در این مطلب، به محتوا و نکات گفتگوی امین آرامش و سارا کلهر، در اپیزود صد و سیویکم پادکست کارنکن پرداختیم.
گفتوگو با سارا کلهر
امین آرامش: سلام به سارای کلهر. خیلی خوش اومدی به کارنکن.
سارا کلهر: سلام، مرسی که منو دعوت کردین.
امین آرامش: خیلی خیلی داستان جالبیه. دختری که نجاری میکنه، اونم نه تو ایران، تو یه جای خارج از ایران. البته از ایران شروع کرده بعد رفته اونجا. من خودم خیلی مشتاقم این داستانو بشنوم. به نظرم اول شما بگو امروز داری چیکار میکنی تا بعد برگردیم از اول برامون تعریف کنی.
سارا کلهر: در این لحظه که الان پیشتون نشستم، دیروز ۴ سال شد که من وارد کانادا شدم و الان اینجا دارم کار نجاری انجام میدم. اینجا که میبینید کارگاه منه و کارهای چوبی میسازم. امروز خیلی جالب بود، ما ضبط پادکستمون عقب افتاد چون من یه جاب آفر گرفتم از فرودگاه پیرسون کانادا، بزرگترین و شلوغترین فرودگاه اینجا که من به عنوان تیم تعمیرات نگهدارنده سازه فرودگاه مشغول به کار بشم و دوشنبه اولین روز کاریمه.
امین آرامش: چه خفن! مگه سازه فرودگاه چوبیه؟
سارا کلهر: همه جا اینجا چوبیه دیگه! لزوماً اینطوری نیستش که چوبی باشه. یه مقدار تعریف “کارپنتر” با ایران فرق داره. حالا الان نمیخوام واردش بشم ولی اون چیزی که جزو تعمیرات نگهداری سازه میشه، اینجا یه طوریه که یه نجار خیلی راحت اونو بلده. وقتی رزومهام رو فرستادم و اپلای کردم، فکر کنم سر یک هفته بهم زنگ زدن و گفتن رزومه دقیقاً با چیزی که میخوایم مچه. بعدشم که ۶ مرحله من مصاحبه رفتم واسه این کار. مصاحبههای حضوری، عملی، امتحان ریاضی خیلی پیچیده، حتی استعلام سوابق خیلی سنگین. خلاصه قبول شدیم!
اون روزی که رفتم برای مصاحبه آخرم خیلی جالب بود که بهم گفتن احتمالاً اولین خانم این دپارتمان هستی و نماینده خانمای اینجا هستی و ما خیلی بهت افتخار میکنیم. خیلی خیلی برام لذتبخش بود اون لحظه. نگاه میکنم به عقب، میگم نه کسی منو معرفی کرده بود اینجا (چون خود سایتش نوشته بود ۶۰٪ استخدامیا بر اساس “ریفرال” هستش)، نه من یکیو میشناسم، نه میدونستم نیرو میخوان. من یه خانم مهاجر، بدون هیچ ریفرالی، الان اومدم و توی این پوزیشن قبول شدم. اینقدر این برای من قشنگ و بزرگ بود که هنوزم براش ذوق دارم و قراره کارمند رسمی فرودگاه کانادا بشم. یعنی شدم در واقع! و اینجا کارگاه خودمم دارم.
جستجوی علاقه
امین آرامش: اون روزی که سارا نوجوون بود یا اون موقعی که میخواست بره دانشگاه، فکر میکرد قراره نجار بشه؟
سارا کلهر: هیچوقت. من حتی تو مخیلاتم هم نبود. اصلاً جزو آپشنام نبود. دیدی یه وقتی مثلاً یه غذایی از آفریقای جنوبی وجود داره که ممکنه خیلی دوست داشته باشی، خوشمزه باشه ولی تو اصلاً نمیدونی که اون غذا هست، پس نمیتونی دوستش داشته باشی. برای منم دقیقاً همینطور بود. من هیچوقت ندیده بودم، تو اون شهری که من بودم، تو اون شرایط خانوادهای که من بودم، من هیچوقت ندیده بودم تو شهرمون یه دختر نجاری میکنه، بنایی میکنه، مکانیکی میکنه.
چون اینو من جایی میگم، خیلی وقتا آدما بهم حمله میکنن، میگن “تو ندیده بودی؟!” ولی من اون موقع که کنکور دادم سال ۸۸، من ندیده بودم. یعنی تو آپشنام نبود که من میتونم یه فنیکار بشم، یه استادکار بشم. اصلاً دانشگاهم رفتم یا نرفتم، البته از دانشگاه رفتن پشیمون نیستم ولی تو آپشنام نبود و نه، هیچوقت فکرشو نمیکردم.
امین آرامش: چه رشتهای خوندی دانشگاه و چه شهری؟
سارا کلهر: من مهندسی صنایع شهر بابل.
امین آرامش: بعد چی شد که داستان صنایع رسید به اینجا؟ با جزئیات برامون تعریف کن. یعنی توی دانشجویی چیکار میکردی تا بعدش؟
سارا کلهر: آره، ببین بخوام یه کم “دیتیل” بگم، من درسم خوب بود ولی اونجوری جزو خیلی تاپها نبودم ولی خوب بودم. بعد که کنکورمو دادم، یه نتیجه متوسطی گرفتم و اون رشتههایی که میخواستم (میخواستم برم مکانیک بخونم یا مثلاً این دانشگاههای سراسری و اینا) قبول نمیشدم. بعد دیگه اون روز رفتیم انتخاب رشته، اون آقایی که انتخاب رشته میکردو خیلی شناخت داشتیم ازش، خیلی آدم حسابیه، خیلی حالیشه.
اون گفتش که “ببین، یه رشتهای هست به اسم صنایع، خیلی چیز خوبیه، بازار کارش زیاده، بیا اینو برو.” یه ذره سرفصلاشو نگاه کردم، دیدم بد نیست. ولی واقعیت اینه که اشتباه کردم. صنایع یه اقیانوسیه به عمق یک متر که تو هیچی متخصص نمیشی. من تنها چیزی که تو زندگیم همیشه میخواستم این بود که من میخوام متخصص باشم تو یک چیز، اصلاً یک چیز خیلی کوچولو ولی من میخوام متخصص باشم و صنایع اینو به من نمیداد.
وارد شدم تو فاز کنترل کیفیتش. دیدم نه! حتی ایزو و ممیز داخلی و سرتیفیکیتهاشو گرفته بودم و کار میکردم. بعد وارد فاز کنترل پروژه شدم چون دو تا چیز اصلی تو مهندس صنایع این دو تاست. دیدم نه، اینم مال من نیست. من حتی دو سالم کار کردم بعد فارغ التحصیلی.
امین آرامش: تو همون بابل؟
سارا کلهر: نه، متل قو. تو یک کارخونه بزرگ کار میکردم. کارشناس کنترل کیفیت بودم، تو تضمین کیفیتم کار میکردم. بعد اینطوری شد که نه، این مال من نیست. من اون آدمی نیستم که هر روز یه دادههایی رو ثبت میکنه، نتیجهگیریهای هر روز و اینا. فکر میکردم باید یه چیزی خلق بکنم، یه چیزی رو باید به وجود بیارم. اینطوری بودم که کمه برام. نه، این شغل کارمندمحور مهندسیه. من اینو نیستم. من یه چیزای بیشتری دارم که بتونم برآوردهش کنم.
امین آرامش: منم دقیقاً یه همچین تجربهای رو دو بار داشتم. یه بار تو صنعت نفت که کار میکردم فهمیدم که “اینو نیستم”، هم بعد که رفتم دانشجوی دکترا شدم که بعد برم استاد دانشگاه بشم، فهمیدم “اینم نیستم.” این چیز خوبیه که میفهمی و به نظرم شروع یه داستان پیچیدهست. اگه این نیستم، پس چی هستم؟
سارا کلهر: همین دیگه. خیلی از ماها منتظریم بفهمیم چیو هستیم که بعد اینی که نیستیمو ول کنیم. ولی من با یه سری دادههای روانشناسی بزرگ شدم راستش، چون مامانم خیلی کتابای روانشناسی زیاد میخوند و اینطوری بودم که میدونستم برای چیزی که میخواد بیاد سمتم یا من میخوام به دستش بیارم، اول باید ذهنمو خالی کنم و اون چیزی که نمیخوامو اول ول کنم. اینطوریه که میگن تا اینو ول نکنی، تا جاشو خالی نکنی، چیز بهتر سراغت نمیاد و ممکنه اون گپ یه مدتی طول بکشه. برای منم طول کشید.
من بعد از اینکه از اونجا بیرون اومدم، چیزای مختلفی تو سرم بود. اولش میخواستم برم عمران بخونم، چون مثلاً گفتم ساختوسازه، هیجان داره، باحاله، نمیدونم مثل یه قلکیه که پول توش میریزی بعد یهو برداشت میکنی. بعد دقیقاً وقتی بود که بازار ساختمون خراب بود و اصلاً خرید و فروش نمیشد. دیدم بازار نیست و از اینجور صحبتها.
بعد همینطوری هی چرخیدم. گفتم معماری بخونم اینجوری بشه، دیدم اونم نیستم. شغل خانوادگیمون کشاورزی بود و بابام یه مغازه سم و کود داشت. برای جواز اون و تمدیدش نیاز به مدرک دانشگاهی داشت. گفتم اوکی میرم اینو میخونم همینطوری به بابام کمک میکنم. دیدم نه، اونم نمیخوام. تقریباً یه پنج شش ماهی همینطوری اینور اونور میچرخیدم تو فکر و خیال و تحقیق و این دانشگاه برو با اون صحبت کن و تو مغازه بابام به بابام کمک میکردم.
بعد تصمیم گرفتم که مادر بشم و بعد رایان به دنیا اومد. من سال ۹۴ از شرکت بیرون اومدم، سال ۹۵ رایان به دنیا اومد و سال ۹۶ که داشتم برای کنکور ارشد روانشناسی درس میخوندم، فهمیدم اون مسیر هم برای من نیست. تا رسیدم به سال ۹۷. یعنی به این شکل بود که اول از کارخانه بیرون اومدم، یه سال توی مغازهی بابام کار کردم و بعدش شروع کردم به تحقیق کردن که ببینم دقیقاً میخوام چیکار کنم. بعد تصمیم گرفتم بچهدار بشم و شدم.
بعد از تولد رایان، نمیتونم بگم افسردگی بعد از زایمان داشتم، ولی یه حس عجیبی بود. شاید یه جورایی همون بود، ولی نه اونقدر شدید که از زندگی بندازدم. بیشتر ذهنم درگیر این سؤال بود که “یعنی همین بودی؟” چون از بچگی همیشه آدم سرزبوندار، زرنگ و زبلی بودم. هرکسی منو میدید میگفت: “این یه چیزی میشه!” بعد با خودم فکر میکردم واقعاً همون شدی؟ یعنی همین بود؟ لیسانستو گرفتی، دو سه سال کار کردی، ازدواج کردی، بچه آوردی… تموم شدی؟ همین بود؟
بعد این حرفها رو که با خودم میزدم، هی میگفتم: «خدایا، من نمیخواستم اینطوری بشه.» زمان گذشت و رایان حدود سهچهار ماهش شده بود. اون موقع تصمیم گرفتم کنکور ارشد روانشناسی بدم، چون هم از صحبت کردن با آدمها لذت میبرم و هم از کمک کردن بهشون. با خودم گفتم این دوتا رو با هم ترکیب کنم و به عنوان یه روانشناس بتونم به بقیه کمک کنم. همین باعث شد خیلی جدی بشینم درس بخونم. تقریباً یه سال کامل برای کنکور روانشناسی ارشد وقت گذاشتم و رتبهی ۸۰ آوردم. رتبهی خیلی خوبی بود، مخصوصاً برای کسی مثل من که هیچوقت «گرندی» نداشتم.
اون موقع که بابام هنوز زنده بود، هر روز میاومد و پسرم رو میبرد بیرون. دو سه ساعتی با هم میگشتن، بعد برش میگردوند و من میخوابوندمش. از همون وقتی که رایان چهار پنج ماهه بود، با یه نوزاد این مسیر رو شروع کردم، و واقعاً سخت بود.اما چون هدفم برام خیلی جدی بود، حتی وقتی بابام فوت کرد، فقط شش روز بعد دوباره برگشتم به روال درس خوندنم. نمیدونم… شاید میخواستم خودمو با درس گول بزنم تا از اون حالوهوا دربیام، ولی هر چی بود، ادامه دادم.
یادم هست دقیقاً خرداد ۹۷ که کنکور دادم، همزمان با درس خوندن، یه عشق دیگه هم تو دلم بود: عشق نجاری!
واقعاً منو میسوزوند، بیقرار کرده بود. هر وقت درسم تموم میشد، مینشستم و ویدئوهای دخترای نجار رو میدیدم؛ مثلاً کارهای شقایق، استودیو آن، یا دخترای نجار رشت. البته اون موقع خیلی ویدئو کم بود، ولی من همش با خودم میگفتم: «آها! بذار ببینم… واقعاً یه دختر چطوری نجاری میکنه؟!» کمکم همون موقع بود که فهمیدم: آره… میشه!
ولی اصلاً نمیدونستم که کجا باید برم، چیکار بکنم. فقط یوتیوب سرچ میکردم، دستگاهها رو نگاه میکردم، ابزارا رو نگاه میکردم. یعنی ببین، قشنگ اون لحظهها رو یادم میاد که داشتم از عشق این میسوختم. میگفتم کی میشه من یه چوب بگیرم دستم، اینو بزنم، سنبادهش بزنم، یه چیزی از این چوب بسازم.
جرقه نجاری: کشف یک اشتیاق دیرینه
امین آرامش: صبر کن، صبر کن… کلی سؤال همینجا پیش اومد! بذار اول این پرانتز رو باز کنم، شاید برات جالب باشه: ماجرای «کارنکن» یکی از انگیزههای اصلیش، همین ماجرای «استودیو آن» بود. البته اینو من بعدها به خود نگین هم گفتم. جالبه بدونی که ما برای بار دوم هم با نگین صحبت کردیم؛ اون موقع هنوز پادکست «کارنکن» راه نیفتاده بود. سال ۹۶ بود، یعنی حدود ۸ سال پیش.
اون زمان من یهسری قسمت متنی مینوشتم، دربارهی آدمهایی که «کارنکن» بودن؛ یعنی آدمهایی که از کارشون لذت میبردن — نه فقط برای اینکه کار تموم بشه و برن، بلکه واقعاً با شغلشون حال میکردن. اولین قسمتی هم که نوشتم، داستان «دختران نجار» بود. از همونجا شروع شد این مسیر، و حالا خیلی جالبه که دوباره با یه دختری در کانادا حرف میزنیم که از اون ماجرا الهام گرفته. نجاری چی داشت که احساس میکردی یه چیز جالبیه که من باید برم سراغش؟
سارا کلهر: ببین، وقتی یهدفعه دیدم دخترا دارن نجاری میکنن و ویدئوهای ساخت وسایل مختلفشون رو دیدم، انگار یه چیزی توی من زنده شد. چون از بچگی همیشه در حال ساختن یه چیزی بودم. مثلاً با گل، عروسک پینوکیو درست میکردم. یا بابام یه آهنبر داشت و من با اون کلی تلاش میکردم یه تیکه چوب رو ببرم و ازش چیزی بسازم. بعدها فهمیدم که همیشه از باز و بسته کردن وسایل هم لذت میبردم — مثلاً رادیو رو باز میکردم و دوباره میبستمش. مامانم هم کار معرق و هنرهای چوبی انجام میداد. اون موقع شاید چندان علاقهای نداشتم، ولی وقتی میدیدم مثلاً تکههای چوب عناب، چنار یا نارنج رو کنار هم میچینه، یه حس خیلی قشنگی بهم دست میداد.
انگار تمام اون احساساتِ درونم، سالها توی یه اتاق بسته حبس شده بودن و من کلیدشو نداشتم. اما وقتی دیدم دخترا دارن نجاری میکنن، انگار اون کلید پیدا شد — «کلید خورد» و در باز شد. یههو همهی اون احساسات اومدن بغلم، ریختن روم، زنده شدن. یادمه همون روز، بهاری بود، روی پلهی حیاطمون نشسته بودم و با گوشیم توی یوتیوب ویدئوهای نجاری رو میدیدم. پروسههاش رو مرحلهبهمرحله نگاه میکردم و واقعاً حس میکردم تکتک سلولهای بدنم میخوان این کارو انجام بدن. با خودم میگفتم: «وای! کی میشه منم یه دریل برای خودم داشته باشم؟»
امین آرامش: چه جالب!
سارا کلهر: یه چیز عجیبی بود، اصلاً نمیتونستم طاقت بیارم. واقعاً این اواخر، نمیشد دیگه جلوی این حس رو گرفت.
امین آرامش: ببین، چیزی که من فهمیدم اینه که یهسری سیگنال توی کودکی وجود داشته، اما انگار تازه توی ۲۴ یا ۲۵ سالگی کشفش کردی، یا شاید ۲۶، ۲۷ سالگی. یعنی یه علاقهای بوده که زودتر هم میتونست پیدا بشه، اگه اون روندِ «برو بگرد و کشف کن» زودتر اتفاق میافتاد. حالا چه با توجه به نشونههایی که از خودت در گذشته دریافت کردی، چه با توجه به شرایط اطرافت. چون به نظرم وقتی این قضیه برات باورپذیر میشه، یعنی یه نمونهی بیرونی ازش میبینی، اون موقع تازه برات واقعی میشه. انگار تا قبلش این گزینه اصلاً روی میز نبوده، و اگه مثلاً توی ۱۸ یا ۱۹ سالگی این گزینه رو میدیدی که میشه نجار شد، شاید همون موقع میرفتی دنبالش. درسته؟ به نظرت اینطوریه؟
سارا کلهر: ببین، هر چیزی زمان خودش رو داره. الان که ۳۴ سالم شده و یه کولهبار از تجربهها دارم، حس میکنم واقعاً هر چیز در زمان درست خودش اتفاق میافته. وقتی که از نظر قلبی، روحی و حتی جسمی آمادهای، اون موقع اون اتفاق سراغت میاد. مثلاً همین نجاری، من رفتم فنیوحرفهای نوشهر — خب ما چالوس زندگی میکردیم — و فکر کن فنیوحرفهای نوشهر این دوره رو داشت! سالها بود که کارگاه کابینتسازی، جعبهسازی و دکوراتیو بانوان برگزار میشد، ولی من خبر نداشتم. چون زمانش برای من نرسیده بود. زمان من همین موقع بود، و واقعاً این بهترین زمانی بود که میتونست برای من اتفاق بیفته.
امین آرامش: ببین، از منظر فردی میفهمم چی میگی. اینکه وقتی به گذشته نگاه میکنی و حسرت میخوری که ای کاش زودتر اتفاق میافتاد، قطعاً اشتباهه. منم باهات همنظرم؛ هر چیزی وقتی اتفاق افتاده، همون موقع درستش بوده. چرا؟ چون حتی اگه قرار بود زودتر هم بیفته، نیفتاده دیگه، و حالا برگشتن و افسوس خوردن هیچ فایدهای نداره. اما منظورم اینه که آدم میتونه اون سیگنالهای دوران کودکی رو جدیتر بگیره. هرکسی، هر جایی که هست، بد نیست یهبار با دقت بهشون فکر کنه. فقط یه پیششرط مهم داره: گزینههای روی میزت رو محدود نکن. چون معمولاً ناخودآگاه انتخابهامون محدود میشن به چیزایی که دور و برمون دیدیم، شنیدیم یا تجربه کردیم.
سارا کلهر: کاملاً، کاملاً با شما موافقم. این چیزا همه از محدودیت میاد. من اصلاً نیومدم محدودیت رو ستایش کنم و باور ندارم که آدما توی محدودیت ستاره میشن. یهسری آدمها هستن که استعدادهای خیلی بزرگی دارن و تو هر شرایطی میدرخشن، ولی برای بیشتر ماها — آدمهای معمولی — محدودیت فقط استعداد رو خاموش میکنه، نه شکوفا. واقعاً این باور غلطیه. قطعاً اگه یه فنیوحرفهای خوب توی شهر ما بود، اگه اون نگاه اشتباهِ «بچه تنبلا میرن فنیوحرفهای» توی شهر و کشور ما وجود نداشت، اوضاع فرق میکرد.
من عاشق ریاضی بودم، اما چون تصور میکردم اگه برم فنیوحرفهای دیگه از ریاضی و فیزیکِ مورد علاقهم دور میمونم، سمتش نرفتم. اون موقع یه دوپارگی عجیبی وجود داشت بین رشتههای نظری و فنی، و دروغ چرا، ذهنیت غالب جامعه هم همین بود که «فنیوحرفهای برای بچه تنبلاست». این طرز فکر واقعاً آزاردهنده بود. حتی یهبار یکی پیشنهاد داد برم فنیوحرفهای، ولی من با اطمینان گفتم «نه، من باید مهندس بشم!» چون از بچگی باورم این بود که سارا باید مهندس بشه. در حالیکه اصلاً نمیدونستم چرا، فقط چون جامعه اینو توی ذهنم کاشته بود.
حالا که گفتی ذهن محدود، بذار یه مثال خیلی واضحتر بزنم. وقتی فهمیدم باید نجاری رو یاد بگیرم و واقعاً باید یه کاری براش بکنم، شروع کردم دنبال کلاس آموزشی گشتن. تو تهران گشتم، تو رشت، حتی اصفهان. ولی اصلاً به ذهنم نرسید برم ببینم تو شهر خودمون هست یا نه! اون موقع پسرم حدود ۱۸ ماهش بود و مدام با خودم فکر میکردم حالا کجا بذارمش؟ میتونم سه چهار روز نبینمش و برم یه شهری دیگه برای یادگیری؟ تا اینکه یه روز دیدم نوشهر خودش کلاس نجاری داره!
ببین محدودیت ذهنی تا چه حد میتونه آدم رو کور کنه. من حتی حاضر بودم برم شهرای دیگه، ولی یه نگاه ساده به اطرافم نکرده بودم چون پیشفرض ذهنم این بود که «ما که تو شهر کوچیکی زندگی میکنیم، این چیزا اینجا پیدا نمیشه». در حالیکه اتفاقاً اون کلاسی که من تو فنیوحرفهای نوشهر رفتم، احتمالاً تو کل ایران نمونهش خیلی کمه، یا شاید اصلاً نباشه — چون اونجا یه استاد واقعاً حرفهای داشت که با دقت و عشق، نجاری رو به خانمها یاد میداد.
امین آرامش: چقدر خوب، واقعاً عالی! آره، فقط میخوام این بخش رو اینطوری جمعبندی کنیم که این محدود بودن گزینههامون معمولاً آگاهانه نیست، بلکه ناخودآگاهه. یعنی خیلی وقتا خودمون نمیفهمیم که داریم خودمون رو محدود میکنیم. مثلاً ناخودآگاه فقط بین چند گزینه خاص میچرخیم — مهندسی صنایع، عمران، معماری — و دیگه به هیچ گزینهی دیگهای حتی اجازه نمیدیم توی ذهنمون بیاد.
سارا کلهر: دقیقاً همینطوره.
امین آرامش: باید چیکار کنی؟ باید تا جایی که میتونی بری و جاهای دیگه رو کشف کنی. حالا هرچند تو شاید گزینهها یا فرصتهای زیادی نداشتی.
سارا کلهر: من خودم توی روستا بزرگ شدم؛ نمیگم خیلی محدود بودیم، خب ما همیشه ماشین داشتیم و اینور اونور میرفتیم، خانواده هم بسته نبودن، ولی واقعیتش اینه که گزینهی دیدن دنیا زیاد نبود. یکی از دلایل مهاجرتم هم همین بود؛ میگفتم خدا هدفش از خلقت خیلی بزرگتر از این بوده که ما فقط تو یه نقطه از نقشه گیر کنیم و جای دیگهای رو نبینیم. باید بری و دنیا رو ببینی، و واقعاً وقتی میری، تجربهی فوقالعادهایه و حس خیلی خوبی داره.
کنکور ارشد روانشناسی و تصمیم نهایی
امین آرامش: بریم ببینیم اون داستان کنکور ارشد چی شد؟ دادی کنکور ارشدو؟
سارا کلهر: آره، دادم. دو بارم دادم.
امین آرامش: همون سال یا سال بعدش؟
سارا کلهر: آره، اون موقع که یهو فهمیدم «چه گزینهی خوبی برای من»، تقریباً فروردین یا اردیبهشت بود و خرداد هم کنکور رو دادم. میدونستم فقط میخوام با جو آشنا بشم و واقعاً انتظار نداشتم اون سال اتفاق خاصی بیفته. بعدش تخصصی نشستم و از مؤسسات پکیج گرفتم؛ پکیجش واقعاً خوب بود، هرچند الان اسمش یادم نیست. مشاور هم داشتم که بهم میگفت اینجا اینو بخون، اونجا اون رو بخون، تست میزدم و فکر کن از بعد کنکور خرداد تا خرداد سال بعد، یه سال کامل درس خوندم، روزی ۵-۶ ساعت، در حالی که بچهام هم حدود ۹-۱۰ ماهه تا یه سال و نیمه بود و من هم نگهداریش میکردم هم درس میخوندم.
عاشق روانشناسی هم بودم، درسا رو نمیخوندم، انگار میخوردمشون! بعضی وقتا برام تکراری هم بود چون با یه بیس روانشناسی بزرگ شده بودم، مثلاً میگفتم «آره، یونگ اینو میگه، من که قبلاً میدونستم». با این حال، جزئیات و سرفصلها برام خیلی لذتبخش بود. واقعاً نمیخوندم، بلکه جذبشون میشدم و خیلی دوستشون داشتم. کنکور رو دادم و همون جمعه و شنبه کلاس نجاری شروع شد و من شنبه که رفتم کلاس، گفتم «من روانشناسی رو نمیخوام!»
امین آرامش: حذف شد؟ چیزی که یه سال براش درس خونده بودی، تو یک روز امتحان کردن نجاری، از گزینههات رفت کنار؟
سارا کلهر: خیلی خوشحالم که امتحانش کردم. اصلاً نمیگم وقتمو تو این یک سال هدر دادم. من یه چیزیو امتحان کردم، لمسش کردم و دیدم مال من نیست. من حتی انتخاب رشته هم نکردم.
امین آرامش: خیلی عجیبه. رتبه چند شد؟ بهتر شد؟
سارا کلهر: نه، دفعهی دوم رتبهم حدود ۸۰۰ شد، طوری که میتونستم شبانه یا یه همچین چیزی قبول شم. دفعهی اول که اصلاً پرت بود، چون واقعاً برای کنکور نخونده بودم. ولی کل اون مسیر برام خیلی قشنگ بود. همون روزای اول، با خودم گفتم باشه، فعلاً چیزی به خودم اعلام نکنم، بذار ذهنم باز بمونه. اما هنوز هفتهی اول تموم نشده بود که به خودم گفتم: «نه، نه! روانشناسی مال من نیست. من میخوام نجار بشم. اینه! این همون چیزیه که من دنبالش بودم. نجاری باید بشه مسیر من.»
امین آرامش: دقیقاً چی داشت نجاری که انقدر سریع تلاش یک ساله رو گذاشتی کنار؟
سارا کلهر: آره، گذاشتم کنار. ببین، نجاری از اول هم تو وجودم صفر نبود. من واقعاً دو دل بودم، میگفتم یا این یا اون. اینطوری نبود که یههو از هیچ جا بیاد. تو همون یه سالی که روانشناسی میخوندم، نجاری هم همزمان باهام میاومد. حتی اون موقع یه پولی داشتم، حدود سه میلیون و خوردهای، که نگهش داشته بودم برای دو گزینه: یا شهریه و خرجهای ترم اول دانشگاه، یا خرید ابزارهای اولیه نجاری. از طرفی چون توی زندگیم همیشه چیزای مختلفی رو امتحان کرده بودم، یه ذهنیت نسبت به من شکل گرفته بود که «سارا از این شاخه به اون شاخه میپره». و من واقعاً از این دید خوشم نمیاومد.
برای همین، توی این ماجرا اصلاً دلم نمیخواست به کسی بگم چقدر جدیام یا چقدر این مسیر رو دوست دارم. نمیخواستم هیجانم رو بروز بدم که بعد واکنش بقیه باعث بشه دلسرد بشم یا تصمیمم تحتتأثیرشون قرار بگیره. نمیخواستم نه تو رودربایستی بیفتم که بخوام ثابت کنم از شاخهای به شاخه دیگه نمیپرم، نه دنبال حمایت بودم، نه تحمل دلسردی. فقط با خودم گفتم امتحانش میکنم. فوقش هیچکدومش رو ادامه ندادم، نه روانشناسی رو، نه نجاری رو. مهم نبود. باید امتحانش میکردم، باید لمسش میکردم تا بفهمم واقعاً مال من هست یا نه، تا از ذهنم بیرون بره. چون این حس مثل یه چیزی بود که توی ذهنم ریشه دوانده بود و باید تکلیفش روشن میشد.
تجربه کردن، شاهکلید خودشناسی
امین آرامش: به نظر خودت این کاملاً طبیعیه که آدم اینو به رسمیت بشناسه که «من میرم چیزای مختلفو تست میکنم». خیلی هم ساده میگی، «فوقش میفهمم اینو نمیخوام». وقتم تلف نشده، فقط یه گزینه رو امتحان کردم و خط زدم.
سارا کلهر: بله بله. اصلاً وقتم تلف نشده.
امین آرامش: ما توی طراحی مسیر شغلی هم به همین اعتقاد داریم. یعنی میگیم نوع نگاه همینجوریه. تنها چیزی که بهش میشه با رضایت خاطر استناد کرد، همین تجربه واقعی آدمه که بره تجربه کنه. با یه تست یا حرف بقیه که نمیشه فهمید واقعاً من این کار رو دوست دارم یا نه. ولی این نگاه تو خیلی خاصه، خیلی کم پیش میاد کسی اینجوری به تجربه نگاه کنه. این از کجا اومده بود؟ این اینکه تجربهکردنو به رسمیت شناختی؟ من تو ۱۳۰ قسمت پادکست کارنکن بارها و بارها گفتم برید تجربه کنید تا خودتونو بشناسید، ولی شما از قبل اینو داشتین. این از کجا اومده بود؟
سارا کلهر: من مامانم راستش همینطوری بود. آرایشگری امتحان کرده بود، خیاطی امتحان کرده بود، پرورش گل و گیاه رو امتحان کرده بود، کلی علاقهی دیگه هم داشت که دربارهشون تو خونه حرف میزد. درباره مهاجرت، دانشگاه رفتن، کلی چیز دیگه. بعضیاش رو امکاناتش رو نداشت، ولی همیشه میگفت: “اوکی، دوست دارم بدونم چیه، لمسش کنم.” و به ما هم همینو میگفت، میگفت: “تا میتونین از این شاخه به اون شاخه بپرین، تا وقتی امتحانش نکنین نمیفهمین مال شما هست یا نه.”
ولی یه چیز جالب داشت، همیشه یه عدد خاص تو ذهنش بود: ۲۷. همیشه میگفت باید تا ۲۷ سالگی علاقتونو پیدا کنین. حتی دربارهی رابطه هم همینو میگفت. میگفت: “پسری هم که میخواد بیاد تو زندگیت، اگه تا ۲۷ سالگی مسیرشو پیدا نکرده، اون آدم به درد تو نمیخوره.” اینو هم دربارهی خودمون میگفت، هم دربارهی کسی که ممکنه تو زندگیمون بیاد. همیشه میگفت تا اون موقع باید تکلیفت روشن بشه.
امین آرامش: ۲۷! حکمتش چیه؟ چرا ۲۷؟
سارا کلهر: واقعاً نمیدونم. خب، مامانم هم ۱۰۰٪ درست نمیگفت، ولی یه ایدهای داشت، یه ایدهی واقعی. نه میخوام مقدسش کنم، نه میخوام خیلی بزرگش کنم. واقعیت اینه که ایدهای داشت و بعضی جاها درست بود، بعضی جاها اشتباه. خلاصه، این نگاه و تجربهکردن از اونجا میاد، و هوشیاری من این بود که بهشون واقف باشم. یعنی هر چیزی که یک لحظه به ذهنم میاد، همون لحظه عمل نکنم، یه کم بهش فکر کنم، یه کم دربارهش سرچ کنم، و اگه پایدارتر بود، ادامه بدم. چون خیلی وقتها ایدهها یهویی میان و سریع خاموش میشن. من یه ذره روش کار میکنم، ولی نه بیش از حد؛ چون اشتباه آدمها اغلب وقتی اتفاق میافته که زیادی روش متمرکز میشن.
تصور تا واقعیت
سارا کلهر: تو کلاس نجاریمون یه دختری داشتیم که با هیجان زیادی اومده بود. میگفت ده ساله به این فکر میکرده که بیاد کلاس نجاری. اما نتونست دستگاه فارسیبُر رو روشن کنه! گفت قلبم داره پاره میشه، اصلاً نمیتونم اینو روشن کنم و دیگه نیومد. گفت فهمیدم که اصلاً آدم کار کردن با این ابزارای برقی نیستم. در صورتی که من بهش گفتم، ببین، قلب منم پاره میشد! اولین باری که شاسی فارسیبُر رو کشیدم پایین تا یه چوب رو برش بدم، قلبم اینجا بود، تو دهنم! از ترس، نه از هیجان. تازه فارسیبُر هیتاچی بود که یه صدای عجیب و غریب هم میداد. واقعاً ترسناک بود. منم چوب گردو گرفته بودم برش بدم، یعنی همه جوره کار رو سخت کرده بودم. اون لحظه میگفتم الان بالا میآرم، انگشت دارم، ندارم، چوب پرت میشه میخوره تو صورتم؟ یعنی همیشه بدترین فکرا میاومد. ولی وقتی که برش انجام میشد، یه آخیش میگفتم و دیگه نمیترسیدم!
امین آرامش: چه مثال خوبی! ببین، اینکه سالها قبلش میگفته من علاقه دارم، به محض اینکه تجربه کرده فهمیده این علاقه اونقدری که فکر میکرده زیاد نبوده. من الان یه مثال باید بزنم: نیم میلیون نفر سالانه دارن به عشق پزشک و دندانپزشک شدن تو ایران کنکور میدن. یه عدهشون که قبول نمیشن، و حتی اونایی که قبول میشن و فکر میکنن موفق شدن، هیچ درکی از پزشکی و دندانپزشکی ندارن. میرن و بعداً که به اونجا میرسن، یه عدهشون که کاملاً طبیعی هم هست، میفهمن اینو نمیخواستن. ولی فرقش اینه که اون مثال نجاری اینجوریه که با یه جلسه کلاس، که خیلی هزینه زمانی و عمر زیادی نداده، تازه اونجا میفهمه این اون چیزی که من فکر میکردم، نبود!
سارا کلهر: دقیقاً همینه. خیلیا به من میگن ۴۰-۴۵ سالهان، میگن دیگه از ما گذشته! ولی مثلاً ما ۲۰ ساله آرزوی نجار شدن داریم. من چیزی که به ذهنم میآد میگم: برو لمسش کن! عیبی نداره. حداقل ۵۰ درصد احتمالش اینه که این اصلاً مال تو نباشه، ولی حداقل از ذهنت خارج میشه. اینو به گور نبر، حیفه!
و من واقعاً به آدما همینو میگم. کسایی که میترسن از تجربه کردن یا نگران حرف مردم هستن، بهشون میگم که اصلاً به کسی نگو! حتی پدر و مادرت، مثلاً اگه تو یه سنی هستی بالای ۲۲-۲۳ سال و ممکنه مانع بشن، نگو! چرا باید اصلاً همه بدونن؟ برو تجربهاش بکن. تو مگه اگه بری کلاس نقاشی به کسی ضرر میزنی؟ چرا باید یکی دیگه بتونه جلوی تو رو بگیره؟ اصلاً برو به کسی هم نگو. بعداً که موفق بشی، همون آدمایی که جلوتو میگرفتن، میان تشویقت میکنن.
اگرم پس فردا تو اون کار رو نکنی و موفق نشی، همون آدما میان میگن: مگه ما جلوتو گرفته بودیم؟ اگه بگی آره، میگن مگه من مثلاً بسته بودمت؟ همون آدما میان این حرفا رو بهت میزنن. میگن مگه من بسته بودمت؟ یا مثلاً من عقلم نمیرسید، خودت چرا نرفتی؟ همون آدما میان این حرفا رو بهتون میزنن. پس کار خودتونو بکنین، “یاغی باشین”! برین چیزای مختلف رو تجربه کنین. چون که خودشناسی واقعی، موقع تجربه کردن واقعی اتفاق میافته.
از روانشناسی تا ابزارهای نجاری
امین آرامش: خب سارا، خانواده میدیدن که شما بالاخره داری درس روانشناسی میخونی، برخوردشون چطور بود؟ چالش اینجوری هم داشتی بعدش؟
سارا کلهر: نه، واقعاً چالشی نداشتم. یعنی… نمیدونم چجوری بگم. یه مقدارش برمیگرده به اون دورهای که بابا و مامانم رو از دست داده بودم. اون موقع دیگه پدر و مادرم کنارم نبودن… همسرم بود، ولی براش عجیب بود. مثلاً میگفت: «تو تا پریروز میخواستی عمران بخونی، بعد گفتی کشاورزی، بعد معماری، بعد رفتی روانشناسی، حالا نجاری؟!» یعنی یهجوری جدی گرفته نمیشدم، بیشتر در حد این بود که «باشه، برو اینم امتحان کن، ببین آخرش چه میکنی.» یه حالت شک و تردید اطرافم بود، ولی نه در حدی که مانع بشه، بیشتر یه جور نگاه از دور بود که ببینیم اینم تا کجا میره.
امین آرامش: خب بعد چطور پیش رفت؟ بهمون بگو.
سارا کلهر: بعدش دیگه دو سه ماه که رفتم، مطمئن بودم که من میخوام کارگاه بزنم. اون دو سه میلیونی که داشتم رو، گرفتم یه سری ابزار خریدم. اون موقع سه میلیون خیلی بودا! یه فارسیبُر خریدم، یه اره گرد خریدم، زیر میز گذاشتم اره میزی شد. بعد پول جوشکار دادم که اومد برام کار جوشکاری رو کرد، یه سری میز و اینا برام درست کرد. پول برقکارم دادم که اومد کار برق رو برام انجام داد. یه دریل و یه پمپ باد و یه میخکوب و یه سنباده هم خریدم (البته سنباده رو بعداً با پول کارم خریدم)، منظورم یه چیزای اولیه بود.
بعد دیگه پدرشوهرمم قانع کردم که بهم یه سفارش بده. مجابش کردم که الان خیلی به نفعته که به من یه سفارش بدی، چون فقط من الان دارم ازت پول چوب رو میگیرم و ولی بعداً که کارم بگیره ازت دستمزد هم میگیرم. پس به نفعته که الان بهم سفارش بدی. و اونم با جون و دل قبول کرد. پول چوب رو به من داد. من یه تخت سنتی خیلی بزرگ درست کردم براشون که الان تو خونهشون مونده، تا ۱۰۰ سال گارانتی دادم بهشون! الان ۴-۵ سال گذشته، ۹۵ سال دیگه مونده!
من اومدم تو پروژه پایانی که باید یه چیزی درست میکردیم، اون تخت سنتی بزرگو درست کردم که اصلاً از همه کارا بزرگتر بود. بچهها چیزای کوچیکتر درست میکردن، ولی من میخواستم یه چیزی انتخاب کنم که همه چی توش باشه. و من اون تخت سنتی رو به بهترین شکل ممکن درست کردم و شد یه نمونه کار خیلی خفن برای من.
امین آرامش: در این فاصله، از اون اول شروع کلاس تا این خروجی، کلاً این پروسه چقدر طول کشید؟
سارا کلهر: ۵ ماه! کلاسمون ۸ صبح تا ۱۲ ظهر بود هر روز و من ۸ صبح میرفتم کلاس و بعضی وقتا تا سه چهار هم میموندم، مثلاً به پروژههای استادمون کمک میکردم یا بیرون اگه میرفت باهاش سر کار میرفتم بیرون. یعنی همه جوره مایه میذاشتم. یه روز در میون بچهم رو خواهرم نگه میداشت، و یه روز دیگه میرفتم خونه مادرشوهرم شب میخوابیدم که بچهم اونجا صبح زود بیدارش نکنم، صبح خودم برم کلاس. یعنی این پروسه هر روز من بود، یه شب خونه خودمون، یه شب یه جای دیگه بخوابم به خاطر این داستانی که من بتونم کلاسام رو برم.
امین آرامش: چه پشتکاری!
سارا کلهر: آره، و خب کمکم هم کردن دیگه. کمک داشتم از اطرافیانم. و اونا وقتی شوق و علاقه من رو میدیدن و میدیدن که من ازشون دارم درخواست کمک میکنم، اونام بهم کمک میکردن. یعنی اینو میخوام بگم که یک قسمت خیلی مهم از کار اینه که بلد باشی چجوری کمک بخوای. کمک خواستن خیلی مهمه. یعنی خیلیا میشینن میگن که آره ما ساپورت نداشتیم. ببین ممکن بود همین آدمایی که دور و بر من هستن و انقدر به من کمک کردن، اگه من ازشون نمیخواستم یا مجابشون نمیکردم یا بهشون نشون نمیدادم که چقدر من این رو میخوام، اونا هم خب شاید انقدر برام مایه نمیذاشتن. همه این داستانا هست. پس کمک خواستن خیلی مهمه.
امین آرامش: من دارم چند تا چیز پررنگ رو اینجا میبینم. یک اینکه خودت این جرأت رو داشتی توی مسیری بری که تهش معلوم نیست. کی تضمین کرده بود اون روزی که این بازی رو شروع کردی قراره کارت بگیره؟ هیچکی!
سارا کلهر: من حتی ۶ ماه پیشم نمیدونستم امروز الان تو این موقعیت قراره باشم. همیشه تو زندگیم از شروع نجاریم برام سورپرایز بوده.
امین آرامش: این خیلی جالبه! یعنی خودت قدرت ریسکپذیری رو داشتی، بسیار پرتلاش بودی، بعد بلد بودی از بقیه کمک بگیری. آماده بودی اگر رفتی کلی سختی داشت، بالاخره یه کاریش میکنی. این احتمالاً محصول تجربههای قبلی و زندگی زیسته قبلی و ترکیب همه ایناست که شاید اینا مثلاً به چشم نیاد. واقعاً همه اینا باعث میشه که یه همچین خروجی حاصل بشه. قبلش که چیزی بلد نبودی دیگه، درسته؟ قبل از این کلاس؟
سارا کلهر: بله، بله.
امین آرامش: ظرف ۶ ماه شما میتونی به جایی برسی، یه مهارت داری که میتونی یه خروجی داشته باشی، به درآمد برسی.
سارا کلهر: بله، بله. یه چیزایی این وسط دخیل بود. حالا نمیدونم میخواین انقدر جزئیات بدونین که بگین ۵ ماهه شروع نکردم و نکنه دید غلطی تو ذهن مردم ایجاد بشه. درست بود که بعد از این ۵ ماه، حداقل یک سال کارآموزی میکردم و یه جایی شاگردی میکردم، ولی به دلیل بچهی کوچیکم، شرایطش رو نداشتم. اون موقع ماشین هم نداشتم و نمیتونستم برم جایی کار کنم، پس تصمیم گرفتم از امکانات خودمون استفاده کنم. ما یه انبار پرتقال خیلی بزرگ تو حیاط داشتیم و من یه قسمت حدود ۵۰ متر مربعیشو جدا کردم؛ با همون جعبههای پرتقال دیوار کشیدم و اینور شد کارگاه خودم، که فاصلهش با در خونهمون فقط یه ماشین بود. اینطوری تصمیم گرفتم تو کارگاه خودم شاگردی کنم. خیلی سخت بود چون مسئولیت همه چی با خودت بود؛ خودت باید همه چیز رو یاد میگرفتی و به دست میآوردی، در حالی که خیلیها کمک میگرفتن.
بعد از اون من ابزارای بزرگ نتونستم بخرم و مطمئن نبودم که اصلاً میخوام بخرم یا نه، چون همون موقع همزمان به فکر مهاجرتم بودم. اصلاً این کارگاه نجاری “پلن B” من بود. “پلن A” من مهاجرت بود. یعنی من وقتی که نجاری رو تو فنی حرفهای شروع کردم، دیگه تصمیم قطعیمو گرفته بودم که میخوام مهاجرت کنم. بخاطر مهاجرت نجاری رو انتخاب نکردم که بگم آره تو کانادا نجاری خوبه برم نجاری یاد بگیرم. نجاری رو انتخاب کردم و خوشمم اومد، کشورمو انتخاب کردم و همون موقع هم شروع کردم به کلاس زبان رفتن.
یعنی هم کلاس زبان، هم کلاس نجاری همزمان با همدیگه پیش بردم این دو تا مسئله رو. ولی اینطوری بودم که اوکی، اومدیم اون مهاجرته نشد، مثلاً ۲ سال تلاش کردم نشد، من که نمیتونم ۲ سال دیگه از صفر دوباره شروع کنم، پس بذار همزمان اینا رو کنار هم پیش ببرم. و استادی هم داشتم که خیلی بهم راهنمایی میکرد. میگفت ببین ابزار هیچوقت ارزون نشده. بخر، واقعاً نشد. اصلاً من خودم ازت میخرم، ضرری هم نمیکنی.
از کارگاه خانگی تا مهاجرت
سارا کلهر: پلن B من نجاری بود، کارگاه خودم. همیشه میگفتم اوکی، اگه مهاجرت نشد، نجاریه رو از دست ندم. شروع کردم شاگردی کردن تو کارگاه خودم؛ چیزای کوچیک میساختم و با دستمزد کم، فقط برای یاد گرفتن. هدفم این بود که برام یه پورتفولیو و رزومه درست بشه. از اینستاگرام هم استفاده میکردم و استادم یکی دو تا کار بهم معرفی کرد. بعد اطرافیان کارای خیلی کوچیک بهم میدادن، انگار میخواستن تست کنن، مثلاً استند گل، استند نمک و فلفل. بعضی چیزا رو خودم میساختم، عکسشون رو میذاشتم، و آدمها خوششون میاومد. سفارشهای بزرگ نداشتم، جز یه تخت سنتی که میساختم و در کنارش چیزای کوچیک. دوباره پدرشوهرم رو مجاب کردم که واقعاً نیاز داشتن، یه تخت خیلی خاص و حرفهای میخواستن و بهم سفارش دادن. این شد پروژه بزرگم و در کنار اون، دوستان هم چند تا تخت و میز تحریر و اینا سفارش میدادن.
و یه سال اول من همینطوری گذشت. یعنی در حدی که فقط پول چوبم درمیاومد و یک پول تو جیبی کوچولو. خودم به آدما پیشنهاد میدادم. میگفتم من کارمو تازه شروع کردم، ممنون از اینکه بهم اعتماد کردی. من هم سعی میکنم برات بهترین کار رو انجام بدم، هم اینکه خب نفع منم هستش. و خلاصه اینطوری پیش رفت. ولی از سال دوم دیگه به درآمد رسیدم. اینو میخواستم بهتون بگم که ۵ ماهه نه، اینجوری پیش نیاد که کسی فکر کنه بعد ۵ ماه به درآمد میرسه. تقریباً دیگه از سال دوم یعنی یک سال و نیم گذشت بعد دیگه به درآمد رسیدم. سال اولی هم که به درآمد رسیدم درآمد خیلی کم بود. مثلاً فکر کن در حد همون حقوقی که من از کارخونه میگرفتم، در حد یک حقوق کارگری بود.
امین آرامش: پای حقوق کارگری میگن دیگه، درسته؟
سارا کلهر: بله. بعد از اون و از سال سوم دیگه قشنگ به درآمد رسید.
امین آرامش: خب هیچ جاش توی این دو سالی که خاکخوری یه کار رو میکردی و هنوز به درآمد خوب نرسیده بودی، هیچ جایی شک نکردی که این چه کاریه من دارم میکنم اصلاً؟
سارا کلهر: حتی یک ذره شک نکردم! خیلی جالبه. من عشق میکردم تو کارم و لذت میبردم. من اینطوری نبودم که اصلاً بگم امروز جمعهست برم استراحت یا مثلاً منتظر جمعه باشم برم استراحت کنم. هیچ وقت. یعنی انگار که استراحت من، تفریح من، همه چیز من شده بود اون کار. و با یه دوست خیلی خوبی کار میکردم، همکارام دوستایی بودن که تو فنی حرفهای باهاشون آشنا شده بودم. دیگه عشق میکردیم. “کار چیه؟ کار نکن، عشق کن!” برای ما اینطوری بود.
امین آرامش: دقیقاً ما داریم با یه “کارنکن واقعی” حرف میزنیم.
سارا کلهر: ببین، مثلاً وقتی آدما به من میگفتن «چقدر کار میکنی، یه مسافرت نمیخوای بری؟ یه تفریح نمیخوای؟» بعد میگفتم راست میگی! ولی چرا انقدر برای من قشنگه؟ واقعاً یعنی اینطوری نبود. مثلاً با رفیقم صبح چایی دم میکردیم، میریختیم تو فلاسک و میرفتیم کارگاه، کار میکردیم و عشق میکردیم، آهنگ گوش میدادیم. وای، چه روزایی بود! مخصوصاً زمستونا بخاری روشن میکردیم، اصلاً نگم برات. بعد بعضی وقتا مهمون دعوت میکردیم، بقیه دوستامون که اونام نجار بودن، پروژه میگرفتن. چون یه جوری شد که ابزار خیلی گرون شد و خیلی از بچهها دیگه نتونستن ابزار بخرن، متأسفانه. مثلاً فارسیبُر من ۲ میلیون و ۲۰۰ خریده بودم، بعد از من شد ۲۵ میلیون! یه چیز عجیبی شد. به خاطر همین من میگفتم «بچهها، پروژه بگیرین، بیاین کارگاه من انجام بدین.» بعد عشق میکردم، اونها هم میاومدن کارگاه من و انجام میدادن، و واقعاً خیلی لذت میبردن.
امین آرامش: خیلی عالی. کی شد که شما دیگه از ایران رفتی و گفتی تو ایران دیگه نمیخوام نجاری کنم، میخوام از ایران برم؟
کرونا، مسیر مهاجرت و تجربه نجاری در کانادا
سارا کلهر: سال ۹۷ که نجاری رو شروع کردم، کلاس زبانمو رفتم و آیلتسمو یه سال بعدش گرفتم و اپلای کردم برای دانشگاه. بعد کرونا شد و دانشگاه ما یک سال بسته بود، چون باید عملی بود. پذیرش گرفته بودم ولی سه ترم عقب افتاد، دانشگاه تعطیل بود و خیلیها هم که رفته بودن، بهخاطر هزینههای زندگی نمیتونستن ادامه بدن و منتظر بودن بعد کرونا برگردن. ما هم تو این یک سال دوباره چسبیدیم به کار. تو دوران کرونا کار میکردیم، زنگ میزدیم چوب برامون میفرستاد، کارگاه خودمون بودیم و جایی نمیرفتیم، همونجا کار میکردیم. واقعاً دوره کرونا برای من دوره پرکاری بود.
بعد کرونا تموم شد، سال ۹۹ دوباره برای ویزا اقدام کردم ولی ریجکت شدم. دوباره اپلای کردم سال ۱۴۰۰ و ویزام اومد، یه ماه بعدش هم اومدیم کانادا. یعنی امروز، ۲۰ سپتامبر ۲۰۲۵، و پریروز، ۱۸ سپتامبر، چهارمین سالگرد اومدن من به کانادا بود.
امین آرامش: عجب! تحصیلی دیگه، درسته؟ برا درس رفتین اونجا؟
سارا کلهر: بله بله. “کارپنتر رنوویشن” که میشه نجاری و بازسازی. و راستشو بخوای من اصلاً دیدی نداشتم که نجاری اینجا چجوریه. فکر میکردم اینجا هم نجاریش مثل ایرانه. همونطوری فرنیچر میسازیم، وسیله خونه میسازیم، با چوب کار میکنیم. با چوب گردو و بلوط و اینا کار میکنی. ولی بعد که اومدم دیدم ای دل غافل، گول خوردم! و نجاری اینجا یعنی ساختمونسازی. یعنی کانسراکشن، یعنی ساخت و ساز!
امین آرامش: اونجا که رفتی به غیر از درس خوندن، کار هم میکردی از همون روز اول؟
سارا کلهر: از همون روز اول که اومدیم، دو هفته تو قرنطینه بودیم. بعد از قرنطینه سریع رفتم خونه، تا خونه اصلیمون رو گرفتیم تقریباً یک ماه طول کشید، ولی از روزی که استیبل شدم، سه چهار روز بعدش رفتم سر کار. از ورودم تقریباً یک ماه بعدش کار میکردم تو کارگاه کابینتسازی، یه کمپانی کوچیک، چون کمپانیهای کوچیک معمولاً همه کارو انجام میدن و کسی که کار میکنه باید همه چیز بلد باشه؛ از کابینتسازی و نجاری تا رنویشن و بازسازی. تقریباً تا پایان تحصیلم اونجا بودم، درسمم تموم شد و یه هفت هشت ماه بعدش دوباره اونجا بودم. یعنی کلاً تقریباً دو سال و نیم اونجا بودم. بعدش اومدم بیرون، شرکتمو عوض کردم و رفتم یه کمپانی دیگه.
ساخت و ساز چوبی در کانادا: مزیتها و تفاوتها
امین آرامش: یعنی شما میرید توی یه سازمانی به عنوان نجار استخدام میشید؟
سارا کلهر: آره. نجاری شاخههای مختلفی داره و خیلی مهمه اینجا. به خاطر اینکه ساختمونای کوچیک تا سه طبقه همشون اسکلتشون چوبیه.
امین آرامش: چه جالب! چرا؟ این چیه مزیتش؟
سارا کلهر: چون بازگشتپذیره و تو زمان کمتری ساخته میشه، چون اینجا فصل تابستون فصل کانستراکشنه، فصل ساخت و ساز. باید سقف بالا بره، دیوارها خشک بشه، بعد تو فصل سرما میرن داخل ساختمون و سرعت کار خیلی بالاست. منابع هم در دسترستره؛ مثلاً بلوک و سیمان گرونترن نسبت به چوب، ولی چوب خیلی ارزونتره. همین ارزونی یکی از مزیتهاشه و متد کار هم متفاوته، چون آمریکا و کانادا کلاً با اروپا و ایران فرق دارن. ایران بیشتر سبک اروپا رو تقلید میکنه، البته نه همه جا؛ اروپا هم خیلی جاها با چوب میسازه.
امین آرامش: الان فرض کن که شما اونجا یه مهندس صنایع مثلاً کنترل پروژه بودی. به لحاظ درآمدی، البته که میدونم بستگی داره به اینکه تو چه سازمانی باشه ولی فرض کن تو یه شرایط تقریباً یکسان به لحاظ تجربه و اینا، اگه بخوای اینا رو با همدیگه مقایسه کنی کدوم یکی بیشتره؟
سارا کلهر: خب ببین، اینجا اگه بخوای به عنوان مهندس سر کار بری، با مدرک ایران مستقیم نمیتونی. باید یه سری سرتیفیکیتها بگیری، بهش میگن “پیانجی”، که در واقع مهندسیتو معادل میکنه، ولی گرفتنش راحت نیست. اگه موفق بشی و بتونی با اون مدرک مهندسی کار مهندسی بگیری، درآمدش خیلی بالاست. ببین، بر خلاف تصورات، اون چیزی که میگن «دکترها درآمدشون از فنیکارا بیشتره» همیشه درست نیست. خیلیها میگن نجارا اونجا از دکترها بیشتر درمیارن، نه، اصلاً اینطور نیست. دکتراها درآمد خیلی بالایی دارن و مهندسهایی که شغل مهندسی دارن و مدرک کارشناسی ارشد دارن، حقوق خیلی خوبی میگیرن.
شاید الان، بعد از چهار سال، اگه با مدرک مهندس صنایع کار میکردم، درآمدم بیشتر بود، ولی دو تا مسئله هست: اول اینکه اونقدر خوشحال نبودم و نمیتونستم اینقدر تجربه کسب کنم. الان تو تورنتوی بزرگ، تو خیلی قسمتها میگم «اوه، من اینجا کار کردم»، «اینجا رو من زدم!» این حس خیلی قشنگیه. کوچهپسکوچههای این شهر رو بلدم و این برام خیلی ارزشمنده. میدونم تو کدوم فروشگاه چی داره و چی نداره. من، شخصاً سارا، با این تجربهها خیلی لذت میبرم و اینا رو تجربه خودم حساب میکنم.
ولی مهندس صنایع شاید الان حقوقش از چیزی که من درمیارم بیشتر بود، ولی سقف داره. مثلاً حقوق مهندسی تا سالی ۱۷۰ هزار دلار بیشتر نمیشه. حالا تا پنج سال سابقه کار به اون میرسی و مثلاً تا ۲۰ سال سابقه کارت، شاید ۱۷۰ تا بشه، ۲۰۰ تا یا ۲۲۵ هزار تا. اینطوری نیست که یهو سقف نامتناهی داشته باشی. ولی تو نجاری میشه. نمیگم همه میتونن حتماً بهش برسن، ولی خیلیها این سقف رو زدهن و درآمدهایی داشتن که در حد یه دکتر بوده یا حتی بیشتر.
تفاوتهای نجار بودن: ایران و کانادا
امین آرامش: به عنوان یک خانم، نجار بودن تو ایران چه فرقی داره با کاری که الان تو کانادا انجام میدی؟
سارا کلهر: خیلی فرق میکنه، مخصوصاً اگه بخوای فعالیت اینستاگرامی داشته باشی. اول اینو بگم که هدفم از فعالیت تو اینستاگرام این بوده که آدما ببینن، شاید هنوز کسایی باشن که ندیدن یه دختر میتونه نجار بشه. یه دختر کوچولویی که گوشی مامانشو گرفته و داره نگاه میکنه، یهو ببینه یه دختری داره نجاری میکنه و این بیاد جزو آپشنهاش، چیزی که خودم نداشتم. حتی یه دختر ۱۸ ساله یا یه خانم ۴۰ ساله ببینه که میشه و حتی آقایون ببینن که خانما هم میتونن.
چون من خیلی پیام اینطوری میگیرم که «اوه، ما نمیدونستیم اصلاً وجود داره»، در صورتی که ما یک عالمه دختر نجار و خانم فنیکار داریم تو ایران. ولی میگن «اوه، ما اصلاً تو عمرمون ندیده بودیم». من این حرفو خیلی زیاد میشنوم، نه یه بار دو بار. هدفم از فعالیت تو اینستاگرام همینه و خیلی هم خوشحالم، ولی… یه حرفای ناجوری هم از سمت هموطنام و کسایی که تو ایران هستن میشنوم که کاملاً تفاوتش با اینجا مشخصه.
امین آرامش: چه حرفهایی مثلاً؟
سارا کلهر: ببین، از ایران خیلی حرفای زشتی میزنن. جامعه زنستیز و مردسالار تو این وقتا کاملاً خودش رو نشون میده. بله، هستن آدمایی که ساپورت میکنن و اصلاً نادیده نمیگیرم، ولی انرژی منفی همیشه اثرش شاید پایدارتر و بیشتره. برمیگردن میگن «تو رو چه به ابزار؟» یا «تو برو آشپزخونه نظر بده، چرا درباره ابزار نظر میدی؟» میگن «آره، خودت کار نمیکنی، بقیه برات کار میکنن، تو پُزشو میدی.» یا «حالا بیا فلان کارو بکن، فلان کارو اگه کردی، پله پیچ خم فلان رو زدی، بعداً اسم خودتو بذار نجار!» اینا واقعاً چیه؟
من خیلی از این حرفا میشنوم، نه فقط من، خیلیا میشنون. در صورتی که منِ سارا تو ایران مهندسیمو گرفتم، مدرک زبانمو گرفتم، پذیرشمو گرفتم، ویزامو گرفتم، اومدم کانادا، دو سال درس خوندم و در کنارش کار کردم. بعدش رفتم تو یه شرکت بزرگتر، دو سال دوباره کار کردم و الان کارمند رسمی هواپیمای فرودگاه، بزرگترین فرودگاه کانادا، به عنوان نیروی تعمیرات و نگهداری شدم به خاطر سابقه کاری که داشتم. بعد مثلاً یه کس دیگه میاد اینجوری تو رو به خاطر اینکه دختر هستی زیر سؤال میبره یا حرفای زشتی میزنه؟ خب، من فقط بلاک میکنم این آدما رو.
بعضی وقتا دربارهش ویدئو میسازم که یه ذره فرهنگسازی بشه. ولی واقعاً خیلی نگاهها زشته، خیلی نگاهها بده. یعنی اینطوریه که «برو تو آشپزخونه، کاراتو بکن، بچتو نگهدار، چای دم کردن بلدی، فلان کار بلدی.» به کسی چه ربطی داره؟ اگه من آشپزی بلدم یا نه، علاقهام هرچی هست، شوهر دارم یا ندارم، بچه دارم یا ندارم، به کسی چه ربطی داره؟ مگه من آقاییو زیر سؤال میبرم که مگه نیستن آقاهایی که بلد نیستن یه لامپ عوض کنن؟ زیادن. مگه ما به عنوان خانما میایم شما رو زیر سؤال میبریم؟
امین آرامش: و در کانادا چه دیدگاهی وجود داره؟
سارا کلهر: ولی اینجا به عنوان یک افتخار هستش. اگه تو خیابون به صورت رندم کسی ازم بپرسه چه کارهای، میگم «نجار». میگه «واو! ریلی؟» یعنی یه طوری بهم میگه «تو خیلی سختکوشی! پس تو خیلی قابل احترامی! پس تو خیلی… به تو افتخار میکنم!» دقیقاً دیدش اینطوریه: «پس تو خیلی هنرمندی!» ولی مثلاً تو ایران اینطور نیست. «آخه نجاری؟» یه طوری انگار کارگر رو پست میدونن، کارگری رو کوچیک میدونن و نجاری رو زیر نظر کارگری میبرن، شغل پست و کوچیکه. ولی اینجا اصلاً چنین دیدی نداریم.
حتی توی مصاحبهای که داشتم، گفتم شش مرحله مصاحبه رفتم. تو مرحله آخر واسه همین فرودگاه، ازم پرسید چی میشه اگه کسی سر کار بخواد مسخرهت کنه، یه جورایی بگه «آره، دختری، تو نمیتونی این کارو انجام بدی» یا هر جوری بخواد تو رو زیر سوال ببره، تو چی میگی؟ یه کم فکر کردم و گفتم «من بارها تو این موقعیت بودم، چی جواب بدم؟» بعد گفتم «آی دونت کِر! من اهمیتی نمیدم!» فقط همینو جواب دادم و برگشت بهم گفت «بهترین جوابی که میتونستم ازت بگیرم همین بود.» خیلی خوششون اومده بود از اینکه این حرفو زدم، ولی اونا نمیدونن من با چه چیزهایی هر روز سر میکنم! آدمه میاد، خیلی راحت همین امروز قبل از این، باز کردم، بهم گفت «برای چی میای اینستاگرام اینا رو میذاری؟ ویدئوهات رو که حرف بخوری! اینستاگرامتو ببند، برو کاراتو بکن!»
امین آرامش: خب یه بخشیش هم به خاطر اینه که آدمها تو شبکههای اجتماعی خیلی بیرحمان. یعنی همون آدم، اگه شاید تو خیابون رودررو ببینه، این حرفها رو نمیزنه، اما آنلاین کاملاً بیرحم و بینزاکت عمل میکنن.
سارا کلهر: اینو قبول ندارم. بیرحم نیستن، تو اون فضا خود واقعیشون رو نشون میدن. توی مستقیم، اگه بیان، مثلاً بیان جلوی زنشون به یه زن دیگه بگن که “برو بچتو نگهدار”، شاید خیلی وجهشون خراب بشه. ولی تو مجازی، مثلاً با یه اکانت فیک، تمام اون عقدههای فروخوردهشون رو نشون میدن و واقعیت جامعه رو هم نشون میدن. نمیشه اینو انکار کرد. این قضیه واقعیه. بله، خیلی هم آدمای با شخصیت هستن که تشویق میکنن، خیلی زیادن، ولی اونا هم خیلی زیادن.
امین آرامش: موافقم. حتی اینایی که میخوان اصطلاحاً انرژی منفی بدن، خیلی هم با پشتکارن! یعنی طرف اومده زیر چند قسمت مختلف پادکست یه چیز منفی نوشته! داداش، تو چقدر پیگیری؟ ول کن خب! از پادکست من خوشت نمیاد، برو دیگه!
سارا کلهر: من واقعاً واقعاً خیلی خوشحالم چون میگم فضای خوبی دارم تو اینستاگرامم و یه جورایی با خیلیا رفیقم، با فالورام یه رنگیم، با همدیگه خیلی خوبیم. اینایی هم که این حرفا رو میزنن یه بار میان یه چیزی مینویسن و من چون بلاک میکنم، خیلی فیلتر میشن دیگه. اینو میخوام بگم که من خیلی هم ساپورت میگیرم. اصلاً این حمایتهای آدما خیلی وقتا سوخت من میشه، انرژی من میشه. یا مثلاً یه وقتی یک مامانی پیام داده بود، گفته بود “صدای دختر منو گوش کن!” از دخترش فیلم گرفته بود وقتی که دخترش حواسش نبود. یه دختر شش ساله که فقط دوست داشت هر روز ویدیوهای منو نگاه کنه و به مامانش میگفت “من بزرگ شدم میخوام مثل سارا بشم!”
ببین، من نمیخوام رول مدل باشم، نمیخوام الگو باشم، هیچوقت نیستم، هیچکدوم از اینا. ولی یه دختر شش ساله داره میبینه که میتونه یکی از آپشنهاش این باشه، ذهنش باز میشه. به مکانیکی میره، به بنایی میره، به نقاشی میره، به همه چی ذهنش باز میشه دیگه. شاید هیچکدومم انتخاب نکنه، ولی ذهنش باز میشه و من این هدفم بوده.
امین آرامش: منم به عنوان کسی که دو تا دختر دارم، واقعاً تشکر میکنم از اینکه این کارو داری میکنی. جدی میگم. یعنی واقعاً کار ارزشمندیه از این منظر که چون دقیقاً مثل همین چیزی که خود شما هم وقتی دیدی که دو تا آدم مثل نگین و شقایق رفتن استودیو آن رو راه انداختن، تازه این گزینه برات جدیتر شد. داری گزینههای آدما رو بیشتر میکنی. به آدما داری جرأت میدی. این کار واقعاً کار ارزشمندیه. دمت گرم و همچنان ادامه بده، خیلی هم کار خوبیه.
برنامههای آینده و چالشهای یک مادر شاغل
امین آرامش: خب بریم سراغ چند تا سوال آخرمون. برنامهی آینده چیه؟ پنج سال دیگه فکر میکنی که داری چیکار میکنی؟ مثلاً کارگاه خودتو داری یا چی؟ بهش فکر کردی؟
سارا کلهر: آره بهش فکر کردم. همیشه برای من آینده سورپرایز بوده و همیشه خدا رو شکر بهتر از اون چیزی که فکر میکردم پیش اومده. از ابتدای اینکه نجاریو شروع کردم، هیچوقت شش ماه بعدش فکر نمیکردم توی اون نقطهای که اون موقع هستم. مثلاً فکر کنم شروع کرده بودم، اومدن از صدا و سیما با من مصاحبه کرده بودن. چند وقت بعدش اومدن یه مستند ساخته بودن و چند صد بار تو تلویزیون پخش شده بود، مستند بود دیگه، درباره زندگی من بود. من همین طوری هی پیش میرفتم، سفارش میگرفتم، شلوغ میشدم، نیرو اضافه میکردم. اینطوری بودم که هیچوقت پیشبینی نمیکردم. یعنی من تو همون موقع نگاه میکردم میگفتم “وای، شش ماه پیش من هیچوقت فکر نمیکردم امروز تو این نقطه باشم!”
الانم همینطوریم. شش ماه پیش من فکر نمیکردم الان کارمند فرودگاه کانادا باشم و این کارو بکنم. و یه برنامههای طولانی مدتی تو ذهنم هست. خب قطعاً من پنج سال دیگه، درآمدم باید به یه حدی که میخوام باشه. دستاوردهایی که دارم دوست دارم. حتماً یک برندی برای خودم داشته باشم. حالا دقیقاً محصولشو الان مشخص نکردم، یه سری گزینهها دارم. کارگاهم حتماً باید داشته باشم، یه تعدادی نیرو باید داشته باشم.
امین آرامش: الان فکر کنم کارگاه خودتو داری دیگه؟ این پشت کارگاه خودته دیگه؟
سارا کلهر: آره. منظورم اینه که یه کارگاه خیلی بزرگتر.
امین آرامش: مجدد داری چیکار میکنی الان تو خونه؟ الانم همینجوری خودتم قبول میکنی پروژه انجام بدی؟
سارا کلهر: آره آره. کارای چوبی میکنم. شلف و پنل و میز وسط، کافی تیبل و بورد درست میکنم. یه ذره کارای خاص انجام میدم.
امین آرامش: از کجا این پروژهها رو میگیری؟
سارا کلهر: همه از اینستاگرام بوده راستش. مدتی درگیر کارهای مختلف بودم، هنوز تبلیغی نکردم زیاد براش. این پروژههایی که میگیرم همه همین فالورای خودمن تو این شهر.
امین آرامش: آها! یعنی در کنار اینکه به عنوان کارمند توی مجموعه دیگه داری کار میکنی، پروژههای شخصی خودتم داری انجام میدی؟
سارا کلهر: آره آره. این قضیه از اولش همینطوری بوده. یعنی هر جا که کار میکردم میگفتم من یه زمانی رو برای پروژههای خودم دارم و انجامشون میدم. همیشه هم خیلی استقبال میکردن و همکاری میکردن.
امین آرامش: چه جالب! بین مادر بودن و انقدر کار کردن، اینا رو چه جوری هندل میکنی؟
سارا کلهر: ببین خب قطعاً یه سری خوبیایی داره، بدیهایی هم داره، حالا من میگم بدی، شاید به خاطر اون نقشی که توی ذهن ما از نقش مادر شکل گرفته باشه. باید در واقع از پسرم بپرسیم. من هر چند وقت یه بار ازش میپرسم. شاید نتونم همیشه تو خونه پیشش باشم. شاید مجبورم براش خیلی وقتا معلم خصوصی بگیرم به جای اینکه خودم باهاش درس و کار کنم چون وقت نمیکنم. ممکنه نتونم باهاش پلی استیشن بازی کنم، خیلی دوست داره. ولی از اون طرف هم، رایان همیشه مثلاً اینطوریه که وقتی میره مدرسه، میخواد توی جمع جدیدی بره، جزو جملههای اولیهش بعد از اینکه خودشو معرفی میکنه میگه “میدونی مامان من نجاره!”
یه حس غروری داره و اینطوریه که “تو خیلی قراره پولدار بشی!”. یه چیز واضح و مبرهنیه براش این قضیه. و کلاً خیلی دید مثبتی داره. و من وقتایی که خسته از سر کار میام، همیشه میاد منو بغل میکنه و به من میگه که “مامان میدونم خیلی داری سخت کار میکنی و ما ازت ممنونیم.” این جملهها رو میگه. حالا تو مدرسه بهشون یاد میدن یا حالا هرچی، اینا رو همیشه به من میگه و میگه “من میبینم که تو چقدر داری سخت تلاش میکنی.” بعضی وقتا میگه مثلاً “من بهت افتخار میکنم.” از این حرفا رو میشنوم ازش. و وقتی اینا رو میشنوم، میگم “اوکی! پس کارم درسته.”
امین آرامش: چقدر خوب! چقدر خوب!
سارا کلهر: ولی سخته. نمیخوام سختیشو زیر سوال نبرم. کم گفته باشم از سختیش. خیلی سخته. مثلاً واسه من اینه که دوست دارم بچم غذای بیرون زیاد نخوره، تو خونه غذا درست کنم. خب اینا همه برام چالشه. صبح زود باید پاشم یا آخر شب با خستگی غذا درست کنم. نمیدونم محیط خونه دوست دارم یه جورایی گرم باشه. هندل کردن همه اینا با همدیگه واقعاً سخته. مخصوصاً اون تایمی که دانشجو بودم، خیلی خیلی سخت بود. پوستم کنده شد تو اون دوران. هم خودمون جدید بودیم، هم رایانم تو مدرسه جدید بود. خیلی سخت بود. حالا الان یه ذره بزرگتر شده، یه سری کاراشو خودش میکنه، یه ذره بهتر شده. ولی واقعاً سخته. گفتم شاید کم گفته باشم سختیشو. نمیخوام خیلی گوگولی مگولی نشونش بدم، سخته.
امین آرامش: اصلاً جمع این علاقه زیاد به کار و یک نقش والد بودن واقعاً سخته. اینو من خیلی میفهمم. مخصوصاً که حالا خیلی تو اطرافیانم یه همچین چیزی پذیرفته شده نباشه که میگه “آقا روز تعطیله دیگه!” مخصوصاً ما تو ایران تعطیلی وسط هفته خیلی داریم. خب من معمولاً اینا رو یادم میره که مثلاً روز دوشنبه هم به یه دلیلی تعطیله. و اینجوریه که من روز دوشنبه میرم سر کار. میگم “بابا من کلی برنامه ریختم برای اون روز! کلی کار داریم و اینا!” و اینجوریه که مثلاً اعضای خانواده هم خب یه جوری اونام شاید تا حدی حق دارن دیگه. خلاصه داستان داستان عجیب و سختیه. اینو منم حسابی تأیید میکنم.
سه ویژگی کلیدی برای موفقیت
امین آرامش: سه تا ویژگی یا مهارت بگو که نقش کلیدی داشته که شما اینجا باشی و این دستاوردها رو داشته باشی.
سارا کلهر: مهمترین ویژگی من که فکر میکنم خیلی تأثیر داشته واسه من این بود که “من کنسلی ندارم!” کلاً کنسل نمیکنم. یعنی اگه امروز یه برنامهای بذارم که امروز باید برم فلان جا چوب بخرم، حالم خوب نباشه، مریض باشم، نمیدونم، برنامه پیش بیاد، من اون کار رو میکنم. اگه قراره یه کلاسی برم، در هر شرایطی اون کلاسو میرم. اگه قراره برم یه پروژهایو ببینم، خیلی جاها اشتباه کردم، خیلی جاها این منو اذیت کرده، به ضرر خودم کار کردم. یادمه یه بار من با کرونا رفتم برای یه کاری کارگاه خودم چون نمیخواستم بدقول بشم. یه ویدئویی وایرال شده بود میگفت “تو شادی انجامش بده، تو غم انجامش بده. وقتی ناراحتی انجامش بده، وقتی هیجانزدهای انجامش بده، وقتی سوگواری انجامش بده.” من تو همه اینا انجامش دادم. این خیلی به من کمک کرد.
امین آرامش: خب این یک. دیگه چی؟
سارا کلهر: دومیش… بخوام بگم اینکه من خیلی زود ناامید نمیشم. یعنی از اینایی نیستم که یه بار یه کاریو خراب کنم بذارمش کنار بگم “این دیگه مال من نیست.” سخت ناامید میشم. یعنی یه ذره پوستم کلفته.
امین آرامش: تو ذهنت مگه یه همچین چیزایی نداری مثلاً تو ذهنت بیاد بگی تو از پسش برنمیای؟ یه همچین نداهای درونی نداری؟
سارا کلهر: دارم! من گفتگوی درونی خیلی دارم. ساکتشون میکنم. مثلاً میگن “اَه! بیعرضه!” اینم خیلی به من میگن: “تو چقدر گاوی!” من خودم خیلی به خودم میگم. یا یه چیزی خراب میشه یا بعضی وقتا اینجوری شده دو دست اینجوری زدم تو سرم ولی بعد اینطوریم که زود ازش فاصله میگیرم.
امین آرامش: دقیقاً چه جوری ازش فاصله میگیری؟
سارا کلهر: من معمولاً وقتی گیر میکنم، یه لحظه فاصله میگیرم و با خودم میگم: “خب، بدترین حالتش چیه؟ اگه الان کلاً این کار خراب شده باشه چی میشه؟” بعد خودم جواب میدم: «خب، یه چوب دیگه میگیرم و دوباره از اول میسازم.» بعد دوباره به خودم میگم: “خب اگه دوباره ساختم و باز خراب شد چی؟” میگم: “زنگ میزنم یکی که بلده، میپرسم چطور باید انجامش بدم.” باز به خودم میگم: “اگه حتی کسی رو هم پیدا نکردی چی؟” میگم: “خب نهایتش چند بار دیگه امتحان میکنم، تا بالاخره درست میشه.” یعنی من همیشه بدترین سناریو رو برای خودم تصور میکنم، اما وقتی تا تهش میرم، میبینم حتی اون بدترینش هم چیز ترسناک و غیرقابلجبرانی نیست.
یه جورایی همیشه به خودم میگم: “بدترین حالتش رو تصور کن، برو تا تهش. بعد که بهش فکر میکنی میبینی اونقدرا هم وحشتناک نیست.” یه بار یه سفارش داشتم که باید میبردمش بابلسر، در حالی که خودم چالوس بودم و کار هم کلی بزرگ و سنگین بود. همه مراحلش خیلی قشنگ پیش رفته بود و فقط رنگکاری آخرش مونده بود. من همیشه رنگکاری رو خودم انجام میدادم و اینبار خواستم یه رنگ جدید امتحان کنم، اما چون قلقش دستم نبود، خراب شد. رنگ اصلاً خوب درنیومد.
انقدر حالم بد شده بود که انگار دنیا روی سرم خراب شده. چندتا نقاش آوردم، نظر دادن، اجرا کردم درست نشد. به چند تا نجار و استادکار دیگه هم گفتم، باز درست نشد. دیگه داشتم روانی میشدم. به مشتری زنگ زدم و فقط گفتم: «ممکنه فردا نتونم بیارم، اوکیه؟» گفت: «آره، اشکالی نداره.» حتی وانت هم رزرو کرده بودم برای حملش. بعد نشستم با خودم فکر کردم و گفتم: «سارا، بدترین حالتش اینه که این قسمت رو باز میکنی، یه بار دیگه رنده میزنی و از نو میسازی. نهایتش یه روز بیشتر کارت طول میکشه.» همونجا آروم شدم.
وقتی ذهنم آروم شد، دوباره همه چی رو تحلیل کردم. با یه نقاش مشورت کردم، گفت یه دست کت آخر رو بزن روش. همون کار رو کردم و نتیجه باورنکردنی شد. رنگش انقدر زیبا و تمیز شد که وقتی با وانت بردمش، صاحبخونه از طبقه بالا گفت: «وای چه رنگی!» یعنی آخرش بهترین نتیجه ممکن شد.
امین آرامش: چقدر این نگاه جالبه! چون توی کار همیشه پیش میاد که انجامش نمیدی یا همونجوری که میخواستی درنمیاد. بالاخره بخشی از مسیر یادگیری همینه؛ یه تیکهای ازش شکست خوردنه. اما چیزی که خیلی مهمه، همین مدیریت گفتوگوی درونیته. تو عملاً به خودت میگی خب اوکی… بدترین حالتش چیه؟ اونم یه جوری قابل حل شدنه.
و همین باعث میشه نترسی و ادامه بدی.
سارا کلهر: من دقیقاً همینطوریام. با خودم میگم: خب، بدترینش چی میشه؟ بعد میبینم تهش هم باز قابل حلّه. یه جورایی به خودم میگم: “ساکت شو ای ندای درونی که داری میگی تو از پسش برنمیای!” من تو زندگیم اونقدر چالش رد کردم، از سن خیلی پایین، که مدام مجبور بودم مسئلهها رو خودم مدیریت کنم. همهی آدمها سختی دارن، ولی برای من اون حجم از تجربه باعث شد کمکم عادت کنم به این مدل نگاه که “اوکی، اینم حل میکنی. یه کاریش میکنی.”
همین تجربههای مختلف، همین آزمونوخطاها، واقعاً روی اعتمادبهنفسم تاثیر گذاشته. باعث شده باور کنم که حتی اگر چیزی سخت یا غیرمنتظره باشه، باز آخرش یه راهی براش پیدا میکنم. میدونی؟ همین خودش یه جور پشتوانهست.
امین آرامش: عالی عالی. یک اینکه “کنسلی ندارم”، دو اینکه وقتی ناامید میشم یا وقتی یه کاری نمیگیره، بلدم چجوری حلش کنم. دیگه چی؟
سارا کلهر: بله. انگار همه چی تو دل همدیگهست دیگه. مثلاً اگه بگم سختکوشی، سختکوشی هم جزو اونا میشه. من واقعاً آدم سختکوشیم و زیاد تلاش میکنم.
امین آرامش: تو ارتباطات انسانی چی؟
سارا کلهر: آدم قابل اعتمادیام، و این فقط حرف نیست. خیلیها بهم گفتن و خودم هم میدونم. از ۱۳-۱۴ سالگی کار کردم؛ از پرستاری بچه گرفته تا فروشندگی، بازاریابی، و حتی کار کردن توی کارگاه کابینتسازی (البته به عنوان فروشنده). تو هر محیطی که بودم، آدمها خیلی سریع این حس رو میگرفتن که میتونن بهم اعتماد کنن و همین رو هم همیشه به عنوان فیدبک بهم برمیگردوندن.
اونجا بود که فهمیدم دلیلش اینه که وقتی حرف میزنم، واقعاً از دلم میاد و نیت اولم کمک کردنه، نه فروختن یا منفعت گرفتن. برای همین حرفهام میشینه روی دل آدمها. و از اونجایی که این همون “خود واقعی” منه، برای بودنش هیچ زور یا تلاشی نمیکنم؛ طبیعیه، جاریه.
واقعاً پیش اومده که حتی به خاطر صداقت، از انجام یه پروژه صرفنظر کنم. مثلاً یه مشتری داشتم که میخواست توی یه تورفتگی دیوار براش دکور بزنم. بهش گفتم: “ببین، اگر فقط همین قسمت رو کار کنم و اون طرفی که تلویزیون روشه دستنخورده بمونه، کار زشت درمیاد. باید هر دو طرف رو با هم بزنی تا فضا یکپارچه باشه.” گفت بودجهاش برای کل کار کافی نیست. من هم گفتم: “پس الان انجامش نده. صبر کن وقتی تونستی هر دو بخش رو با هم بزنی، اونوقت انجام بده. چون اگر جدا جدا بزنی، خراب میشه و ارزش کار از بین میره.”
و واقعاً هم پروژه رو انجام ندادیم. میتونستم فقط کار رو بگیرم، حرفی نزنم و همون تیکه رو بزنم، پولشم بگیرم و برم. اما میدونستم نتیجهاش خوب نمیشه و بعداً صاحبخونه هر بار نگاهش میکنه حس بد میگیره. و من نمیخواستم کاری تحویل بدم که خودم بهش افتخار نمیکنم. این نگاه رو هم همیشه دارم: اگر اون آدم واقعاً بخواد یه کار درست انجام بده، دوباره برمیگرده پیش من. و اگر هم برنگشت، اشکالی نداره. روزی هر کسی دست یه نفر دیگهست. همه چیز قرار نیست سهم من باشه.
امین آرامش: چه نگاه جالبی!
سارا کلهر: من واقعاً آدمها رو دوست دارم. کمک کردن بهشون برام یه بخش خیلی مهم از هویت منه. حتی وقتی چیزی میخوام بفروشم، خوشحالیِ من اینه که اون محصول واقعاً به دردشون بخوره، بهشون کمک کنه. برام فقط فروش مهم نیست؛ مهم اینه که حس کنم نتیجهاش به زندگی اون آدم اضافه کرده.
امین آرامش: فکر میکنم هرچقدر شما مهارت فنی داشته باشی، اونها یه طرف قضیهان. چیزی که واقعاً تأثیر داره، توانایی برقراری ارتباط انسانی خوبه. نمیدونم شما چقدر با این موافقی، ولی به نظرم همین مهارت ارتباطی خیلی توی هماهنگی کار، گرفتن پروژه و اعتمادسازی اثر داره. حتی اگر کسی توش ضعیفه، به نظرم باید بره یاد بگیره. مثل همونطور که نجاری یا مهارتهای فنی دیگه رو یاد گرفته، این هم قابل یادگیریه و خیلی مهمه.
سارا کلهر: نمیدونم… من همیشه تو همدلی و درک نیازهای آدمها خیلی خوب بودم، اما تو فروش مستقیم، یعنی اینکه بخوام به کسی بگم “بیا اینو از من بخر، این به دردت میخوره” چندان قوی نبودم. برای همین یه کورس فروش برداشتم و الان تمومش کردم. خیلی چیزا یاد گرفتم؛ اینکه چطور بیشتر به آدمها کمک کنم و با چه دیدی میتونم ارزش واقعی ارائه بدم.
یه چیز دیگه هم هست: من اشتیاق زیادی برای یادگیری دارم. همیشه قلب و ذهنم برای یادگیری چیزای جدید بازه و غرورم نمیگذاره بگم “من اینو میدونم، نیازی به یادگیری نیست.” خجالت نمیکشم که بگم “نمیدونم” یا سرچ کنم، یا هر جا لازم باشه برای کارم یاد بگیرم. و معمولاً سریع یاد میگیرم و به کار میگیرم.
نامهای به سارای ۱۸ ساله
امین آرامش: عالی. به عنوان آخرین سوال، با سارای ۱۸ ساله حرف بزن. بهش میگی چه کاریو بکنه یا نکنه؟
سارا کلهر: قطعاً بهش میگم تو انتخاب رشته دانشگاه بیشتر دقت بکن. شاید انتخابهای بهتری از صنایع وجود داشته باشه، پس باید بیشتر بشناسی. شاید اصلاً نخواستی بری دانشگاه، یا مسیرت چیزای دیگهای باشه. یه چیزی که همیشه به خودم میگم و به دیگران هم میگم اینه: “زندگی تو یه مسابقه نیست، عقبتر نیستی از کسی.”
من خودم تا ۲۳-۲۴ سالگی این طرز فکر رو داشتم. باور میکنید؟ یه چکلیست داشتم! واقعاً مرورش میکردم: “لیسانسمو گرفتم، ازدواج کردم، سر خونه و زندگیم هستم، جوانترین مهندس کارخونهام…” و همه اینها رو مثل افتخارات شخصی حساب میکردم. تا اینکه یه روز دیدم یکی دیگه از من جوونتر استخدام شد و یهو فهمیدم: “اوکی، یکی از این لیست افتخارات خط خورد.” اون موقع بود که فهمیدم خیلی از چیزایی که بهش افتخار میکردم، واقعاً دست خودم نبوده. واقعاً چی بوده اینا؟
یه بار یه مسیج گرفتم که نوشته بود: “یکی تو ۲۰ سالگی ازدواج میکنه، یکی دیگه تو ۴۰ سالگی. هر کسی زمان خودش رو داره و زندگی مسابقه نیست.” اون لحظه بود که یهو گفتم: “آخیش! راست میگه، مسابقه چیه؟” بعد حس کردم باید به خودم، سارا ۱۸ ساله، این حرفها رو میزدم. اون موقع واقعاً سردرگم بودم؛ نمیدونستم چه دانشگاهی برم، چه رشتهای بخونم، آیندهم چی میشه. پر از استرس و نگرانی بودم چون بلندپرواز بودم و میخواستم خیلی چیزا رو به دست بیارم، ولی هیچ نقشهای نداشتم و همین نداشتن برنامه باعث اضطراب و تنش میشد.
بهش میگم: “آروم باش. اول از همه، خیلی چیزای خوب قراره تجربه کنی. با همین پشتکاری که داری و همین فرمونی که داری، به جاهای خوبی میرسی. زندگی مسابقه نیست؛ یه سال دیرتر لیسانست رو بگیری هیچ اتفاقی نمیافته. ۲۲ سالگی یا ۷ ترمه دانشگاه رو تموم نکنی هیچ اتفاقی نمیافته. ۱۰ ترم بخونی به جای ۸ ترم، هیچ اتفاقی نمیافته. ۱۸ سالگی نری دانشگاه و ۲۰ سالگی بری، هیچ اتفاقی نمیافته.”
بعدش میگم: “سعی کن انتخاب رشتهت رو آگاهانهتر انجام بدی. یه ذره ریلکس باش، تجربه کن و با آرامش جلو برو. کاری که داری انجام میدی، راه درسته.” یه چیز دیگه هم میگم: “مامان و بابا رو هم برای یه سفر خانوادگی با هم ببر، چون بعداً خاطرهش تو دلت میمونه.” همینطوره، خیلی بهش قوت قلب میدم. سارا ۱۸ ساله هر کاری از دستش برمیومد، هر امکاناتی که داشت، انجام داد. حتی شاید فراتر از امکاناتش هم تلاش کرد. فقط ازش تشکر میکنم.
امین آرامش: و من واقعاً میخوام تشکر کنم. مرسی. بدون هیچ تعارفی میگم، اینکه یه آدم علیرغم تمام فشارها و انرژی منفی که دریافت میکنه، باز هم ثابتقدم میمونه و کارش رو ادامه میده، خیلی ارزشمنده. اینکه انقدر غم و دغدغهی آدمها رو میگیره و فکر میکنه: “کاری که دارم انجام میدم چه تأثیر مثبتی داره، مخصوصاً روی جامعه دخترای ایران که همه میدونیم تحت چه شرایطی بودن و هستن” واقعاً ارزشمند و الهامبخشه.
دمت گرم و خیلی ممنونم بابت این گفتگو. من هر سوالی که داشتم پرسیدم، اما اگر چیزی هست که آخرش لازمه گفته بشه و من نپرسیدم، خوشحال میشم بگی.
سارا کلهر: یه چیزی فقط میخوام بگم: از آرزو کردن نترسین. از اینکه چیزی تو دلتونه و با تمام وجود میخواین، نترسین. از خواستن نترسین، چون ما هیچوقت نمیدونیم مسیر رسیدن بهش چه شکلیه یا از چه راهی قراره برسیم. من هفت سال پیش که نجاری رو شروع کردم، هیچوقت فکر نمیکردم هفت سال بعد سارا کجا باشه، چه کاری انجام بده و از چه راهی. حتی روزی که دوستم بهم گفت: “به کانادا فکر کردی؟”، اصلاً فکرشم نمیکردم. گفتم: “کانادا؟ ما رو چه راهی میبره؟”
واقعیت اینه که لازم نیست همه مسیر رو بدونی. همین که بخوای، مسیر کمکم برات روشن میشه، قدم به قدم. تو زندگی من، بیشتر از سه-چهار قدم جلو رو نمیدیدم. همیشه انگار قدمها تو مه بودند؛ فقط قدم جلویی رو میدیدم و میگفتم: “اوکی، این قدمو برمیدارم.” قدم به قدم جلو میرفتم و کمکم همه چیز واضح میشد.
من هر روز برای هدفم حداقل یه تلاشی میکردم. این یه عهدیه که از روز اول بستم: هر روز باید برای هدفم کاری انجام بدم، یه قدم بردارم. حتی روزهایی بود که حالم بد بود و نمیتونستم کاری انجام بدم، یا شرایطی پیش میاومد که فقط تو گوگل سرچ میکردم و دربارهش میخوندم یا یه سؤالایی برام پیش میاومد. با این حال، زنجیره تلاشمو قطع نمیکردم. هر روز، حتی کوچکترین تلاش، ادامه مسیر بود.
امین آرامش: عالی، عالی! امیدوارم بازم خبرهای خوب برامون داشته باشی. من که پیگیر صفحهت هستم و مطمئنم کلی اتفاق خوب میفته. مرسی بابت این گفتگو، خسته نباشید.
سارا کلهر: ممنونم. مرسی. خدانگهدار.
پیشنهاد میکنیم تماشای این گفتگوی جذاب رو در یوتیوب از دست ندید:
مسیر سارا کلهر، از تردیدها و تغییر رشتههای متعدد تا رسیدن به عشق واقعیاش در نجاری، پر از درس و بسیار الهامبخش بود. شما هم تجربهای شبیه سارا دارید؟ یا در مسیر پیدا کردن “کارنکن واقعی” خودتون هستید؟