karnakon.ir

گفت‌وگو با مونا ناصری | هم‌بنیان‌گذار و مدیرعامل شتاب‌دهندۀ استعداد بانا

نام نویسنده: غزاله کرمی

گفت‌وگو با مونا ناصری | هم‌بنیان‌گذار و مدیرعامل شتاب‌دهندۀ استعداد بانا

Rate this post
مونا ناصری

در این مطلب، به محتوا و نکات گفتگوی امین آرامش و مونا ناصری، هم‌بنیان‌گذار و مدیرعامل شتاب‌دهندۀ استعداد بانا، در اپیزود چهل و ششم پادکست کارنکن پرداختیم.

امین آرامش: سلام به خانم ناصری، خیلی خوش اومدید.

مونا ناصری: سلام به شما آقای آرامش عزیز. مرسی، منم خوشحالم که اینجام، پیش شما و شنونده‌های خوبتون. شک ندارم گپ‌وگفت خیلی خوبی میشه، مخصوصاً که جفتمون دغدغه آموزش و این داستانای نیروی انسانی رو داریم.

امین آرامش: دقیقاً! منم خیلی این فضا رو دوست دارم. قراره یه گریزی هم به اول مسیر شغلی‌تون بزنیم، ولی برای شروع، می‌خوام از “بانا” حرف بزنیم، همون شتاب‌دهنده منابع انسانی که شما راش انداختین. این ایده اصلاً از کجا پیداش شد؟ چرا فکر کردین همچین چیزی لازمه و اصلاً چرا “شتاب‌دهنده“؟ این کلمه رو معمولاً برای استارت‌آپ‌ها و بیزینس‌ها می‌شنویم، نه؟ حالا چرا نیروی انسانی باید شتاب بگیره؟

مونا ناصری: حتماً، امیدوارم گفتگومون خوب پیش بره و برای دوستانی که می‌شنون هم مفید باشه. خب، همونطور که گفتین، بذارین از وسطای ماجرا شروع کنم. من خودم تو مسیر کاری یه تجربه‌هایی داشتم که مجبور شدم کلاً رشته تحصیلی و کارم رو عوض کنم. این تغییر و تحولات، روبرو شدن با موقعیت‌های جدید، آشنایی با فرهنگ‌های کاری مختلف سازمان‌ها، چیزایی بود که معمولاً آدم از قبل براش آماده نیست. یعنی انگار یه چیزی کمه، یه راهنمایی، یه تجربه‌ای که کمک کنه آدم این تغییر رو سریع‌تر و با ریسک کمتری رد کنه.

مونا ناصری: می‌دیدم بچه‌هایی هم که می‌خواستن کارآفرینی کنن، دقیقاً با همین چالش‌ها دست و پنجه نرم می‌کردن. مثلاً یه دانشجو می‌خواست یه بیزینسی راه بندازه، کلی دوره راه‌اندازی کسب‌وکار می‌دید، ولی کسی بهش نمی‌گفت چطوری این “تغییر هویت” از دانشجویی به کارآفرینی رو مدیریت کنه. اینم معمولاً با کلی آزمون و خطا و هدر رفتن وقت اتفاق می‌افتاد. من می‌دیدم یه عالمه انرژی و وقت داره هدر میره و همش به این فکر می‌کردم که چطوری میشه این داستان رو بهترش کرد.

یه کم که بیشتر گشتم و عمیق شدم، رسیدم به یه چیزی به اسم “شتاب‌دهی استعداد”. اینا یه سری برنامه‌ان که کمک می‌کنن آدم خودشو برای یه تغییر آماده کنه. فرقی هم نداره این تغییر رفتن از یه شعبه شرکت تو یه کشور به یه کشور دیگه باشه، یا از یه دانشگاه به دانشگاه دیگه، یا حتی یه مشاور که می‌خواد یه پروژه جدید با یه فرهنگ کاری متفاوت بگیره.

امین آرامش: حالا چرا باید یه مرکز بیرونی بیاد و این شتاب‌دهی رو انجام بده؟ چرا خود آدم نمی‌تونه تنهایی این تغییر رو تجربه کنه و چرا اصلاً باید یکی دیگه کمکش کنه؟ مگه با چه چالش‌هایی طرفه؟

مونا ناصری: ببینید، به نظر من اولین چیز اینه که تغییر کردن، خیلی وقتا دردناکه، سخته. حتی اگه خود آدم کلی انگیزه داشته باشه، این انگیزه تا یه جایی جواب میده. اینکه یه جایی از بیرون باشه که بهت بگه “آقا تو می‌تونی” و حواسش باشه این انگیزه رو حفظ کنی، خیلی مهمه.

نکته دوم هم به نظرم تو دل همین شتاب‌دهی، بحث زمانه. یعنی میشه تو یه زمان کوتاه، یه آدم رو بیشتر از اون چیزی که معمولیه رشد داد؟ برعکس مثلاً آموزش‌های رسمی که طرف چهار سال میره دانشگاه و آخرش هم شاید چیز دندون‌گیری برای بازار کار یاد نگرفته، تو یه دوره کوتاه شتاب‌دهی، میشه آدما رو واقعاً برای کار آماده کرد.

مونا ناصری: وقتی آدما پاشونو میذارن تو یه دنیای ناشناخته و از اون دایره امن خودشون میان بیرون، خب طبیعیه که خیلی چیزا رو ندونن. اینجاست که باید مثل یه پازل، از تیکه‌های تجربه آدمای مختلف استفاده کنیم؛ تجربه‌هایی که تو هیچ کتابی پیدا نمیشه، باید بری از دل زندگی‌شون دربیاری. یه شتاب‌دهنده استعداد، اگه بخواد کارشو درست انجام بده، اول از همه این تنوع منابع رو میاره وسط. یعنی به جای اینکه فقط با چهارتا دوست صمیمی مشورت کنی، میتونی با کلی آدم متخصص آشنا بشی که شاید اصلاً تو شبکه ارتباطی خودت نباشن، ولی این راه رو رفتن و حرفای حسابی برای گفتن دارن. خب این خودش کلی جلوی اشتباه رو می‌گیره.

دومیش هم به نظرم بحث “آداب تغییر” کردنه. آخه همه ما اونقدر خوش‌شانس نیستیم که اینقدر تو زندگی‌مون تغییر تجربه کرده باشیم که بدونیم چم‌وخمش چیه. اینجا یه رول مدل لازمه، یکی که خودش یه قله‌ای رو فتح کرده و حالا می‌تونه بقیه رو هم راهنمایی کنه. این آدم می‌تونه فوت‌وفن تغییر رو یاد بده تا کمتر آسیب ببینیم، دقیقاً مثل یه مربی ورزش که حواسش هست آسیب نبینی. ما تو “بانا” خیلی رو این دوتا چیز زوم کردیم.

امین آرامش: خب پس یه آدمی که تو یه سازمانی کار می‌کنه و می‌خواد یه تغییری بده، می‌تونه بیاد تو این دوره‌های شتاب‌دهی. ولی به نظرم حتی برای دانشجوهای صفر کیلومتر هم میشه از این دوره‌ها گذاشت. من خودم تو پادکست چندبار گفتم که آقا با سه ماه آموزش درست و حسابی، چیزی که من بهش میگم آموزش چریکی، واقعاً میشه آدما رو به بازار کار وصل کرد. حتی شاید بشه تو سه ماه یه تعمیرکار یخچال تربیت کرد! به جای اینکه کلی چیزای تئوری یاد بگیره که شاید اصلاً به دردش نخوره، میاد سه ماهه مهارت عملی یاد می‌گیره و بقیه‌اش رو هم حین کار. این می‌تونه یه جور جایگزین برای سیستم آموزش رسمی باشه که هی کشش میده. شما چی فکر می‌کنین؟

مونا ناصری: نگاهتون جالبه، ولی خب دید من یه کم فرق داره، شاید یه خورده جزئی‌تر بهش نگاه می‌کنم. تا اونجایی که من دیدم و بررسی کردم، یه تلنت اکسلریتور کمک می‌کنه که شما یه تغییری رو تو سطح شخصی و شغلی خودتون ایجاد کنین. این یه دوره کوچینگ نیست که مثلاً شما آدم بی‌نظمی باشی، بیای بیرون آدم منظم با مدیریت زمان عالی بشی! نه، اصلاً از این دوره‌های تحول فردی نیست. بیشتر یه جور نظم جدید و فشرده‌ست برای اینکه بتونی یه هدف مشخص رو تو مسیر کاریت بزنی، و خب احتمالاً نقشی که می‌خوای تو اقتصاد داشته باشی.

“بانا” تا حالا بیشتر روی بچه‌های دانشجو و تازه فارغ‌التحصیل، یعنی همون کار اولی‌ها، تمرکز کرده. مثلاً ما برنامه‌هایی داریم برای تربیت مدیر محصول یا همون پروداکت منیجر. چون رشته دانشگاهی خاصی برای پروداکت منیجمنت نداریم، این دوره‌ها کمک می‌کنن طرف راحت‌تر بیاد تو این فضا و بقیه‌اش رو هم با تجربه کردن یاد بگیره و رشد کنه. یا مثلاً یه سری برنامه‌های دیگه داریم برای اینکه آدما رو وارد فضای کارآفرینی کنیم. ولی خب، برای بعضی رشته‌ها، مثلاً علوم پایه که تحقیق و عمیق شدن توش خیلی مهمه، این برنامه‌های کوتاه واقعاً جواب نمیدن. فکر می‌کنم این برنامه‌ها بیشتر به درد شغل‌هایی می‌خورن که تو دانشگاه‌ها درس داده نمیشن و الان تو اقتصاد جدید به عنوان شغل‌های بین‌رشته‌ای تعریف شدن.

پس من نمی‌گم تلنت اکسلریتورها اومدن که مدل آموزشی دانشگاه رو کلاً دگرگون کنن یا به قول معروف دیسراپت کنن؛ این کار رو بیشتر بوت‌کمپ‌های مختلفی که هستن انجام میدن. من میگم اینا اومدن که مدل ورود به بازار کار و اقتصاد رو دگرگون کنن. یه جورایی شبیه اقتصاد اشتراکی هم هست، چون شما از دانش بقیه، از تجربه زندگی‌کرده بقیه استفاده می‌کنی و راه خودتو خیلی سریع‌تر باز می‌کنی. درست مثل وقتی که با اسنپ و تپسی خودتو به مقصد می‌رسونی. اگه اینجوری بهش نگاه کنیم، هم انتظارات ازش واقعی‌تر میشه، هم دقیقاً می‌فهمیم با چی طرفیم.

امین آرامش: دقیقاً! این خیلی به اون رشته و فیلد ربط داره. شما نمی‌تونی یه پزشک رو تو شش ماه تربیت کنی. ولی خب، کلی زمینه دیگه هست که واقعاً با یه دوره شتاب‌دهی میشه اون آدم رو رسوند به بازار کار. واقعیتش اینه که خیلی از دانشجوها میرن دانشگاه که چی؟ که برن سر کار دیگه! این دوره‌ها یه جورایی مثل اون منوهای کمبوی رستوران‌ها می‌مونن؛ هم نوشیدنی داری، هم دسر، هم غذای اصلی. همه رو گذاشتن کنار هم و شما با یه قیمت مناسب و سرعت بهتر می‌خری و خلاص! ای کاش خود دانشجوها هم این رو به عنوان یه گزینه جدی ببینن و یه کم مسئولیت‌پذیرتر باشن.

مونا ناصری: دقیقاً همینه. وقتی میرن دانشگاه، بیشتر فکر می‌کنن خب فلان دانشگاه برندتره، پس بعدش راحت‌تر کار پیدا می‌کنیم. کمتر به این فکر می‌کنن که کیفیت آموزش کجا بهتره. اگه این مسئولیت انتخاب رو بیشتر گردن خودشون ببینن، اون‌وقت گزینه‌های دیگه هم براشون رو میز میاد. مثلاً شاید برن یه جایی که مدرک دهن‌پرکنی نمیده، ولی قشنگ می‌برتشون تو دل بازار کار.

امین آرامش: این به نظرم سخت‌ترین قسمت آموزشه؛ اینکه زاویه نگاه آدما به دنیا و انتظارشون از دنیا رو تغییر بدی. اینکه طرف به جای اینکه بگه جامعه داغونه و فلان، بیاد انگشت رو بگیره سمت خودش و بگه خب، من چی‌کار می‌تونم بکنم؟ این تغییر نگاه، یه اهرم خیلی بزرگه. اگه بتونی این کار رو بکنی، بازی زندگی طرف عوض میشه.

امین آرامش: خیلی هم خوب. حالا یه کم از “بانا” فاصله بگیریم و برگردیم به اوایل مسیر کاری شما. اولین کاری که کردی و میگی این دیگه شغل بود، چی بود؟

مونا ناصری: اگه شغل رو کاری حساب کنیم که ازش پول درمی‌آوردم، اولینش برمی‌گرده به ترم دوم دانشگاهم، یعنی سال ۸۷. تو انتشارات سبز، که الان شده “خیلی سبز”، ویراستار شیمی شدم. رتبه کنکورم خوب بود، شیمی رو هم دوست داشتم. اصلاً سال کنکورم وقتی تستای کتابای شیمی خیلی سبز (اون موقع اسمش سبز و مبتکران بود) رو می‌زدم، خیلی به متنشون گیر می‌دادم، ولی نمی‌دونستم این کار ویراستاریه!

مهندسی شیمی شریف قبول شده بودم. دانشگاه خیلی سنگین بود و منم آدمی بودم که دوست داشتم همش مشغول باشم. دو تا راه جلوم بود: یا برم به المپیادیا و کنکوریا درس بدم، یا پشتیبان قلم‌چی بشم. هیچکدوم به دلم نمی‌شست. گشتم و گشتم تا رسیدم به آگهی “ویراستاری تو انتشارات کنکور”. گفتم همینو میرم.

امین آرامش: اینجا یه پرانتز وا کنم؛ اینکه بابات باهات اومده مصاحبه، خودش خیلی باحاله ها! معمولاً خانواده‌ها، مخصوصاً اگه دخترشون شریف قبول شده باشه، میگن بابا فقط بشین درستو بخون.

مونا ناصری: آره خب، مامان بابای من همیشه دستمو باز می‌ذاشتن برای انتخابام. بهشون گفتم وقتم آزاده، احساس می‌کنم اونجوری که دلم می‌خواد مفید نیستم، می‌خوام تجربه کنم. اونا هم اوکی بودن. قبل “سبز” یه مصاحبه هم “گاج” رفتم ولی از محیطش خوشم نیومد. حس کردم من مال اون جمع نیستم. ولی “سبز” فضاش خیلی دوستانه و گرم بود. خلاصه کارم شروع شد. قرار شد کتابای شیمی دوم و سوم دبیرستان رو ویراستاری کنم. خیلی تجربه خوبی از آب دراومد. با کلی از بچه‌های اونجا رفیق شدم. شرکت هم داشت بزرگ میشد و من از نزدیک می‌دیدم یه شرکت چطوری رشد می‌کنه.

یه خاطره بامزه هم دارم آقای آرامش؛ با اولین حقوقم، که فکر کنم ۱۳۰-۱۴۰ تومن بود اونم زمستون ۸۷، برای کل ساختمون بستنی خریدم! همه چشم‌هاشون گرد شده بود. مدیرمون پرسید مگه چقدر حقوق گرفتی؟ فکر کنم تهش ۳۰-۳۵ تومن برام مونده بود!

امین آرامش: دمت گرم! این یعنی از همون اول اهل شبکه‌سازی بودی! واقعاً حیف که خیلیا این تجربه‌ها رو از دست میدن و فقط میگن درس بخون. شما اونجا شاید اندازه چند ترم دانشگاه چیز یاد گرفتی.

مونا ناصری: آره موافقم. البته کار و درس با هم سخت هم بود. دو تا دنیای کاملاً جدا. تو دانشگاه یه اکیپ داشتی، سر کار یه اکیپ دیگه. تو اون سن و سال، این تفاوت خیلی به چشم میومد و راحت نبود. تو دانشگاه، بچه‌ها از سال دوم دیگه جدی به فکر اپلای و رفتن بودن. دغدغه‌های من با اونا فرق می‌کرد. اونا از ده سال آینده حرف می‌زدن، من از سال بعدم. حرف مشترک زیادی با هم نداشتیم. این قسمتش سخت بود، ولی خداییش از اون تجربه خیلی راضیم.

امین آرامش: از حس و حال اون موقع‌ت بگو. تو فضایی که بیشتر همکلاسیات کار نمی‌کردن و شاید اصلاً کار تو انتشارات رو جدی نمی‌گرفتن و همش تو فکر اپلای بودن، چطوری با این قضیه کنار میومدی؟ شک نمی‌کردی که داری راهو درست میری؟

مونا ناصری: آره خب، همه ما خواه‌ناخواه خودمونو با بقیه مقایسه می‌کنیم. ولی انگار نقطه صفر خط‌کش من یه جور دیگه تنظیم شده بود. یکی از چیزای خیلی مثبتی که کار بهم داد، شناخت بیشتر خودم بود. مثلاً می‌فهمیدم یه جاهایی باید حرف حق رو بزنم، حتی اگه همکارم که ۱۴ سال سابقه داشت ناراحت بشه. فهمیدم گاهی هم باید سکوت کرد چون هر حرفی یه تبعاتی داره. اونجا بود که فهمیدم برای من “انجام کار درست” از “همرنگ جماعت شدن” مهم‌تره، حتی اگه نصف همکارا باهام چپ بیفتن. اینجوری خودمو بیشتر می‌شناختم. می‌فهمیدم انگیزه آدما از کجا میاد.

یاد گرفتم چطوری رو خودم تمرکز کنم و مسئولیت کارامو قبول کنم، مثلاً مدیریت زمان بین کار و درس. البته خب، گاهی هم با خودم فکر می‌کردم این همه فشار لازمه؟ منم می‌تونستم مثل بقیه بعد کلاس با بچه‌ها بگم و بخندم. همش به آینده هم فکر می‌کردم. اینکه آیا ویراستاری همون آینده‌ایه که من می‌خوام؟ این کار پله‌های ترقی داره برام یا نه؟

یکی از چیزای باارزش اون کار، همین خودشناسی بود. من همیشه دنبال شناخت خودم بودم. اونجا یه مدیر عملیات داشتیم که از انتشارات مبتکران اومده بود، یه آدم دنیا دیده با کلی فکرای عمیق راجع به آموزش. دیدن همچین آدمی خیلی بهم انگیزه می‌داد. اون موقع نمی‌دونستم اینقدر عاشق فضای آموزشم، الان می‌فهمم چقدر خوش‌شانس بودم. این چیزا برام خیلی سنگینی می‌کرد و نمی‌ذاشت راحت جا بزنم.

امین آرامش: شما هم از اون مقدمه‌های معروف فرهاد میثمی تو کتابای مبتکران می‌خوندی؟

مونا ناصری: دقیقاً! وای، چه جالب! یادش بخیر. واقعاً قلمش و حرفاش تو اون زمان خیلی درست بود.

امین آرامش: عالی بود. خب، دوره دانشجویی چطور گذشت و این ماجراها تا کجا کش پیدا کرد؟

مونا ناصری: رسیدیم به سال ۸۸. یه سالی از کارم گذشته بود و درسای تخصصی هم شروع شده بود. گفتم دیگه وقتشه برم سراغ کارای مهندسی. دنبال کارآموزی تو پروژه‌های پتروشیمی بودم. هرچی بیشتر می‌گشتم، کمتر کسی یه دانشجوی سه ترم خونده رو جدی می‌گرفت.

مونا ناصری: شنیدم تو دانشگاه، تو مرکز کارآفرینی (طبقه چهارم ساختمون سلف!)، یه سری پروژه هست. یه روز ظهر پاشدم رفتم اونجا. اونی که دنبالش بودم نبود. یه خانمی اونجا بود به اسم خانم کوپر، که مسئول روابط عمومی مرکز بود، گفت: “اونا نیستن، ولی ما یه دوره مذاکره داریم، می‌تونی شرکت کنی.”

امین آرامش: چقدر عمرها تلف شده سر همین که فکر می‌کنیم مهارت نرم یادگرفتنی نیست.

مونا ناصری: اون روز انگار مقاومت من کم بود. گفتم چشم، شرکت می‌کنم. گفتن شما هم مهمون ما هستین. دیگه چسبید! اونجا نقطه شروع آشنایی من با مرکز کارآفرینی بود. وای که چقدر مدل کار کردن و فرهنگ آدماش به دلم نشست! سه چهار ماه بعد، من و چندتا از بچه‌های دیگه که تو همون کلاس باهاشون آشنا شده بودم، شدیم اولین دانشجوهای همکار مرکز. زندگی من شده بود: از سر کلاس بدو بدو برو مرکز، با بچه‌ها بشینیم فکر کنیم، دوره‌های مختلف بذاریم، کتاب بخونیم، با آدمای مختلف مصاحبه کنیم.

یه آقایی هم اونجا بود که یه پروژه داشت به اسم “مصاحبه با ۳۰ کارآفرین”. می‌رفتن با فارغ‌التحصیلای شریف که کارآفرینی کرده بودن مصاحبه می‌گرفتن و کتابش می‌کردن. منم افتادم تو این پروژه. چقدر اون مصاحبه‌ها بهم الهام می‌داد! وقتی آدما از تصمیم‌هاشون می‌گفتن، انگار می‌دیدی یکی شبیه خودت تو یه موقعیت سخت چطوری تصمیم گرفته. این خیلی بیشتر از خوندن یه کتاب روت اثر می‌ذاره.

امین آرامش: دقیقاً. وقتی از زبون یکی مثل خودت تجربه می‌شنوی، صد برابر بیشتر روت تاثیر می‌ذاره.

مونا ناصری: مدل یادگیری منم همینه؛ اینکه یکی رو در حال کار ببینم و تجربه‌هاشو بشنوم. کم‌کم از سال سوم به بعد، یه فاصله خیلی جدی بین من و مهندسی افتاد. حس کردم مهندسی اون چیزی نیست که منو راضی کنه، با اینکه کلی براش زحمت کشیده بودم و انتخاب اولم بود. فهمیدم دنیای من یه چیز دیگه‌ست، این کارآفرینی خیلی برام جذاب بود.

همزمان، کارم تو انتشارات هم ادامه داشت. مؤلف کتابایی که من ویراستاری می‌کردم، آقای دکتر نیما سپهری بودن. ایشون اون موقع دانشجوی داروسازی بودن و یه دغدغه خیلی جدی داشتن که برای آدمای سرطانی دارو پیدا کنن. کتاب نوشتن براشون یه کار کنار دست بود. کارمون خیلی خوب با هم چفت شد. بعد یه سال و نیم، دکتر سپهری بهم پیشنهاد داد کمک مؤلفشون بشم. (ایشون الان تو شرکت نانوالوند هستن و یکی از واکسن‌های کرونا هم کار شرکت ایشونه).

یکی از بزرگترین شانسای من این بود که یه آدم با ذهنیت کارآفرینی رو از نزدیک می‌دیدم. می‌دیدم چطوری کار و درس و زندگی رو با هم مدیریت می‌کنه. این خیلی بهم انگیزه می‌داد که اگه اون می‌تونه، پس منم می‌تونم.

امین آرامش: ولی خب دیگه از یه جایی به بعد تمرکزت رفت رو مرکز کارآفرینی و ویراستاری کمرنگ شد، درسته؟

مونا ناصری: آره، از حدود سال ۹۰-۹۱ پیشنهاد کمک‌مؤلفی جدی‌تر شد، ولی من دیگه دلم با مرکز کارآفرینی بود. کارای پایان‌نامه هم بود. با دکتر سپهری صحبت کردم و قرار شد کارم رو کمتر کنم و دیگه کمک‌مؤلف هم نباشم. تصمیم سختی بود چون خیلی اون فضا رو دوست داشتم. هرچی کارم اونجا کمتر میشد، کارم تو مرکز کارآفرینی بیشتر جون می‌گرفت و حتی مسئولیتای اجرایی هم گرفته بودم.

این داستانا بود تا سال ۹۲. بهار ۹۲ که دیگه موقع فارغ‌التحصیلیم بود، شروع کردم جدی دنبال کار گشتن. حدود هشت ماه همزمان هم دنبال کارای مختلف اپلای می‌کردم، هم برای کنکور ارشد می‌خوندم. بعد از فکر کنم ۱۰۰ تا درخواست کار که بیشترشون هم رد شد (چون یا هنوز فارغ‌التحصیل نشده بودم یا برای مهندسی شیمی خانم نمی‌خواستن)، بالاخره آذر ۹۲، شرکت گلرنگ یه پیشنهاد کارشناس R&D بهم داد. خیلی خوشحال بودم.

مونا ناصری: یه هفته بعد از اینکه گلرنگ بهم پیشنهاد داد، یه پیشنهاد دیگه از طرف مرکز کارآفرینی اومد. آقای دکتر روستا آزاد، که اون موقع مدیر مرکز بودن (و الان رئیس پارک فناوری شریف هستن)، منو برای مصاحبه خواستن. گفتن می‌خوایم یه کار پژوهشی راه بندازیم به اسم “شتاب‌دهنده استارتاپی” که به تیمایی که تو مرکز کارآفرینی آموزش دیدن کمک کنیم به محصول اولیه برسن و ورودیای مرکز رشدمون هم باکیفیت‌تر بشن. گفتن سه ماه فرصت مطالعه داریم، اگه به نتیجه رسیدیم عملیاتیش می‌کنیم، اگه نه هم که هیچی. حقوقشم دانشجویی!

از هر طرف که نگاه می‌کردی، چیز خیلی دهن‌سوزی نبود. یه لحظه یاد موقعیتم تو خیلی‌سبز و پیشنهادای مالی اونجا، و پیشنهاد همین گلرنگ افتادم. گفتم اجازه میدین یه کم فکر کنم؟ گفتم من بهمن کنکور ارشد دارم، اگه میشه بذارین کنکورمو بدم بعد تصمیم بگیرم. گفتن باشه، ولی اگه تا اون موقع یکی دیگه رو گرفته بودیم، دیگه شما نیستی ها! فکر کنم سه روز بعد کنکور زنگ زدم گفتم من می‌خوام بیام، اگه هنوز جا هست. پیشنهاد گلرنگ رو هم کنسل کردم.

چندتا چیز بود که باعث شد این تصمیم رو بگیرم. اول اینکه من فرهنگ مرکز کارآفرینی رو با گوشت و پوستم حس کرده بودم و می‌دونستم مدیریتش اهل رشد دادنه، به آدما میدون میده و استعدادها رو میبینه. این برام خیلی ارزش داشت، چیزی که تو مسیر درس خوندن مهندسی شیمی ندیده بودمش. دومیشم این بود که حس کردم اگه برم گلرنگ، با اینکه موقعیتش خیلی خوب و فیت بود، ولی تا چند سال باید یه “انجام‌دهنده” باشم. اما اینجا فرصت داشتم “خلق کنم”.

امین آرامش: این یکی از اون چیزاییه که آدما رو از هم جدا می‌کنه؛ اینکه بتونن تصمیمای سخت بگیرن. این واقعاً تصمیم سختی بوده.

مونا ناصری: آره، قبول دارم. اسفند ۹۲ بود. آقای مهندس کتابی (مدیر اون موقع مرکز رشد) یه کتاب بهم دادن به اسم “استارت‌آپ ناب” که تازه چاپ شده بود. گفتن اینو بخون. من کل عید نوروز نشسته بودم اون کتاب رو می‌خوندم و نصفشو نمی‌فهمیدم! چندبار خوندمش. همه مفهوم‌هاش جدید بود. ما اون موقع تو ایران چیزی به اسم شتاب‌دهنده و اینا نداشتیم که! دقیقاً همون اسفند ۹۲ بود که “آواتک” هم تازه داشت شکل می‌گرفت.

بهم یه خط کلی دادن و ازم انتظار داشتن بتونم حرفای جدید بزنم. بعدها که پرسیدم چرا من؟ گفتن از بین ده نفری که مصاحبه کرده بودیم، تو چند تا توصیه داشتی. یعنی آدمایی بودن که تایید کرده بودن من می‌تونم از هیچی، یه چیزی بسازم. این روحیه رو تو من دیده بودن. سه ماه مطالعه زودتر از چیزی که فکر می‌کردیم نتیجه داد. اردیبهشت‌ماه تو مجتمع فناوری شریف یه فضای ۹۰ متری گرفتیم و کار شروع شد. چندتا استارت‌آپ که الان اسمشون رو می‌شناسید، مثل “کوررا” (که آموزش آنلاین برنامه‌نویسی میده) و “سلام سینما” از خروجی‌های همون دوره شتاب‌دهنده شریف هستن.

امین آرامش: داستان ارشد چی شد بالاخره؟ کنکور دادی و قبول شدی؟

مونا ناصری: آره، تابستون جوابا اومد و ارشد انرژی تو پژوهشکده شیمی و مهندسی شیمی دانشگاه خودمون قبول شده بودم. وای که چه روزای سختی بود! مدارکمو آماده کردم و رفتم پژوهشکده. همش تو سرم این بود که ۵۱ درصد ارشد بخونم، ۴۹ درصد نه، یا برعکس! از فروردین تا تیر، من رسماً فول‌تایم و بالای ۲۰۰ ساعت در ماه تو شتاب‌دهنده وقت می‌ذاشتم. یعنی ۷:۳۰ صبح دفتر بودم تا ۸-۸:۳۰ شب. خانواده هم دیگه از این همه کار زیاد، یه کم نگران و ناراحت بودن.

مطمئن بودم نمی‌تونم هم ارشد بخونم، هم شتاب‌دهنده رو بچرخونم. یا از درس می‌افتادم یا کار خراب میشد. آبروی دانشگاه هم وسط بود. با مدارکم رفتم پژوهشکده. نوبتم که رسید، به خانمی که مسئول ثبت‌نام بود گفتم خیلی خوشحال شدم، و از در اومدم بیرون! یعنی یه سکانس سینمایی بود برای خودش.

تو راه برگشت، تمام مدت از شدت ناراحتی داشتم گریه می‌کردم. نه برای خودم، برای اینکه چطوری اینو به مامان بابام بگم. نگران دعوا کردنشون نبودم، نگران این بودم که حس کنن زحمتاشون هدر رفته یا من یه تصمیم الکی گرفتم. هرکیم تصمیممو می‌شنید، شاخ درمی‌آورد. استادم، دوستام، خود بچه‌های مرکز کارآفرینی. همه می‌گفتن چرا نرفتی؟ نگرانی‌هام در مورد خودم و دوستام خیلی جدی‌تر شد. تقریباً همه هم‌سن‌وسالای من یا رفته بودن خارج یا داشتن ارشد می‌خوندن. من کامل از رفیقای هم‌دوره‌ام جدا افتاده بودم. شش ماه اول خیلی بهم سخت گذشت.

امین آرامش: چی باعث میشد تو اون شرایط اینقدر باانگیزه باشی که با وجود مخالفت خانواده و اینکه راهت از دوستات جدا شده بود، اینجوری تراکتوری کار کنی؟ فازت چی بود؟

مونا ناصری: حس خوب داشتن! یه علاقه و اشتیاقی تو خودم پیدا کرده بودم که دیگه نمی‌تونستم چشممو روش ببندم. اگه نمی‌دونستم، خب مسیر عادی خودمو می‌رفتم دیگه. ولی فهمیده بودم دلم یه جای دیگه‌ست. از اینکه می‌دیدم آدما از یه دانشجوی گیج و مبهم، تبدیل میشن به مدیر یه کسب‌وکار بیست نفره که تو جامعه تاثیر داره، خیلی کیف می‌کردم. اینکه فکر کنم من تو این مسیر حتی یه درصد کوچولو تاثیر داشتم، برام یه دنیا ارزش داشت. این شیرینی معلمی همینه دیگه.

البته خب، بقیه این شیرینی رو نچشیده بودن و نمی‌فهمیدن من چی میگم. یادمه یکی از مشاورای خیلی کاردرست تو همون سالای شتاب‌دهنده، می‌خواست منو راضی کنه که از اون مجموعه دولتی بیام بیرون و برم تو مجموعه خصوصی خودش کار کنم. بعد یه سال و نیم، شتاب‌دهنده ما خیلی صدا کرده بود و تیمامون فستیوالای خارجی دعوت میشدن. اون بهم گفت: “می‌دونی تو الان چی‌کاره‌ای؟ تو مثل یه کامیونی که یه سری ماشین پورشه رو بارش می‌کنی، از کوه می‌بریشون بالا، اون بالا تو اتوبان پیاده‌شون می‌کنی و خودت دوباره باید برگردی پایین پورشه‌های بعدی رو بیاری. تو محکومی به این، مگه اینکه خودت بخوای یه پورشه‌سوار باشی.”

من اون موقع ۲۵ سالم بود، تو اوج جاه‌طلبی. اولش خیلی بغضم گرفت. بهش گفتم: “اگه کار من اینه که کامیون باشم، من راضیم. خیلی هم حال میده.” و از اتاقش اومدم بیرون. هرچی از این پیشنهادها بیشتر می‌شنیدم، بیشتر مطمئن میشدم که همینو می‌خوام.

همه‌چی خوب بود: مدیری داشتم که فوق‌العاده بود و همیشه بهم حس هم‌بنیان‌گذار بودن و شریک بودن می‌داد، نه حس کارمند بودن. همیشه نظرمو می‌پرسید و به پیشنهادام اهمیت می‌داد. این برام خیلی ارزش داشت، چیزی که با دکتر سپهری تو خیلی‌سبز هم تجربه‌اش کرده بودم. تنها چیزی که خوب نبود، این بود که هر سال داستان کنکور ارشد برام باز بود! خانواده هم می‌گفتن خب برو کنکور علوم انسانی بده.

آخرش سال ۹۶ دیگه نتونستم مقاومت کنم. اردیبهشت‌ماه کنکور ارشد کارآفرینی (یعنی همون مدیریت کسب‌وکار) دادم. با همون چیزایی که تو کار یاد گرفته بودم، رفتم سر جلسه. خدا رو شکر قبول شدم. یه بخشیش شانس بود، یه بخشیشم اون چیزایی که تو این مدت تو شتاب‌دهنده خونده بودم و اون زمینه مدیریتی که برای خودم ساخته بودم. فهمیدم برای آدمی مثل من، یاد گرفتن تو دل کار، خیلی بیشتر از یاد گرفتن آکادمیک تو چیزی مثل کارآفرینی جواب میده. البته از یه طرفم با قسمت علمی و مقاله‌های کارآفرینی بیشتر آشنا شدم و خوشم اومد که به این داستان به چشم علم نگاه میشه.

امین آرامش: خیلی هم خوب. شما تو یه دانشگاه خوب درس خوندین، همزمان کار کردین، برای ارشدم یه رشته دیگه خوندین. اگه امروز دست شما بود و می‌تونستین حداکثر سه تا درس به درسای مهندسی اضافه کنین، چی اضافه می‌کردین؟

مونا ناصری:

  • Job Shadowing یا سایه به سایه با یه متخصص: یعنی دانشجو بتونه مثل سایه، یه روز، دو روز، یا حتی یه هفته، بچسبه به یه نفر تو محیط کارش و ببینه اون آدم روزش چطوری می‌گذره، چه کارایی می‌کنه. از کارشناس یه شرکت بگیر تا یه مهندس نرم‌افزار.
  • خوب دیدن و خوب شنیدن: ما بیشترمون بلد نیستیم درست ببینیم و از دیدن چیزی یاد بگیریم. مثلاً تو خیلی‌سبز، وقتی انتشارات “سبز” سال ۸۸ به مشکل خورد و نمی‌تونست تبلیغات کنه، با یه تغییر اسم استراتژیک به “خیلی سبز” و حفظ هویتش، الان شده یه هلدینگ بزرگ. من این انعطاف‌پذیری رو با دیدن فهمیدم. “خوب شنیدن” هم همینه؛ یعنی واقعاً به حرف طرف گوش بدیم، نه اینکه منتظر باشیم حرفش تموم شه تا ما حرف خودمونو بزنیم. اینکه حرف طرفو یه بار دیگه برای خودمون تکرار کنیم تا مطمئن شیم درست فهمیدیم، خیلی کمک می‌کنه. اینا خودشون بهترین کلاس درسن.
  • شاید سومی می‌تونست مهارت ارائه دادن و انتقال فکر باشه. خیلی از مهندس‌ها ایده‌های عالی دارن ولی نمی‌تونن خوب به بقیه منتقلش کنن.

امین آرامش: این همون دانش ضمنی هست که لای خطوط نوشته نشده. شما هم که تو دوره دانشجویی کار می‌کردین. اگه برگردین به گذشته، به مونا ناصری ۱۸ ساله، چقدر از وقتشو به درس می‌دادین چقدر به کار؟

مونا ناصری: دستش نمی‌زنم! می‌ترسم اگه دست بزنم الان اینجا نباشم! ولی بی‌تعارف، هر لحظه خود آدمه که تعیین می‌کنه چقدر برای چی وقت بذاره. من روزایی داشتم که بالای ۱۸ ساعت درگیر بودم. حتی یه بار سر یه پروژه‌ای سه روز کامل نخوابیدم. من کلاً آدم کم‌خوابی‌ام و با روزی ۵ ساعت خواب اوکی‌ام. چون از کارم و از ارتباط با آدما انرژی می‌گرفتم، خستگی جسمم رو با ورزش و خورد و خوراک جبران می‌کردم و خستگی روحی سراغم نمیومد. اگه برگردم، بازم همون کارو می‌کنم. مهم اینه که روحت خسته نشه.

امین آرامش: قبل از اینکه برسیم به “بانا”، یه تجربه کاری دیگه هم تو مجموعه “رهنما” داشتین. یه کم هم از اون بگین.

مونا ناصری: آره حتماً. پاییز ۹۶ که ارشد کارآفرینی رو شروع کردم، همزمان تو مجموعه “رهنما” تو قسمت مدیریت پورتفولیو هم کار می‌کردم. رهنما یه شرکت سرمایه‌گذاری خطرپذیر (VC) بود که رو بیشتر از ۵۰ تا استارت‌آپ سرمایه‌گذاری کرده بود، از جمله “کافه بازار”. جالبیش این بود که ۶ تا از استارت‌آپای شتاب‌دهنده شریف هم تو پورتفولیوی رهنما بودن.

برام خیلی جالب بود که ببینم تو این مرحله بعدی چه خبره، این تیم‌ها چه سرویس‌هایی لازم دارن، وقتی بزرگتر میشن چی می‌خوان. یه جور نگاه پژوهشی داشتم که بفهمم چی کمه و شاید بشه تو همون شتاب‌دهنده این سرویس‌ها رو زودتر راه انداخت.

زمستون ۹۵ بود که آقای صمدی از رهنما باهام تماس گرفتن. گفتن تو فرآیند پذیرش تیماشون به یه سری تغییرات نیاز دارن. منم اون موقع تو شتاب‌دهنده شریف با یه سری تغییرات مدیریتی روبرو بودم که خیلی برام جالب نبود و داشتم به کنکور فکر می‌کردم. با مدیرم مشورت کردم و اونم اوکی بود. خلاصه به عنوان یه پروژه کنار دست، تو رهنما مشغول شدم. پاییز ۹۶ هم رسماً از شتاب‌دهنده شریف اومدم بیرون (البته چند ماهی دورادور به مدیر جدید کمک می‌کردم). کارم تو رهنما یه کم بیشتر شد، ولی همیشه پاره‌وقت بودم.

کار من تو رهنما مالی نبود، بیشتر رو استراتژی رشد تیما، شاخصای اندازه‌گیری رشد، مدیریت بحران تو تیما، و شبکه‌سازی تمرکز داشتم. تجربه خیلی خوبی بود و انگار پازل کارآفرینی برام کامل شد؛ از ایده و تیم‌سازی بگیر تا شتاب‌دهی، محصول و سرمایه‌گذاری. مثل این بود که قسمتای مختلف یه فیلم سینمایی رو دیده باشم.

امین آرامش: از اینجا بود که ایده یه شتاب‌دهنده منابع انسانی اومد تو ذهنتون؟ کی از رهنما جدا شدین و “بانا” اصلاً کی شکل گرفت؟

مونا ناصری: زندگی من کلاً پر از اتفاقای همزمانه! ایده “بانا” هم دقیقاً همزمان با اینکه وارد دانشکده کارآفرینی شدم، از شتاب‌دهنده شریف اومدم بیرون و ساعتای کاریم تو رهنما بیشتر شد، یعنی همون پاییز ۹۶، به ذهنم رسید. داستان همون پنج دقیقه اول حرفامون بود: اینکه آدما چقدر برای تغییر کردن چالش دارن. با یکی از دوستام که اونم همین دغدغه‌ها رو داشت، این ایده رو حسابی بالا پایین کردیم و به یه راه حل برای اون مشکل رسیدیم. بعدشم شروع کردیم به پیاده کردنش، شاید اوایل روزی یه ساعت براش وقت می‌ذاشتیم.

ایده اولیه‌مون این بود که برای دانشجوهایی که تجربه کاری ندارن و می‌خوان وارد بازار کار بشن، یه مسیر درست کنیم که هم توش آموزش باشه، هم تجربه کار کردن، هم آشنایی با شرکتای دیگه. تمرکزمونم گذاشتیم رو مهارتای نرم مثل خوب گوش دادن، مذاکره کردن، کار تیمی و اینجور چیزا، چون اینا رو کمتر جایی یاد میدن. “بانا” هم با اسم رسمی “بانیان اندیشه‌های نوآورانه آینده” و با برند “بانا” به دنیا اومد.

امین آرامش: اینکه آدما رو راضی کنی بیان ازت مهارت نرم یاد بگیرن، کار راحتی بود؟ و اینکه شما از یه جایی به بعد تصمیم گرفتین کلاً محصولتون رو عوض کنین. از اینا برامون بگین.

مونا ناصری: دقیقاً! اولش فکر می‌کردیم وای چه ایده خفنی پیدا کردیم! ولی خیلی زود یه سیلی محکم از بازار خوردیم. فهمیدیم فروختن مهارت نرم به این راحتی‌ها نیست. طرف باید بیست بار از شرکتای مختلف جواب “نه” بشنوه تا تازه بفهمه بلد نیست مذاکره کنه یا رزومه‌اش خوب نیست. اینقدر این چالش برامون جدی شد که تابستون ۹۸ داشتیم رسماً ورشکست می‌شدیم! اونجا بود که تصمیم گرفتیم یه تغییر مسیر اساسی بدیم. راه حلمون رو از بیخ و بن عوض کردیم و شدیم اینی که الان هستیم. یعنی تقریباً دو ساله که تو یه مسیر جدیدیم.

خدمت قبلی ما تمرکزش رو آموزش مهارتای نرم و شبیه‌سازی محیط کار بود. این نمی‌فروخت! خدمت جدیدمون رو گذاشتیم رو آموزش مهارتای سخت و جور کردن کارآموزی تو شرکتای واقعی. حالا مهارت نرم کجای این داستان بود؟ دقیقاً همونجایی که طرف باید با اون مهارت سختش می‌رفت تو شرکت و اونجا به مشکل می‌خورد. ما مهارت نرم رو تو دل همین فرآیند کار بهشون یاد میدیم.

امین آرامش: آره، فروختن مهارت نرم واقعاً کار سختیه. یه چیزیه که آدما ندارنش، ولی خودشونم نمی‌دونن که ندارن! مثل آدمای یه روستای دورافتاده که اصلاً به فکر تمیز کردن خونه‌هاشون نیستن، چون اصلاً خبر ندارن همچین گزینه‌ای هم وجود داره.

مونا ناصری: دقیقاً! وقتی بهشون می‌گفتیم بیاین مهارت نرم یاد بگیرین، می‌گفتن “خب که چی بشه؟” ما هم می‌گفتیم خب برای اینکه زندگیتون بهتر شه! این جواب براشون قانع‌کننده نبود.

امین آرامش: به نظرم محمدرضا شعبانعلی تو این زمینه کار خیلی خفنی کرد. وقتی آدما به یکی اعتماد می‌کنن، حرفاشم گوش میدن، حتی اگه راجع به چیزی باشه که قبلاً اصلاً فکر نمی‌کردن بهش نیاز دارن. اینجا دیگه برند شخصی خیلی مهمه.

مونا ناصری: کاملاً باهاتون موافقم. ما اینو با پوست و گوشت و استخونمون حس کردیم. هرچی دیده بودیم و تجربه کرده بودیم رو دوباره از اول نگاه کردیم. حتی همین الانشم کلی راه نرفته داریم. اگه اون نگاه دقیق و اون انعطاف‌پذیری نبود، شاید “بانا” الان یه شرکت ورشکسته بود و منم یه جای دیگه کار می‌کردم.

امین آرامش: از کجا بفهمیم کی باید ادامه بدیم، کی باید وایسیم؟

مونا ناصری: جواب ساده‌اش اینه که باید به دلت رجوع کنی. تو مسیر کارآفرینی، عقل و منطق خالی خیلی کمکت نمی‌کنه. این اون شور و اشتیاق و ندای دلته که بهت میگه کدوم طرفی بری. اگه فقط با چرتکه و منطق وارد شده باشی، به محض اینکه بیزینست سود نده، می‌کشی کنار. نمی‌خوام حرفای احساسی بزنم، ولی می‌خوام از اون جادوی درونی بگم. خود منم همیشه از کارآفرینا می‌پرسیدم شما از کجا فهمیدین باید ادامه بدین؟ خیلی‌هاشون می‌گفتن به حرف دلمون گوش کردیم. من تو “بانا” این شانس رو داشتم که حس کنم یعنی چی آدم با دلش یه کاری رو انجام بده.

من برای “بانا” خیلی هزینه دادم، مهم‌ترینش هم وقتم بوده. اصلاً خود انتخاب کردن “بانا” یه تصمیم بزرگ بود. من اون موقع تو موقعیت خیلی خوبی بودم: شبکه شتاب‌دهنده شریف رو داشتم، تو رهنما ونچرز می‌تونستم تمام‌وقت بشم، ارشد کارآفرینی دانشگاه تهران قبول شده بودم. چرا باید خودمو مینداختم تو این دردسر؟

امین آرامش: آره خب، اگه آدم بخواد حساب کتاب کنه که “من اگه برم فلان جا استخدام شم ۱۷ تومن می‌گیرم، اینجا دارم ۳ تومن می‌گیرم”، ادامه دادن این مسیر یه جور دیوانگیه. با “کار دله” من یکی قانع نمیشم! دیگه چی هست اون وسط؟

مونا ناصری: ببینید، تو دنیای آکادمیک یه چیزی داریم به اسم Affordable Loss یا همون ضرر قابل تحمل. تصمیمایی که کارآفرینا می‌گیرن، خیلی به این ضرر قابل تحمله ربط داره. برای همین شاید از بیرون نگاه کنی منطقی نباشه. وقتی یکی می‌تونه ۱۷ میلیون درآمد داشته باشه ولی میاد با ۳ میلیون کار می‌کنه، باید ببینی این آدم تو چه شرایطیه. آیا این آدم اون ۱۷ تومنه رو تجربه کرده، چشم و دلش سیره و حالا به ۳ تومن قانع شده؟ یا نه، توهم داره که ۱۷ تومن می‌ارزه و هر روز خودشو با اون مقایسه می‌کنه و به کارآفرینی بد و بیراه میگه؟

این تصمیم برای کسی که دوراشو زده، نیازای اولیه‌اش رو برآورده کرده و یه پشتوانه کوچولو هم داره، منطقیه. این ضرر براش قابل تحمله، چون به فکر آینده روشن اون کاره. تو کارآفرینی افق دید آدم بلندتر میشه. به جای اینکه ماهیانه حساب کنی، پنج ساله نگاه می‌کنی. میگی اگه شرکت من پنج سال دیگه سه میلیارد ارزش داشته باشه، من بردم، حتی اگه این وسط حقوق کمتری گرفته باشم.

امین آرامش: یه چیزی هم هست که نگفتی، اونم اون ارزش غیرمادی‌ایه که داری خلق می‌کنی. فکر می‌کنم این خیلی به همون “دله” ربط داره.

مونا ناصری: دقیقاً! خدا شاهده من هیچ‌وقت اینجوری حساب کتاب نکردم. همیشه اینجوری بودم که دوستش دارم، پس انجامش میدم. خدا رو شکر همیشه هم به اندازه نیازم پول داشتم و آدم زیاده‌خواهی هم نیستم. اون چشم‌انداز و اون چیزی که می‌خواستم بسازم برام خیلی مهم‌تر بوده.

امین آرامش: اتفاقاً اینجوری نگاه کردن و تصمیم گرفتن، حتی اگه بخوایم به “حال خوب” فکر کنیم، یه جور میانبر زدنه. به جای اینکه بگیم خب پول بیشتر دربیارم که بعداً با اون پوله برم حال خوب برای خودم بسازم، میگیم آقا من تو همین مسیر حالم خوبه.

مونا ناصری: یه نکته مهم دیگه هم اینه که ارزشای اون آدم با مسیر کارآفرینی بخونه. اگه برای یکی امنیت شغلی یا اینکه وظایفش کاملاً شفاف و روتین باشه خیلی مهمه، خب این آدم تو مسیر کارآفرینی (حداقل به عنوان بنیان‌گذار) دووم نمیاره. من خوشحالم که تجربه‌های قبلیم کمکم کرد ارزشای خودمو بشناسم و انتخاب این مسیر با شناختی که از خودم داشتم، برام انتخاب درستی بود. شاید دو سال دیگه با شما صحبت کنم بگم نظرم عوض شده، ولی الان که اینجا نشستم، مطمئنم این بهترین مسیر برای من بوده.

این داستان خودشناسی هم بیشتر از کتاب خوندن، مدیون تجربه‌هاست. یادمه شب کنکور ارشدم که پروازم از اصفهان کلی تأخیر داشت و تا نصفه‌شب تو فرودگاه علاف بودم، اونجا بود که فهمیدم چقدر توکل کردن و جاری بودن تو مسیر زندگی برام مهمه. این باورها تو “بانا” هم خیلی بهم کمک کرد که از پس مشکلات بربیام.

امین آرامش: چندتا سوال آخرم بپرسم. بزرگترین اشتباهی که تو این مسیر کردی چی بوده؟

مونا ناصری: فکر می‌کنم بزرگترین اشتباهم این بوده که بعضی چیزا رو زیادی جدی گرفتم و خیلی براشون حرص خوردم. خیلی به خودم سخت گرفتم و از خودم زیادی انتظار داشتم. باید قبول می‌کردم که منم آدمم و حق دارم اشتباه کنم. الان خیلی بهتر شدم و یاد گرفتم خودمو ببخشم.

امین آرامش: سه تا ویژگی خوب یا سه تا مهارتی که تو این مسیر خیلی بهت کمک کرده چیا بوده؟

مونا ناصری:

  • پذیرش آدمای دیگه: یعنی با آدمای مختلف با اخلاقای مختلف می‌تونم کار کنم و اگه اشتباه کنن، خیلی سخت نمی‌گیرم و ازش رد میشم.
  • یه جورایی کله‌شقی و کوتاه نیومدن: تو بعضی چیزا خیلی پافشاری می‌کنم و کوتاه نمیام. این خوبه چون باعث شده برم تو راه‌هایی که شاید کسی قبلاً نرفته و وقتی به نتیجه میرسه، خیلی تاثیرش برای همه مثبته.
  • نوشتن: من خیلی اهل نوشتنم. تجربه‌هامو، چیزایی که روم تاثیر میذاره رو می‌نویسم. بعداً که می‌خونمشون، یه سری الگوها دستم میاد. انگار یه جور هوش مصنوعی برای خودم ساختم که جلوی اشتباهای تکراری رو می‌گیره.

امین آرامش: چرا از ایران نرفتی یا چرا نمیری؟

مونا ناصری: اینکه چرا نرفتم، چون هنوز اینجا کارایی دارم که باید انجام بدم. اینکه چرا نمیرم، خب شاید یه روزی برم! کی از آینده خبر داره؟ اگه یه روزی کارام اینجا تموم شه و حس کنم دیگه وقتشه یه تجربه بین‌المللی داشته باشم، حتماً انجامش میدم. ولی فعلاً هنوز به اون نقطه نرسیدم.

امین آرامش: تو این روزا که شاید اوضاع خیلی هم جالب نباشه، چی‌کار می‌کنی که امیدوار بمونی؟ مخصوصاً به عنوان یه کارآفرین که بدون امید اصلاً نمیشه جلو رفت.

مونا ناصری: سعی می‌کنم خودمو خیلی در معرض خبرای مثبت قرار بدم. دوستای صمیمی خیلی کمی دارم (کمتر از پنج نفر) که واقعاً آدمای مثبت و امیدواری‌ان و وقت گذروندن با اونا خیلی بهم انرژی میده. یه قولی هم بین خودم و خدای خودم دارم راجع به مدل زندگی کردنم که اونم هی به خودم یادآوری می‌کنم و خوشحال میشم که می‌تونم بهش وفادار بمونم. دیدن نتیجه کارمم خیلی بهم امید میده؛ مثلاً وقتی می‌بینم یه هم‌تیمی که اولش جونیور بوده، پیش ما کار کرده، کلی چیز یاد گرفته و بعد مثل یه پرنده پر زده رفته یه سازمان دیگه و داره راهشو پیدا می‌کنه، حس می‌کنم کارم تاثیر داشته و این خیلی بهم امید میده.

امین آرامش: تهش “بانا” قراره چیکار کنه؟ اون نقطه رویایی که تو ذهنته چیه؟ و اصلاً چرا رفتی سراغ آموزش؟

مونا ناصری: خیلی خوشحال میشم اگه پنجاه سال دیگه، وقتی به این روزا نگاه می‌کنم (اگه زنده باشم البته!)، ببینم یه عده از مدیرای رده بالای این مملکت، یه روزی که جوون بودن و دنبال تغییر شغل یا رشته‌شون بودن، راهشون از “بانا” گذشته. این برام یه دنیا ارزش داره. شاید رویای خیلی بزرگی باشه، ولی به نظرم خیلی هم عالیه و ارزش این همه تلاش رو داره.

امین آرامش: سوالای من که تموم شد. اگه نکته‌ای مونده خودتون بفرمایین.

مونا ناصری: نه، خیلی ممنونم از شما که این مفهوم “کارنکن” رو راه انداختین و دارین به یه سری آدم و ارزش‌هایی می‌پردازین که شاید تو شلوغیای روزمره کمتر دیده میشن. خوشحالم که به عنوان کسی که سعی کرده زندگیشو قشنگ زندگی کنه و حسرت زیادی تو دلش نمونه، مهمون “کارنکن” بودم. امیدوارم هرکی این گفتگو رو می‌شنوه، اول اینکه خسته نشده باشه، دومم اینکه تصمیم بگیره زندگیشو همونجوری که دلش می‌خواد بسازه تا بعداً حسرت نخوره. فکر می‌کنم تهش همه ما باید یه کاری کنیم که به خودمون بدهکار نمونیم. همین برای یه زندگی خوب کافیه. خیلی ممنون از شما.

امین آرامش: منم از شما ممنونم خانم ناصری عزیز بابت این گپ‌وگفت فوق‌العاده و مخصوصاً این پایان‌بندی قشنگتون. خدا نگهدارتون.

پیشنهاد می‌کنیم تماشای گفتگوی امین آرامش و مونا ناصری رو در یوتیوب از دست ندید:

آنچه در این مقاله میخوانیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تو ٣ دقیقه ببین در کدوم مهارت‌های شغلی‌ قوی هستی و کجاها میتونی بهتر بشی👇

انتخاب مسیر شغلی با ۷۰ درصد تخفیف!

همین حالا راه خود را پیدا کنید:

– شروع مسیر شغلی 🧑‍🎓

– درآمد مطمئن 💼

– شغل آزاد 💎

– پرطرفدارهای کارنکن 🚩