در این مطلب، به محتوا و نکات گفتگوی امین آرامش و علی سریزدی، بنیانگذار دکتردکتر، در اپیزود چهل و چهارم پادکست کارنکن پرداختیم. این گفتگو در دوبخش منتشر میشه، و این قسمت بخش اوله.
گفتگو با علی سریزدی
امین آرامش: سلام به مهمان امروزمون، علی سریزدی. علی جان، خیلی خوش اومدی به کارنکن. بینهایت مشتاق این گفتگو بودم و میدونم شنوندهها هم همینطور.
علی سریزدی: سلام امین جان، خیلی ممنونم از دعوتت. لطف داری. خوشحالم که اینجا هستم.
امین آرامش: ما با یه آدمی طرفیم که چندتا ویژگی خیلی خاص داره. هم یه بیزینسی رو راه انداخته که به چند میلیون کاربر رسیده – که تو ایران خیلی اتفاق پرتکراری نیست – هم این بیزینس رو فروخته و ازش خارج شده، که این دیگه واقعاً کمیابه! خیلی از فاندرها آرزوی اگزیت کردن رو دارن و این یکی از دردهای اصلی اکوسیستم استارتاپی ماست. تو این کارو کردی، اونم در حالی که شروع بیزینست از شهری غیر از تهران، یعنی یزد بوده. این خودش خیلی جذابه! حالا هم با این همه تجربه، داری یه بیزینس جدید راه میندازی. این یعنی قراره کلی حرف باحال و تجربه ناب بشنویم.
برای شروع، میخوام از همین تجربه کمیاب، یعنی فروش “دکتردکتر” شروع کنیم. به چه نقطهای رسیده بود و چی شد که تونستید بیزینس رو بفروشید؟
علی سریزدی: خواهش میکنم امین جان، لایق این همه محبت نیستم. در مورد دکتردکتر، ما بعد از کرونا یه روند رشد خیلی خوبی داشتیم، مخصوصاً با سرویس ویزیت و مشاوره آنلاین. این رشد همزمان شد با راند سوم جذب سرمایه ما. سرمایهگذار دوم پروژه، گروه مدیریت سرمایه لیان، تمایل داشت که اگه بقیه سهامدارها مایل به اگزیت هستن، مدیریت شرکت رو کاملاً دست خودشون بگیرن. ما هم استقبال کردیم.
امین آرامش: یعنی برات جذاب بود این پیشنهاد؟
علی سریزدی: ببین، به نظرم تو این بازه سنی که من هستم، داشتن پول نقد یه اتفاق خوبه. اینکه دستم باز باشه و بتونم نیازهایی که دارم یا چیزهایی که قراره تو ۴۰-۵۰ سالگی تجربهشون کنم رو زودتر به دست بیارم، خیلی خوبه. خلاصه اگزیت کردم و اومدم بیرون. مجموعه نتک هم که سرمایهگذار اول بود، همزمان با ما اگزیت کرد. الان دکتردکتر کاملاً متعلق به مجموعه لیانه.
خروج از دکتردکتر
امین آرامش: اگه قابل گفتنه، یه کم از آمار و ارقام زمان خروجت بگو. مثلاً تعداد یوزر یا از نظر مالی.
علی سریزدی: زمانی که من اومدم بیرون، روزانه حدود ۸ هزار نوبت توی کل سیستم ثبت میشد. تقریباً سه میلیون یوزر داشتیم و حدود ۶ هزار دکتر هم از سرویسهای ما استفاده میکردن.
امین آرامش: خب، این دردناک نبود؟ یه چیزی رو از صفر ساختی و حالا داری میسپاریش به یکی دیگه.
علی سریزدی: چرا، قطعاً یه دردی داره. ولی من خیلی هزینه-فایده کردم. داستانهای اینچنینی هیچوقت به این شیرینی که جلوی دوربین تعریف میشه نیستن. پشت پرده کلی اتفاق و چالش هست که باید همهشو در نظر بگیری و تصمیم بگیری. اگه قرار بود دکتردکتر به سادگی رشد کنه و همه شرایط فراهم باشه که مثلاً دو سال دیگه ده برابر بشه، من این کارو نمیکردم. اما با در نظر گرفتن همه چالشها، دیدم به صرفهتره که دردش رو بپذیرم، پول رو بگیرم و بیام بیرون، تا اینکه صبر کنم ببینم کی دوباره شرایط اگزیت فراهم میشه. تا پنج شش ماه بعدش این درد باهام بود، اما خب، درد شیرینی بود!
امین آرامش: یه جایی با هم صحبت میکردیم، گفتی یه جورایی شاید “مجبور” شدید. این جبر چی بود؟ چقدر تصمیم خودت بود و چقدر فضا طوری بود که دیگه نباید میبودی؟
علی سریزدی: ببین، اینکه “نباید باشی” واقعاً سنگینه. اینجوری نبود. اما بودن مصادف میشد با چالشهای جدید. یه داروسازی بزرگ خصوصی کشور روی پروژه بود و گروه مدیریت سرمایه هم پولی که میخواست بیاره، در توان منِ شخص نبود که بتونم اونجوری سرمایه رو اضافه کنم. من تا یه جایی توی افزایش سرمایه شرکت میکردم، نه تا اون لولی که اونها میخواستن. بقیه شرایط هم دست به دست هم داد که اگزیت کردن گزینه منطقیتری باشه نسبت به اینکه بمونم، سهمم کمتر بشه و کلی اتفاق جانبی دیگه. نمیگم مجبور نبودم، اما اگه شرایط هم خیلی ایدهآل بود، شاید این اتفاق نمیافتاد.
امین آرامش: برگردیم به اول داستان. علی سریزدی الان ۳۴ سالشه (متولد ۶۶). به قول خودت به یه حجمی از پول رسیدی که شاید قرار بود ۲۰ سال دیگه بهش برسی. این آدم مسیرش رو چطور شروع کرد؟ از اولین تجربههای شغلیت بگو، حتی اگه درآمدی هم نداشته.
علی سریزدی: اولین تجربه شغلی من کارگری بنایی بود! اول دبیرستان بودم، فکر کنم ۲۰۰ هزار تومن پول لازم داشتم، بابام بهم نداد. مجبور شدم ۱۵ روز برم بنایی تا پولش جور شه. همون دوران دبیرستان، تابستونا میرفتم جاهای مختلف کار میکردم. هم برای کنجکاوی، هم برای پولش. تایپیست بودم، توی یه عکاسی پیک بودم، بعد همونجا پشت سیستم کار فتوشاپشون رو میکردم. فتوشاپ رو هم همونجا، وقتایی که بیکار بودم و کنار دست فتوشاپکار وایمیستادم یاد گرفتم. الانم خیلی از کارام با فتوشاپ پیش میره. طلاسازی کار کردم، کارهای مختلف. یه تابستون حتی دوتا کار همزمان انجام میدادم. یه کار جالبم تایپیستی و بعد صفحهآرایی تو یه هفتهنامه کشوری بود که دفترش تو یزد بود، هفتهنامه ۷۷.
امین آرامش: درس و مشقت چطور بود با این همه کار؟
علی سریزدی: تا سوم راهنمایی معدلم بالای ۱۹.۸۰ بود. از دبیرستان یهو افت کردم به ۱۷، ۱۶، ۱۵. سال آخر هم با چهار پنج تا تجدیدی به زور قبول شدم. تقریباً درس رو ول کرده بودم.
اولین کسبوکار جدی و ورود به دنیای تبلیغات
امین آرامش: اولین کاری که جدیتر شد و یه مدت طولانی توش موندی یا خودت راه انداختی چی بود؟
علی سریزدی: سال پیشدانشگاهی با یکی از همکلاسیهام یه تایپ و تکثیر کوچولو زدیم به اسم “همکلاسی”. یه دستگاه کپی کوچولو، دوتا سیستم و یه سری ابزار دیگه. اونجا کار طراحی، چاپ، تایپ، نصب ویندوز، هر کاری بود میکردیم. یه بار یه تراکتی که اون موقع پخش کرده بودیم رو پیدا کردم، خندهم گرفته بود که چطور این همه کار رو تو اون مغازه کوچیک انجام میدادیم!
یه روز یه مجموعهای تبلیغاتشون رو آوردن پیش ما. طراحیهای من خوب بود و از کارم خوششون اومد. بعد چند ماه اومدن گفتن اینجا ماهی چقدر درآمد داری؟ گفتم ۲۰۰ هزار تومن. گفتن دو برابر بهت میدیم، بیا پیش ما کار کن. منم قبول کردم. مغازه “همکلاسی” رو تو یه هفته جمع کردیم و من رفتم پیش اون مجموعه.
امین آرامش: کار اون مجموعه چی بود؟
علی سریزدی: اونا یه الگویی رو از ترکیه برداشته بودن برای سرویس ماشینهای سنگین، از کارواش و سرویس روغن تا آپاراتی و هرچیزی که یه کامیون لازم داره. این مرکز رو ۱۰۰ کیلومتری یزد به سمت کرمان راه انداخته بودن. خیلی شیک و درستحسابی بود، ولی مشتری کم داشت. من رفتم تو مجموعه و اونجا برام یه تجربه فوقالعاده بود. اولین بار بود کار رو تو وسعت بزرگ میدیدم. تازه مفهوم رقابت برام معنی پیدا کرد. باید با قدیمیهای بازار رقابت میکردی، مشتریهاشونو میکشوندی سمت خودت. با مجوز گرفتن، دارایی، بیمه و انواع اتفاقات اونجا آشنا شدم.
امین آرامش: چی شد که به تو، یه جوون ۱۸-۱۹ ساله که یه مغازه فتوکپی داشتی، اعتماد کردن و اون همه سرمایه رو ۱۰۰ کیلومتر دورتر از شهر سپردن بهت؟
علی سریزدی: داستان از اونجایی شروع شد که تو مغازه “همکلاسی”، یه شب یه پسربچهای اومد گفت مادربزرگم فوت کرده، آگهی فوت میخوام. یه آگهی خیلی خوشگل براش طراحی کردیم. پول همراهش نبود. ما چاپ کردیم و بهش دادیم، اعتماد کردیم. من کلاً از این کارا زیاد میکنم، یهو یه کاری میکنم که بقیه میگن رو چه حسابی! اون پسر یه هفته بعد برگشت و پول رو داد.
حدود ۴۰ روز بعد، یه شب با موتور میرفتم خونه، دیدم تو یه خیابون خوب یزد، چند تا اتوبوس رو دارن مشکیپوش میکنن و گل زدن. فردا صبح دیدم اون اتوبوسها دارن میرن و مراسم همون بنده خدایی بود که آگهیشو زده بودیم. فهمیدم آدمهای پولداریان. اون پسربچه با ما آشنا شد و کمکم از بیزینسهای دیگه پدرش مثل تابلوسازی و… هم برامون کار آورد. تو این پروسه باهاش خیلی رفیق شدیم. باباش هم از کارای ما خوشش اومده بود. مهمتر از همه، اونا دنبال یه آدم قابل اعتماد بودن، بیشتر از اینکه کار طرف خوب باشه.
امین آرامش: این نکته خیلی مهمیه. مهارت یاد گرفتن خوبه، ولی اینکه انسانی باشی که بشه بهت اعتماد کرد، شاید دستاوردهایی داشته باشه که هیچ مهارتی اونقدر برات نیاره.
علی سریزدی: دقیقاً. من الانم همینطورم، خیلی به آدما اعتماد میکنم، شاید گاهی احمقانه به نظر بیاد، ولی میکنم. و از طرفی اعتماد آدما رو هم جلب میکنم. خلاصه، اون پسر پیشنهاد کار تو اون مجموعه رو داد. رفتم کارشونو دیدم. مامانم خیلی سختش بود، پسر بزرگ خانواده بودم، باید میرفتم ۱۰۰ کیلومتر دورتر، دو هفته یه بار یه روز میومدم یزد. شرایط سختی بود ولی قبول کردم. اونجا برای من مثل سربازی بود. منو تو سن ۱۸-۱۹ سالگی، بدون اینکه شنا بلد باشم، انداختن تو چهارمتری! قشنگ پخته شدم.
چالشهای مدیریتی
امین آرامش: چه چالشهایی اونجا داشتی؟
علی سریزدی: یه بار شریکشون اومد گفت شما دزدی کردید و موجودی انبار کمه. انبارگردانی کردیم، دید همه چی درسته. وسط کار گفت کار فوری دارم، باید برم، پسفردا میام بقیهشو انجام میدیم. گفتیم نمیشه که، ما فروش داریم. زنگ زدم به رئیسم، گفت کشوشو بشکنید، دفترشو بردارید، کارتون رو ادامه بدید! ما هم همین کارو کردیم. پسفردا اون شریکه با ماشین کلانتری برگشت! گفتن قفل شکستی؟ گفتم بله، فلانی گفته. یهو دیدیم یه صورتجلسه تنظیم کردن که اینقدر چک و پول نقد تو کشو بوده!
یه پرونده برام درست کردن. تو سن ۱۹ سالگی ترکیده بودم. شاید یه ماه و نیم درگیر کلانتری رفتن و اومدن بودم. آخرش مشکلش با شرکا حل شد و دست از سر من برداشت. اما تجربه عجیبی بود. یه استرسی بهت وارد میشه که باید تجربهش کنی تا بفهمی.
اونجا حدود ۱۸ تا کارگر داشتیم، از کرد و بلوچ و اقوام مختلف، همهشون همسن بابای من. من باید اینا رو مدیریت میکردم. مسئولیت سنگینی بود. همش کابوس میدیدم که نکنه برای ماشین مردم اتفاقی بیفته. اولش نگفته بودن مدیر اونجایی، ولی عملاً بعد دو هفته کار رو سپردن به من و خودشون میرفتن یزد، تلفنی کار رو پیش میبردیم. بعد سه چهار ماه رسماً اعلام کردن که علی مدیر اینجاست.
مشتریمداری در عمل
امین آرامش: از اون تجربه چه چیزهایی با خودت برداشتی که بعدها تو دکتردکتر یا بیزینس جدیدت به دردت خورد؟
علی سریزدی: مهمترین چیزی که اونجا برام بولد شد، اهمیت مشتری بود. اینکه چقدر باید زحمت بکشی یه مشتری رو بیاری، با چه هزینهای، و چطوری بهش سرویس بدی که وفادار بشه و بره پنج نفر دیگه رو هم بیاره. ما اونجا یه تجربه واقعاً شگفتانگیز برای رانندهها خلق میکردیم. مثلاً، روال معمول این بود که راننده پای ماشینش وایمیستاد تا سرویس تموم بشه. ما یه دفتر درست کرده بودیم با نسکافه و شربت رایگان. طرف میومد تو دفتر میشست، نوشیدنیشو میخورد، میرفت حمام آب گرم (هفت هشت تا حموم رایگان داشتیم)، برمیگشت ماشینش آماده بود. خوشحالی رو تو وجودشون میدیدی.
این باعث میشد مثلاً تو پایانه بندرعباس، رانندهها در مورد ما حرف بزنن. یا مثلاً اون موقع دستگاه ATM خیلی نبود. ما یه تنخواه جدا با کارتخوان گذاشته بودیم، طرف هرچقدر میخواست کارت میکشید، ما پول نقد بهش میدادیم. نقش ATM رو براش بازی میکردیم.
امین آرامش: دقیقاً! وقتی پای حرف مشتری میشینی، میفهمی یه نیاز جانبی داره که سرویس مستقیم تو نیست، اما اگه اونو بدی، میشه مشتری ثابتت و حتی مبلغت.
علی سریزدی: دقیقاً. من خودم به وجد میام وقتی میبینم میتونیم مردم رو با یه تجربه خوب شگفتزده کنیم.
امین آرامش: مدیریت اون جنس آدمها سخت نبود؟ فضای کار با رانندهها به نظر زمخت میاد.
علی سریزدی: خیلی سخت بود. با آدمهایی طرفی که نگاهشون به کار متفاوته. اما تجربه شیرینی بود. تونستم کشف کنم با هرکدوم چطور رابطه بگیرم. مثلاً یه تیم بزرگ از بچههای سمت سراوان داشتیم. باید متقاعدشون میکردی کارشونو دقیق انجام بدن. از یه طرف باید شرایط مالیشونو درک میکردی، از طرف دیگه تجربه مشتری رو. برای اون سن من، بینظیر بود.
امین آرامش: چقدر اونجا بودی و چی شد که تصمیم گرفتی جدا بشی؟
علی سریزدی: یک سال و نیم اونجا بودم. کار دیگه به کرختی افتاده بود. چیز تازهای برای یاد گرفتن یا ارائه کردن نداشتم. کار روتین شده بود. روزی ۱۲۰ تا ماشین سرویس میدادیم، بیشتر از اینم نمیشد. شرکا هم با هم دعواهایی داشتن که گاهی پای منم بیخودی کشیده میشد وسط.
یه خاطره بامزه هم از حسابکتاب آخر ماه با شرکا دارم. سه تا شریک بودن، هر روز یکیشون زنگ میزد میگفت از سهم اون دو نفر یه کم بیشتر به من بده چکم پاس بشه، فردا پول اونا رو بده! اینقدر حسابا تو هم تو هم میشد که آخر ماه میگفتیم آقا این تیکهش گم شده، نفهمیدیم چی شد! حلال کنید، از حالا درستش میکنیم! این “از حالا درستش میکنیم” شده تیکهکلامم. هر موقع خرابکاری میکنم، میگم اشکال نداره، از حالا دوباره شروع میکنیم!
امین آرامش: پس وقتی اون خلق کردنه تموم شد و کار روتین شد، گفتی دیگه بسه. درسته؟
علی سریزدی: کاملاً درسته.
راهاندازی شرکت طراحی سایت
امین آرامش: خلق کردن بعدی چی بود؟
علی سریزدی: تو اون مرکز خدمات، ما یه نرمافزار مالی میخواستیم که یه سری چیزا رو هم برامون کاستومایز کنه. مثلاً کیلومتر ماشین رو که میدادیم، کیلومتر سرویس بعدی رو محاسبه کنه و یه کارت پرینت شده به راننده بدیم. این نرمافزار خیلی کند پیش میرفت. با مهندسی که این کارو میکرد، ابراهیم، خیلی رفیق شده بودم. وقتی از اونجا اومدم بیرون و برگشتم یزد، اولین کاری که کردم یه دفتر گرفتم، بدون اینکه بدونم دقیقاً میخوام چیکار کنم!
امین آرامش: عاشق این دیوانهبازیهام! دفتر گرفتی که چیکار کنی؟
علی سریزدی: تازه گشتم دنبال کار! با مهندس ابراهیم صحبت کردم که کار سایت و اینا چطوره. اون موقع جوملا خیلی بورس بود، قبل از اینکه وردپرس اینقدر داغ بشه. خودم نشستم و با جوملا شروع کردم. یه شرکت طراحی سایت زدیم به اسم “پازل”. اولش سایتهای مسخرهای طراحی میکردیم، اما چون من فتوشاپکار بودم و دیزاین رو میفهمیدم، سایتهامون خیلی شیک و پیک بود. اون موقع، سال ۸۷، هنوز گرافیک تو سایتها خیلی باب نبود. کارمون یهو گل کرد. ظرف چهار پنج سال، توی یزد خیلی اسم در کردیم. پروژههای خفنی میگرفتیم.
قبل از اینکه بریم سراغ طراحی سایت، یه دو سه ماه به فکرم زد که سرویس فروش و بازاریابی به شرکتها بدیم. چون تو یزد همیشه این مسئله بود که جنس داشتن ولی نمیتونستن بفروشن. اونجا با خانم سپهرنیا آشنا شدم که اومد به عنوان کسی که قراره تو فروش با هم کار کنیم. کمتر از ۱۵ روز بهش پیشنهاد شراکت دادم، چون میترسیدم از دستش بدم. وضع مالیشم خیلی خوب بود، من اون موقع هیچی نداشتم. از ۸۷ تا ۹۳، قبل از دکتردکتر، با هم شریک بودیم. پازل دو تیکه شد: شرکت طراحی سایت و شرکت چاپ و تبلیغات.
امین آرامش: گفتی تو طراحی سایت خیلی موفق شدید.
علی سریزدی: آره، هر شرکت بزرگی تو یزد میخواست سایت بزنه، حتماً از ما هم قیمت میگرفت. ما هر سال تو جشنواره وب، کارهامون رتبه میآورد. سالهای آخر، رنج قیمتیمونو دو سه برابر افزایش دادیم. همیشه میترسیدیم قیمتی بدیم که مشتری بپره. دامادمون، آقای قدیری، بهم میگفت قیمت رو بیار بالا، سرویس بهتر بده به مشتری کمتر، ولی پولتو چند برابر بگیر. یه روز اومد گفت من سه ماه خرج شرکتت رو از جیبم میدم، لطفاً کار ارزون نگیر! گفتم قبوله!
دو سه ماه طول کشید، ولی از وسطای ماه دوم، پروژههای تپل با پول نقد خوب شروع شد. خانم سپهرنیا و دامادمون همیشه کنارم بودن، هم با پولشون هم با فهم بیزینسیشون.
امین آرامش: این خیلی نکته مهمیه. خیلیها جرئت نمیکنن قیمت بالا بدن، در حالی که شاید فقط باید خودشون رو باور کنن.
داستان شکلگیری دکتردکتر
علی سریزدی: ما تو پازل تا سال ۹۳، حدود ۲۰۰-۳۰۰ تا سایت زده بودیم. برای سه تا بیمارستان معروف یزد هم سایت زده بودیم. تو این پروسه با یه سری دکتر هم آشنا شدیم. یه روز یکی از دکترا گفت ما یه سایت نوبتدهی میخوایم. گفتیم باشه، روی جوملا یه پلاگین مینویسیم. یه نسخه راه انداختیم، دادیم به دکتر. گفت این جواب کار منو نمیده، چون منشی هم تلفنی نوبت میده و با هم تداخل دارن.
گفتیم اوکی، باید یه سیستم درستحسابی برای دکترا بنویسیم. گفتیم اگه تحت وب باشه و همه از یه جا سرویس بگیرن بهتره. همون سال دوتا داداش، برادران اسماعیلی، به تیممون اضافه شده بودن که برنامهنویسهای خیلی خوبی بودن و خیلی کمک کردن دکتردکتر استارت بخوره.
آذر ۹۴ استارت دکتردکتر رو زدیم. چهار ماه کار کردیم. نسخه اول اردیبهشت رفت زیر بار. تو این مدت، طراحی سایت هم ادامه داشت و از اونجا پول درمیاوردیم خرج تیم دکتردکتر میکردیم. نسخه یک که اومد بالا، هرچقدر تلاش کردیم تو مطب دکتر جاش بندازیم، دکتر زد زیر همه چیز! گفت اینو نمیخوام! دردش این بود که ما یه کاری کرده بودیم مریض معطل نشه، نوبتها سریع پیش بره. گفت: “نه! مریض باید اینجا معطل بشه، وگرنه از نظر روانی پروسه درمانش تکمیل نمیشه!”
امین آرامش: عجب! این همون داستان در نظر گرفتن نیاز واقعی مشتریه. انگار اینجا فقط بیمار رو مشتری فرض کرده بودید، نه دکتر رو.
علی سریزدی: دقیقاً! ما بر اساس فهم خودمون از نیاز بیمار رفته بودیم جلو. مجبور شدیم بخش زیادی از پروژه رو از نو بنویسیم. اما فهممون نسبت به بیزینس کاملتر شد.
شناخت نیاز واقعی پزشکان
علی سریزدی: از اردیبهشت ۹۴ رفتیم تو مطب خانم دکتر قاسمی فیکس نشستیم. ظرف دو سه ماه یه سیستم جدید آوردیم بالا. شبا تا ۲-۳ صبح مطب بودیم. سیستمی که اومد بالا، یه تجربه لذتبخشی به دکتر میداد که بین دکترا وایرال شد. قبل از اینکه دکتر بیاد مطب، سیستم بهش میگفت چندتا مریض داری. حسابداریش شب به شب اساماس میشد. پرونده بیمار، بیمه، همه چی داشت.
جالب اینجا بود که یه سیستم تلفن گویا هم گذاشته بودیم که منشیها عاشقش شده بودن، چون دیگه زنگخور تلفن تموم میشد و نوبتها خودکار ثبت میشد. اولش خانم دکتر، سیستم ما رو به همکاراش معرفی نمیکرد! میگفت: “این سیستم خیلی خوبه، کار منو راحت کرده، نمیخوام کار بقیه هم اینقدر راحت بشه!” ولی وقتی ما وایرال شدیم، با افتخار ما رو معرفی میکرد.
ترفندهای بازاریابی
امین آرامش: این داستان فروش هم خودش جالبه.
علی سریزدی: اون موقع ما لایسنس سیستم رو ۶ میلیون تومن میفروختیم. تو یزد این پولو میگرفتیم، در حالی که الانم تو تهران گرفتن این پول از دکترا سخته! همون سال رفتم پیش حمید محمودزاده. بهم گفت یا پازل یا دکتردکتر، یکیشو انتخاب کن. ما برگشتیم یزد و سال ۹۵ پازل رو کامل تعطیل کردیم. این یه فشار مالی عجیبی آورد. پول نداشتیم نیروی فروش بگیریم. محمد، داداشم، میومد دفتر. بهش گفتم صبح کاراتو بکن، عصر باید بری مطب دکتر، سیستم بفروشی. یه ماه رفت و اومد، ناامید بود.
یه روز نشستیم یه فکر باحال کردیم. گفتیم ما از یه مجله اینترنتی اومدیم میخوایم باهاتون مصاحبه کنیم! یه سایت وردپرسی یه روزه آوردم بالا به اسم “دکتر وال”. محمد میرفت دم مطب میگفت از سایت دیوار پزشکان اومدم، دکترتون جزو پزشکای برتر انتخاب شده، میخوایم مصاحبه کنیم. میرفت تو، با دکتر رفیق میشد، مصاحبه میکرد، عکس میگرفت. بعد مصاحبه رو میذاشتیم رو سایت، لینکشو با عکس دکتر قاب میکردیم میبردیم میدادیم به دکتر بزنه تو مطبش. دکترا خیلی دوست داشتن. اینجا بود که محمد پیشنهاد میداد ما یه همچین سرویسی هم داریم، اگه خواستید امتحان کنید. عموماً دیگه نمیتونستن نه بگن! با این ترفند ۲۰-۳۰ تا دکتر اول رو گرفتیم.
امین آرامش: ایول! این در ستایش فروشنده بودنه. بهترین محصولم داشته باشی، اگه نتونی بفروشی، به درد نمیخوره.
علی سریزدی: دقیقاً. البته محصولمون هم طوری بود که دکتر اگه تست میکرد، دیگه نمیتونست استفاده نکنه. انقدر خوب بود.
امین آرامش: کی فهمیدی به جذب سرمایه نیاز داری؟
علی سریزدی: وقتی حدود ۳۰ تا مشتری داشتیم، هنوز بیپولی رو تجربه میکردیم. هزینههامون زیاد بود. تازه زمزمههایی از “جذب سرمایه” به گوشم میخورد، ولی هیچی در موردش نمیدونستم. یه روز اومدم تهران، با حمید محمودزاده و امیر تقوی صحبت کردم. شروع کردم به آدمهایی که میشناختم ایمیل زدن. مثلاً به شایان شلیله، محسن ملایری. خیلی راحت جواب میدادن و منو به بقیه وصل میکردن.
اولین مذاکرهم با پشوتن، مدیرعامل وقت بامیلو بود. یه شب زنگ زد دفتر، شمارهم رو از دکتردکتر پیدا کرده بود. اون موقع ما دیگه بیپولی شدید رو تجربه میکردیم. چند روز قبلش برنامه کلید با پشوتن و رامتین منظوریان رو دیده بودم، میشناختمشون. گفت میخوام با مدیرعامل صحبت کنم. گفتم مدیرعامل ایران نیست! خودم بودم! قرار گذاشتیم و رفتیم صحبت کردیم. خوب پیش میرفت ولی من خیلی ترس داشتم. بابام هیچوقت تو بیزینس حامی من نبوده، نه مالی نه روانی. همیشه میگفت تو دیوانهای، چرا اینقدر ریسک میکنی، نرو تهران، کلاه سرت میذارن.
رویارویی با چالش جذب سرمایه
علی سریزدی: الکامپ همون سال، یه غرفه کوچیک یه متری گرفته بودیم. من و محمد و امیرمحمد شیخنژاد، هر سه تامون روپوش پزشکی پوشیده بودیم، کراوات زده بودیم، یه قلب اوریگامی هم به مردم میدادیم و پرزنت میکردیم. خیلی تو نمایشگاه جواب داد. کلی لید برای مذاکره از اونجا جمع کردیم، مثلاً فناپ یکیشون بود.
امین آرامش: چرا بابات اینجوری بود؟ الان نگاهش چطوره؟
علی سریزدی: سیستم کارمندی دیگه. اون حاشیه امن کارمندی. براش قابل درک نبود که من ساعت کار مشخصی ندارم. بابام ۲۵ سال از من بزرگتره، هنوز موبایل نخریده! ساعت ۸ شب میخوابه، همه چیزش روتینه. تو چارچوب لایف استایل اون، کار من دیوانگیه.
امین آرامش: این تعامل اذیتکننده نبود؟
علی سریزدی: خیلی. اما عامل تشویق هم بود که ادامه بدم و نشون بدم یه جور دیگه هم میشه. اون “نکن، نمیشه، دیوونهای” ها برام زنگ خطر بود که حواسمو جمع کنم عبرت نشم! یه نکته مهم اینه که من هیچ وابستگی مالی به پدرم نداشتم، از همون ۱۷-۱۸ سالگی. این باعث میشد اگه مخالفتی هم دارم، با قدرت رو حرفم وایسم. تا قبل از راند اول سرمایه دکتردکتر، هیچکس باورش نمیشد کسی حاضر بشه پول بده پای این پروژه. الانم که اگزیت کردم، هنوز میگه مواظب باش ورشکست نشی، بلندپروازی نکنی!
امین آرامش: فکر میکنم ترسهای اون نسل با ما فرق میکنه. ورشکستگی برای اونا یعنی از دست دادن کل زندگی. برای ما شاید اونقدر دردناک نباشه.
علی سریزدی: تا اندازهای موافقم. جنس ما هم فرق میکنه. من اگه اون موقع زن و بچه داشتم، اصلاً نمیتونستم این کارا رو بکنم. بابای من نمیتونه ریسک کنه، چون مسئولیت زن و بچه رو داره. اون با عینک خودش بازی رو برای من میچینه. ولی بازی برای من اینجوری نیست. من آزادم. میگم اوکی، صفر میشم، منفی میشم، وایمیستم درستش میکنم. یه بار میخواستم یه موتور هوندا بخرم که قاچاق بود. بابا مخالف شدید بود. من رفتم خریدم! میگفتم من الان این موتور رو میخوام، پولشم دارم. نمیفهمم چرا نباید بخرم چون مثلاً زمین آیندهش بهتره! من ممکنه ۵ سال دیگه این موتور رو نخوام. میخواستم تجربهش کنم. بابام اصلاً اینجوری به زندگی نگاه نمیکنه.
قدرت “شَم” در کارآفرینی
علی سریزدی: یه ویژگی که داشتم و خیلی کمکم کرد، این بود که رو حس و شم خودم خیلی بیشتر از منطق دیگران حساب باز میکردم. این شم درونی کارآفرینه که آیندهشو میسازه. مثل محمد داداشم که اوریگامی رو شروع کرد، من بهش میگفتم نمیشه، نکن! ولی اون ادامه داد و به درآمدی رسید که تو دوران بیپولی دکتردکتر، من ازش قرض میکردم. این شم اون بود که اوریگامی رو تبدیل به بیزینس کرد.
امین آرامش: این “شم” از کجا میاد؟ از شناخت بیزینس؟
علی سریزدی: نه لزوماً. من وقتی پیچدک اول دکتردکتر رو برای نتبرگ (سرمایهگذارمون) آماده کردم، اصلاً اطلاعات کافی از بازار و اندازهش و اینا نداشتم. ته فکر من این بود که اینو برای ۵۰ تا دکتر مینویسیم. پارسال ۶۰۰۰ تا دکتر استفاده میکردن! سیستم برای ۵۰ تا دکتر ساخته شده بود، برای همین کند بود. یه شعری هست که میگه: “تو پای به راه نه و هیچ مپرس / خود راه بگویدت که چون باید رفت”. مهم اینه که شروع کنی و بری جلو. نرم نرمک فهمت کامل میشه و میبینی یه امپراطوری ساختی که حتی تصورش رو هم نمیکردی.
پیشنهاد میکنیم تماشای بخش اول گفتگوی امین آرامش و علی سریزدی در یوتیوب رو از دست ندید:
شما کدوم بخش از صحبتهای علی سریزدی براتون جالبتر بود؟ آیا تجربهای مشابه در مسیر شغلی یا کارآفرینی خودتون داشتید؟ منتظر خوندن نظرات، سوالات و تجربیات ارزشمندتون هستیم.