه چیز کوچولوی جمعوجور، توی بندرعباس میگن لکوپوک. من اونجا که تو دانشگاه تدریس میکردم، اونجا شنیده بودم.
بعد راه انداختیم. یعنی ما آمدیم دقیقاً eBay رو کامل توی لوکوپوک راه انداختیم. و شاید باورت نشه، ما نزدیک بیست هزار صفحه داکیومنتهای (Documents) حولوحوش eBay رو خوندیم. بیدینگش (Bidding) رو راه انداختیم، اتوماتیک بیدینگش رو راه انداختیم.
و تمام بچههایی هم که تو تیم بودن، همه بچههای علم و صنعت بودن. یعنی بچههایی بودن که… چون من اونجا اسیستنت (Assistant) استادم بودم، اینها در حقیقت ترم پایینیهایی بودن که تو شرکت کار میکردن. که الان هم اغلبشون یا گوگلان یا فیسبوکان، بچهها رفتن از ایران.
خلاصه، لوکوپوک رو راه انداختیم. و خیلی هم خوب بود و اینا. ولی فهمیدیم که اصلاً نیست! بازارش نیست!
اشتباهات بیزینسی
امین آرامش: یعنی اون سطح آگهیای نبود احتمالا، یا مثلاً بیزینس [این مدلی] نبود، یعنی اینترنت نبود، اصلاً مخاطبی وجود نداشت. ما داریم از یه زمانی حرف میزنیم که فکر کنم هنوز مثلاً دیجیکالا هم نبود، درسته اون سالها؟
حمید محمودزاده: نه نبود. اتفاقی که افتاد این بود که رفتیم جلو و حتی مثلاً معامله هم شد. ما چند صد تا معامله اتفاق افتاد. مثلاً یکی از معاملاتی خیلی جذابی که شده بود، اکانت جیمیل (Gmail) میفروختن اونجا! اون موقع جیمیل با اینویتیشن (Invitation) بود دیگه.
امین آرامش: یه شبکه اجتماعی گوگل هم داشت، اون هم یه همچین حالتی داشت.
حمید محمودزاده: آره میدونم چی رو میگین. ولی اون خیلی بدتر بود! اون هم نیاز به دعوتنامه و اینا داشت. آره، اینویتیشن بود. چی بود اسمش خدایا؟ یادم نیست.
بعد دیدیم که نیست دیگه، اتفاقه نمیافته. بعد یه نکتهای هم که وجود داشت این بود که چون کسی هم نبود توی این مسیر، دادهای هم نبود. یعنی دادهای نبود که ما بدونیم باید چیکار کنیم.
امین آرامش: داریم درست میریم؟ یا غلط میریم؟
حمید محمودزاده: آره دقیقاً. چیزی که ما بهش اهمیت ندادیم اون موقع، مثلاً سئو (SEO) بود، خیلی اهمیت ندادیم بهش. بعد، خیلی میخواستیم کار بزرگی بکنیم، اتفاقات بزرگی راه بندازیم. این نکتهای که وجود داره: من اگه میخوام یه بیزینس موفق رو کپی کنم، نباید اکنونِ اون بیزینس رو کپی کنم، باید برم شروعش رو کپی کنم.
اصلاً یکی از اشتباهاتی که ما اونجا کردیم این بود که رفتیم اکنونِ eBay رو کپی کردیم! من فکر کنم این باعث شد که مثلاً ۸-۹ ماه درگیر دیولوپ (Develop) بشیم و این کاست (Cost) بود. در حالی که میتونستیم مثلاً پروداکت (Product) رو دو سه ماهه بدیم به بازار و اتفاقات دیگهای بیفته. در نهایت خیلی فشار اومد و مجبور شدیم قطعش کنیم. یعنی سایت رو داون (Down) کردیم.
امین آرامش: من دارم به این فکر میکنم که مثلاً الان شاید «دیوار» یه جورایی نسل بعدی همون بود دیگه. یعنی چه بسا اگر شما ادامه میدادید و سروایو (Survive) میکردید، شاید شما الان دیوار بودید! نمیدونم چقدر این با اون چیزی که شما تو ذهنتون بود میخونه.
حمید محمودزاده: آره اصلاً دیوار، اسم «آگهی فوری»ش رو از لوکوپوک برداشته! یعنی ما در اوج بودیم و دیوار تازه اومده بود. شاید مثلاً ما میرفتیم به دیوار میگفتیم بیا آقا با هم شراکت کنیم، چون تو که موبایل رو داری و من وب رو دارم، احتمالاً استقبال میکردن.
البته این لوکوپوک دوم بود ها! که الان شما میگین. لوکوپکی بود که سه چهار سال بعدش لانچ (Launch) شد، که کلاسیفاید (Classifieds / نیازمندیها) بود. یعنی ما اون eBay رو قطع کردیم، چهار سال بعد لکووپوک کلاسیفاید شده رو بردیم بالا. اون موقع دیگه یه وضعمون خوب شده بود.
تمرکز!
امین آرامش: یعنی الان یاد اون حرف تمرکز شما افتادم دیگه. یعنی اینکه شاید اگه همون موقع رو همون فقط تمرکز میکردید…
حمید محمودزاده: دقیقاً. ما اگر همون لوکوپوکِ سال هشتاد و دو رو ادامه میدادیم، یک: با تمرکز، دو: نه با کپی eBayِ اون روز، یعنی با سیستمی که واقعاً نیاز جامعه بود، نیاز اون زمان بود، احتمالاً الان علاوه بر اینکه ما موفق بودیم، ایران هم یه eBay داشت. یعنی الان که نداره دیگه واقعاً خواهد داشت احتمالاً در آینده ولی احتمالاً جدا از اینکه ما موفق بودیم، یه eBay هم ایران داشت. و ولش کردیم.
امین آرامش: بسیار خوب. من فقط یه توضیح بدم که الان مجموعه دیوار رو که چک میکنم، حالا دوستها و رفقایی هم که اونجا هستن کار میکنن، هم از میزان حقوقهایی که داره میده، هم از رشدی که داره، خیلی خیلی اوضاعش خوبه.
حالا تا جایی که من دارم میبینم اینجوره. یعنی داریم از یه بیزینس خیلی خیلی موفق حرف میزنیم. که الان هلدینگ هزاردستان، از این اخباری که من خیلی خوشحال شدم شنیدم، یک صندوق سرمایهگذاری هم خودش راه انداخته. به نظرم خیلی چیز باحالیه. یعنی بیزینسهای نوپای ایرانی به جایی رسیدن که علاوه بر اینکه خودشون رشد کردن، حالا میان رو بقیه سرمایهگذاری هم میکنن.
دیجیکالا با دیجیکالا نکست (Digikala Next) هست، اینا با اسمش فکر میکنم «جوانه»ست اگر اشتباه نکنم. خیلی خیلی چیزای باحالیه. آقا خیلی هم عالی. بریم سراغ داستان لوکوپوک که شما یه نزدیک ۸-۹ ماهی درگیرش بودین و اینا. خب، بعدیش چی شد؟
نیاز نیست آپولو هوا کنیم!
حمید محمودزاده: بعدش ما دیگه بیشتر تمرکز کردیم رو بحث وبسایت درست کردن برای دیگران. و رفتیم توی چند سال یعنی اونجا هم باز دوباره ما تمرکز رو نداشتیم. و یه مسئله جدی که واقعاً به ما آسیب زد، این بود که ما میخواستیم آپولو هوا کنیم!
امین آرامش: یعنی چی؟
حمید محمودزاده: یعنی شما فکر کن بخوای دوچرخه بفروشی، ولی آپولو بسازی! یعنی اینکه ما همیشه اینجوری فکر میکردیم که اون کارِ پرفکت (Perfect) رو انجام بدیم. در حالی که واقعاً بازار چیزی که میخواست خیلی کوچولوتر بود. با همون دوچرخه هم کارش راه میافتاد.
امین آرامش: دقیقاً دقیقاً.
حمید محمودزاده: ما خیلی افورت (Effort) میذاشتیم رو چیزهایی که هیچوقت نتونستیم بفروشیمش. پورتالی که درست کرده بودیم برای وبسایت بیلد کردن (Website Builder)، نزدیک هفده هیجده تا بانک از ما خریدن! یعنی یه زمانی بین سال هشتاد و چهار تا فکر کنم نود، هفده هیجده تا بانک کشور، وبسایتشون رو زیرساخت ما بودن.
بانک صادرات، بانک توسعه، بانک کارآفرین… و به همه اینها وبسایت فروخته بودیم. ولی بازم اونجا رفته بودیم چیزی ساخته بودیم که یه چیزی رو که هنوز نیازمندیش تو دنیا [یا حداقل ایران] به وجود نیومده رو هندل کنه! و این هم موضوع مهمیه. اینکه ما خیلی ایدهآل فکر میکردیم.
امین آرامش: و این از کجا میاد؟ من اینو بین دوستای خودم، چون من خودم دانشگاه امیرکبیر درس خوندم، بین این کسایی که خصوصاً دانشگاههای خوب قبول شدن و حالا مثلاً رشتههای مهندسیان که خیلی با علوم دقیقه سروکار داره، همهچی باید پرفکت باشه، دقیقاً یک دونه جواب مشخص وجود داره، بین این بچهها این قضیه رو زیاد میبینم.
که یعنی واقعاً احساس میکنن دنیای بیزینس هم همینجوریه که اولین ورژنِ یک محصول باید بسیار کامل و بدون نقص باشه و قراره یک چیزی باشه که هیچجوره ایرادی نشه بهش گرفت. شما فکر میکنید ربطی وجود داره بین این فضای ذهنیت مهندسی؟
حمید محمودزاده: ببین آره. یکی این آدمهایی که مثلاً یک ذره تو این دانشگاهها هستن، ایدهآلگراتر هم هستن دیگه. و همیشه ما عادت داریم کتابها رو از اول بخونیم تا آخر کامل کنیم. آره، یعنی این فضا بود. ولی یک بحث جدیای که دقیقاً ما نداشتیم اون موقع – و من حتی گفتم شاید مثلاً من در مورد شانس صحبت میکنم و اینها – ممکن بود یک نفر رو من اون موقعها میدیدم، یک ساعت در مورد مینیمالیسم (Minimalism) با من صحبت میکرد، و اصلاً ممکن بود داستان زندگی من عوض شه!
یعنی من وقتی Rework رو خوندم، و اونقدر من اینگیج (Engage) شدم که رفتم ترجمهش کردم – و بعد الان هستش رایگان میتونن دانلود کنن – اما اون کلاً مایندسِت (Mindset) من رو عوض کرد. یعنی من دیدم که آقا، از این صد تا کاری که من دارم برای یه محصول انجام میدم، نود تاش اضافیه! نود تاش اصلاً استفاده نمیشه!
امین آرامش: خب از کجا بفهمیم که اضافی هست یا نیست؟
حمید محمودزاده: ببینید، یه مفهومی ما داریم به نام «کور وِلیو» (Core Value) یا هسته اصلی. یعنی که شما وقتی یه محصولی تولید میکنید، باید بدونی که ارزش اصلی این محصول چیه؟ بذار من یه ذره مثال سادهتر بزنم و ملموس که آدمها درکش کنن. شما فرض کن میخوای یه همبرگرفروشی بزنی. من از شما میپرسم… همونجا بهت میگم که آقای آرامش، من یه میلیارد به شما میدم، یه همبرگرفروشی میخوایم با هم بزنیم. مثلاً پنج تا کاری که اول میکنی چیه؟
امین آرامش: اول یه جا اجاره کنیم. اینکه بریم یه آدم پیدا کنیم که کارش درسته، مثلاً یه سرآشپز خوب و اینا. بعد بریم مواد اولیه بخریم. یه خرده هم تبلیغات کنیم که ملت خبردار بشن و بیان. بعدش هم میز و صندلی و دکور و این چیزا رو ردیف کنیم. شاید حتی به فکر لباس فرم پرسنل هم بیفتیم، درسته؟
اول، ارزش اصلی رو پیدا کن!
حمید محمودزاده: آره، اینا چیزاییه که معمولاً اول به ذهن میاد. ولی بذار یه مثال برات بزنم. یه جایی هست، تازگیها هم رفته بودیم پیشش یه همبرفروشی کثیف به قول معروف، این بنده خدا تقریباً هیچی از این چیزایی که گفتی و تو ذهن خیلیها برای راه انداختن همبرگر فروشی هست رو نداره!
یعنی دستگاه پوز هم نداره! اگه بری اونجا – من خودم چند بار رفتم – باید پول نقد بدی. اصلاً کارتخوان و پرداخت دیجیتالی و اینا تعطیله. میگه برو از اون ATM سر کوچه پول نقد بگیر بیار! ولی باورت نمیشه آدما براش صف وایمیستن! چرا؟ چون اون «ارزش اصلی» یه همبرگر فروشی، که همون طعم و کیفیت خوبه همبرگرشه، رو داره. دقیقاً همین!
ببین، اگه من بدونم «ارزش اصلی» و اولویت اولم تو همبرگر فروشی، فقط و فقط کیفیت و طعم اون همبرگره، کل بازی عوض میشه. اونوقت دیگه اول نمیرم دنبال میز و صندلی. اول میگم خب، بهترین گوشت ایران کجاست؟
حاضرم ۳۰ میلیون خرج کنم فقط تحقیق کنم تا بهترین گوشت رو پیدا کنم. بعدش صد میلیون میدم به یه سرآشپز خفن که بیاد و فقط روی فرمولهای مختلف همبرگر کار کنه و بهترینش رو دربیاره. میبینی؟ اصلاً بازی عوض میشه. اونوقت اون میز و صندلی و تبلیغات و لباس پرسنل و اینا میشه اولویتهای بعدی.
ما توی هر کاری که میکنیم، باید اول این «ارزش اصلی» رو پیدا کنیم و همهی برنامهریزیهامون رو روی همین بچینیم. این قضیه رو خیلی جدی میشه توی کارای اپل دید. خیلی واضح و روشن! مثلاً چرا فقط یه دکمه؟ نکتهاش همینه. یه قانونی تو UX هست که میگه اگه ۸۰ درصد کارایی که کاربر با محصولت میکنه، توی بخش A اتفاق میافته، پس باید ۸۰ درصد فضای صفحهات رو به همون بخش A اختصاص بدی تا کاربرا راحتتر باشن. ولی اغلب ماها چیکار میکنیم؟
میایم کلی امکانات اضافه میکنیم که شاید فقط ۲۰ درصد کاربرا، اونم خیلی کم، ازش استفاده کنن. دقیقاً تو همین باتلاق گیر میکنیم. نتیجهاش چی میشه؟ کلی هزینه میکنیم برای اون ۲۰ درصد امکانات اضافی که شاید هیچوقت کسی سراغش نره، و از اون طرف، ناخودآگاه کیفیت اون ۸۰ درصد اصلی هم میاد پایین.
امین آرامش: انگار یه سری اطلاعات و مهارت اضافه داریم که زورمون میاد ازشون استفاده نکنیم، در حالی که واقعاً نیازی نیست!
حمید محمودزاده: کتاب «Rework» یه راهکار باحال داره، میگه اول امکانات رو لیست کن، بعد تا جایی که میتونی خط بزن! ببین بیزنس بدون اونا راه میفته یا نه. اگه راه افتاد، بعداً اگه لازم شد اضافه کن.
درسهایی از شکست!
امین آرامش: عالی! حالا با همین چارچوب فکری، بریم سراغ تجربهی خودت تو داستان «لوکوپوک» و اون سایتهایی که اون موقعها میزدید. شما چه اشتباهاتی اونجا کردید؟ دقیقاً چی شد؟
حمید محمودزاده: ببین ما توی لوکوپوک دقیقاً همین اشتباه رو کردیم. یادته «دیوار» اولش چقدر ساده بود؟ آقای آرماندهی واقعاً آدم خوشفکریه، این مفهوم سادگی رو خیلی خوب فهمیده بود. دیوارِ اولش تقریباً هیچ امکانی نداشت!
ولی ما وقتی میخواستیم لوکوپوک رو بسازیم، انگار داشتیم دیوارِ الان رو میساختیم! پر از امکانات! نتیجه چی شد؟ یوزرها اصلاً ازش استفاده نمیکردن! من همیشه میگم امکاناتِ زیاد، موقع خریدن یا حرف زدن در موردش خیلی هیجانانگیزه، ولی موقع استفاده کردن، گند میزنه به تجربه کاربری! مثل همین آبمیوهگیریهای ۱۰ کاره که همه میخریم و آخرش میره ته انباری یا کابینت خاک میخوره…
امین آرامش: دقیقاً! یا تو کابینت خونههای جدیده!
حمید محمودزاده: آره! ولی اون آبمیوهگیری دستیِ سادهه، همیشه دم دسته و داره کار میکنه. چرا؟ چون ساده است! ما این اشتباهِ پیچیدگی و عدم تمرکز رو تو لوکوپوک کردیم، تو کارهای دیگهمون هم تکرارش کردیم. جالبه خود بچههای MailerLite هم همین مدلی بودن. تو قسمت «درباره ما» (About Us) سایتشون نوشته بودن که ما کتاب Rework رو خوندیم و بعد MailerLite رو ساختیم! یعنی دقیقاً با همین تفکر شروع کردن.
راستش رو بخوای، وقتی منم اون کتاب رو خوندم، کل طرز فکرم (mindset) عوض شد. فهمیدم چیزی که ساده نباشه، اصلاً به درد نمیخوره.
امین آرامش: خدایی MailerLite سرویسش خیلی خوب بود، حتی برای ما تو ایران که تحریم بودیم…
حمید محمودزاده: یادمه با یه سرویس دیگه هم کار میکردیم به اسم Sender اصلاً داغون بود! خیلی داغون! ما نمیتونستیم همچین چیزی رو به مشتریهامون بدیم. چون یه چیزی که برای ما همیشه ارزش بوده و هست، اینه که چیزی دست مردم بدیم که حالشون باهاش خوب باشه. اگه بد باشه، اصلاً سمتش نمیریم. برای همین اصلاً جذاب نبود که Sender رو ادامه بدیم.
امین آرامش: پس رسیدیم به اونجا که لوکوپوک رو راه انداختید، یه محصول خیلی خفن و پیچیده، بزرگتر از نیاز بازار، که احتمالاً پول خوبی هم درنمیآورد. کنارش هم گفتید خب، بریم برای بقیه سایت بزنیم تا از اون ور پول دربیاریم و خرج لوکوپوک کنیم. تو همون سایت زدن برای بقیه هم انگار میخواستید آپولو هوا کنید، در حالی که نیاز بازار شاید یه چیز ساده مثل دوچرخه ۲۸ چینی بود! با برندهای بزرگ و بانکها هم کار کردید. خب، بعدش چی شد؟
حمید محمودزاده: آره، یه کم که از طریق همون سایت زدن وضعمون بهتر شد – چون ما که هدفمون وبسایتسازی نبود، میخواستیم یه بیزنس بزرگ مثل لوکوپوک راه بندازیم – دوباره برگشتیم سراغ لوکوپوک که حالا مدلش رو کرده بودیم سایت نیازمندی (classified). اون رو دوباره راه انداختیم و باز همون اشتباهها: عدم تمرکز و ساختن محصولی خیلی بزرگتر از نیاز بازار! مثلاً فرم ثبت آگهیمون که فکر میکردیم چند روزه تموم میشه، شش ماه طول کشید! چرا؟ چون میخواستیم یه چیزی شبیه دیوارِ الان، با کلی دستهبندی و پیچیدگی بسازیم.
امین آرامش: دستهبندیهای پیچیده و اینا…
کپی کردن همیشه هم بد نیست!
حمید محمودزاده: آره دقیقاً! یه اشتباه بزرگ دیگه هم این بود که کپی نکردیم! ببین، تو کشورهایی مثل ایران یه فرصت طلایی هست: لازم نیست چرخ رو از اول اختراع کنی! اتفاقایی که اونور آب (خارج) میافته، چند وقت بعدش با یه تأخیری اینجا هم میاد. کافیه یه مدل موفق خارجی رو پیدا کنی و همونو کپی کنی! یعنی ما اگه همون موقع که لوکوپوک ۲ رو راه انداختیم، میرفتیم یه سایتی مثل Kijiji یا Craigslist رو کپی میکردیم، شاید الان داستان خیلی فرق میکرد.
مشکل بعدی این بود که همزمان با لوکوپوک، هنوز داشتیم وبسایت هم برای بقیه میساختیم! یعنی چند تا هندونه رو با هم برداشته بودیم. البته چون دانش مارکتینگ داشتیم، لوکوپوک رو رسوندیم به رتبههای بالا، مثلاً جزو ۱۰ تا سایت برتر ایران شد. رتبه هفتم رو داشتیم، تازه اون موقع بود که دیوار لانچ شد! میبینی مشکل عدم تمرکز چیه؟ اگه من اون زمان فقط و فقط روی لوکوپوک تمرکز کرده بودم، به احتمال خیلی زیاد میتونستیم با دیوار جوین بشیم یا یه همکاریای بکنیم. اونا هم احتمالاً استقبال میکردن. فکر کن، یه بیزنس لیدرِ بازار، با یه بیزنس تازهنفس و در حال رشد یهو با هم یکی بشن…
امین آرامش: دارم فکر میکنم چقدر به این نکته کمتر پرداخته شده. همه میگن برو تیم فنی خوب بیار، مارکتینگ یاد بگیر… اینا همه مهمه، ولی اینکه خودِ فاندر (بنیانگذار) بتونه درست فکر کنه، درست تصمیم بگیره، ابزارهای ذهنی درستی داشته باشه – مثل همین چیزی که شما با خوندن یه کتاب بهش رسیدی – این شاید از همهچی مهمتر باشه و کمتر بهش توجه میشه. عجب نکتهی مهمیه! یعنی شما هرچقدر هم بهترین تیم برنامهنویسی و UX رو میداشتی، اگه این طرز فکر و نگرش رو نداشتی، شاید فایدهای نداشت. این نگرشه که تفاوت اصلی رو ایجاد میکنه.
اول، اولینت رو بساز!
حمید محمودزاده: دقیقاً! ببین، اگه واقعاً بخوایم بگیم چی باعث میشه یه کاری موفق بشه؟ چی لازمه؟ واقعاً یکی از مهمترین چیزا اینه که فوکوس کنی. ببین، اصلاً وقتی تمرکز داری، چیزا رو درست میبینی. من خیلی اینو میشنوم که میگن:
«حالا این کاره که وقتی از ما نمیگیره، مثلاً هفتهای سه ساعت.»
«این کاره که وقتمو نمیگیره، مثلاً من فقط هفتهای یه بار گزارشارو میبینم.»
«این کاره که وقتی نمیگیره، مثلاً من در هفته نمیدونم، یه روزم براش وقت میذارم.»
خب، اتفاقات خوب ممکنه دقیقاً تو همون یه روز بیفته! تو همون یه ساعت بیفته! تو همون یه ساعتی که من ممکنه برم کتابخونه کتاب Rework بخونم!
ماجرا چیه؟ ماجرا اینه که ما اصلاً نداریم همچین چیزی. من ندیدم، حالا شما هم تصحیح کن اگه اشتباه میکنم، یه استارتاپی شروع کرده باشه، و بیشتر از یه دونه کار انجام داده باشه اولش.
اگر هم یکی میرسه به نقطهای مثل دیوار که الان رسیده، خب قطعا باید صدتا کار دیگهای هم بکنه. ولی دیوار با تمرکز روی دیوار اومد بالا. کافهبازار با تمرکز روی کافهبازار اومد. دیجیکالا با تمرکز روی دیجیکالا اومد. اصلاً نداریم مثال نقضش رو.
امین آرامش: من الان هیچ مثالی تو ذهنم نیست، چه تو اشل ایران چه خارج از ایران.
هم تو حوزه فردی، هم تو حوزه برندهای شخصی. مثلاً، معلم خودم، محمدرضا شعبانعلی رو در نظر میگیرم. با «مذاکره» اومد بالا، با این قضیه شناخته شد. بعداً اومد بقیهی چیزا رو اضافه کرد. برند «متمم» محصول برند شعبانعلیه.اگه از روز اول میاومد و میخواست مثلاً متمم رو راه بندازه، همچین استقبالی ازش نمیشد. این یه مثال.
از اون طرف، تو حوزه بیزنس، چیزی که من خودم خیلی دارم این روزا بهش فکر میکنم، چون منم آدمیام که همون اشتباهات چند سال پیش شما رو خیلی انجام میدم! اگه حواسم نباشه، باز همین اشتباهاتو میکنم. چون یکی از بلایا اینه که آدم توی نگاه اول فکر میکنه چه خوبه که میتونه چند تا کار انجام بده!پو اگه حواست نباشه، واقعاً یه بلاست که چند تا کار داری انجام میدی.
دقیقاً همون چیزی که شما گفتی، کافهبازار اومد بالا… من دقیقاً همین تعبیر همیشه تو ذهنمه و هی دارم به خودم تکرار میکنم: امین، اول گاو شیرده رو بساز! اون برسه به یه جای خوبی، بعد از محل درآمدش حالا برو سراغ بعدی. کافهبازار، بعد دیوار، بعد بلد، بعد جوانه، بعد فلان و…
حتی فکر میکنم مثلاً اگه ایلان ماسک رو هم میبینیم، اگه بریم درستتر زندگیشو بخونیم، اون جایی رشد کرد که بعد از اینکه پیپَل (PayPal) رو فروختن، با پولش رفت سراغ اون بیزینس تو حوزه تولید برق از صنعت خورشیدی. جای خوبی هم قرار داشت، کلی وام از دولت آمریکا گرفت، اونو به یه جای خوب رسوند، بعد رفت سراغ تسلا، بعد رفت اسپیسایکس. یعنی حتی اگه بیزینس بعدی وجود داره، قبلیه پخته شده، به یه جای خوبی رسیده، بعد رفته سراغ بعدی.
حمید محمودزاده: یعنی من میتونم اینو به عنوان یه فکت بگم، حالا با تجربهای که خودم دارم اگه الان یه بمبی برات منفجر نشده و داری دوتا کار انجام میدی، قطعاً اشتباهه.
امین آرامش: یعنی چی «منفجر نشده»؟
حمید محمودزاده: یعنی اگه یه کارت به نتیجه جدی نرسیده، یعنی موفقیت جدی حاصل نشده، و شما داری دوتا کار (یا بیشتر) رو همزمان انجام میدی، قطعاً اشتباهه. نمیشه!
بخاطر اینکه خیلی سادهست، یه نفر دیگه داره همون کارو «تنها» انجام میده. خب اون میبره دیگه! شما فرض کن با عنوان یه دونده، نصف انرژیت یه جا باشه، نصفش یه جای دیگه. خب معلومه که به جایی نمیرسی!
امین آرامش: یعنی انگار از عمد یه وزنه بستی به پات و تازه داری میدویی! خب معلومه اون یکی سادهتر میره جلو دیگه.
بسیار خب، بعد اون داستان سایت زدنها و اینا… کی به این نتیجه رسیدید که دیگه کارتون «لوکوپوک» نباشه؟ یعنی تا کی اونجوری بود؟
حمید محمودزاده: ببینید ما اولش با همین وبسایتها کار میکردیم، با دولت کار میکردیم، شرکتهای دولتی و اینا… و خب داستانهایی که میدونید چقدر ماجرا داره. یه روز کلاً من اومدم شرکت گفتم: «از امروز دیگه تمومه! ما با هیچ ارگان دولتی کار نخواهیم کرد.» حالا دو سال طول کشید که قراردادهای پشتیبانی تموم بشه و دیگه هیچوقت باهاشون کار نکردیم.
امین آرامش: چرا؟ یه کم توضیح میدین در مورد این؟
حمید محمودزاده: ببین، بخاطر اینکه شما کار میکنی، اولاً که پولتو کلی با دیلِی و تأخیر و اینا میدن. بعد ما هم مدلمون جوری بود که سالم کار میکردیم، یعنی اهل اینکه بریم جایی باج بدیم و اینا نبودیم. و وقتی این کارو نمیکنی، کلی پروسههای اداری سخت و داستانهای سخت و اینا پیش میاد. تازه بعد از اینکه کارت رو هم کردی، میخواستی پولت رو بگیری، باید هزار جور میدویدی!
من هیچوقت یادم نمیره، یه بار فکر کنم ۲۶ اسفند بود، از کتابخونه ملی ایران ما پول میخواستیم. من ساعت ده صبح رفتم اونجا، هفتِ غروب کل حسابداریشون رو آوردمشون اونجا، پولم رو گرفتم!چون میخواستم حقوق بچهها رو بدم، عیدی بچهها رو بدم… آخرش هم تهِ این همه دوندگی، مثلاً تهش صد هزار تومن پولمون بود برای کاری که یک سال طول کشیده بود! جنسش این مدلی بود.
و آلودهت هم میکنه دیگه….. یه داستانی هست… بذار اینو بگم:
میگن دو تا عارف داشتن توی یه بیابونی میرفتن. میرسن به یه خونهای که یه خانومی با سه چهار تا بچه و فقط یه دونه بُز زندگی میکردن. کل داراییشون همون بزه بود. خلاصه شب اونجا میمونن و اون خانومه شیر بز رو میدوشه و میده این دو نفر میخورن. صبح که بیدار میشن و میخوان برن، اونی که شاگرد بود به استادش میگه: «اینا دیشب تمام داراییشون رو دادن به ما، بچههاش گرسنه خوابیدن. نمیخوایم یه کاری براشون بکنیم؟» استاد میگه: «واقعاً جدی میگی میخوای کاری بکنی؟» شاگرد میگه: «آره!» استاد میگه: «برو بزشون رو بکُش!» شاگرد میگه: «یعنی چی بکشم؟!» استاد میگه: «برو بکُش دیگه!»
خلاصه شاگرد میره و بز رو میکُشه و دوتایی راه میفتن میرن.
دو سه سال بعد، دوباره از همون مسیر داشتن رد میشدن، میبینن یه کاروانسرای بزرگی اونجا درست شده و همون خانومه شده مدیر اون کاروانسرا و کلی خدم و حشم و اینا. شاگرد میره جلو و میپرسه: «داستان چیه؟ چی شد؟» خانومه میگه: «والا ما یه بزی داشتیم، قوام زندگیمون به اون وابسته بود. یه روز صبح پاشدیم دیدیم یکی اومده کشتش، ما دقیقاً از همون لحظه دیگه مجبور شدیم فکر کنیم چیکار کنیم و شروع کردیم به کار و تلاش…»
امین آرامش: عجب!
حمید محمودزاده: آره، یه جورایی اون وابستگیه که جلوی پیشرفت رو میگیره. ماهم دیگه بزمون رو کشتیم چون این وابستگیها بد بود مثلا میگفتن پروژه بانک صادرات اومده اینو کارکن اینا اعتباره و به خاطر همین دوباره ادم گرفتار میشد.
امین آرامش: من منتظر بودم که شما به این هم اشاره بکنین چون حتما این هم مشکل ساز بوده، من هم یدونه سایت با این مجموعه های دولتی داشتم و حالا اسم هم نمیبرم، جدا از همه مسائلی که هست نوع نگاهشون هم اینطور بود که انگار منتی سر ما گذاشتن که این پروژه رو به ما دادن.
انگار عادت کردن به اینکهآدمهایی که این پروژههارو میگیرن برحسب لیاقتشون نبوده و صلاحیت نداشتن.
و قشنگ یادمه که این تنها پروژه طراحی سایتی بود که وسط کار با ضرر من پروژه رو بهشون تحویل دادم. چون من رفتم دکترا رو انصراف دادم و گفتم نمیخوام استاد دانشگاه بشم چون نمیخواستم کسی بهم حرف زور بگه بعد شما میخواین به من زور بگین؟ اصلا نمیخوام.
حمید محمودزاده: دقیقا بعدا اتفاقی که افتاد این بود که ما اون وبسایتها رو تعطیل کردیم، بعد لوکوپوک رو داشتیم اون موقع من سایت bank e.ir و استخدام رو از شرکت رایان مهر خریدم، و هرکدوم رو صدمیلیون ما خریدیم ازشون چون میدونم که شغل موقعیت جدی هست تو ایران، و الان هم فکر میکنم که هست. و خود این سایتها هم خودشون درآمدزا بودن.
یه روز یه ایمیل اومد برای من البته اون موقع در قالب اسپم بود چون مفهوم ایمیل مارکتینگ هنوز نبود.بعد من به سندرش که نگاه کردم دیدم از طرف میلرلایت فرستاده شده.
به همهی ایدهها جواب نده!
حمید محمودزاده: وقتی میگم عدم تمرکز منظورم اینه. لوکوپوک که هست، «بانک استخدام» شروع کردیم، خریدیمش. بعدش کارهای پشتیبانی رو انجام میدادیم. اون طرف هم که کارزار رو داشتیم که مشاور دیجیتال مارکتینگ دیجیکالا و تخفیفان هم بودیم. البته چند جای دیگه هم مشاوره میدادیم. اصلاً ما اولین مشاور تبلیغات آنلاین مارکتینگ دیجیکالا بودیم. اولین مشاور تخفیفان هم ما بودیم، اون اوایل که تازه شروع کرده بود.
حمید محمودزاده: بعد یهو یه چیزی دیدم که خیلی چشمم رو گرفت. دیدم چقدر خوبه، قیمتهاش مناسبه و اینها. یه ایمیل زدم که آقا ما خیلی علاقهمندیم مثلاً نمایندگیتون رو داشته باشیم. گفتن اوکی، ولی شرطش اینه که توی یه ماه حداقل ۵ تا بفروشین، وما نمایندگی میدیم. ۵ تا دونه! ما آخر ماه ۵۰ تا براشون فروختیم! یعنی اونقدر ایمیلهاشون رو دارم که طرف اصلاً واو شده بود! فکر کنم ۵۰ تا مشتری مختلف بود. خلاصه نمایندگی رو گرفتیم و اون خیلی برای ما سود داشت. کمیسیونی که میگرفتیم خیلی قابل توجه بود.
یهو یه پروژه، یه بز گنده اومد سراغمون که اون شد کار اصلی ما. به خاطر همین لوکوپوک اون طرف هم «دیوار» داشت یواشیواش بالا میاومد. ما اون موقع اصلاً موبایل رو جدی نگرفته بودیم، درک نکرده بودیم. وقتی تمرکز نداری، خب خیلی چیزا رو نمیبینی دیگه، نکته دقیقاً همینجاست!
امین آرامش: دقیقاً!
حمید محمودزاده: ببین من یه چیزی میگم. شما مثلاً تو المپیک میبینی، یه عکاس یهو با یه عکس معروف و مشهور میشه، کل دنیا اون عکس رو میبینن. چند هزار تا عکاس اونجاست تو المپیک؟ کی اون عکس خاص رو میگیره؟ اونی که واقعاً اون بیست روز المپیک رو فول فوکس (Full Focus) داره صحنهها رو میبینه.
اون میتونه بگیره، چون اون عکس تو یه لحظه اتفاق میافته دیگه. من وقتی برمیگردم نگاه میکنم، میبینم روزی ۲۰ ساعت اونجا کار میکردم، ولی دقیقاً تو اون یک ثانیهای که داشتم مثلاً واتساپم رو جواب میدادم، اون صحنه اصلی اتفاق افتاده! میخوام بگم اتفاق زمانی میافته که شما فوکس باشی.
میگم اگر ما شاید رو همون لوکوپوک متمرکز بودیم، الان «دیوار» مال ما بود! یعنی بازار دیوار دست ما بود. خیلی راحت میتونستیم بگیریمش. من یه بار با حسام صحبت کردم، به من گفت یه تومن (یک میلیارد تومن) بده، دیوار رو میدم بهت! یک میلیارد تومن! گفت بیا چِفتش کنیم (معامله رو نهایی کنیم). امکانش رو هم داشتیم ها! امکان اینکه همون موقع پولو بهش بدیم داشتیم. یا اصلاً نه یک میلیارد، میگفتیم آقا ۵۰۰ میلیون میدیم نصفش مال ما.
حمید محمودزاده: حالا یه چیز دیگه هم یادم رفت بگم، ما «بلاگفا» رو هم خریدیم سال ۸۵ یا ۸۶.
امین آرامش: واقعاً؟ بلاگفا رو شما خریدین؟
حمید محمودزاده: آره خریدیم، ولی بعدش داستان پیش اومد و در رفتن و اصلا ترکید.
امین آرامش: من خودم یه دونه بلاگ داشتم روی بلاگفا، برای همین قضایا ترکید! اون موقع شما بودی که ترکید، همون موقع بود؟
حمید محمودزاده: نه نه نه، اون موقع نبود. اون بعدترها بود. ما دقیقاً سال ۸۶ بود فکر کنم، ۶۰ میلیون تومن بلاگفا رو خریدیم. یعنی ۸۴-۸۵ شروع شد مذاکرات. ۱۰ میلیون اولش دادیم. بعد که قرار شد بقیه پول رو بدیم، منصرف شدن دیگه. اون ۱۰ تومن هم… حالا دیگه قرار رو هوا رفت. یعنی بعدش یه داستان دیگهای پیش اومد که حالا خیلی نمیخوام ورود کنم بهش.
ولی میخوام بگم همش گیر همین عدم تمرکزه بوده! یعنی ما اگه شاید فقط فوکس میکردیم رو همون کار لوکوپوک ، خب میفهمیدیم که ترندهای دنیا داره میگه آقا آینده مال موبایله. ماجرا این بود که یه روز بیشتر وقت میذاشتی و چهار تا آرتیکل میخوندی، میفهمیدی که آقا الان ترند بازار اینه دیگه.
امین آرامش: واقعاً دارم فکر میکنم، آدم توی مسیری که میره، انگار باید مثل اسبها یه مانعی، یه چیزی دو طرف چشماش بذاره که فقط مستقیم رو ببینه. یعنی هنر اینه که بعضی وقتا نبینی و نشنوی!
امین آرامش: البته این رو بگم، همهی این حرفها برای وقتیه که میخوای یه کار بزرگ انجام بدی.
اگه میخوای کار بزرگ بکنی، باید تمرکز کنی. اگه نه، اوکی چند تا کار رو با هم انجام بده. آره، انجام بده. ولی برای کار بزرگ، تمرکز لازمه.
الان لابلای حرفهای شما داشتم فکر میکردم، یه هنر اینه که آدم واقعاً ایدههای جدید رو نشنوه و نبینه!
حواست باشه انرژیت کجا میره!
حمید محمودزاده: دقیقاً! ببین من الان دقیقاً همینجوریام. اگه کسی بخواد باهام صحبت کنه، اولین سؤالم اینه که در مورد چی میخوای صحبت کنیم؟ اگه ربطی به کار اصلیم نداشته باشه، اصلاً واردش نمیشم. آره، میخوام بگم این رو یاد گرفتم. این تو وجود من نبود. یه سریها هستن، مثلاً مثال بزنم، آقای محمدی دیجیکالا، این اصلاً تو ذاتشه تمرکز. کیسهای دیگهای هم که دیدم، بعضیها این مدلی هستن ذاتاً.
شما وقتی که… یه بخش جدی ماجرا برای من اینه که اون وجه خلاقیتِ وجودم خیلی کار میکنه. وقتی کلی ایده هست، کلی میخونی و اینها، این خودش میشه سم! این فرصت رو میبینی، اون یکی رو میبینی، میخوای همهکاری بکنی و این میشه همون اتفاقی که گفتم. من الان واقعاً کمتر میخونم و میگردم.
امین آرامش: دقیقاً! بعد اصلاً یه اعتماد به نفسی هم آدم پیدا میکنه. میگه خب فلان سایت رو زدیم رفتیم تا آخرش، موفق شد. این ایده جدیده هم هست، خب اینم میشه دیگه! این انگار حس خوبیه، ولی واقعاً بَلاست! واقعاً.
همین چیزی که در موردش گفتی، آره. خیلی هم عالی گفتی. به نظرم نکتهی باحالیه. هم توی حوزهی کسبوکار، هم توی حوزهی تصمیمات فردی و مسیر شغلی همینه.
من خیلی با این قضیه مشکل دارم که به جوونها میگن: «آقا درست رو بخون، در کنارش فلان کار رو هم بکن.» یا «حالا تو این کار رو بکن، در کنارش فلان چیز هم هست.» این هم همونه دیگه، عدم تمرکز.
حمید محمودزاده: آره، ولی خب توی حوزهی فردی هم، اونی که میخواد یه کار واقعاً درستحسابی انجام بده ببین همین الان توی محیط اطرافت نگاه کن، همینهایی که توی اینستاگرام دارن پکیجهای آموزشی میفروشن. طرف متمرکز میشه روی همون پکیج آموزشیش. دقیقاً به اندازهی یه استارتاپ، شایدم بیشتر، پول درمیاره! یعنی شب و روزش اینه که چطوری فالوئر زیاد کنه، چی به مخاطبش بده، مخاطبش چی میخواد، و از توش پول درمیاره. یعنی تمرکز!
و اگر دیده باشین میگن موفقیت مسیر مستقیم نیست و یه راه پرپیچ و خمه ولی متاسفانه انگار بقیه اون رو به چشم خط صاف میبینن بعد به همین دلیل از این موضوع به موضوع بعدی میپرن و تمرکز نمیکنن.
برای مثال شما تو همین موضوع خودمون که داریم کار میکنیم واقعا نیروی متخصص که میخوایم استخدام کنیم، الان ما یه مدیر فروش میخوایم استخدام کنیم الان چهارماهه که دنبال شیم، عددای خوب میدیما خیلیها میدن ولی تهش میبینی که متخصص خوب کمه چون آدما واینمیسن متمرکز شن که رشد کنن و اتفاق های خوب بسازن و خب توی کار همچین چیزایی هم هست.
این گفتوگو پر از نکتههاییست که بهاندازهی یک دورهی MBA ارزش دارن؛ توصیه میکنم ویدیو رو ببینید—شاید حتی بیشتر از یکبار.
به نظرتون چه چیزی باعث میشه کسی بعد از یک ضربهی سخت، دوباره شروع کنه؟ توی کامنتها مشتاق شنیدن دیدگاههاتونیم.