در دنیای پرشتاب استارتاپها و فناوریهای نوین، شنیدن تجربیات افرادی که در خط مقدم این تحولات قرار دارند، میتواند الهامبخش و آموزنده باشد. در این مقاله، به سراغ حامد بیدی، مدیرعامل کارزار و اسپیرال، دو استارتاپ موفق رفتهایم تا از مسیر پرچالش و پرفرازونشیب کارآفرینی، درسهای ارزشمند و بینشهای عمیق او را با شما به اشتراک بگذاریم.
این گفتگوی اختصاصی، حامد بیدی از تجربیات شخصی خود در راهاندازی و توسعه استارتاپها میگوید، چالشهای پیشروی کارآفرینان را بررسی میکند و نگاهی به آینده صنعت فناوری و نوآوری میاندازد. این مقاله اپیزود ۸۴ پادکست کارنکن است.
معرفی ابتدایی حامد بیدی
امین آرامش: سلام به حامد بیدی، خیلی خوش اومدی.
حامد بیدی: سلام امین عزیز، خیلی خیلی خوشحالم که اینجا هم در خدمتت هستم. امیدوارم گفتگوی جذابی داشته باشیم.
امین آرامش: حتماً همین طوره! من هم خیلی خوشحالم که میبینمت. معمولاً اینطوریه که ما از اول مسیر شغلی آدمها شروع میکنیم و حرف میزنیم، و بعد به جاهای دیگه هم میرسیم. با تو فکر میکنم به جاهای باریک هم کارمون برسه!
برای شروع، با توجه به اینکه کارهای مختلفی انجام میدی، اول آخرشو بگو. یعنی اگه الان بخوای خودتو معرفی کنی، میگی من به لحاظ شغلی چیکارم؟ بعد بریم به اول مسیر شغلیات. کوتاه و مختصر بگو، چون من میدونم کارهای خیلی مختلفی انجام میدی.
حامد بیدی: ببین، من از نظر مهارت و حرفه تخصصی، خب، طراحم. یا به عبارت دیگه، خودمو طراح محصول میدونم. طبیعتاً سابتایتلهای مختلفی هم جاهای مختلف داشتم. از مشاور طراحی محصول، مشاور مدیریت محصول، خود بحث پروداکت منیجمنت و… منظورم محصولات دیجیتال هست؛ وبسایتها، اپلیکیشنها، سامانههای آنلاین.
در واقع تخصص اصلی تو این حوزهست. تو این حوزه دارم آموزش میدم؛ بحث UX Design، User Research و تو این فضاها بیشتر کار میکنم این روزها و در واقع تدریس هم میکنم.
از نظر مهارت فنی، یه بکگراند فنی هم البته داشتم که حالا توضیح خواهیم داد. همزمان، از نظر سمتی، خب، مدیرعامل پلتفرم اجتماعی کارزار هستم که توی سالهای گذشته بیشتر از هر زمان دیگه وقتم رو داره میگیره. تقریباً میتونم بگم الان تماموقت مدیر کارزار هستم و پارهوقت اون کار همیشگی و گذشته رو دارم دنبال میکنم.
امین آرامش: اصلاً چی میشه که یه آدمی، با اینکه فکر کنم به لحاظ مسئله مالی احتمالاً خیلی چیز سودآوری نباشه (این داستان کارزار)، ولی حالا چی میشه که یه آدم میاد و سمتشو انتخاب میکنه؟ حالا جلوتر بیشتر حرف میزنیم، با ما همراه باشید!
مسیر شغلی حامد بیدی
امین آرامش: آقا، بیا از اول مسیر شغلت بگو. از اولین تجربه شغلی یا داستان دانشگاه، نمیدونم، یا هر جایی که فکر میکنی برات خوبه.
حامد بیدی: اتفاقاً گفتی مسیر شغلی رو شروع میکنیم، داشتم فکر میکردم که مسیر شغلی من واقعاً از کجا شروع شد. شاید اولین درآمدی که یادم میاد، خیلی جذاب بود و توی این حوزهای بود که بعداً ادامه دار شد. من دوره دبیرستان بودم و به سه تا از بچههای دوره راهنمایی (چون مدرسه ما استعداد درخشان بود، راهنمایی و دبیرستان کنار هم بود) من سبزواریام و اونجا بزرگ شدم برنامهنویسی جیدبلیو بیسیک و کار کردن با اماس داس رو آموزش دادم. یعنی یه کلاسی گذاشتم، مثلاً پنج شش جلسه به اینها یاد دادم.
یادمه دقیقاً خودم داشتم پاسکال کار میکردم. خیلی چیز عجیبی بود! چرا ما اونو میخوندیم؟ واسه اولین مواجهه…
امین آرامش: تو متولد چه سالی هستی؟
حامد بیدی: من ۶۳.
امین آرامش: منم ۶۷. اصلاً کلاً پدیده کامپیوتر یه پدیده خیلی لوکسی محسوب میشد.
حامد بیدی: اینم بگم، اصلاً داستان کامپیوتر از کجا شروع شد؟ چون خیلی به نظرم نقطهی مهمیه. قبل از کامپیوتر، من میخواستم خلبان بشم، نجوم بخونم، عین همه دانشآموزا. ولی دقیقاً اول راهنمایی بودیم و اون زمان مدرسه کامپیوتر اصلاً نداشت. فقط دانشگاه آزاد شهرمون سایت کامپیوترش تازه راهانداخته بود و افتتاح کرده بودن. ما یه معلم ریاضی خیلی خوبی داشتیم که ما رو برد اونجا تا با کامپیوتر آشنا کنیم.
جلسه اولش گفت: “دست نزنید به هیچی!” فقط مثلاً میگفت این کیبورد، این چیه… و خب خیلی برای من هیجانانگیز بود. این بندهخدا واقعاً نمیدونم رو چه حسابی، ولی خیلی هم حرکت مؤثری بود. خیلی آوانگارد بود. تو کلاس اول راهنمایی به ما برنامهنویسی بیسیک یاد داد. من از اونجا بعداً کیو بیسیک و اینا رو یاد گرفتم. خیلی چیز عجیبی بود!
بچه کلاس اول راهنمایی، چرا باید چنین چیزی رو یاد بگیره؟ و از همون جا من عاشق این فضا شدم. خیلی خیلی منو شیفته خودش کرد.
حامد بیدی: دیگه گذشت تا به پوینت دیگهای برسم. یادمه از این سه نفری که بهشون کلاس میدادم، پولی که گرفتم، خب ما تو خونهمون تازه کامپیوتر خریده بودیم، ولی یه صندلی عادی داشتم. خیلی صبح تا شب پای کامپیوتر مینشستم. با پولی که از این کلاس گرفتم، یه صندلی چرخدار خیلی خوشگل خریدم و گذاشتم پشت کامپیوتر. خیلی چسبید! این اولین درآمدی بود که من از حوزه کامپیوتر داشتم.
امین آرامش: حالا این بچههای دهه هشتادی که دارن اینو میشنون، اصلاً درکی ندارن از دنیای بدون کامپیوتر.
حامد بیدی: اصلاً درکی ندارن از اون فرست ایمپرشنی که ما از کامپیوتر گرفتیم. یه چیز عجیب و غریب، اسرارآمیز، پر از رمز و راز بود. به نظرم دو تا استپ مهم در این مسیر اتفاق افتاد: یکی خود کامپیوتر و یکی هم دنیای اینترنت. اونجا هم باز یه جهش دیگه اتفاق افتاد.
پوینت بعدی که میخوام بگم، دقیقاً سالیه که من توی خونه به اینترنت وصل شدم. هممون اولش کافینت میرفتیم، ولی سال ۸۲، وقتی که من دانشگاه قبول شدم، بابام اجازه داد که اینترنت داشته باشم. قبلش میگفت برای کنکور نمیتونی! خب من دانشگاه شهر خودمون رفتم، برای همین تو خونه خودمون بودم.
اواخر تیرماه ۸۲، من توی خونه به اینترنت وصل شدم. خیلی باز یه نقطه عطف دیگه بود. انگار تازه فهمیدیم دنیا چیه، دست کیه، داستان چیه!
وبلاگ نویسی
حامد بیدی: قبلش من خودم برنامهنویسی میکردم، یه چیزی برای خودم درست میکردم، فکر میکردم چقدر باحاله، چقدر خفنم! بعد رفتم تو اینترنت و گفتم: “اوه، اصلاً چه خبره؟!” و این اتفاق افتاد. بلافاصله بعد از چند روز، وبلاگ شخصیمو راه انداختم و شروع کردم به منتشر کردن نوشتههام. نوشتههام هم بیشتر دستنوشتههای ادبی بود. خیلی علاقهمند بودم به این فضای ادبیات.
امین آرامش: چرا علاقهمند بودی؟ پیش زمینه خانوادگی داشتی؟
حامد بیدی: خودم خیلی دوست داشتم شعر نو بخونم. مثلاً کلاً به ادبیات علاقه داشتم.
امین آرامش: برای خود من این علاقه به شعر خیلی تاثیر پررنگی داشت. چون منم دقیقاً هم به شدت حافظخون بودم. خیلی جدی! یه برههای ۵۰ تا غزل حفظ بودم. شعر نو میخوندم. مثلاً شعر “کوچه” فریدون مشیری رو هنوزم از اول تا آخرش حفظم. بعدها تو سالهای بعد، دیدم این علاقه به خوندن و شعر، باعث شد که چقدر من علاقه به یادگیری داشته باشم.
حامد بیدی: اتفاقاً سر این نکتهی خیلی مهمی دارم که چه اتفاقی افتاد. همین علاقه به شعر، جدا از اینکه ویژن خوبی بهم داد (البته فکر میکنم این شاعر بودن یه خصلت دهشصتی باشه، به خاطر محدودیتها و درونگرا بودن آدم)
اتفاقی که افتاد این بود: من وبلاگ شخصیمو که راه انداختم، بعد از چند ماه یه وبلاگ دومی هم راه انداختم به اسم “کفشهایم کو” که تحلیل اشعار سهراب سپهری بود. به عنوان یه بچه دانشجوی سال اولی ترم اولی.
کنکور و دانشگاه حامد بیدی
حامد بیدی: رشتهم ادبیات انگلیسی بود، اینم خیلی جالبه که چجوری شد! اصلاً من ریاضیفیزیک بودم تو دبیرستان. تیزهوشان بودم، طبیعتاً توقع میرفت که برق شریف یا اینا بخونم. اون زمان خیلی مد بود. منم تارگت کرده بودم نرمافزار بخونم. ولی سال اول خراب کردم کنکور. یه چیز روتین برای دهه شصتیها، احتمالاً درک خیلی زیادی نداشته باشه الان.
منم بدون اینکه چیز خاصی باشه، اومدم تو انتخاب رشته فقط یه نرمافزار کامپیوترهای تهران و اینا رو زدم و میدونستم قبول نمیشم. روتین بود که برای سال بعد بخونی دیگه. ولی برای سال بعد یهو تصمیمم عوض شد که نه، ولش کن. من که کامپیوتر رو خودم دارم یاد میگیرم و کار میکنم. بذار اون علاقهای که خودم دارم رو برم دنبال. طبیعتاً هنر و اینا اون زمان خیلی لوکس بود.
امین آرامش: خیلی چیز رایجی نبود. اینکه تو به این نتیجه برسی که “کامپیوتر رو خودم دارم یاد میگیرم”، خواست تو اون نسل چرا اینجوری شد؟
حامد بیدی: نمیدونم واقعاً. ایدهم این بود که کامپیوتر رو خودم دارم یاد میگیرم و کار میکنم، ولی یه علاقهی خیلی زیادی به علوم انسانی و هنر و این فضاها داشتم. خیلی میخوندم، حتی نقاشی میکشیدم. تو این مود و فضا بودم همزمان. اتفاقی که افتاد این بود که این علاقهمندی به شعر نو و شعر سهراب سپهری باعث شد که من دومین وبلاگم رو بعد از چند ماه راهاندازی کنم و شروع کنم به نوشتن.
من ریاضی خونده بودم، شیفت کرده بودم به ادبیات انگلیسی که بالاخره حوزه علوم انسانی بود. خیلیهم دوست داشتمش. یعنی این ادبیات انگلیسی خوندن دو تا مزیت داشت برای من: یکی این که ما اون زمان از اون خانوادههایی نبودیم که بچههاشون رو میفرستادن کلاس زبان و اینچیزا. من واقعاً زبانم ضعیف بود و این باعث شد که خیلی تقویت بشه. بالاخره میدونی چقدر زبان انگلیسی مهمه برای پیشرفت شغلی.
امین آرامش: ببین، واقعاً یه چیزی لوکس محسوب میشد. اون زمان چیزی بهش میگفتن “زبانکده” و “زبانسرا” و از این چیزا. تو شهر ما اون بچههایی که میرفتن، واقعاً جزو بچههای خاص بودن.
حامد بیدی: من توی همورودیهای دانشگاهم، همه کلاس زبان رفته بودن، من تازه اول کار بودم. من اون وبلاگ سهراب سپهری رو راهانداختم و شروع کردم به نوشتن در موردش. چون تمام کتابهای تحلیلی اون حوزه رو خونده بودم، خلاصه میکردم و مینوشتم. مثلاً شعر “مسافر” سهراب سپهری یه شعر طولانیه، خودش یه کتابه. اونو شروع کردم به تحلیل کردن و در موردش نوشتن. اینجوری تعاملی بود دیگه. هر پستی مینوشتم، چند تاشو چند تا خطو مینوشتم، بعد میگفتم برای پست بعدی شما هم مشارکت کنید. خیلی اینتراکتیو بود.
همزمان، گفتم یه بکگراند برنامهنویسی هم داشتم. اتفاقی که افتاد همون سال ۸۲ این بود که شروع کردم به کار کردن روی تمپلیت وبلاگم تا خوشگلتر بشه. وبلاگ پرشینبلاگ بود، فکر میکنم پرشینبلاگ تازه یه سال یا دو سال بود راه افتاده بود. کاری که کردم، شروع کردم به یاد گرفتن اچتیامال و سیاساس برای اینکه قالب وبلاگم رو خوشگلتر کنم. میدونی، یه سری کد میزدم تا وبلاگم جذابتر بشه.
اینجوری بود که وبلاگ سهراب سپهری تقریباً تبدیل شد به یه کلاب هواداری سهراب سپهری تو اینترنت. خب، سهراب سپهری هم شاعر محبوبیه دیگه! خیلی معروف شد، کلی کامنت میگرفتم، کلی بازدید رفت بالا. یه سایت سهرابسپهری دات کام بود، اون زمان یه جور مرجع بود برای ما. اون سایت اومد یه بنر گذاشت و لینک داد به وبلاگ من. خیلی اینا دستاوردهای قشنگی بود برام.
از این طرفم، این علاقه به کد و اینچیزا باعث میشد هی ورب برم و هی وبلاگم رو خوشگلتر کنم. اون بکگراند هنری و علاقهمند به هنر هم بود، اون فنی و برنامهنویسی هم بود. اون زمان هنوز تایتلهایی مثل UI Design و اینا نبود. حتی اون موقع تازه میگفتن دیگه با کد تیبل ننویسید، از سیاساس استفاده کنید. چقدر سخت بود یاد گرفتنش برای من! من که عادت کرده بودم تو FrontPage یه تیبل بکشم و اینا. بعد که یه خورده جلوتر رفتیم، با سیاساس و اینا شروع کردم به کار کردن.
بنابراین وبلاگم یه وبلاگ خوشگلی شد و یکی از وبلاگهای پرطرفدار. اتفاقی که افتاد این بود که این دوستهای وبلاگی (یادتون باشه دیگه، من یه جوان دانشجوی سال اول توی شهر سبزوار بودم) کلی دوست وبلاگی خفن پیدا کردم. حتی از وبلاگهای معروف و اینا. بعضیهاشون میگفتن: “آقا تو که بلدی، میتونی یه قالب وبلاگم رو طراحی کنی؟” منم میگفتم: “چرا که نه!” شروع میکردم به طراحی کردن و خوشگل کردن برای این و برای اون. خلاصه، فضای خیلی خوبی بود. داستان خیلی جذاب داشت پیش میرفت تا اینکه از یه جای به بعد، احساس کردم خیلی داره تکراری میشه.
حامد بیدی: دیگه وبلاگها همشون شبیه هم بودن. یه هدر داشتن، یه سایدبار، چار تا پست و دیگه تموم! من یه بکگراند مینداختم، دو تا رنگ عوض میکردم، ولی خیلی داشت تکرار میشد. چیکار کنم؟
قالبساز آنلاین حامد بیدی
حامد بیدی: اومدم و پروژهی “قالبساز آنلاین” رو راهانداختم. چی بود این؟ یه سایتی بود که از بالا شما میتونستی انتخاب کنی: مثلاً رنگ سربرگ چه رنگی باشه، فونت چی باشه، استایل عجیب و غریب از این کدهای جاوااسکریپت (اگه یادت باشه)، یا اینکه تیک بزنی تو سایتبار چیا باشه، بکگراند چه عکسی باشه. بعدش یه کد استاندارد برای بلاگفا یا پرشینبلاگ بهت میداد. اونو کپی میکردی و توی وبلاگت میذاشتی. وبلاگت همون چیزی میشد که خودت طراحی کرده بودی.
میدونی تو اون دوره چقدر این جذاب بود؟ آقا، این پروژه خیلی گرفت! خیلیها اومدن برای وبلاگهاشون ازش استفاده کردن. رایگان بود بابا! عشقی بود. اصلاً اون زمان به این فکر نمیکردیم که پول دربیاریم. ولی خیلی دیده شد. تو این وبلاگ یه بنر تبلیغاتی هم برای خودم گذاشته بودم، هم برای سایت وبلاگهای شخصیم و هم برای این قالبساز آنلاین.
این پروژه خیلی وایرال شد و خیلی گرفت. بعد خودش هم بکلینک میداد. فکر کنم چند هزار وبلاگ از این قالبساز استفاده میکردن و اتوماتیک بکلینک میدادن به من. اینجوری شد که سئوی وبلاگ منم خیلی رفت بالا و باز هم بیشتر دیده میشد.
این خیلی یه پوینت جالبی بود. اصلاً من پیاچپی رو سر این پروژه یاد گرفتم. یعنی قالبساز آنلاین که میخواستم بسازم، دیدم با اچتیامال و سیاساس که نمیشه! پرسوجو کردم، گفتن اون زبانهای برنامهنویسی که تو بلد بودی (کیوبیسیک و پاسکال و اینا)، یه چیزی شبیهش تو فضای وب هست، مثلاً پیاچپی یا اسپیداتنت. منم پیاچپی رو شروع کردم به یاد گرفتن.
امین آرامش: خودآموز بود؟
حامد بیدی: آره، مثلاً این پیاچپی رو یه جلسه یکی از دوستام اومد و یه چیزایی رو بهم گفت، مثلاً اینکه چجوری لوکالهاست رو راهاندازی کنم. بعد یه کتاب خیلی قطور آموزش پیاچپی خریدم.
امین آرامش: اون موقع اصلاً آموزش از روی کتاب بود. اساساً کتاب میخریدی.
حامد بیدی: یه سری مبانی رو اونجا یاد میگرفتی و بقیش رو تو اینترنت سرچ میکردی.
امین آرامش: یادمه زمان دانشجویی یه دونه کتاب داشتم آموزش فلش، انقدر از روش میخوندم.
حامد بیدی: آره، خیلی باب بود. چون تو اینترنت انقدر کامل و یکجا نبود به فارسی.
امین آرامش: احتمالاً الان با گوگل دیگه منسوخ شده باشه. دیگه مثلاً به لطف گوگل، چرا آدم باید بره کتاب بخونه؟ کتاب آموزش نباید باشه دیگه! یه چیزی ببین. الان من همینجا هم دارم تاثیر چیزی که بهش میگم “جادوی اینترنت” رو روی مسیر شغلیام میبینم. ببین، منم بچه زاهدانم، یعنی بزرگشدهی زاهدان. یه مدت حالا نمیدونم تو چقدر این حسو داشتی، وقتی از تهران دوری، میگی: “بابا من دورم، من خیلی حالیم نیست.”
حامد بیدی: اصلاً مردم یه جای دیگهان.
امین آرامش: آفرین! دقیقاً! ولی اون دوست وبلاگی خفن میاد و با تو حرف میزنه و تو میبینی من چیز کم ندارم. این خیلی حس خوبی بود.
حامد بیدی: یعنی ببین، من میگم اونجا به عنوان یه آدم همعرض اون آدم تهرانی که مثلاً اینجا داشت وبلاگ مینوشت، ما دوست وبلاگی بودیم. اون از امکانات پایتخت استفاده میکرد و این فاصلهها شاید الان خیلی کم شده باشه یا درکش سخت باشه. اون زمان قبل از اینترنت، خیلی این فاصلهها زیاد بود. تو ذهن این بود که یه جای دور، آدمهای عجیب و غریب واقعاً این شکلی بود. سالی مثلاً دو سه بار اگه ما میاومدیم تهران، به فامیلمون سر میزدیم و برمیگشتیم. البته من و خانوادمون تا ۷ سالگیام تهران بودیم، بعد برگشتیم شهرستان. یه مهاجرت معکوسی داشتن، نمیدونم چرا، واقعاً هنوزم برامون سؤاله.
خلاصه آره، همینجور که میگی، هم شهرهای مختلف و هم خارج از ایران، اصلاً خیلی برامون هیجانانگیز بود. همهمون این خاطرهها رو داریم که میرفتیم تو چترومهای یاهو مسنجر و اونجا مثلاً میگفتیم: “شما درباره ایرانیا چی فکر میکنید؟” بعد همه مسخرمون میکردن به انگلیسی و اینا. بعد مثلاً میبستی و میگفتی: “میدونید، یه دریچهای واقعاً رو به جهان بود.” اونم تو فضای بستهی رسانهای که تا اون زمان وجود داشت، یه دریچهای بود واقعاً برای ما رو به زندگیمون، تا اون زمان و تا امروزم خیلی باز.
اولین شغل حامد بیدی
حامد بیدی: پس چند تا اتفاق شد. اون قالبساز آنلاین که ازش پول در نمیاومد، ولی کلی ارتباطات برای من ساخت. بعد این فعالیتها همزمان، اون وبلاگ “کفشهایم کو” رو هم داشتم که ادامه پیدا میکرد. یه خاطرهی خیلی باحال هم اینجا دارم. این وبلاگ “کفشهایم کو” که داشت ادامه پیدا میکرد، یه بار یکی از هوادارانش یا خوانندگانش بهم پیام داد که: “ببین، ما توی آمریکا یه کامیونیتی ایرانی داریم اینجا و یه مجله هم داریم که برای ایرانیهای اینجا منتشر میکنیم. چند هزار تا تیراژ داره. شنیدیم که تو ایران نسل وبلاگنویسی اومده و وبلاگها خیلی رو بورس هستند. ما میتونیم با تو به عنوان یه وبلاگنویس جوان ایرانی مصاحبه کنیم.”
گفتم: “آره، چرا که نه!” یه سری سؤال فرستاد و منم جواب دادم. مثلاً همین سؤالهای این مدلی که از کجا یاد گرفتی، چی مینویسی، وبلاگها چین و فلان… منم توضیح دادم و اون منتشر شد. تیراژ خیلی خوبی هم داشت. باز یه دستاورد دیگه بود. فکر کن، باز دوباره تأکید میکنم، یه جوون ۱۹ سالهی سبزواری، گوشهی اتاقش که اینترنت شبانه استفاده میکنه (معمولاً ساعت ۲ تا ۶ شب پوی اینترنته)، از خارج اومدن باهاش مصاحبه کردن. خیلی چیز جذابی بود!
اصلاً دارم فکر میکنم شاید اون شبانهکار کردن یه خورده اون دنیای اینترنت رو برامون اسرارآمیزتر میکرد. بعد از یکی دو هفته، یه ایمیلی گرفتم که: “این حامدی که توی مجلهی پیک ایرانیان باهاش مصاحبه کردن، تویی؟” من گفتم: “آره، فلان…” بعد نوشت: “آره، من یه شرکت طراحی گرافیک مارکتینگ دارم اینجا توی سندیگو. حاضری با همدیگه کار کنیم؟”
آره، چرا که نه! بعد گفت: “پس شروع کنیم برای کار کردن با هم.” این شروع یه همکاری تقریباً ۱۰ ساله بود، تا سال ۹۲-۹۳ که من با یه شرکت آمریکایی که مدیرش ایرانی بود کار میکردم. فکر کنم اون زمان دیگه رستورانی نبود تو سندیگو که من سایتش رو نزده باشم! اینجوری بگم برات. خیلی اینم اینسپایر بود که من چیزای جدید یاد بگیرم و دیگه جدی شده بود قضیه،.
میخوام بگم که چجوری ببین پلهپله وصل شد. مثلاً نگاه میکنی داره وصل میشه، ولی اونجا اصلاً اونجا همینجوری برا خودمون بودیم. چه ربطی داره؟ ولی خیلی برای من قصهی هیجانانگیزی شد. این اتفاق از این تیپ خیلی تو زندگی من افتاد و من یاد گرفتم شاید شکل زندگی اصلاً این مدلی شکل گرفت.
فعالیت در تشکل دانشجویی
حامد بیدی: یه اتفاق دیگه هم همون سالهای بین ۸۲ تا ۸۶ تقریباً افتاد. همهی اینها دورهی کارشناسی منه. خب، تو دانشگاه هم من رفته بودم دانشگاه سبزوار. فضای خیلی خوبی داشت برای فعالیتهای فرهنگی. اون زمان هنوز دولت آقای احمدینژاد نیومده بود. سال ۸۲ تا ۸۴، خیلی پیک فعالیتهای دانشجویی و جنبش دانشجویی بود. منم تازه وارد دانشگاه شدم. اینجوری نگاه میکردم که اینا دارن چیکار میکنن؟ کمکم وارد این فضا هم شدم.
ما تو دانشگاه، تمام کانونهای فرهنگی و انجمنهای علمی و تشکلها تو طبقهی منفی یک دانشگاه بودن. بهش میگفتیم “زیرزمین دانشگاه”. من پام به زیرزمین دانشگاه باز شد و اونجا شد که یه اتفاقات قشنگ دیگه هم افتاد. طبیعتاً اول از انجمن علمی زبان شروع کردیم. خیلی مثبت بود. بعد رفتم توی کانون گفتگوی تمدنها. یه کانونی بود توی کانونهای فرهنگی، کانون روزنامهنگاری و گفتگوی تمدنها.
امین آرامش: میگم بله، به خاطر اینکه من دارم در مورد کانونهای دانشگاه پلیتکنیک حرف میزنم. اون سال ۸۵ که من وارد دانشگاه امیرکبیر شدم، سالی بود که تو تابستون قبلیش اومده بودن با بیل مکانیکی دفتر انجمن اسلامی رو کلاً خراب کرده بودن. این که داریم میگیم سال ۸۴-۸۵، اون سال بود که احمدینژاد اومد دانشگاه و اون داستانها رو شما شنیدید. من همونجایی بودم که دقیقاً زیر همون نشسته بودم، همون سالن بودن و اینا.
اون سالها، سال قبل از ما بود. بعدها کارش به جای خوبی نرسید، ولی دبیر انجمن اسلامی علی افشاری بود.
حامد بیدی: خلاصه که میگم، پیک ماجرا بود دیگه. یعنی قشنگ فضای دانشگاه یه وایب داشت میگرفت. تازه فکر کن، مثلاً ما دانشگاه سبزوار باز فاصله داشت، ولی حتی دانشگاه سبزوار هم مثلاً این وایب رو گرفته بود و این جنبوجوش دانشجویی وجود داشت
ولی خب، ما نقطهی عطف بودیم دیگه. یعنی ۸۲ تا ۸۶، دو سال اولم تو دورهی آقای خاتمی بود، دو سال توی دولت احمدینژاد و تغییرات رو دیدیم. یه جوری بود که انگار آخرین سنگرها بودیم و اینا. گفتن کانونها باید جمع بشه. بعد کانون ما هم که گناه کبیره حساب میشد. بعد از دورهی آقای خاتمی، چه غلط گفتن روزنامهنگاری، گفتگوی تمدنها.
امین آرامش: ببین، من قشنگ یادمه حتی همون سال ۸۵ که ما اومدیم جلوی سلف مرکزی دانشگاه، هر روز ظهر یه عالمه نشریه بود. یعنی کلی نشریهها، بچهها چاپ کرده بودن. مجید توکلی یه دونه نشریه داشت اون سالها که سری یه داستانی هم گرفتنش. حالا نمیدونم، یه سری تعدادی نشریه دانشجویی بود. سردبیر یه دونه نشریه بود و چه آدمهای خفنی مینوشتن. اون سالها آرش آرمون بود.
حامد بیدی: ببین، من چند وقت پیش این نشریههای دانشجویی اون زمان، مال جشنواره نشریات منطقه و فلان، رو از زیر تختم پیدا کردم. پاشدم ورق زدم، اسمها رو نگاه میکردم. همه دانشجو بودن. اصلاً مونده بودم این آدما با هم بودن اینجا، مثلاً تو فلان دانشگاه، تو فلان دانشگاه. واقعاً درخشان بود.
امین ارامش: واقعاً اون مثلاً خوراک فکر بود. حالا نمیدونم الان فضای دانشگاهها چجوریه، ولی ما مثلاً رفته بودیم دانشگاه مکانیک بخونیم، هوا فضا بخونیم، ولی همین چیزی که احتمالاً تو مد هم اتفاق افتاد، یهو دنیامون بزرگ شد. یهو دیدیم اوه، از دل این کانونها و نشریات چه فکرایی میاد. چه مسائل مهمتر از چهار تا فرمول مکانیک سیالات و ترمودینامیک هست.
حامد بیدی: گفتی چه فکرا میاد! من مجلهای رو با دو سه تا از دوستامون راه انداختیم تو دانشگاه. اسمش رو دقیقاً یادم نیست، ولی تو همون فضا بود. این نشریه هم خودش یه قصه خیلی جذابی داره. چقدر اینا برای من آموزنده بود. اول تایتل کلیه رو بگم که ذیلش چند تا مصداق میخوام بگم. تایتل کلیه چیه؟ فضای دانشگاه اون زمان، جدای از تو کلاسها که برای من ادبیات انگلیسی خوندن باعث شد که بینش بینالمللی به من بده (ادبیات کشورهای مختلف رو بخونم)، بیرون کلاسها هم برای من واقعاً یه دانشگاه با کیفیت بود. این روحیه کنشگری، فعالیت کردن و مبارزه کردن رو یاد گرفتیم.
اون زمان یادته دیگه، دانشگاه اصلاً هر سال باید یه تحصن میداشت. یعنی یکی از وظایف شورای صنفی دانشجویی اصلاً این بود که بگه: “خب، امسال تحصنمون رو برگزار کنیم.” بعد این مدلی بود.
امین آرامش: ببین، یعنی واقعاً یه فضایی بود که تو درگیر زندگی واقعی میشدی. میدونی، یعنی واقعاً مدرسه یه خورده بزرگتر نبود. یعنی تو اونجا واقعاً تحمل میکردی، دنبال حقت میرفتی. و این خیلی به نظرم چیز مهمیه.
حامد بیدی: حالا این حق مثلاً چی بود؟ مثلاً نشریه ما. اینا میگفتن: “ما فقط کپی میگیریم.” ما میگفتیم: “آقا، من میخوام چاپ افست کنم، بزرگ، خوشگل.” دانشگاه بودجه نمیداد. خب، مثلاً میدونی، من چیکار کردم؟ خب، یه نیمچه درآمدی هم کمکم شروع شده بود، چون هم طراح بودم، هم برنامهنویس بودم. گفتم با هزینه خودم چاپ میکنم. رفتم و با هزینه خودم نشریه رو چاپ افست کردم.
الان که فکر میکنم، این چه کاری بود واقعاً! هزار تا چاپ میکردم. هزار تا! اصلاً تو دانشگاهی که نشریههاش مثلاً ۱۰۰ تا چاپ میشد، نهایت ۱۰۰ تا کپی میگرفتن و میدادن. ما چاپ افست سیاهسفید روی قطع بزرگ ۵۰ در ۷۰ میکردیم. خیلی چیز متفاوتی شد.
این اتفاق دو بار سه بار افتاد. اسپانسر گرفتیم و به درآمدزایی رسیدیم. خیلی چیز هیجانانگیزی بود. بعد از این، دانشگاه اومد گفت: “چرا میدی بیرون چاپ کن؟ بذار ما چاپ کنیم برات.” یعنی دیگه قانع شد که نه، این ارزش داره. چون دیگه انقدر دیده شد که تبدیل شد به پرفروشترین نشریه کل شهر توی فضای دانشجویی.
امین آرامش: من چی میگفتین توش؟
حامد بیدی: اینم خیلی باحال بود. ببین، خیلی عجیب بود. هر شماره یه موضوعی داشت، یه تایتل داشت. تایتل هم اینجوری فراخوان برگزار میکردیم. همه دانشجوها جمع میشدن، صحبت میکردیم، میگفتیم یه تایتل بذاریم. تایتلها یه خورده انتزاعی، ادبی، فلسفی بودن. مثلاً شماره اولمون موضوعش “سکوت” بود. میدونی از این جنس. یه شماره دادیم به اسم “مسخ”. مثلاً که هم بتونه کنایههای سیاسی-اجتماعی داشته باشه، هم خودش یه مفهومی رو برسونه.
همه مطالب باید دانشجویی میبود. هر شماره یه استاد رو به عنوان استاد میهمان دعوت میکردیم که درباره موضوع بنویسه. یعنی یه استاد و بقیه دانشجوها. خیلی هم عرف نبود دیگه. نشریههای دانشجویی خیلی مدلی نبودن که اصرار داشته باشن تألیفی باشه. ولی ما کاملاً محتوای تألیفی داشتیم.
سردبیری این مجله تو اون دوره باز برای من خیلی خیلی آموزنده بود، در کنار اون داستان مالی و چاپ افست و اینها. خب، تو اون زیرزمین چه کارها که نکردیم دیگه! همایش برگزار میکردیم.
عقاید عجیب سیستم حاکم بر دانشگاه
حامد بیدی: یه خاطره دیگه از اون دوره بگم که مودش رو بچههایی که نمیدونن بگیرن و بعد رد بشیم به مرحله بعد. ما یه جشن سالانه کانونمون برگزار میکردیم به عنوان کانون گفتگوی تمدن و روزنامهنگاری. جشن یلدایی بود. اونجا بالاخره اقوام و فلان و اینا میاومدن، موسیقی و اینها اجرا میکردن. با تمام محدودیتهای اون زمان.
اول اینکه محدودیت اون زمان یه چیزشو بگم بهتون. مثلاً اون زمان یادمه که پاپ یه چیزی گفته بود، میگفتن توهین کرده بعد مثلاً ما رو پوستر نوشته بودیم که “با اجرای موسیقی پاپ”. خب، بعد شورای فرهنگی دانشگاه گفته بود شما حق ندارید اسم پاپ بیارید. بعد میگفتیم: “بابا لعنتی، این هیچ ربطی به اون پاپ نداره!”
داستان این بود که مثلاً اجازه ندادن اسم جشنمون رو “جشن یلدا” بذاریم. گفتن: “بذارید جشن طولانیترین شب سال.” چون یلدا مثلاً زرتشتی بود و اینا. اون زمان بسیج و نهاد و اینا هم برای ما بد میزدن. تو بولتن و نشریههاشون میگفتن اینا دارن زرتشتیگری رو ترویج میکنن.
امین آرامش: حالا من از یه خورده جلوترش بگم. از سالهای ۸۸ و اینا میخوام حرف بزنم. ما این بچههایی که توی بسیج اون سالها بودن رو الان دارم باهاشون حرف میزنم. تقریباً همشون دیگه اونجوری فکر نمیکنن. خیلی پدیده جالبیه.
من بخوام یه نمونه بگم، یه آدم تیپیکال رسانهای، وحید اشتری هست. یعنی آدمی که ما اونجا با همچین چالشهایی داشتیم. ما بهش میگفتیم: “ببین، توسعه، عدالت اجتماعی، واقعاً مسائل مهمیه.” چرا گفتم ولش کن؟ آره، یهو انگار یه دردی اومد بالا که واقعاً…
حامد بیدی: نمیدونم، احساس میکنم این روایت هم خیلی کم گفته شده. دیگه یعنی یه تجربه نسلی بود. به نظرم واقعاً خیلی یونیک و خاص بوده.
امین آرامش: ما میگفتیم: “آقا جون، این جامعه مدنی بالاخره این تیکش اینجوریه. زیرساخته. اگه حتی میخوای به عدالت برسی، آزادی و فلان… اصلاً این حرفا رو ولش کن، اینجوریه.”
حامد بیدی: خیلی عجیب بود داشتم جشن یلدا رو میگفتم. حالا من پوستر بزرگ نوشتم: “شب یلدا”. پایینش نوشتم: “جشن بلندترین شب سال.” این مدیر فرهنگیمون اومد تو محوطه، این بنر رو دید. انار و فلان و خوشگل. اومد دقیقاً جلوم گفت: “مگه نگفتیم که حق ندارید بنویسید جشن یلدا؟” گفتم: “نه، ننوشتیم جشن یلدا. نوشتیم شب یلدا. پایینشم نوشتیم جشن.” همون مصوب رو نوشتیم.
وسط محوطه گوشمو گرفت پیچوند و گفت: “ببین بیدی، آخرین بارت باشه از این کار کنی. به خدا مگه بچهای؟” اصلاً من موندم چیکار داری میکنی حاجی! ولش کن. دقیقاً این مدلی میخوام رویکرد رو و لول داستانو بگم.
دیگه جشن یلدا انقدر بلیت فروشی شلوغ شد که کل اون زیرزمین جمعیت شده بود. ما از توی یه دریچهای تو کانونمون، یه پنجرهای داشتیم، از اونجا بلیت رو میدادیم. انقدر فشار زیاد بود که شیشه شکست. بعد ما اومدیم، یه میزی وسط اون سالن بود، رفتیم بالای میز. فیلماش هست الان. از اون بالا بلیتها رو میدادیم به بچهها.
خب، همزمان یه همایشی بود از اون همایشهای استاندارد فرمایشی دانشگاه، بالای طبقه بالا تو سالن آمفیتئاتر. خالی خالی بود، هیچکی نرفته بود. اونم باز یه داستانی ایجاد کرد. آره، شما بچهها رو عمداً جمع کردید زیر زمین که کسی همایش ما نیاد. آقا، ما چیکار داریم؟ اصلاً ما بلیت فروشی گفتیم برای جشن یلدا.
ببین حالا بلیت فروشی هم چی بود؟ مثلاً هر بلیتی ۲۰۰ تومن، مثلاً این مدل. فضای دانشجویی بود.
امین آرامش: چقدر این کارهای داوطلبانه، که لزوماً مثلاً با هدف پول نبوده، احتمالاً تو شکلگیری شخصیتت تاثیر داشتن.
حامد بیدی: تمام این قصهها رو میگم همینو بگم. میدونی یعنی من تو اون دانشگاهها و تو همین فضاهای دانشجویی طراحی گرافیک شدم. تو همون فضا مثلاً آزمون و خطا کردم. اصلاً فهمیدم تبلیغ یعنی چی.
ببین، ورکشاپ برگزار میکردیم. خب باید آدم میآوردیم دیگه. پوسترشو من طراحی میکردم. چجوری باشه که جلب توجه کنه؟ چجوری باشه آدم بیاد؟ اول هنری میزدم. میگفتم کسی نمیفهمه، نمیاد. میدونی، اون فضایی که گفتم، اجازه آزمون و خطا میداد به ما. شکل گرفته بود.
جالبه بدونی، تو اون دوره فیلم میساختم. میگفتم: “تو که بلدی دیگه، این کارای کامپیوتری رو به فیلم بزن.” بعد من تیزرهای همایشها رو میساختم. تیزر پشت صحنه. همایش یه روزه بود، صبح تا شب. از صبح دوربین به دست میرفتم، فیلم میگرفتم، میاومدم بعد ازظهر تو خونه تدوین میکردم. شب برای اختتامیه میبردم، پخش میشد.
تو همایش بخشی از کار من اینجوری بود. تقریباً سال چهارم دانشگاه، کارم این تیپ کارا بود دیگه. پوستر فلان همایش برسون، فیلم تیزر فلان همایش برسون.
امین آرامش: همزمان درآمد داشتی؟ کار با اون شرکت خارجی؟
حامد بیدی: آره، آره، آره. درآمد خیلی نبود، ولی برای یه دانشجو واقعاً آره. قصههای زیاد دارم. هی یادم میاد خاطرات.
امین آرامش: ببین، آخه واقعیت اینه که تو فضای مدرسه، بچه دانشآموز خیلی آزادی عمل نداره. زندگیش دست خودش نیست دیگه. تو تایم مدرسه که باید تو مدرسه باشه. بعد اونم بالاخره یه تعدادی محدودیت خانواده میذاره، با نیت خوب طبیعتاً. حالا اصلاً بحثی سر اوناش نداریم. ولی بعد که میاد دانشگاه، اینم یکی از دلایله که هنوز با وجود اینکه شاید بار آموزشی زیادی دانشگاه نداشته باشه، ولی این فعالیتهای جنبی و اون آزادی عملی که میده، شاید همون چیزی که تو گفتی، یعنی یه تمرین خوبی برای وارد شدن به جامعهی واقعیه.
حامد بیدی: آره آره… به نظر من اصلیترین کار دانشگاه اینه. خصوصاً الان. میدونی، الان اون نقش آموزشی دانشگاه یه خورده داره تو کل دنیا به چالش کشیده میشه. آقا، من کورسهای خیلی با کیفیت تو یوتیوب میتونم ببینم. چرا برم دانشگاه؟
امین آرامش: تو بیای با سرعت یک ایکس به من یاد بدی . من میرم با سرعت دو ایکس MIT میبینم.
حامد بیدی: با استادهایی که توی ۲۰ سال پیش دارن زندگی میکنن. میدونی، ولی چیزی که هنوز دانشگاه رو دانشگاه میکنه، دقیقاً این فضاست. این اتمسفره.
امین آرامش: هنوز هیچگونه آلترناتیو قابل عرضهای نداریم براش.
حامد بیدی: خیلی ارزشمنده به نظرم. و چیزیه که من خیلی تو الان کلاسم که میرم تو دانشگاه به بچهها میگم: اینو دریابید. سعی کنید با هم یه کاری بکنید.
یه خاطره دیگه هم تعریف کنم از دوران دانشجو. فکر کنم رد شیم. باز هم وایب به اون زمان. هم اینکه دست به جیب بودنم که بالاخره یه درآمدی خودم تونسته باشم داشته باشم. چون خانواده خیلی تو این زمینه حمایتی نداشت از نظر مالی. واقعاً خیلی زود من دست به جیب شدم و درآمد پیدا کردم.
ما رو بردن یه اردویی. اردوی مثلاً فعالین فرهنگی دانشگاه رو بردن گفتن ببریم تو قشم و شیراز. خب، خیلی هم جذاب بود. طبیعتاً خانمها جدا، آقایون جدا. اونا یه روز زودتر خانمها رو انداختن. ما هم اتوبوسمون با یه روز تأخیر رفت. همینطور رفتیم و مثلاً از یزد رد شدیم.
کیفیت برگزاری اردو خیلی بد بود. جایی که مثلاً شب باید میخوابیدیم، یه نمازخونه خیلی بوگندو، قدیمی، خراب شده بود. میگفتن اینجا بخوابید. این مدلی بود. از یه جایی به بعد بچهها دیگه عصبانی شدن. ما هم که همه تیپ کنشگر و فلان و اینا فاز اینا رو برداشته بودیم. آقا، بیایم تحصن کنیم وسط جاده. گفتیم بزن کنار. زد کنار.
آها، نه، از اینجا شروع شد. یه ماشین پلیس نگه داشت اتوبوس. بعد از این فرصت استفاده کردیم. ما هم اومدیم باز. عکساشو دارم. از دور این ماشین راهنمای رانندگی حلقه زدیم. یار دبستانی خوندیم. نمیدونم چرا آخه. اصلاً به اون چه ربطی داره؟
آقا، این تبدیل شد به یه کودتایی که ما مدیریت برنامهریزی اردو رو خود دانشجوها به عهده بگیریم. یعنی مدیرایی که از سمت دانشگاه بودن رو برکنار کردیم و مسئولش شدیم یه گروه دهنفری که من بودم یکیشون. قرار شد انجام بدیم.
بعد من چی گفتم؟ من گفتم: “ببین، رستوران هماهنگ کردن، غذا دادن اولاً چقدر هزینه داره؟ مگه برای دانشگاه اصلاً هزینهای نیست؟ دوم اینکه هماهنگ کردنش خب بالاخره میپرسی. اون زمان اینترنت موبایل زیاد نبود. زنگ میزدی میپرسی از ۱۱۸ فلان اینا. اینا میگفتن نه، نمیشه.”
گفتم: “آقا، من از اینجا به بعد هزینه غذای ناهار کل اردو رو میدم خودم. خودم هماهنگ میکنم. جاشو شما کاری نداشته باشید. برگشتم دانشگاه پولشو میگیرم از دانشگاه.”
مسئولین اردو گفتن: “آقا، نکن این کارو. نه آقا تو چیکار داری؟ دیگه من میخوام مجانی اصلاً به بچهها غذا بدم. کاری داری؟” گفتن: “نه.” یعنی یادم نیست چجوری بدون اینترنت خیلی سخته دیگه. زنگ میزدم مثلاً شهر بعدی لار بود. آقا بهترین رستوران اونجا کجاست؟ رستوران فلان. زنگ میزدم ۱۱۸ شماره میگرفتم. آقا شما مدیر رستوران فلان؟ آقا ما یه اردوی ۵۰ نفریم داریم میایم. کوبیده دوبل فلان بذار تا برسیم.
امین آرامش: من یه وقتایی میگم که هر کی میگه پول چیز مهمی نیست، حرف بسیار چرنده. این دستت تو جیب خودت بودن، تو یه سری سکانس تو زندگیت داری میگی فقط به خاطر اینم که شده خوب بود که من اونقدر درآمد داشتم. چون اون سکانس نماینده چیز جالبیه که تو شخصیت تو شکل گرفته. و این قطعاً رو عزت نفست تاثیر مثبت داره که اون لحظه میتونی بگی: “داداش، من پولشو میدم. بعداً باهم حساب میکنیم.”
این شخصیت رشد پیدا کرده که اگه اون پول نبود، این اتفاق نمیافتاد. با موافقی؟
حامد بیدی: کاملاً موافقم. ولی یه نکتهای داره. من هیچ وقت دنبال پول زیاد نبودم. یعنی اساساً پول هدفم نبوده. کارایی که دوست داشتم رو میکردم. از یه جا به بعد پول میدادن به من. تو فعالیتهای دانشجویی، بخش عمدهای از این پوسترها و اینایی که طراحی میکردم، از دانشگاه پول میگرفتم. میگفتن: “آقا، دانشجویی.” میگفتم: “دانشجو میتونید بدید داوطلبانه یکی بزنید.” و چون میدیدن کار من خوبه، یه مبلغ کمی میدادن. دانشجویی بود.
ولی روز آخری که فارغالتحصیل شدم از دانشگاه، اون در واقع مسئول کارپرداز چیه؟ اون آدمی که حساب داره دانشگاهه که باید امضا میکرد برگم. گفت: “هیچکی تو تاریخ این دانشگاه اندازه تو از این دانشگاه پول نگرفته. برو که دیگه نیای.” خب اینجوری بودم که کار یعنی هم کاری که دوست داشتم رو میکردم، هم بابتش طلب پول میکردم.
امین آرامش: نکتهاش اینه که – شاید خیلی حرف شعاری به نظر میرسه- ولی به نظرم این خیلی چیز مهمیه که ما خود پول رو نمیخوایم. پول رو برای آزادی که بهمون میده میخوایم.
حامد بیدی: آقا، چرا شعاری؟ خیلی حرف مهمیه. خیلی حرف مهمیه. آقا، پول برای پول که نیست. پول برای اینه که من یه کاری باهاش بکنم که حال کنم. اون نقطهی کاری که من حال میکردم این نبود که یه گوشی موبایل بهتر بگیرم. این بود که کل اون اردو رو هایجک کنم. این حال میداد بهم. حالا بقیه میگفتن: “چه اسکولی تو بابا! پولی که با این همه زحمت درآوردی، یک سال پسانداز کردی، یهو داری میدی؟ از کجا معلوم دانشگاه پولشو بده.”
امین آرامش: نکته اینه که تو این بازی رو فهمیدی که این پول رو تو میخوای که بعدش یه حس خوبی برات ایجاد کنه. خودش که اصالت نداره. حالا امروز با این کار کردن حس خوب داره بهت میده. دیگه این دقیقاً جای درست خرج کردن پول چیز مهمیه. ولی از اون طرف داستان باید حواست باشه که تو، تردمیل پول بیشتر یه دونه تردمیله. یعنی ته نداره. واقعاً. یعنی تو الان برو یه آدمی که ۱۰ تا برج مثلاً تو قیطریه داره، باهاش حرف بزن. قطعاً باز پول بیشتری میخواد. بازی واقعاً و واقعاً یه هنره، یعنی این مسئله پول و شیوه برخورد باهاش.
حامد بیدی: یه نکته دیگه هم روی این هایجک کردن اردو و کودتای اردو بگم. اتفاقی که افتاد، خب من برگشتم تو دانشگاه. اون زمان دیگه من بالاخره شخصیتی بودم که کادر دانشگاه میشناختن و آرزو میکردن کاش زودتر این فارغالتحصیل بشه.
ما یه گروه سهنفری بودیم دیگه که این کودتا رو مدیریت میکردیم. تقریباً اکثر کارا افتاد گردن من. در نهایت و خب وقتی برگشتیم شهرمون، من رفتم دانشگاه و معاون فرهنگی جلسه با من گذاشت. گفت: “چیکار کردی؟ فکر کردی خبر؟” گفتم: “آره، اینجوری بوده، اینجوری بوده، اینجوری بوده. منم این کارو کردم. میخواین پولمو بدین؟ بدین. نمیدین؟ من راضی نیستم دیگه. کار بچهها بوده. به هر حال از این طرف خوشحالم که یه اردویی با کیفیت برگزار شده. ولی خب از این طرف من این رو طلب خودم میدونم دیگه.”
خلاصه اون گفت: “باشه.” و پولو دادن دانشگاه. اون پول اردوی با کیفیت رو که اصلاً تو بودجه نبود، رو بهم دادن. بعد پچپچههایی شنیدم از بین بچهها. چی میگفتن؟ این فلانی رفت بست با دانشگاه. بودجه اصلیای که گذاشته بودن برای اردو خیلی بیشتر از اینا بود. این رفت اون بودجه رو خرج کرد. عجب آدمیه!
و خیلی یاد گرفتم اونجا. خیلی این آموزنده بود برام. خیلی جذاب بود که یه اتفاقی که کاملاً اصطلاحاً مردمی بود، از سمت خودمون بود. ما بودیم. به محض اینکه من شدم نمایندهشون و رفتم مذاکره کردم با قدرت اونجا و یه امتیازی گرفتم. برای من جرم شد و این تا امروز زندگیم هنوز هست.
امین آرامش: چه جالب! چون فکر کنم همین الانم احتمالاً در مورد کارزار کلی بحث اینجوری هست. حالا بهش میرسیم. این از خودشونه.
حامد بیدی: من این رو به جای اینکه خیلی ناراحت بشم، پذیرفتم. فهمیدم که کار اجتماعی مدنی کردن این شکلیه.
امین آرامش: بخشی از هزینهای که باید بدم اینه که این حرفا رو بشنوم.
حامد بیدی: آفرین! جنسش اینه. یا بشین کنار، هیچ کار نکن، غر بزن بگو: “این چه اردویی! وای اینا! غذاشون بده، جای خوابشون بده.” یا اینکه نه، بیا یه کاری بکن، تغییر ایجاد بکن.
امین آرامش: یه عده هم این وسط بهت همچین غرهایی میزنن. دیگه اینم آش با جاشه دیگه. اینا هم هستن در کنارش. دقیقاً همین مسئلهای که ما امروزم داریم. همین تعبیری که قبل گفتگو هم بکار بردی. فکر میکنم یه هزینههایی از این جنس حالا به غیر از هزینههایی که اساساً کنشگری مدنی توی ایران داره، هزینههای ملموسی مثل داستان زندان و چیزایی از این جنس.
یه همچین هزینههایی هم هست که آدما قهر میکنن با اینی که خودشونو عضوی از اجتماع ببینن و بیان و کار کنن. اوکی حالا بیا این داستانهای قبل کارزار رو نمیدونم مثلاً یه جوری بیا ببندیم جمش کنیم دیگه. آره دیگه.
حامد بیدی: بعدش بعد از اون قضیه، یعنی من دوره چهار سال هم که تموم شد، یک سال بیشتر هم دانشگاه میرفتم بدون اینکه دانشجو باشم. همین کارا رو میکردیم. بچههای دوره ورودی جدید رو راه انداختیم. مجله من فکر میکنم و دادیم به یه گروه. نمیدونم کانون دیگه به یه گروه. این کارا رو کردیم. ولی خب شرایط هر روز سختتر و فضاها بستهتر.
من اون زمان عضو مجمع کانونهای گفتگوی تمدن کل کشور شده بودم. همینجا یه سلسله مراتب دموکراتیکی داشت. کانون کشور که شوراها دبیر انتخاب میکردن، دبیرا میرفتن تو تهران، مجمع انتخاب میکردن، مجمع دبیر انتخاب میکردن. دبیر هر رشتهای باز خودشون میشدن مجامع کانونهای فرهنگی کل کشور که اینا حق رأی داشتن تو تصویب بودجه برای دانشجوها. خیلی ساختار شگفتانگیزی بود. کاش یه جایی یه روزی یکی بیاد درباره اینا حرف بزنه.
امین آرامش: هنوز هم هست ؟
حامد بیدی: نه، همون زمان ما دیگه کمکم برچیده شد. اصلاً چه معنی داره دانشجو ساختار و تشکیلات اینجوری خودش بیاد تصمیم بگیره؟ کانونهای گفتگوی تمدنها اسمشو تغییر دادن. به ما فشار آوردن که اسم باید تغییر بدید. اسم مجمع رو ما تصویب کردیم که تغییر نمیدیم. بعد چون تغییر ندادیم، کلاً منحل کردن. و خیلی داستانها اینجوری کاری نداریم.
دوران پسا کارشناسی
حامد بیدی: بعد از دوره کارشناسی، من شده بودم آچار فرانسه. یعنی فیلم میساختم، برنامهنویسی میکردم، سایت بالا میاوردم، گرافیک بودم، پوستر میزدم و خب تحصیلاتم ادبیات انگلیسی بود. یکی دو سالی همینجوری ادامه دادم تو سبزوار.
مشتریانم خیلیهاشون خارج از ایران بودن یا شهرای دیگه از جمله تهران بودن. ازدواج کردم و به این تصمیم رسیدم که اون رشتهای که همیشه دوست داشتم بذار برم بخونم. و برای کارشناسی ارشد رفتم پژوهش هنر خوندم.
دانشگاه هنر و همزمان در واقع ازدواجم. قبولیام تو دانشگاه هنر به عنوان دانشجوی ارشد و در واقع مهاجرتم به تهران سال ۸۸ اتفاق افتاد. چه سالی هم بود
همون دانشگاه هنر که کنار اون دانشکده کاربردی مون بود. کلاسهامون اونجا نبود. اونجا کتابخونه و سلف و اینا اونجا میرفتیم. ولی ما باغ ملی میرفتیم. کلاسمون توی دانشکده باغ ملی بود.
یه دو سالی ارشد هنر خوندم. خیلی بازم برام جذاب بود. دانشکده هنر و اینا دیگه خیلی جذاب بود. حتی مثلاً ارشدم که تو دانشگاه هنر تهران میخوندم، از نظر کیفیت فعالیتهای دانشجویی با اون چیزی که تو سبزوار تو اون دوره تجربه کرده بودم اصلاً قابل مقایسه نبود. انقدر افول داشت .
دیگه کمکم تو ذهنم مدیریت کردم که خب، بین این همه مهارت کدوم احتمالاً اون چیزیه که کار منه. من دیدم که خب، اونجایی که یه بکگراند برنامهنویسی داشتم، اون ویژن یه خورده هنرهای تجسمی و گرافیک دیزاین و اینا ارم که داشتم و سایتهایی که من طراحی میکردم خوشگل بودن، به شدت خوشگل بودن و این شده بود برگ برندهام. که به عنوان یه آدم تو سبزوار همه جا پروژه میگرفتم، اصلاً به خاطر این بود. اصطلاحاً اون زمان میگفتن: “گرافیکی یا گرافیک وبش قویه.” هنوز این اصطلاحات دقیق خیلی رایج نشده بود.
این بود که دیدم که آره، این اون فیلدی که به نظر میرسه که هم بازارش بیشتره، هم خودم خوشحالترم. چون هم توش گرافیک دیزاین و آرت و اینا داره، هم برنامهنویسی و ابعاد فنی کامپیوتر.
امین آرامش: تاکید کنم داریم از سالهایی حرف میزنیم که شاید واقعاً UI Design و UX Design اون موقع اصلاً یه همچین اصطلاحاتی وجود نداشته.
حامد بیدی: حرف از سالهای ۸۷-۸۸
امین آرامش: که خیلی هم دور نیست. یعنی بخوای از این منظر هم نگاه کنی، ظرف ۱۰-۱۵ سال یه تعدادی شغل جدید ایجاد شده.
حامد بیدی: خب به خاطر رشد ناگهانی این اکوسیستم. به عنوان فریلنسر همچنان فعال بودم. پارتتایم بعضی جاها فعالیت میکردم..
امین آرامش: کارمند هیچ وقت نبودی.
حامد بیدی: تو یه دوره سه چهار ماهه کارمند یه آموزشگاهی شدم که بعدش گفتم: “نه دیگه، من پارتتایمم.” بعدشم کلاً دیگه پروژه باهاشون کار کردم.
امین آرامش: کلاً از بقیه جاها پروژه میگرفتی و انجام میدادی. زندگی میرفت جلو.
تاسیس شرکت اسپیرال
حامد بیدی: یه جاهایی خیلی پولدار میشدم، یه جاهایی همزمان سه تا مشتری پول نمیدادن، فقیر میشدم. و این فراز و فروده تو زندگی من بود. سال ۹۱ دیگه انقدر پروژهها زیاد شده بود که دست تنها نمیتونستم کار کنم. یکی دو نفر رو ریموت مثلاً باهاشون کار میکردم. به تصمیم رسیدم که خب باید شرکت خودمو بزنم. دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم.
سال ۹۱ مرکز طراحی اسپیرال رو تأسیس کردم به عنوان یه آژانس طراحی و توسعه وب. در واقع اونجا دیگه اولین آفیس من که یه دفتر خیلی خیلی کوچولویی بود، یه جایی ته یه پاساژی گرفتم که کلاً سه تا میز جا میشد. گفتم اینو به جایی نمیگم که من دفتر دارم. فقط برای اینکه بیام اینجا یکی دو تا برنامهنویس بگیرم کنار دستم کمک کنن کار رو پیش ببریم.
این اعتماد به نفس رو هنوز نداشتم. ولی خب همونجا این برند اسپیرال که خلق شد، خیلی زود دیده شد. سایت خودش یه لندینگ پیج پارالاکسی خیلی باحالی بود. اون زمان باز پارالاکس تازه اومده بود. افکت پارالاکسی که اسکرول میکنی چیزا روی هم حرکت میکنن. و خیلی دیده شد. فیسبوک اون زمان مود بود. خیلی شیر شد تو فیسبوک.
در نهایت تا امروز این در واقع مرکز طراحی اسپیرال داره پروژه طراحی میگیره، پروژه طراحی میگیریم، انجام میدیم. گفتم تو دو سه سال اخیر خیلی کمتر.
امین آرامش: الان تیم اسپیرال چند نفر هست؟
حامد بیدی: ببین الان تیمی که داریم، همون تیم فنی کارزار شدن. یعنی من همون بچهها رو مو کردم به کارزار. این اتفاق افتاد.
برای همین عملاً الان اسپیرال بیشتر امروز توی حوزه آموزش و مشاوره و اینها فعاله. مورد خاصی اگر واقعاً باشه ممکنه پروژه بگیریم خودمونم انجام بدیم.
امین آرامش: آموزش چی میدین؟
حامد بیدی: همین آموزش UX Design و UI Design. یه دوره جامع طراحی کردم. دوره جامع طراحی UX و طراحی تجربه و رابط کاربری اسپیرال. دوره ۹۹ ساعت هست. وبیناری و ویدیویی و نمیدونم جلسه آنلاین. رویداد ژوژمان میذاریم آخرش. میان ارائه میکنن جلو. مثلاً همین چند روز رویداد ژوژمان داشتیم. سه تا داور داوری میکنن. یه فرایند این مدلیه.
امین آرامش: اوضاع مالی خوبه؟
حامد بیدی: آره، اون خیلی خوب داره استقبال میشه. خوب داره پیش میره. از اون طرف خب دیگه خدمات مشاوره هم هست.
پس این داستان اسپیرال بود که همینجوری ادامه پیدا میکرد و موفقیت خیلی خوبی به دست آورد. مرکز طراحی اسپیرال تقریباً با خیلی از برندهای بزرگ دولتی و خصوصی و استارتاپهای بزرگ و اینا تو این چند ساله (۱۱ ساله، دقیقشو بخوام بگم) کار کرده. دیگه یعنی شما نگاه کنید رزومهشو میبینید که یه عمر پرباری در واقع پاش گذاشته.
امین آرامش: چه جوری میاومد پروژهها؟ یعنی این به نظرم این چیز مهمیه دیگه. تو یه مجموعه ثبت کردی، حالا چجوری قراره پروژه بگیری؟
حامد بیدی: ببین، من پروژه داشتم. من به عنوان یه فریلنسر کارم زیاد شد، دو تا برنامهنویس کمکی گرفتم، باز زیادتر شد.
امین آرامش: بیا این یه خورده باز کن برامون. ببین، بگو یه آدمی که الان مثلاً اومده تو همین دوره شما یا هر دوره دیگه، یا از طریق یوتیوب یا خودش مثلاً با سعی و خطا یه چیزی یاد گرفته. اینجوری خب حالا چه میدونم تو حوزه UI/UX یا هرچی، اون اولین پروژهها به عنوان فریلنسر به نظرت از کجا میتونه بیاد؟ یا اینکه اصلاً برای خودت که فریلنسر بودی، چه جوری اومد؟
حامد بیدی: دیگه من کارایی میکردم که دوست داشتم. برای بقیه جذاب بود. پروژه دادن بهم. خود به خود، یعنی از جنس کارای داوطلبانه شروع شد. از جنس کارهایی که برای کار مالی نبود. یعنی من چون طراحی وبلاگ خودم قشنگ بود و وبلاگ “کفشهایم کو” قشنگ بود، بهم سفارش دادن.
امین آرامش: ببین، من به عنوان یه مهندس مکانیک دارم فکر میکنم که عجب تغییری! یعنی عجب تفاوت جدی داره. تو به عنوان یه دونه مهندس مکانیک، فرض کن تو زمینه مثلاً طراحی توربین گاز مثلاً تخصص داری. خب حالا میخوای به صاحب کارت ثابت کنی که من این کار بلدم. میخوای بری یه دونه توربین طراحی کنی، بسازی. خیلی فرق داره. غیرممکنه خب. ولی این دنیای وب و تو این مهارتها، تو به سادگی میتونی نمونه کار بسازی و بذاری ببینن. تو میخوای ببینی من این کارو بلدم؟ بیا برو ببین. آقا تو میخوای ببینی من SEO بلدم؟ فلان کیورد سرچ کن، تمام شد.
حامد بیدی: اصلاً امروز کسی که میگه من دیزاینر یا برنامهنویسم (این مهارتهایی که حوزه IT و حوزه دیزاین و دیزاین خیلی گستردهستها) یعنی حتی به نظر من تا یه حد زیادی معماری و طراحی لباس و میدونی اینا هم از این جنس هستن. ولی خب خیلی بیشتر تو طراحی گرافیک و طراحی UI و پروداکت و اینا خودش متبلور میکنه.
کسی که این مهارت رو داره بگه که من نمیدونم از کجا شروع کنم و کار پیدا نمیکنم، اینا خیلی عجیبه برام. من اصلاً نمیفهمم. یعنی من یه مسیری رو اومدم تا امروز که اصلاً نمیفهمم. چون من هیچوقت دنبال کار نگشتم. همیشه از من کار خواستن.
چگونه به اولین درآمد برسیم؟
امین آرامش: خب وایسا فرض کن الان ۱۸ سالته، ۱۶ سالته. هیچی هم از این حوزهای که الان توشی نمیدونی. یعنی تخصصش نداری. ولی اون دانشی که بخوای به یه آدم مشورت بدی رو داری. یعنی بخوای اصلاً با همچین آدمی حرف بزنی. شاید بد گفتم. سؤال بیا به یه آدم ۱۶ ساله، ۱۸ ساله، ۲۰ ساله بگو یه برنامه ۶ ماهه بهش بگو. یه دونه برنامه عملیاتی چیکار کنه تا به اولین درآمدش برسه؟
حامد بیدی: اول از همه مهارتش رو بره یاد بگیره. از کجا یاد بگیرم؟ تو رو خدا اینو نپرسید. Google.com توش سرچ کن. از کجا یاد بگیرم؟ این همه دوره، این همه ویدیو، این همه رایگان، غیررایگان. اصلاً مهم نیست. تو شروع کن. تو شروع کن به یاد گرفتن این مهارتها. از جنسه که تو به محض اینکه یاد بگیری، به همون اندازه که بلدی میتونی یه چیزی تولید کنی.
ببین، من زمانی که قالبساز آنلاین راه انداختم، پیاچپی رو در حد استفاده از چند تا متغیر و لوپ ساده بلد بودم. اصلاً دیتابیس نداشت و کار با دیتابیس بلد نبودم. خب ولی یه پروژه آوردم بالا که به شدت دیده شد. میدونی؟ از این جنس کارا.
پروژههای به نظر من پروژههای دلی باحال تعریف کنید و انجام بدید. همون میشه رزومه، همون میشه رزومهت و همون میشه لید بازاریابی. دیده میشه. آدما از اون طریق میان. اینو بلدی؟ گفتم من وبلاگ خودمو خوشگل میکردم. یه عالمه دوستای وبلاگ اومدن: “آقا میتونی از یه جا به بعد پول گرفتم ازشون.” گفتم: “آره، میتونم.” مثلاً ۲۰۰ هزار تومن.
امین آرامش: یه چیز دیگه هم که من فکر میکنم به صورت موازی تو این مسیر اتفاق میافته، داستان اعتماد به نفسه. من به نظرم ما برای گرفتن پروژه خوب، علاوه بر اینکه مهارت باید داشته باشیم، اعتماد به نفس این که مهارت رو داریم رو هم باید داشته باشیم.
حامد بیدی: من دانشجو دارم. خب کارش فوقالعادهست. فوقالعادهست. عالیه. خب و هنوز اعتماد به نفسشو نداره که مثلاً تو رزومه مثلاً بنویسه: “من میدونم این آدم چندین متدولوژی UX رو بلده، کار کرده، تستینگ کرده، یوز تست گرفته. تو این کار هست.” تو رزومهش ننوشته UX Design. بعد بهش میگم: “چرا ننوشتی؟” میگه: “نه، خب هنوز بلد نیستم اینا. ننوشتم.” میگم: “بابا، این همه آدم هیچی بلد نیستن، میزنن بلدن. تو برعکس.”
امین آرامش: داستانش به نظرت چی میشه که بعضی آدما اینو دارن، بعضیا یه خورده مهارت دارن ولی اعتماد به نفس ندارن؟ به نظرت هکی داره این که مثلاً بخوای بگی به یه آدم. چون من به این قضیه فکر کردم. ببین، من به نظرم همون سعی و خطا و همون خروجی دادن خودش اعتماد به نفس خلق میکنه.
یعنی ببین، تو رفتی پیاچپی انجام دادی. فقط مثلاً چه میدونم لوپ بلد بودی و if بلد بودی. هیچ چیزی دیگهای بلد نبودی. تو اون مثلاً سینتکس خب. ولی این اعتماد به نفس که من بقیشو انجام میدم از کجا اومده بود؟
حامد بیدی: ببین، اینجوری نبود که من اعتماد به نفس داشته باشم.من یه ایدهای داشتم. برعکس بود. این همم به نظرم پوینت مهمیه. یه چیزی رو بگم: من هیچوقت نرفتم یه چیزی رو یاد بگیرم که بعد حالا فکر کنم باهاش چیکار کنم. هر چیزی بلدم میخواستم یه کاری بکنم.
امین آرامش: خب همین از کجا اومده بود که تو از پسش برمیای؟ یعنی آقا یه چیزی هست الان بلد نیستم.
حامد بیدی: آقا یه مشکلی بوده دیگه. یه مشکل بوده. این مشکله میتونه حل بشه. میدونم میتونه حل بشه. خب میرم یاد میگیرم، حلش میکنم دیگه.
امین آرامش: خب ببین، همین این وسط یه چیزی چون خودت تجربه نکردی داری رد میکنی. اونم اینه که اینکه تو به خودت اعتماد داری. آقا یه مشکلیه، یه راه حلی هم داره دیگه. منم انجام میدم. این به نظر من از عملگرا بودن و از تجربههای قبلیت اومده.
ببین، تو اگر که یه آدمی باشی که پوشال کولر خودت عوض کرده باشی، حتی در این سطح، تو یه آدمی باشه که یه وسیله تو خونت خراب میشه، یه آچاری دست گرفته باشی. یعنی یه کار واقعی انجام داده باشی، خروجی گرفته باشی. خب یه آدم عملگرایی باشی، اعتماد به نفست یه خرده افزایش پیدا میکنه به مرور. یعنی من به نظرم خروجی اعتماد به نفس میاره.
حامد بیدی: شاید مثلاً الان که اینو میگی، دارم فکر میکنم برنامهنویسی یه چیزی بود که چون یه چیزی میزدی توی گوشه اتاق، کسی هم نمیدید که ضایع باشه. میزدی، هی ارور میداد، هی ارور میداد. بعد یهو میزدی، یه چیز خوشگلی میاومد. انجام میشد. شاید از اونجا این حس ایجاد میشد.
یه نکتهای رو در همین راستا بگم شاید جالب باشه. من دوران دبیرستان کلاً راهنمایی دبیرستانم و سال اول دانشگاهم، تقریباً حتی سال دوم، آدم به شدت درونگرایی بودم. به شدت درونگرا و به شدت آدم تو سایه برو، تو سایه بیا که خیلی دیده نشی. اصلاً اذیت میشدم همزمان توی فضای اینترنت و دورهی وبلاگستان خب مینوشتم، کار میکردم. ولی آدم هم از نظر تیپ شخصیتی فیزیکی اینجوری بود.
مثلاً یه همایش سهراب سپهری برگزار کرده بودن تو تهران. منو به عنوان نویسنده این وبلاگ دعوت کرده بودن. من رفتم اونجا. راه نمیدادن، زنگ زدم به دبیرش اومد. گفت: “تویی؟” گفتم: “آره.” گفت: “نویسنده اون وبلاگ؟” گفت: “من تصورم یه آدم ۴۰-۵۰ ساله بود که میشینه اینا رو مینویسه.” میدونی؟ بعد مثلاً خیلی خجالتزده آروم رفتم اون گوشه میشستم. یعنی این یه پارادوکسی هم بود.
اینو دارم میگم که شاید اتفاقاً اون فرصت آزمون و خطای نیمهناشناس توی فضای اینترنت، این جسارته رو به من یاد داد. آقا جسارت کن. چون تو فضای اینترنت که نمیشناختن دیگه. میکردی. حالا جواب میداد، میداد، نمیداد. هیچی! همه چی رو وصل میکنم به اینترنت. اینترنت خیلی خوبه.
امین آرامش: آره، اون که قطعاً. و اینترنتم ما اصلاً نمیذاریم که ازمون بگیرن. من فکر میکنم که ببین، هیچ آدمی تو این حوزه شاید حالا نگیم هیچ، برای بعضی از آدما به خاطر ژنتیکشون، طبیعت خانوادگی یا هرچی، یه خورده دز اعتماد به نفسشون بالاتر باشه به نسبت بقیه. ولی فکر میکنم برای همه، یه پارامتر خیلی جدی برای افزایش اعتماد به نفس، عملگرا بودنه. آقا تو یه خروجی ببینی از کارت. ببینی من این کارو کردم، شد. حالا دفعه اول نشد، ده بار رفت تو دیوار، ولی بالاخره شد.
اون کارای دوره دانشجویی یه چیز خیلی باحاله دیگه. تو میبینی آقا من از بالا که نگاه میکنم، و این یه چیزی نیست که تو بگی الان میخوام اعتماد به نفسمو زیاد کنم، پس میرم نشریه میزنم. نه، تو به خاطر ذوقت میری نشریه میزنی. تو این فرایند میبینی ببین، این وجود نداشت، من اینو خلق کردم. همین ناخودآگاه اعتماد به نفس رو داره زیاد میکنه.
به نظرم اعتماد به نفس از یه حوزه به حوزه دیگه هم تا حدی نشت میکنه. یعنی همینجور که بهت گفتم، حتی اگه تو یه کار بیربطی هم تو یه کاری انجام داده باشی، میگی: “من از پسش برمیام. درست ابهام داره، ولی انجامش میدم.”
حامد بیدی: الان که داری میگی، شاید برای اولین بار که دارم به این مسئله فکر میکنم که این اعتماد به نفس از کجا اومده.
امین آرامش: من میدونم این مسئله خیلیاست. این قضیه یعنی طرف چه بسا یه چیزی بلده، همین که گفتی از دانشجو خودت مثال زدی، ولی واقعاً دل به کار نمیده. به خاطر اعتماد به نفس و راه حلش اینه که آقا بری کار انجام بدی، خروجی داشته باشی.
حامد بیدی: آره، امتحان کن. ما یکی از ارزشهای کلیدیمون، توی تیم کارزار تو حوزه HRیه کارایی کردیم، دقیقاً همینه. هشتگ “امتحان کن”. همیشه بچهها میگن: “آقا این کارو بکنیم؟” میگم: “اصلاً به من نگید. شما امتحان کنید. اگر جواب خوب گرفتید، بعد به من بگید.”
امین آرامش: هزینه امتحان کردن خیلی پایینه. در حوزه وب، آقا تو تهش یه طرحی میزنی، چند ساعت وقت گذاشتی دیگه.
اگر برای شما جذاب و الهامبخش بوده است، میتوانید ادامه مسیر حرفهای حامد بیدی، از تأسیس کارزار به بعد، را در قسمت دوم این گفتگو دنبال کنید. این بخش، داستان چالشها، موفقیتها و درسهای ارزشمند او در مسیر کارآفرینی و توسعه پلتفرمهای اجتماعی را به شکلی جذاب و عمیق روایت میکند.
“برای مشاهده نسخه کامل این گفتگو و بهرهمندی از محتوای ارزشمند آن، به کانال یوتیوب ما مراجعه فرمایید.
“نظرات شما برای ما ارزشمند است! اگر این گفتوگو را دوست داشتید دیدگاهها و سوالات خود را با ما به اشتراک بگذارید. دوست داریم از تجربیات و ایدههای شما هم یاد بگیریم!”