در قسمت قبل، بخش اول گفتگو با مصطفی الهیاری رو داشتیم. تو این قسمت، حرفامون از داستان زیلینک شروع میشه و میرسه به موچت، هوش مصنوعی و کلی چیزای دیگه. اگه هنوز قسمت اول رو نخوندید، پیشنهاد میکنم اول برید سراغ اون، بعد اینجا ادامهش رو بخونید.
ادامه گفتگو با مصطفی الهیاری
امین آرامش: خب، به نظرم وقتشه بریم سراغ زیلینک. فکر میکنم بزرگترین پروداکتی که ظرف این سالها ساختی، زیلینک بوده. اون لحظهای که ازش جدا شدی، چند تا یوزر داشت؟
مصطفی الهیاری: من هیچوقت بهصورت عمومی و رسانهای نگفتم که از زیلینک اگزیت کردم. شاید اینجا اولین جایی باشه که دارم میگم. دلیلشم اینه که تا یه مدت طبق قرارداد و قوانین حفظ محرمانگی، نباید میگفتم. از یه جایی به بعد هم، اتفاقات تلخی توی کشورمون افتاد که باعث شد احساس کنم فضا مناسب نیست.
حقیقتش، یه چیزی که میدیدم و حتی یه رسالتی که تو خودم حس میکردم این بود که کلاً اگزیت توی اکوسیستم ما خیلی کم اتفاق میافته. یعنی اگه این چند سال رو نگاه کنیم، تعداد اگزیتها از انگشتهای یک دست کمتره و خب این اتفاق خوبیه که یه کمپانی خیلی بزرگتر بیاد و یه استارتاپ رو اَکِوایر کنه و بگه: «من میخوام اهدافم رو با تو ببرم جلو.»
امین آرامش: اساساً این همون حلقهی مفقودهایه که میتونه آدمها رو به کارآفرینی ترغیب کنه. آدمها چرا بیزینس میزنن؟ ویژن، دغدغه و همهی اینا سر جای خودش. ولی خیلی از بیزینسها ماهیتشون اینه که بعد از یه مدت طولانی تازه به سود میرسن. حالا طرف یه ارزشگذاری هم داره، ولی نمیتونه سهمش رو بفروشه، نمیتونه توی بورس عرضه کنه، نمیتونه یه کارآفرین سریالی بشه. طرف عاشق خلق کردنه! وقتی این زیرساخت وجود نداشته باشه، انگیزهی خلق کردن از بین میره.
این دیگه یه مشکل سیستمیه! تو نمیتونی با منبر رفتن و تبلیغ کردن توی تلویزیون، کارآفرین تولید کنی. باید یه زیرساخت بسازی که آدمها خودشون انگیزه پیدا کنن. چون آدمها قدرت رو دوست دارن، پول رو دوست دارن. هنر سیاستگذار اینه که بستری رو فراهم کنه که از این علاقهها، شغل ایجاد بشه. وقتی همچین زیرساختی نداری، دیگه جای تعجب نداره که این اتفاقا نمیافته.
مصطفی الهیاری: من خودم خیلی سوادش رو ندارم که دقیق بگم توی اکوسیستم کسبوکار ما چه اتفاقی داره میفته، این که اون اتفاقهای خوب و رشدهای بزرگ رقم نمیخوره ولی چیزی که برای خودم مهم بود، این بود که من از صفر یه کاری رو شروع کردم و به یه نقطهی عالی رسوندمش. سعی کردم تمام تجربیات، مهارتها و دانستههام رو روی این کار پیادهسازی کنم تا نتیجهی تمام مسیر و تلاشهام بشه یک محصول موفق و در نهایت، به یه اگزیت برسم.
میخواستم این رو به بقیه هم بگم، به آدمایی که شبیه من هستن و دارن توی این مسیر کار میکنن، ولی شاید یه کم ناامید شدن و با دیدهی تردید به آینده نگاه میکنن. چون واقعاً فضای ما طوریه که این حس ناامیدی رو توی آدمها بیشتر میکنه. از سنگاندازیهای مختلف جلوی کسبوکارها گرفته تا نبودن زیرساختهای حمایتی. مثلاً یه جوون که یه گوشه نشسته و داره یه کار مفید انجام میده، نه محتوای مستهجن تولید میکنه، نه چیزی که مشکلساز بشه، ولی بازهم میبینی که به دلایل نامعلوم فیلترش میکنن. خب این یعنی چی؟
چالشهای کارآفرینی در ایران
امین آرامش: هرچقدر هم اسمهای خوشگل برای سالها بذارن مثل دانشبنیان و اینا، وقتی همچین زیرساختی فراهم نباشه، دانشبنیان واقعی به وجود نمیاد.
مصطفی الهیاری: دقیقاً همینطور که میگی. یه جایی آدمها از این فضا خسته میشن، میگن آقا، ما اصلاً از این فضایی که به ما میدید، چیزی نمیخوایم، فقط اذیتمون نکنید بذارید مسیر خودمون رو بریم. اگه هم قراره اذیت بشیم، لااقل قانون رو شفاف تعریف کنید، بگید: «این کار رو نمیتونی بکنی» حداقل من از اول میدونم که نباید این کار رو انجام بدم!
امین آرامش: همین غیرقابل پیشبینی بودن خیلی اذیتکنندهست. یادمه قبل از پادکست هم داشتیم صحبت میکردیم که چرا آدمها به تولید علاقه ندارن. میگن: «خب بیا یه جشنواره کارآفرینی بذاریم، یه کارگروه تشکیل بدیم.» اینطوری مسائل حل نمیشه! تا زمانی که اقتصاد پیشبینیناپذیره، مشکل باقی میمونه. الان دو سال بعد رو نمیدونی چه خبره. کدوم آدم عاقلی میاد پولش رو توی تولید بذاره؟ میره ملک میخره! چون سود خیلی بیشتری داره. یه آدم عاقل واقعاً همین کارو میکنه، چرا این کار رو نکنه؟
اگه میخوای اقتصاد به یه مسیر درست بره، باید این مشکل پیشبینیناپذیری رو حل کنی. وقتی اقتصاد قابل پیشبینی نباشه، نتیجهاش این میشه که تولید کم میشه، کارآفرینی کمتر میشه و در نهایت جامعه فقیرتر میشه به جای ثروتمندتر شدن و همه اینا به گردن توئه چون زیرساختی رو ایجاد کردی که آدمها علاقهای به تولید داخلش ندارن. خرید ملک خیلی سود بیشتری داره تا اینکه کسی بره تولید کنه.
مصطفی الهیاری: دقیقاً. پیرو این صحبتت، من بعد از اینکه از زیلینک اگزیت کردم و پولم رو گرفتم، یه روز نشستم با مدیر عامل تکوست صحبت کردم. خیلی آدم روشنی بود. من دوست داشتم یه پروداکت جدید رو لانچ کنم که بتونه از زیلینک فید بگیره. وقتی زیلینک دستم بود، خیلی دوست داشتم وارد این حوزه بشم و تو این بستر محصول جدیدی ایجاد کنم. الان هم در این نقطه از بحث، زیلینک میتونه ورتیکالهای خیلی زیادی رو ایجاد کنه، مثلاً محصولات مختلف میتونن موازی با پروداکت زیلینک وارد بشن و به بستر زیلینک سوار بشن.
بعد رفتم باهاش صحبت کردم و این حرفها رو زدم. حالا اون ایده من به دلایلی جلو نرفت، ولی یه حرفی که گفت خیلی جالب بود. من میگفتم که آره، میخوام یه استارتاپ جدید راه بندازم و تو ذهنم بود که موچت رو شروع کنم، جوابش این بود: «دیوونهای!» خیلی صریح گفت. گفت: «پولتو گرفتی از زیلینک، برو.» و میدونی، آدمی که تو این فضا تجربه زیادی داره، حرفش اشتباه نبود. یعنی من نمیگم الان این حرف باعث ناامیدی من شد یا از هدفم پشیمون شدم. نه، من هدف خاص خودم رو دارم و دارم کار خودمو میکنم. اما خب، حرفش خیلی بهجا بود و واقعاً یک بخش از این مسیر، دیوانگی میخواد.
اینکه چرا باید این کار رو انجام بدی، چرا باید به این راه بری، همه اینها جوابش واضحه، اما این فضا باعث میشه آدمهایی با تجربه بالا، چنین حرفهایی بزنن. حرفهایی که اتفاقاً درست و بهجا هستند. مثلاً گفت: «استارتاپ کار راحتی نیست» و حرفش درست بود. یکی از دلایل اصلی این مشکلات هم به نظر من اینه که ریشهاش اینه که همه چیز رو میخوان سیستماتیک کنن و همه چیز میخوان دولتی باشه. وقتی دولت به هر موضوعی ورود میکنه، خیلی از مشکلات و چالشها شروع میشه.
ولی خب، اینا دارن اتفاق میافتن. یعنی مسیری که تو توش هستی، قطعاً اینا هستش و با انتخاب اینکه آقا، اینا هست و قراره باهاشون روبهرو بشی، احتمالاً یه اتفاقی بیفته. اینجوری من ریلینک رو بعد از زیلینک راه انداختم و همزمان که زیلینک رو داشتم، ریلینک رو لانچ کردم و روز اولش فیلتر شد! حالا میریم جلوتر بهش میرسیم، ولی میخوام بهت بگم که روز اول لانچ پروداکت فیلتر میشه.
داستان شکلگیری زیلینک: از کسبوکار خانوادگی تا ایده بزرگ
امین آرامش: بگو اصلاً ایده زیلینک از کجا اومد؟ شاید اصلاً کسی باشه که ندونه زیلینک چیه.
مصطفی الهیاری: بذار از اول بگم. ایده زیلینک از اینجا شروع شد که من توی علیبابا کار میکردم و خانواده خانومم یه کسبوکار خونگی راه انداخته بودن و میوه خشک میفروختند. مثلاً آناناس خشک و سیب خشک و اینا. بعد به من گفتن که «تو میتونی کمکمون کنی؟ میخوایم سایتمون رو بهروز کنیم، سوشال رو درست کنیم و این حرفها» گفتم: «آره، اوکی، حتی بیا با همدیگه ببریمش جلو.» یعنی یه جورایی از کوفاندر هم به حساب میآمدم.
من گفتم حالا بریم جلو ببینیم چه شکلی میشه. یه یخچال خریدیم، میوههای خشک رو گرفتیم و گذاشتیم توی یخچال. بعد رفتیم منابعش رو پیدا کردیم که کدوم شهرها میوه خشک تولید میکنن. منظورم آجیل و اینا نیست، دقیقاً همون میوههای خشک که از محصولات باغی بهدست میاد. خیلی پروسه جالبی بود، اتفاق هیجانانگیزی داشت رقم میخورد. ولی خب، ما منابع نداشتیم. یعنی اگه پولی هم بود، اون زمان درآمدم توی شرکتهای تکنولوژی، مثل علیبابا، خوب بود، اما اونقدری نبود که بتونم روی یه کار جدید اینوست کنم. با این حال، کمکم و تیکهتیکه شروع کردیم.
بعد گفتم خب، با این کمبود منابع چیکار میشه کرد؟ برای اینکه بخوایم عکاسی کنیم، عکسها رو ادیت کنیم و محتوا تولید کنیم، باید یه راهی پیدا میکردیم. سایت رو که سریع زدم و بالا اومد، ولی بحث محتوای تصویری یه چالش بود. با خودم گفتم خب، از سایتهای داخلی عکس برداریم؟ نه، چون آدمها شاکی میشن. بریم از سایتهای خارجی برداریم؟ اون موقع وسواس اینقدر زیاد نبود، ولی باز یه حساسیتی داشت. بعد هم خارجیها خیلی توی بحث میوه خشک وارد نبودن، یعنی مثلاً سایتهایی مثل ناتس و اینا بودن، ولی نگاهشون یه جور دیگه بود و خیلی منابع تصویری نداشتن.
توی این جستوجوها دیدم که روسها از نظر فرهنگ غذایی خیلی به ما شبیهان. یعنی مثلاً اونا هم خیلی میوه خشک مصرف میکنن، خیلی غذاها و خوراکیهاشون مشابه ماست. بعد گفتم خب، بیام سرچ کنم ببینم توی سایتها و پیجهای روسی چی پیدا میشه. شروع کردم به سرچ کردن و دیدم عکسهای خوبی توی پیجهای روسی هست. اینا رو برمیداشتم، یه واترمارک روش میزدم و خلاصه اینجوری کار رو شروع کردیم.
توی این مدت، یه چیز جالب توجهم رو جلب کرد. دیدم اکثر این پیجها یه لینک مشترک توی بیوشون دارن، یه لینکی ساختن که توش چند تا لینک مختلف هست، مثل اینستاگرام، تلگرام، واتساپ، توضیحات، عکس و… خیلی کاربردی و جذاب به نظر میرسید. گفتم: «اِ چه باحاله!» بعد رفتم سرچ کردم ببینم چیزی مشابهش توی ایران هست یا نه. دیدم که یه سری ابزار داخلی هم داریم، ولی مثلاً فقط چهار تا لینک میشه گذاشت، برای لینک پنجم باید پول بدی! یا اینکه بعضیها خیلی ضعیف بودن. یه سری پلتفرمهای خارجی هم بودن که اون موقع اصلاً نمیدونستم، بعداً باهاشون آشنا شدم.
از فروش میوه خشک تا ساخت زیلینک
مصطفی الهیاری: اینجا بود که حس کردم این ایده خیلی به دلم میشینه، انگار یه جرقه خورد که «این خودشه! باید بسازمش.» شروع کردم به بررسی اینکه چطوری میشه همچین چیزی رو پیادهسازی کرد. همزمان، از فروش میوه خشکی که داشتیم خارج شدم، چون دیگه بچهها کارشون گرفته بود و خودشون میتونستن مسیر رو ادامه بدن. از طرفی، حس کردم که این مدل کسبوکار آفلاین، خیلی به روحیهم نمیخوره. البته همچنان یه کسبوکار خونگی عالی بود و خوشحالم که توی اون مسیر همراهشون بودم، چون در نهایت باعث شد که ایدهی زیلینک به ذهنم برسه و اون رو بسازم.
اگه اون تجربه رو نداشتم و با بچهها اون مسیر رو نمیرفتم، شاید هیچوقت ایدهی زیلینک به ذهنم نمیرسید. بعد از اون، شروع کردم به ساخت زیلینک. یه بخشهایی از کار رو جلو بردم، ولی اون موقع هنوز توی علیبابا مشغول به کار بودم، و زیلینک هم هنوز بهصورت جدی لانچ نشده بود. یه اتفاق جالبی که توی این مسیر افتاد این بود که همزمان داشتم کتاب ریورک رو میخوندم. کتاب خیلی قشنگیه، به نظرم هر کسی که میخواد محصولی بسازه، باید بخوندش.
البته من هنوز کامل نخونده بودمش، ولی یه جمله توی کتاب خیلی توجهم رو جلب کرد: «وقتی محصولت به نقطهای رسید که قابل عرضه شد و کار میکنه، دانشش کن!» این جمله برام خیلی جالب بود، چون به این فکر میکردم که من توی مسیر کارآفرینی یه چیزایی یاد گرفتم؛ مصطفی فونت رو زده، تجربههای مارکتینگ به دست آورده، توی این مسیر یه کم محصول دیده، ذهنش هم خلاقتر شده. کلاً داره دنیا رو با یه نگاه جدید میبینه. ولی هنوز تجربهی ساخت یه محصول جدی رو نداشته.
این جمله واقعاً یه تلنگر به من زد. همون چیزی که اول صحبتمون گفتم: «آقا سخت نگیر، اون کمالگرایی رو بنداز دور!» من هم واقعاً این کار رو کردم. نشستم و نوشتم که میخوام این کارا رو انجام بدم، این فیچرها رو اضافه کنم. اون موقع زیلینک رو بهعنوان یه ابزار برای ساخت لینک بیو طراحی کرده بودم. اصطلاحاً یه جایی که به جای یه لینک، بتونی چند تا لینک توی بایوت بذاری. این جملهی مارکتینگش هم خیلی خوب بود، خیلی مینشست به دل آدم: «من مشکلم اینه که نمیتونم چند تا لینک توی بایو بذارم، ولی این ابزار کمکم میکنه!»
اینستاگرام بعدها خودش این قابلیت رو اضافه کرد، ولی اون موقع واقعاً یه فیچر ضروری بود. وقتی جلوتر رفتم، کمکم دیدم که میشه ارزش بیشتری خلق کرد. دیگه نمیگفتم: «چند تا لینک بذار!» میگفتم: «لینک بیوت رو بساز!» یه چیزی فراتر از صرفاً گذاشتن چند تا لینک. میتونستی: یوآی و ظاهرش رو بهتر کنی، قالب و تم داشته باشی، عکس و لوگو بذاری، لوکیشن اضافه کنی، حتی تایمر بذاری. خیلی باحال بود، هم ایدهاش، هم خود محصول. یه چیزی مینیمال، ساده، ولی واقعاً کاربردی و هیجانانگیز!
نشسته بودم و از خودم درآورده بودم که محصول دقیقاً باید چه ویژگیهایی داشته باشه. حتی یه سری کارها رو هم انجام داده بودم. ولی چون داشتم اون کتابو میخوندم، یه ایدهای تو ذهنم شکل گرفت. مثلاً وقتی نسخهی اولیهی زیلینک رو لانچ کردم، فرض کن ۸ تا بلاک مختلف طراحی کرده بودم، ولی فقط ۵ تاشو ریلیز کردم. گفتم اون ۳ تای دیگه رو کمکم منتشر میکنم. بذار اول فیدبک بگیریم، ببینیم کاربرا چی میخوان. بذار خودشون حس کنن که محصول زنده است، در حال رشد و تغییره.
همهی اینا از همون تجربیات کتاب میومد. اونجا بود که فهمیدم چه شکلی باید محصول رو توسعه بدم. یا مثلاً وقتی خواستم یه بیزینس مدل روش سوار کنم، پیش خودم گفتم: «خب، حالا چطوری باید از این درآمد داشته باشم؟» حتی نمیدونستم دقیقاً بازی چیه! اون موقع که من زیلینک رو راه انداختم، ۲۵۰ هزار تا کاربر داشت، ولی الان ۶۵۰ هزار نفر دارن ازش استفاده میکنن! زیلینک همون موقع که ۲۵۰ هزار تا کاربر داشت، ماهیانه ۲۰ میلیون ترافیک میگرفت! رقم خیلی بالایی بود.
یونیک ویزیتهای زیلینک فکر میکنم حدود ۳۷ میلیون بود. یعنی اگه بخوای بر اساس دیتاهایی که گوگل میده حساب کنی، تقریباً ۸۰٪ از کاربران ایرانی اینستاگرام به نوعی زیلینک رو لمس کرده بودن! یا روی یه لینک زیلینک کلیک کرده بودن، یا از طریقش خریدی انجام داده بودن، یا حتی فقط یه کانتکتی گرفته بودن.
مسیر موفقیت زیلینک
مصطفی الهیاری: میخوام بگم که محصول از نظر مقیاس رشد خیلی خوبی داشت، ولی همهی اینا از همون جا شروع شد که من فقط ۵ تا بلاک رو لانچ کردم. اون روزی که بلاکهای بیشتری رو بهش اضافه کردم، زیلینک فقط ۱۰ هزار تا کاربر داشت! این نشون میده که لازم نیست از همون اول یه محصول کامل و بینقص داشته باشی. من زیلینک رو با امکانات ناقص منتشر کردم، ولی کار کرد! و بعد کمکم توسعه پیدا کرد.
وقتی میگم امکانات ناقص، یعنی مثلاً اون اوایل حتی بلاک سوشال مدیا هم نداشتیم. یعنی کاربر نمیتونست لینک اینستاگرام یا فیسبوکش رو توی یه بلاک خوشگل و مرتب بذاره. فقط یه لینک ساده میذاشت، بدون هیچ ظاهر جذابی. ولی با این حال، مردم ازش استقبال کردن! بعد که من اینو بهتر کردم، تازه فهمیدم که چقدر ارزش داره. یعنی اگه میخواستم از همون اول نسخهای که دلم میخواست رو بسازم، باید صبر میکردم تا وقتی که ۱۰ هزار تا کاربر هم نداشتیم!
امین آرامش: در حالی که وقتی کاربر بیاد، تازه میفهمی باگها کجان، چیا رو باید بهبود بدی، کجاها کاربر گیر داره و کلی فیدبک میگیری. یه نکتهی جالب این بود که خیلی از کمپانیهای بزرگ ایرانی، حتی بیزنسهای بزرگی که شاید فکرش رو هم نمیکردیم، داشتن از زیلینک استفاده میکردن.
زیلینک بدون تبلیغات رشد کرد
مصطفی الهیاری: میتونم بگم که توی بازار ایران، زیلینک واقعاً یه دونه بود و هنوزم هست! یعنی اینکه لینک بیو توی ذهن مردم با زیلینک گره خورده بود. مثلاً یکی میخواست بگه لینک بیو، میگفت: «زیلینک نساختی واسه خودت؟» یا حتی وقتی یه رقیب جدید میاومد، میگفتن: «زیلینک جدید اومده!» این خیلی برام جالب بود. یعنی اسمش تبدیل شده بود به یه مفهوم عمومی توی این حوزه!
و نکتهی جالبتر این بود که زیلینک بدون هیچ تبلیغ خاصی رشد کرد. همهچیز کاملاً ارگانیک و دهانبهدهان بود. همین باعث شد که تو یه نقطهای، واقعاً به یه رقیب شکستناپذیر تبدیل بشه. حتی وقتی بقیه اومدن نسخههای مشابه ساختن و کلی هم خرج تبلیغات کردن، باز هم نمیتونستن بهش برسن! زیلینک توی حداقلترین حالت روزی ۱۲۰۰، ۱۳۰۰ تا یوزر جدید میگرفت و توی روزهای اوجش ۳۵۰۰ تا ۴۰۰۰ یوزر ثبتنام میکردن. فکر کن چقدر باید هزینه کنی که یه همچین ترافیک ارگانیکی بسازی! و دلیلش هم این بود که پروداکت، یه پروداکت واقعاً خوب بود.
مصطفی الهیاری: من خیلی خوب جلو میبردم و دوست داشتم آدما عاشقش بشن و بهش علاقه پیدا کنن. زیلینک رو من تنهایی ساختم، ولی به نظر من، یه لشکر ساختش. به من میگفتن «ارتش تک نفره»، شاید به جای این جمله، باید میگفتم که من یه سرباز شجاع توی این مسیر بودم و ارتش واقعی اون آدمهایی بودن که با زیلینک کار میکردن. کاربرای زیلینک واقعاً بودن که کمک میکردن.
امین آرامش: خب، یه خورده درباره نحوهی فیدبک گرفتن بگو. اینکه همهی فیدبکهایی که دریافت میکنی رو که نمیشه اعمال کرد، درسته؟ چطور تصمیم میگرفتی که کدوم نظر رو جدی بگیری و چه کاری رو در اولویت بذاری؟ اصلاً این ایدهی «زود لانچ کن، بعد فیدبک بگیر» در ظاهر خیلی ساده به نظر میاد، ولی وقتی واردش میشی، ممکنه کلی انرژی منفی بگیری یا کاربرها کلی فیچر جدید ازت بخوان. اینجاست که باید تصمیم بگیری که کدوم رو اضافه کنی و کدوم رو نه. یکم دربارهی پروسهی تصمیمگیریت بگو.
مصطفی الهیاری: ببین، به نظر من یکی از خصوصیات مهمی که گفتیم اینه که حتی یک ایده مشابه، میتونه محصولاتی متفاوت ایجاد کنه، به خاطر دیدگاه و ویژن مختلفی که پشتشه. یکی از عوامل مهم در تصمیمگیری هم همینه که باید بتونی انتخاب کنی، مثلاً گاهی یک لقمه چرب و نرمتر رو انتخاب کنی نسبت به یک چیز معنویتر. شاید باید بین این گزینهها تصمیم بگیری که کدوم رو ترجیح میدی. این مسائل واقعاً در هر مسیری ممکنه اتفاق بیفته و خب، این خیلی بستگی به این داره که در نهایت چه چیزی با هدفهای تو همراستا باشه.
از پشتیبانی مستقیم تا ارتقای تجربه کاربری در زیلینک
مصطفی الهیاری: یه اتفاق خوبی که برای من توی زیلینک افتاد و خیلی از بابتش خوشحالم، این بود که من از روز اول اینطور نبودم که محصول رو بسازم و یه گوشه بمونم. حتی به جای اینکه از اول یه پشتیبان بگیرم که بیاد و کاربرها ازش سوال بپرسن، خودم تا ۱۵۰ هزار کاربری که ثبتنام کرده بودن رو پشتیبانی میکردم. یعنی به این شکل که واقعاً شبها ساعت ۳ صبح هم پیغام میدادن که مثلاً «این بلوک رو چطور بسازیم یا جابجا کنیم» من واقعا جواب میدادم. این برای من خیلی اهمیت داشت چون وقتی مشکلی پیش میومد، من سریع گوشم تیز میشد که سایت مشکلی داره، باگی هست یا کاربری گیر کرده. اینها به من کمک میکرد که بفهمم محصول باید کجا بره و چه تغییراتی نیاز داره.
حتی در همون فضا که ممکن بود پنچر بشم، یهویی یکی پیغام میداد و میگفت: «خدا خیرت بده، دستت درد نکنه، فروش من دو برابر شده! واقعاً نمیدونم چطور تشکر کنم، لینک بده دونیت کنم!» اینها خیلی برام مهم بود. خب، اگه مثلاً خودم این فضا رو دست نمیگرفتم، شاید تأثیر کمتری میذاشتم. هرچقدر هم کسی باشه که بیاد بهت گزارش بده که مثلاً این اتفاق افتاده یا این سوالها رو دارند، وقتی خودت مستقیم درگیر نباشی، اون حس و حال متفاوت میشه.
بعد از مدتی که یک نیرو برای پشتیبانی اضافه کردم، دیگه اون حس رو نداشتم. چون خودم دیگه درگیر نبودم و این حس تغییر کرده بود. مثلاً یک روز یکی از همون نیروهای پشتیبانی میگفت: «چرا این فیچر رو اضافه نمیکنی؟» و من ازش میپرسیدم که «ترافیک کاربرا چقدره؟» میگفت فلان تعداد در روز. من هم ازش میپرسیدم: «چند نفر این رو میخوان؟» میگفت مثلاً ۱۰۰ نفر. گفتم: «خب از ۱۰۰ هزار نفر، فقط این ۱۰۰ نفر اینو خواستن، پس فکر نکن که به خاطر این ۱۰۰ نفر باید کل محصول رو تغییر بدیم و فیچری رو اضافه کنیم که شاید برای بقیه مناسب نباشه.»
زیلینک کاملاً پتانسیل داشت که برای یک قشر خاص مثل کسانی که توی حوزه کریپتو کار میکنن، توسعه پیدا کنه. مثلاً میشد چند فیچر خاص برای اونها اضافه کرد. حرف من اینه که اینجا باید تصمیمگیری انجام بشه. تصمیم از کجا میاد؟ از ذهنیت تو برای توسعه محصول. یعنی قراره این محصول به کجا برسه؟ تو میخوای اون رو به کدوم سمت ببری؟ اینجا باید تصمیمگیریهای اصلی صورت بگیره. شکل محصول و فیدبک کاربرها توی این مسیر خیلی بهت کمک میکنه که تصمیمات درست بگیری.
امین آرامش: ولی باید حواست باشه که این تصمیمها با دغدغههای خودت تضادی نداشته باشه و تو قرار نیست محصولی بسازی که همه ازش راضی باشن. حالا از روز اولی که شروع کردی تا زمانی که زیلینک رو فروختی، چقدر طول کشید؟
مصطفی الهیاری: دو سال و نیم.
امین آرامش: در این مدت هیچ بیزینس مدلی نداشتی، درسته؟ هیچ درآمدی از زیلینک نداشتی. چی شد که از یه جایی به بعد فکر کردی زیلینک رو قراره بفروشی؟ و اصلاً چی شد که به این فکر افتادی؟
انگار اینجوریه که تو مثلاً مثل یه کشاورز هستی که یه محصولی میکاره. خب، یک روش اینه که یه مغازه بزنی و جنسی رو بخری ۱۰۰ تومن، ۱۱۰ تومن بفروشی و هر روز سود کنی. یا مثلاً مدل دیگه اینه که تو یک محصولی میکاری، دو سال و نیم صبر میکنی و یهو یه پول گنده بهت میرسه. انگار چیزی مثل این اتفاق افتاده، درسته؟ حالا این وسط، چطور خرج و مخارجت رو مدیریت میکردی؟ اینو هم بگو.
فروش زیلینک، یک تصمیم هوشمندانه
مصطفی الهیاری: من به صورت پارهوقت برای یک سال و نیم مشاوره میدادم، بیشتر در حوزه فنی. درآمدم از اونجا بود و تقریباً حقوق ثابت داشتم، ولی گاهی وقتها پروژههایی هم بهم میخورد که سعی میکردم پروژههای ساده رو بگیرم و انجام بدم. قبل از این که زیلینک رو راه بندازم، کارم خوب بود و درآمد ثابتم بیشتر بود. فشار اقتصادی هم کمتر بود.
بعد از این که زیلینک رو لانچ کردم و رشد کرد، از علیبابا بیرون اومدم و دیگه اونجا نبودم. شروع کردم به مشاوره دادن و بعد پروژههای مختلفی میگرفتم. بعضی وقتها خیلی سخت میشد. از چند جهت برام سخت بود. مثلاً وقتی که یه محصول داری که داره رشد میکنه، گاهی وقتها باید تمام توجهت رو روی محصول بذاری، ولی در همون لحظه ممکنه تحویل پروژه نزدیک باشه یا با یک کارفرما به مشکل بخوری که اذیتت میکنه. مثلاً ممکنه پولت رو نده یا از این مشکلات.
امین آرامش: و تو باید اون کارفرما رو راضی کنی چون خرج زندگی و خانوادهات رو باید بدی و درگیر این داستانها میشی.
مصطفی الهیاری: تو این دو سال، به اندازه چندین سال انرژی خرج کردم. کم میخوابیدم، زیاد کار میکردم، ولی دوست داشتم. یعنی این شکلی نبود که از کار لذت نبرم. ولی جواب سوالت این بود که چی شد به فکر فروش افتادم. ببین، اول از همه فکر میکنم اینجا خوبه که اشاره کنیم زیلینک چی داشت که یکی اومد و خریدش. اینو میگم چون خیلی از آدمها میگفتن: «مگه چی زدی؟» مثلاً توی توییتر من گاهی از ذوقم توییت میزدم. یادمه روز تولدم زیلینک رکورد ثبتنام کاربر رو زد. هر ۳۰ ثانیه یه یوزر ثبتنام میکرد. خیلی عدد زیادی بود. هر ۳۰ ثانیه فرض کن یه کاربر به سیستم اضافه میشد. خیلی اتفاق باحالی بود و من اینو توییت کردم.
خب، اصولاً تو اینجور مواقع که یه کاری کردی که باحال بوده و آدمها دوستش داشتن، فیدبک مثبت میگیری، یه سری هیت هم میگیری که «آقا مگه چیکار کردی؟»، «ول کن»، «فلان و مسخرهبازی چیه؟»، «اسم خودتو کارآفرین میذاری؟». البته من هیچ وقت تو این مسیر نمیگفتم خودم کارآفرینم، الان هم نمیگم. نمیدونم، احساس میکنم کلمهی «کارآفرین» یه جوریه. اما خب، زیلینک چی داشت؟
زیلینک فضای بسته سوشال مدیا رو به دنیای بیرون متصل میکرد
مصطفی الهیاری: ببین، این خیلی مهمه که تو بدونی چیزی که دستت داری چیه. ارزش زیلینک این بود که فضای بسته سوشال مدیا رو به دنیای بیرون متصل میکرد. یعنی اگه بخوای بگی ارزش اصلی زیلینک چی بود، این بود. دومین ارزشی که داشت، فرهنگسازی بود. بذار این رو با مثال بزنم: اون موقع که من زیلینک رو داشتم، استارتاپهای زیادی توی حوزهی پیمنت و پرداخت و اینا بودند که میاومدن میگفتن: «آقا، میخوای تو اینستاگرام بفروشی؟ بیا از من استفاده کن.» اما هیچ کدوم از اونها حجم کاربری که زیلینک داشت رو نداشتند. این پروداکت واقعاً این حجم کاربر رو نداشت یا اگر هم داشتند، حجم کاربریشون توی یه قشر خاص بود، نه توی سوشال.
امین آرامش: خیلی چیز باحالیه! فکر کن ۱۲ میلیون نفر آدمی که تو اینستاگرام روی لینک کلیک میکنن و حالا دارن میرن یه جایی و تو وقتی سر این شیر وایستی و بگی «جایی که من میخوام برو»، میتونی برند خودت رو معرفی کنی یا هر چیزی که بخوای رو تبلیغ کنی. خیلی از این برندهای بزرگ هم ممکنه اصلاً همچین چیزی رو نداشته باشن. ۱۲ میلیون نفر آدم که به حرفت گوش بدن، خیلی کیف داره!
مصطفی الهیاری: این فرهنگساز بودنه منظورم چیه؟ اینه که این اتفاق که میافتاد، کاربر زیلینک ناخودآگاه میومد پیغام میداد و میگفت: «آقا، میتونی کاری کنی که پروسه پرداخت من راحت بشه؟» این همه استارتاپ داره تو تلویزیون تبلیغ میکنه، مثلاً فلان، ولی هنوز نمیره یه لینک پرداخت بسازه بذاره تو زیلینک یا مثلاً بگه آقا برید تو این لینک پرداخت. هنوز نمیدونه چطور بیاد، میاد میپرسه: «میتونی منو تسهیل کنی برای این کار؟»
این یعنی فرهنگسازی. یعنی وقتی که تو به یک قشری از آدمها سرویس میدی که خیلی آماده استفاده از ابزارها نیستن و فرهنگ استفاده از ابزار رو ندارن، ولی انقدر این هیجانانگیز و جذابه که میان ازش استفاده میکنن. ناخودآگاه یه علامت سؤال تو ذهنشون میمونه. مثلاً میگن: «چقد این باحاله! کاش میشد این که اومد اینجا، تپ بزنه و پرداختش رو انجام بده. من الآن دارم مدیریت میکنم پرداخت رو!»
این یکی از ویژگیهای فرهنگسازی بود. من میگم پروداکتی که تو این حوزه اومده، یعنی من حتی صحبت کردم با پشوتن پورپزشک که پادرو رو داره. اینها کاملاً در فضای سوشال کامرس دارن کار میکنن. یه آمار جالب میخوام بهت بدم: هیچجای دنیا مثل ایران سوشال کامرس به این شکل در جریان نیست. سوشال کامرس یعنی فروش مستقیم تو شبکههای اجتماعی. نصف تجارت الکترونیک ایران الآن توی سوشال کامرس هست، یعنی نصفش دیجیکالا و سایتهای اینترنتی هستن، و نصف دیگهش اینجاست.
تو ببین چقدر دایرکت اینستاگرام پر از خرید و فروش شده، نصفش همینجوریه. این تو هیچ جای دیگه دنیا این شکلی نیست، چون برای اونها متفاوته. مثلاً توی ایران فروش دایرکت خیلی جریان داره. یعنی شما یک کاپشن میخوای بخری، یک میلیون توی اینستاگرام پیدا میکنی، یه جای دیگه هم ممکنه باشه، اما اونجا باید پولو بدی، کاپشن رو بگیری. اما توی اینستاگرام اونقدر راحت نیست، چون برای مردم ایران سیستمهای خرید با کردیت مثل دیجیکالا نیست. مثلاً نمیتونی بگی: «من از دیجیکالا میخرم، ۶ ماه دیگه پولش رو میدم» یا «ارسال رایگان میخوام». توی اینستاگرام اینطور نیست و باعث میشه سوشال کامرس تو ایران یه جور دیگه دیده بشه.
آدمها ترجیح میدن از اینستاگرام خرید کنن چون معمولاً ارزونتر هم هست. مثلاً یه جنس با کیفیت بالا پیدا میکنی که کسی اجاره مغازه هم نمیده، فقط از طریق اینستاگرام میفروشه. مثلاً خانم من لباسهای دخترمون رو از همین اینستاگرام میخره. یعنی فضای اینستاگرام اینقدر قوی شده که خیلیها ترجیح میدن از اونجا خرید کنن. اینستاگرام و تلگرام، خیلی از شکافهای نسلی رو هم از بین برده. یعنی پدر و مادرهایی که شاید نتونن تو وب بگردن و گوگل نکنن، اما خبرها رو از این فضا میبینن.
امین آرامش: کاربران گوگل توی ایران خیلی کمتر از کاربران اینستاگرام هستن.
مصطفی الهیاری: و همین باعث میشه که این فضا ارزشمندتر بشه. بهخاطر همین، وقتی تصمیم گرفتم که واقعاً از زیلینک اگزیت کنم، یه جورایی هدایتش کردم به سمتی که این اتفاق بیفته. گاهی پیشنهاد سرمایهگذاری میاومد، ولی من سعی میکردم اونو به سمت فروش سوق بدم. چون معمولاً کسی نمیاد مستقیماً بگه «ما میخوایم بخریم»، یه کم حساسیت داره. اما من هدفم رو مشخص کرده بودم و سعی کردم مسیر رو به اون سمت ببرم.
زیلینک در بهترین زمان ممکن به فروش رسید
مصطفی الهیاری: ارزش زیلینک برای خریداران کاملاً مشخص بود؛ اینکه یه پل ارتباطی بین سوشال مدیا و دنیای بیرونه، خودش کلی ارزش ایجاد میکرد. هرچند با فیلتر شدن اینستاگرام یه مقدار این روند کمرنگ شد، ولی همچنان این فضا داشت به حالت عادی برمیگشت.
از یه جایی به بعد، همهی کمپانیهای بزرگ دنبال این بودن که توی این بازار جایگاه پیدا کنن. مثلاً دیجیکالا اومد فروشگاهساز خودش، دیجیفای، رو راه انداخت. تبسی هم داشت یه برنامهای میریخت که چون لوجستیک قویای داره، بتونه کار ارسال محصولات این کسبوکارها رو راحتتر کنه. اسنپ هم در این زمینه برنامههایی داشت. همه داشتن روی این فضا سرمایهگذاری میکردن، ولی من که نمیدونستم همچین اتفاقی قراره بیفته!
من فقط کار خودم رو شروع کرده بودم و مسیرمو جلو برده بودم. اما در نهایت، این بهترین زمان ممکن برای فروش بود، چون سوشال کامرس تو ایران داشت بهشدت رشد میکرد و زیلینک اولین گزینهای بود که میتونست بازار رو بگیره. چون کاربراشو داشت و حالا وقتش بود که یه کامرس هم روش سوار بشه و به کاربرا بگیم: «شما که داری از این استفاده میکنی و باهاش راحتی، حالا بیا کامرس هم داشته باش، لوجستیکتم برات هندل کنیم!»
من همیشه یه مثال میزنم: بعضی از محصولات، مثل آش، باید جا بیفتن. یعنی نمیتونی شعله رو زیاد کنی که یهویی بپزه! حتی اگه هزار میلیارد پولم داشته باشی، نمیتونی تو یه شب، یه وفاداری واقعی برای یه محصول بسازی. مردم باید باهاش ارتباط بگیرن، بهش عادت کنن. همین موضوع باعث میشه که تبلیغات صرف، معجزه نکنه. مثلاً بودجهی تبلیغ تلویزیونی که یه برند خرج میکنه، شاید یکهزارم هزینهی دو سال و نیم زیلینکه.
پس این باعث شد که از لحاظ ارزش، زیلینک خیلی ارزنده بشه و من از همون اول اینو میدونستم. خیلی مهمه که بدونی محصولت چقدر ارزش داره. اگر اینو نمیدونستم، شاید زیلینک رو خیلی زودتر و با یه قیمت پایینتر میفروختم. مثلاً میگفتم «خب، من دو سال روش کار کردم، فرض کنیم ۱۰۰ میلیون ازش درآوردم، حالا بفروشمش و برم سراغ یه کار دیگه.» اما قضیه اصلاً این شکلی نبود.
یادم نمیاد اینو جایی گفته باشم، ولی روز مذاکره، وقتی که جلسهی نهایی بود و همهی بزرگان جمع شده بودن، یه عددی رو بهم پیشنهاد دادن. عدد کمی نبود، اما من گفتم: «من اینو دو برابر این عدد میفروشم!» دلیلشم همونی بود که برات گفتم. بهشون توضیح دادم که من میدونم چی دارم، من میدونم این محصول چقدر ارزشمنده. یه پروداکت فقط یه سری کد و توسعهی فنی نیست که بشه روش قیمت گذاشت. بیس یوزر زیاد، فرهنگسازی انجامشده و رشدی که تو آینده خواهد داشت، همهی اینا ارزش زیلینک رو تعیین میکنن.
این خیلی مهمه که توی این فضا خودت بدونی چی داری. اون موقع، کمپانیهای بزرگی پیشنهاد دادن که زیلینک رو بخرن. ولی به خاطر متغیرهای زیادی که توی تصمیمگیری وجود داشت، من در نهایت تصمیم گرفتم زیلینک رو به توسن واگذار کنم.
زندگی بعد از فروش زیلینک و چالشهای جدید
امین آرامش: بعد از فروش، پروندهی زیلینک برای تو کاملاً بسته شد؟ با یه مبلغ نسبتاً زیاد که حالا راجع به عدد دقیقش شاید نشه صحبت کرد، ولی در حدی بود که مثلاً میتونستی یه خونه بخری و انگار اون دو سال و نیم تلاش به نتیجه رسیده بود؟
مصطفی الهیاری: بله، البته این اتفاق خیلی فراتر از اون چیزی بود که انتظار داشتم. عدد دقیق رو نمیتونم بگم، ولی اتفاق جالبی که بعدش افتاد این بود که یه حس عجیبی بهم دست داد. یعنی یه جورایی متزلزل شدم. بعد از اینکه پول به دستم رسید و مثلاً خونم رو از یهخوابه به دوخوابه تغییر دادم، ماشین خریدم و یه سری کارای دیگه کردم، یهو به خودم گفتم: «شت! یعنی آرزوهای من همینقدر کوچیک بود؟ حالا باید چیکار کنم؟!»
واقعاً برام عجیب بود. با خودم فکر میکردم: «چقدر چیزای کمی از دنیا میخواستی!» مثلاً فرض کن که من توی ۲۵ یا ۳۰ سالگی نشسته بودم و برای آینده هدفگذاری مالی میکردم. میگفتم: «خب، اگه تا ۴۰ یا ۴۲ سالگی یه خونهی ۱۰۰ متری داشته باشم، یه ماشین خوب، درآمد ماهی ۴۰۰-۲۰۰ میلیون، دیگه همهچی عالیه!» اینا رو برای خودم چیده بودم که توی اون سن بهشون برسم. چون وقتی متأهل میشی و مسئولیتهای بیشتری پیدا میکنی، ناخودآگاه اینجور چیزا بیشتر برات اهمیت پیدا میکنه.
حالا من توی ۳۰ سالگی اینا رو تاچ کرده بودم. با خودم گفتم: «تو که فکر میکردی اینا رو باید توی ۴۰ سالگی به دست بیاری، ولی الآن رسیدی بهشون. خب، حالا چی؟!» این فکر ذهنم رو مشغول کرد که «حالا باید چیکار کنم؟!» یکی از چیزایی که تجربه کردم، این بود که اون چیزی که بهش رسیده بودم، اصلاً اون حس و حالی که فکرشو میکردم نداشت. انگار چیزی که میخواستم، دقیقاً همون چیزی نبود که الان به دست آورده بودم.
امین آرامش: یعنی احساس رضایت نداشتی؟ انگار اون دستاورد برات کافی نبود؟
مصطفی الهیاری: دقیقاً! با خودم فکر میکردم: «یعنی این همون چیزیه که میخواستم؟!» بعد یه حسی داشتم که چقدر چیپ بودم، که فکر میکردم اینا میتونه منو راضی کنه. حالا سؤال بعدی این بود: «خب، حالا چی بخوام؟! اصلاً بعد از این چی کار کنم توی زندگیم؟»
امین آرامش: چقدر درگیر این سؤال بودی؟
مصطفی الهیاری: یه سال و نیم! یک سال و نیم هیچ کاری نکردم! یعنی واقعا هیچ کاری نکردم. من که همیشه با تکنولوژی زندگی میکردم، حتی لپتاپم رو باز نمیکردم! فقط مینشستم فیلم میدیدم، بیهدف تو اینترنت میچرخیدم، اصلاً هیچ انگیزهای نداشتم که برم یه چیز جدید بسازم یا دنبال یه هدف تازه باشم. البته اون موقع، فضا هم یه مقدار ملتهب بود ولی از طرفی هم خودم نمیدونستم چی کار کنم.
یادمه وقتی خونه رو خریدیم، خانمم خیلی روی دکوراسیون خونه حساس بود. مدام دربارهی اینکه چی کجا باشه، چه رنگی باشه، این مبل رو کجا بذاریم، حرف میزد. یه بار گفت: «مصطفی، تو که همیشه ایده داری، نمیشه یه اپ بسازی که مثلاً از دیوار عکس بگیری و خودش برات پیشنهاد بده که چه دکوری بهش میاد؟ ایدهی باحالیه. مخصوصاً برای خانمهای خونهدار که دوست دارن خونشون رو قشنگتر کنن» ولی همون لحظه تو ذهنم یه چیز دیگه میگذشت. با خودم میگفتم: «اصلاً برام مهم نیست که آدما چهجوری خونشون رو میچینن. اصلاً برام اهمیت نداره که یه پروداکت بسازم که به این چیزا کمک کنه!»
بعد از یک سال و نیم بیهدفی، جواب یک سوال بزرگ تو زندگیم رو گرفتم
مصطفی الهیاری: اینجا واقعاً دوست دارم دربارهی یه موضوع خیلی مهم صحبت کنیم، چون تأثیر زیادی روی من گذاشت، مخصوصاً توی این چند ماه اخیر. انگار جواب یه سؤال خیلی بزرگ رو توی زندگیم گرفتم. یه روز با خودم فکر کردم: «مصطفی، مگه تو خلق کردن رو دوست نداشتی؟وقتی فونتآرا رو ساخته بودی، یادته چقدر ازش لذت بردی؟ اون حس قشنگی که داشتی، اون هیجانی که از خلق کردن یه چیز جدید میاومد؟ چقدر باحال بود که یه چیزی رو از صفر بسازی!»
بعد یادم اومد که چرا از اون کار لذت میبردم! چون آدمها میاومدن، میدیدن، استفاده میکردن، یه نیازی ازشون برطرف میشد و فیدبک مثبت میدادن! اون حس و حال خوب که از رضایت دیگران میگرفتم، اون هیجان، اون انگیزه برای ایدههای جدید. پس چی شده بود؟ چرا حالا اون حس رو نداشتم؟! اینجا یه اتفاق خیلی جالب برام افتاد. احساس کردم باید عمیقتر بشم.
برگشتم به دوران نوجوونیم، همون زمانی که واقعاً اکتشاف میکردم، با آدمها مینشستم، حرف میزدم، ایدهها رو بررسی میکردم. شروع کردم به بریناستورم کردن با آدمها، مینشستم باهاشون صحبت میکردم، گوش میدادم. ولی یه چیزی فرق کرده بود! بعد از اون یک سال و نیم رکود، یه حس عجیب داشتم. احساس میکردم ارتباط گرفتن با آدمها برام سخت شده! انگار روابط عمومیم ضعیف شده بود، کمتر با آدمها ارتباط داشتم، کمتر بیرون میرفتم.
امین آرامش: یه جور حس پوچی بعد از پولدار شدن! شاید بشه این اسم رو روش گذاشت.
مصطفی الهیاری: راستش، اصلاً حس نمیکردم پولدار شدم! یعنی هرچقدر هم پول داشته باشی، همیشه یه چیزی بالاتر از اون هست. همیشه آدمهای پولدارتر، قویتر، خفنتر از تو هستن!
امین آرامش: فکر کنم حالا میتونم بفهمم قضیه چی بود. اون اسباببازیای که داشتی باهاش بازی میکردی، دیگه نداری! حالا سؤال اینه که با چی بازی کنم؟!
تأثیرگذاری به جای خلق کردن
مصطفی الهیاری: این یه چیز روحی هم بود، درسته. ولی چیزی که میخوام بگم اینه: چرا این بلا سرم اومد؟ همهچیز مشخص بود! میخواستم زیلینک رو بفروشم. دلیلش برام واضح بود! جواب همهی سؤالاتم رو داده بودم! تصمیم کاملاً عاقلانهای گرفته بودم! ولی الان چی؟ یه کار جدید میتونم شروع کنم، اما چرا نمیکنم؟ چرا حسش رو ندارم؟! خیلی با خودم کلنجار رفتم. «مگه خلق کردن رو دوست نداری؟ برو خلق کن دیگه!» همه همین رو بهم میگفتن.
ولی اینجا یه چیز عمیقتر برام روشن شد. بعضی وقتا فکر میکنیم که هدف ما مشخصه. ولی نمیدونیم! فقط فکر میکنیم میدونیم! من فکر میکردم «خلق کردن» چیزیه که به من انرژی میده، که باعث میشه برم سراغ کار بعدی. ولی فهمیدم نه! این نیست!
امین آرامش: پس چیه؟
مصطفی الهیاری: ایمپکت! یه لایه عمیقتر شدم. دیدم که درسته، خلق کردن مهمه، اما چیزی که واقعاً به من لذت میده، «تأثیر گذاشتنه!» یعنی پروداکتی که میسازی، باید یه تأثیر واقعی روی یه سری آدم بذاره. خب، حالا سؤال بعدی: چه تأثیری؟! چه تأثیری میخوام بذارم؟!
تأثیری که به واسطهی خلق کردن میذاشتم، همون چیزی بود که دنبالش بودم
مصطفی الهیاری: گاهی برمیگشتم به دورانی که میرفتم گیمنت. من خیلی حرفهای بازی میکردم و حسابی حال میکردم! یکی از دلایلی که اینقدر لذت میبردم، این بود که حس میکردم یه کاری دارم میکنم که تیمم خوب جلو میره! زیلینک رو هم که ساختم، همون حس رو داشت. آدما اومدن ازش استفاده کردن، ایمیل میزدن، پیغام میدادن، توی تلگرام و واتساپ برام مینوشتن: «دمت گرم، خدا خیرت بده، چقدر خوب شد که اینو ساختی!» یکی از افتخاراتم همینه! اینکه روزانه چند تا پیام دریافت کنم که بگن کارت واقعاً به دردشون خورده.
اوایل که یه محصول جدید لانچ میکردم، مثلاً ۳۰-۴۰ نفر تو تلگرام پیام میدادن. توی فونتآرا خیلی تعدادش بیشتر هم شد، ولی یه چیز ثابت موند: همیشه یه سری آدم بودن که میگفتن تأثیری روی زندگیشون گذاشتم. یکی میگفت: «باعث شدی فروش ما بیشتر بشه!» یکی دیگه میگفت: «چشم ما رو زیبا کردی!» و اینجا بود که فهمیدم خلق کردن بهتنهایی اون حس خوب رو به من نمیده!
امین آرامش: اون تأثیری که با خلق کردن میذاری، مهمه! این دقیقاً همون زاویهایه که توی گفتگوی قبلی با حامد بیدی هم گفتم. اونجا راجع به وطندوستی حرف زدم، و اینجا هم دقیقا همونه. تو خلق کردنه نبود که به زندگیت معنا میداد و حالت رو خوب میکرد، تأثیری که به واسطهی خلق کردن میذاشتی، اون بود که به زندگیت معنا میداد!
آدم بدون معنا، نمیتونه زندگی باکیفیت داشته باشه و من فکر میکنم وطندوستی میتونه یه ابزار خوب باشه
برای اینکه زندگی معناداری داشته باشی و در نهایت، یه زندگی خوب بسازی. آره، شرایط سخته، احتمال اتفاقات بد زیاده، ولی اینکه تلاش کنی که زندگی چهار تا آدم رو بهتر کنی، همینه که ارزش داره! و این همون چیزیه که پادکست کارنکن رو برای من جذاب میکنه. تهش میدونم که دارم روی زندگی چند نفر تأثیر مثبت میذارم و همین به زندگیم معنا میده. تو نیاز داری که زندگی معنادار داشته باشی و بدون معنا، نمیتونی زندگی باکیفیت داشته باشی.
مصطفی الهیاری: این خیلی به من کمک کرد! تو یه لایه عمیقتری از آگاهی نسبت به خودت پیدا میکنی. یه جایی که شاید قبلاً اصلاً نمیدیدیش! و راستش، اگه از زیلینک اگزیت نمیکردم، اگه دغدغههای مالیم حل نمیشد، اصلاً به این نقطه نمیرسیدم! حتی فکرشم نمیکردم! برای همینه که شدیداً مخالفم با آدمایی که میگن پول مهم نیست. نه، اتفاقاً خیلی هم مهمه! گاهیوقتها تو باید به یه سطحی از جهانبینی برسی و اون وقتی اتفاق میافته که دغدغهی مالی نداشته باشی.
اگه دغدغه مالی داشتم، هیچوقت به این نقطه نمیرسیدم
مصطفی الهیاری: من اون موقع اینجوری بودم که دیگه مهم نبود کجا برم، چقدر حقوق بگیرم! شاید یکی بگه «اگه ماهی ۲۰۰ میلیون بگیرم، دیگه هیچی نمیخوام» ولی نه، برای من اینجوری نبود! گاهی مینشستم با همسرم صحبت میکردم، بعضی وقتا یه کم به بیراهه میرفتم، میگفتم: «خب، برم یه جای خفن، یه کار بزرگ، یه درآمد بالا» ولی خانمم یه چیز مهمی رو بهم گفت. گفت: «من مطمئنم، حتی اگه ماهی x میلیون هم درآمد داشته باشی، باز راضیت نمیکنه! چون با چیزی که ازت میبینم، اصلاً مسئلهت پول نیست! تو الان حسابت پول هست، خب برو ببین میخوای چیکار کنی، برو انجامش بده!»
این نکته خیلی مهمی بود که توی من وجود داشت. میدونی چیکار کردم؟ شروع کردم به تولید محتوا! آدما میدیدن و میگفتن: «پسر، تو تا الان این همه کار خفن کردی، زیلینک ساختی، این حرکتو زدی، اون حرکتو زدی، کلی آدم میشناسنت، حالا چی شده که داری کانتنت کریت میکنی؟» مثلاً پست میذاشتم توی توییتر دربارهی AI، بعد میگفتن: «فازت چیه؟!»
ولی حقیقت اینه که من فهمیدم ایمپکت رو دوست دارم. یعنی اون حس تأثیری که روی بقیه میذارم، اون چیزیه که منو راضی میکنه. الان هم همین کار رو ادامه میدم، دوست دارم به بقیه یاد بدم. چیزایی که یاد گرفتم، کارایی که کردم، تجربههایی که دارم. نسل بعدی رو خیلی دوست دارم! یعنی احساس میکنم که این نسل بعدی، اونییه که میتونه اوضاع رو درست کنه. چون دیگه یه جایی دیگه نمیشه جلوی این موج رو گرفت! و اون موقع، وقتی این نسل مسئولیت رو دستش بگیره، نسل شیفت پیدا میکنه و اونجاست که تغییر واقعی اتفاق میافته! پس کاری که میتونم بکنم اینه که دانشی که دارم رو منتقل کنم. این کار حس خیلی خوبی بهم میده، چون معلمی رو همیشه دوست داشتم.
امین آرامش: معلمی عشقه!
مصطفی الهیاری: یادمه توی دورههای زاویه که بودم، کلی ورکشاپ برگزار کردیم. یه بار تو یه دورهی فریلنسری، یکی از بچهها اومد سمتم، سلام کرد و گفت: «آقای الهیاری، شما زندگی منو تغییر دادید!» من موندم! یه لحظه خشکم زد، «من؟! من زندگی تو رو تغییر دادم؟!» بعد گفت: «من دانشگاه امیرکبیر بودم، ورودی پایینتر از شما. یه دوره برگزار کرده بودی، HTML و CSS درس میدادی، برنامهنویسی. تو انجمن علمی یه سری دوره گذاشتی، من اونجا بودم. اونجا یه چیزی گفته بودی که خیلی تأثیر گذاشت. اونم این بود که «به جای اینکه فقط دولوپر باشی، تفکر توسعه رو یاد بگیر! اینکه فقط بدونیم یه چیز چطور کار میکنه کافی نیست، طرز فکر کردن رو باید یاد بگیریم!» همین باعث شد که مسیرم رو پیدا کنم، عاشق تکنولوژی بشم. میخوام مهاجرت کنم و مسیر جدیدی رو برم.»
این حرف منو به فکر برد که ما چقدر میتونیم روی زندگی بقیه اثر بذاریم، بدون اینکه حتی خودمون بدونیم؟! همین شد که تصمیم گرفتم فعالیتم رو بیشتر کنم. الان تو سوشال مدیا سعی میکنم به بقیه دیتا بدم، کمک کنم، تجربههامو انتقال بدم. چون معلمی رو دوست دارم، ایمپکت گذاشتن رو دوست دارم.
امین آرامش: تحقیقات متعددی نشون دادن که انسان ذاتاً نیاز داره که احساس کنه برای بقیه مفیده. این یه عامل خیلی کلیدی توی رضایت از زندگیه! نه بحث معنویه، نه اخلاقی، نه فلسفی. تهش همهی ما دنبال این هستیم که از زندگیمون راضی باشیم. هر کاری که میکنیم، حتی خونه و ماشین و ویلا خریدن، همهش برای همینه. و یه نکتهی خیلی مهم: وقتی به زندگی دیگران معنا میدی، زندگی خودت هم معنادارتر و بهتر میشه.
حالا برگردیم به یه سؤال مهم، بعد از یک سال و نیم، چرا موچت رو شروع کردی؟ اصلاً چه معیارهایی داشتی که تصمیم گرفتی این بیزینس رو شروع کنی؟ اول خیلی کوتاه بگو «موچت چیه؟» بعد بگو چرا اینو شروع کردی؟
داستان شکلگیری موچت
مصطفی الهیاری: موچت یه پلتفرمه که به شما کمک میکنه بر اساس دیتاهای خودتون، چتبات بسازید. فرض کن یه کمپانی بزرگ هستی و روزانه ۱۰۰۰ تا سؤال متداول ازت پرسیده میشه. این سؤالها وقت و انرژی زیادی از نیروی انسانی میگیره، در حالی که نیروهای انسانی میتونن روی مسائل سختتر و پیچیدهتر تمرکز کنن. اینجاست که موچت به کمک میاد!
به اینصورت که روی دیتای تو ترین میشه و به سؤالهای متداول کاربرا جواب میده. اصطلاحاً یه هوش مصنوعی میشه که بهجای نیروی انسانی پاسخ میده و این تازه سادهترین کاربردشه! حالا در سطح پیچیدهتر، تصور کن یه واحد HR داری، آنبوردینگ نیروهای جدید با موچت انجام میشه.
یا یه پادکست مثل کارنکن، کاربرا بتونن با موچت راحتتر اپیزود موردنظرشون رو پیدا کنن. بگن: «من دنبال فلان موضوعم، کدوم قسمت رو گوش بدم؟» موچت بهشون پیشنهاد بده. یا یه فروشگاه آنلاین، مشتری بگه «من فلان محصول رو میخوام، راهنماییم کن.» موچت سریعترین مسیر رو بهش نشون بده. البته همهشو الان تو موچت نداریم، ولی داریم روشون کار میکنیم. موچت در حال حاضر روی دیتاهای شما ترین میشه و به سؤالها جواب میده و تازه چند ماهه که لانچ شده!
امین آرامش: الان چند تا یوزر داره؟
مصطفی الهیاری: بعد از فقط یک ماه و ۱۰ روز، به ۲۵۰۰ یوزر رسیدیم. الان داریم روی نسخهی جدیدش کار میکنیم و یه سری بهبودهای اساسی روش اعمال میکنیم، همزمان هم بیزنس مدلش رو پیادهسازی میکنیم که بهتر بشه. هوش مصنوعی ذاتاً پرهزینهست. کسی که میخواد ازش استفاده کنه، مخصوصاً تو این برهه، باید یه هزینهای براش در نظر بگیره. به همین خاطر مسیر زیلینک رو براش نمیرم، یعنی قرار نیست کاملاً فری باشه. اینجا بیشتر با B2B سروکار داریم، یعنی سازمانها و کسبوکارها خیلی بیشتر ازش استفاده میکنن. زیلینک هم B2B بود، ولی نه به این شدت. اونجا مخاطب عمومیتر بود، اما اینجا تمرکز بیشتر روی سازمانها و تیمهای حرفهایه.
مصطفی الهیاری: موچت در حال حاضر اینه، ولی ویژن من از ساختنش یه چیز دیگه بود. این فقط اولین مرحلهایه که موچت لمسش کرده. یادمه وقتی زیلینک رو داشتم، تا ۲۰ هزار تا کاربر رو خودم پشتیبانی میکردم. ولی از یه جایی به بعد، با خودم فکر کردم: «من که این همه سؤال جواب دادم، چرا یه نسخه دوم از خودم نباشه که این کارو انجام بده؟» همیشه این احساس رو داشتم. راستش، یه مدت حتی برام سخت بود که بگم دقیقاً چی کار میکنم یا عنوان شغلیم چیه. بعداً فهمیدم که آدمایی مثل من که تنهایی یه محصول رو میسازن و جلو میبرن، بهشون میگن «سولوپرنر» (Solo-preneur). وقتی سرچ کردم، دیدم که این خودش یه فرهنگ و یه سبک زندگیه!
نگاه من به هوش مصنوعی خیلی مثبته و به شدت دوستش دارم
مصطفی الهیاری: ایدهی من این بود که یه نسخه دوم از خودم بسازم که حضور داشته باشه، اما نه بهعنوان خودم! یه چیزی که بتونه کمکم کنه توی کارا، یه نسخه دوم از من، یا حتی یه نسخه هوش مصنوعی از سازمانم. این دقیقاً همون ویژنیه که از اول برای موچت داشتم. و اینکه چرا ساختمش؟ چون میخواستم این اتفاق رو رقم بزنم. حالا که وارد فضای هوش مصنوعی شدیم، اگه بخوایم در موردش صحبت کنیم، نگاه من به هوش مصنوعی خیلی مثبته و بهشدت دوستش دارم. الان دارم روش کار میکنم و روی این حوزه محصول توسعه دادم.
امین آرامش: تا الان زیاد ندیدم که کسی واقعاً یه محصول کاربردی روی هوش مصنوعی ساخته باشه. شما هم که از ChatGPT استفاده میکنید، درسته؟
مصطفی الهیاری: آره، آره. البته پشت این موضوع یه اتفاق پیچیده داره میفته. از بین مدلهای زبانی (LLM) که ChatGPT هم یکی از اونهاست، حدود ۲۵۰۰ مدل وجود داره، ولی فقط تعداد کمی از اونها بهصورت واقعی روی محصول پیادهسازی شدن. شاید حدود ۲۰۰ تا از اونها فعلاً دارن به شکل عملیاتی استفاده میشن.
البته ما هنوز خیلی کاربرها رو وارد نکردیم و ترافیکی که داریم، هنوز به مرحلهای نرسیده که بخوایم روش کار عمیقتری انجام بدیم. منظورم اینه که موچت هنوز یه نوزاده، تازه متولد شده! وقتی محصول به بلوغ برسه، یکی از هدفهای من اینه که ارتباط نزدیکتری با کاربرا داشته باشم، آرومآروم آنبوردشون کنم، ببینم کجاها نقطه ضعف و قوت وجود داره و توی چه زمینههایی میتونیم بهتر کار کنیم.
قبل از اینکه موچت رو لانچ کنم، فکر میکردم که برای مشاوره عالیه و میتونه توی این زمینه خیلی کمک کنه. اما وقتی جلوتر رفتیم، فهمیدم که مشاوره فقط اطلاعات دادن نیست، بلکه یه چیز دیگه هم نیاز داره: احساس! مثلاً کسی که میخواد از امین آرامش مشاوره بگیره، نه فقط اطلاعات، بلکه صدای امین آرامش رو هم میخواد. اون حس و اون ارتباط توی یه مورد خاص برای کاربرا خیلی مهمه. درسته که ما میگیم «نسخه دوم تو»، اما در نهایت، این نسخه با تمام دانستهها و تجربههای امین، هنوز محدودیتهایی داره.
هوش مصنوعی و بازارکار: فرصتها، تهدیدها و اهمیت خلاقیت در دنیای جدید
امین آرامش: حداقل نسخههای امروزی هوش مصنوعی هنوز اونقدر قوی نیستن که بتونن کاملاً جایگزین بشن. اما به نظرت آینده چی میشه؟ بیا همینجا در مورد تأثیر هوش مصنوعی روی بازارکار صحبت کنیم. به نظرت، این تکنولوژی چقدر میتونه نقش نیروی انسانی رو بهعنوان یک کارمند تحت تأثیر قرار بده؟ فکر میکنی تهدید هوش مصنوعی برای بازار کار چقدر جدیه؟
مصطفی الهیاری: البته من واژه تهدید رو خیلی دقیق نمیدونم.
امین آرامش: ببین، تهدیدی که من از هوش مصنوعی میبینم، شبیه همون اتفاقیه که توی خط تولیدهای صنعتی افتاد. قبلاً یه محصول رو ۱۰۰ نفر با هم میساختن، ولی وقتی خط تولید اومد، ۹۶ نفر شغلشون رو از دست دادن و فقط ۴ نفر که کار با دستگاهها رو یاد گرفتن، تونستن توی اون سیستم بمونن. به نظرم هوش مصنوعی هم یه تهدید از همین جنسه؛ یه سری مشاغل رو حذف میکنه، اما یه سری دیگه رو ایجاد میکنه. مهم اینه که آدمها بدونن چطور با این تغییرات سازگار بشن.
درسته که هوش مصنوعی یه تهدید جدیه، اما از این منظر که بهعنوان یه ابزار قدرتمند داره وارد زندگی و کار ما میشه، نه چیزی که بخوایم ازش فرار کنیم. حداقل توی آیندهای که پیش رومونه، تا قبل از اینکه یه هوش مصنوعی ساخته بشه که خودش بتونه یه هوش مصنوعی دیگه رو طراحی کنه (که شاید اونقدرها هم دور نباشه)، ما باید یاد بگیریم چطور باهاش کار کنیم. قطعاً یه سری شغلها حذف میشن، ولی اگه ما جزو اون دستهی توانمند باشیم—اون ۴ نفر از بین ۱۰۰ نفر—احتمال حذف شدنمون کمتره. در واقع، حتی ممکنه با هوش مصنوعی سرعت و بهرهوریمون هم بیشتر بشه.
مصطفی الهیاری: حالا من میگم اون ۴ نفر هم حذف میشن. به نظرم، هر چیزی که قابلیت اتوماسیون داشته باشه، دیر یا زود توسط هوش مصنوعی جایگزین میشه. این یه اصل انکارناپذیره. همونطور که توی خط تولیدهای صنعتی دیدیم، هر جا که فرآیندها خودکار شدن، یه عده حذف شدن. اما مسئله اینه که اگه بخوایم به تهدید بهعنوان یه فاکتور نگاه کنیم، این تهدید بیشتر برای کساییه که صرفاً مصرفکننده هستن و یاد نمیگیرن چطور از هوش مصنوعی استفاده کنن. دقیقاً مثل اینترنت! ما الان همه از اینترنت استفاده میکنیم، در حالی که خودمون خلقش نکردیم. اما کسایی که یاد گرفتن چطور با اینترنت کار کنن، تونستن ازش فرصت بسازن.
به نظرم اتفاقی که داره میفته، دقیقاً مثل همون انقلاب صنعتی، ورود اینترنت، یا حتی اومدن کامپیوتره. اینا همه تحولهای بزرگی بودن که قبل و بعدشون دنیا زمین تا آسمون فرق داشت. میشه گفت اینترنت باعث شد خیلی از شغلها از بین بره، اما همزمان کلی شغل جدید هم ایجاد کرد. من کاملاً قاطعانه میگم که هوش مصنوعی هم شغلهای زیادی رو حذف میکنه. ولی در کنارش، شغلهای جدیدی هم به وجود میاره. هر چیزی که قابل اتوماتیک شدن باشه، بهمرور جاش رو به هوش مصنوعی میده، اما در مقابل، فرصتهای جدیدی برای اونایی که بلد باشن با این تغییرات همراه بشن، ایجاد میشه.
با هوش مصنوعی، خلاقیت معنای جدیدی پیدا میکنه
مصطفی الهیاری: چیزی که من توی این تغییر دوست دارم، اینه که نمیخوام زیاد به جنبههای منفیش فکر کنم. البته، احتمال اینکه اتفاقات بدی بیفته زیاده. ممکنه بعضی آدمها بیکار بشن، یه سری شرکتها ورشکست بشن، یا یه صنعت از بین بره. اصلاً نمیخوام بگم «نه، اینطور نیست و همهچی خوبه!» چون واقعیت اینه که تغییر همیشه برنده و بازنده داره. اما چیزی که به نظرم خیلی جذابه، اینه که خلاقیت داره یه معنی جدید پیدا میکنه. برای من که عاشق خلق کردنم، این یه فرصت بینظیره. یکی از دلایلی که دوست دارم به نسل جوونتر کمک کنم و بهشون یاد بدم که ساختن یه محصول سخت نیست، همینه.
الان تو با یه دانش کم هم میتونی خالق باشی! مثلاً همین انیمیشنسازی رو در نظر بگیر. همیشه فقط استودیوهای بزرگ میتونستن انیمیشن بسازن. یه بچهی ۱۵ ساله که عاشق انیمیشنسازی بود، باید کلی سال وقت میذاشت و تا ۲۳-۲۴ سالگی تلاش میکرد تا شاید بتونه یه انیمیشن درست کنه. اما الان با کمک ابزارهای جدید، میتونه از همین الان انیمیشن بسازه! شاید یه روزی، بهجای اینکه فقط انیمیشنهای دیزنی رو ببینیم، یه انیمیشن شاهکار از یه گروه خلاق و جوون ببینیم که یه داستان فوقالعاده رو به تصویر کشیدن. چون دیگه ابزارها فقط توی دست شرکتهای بزرگ نیست، بلکه برای همه در دسترسه. این یعنی دنیایی که توش خلاقیت و ایدهها بیشترین ارزش رو دارن.
کسی که ایدههای جذاب و خلاقیت داشته باشه، حالا بیشتر از هر زمان دیگهای میتونه بدرخشه. به نظرم خلاقیت داره وارد یه مرحلهی جدید میشه و از همیشه تعیینکنندهتره. من همیشه اینو میگم که خلاقیت الان داره یه مرز جدید رو رد میکنه. شاید قبلاً خیلی از آدمها استعدادشون هدر میرفت. مثلاً اون بچهی ۱۵ سالهای که عاشق انیمیشنسازی بود، شاید هیچوقت سمتش نمیرفت، چون ابزار و امکانات در دسترسش نبود. حتی خودم رو که نگاه میکنم، فکر میکنم اگه اون موقع این تکنولوژیها بود، شاید میتونستم مفیدتر باشم و کارهای خیلی بهتری انجام بدم.
امین آرامش: پس دو تا نکته اینجا مهمه: اول اینکه، هوش مصنوعی هرچقدر هم که شغلها رو تهدید کنه، یه چیز واضح اینه که منفعل بودن هیچ فایدهای نداره. اینکه بگی: «خب حالا من چیزی یاد نگیرم چون هوش مصنوعی میاد جای منو میگیره»، اشتباهترین کار ممکنه. دوم اینکه، اگه میخوای خلاق باشی، باید مهارتهای جدید یاد بگیری. اتفاقاً هرچی مهارت بیشتری داشته باشی، بیشتر از این ابزارها میتونی استفاده کنی و خودتو متمایز کنی. توی دنیای جدید، یادگیری و خلاقیت کنار هم معنا پیدا میکنن.
مصطفی الهیاری: من حتی میگم که ممکنه هوش مصنوعی جای انسان رو بگیره. به این موضوع معتقدم، همونطور که قبلاً هم تکنولوژیهای جدید اومدن و زندگی رو تغییر دادن. مثلاً وقتی تلفن اختراع شد، همه گفتن: «وای! عجب چیز خفنیه! من تو خونهم نشستم و با یه نفر اونور دنیا حرف میزنم!» همون موقع، کسی فکرش رو میکرد که یه روز گوشیهای هوشمند بیان و دنیا رو کاملاً تغییر بدن؟ قطعاً نه. ولی تکامل همیشه اتفاق میافته و حالا ما با سرعت بیشتری شاهد این تحولات هستیم. پس اینکه یه روز هوش مصنوعی جای انسان رو بگیره، برای من اصلاً یه چیز عجیب و غیرممکن نیست.
احساس، چیزی که هوش مصنوعی هیچوقت نمیتونه جایگزینش کنه
مصطفی الهیاری: فکر میکنم هوش مصنوعی یه چیزه که همیشه کنار ما خواهد بود. شاید بتونه کارهای زیادی رو انجام بده، اما یه سری ویژگیهای انسانی رو هیچوقت نخواهد داشت. نمیخوام بحث رو فلسفی کنم، ولی به نظرم زندگی چیزی نیست که با تکنولوژی از بین بره، چون زندگی بر پایهی احساساته. حتی وقتی من یه محصول میسازم، دارم روی احساس کاربر تأثیر میذارم. احساس، چیزی نیست که هوش مصنوعی بتونه جایگزینش کنه.
الان ما داریم دربارهی یه سری دیدگاهها و مهارتها صحبت میکنیم، ولی ته همهی اینا به احساس برمیگرده. مثلاً وقتی میگم «ایمپکت»، این تأثیر از کجا میاد؟ از احساس من نسبت به یه موضوع. شاید حس مسئولیت باشه، شاید حس شادی و شعف، ولی در نهایت همش برمیگرده به احساس. برای همینه که فکر میکنم هوش مصنوعی تو این زمینه هیچوقت نمیتونه جای انسان رو بگیره. میتونه کار ما رو انجام بده، اما نمیتونه اون احساسی که ما پشت کارمون داریم رو جایگزین کنه.
امین آرامش: با این حال، هیچکس نمیتونه دقیق پیشبینی کنه که هوش مصنوعی در آینده چه تغییری تو دنیا ایجاد میکنه. میشه ازش استفادهی خوب یا بد کرد، ولی چیزی که قطعیه اینه که باید کار کردن باهاش رو یاد بگیریم.
مصطفی الهیاری: من همین چند وقت پیش یه محصول خیلی ساده رو میخواستم توسعه بدم. نمیخوام وارد جزئیاتش بشم، ولی حس کردم یه کار جالب میتونه باشه و تصمیم گرفتم کنارش یه کار جانبی هم انجام بدم. با کمک هوش مصنوعی، توی ۸ ساعت تموم شد! همهی کداش رو دادم ChatGPT، گفتم: «این کارو بکن، حالا اینو تغییر بده، حالا اینو اضافه کن» و به سرعت همه چیز انجام شد. این نشون میده که وقتی ابزارها رو بلد باشی، میتونی زمانت رو به بهترین شکل مدیریت کنی و ازش استفادهی بهتری ببری. خب، وقتی این ابزارها هست، چرا ازشون استفاده نکنیم؟ حرفم برای اونایی که نسبت به این تکنولوژی مقاومت دارن اینه که استفاده از هوش مصنوعی فقط یه ابزار کمکیه.
یکی از مهارتهای کلیدی این عصر، توانایی خوب سؤال پرسیدنه
امین آرامش: البته یه نکته مهم اینجاست، تو یه حداقلی از برنامهنویسی رو میدونی، با مفهوم پروداکت آشنا هستی و یه سری مهارتهای دیگه هم داری که باعث میشه بتونی از ChatGPT به درستی استفاده کنی. پس اینجا دوتا چیز همزمان اتفاق میافته؛ یکی اینکه خودت یه سطحی از مهارتهای لازم رو داری، دوم اینکه بلدی چطور از ابزارهای هوش مصنوعی به نفع خودت استفاده کنی.
مصطفی الهیاری: و اینجاست که نقش خلاقیت خیلی مهم میشه. من همیشه میگم خلاقیت یعنی اینکه یه چارچوب مشخص رو بدونی، بتونی ایدهها رو ترکیب کنی و بفهمی که چه چیزی جواب میده. یکی از مهارتهای کلیدی این عصر، توانایی خوب سؤال پرسیدنه. تو کی میتونی سؤالای درستی بپرسی؟ وقتی یه حداقلی از دانش رو داشته باشی. اگه ندونی چی میخوای یا اصلاً با مفاهیم اولیهی توسعه آشنا نباشی، چطوری میخوای از این ابزارها استفاده کنی؟ و اینجاست که اون دانش پایهای واقعاً اهمیت پیدا میکنه. چون بدون اون، حتی توی مصرف کردن ابزارهای هوش مصنوعی هم نمیتونی موفق باشی.
امین آرامش: پس وقتی میگن: «چتجیپیتی همه این شغلها رو میگیره، پس من دیگه مهارت یاد نگیرم»، این حرف اصلاً درست نیست.
کوپایلوتها: آیندهی هوش مصنوعی در کنار انسانها
مصطفی الهیاری: وقتی میگم هوش مصنوعی میتونه جای انسان رو بگیره، منظورم چتجیپیتی نیست، بلکه این یه مفهوم وسیعتره. در مورد این برهه زمانی، حرفت کاملاً درسته. الان باید مهارتها و توانمندیهایی داشته باشی تا بتونی خوب سؤال بپرسی، تا بتونی درخواستت رو درست مطرح کنی. وقتی که ندونی چی میخوای، نمیتونی درخواستت رو مطرح کنی. ممکنه چند سال دیگه یه آدم بیاد جای ما رو بگیره، ولی الان نمیخواد غصه بخوریم که ممکنه یه روزی هوش مصنوعی جای ما رو بگیره. کاری که الان از دستمون برمیاد اینه که توی همون لحظه کاری که میتونیم انجام بدیم رو انجام بدیم.
امین آرامش: مطمئنم که موچت مثل بقیه محصولات به جای خوب و باحالی میرسه. این بحث هم همینجا تموم کنیم.
مصطفی الهیاری: در مورد موچت یه چیزی بگم. خیلیها بهم میگن که خب آقا این محصول رو ساختی، اما شاید نسخه مشابهی ازش بیاد یا یه ابزار دیگه بتونه نیاز رو رفع کنه. خب، راستش همه محصولات اینطورند؛ یه محصول دیگه میتونه جای یه محصول قبلی رو بگیره. ولی یکی از هدفهای اصلی من توی موچت و کلاً توی بحث هوش مصنوعی، بحث کوپایلوت هست. منظورم از کوپایلوت اینه که از منظر محصولی، به نظرم هوش مصنوعی توی ۱۰ سال آینده (یا حتی یک سال آینده) به سمت ابزارهایی میره که به همراه کوپایلوتها عمل میکنن. یعنی مثلاً فتوشاپ میگه «آقا هوش مصنوعی اومده، چقدر خوبه!» و همه میگن فتوشاپ مرده، اما در واقع فتوشاپ میاد و کوپایلوت خودش رو معرفی میکنه.
مثلاً مایکروسافت میاد و کوپایلوت خودش رو معرفی میکنه، حتی گیت کوپایلوت هم هست که برای کدنویسی طراحی شده. ولی واقعاً کوپایلوت مایکروسافت خیلی جالبه. اگه ایونت آخر مایکروسافت رو دیده باشید، یه مثال اینطور میشه که یه خانوم میگه: «من میخوام برای بچم تولد بگیرم، چیکار کنم؟» و کوپایلوت میاد لیست مهمونا رو درمیاره، میگه «این پاورپوینت رو بساز، این رو پخش کن»، و حتی پاورپوینت رو هم مرتب و زیبا میکنه. بعد ایدههایی میده، مثلاً «این پذیرایی رو انجام بده» و یک فایل اکسل برای لیست مهمونا درست میکنه. در نهایت هم ایمیل آماده میکنه و میگه «این ایمیل رو بفرست».
پس کوپایلوت، یعنی کمک خلبان! به نظر من این یه آیندهست. ما تا الان وقتی از هوش مصنوعی صحبت میکنیم، یه کم خیلی پیچیده شده و گاهی هم به نوعی همه ازش صحبت میکنن. ولی حقیقت اینه که هوش مصنوعی از خیلی وقت پیش توی زندگی ما حضور داشته. مثلاً شما وقتی تو گوگل سرچ میکنین، دارین با الگوریتمهایی کار میکنین که به نوعی با هوش مصنوعی کار میکنن و نتایج رو بر اساس رفتار شما بهتون نشون میدن.
هوش مصنوعی در پسزمینه همیشه با ما بوده
مصطفی الهیاری: هوش مصنوعی در پسزمینه همیشه با ما بوده. الان خیلی وقتها، به طور غیرمستقیم، مصرفکنندهی هوش مصنوعی هستیم. ولی الان چیزی که اتفاق میافته، اینه که هوش مصنوعی میاد کنار ما، درست مثل کوپایلوت. این تغییر در تجربه کاربری خیلی جالبه. شاید حتی مفهوم موبایل هم تغییر کنه. الان تکنولوژی موبایل به جایی رسیده که دوربینهای فوقالعادهای داره، عکاسی حرفهای انجام میده و تقریباً همهی کارهامون رو باهاش انجام میدیم. اما این غیرممکن نیست که این مفهوم دچار تحول بشه، یا حداقل پیشرفت کنه.
به نظرم این تغییر روی تجربهی کاربری هم تأثیر میذاره. یعنی حتی دیوایسهایی که استفاده میکنیم، شکل و مدل همکاریشون با آدمها ممکنه تغییر کنه. مثلاً همین حالا، ما وقتی با هم صحبت میکنیم، موبایلمون این مکالمه رو ثبت و ذخیره میکنه. حالا تصور کنین که این سیستم پیشرفتهتر بشه؛ مثلاً وقتی حرف میزنیم، موبایلمون تحلیل کنه که در مورد چی صحبت کردیم، خلاصهی مکالمه رو بهمون بده، یا حتی تشخیص بده که طرف مقابل استرس داشته یا نه. حتی میتونه بیشتر از این هم پیش بره. فرض کن ساعت ۵ بعدازظهر که میشه، یه نوتیفیکیشن بیاد که «مصطفی، وقتشه بری دخترت رو از مدرسه بیاری!» در آینده این اتفاقات کاملاً عادی میشن. یا مثلاً صبح که داری از خونه میری، بهت یادآوری کنه که خانومت گفته دو کیلو سبزی هم بگیری.
میخوام بگم که وقتی کوپایلوت وارد زندگی آدم بشه، تجربهی کاربری کاملاً دگرگون میشه. در مورد خودم، وقتی رفتم سراغ موچت، واقعیت اینه که یکی از دلایلم همین بود. راستش رو بخوای، برام مهم نبود که این محصول در نهایت موفق میشه یا شکست میخوره. حتی اگه شکست هم بخوره، مهم اینه که من خودم رو وارد بازی کوپایلوتها کردم، وارد این فضا شدم، وارد این سناریو شدم. شاید در آینده مسیرم تغییر کنه، یه کار دیگه انجام بدم، یا یه ایدهی جدید رو اجرا کنم. اما چیزی که الان برام جذابه اینه که همین حالا دارم با ۲۵۰۰ کاربر کار میکنم. وقتی این حجم از درخواستها به سمتت میاد، در واقع با یه پروداکت ایجنت طرفی که اگر نتونی درست کنترلش کنی، اوضاع حسابی به هم میریزه! و همین چالش، هیجانانگیزه.
باید به این فضا زمان داد تا پختهتر بشه. حرفم اینه که نگاه من به محصول فقط این نیست که یه چیزی بسازم که کار کنه؛ به نظرم مسیر از خود نتیجه مهمتره. وقتی وارد یه مسیر جدید میشی، درگیر یه بازی تازه میشی، هیچکس دقیق نمیدونه قراره چه اتفاقی بیفته. همین ناشناخته بودن مسیره که اون رو جذاب میکنه. گاهی وقتا تو این مسیر، حتی یه جورایی داری قمار میکنی. مثلاً میگی: «من دارم این کارو میکنم، ولی اگر فردا یه اتفاق غیرمنتظره بیفته، چی؟ ممکنه شکست بخورم؟»
ولی در نهایت، با یه دیدگاه و باور مشخص جلو میری. چون اگه قرار بود با ترس از شکست حرکت کنی، اصلاً شروع نمیکردی. منم گفتم که این کار رو انجام میدم، حالا ممکنه یه رقیب قویتر فردا بیاد و منو کنار بزنه. اشکالی نداره! ولی نباید منتظر بمونم تا ببینم اون قراره چی کار کنه، من باید مسیر خودم رو برم.
تغییری که یک تصادف در ذهن و زندگیام ایجاد کرد
امین آرامش: دو سه تا سؤال آخر: تو این مسیری که اومدی، به چی بیشتر از همه افتخار میکنی؟
مصطفی الهیاری: یکی از چیزایی که واقعاً بهش افتخار میکنم، ایمپکتیه که روی زندگی آدمها گذاشتم. این که پروداکتی که ساختم، تونسته کیفیت زندگی یه عده رو حتی کمی بهتر کنه. وقتی صبح بیدار میشم و ایمیلهام رو چک میکنم، میبینم آدمها ازم تشکر کردن، میگن چیزی که ساختم براشون مفید بوده. این حس، برام یه افتخار واقعیه و راستش، همین کافیه. همین که ببینم کارم یه تأثیر مثبتی گذاشته، به نظرم خودش یه چیز جدی و مهمه.
شاید یه چیزی که این روزها خیلی ذهنم رو درگیر کرده، تجربهی نزدیک به مرگه. چند وقت پیش یه تصادف شدید داشتم. واقعاً یه اتفاق عجیب بود. با موتور داشتم میرفتم جلسه با سرمایهگذارای موچت. توی مسیر، توی میدان ولیعصر، تصادف کردم. بدجور با سر خوردم زمین. یه لحظه نفسم بند اومد. آدمایی که دور و برم بودن، میگفتن: «تموم کرد…» یکی میگفت: «اگه کلاه کاسکت نداشت، سرش متلاشی میشد.» همه چی رو واضح میشنیدم، ولی نمیتونستم واکنش نشون بدم.
اون یک ثانیهای که زمین خوردم، انگار یه عمر طول کشید. تو فکر بودم که توی جلسه چی باید بگم، چطور مذاکره کنم، چه حرفی بزنم، ولی یهو همه چی عوض شد. باورم نمیشد این اتفاق برای من داره میفته. اولین چیزی که توی اون لحظه به ذهنم رسید، دخترم بود. قشنگ چهرهش رو دیدم، واضح، شفاف، نزدیک. هیچ چیز دیگهای برام مهم نبود، فقط اون. بعدش، نفسم بند اومد. چشمام داشت سیاهی میرفت. اون لحظه، کل زندگیم از جلوی چشمم رد شد. احساس میکردم همه چیز تمومه. یه حس عجیبی بود. حس عشق، ترس، دلتنگی. انگار یه لحظه، کل زندگیمو از یه بُعد دیگه میدیدم.
توی اون لحظه، یه حس عجیبی از محبت و رهایی داشتم. انگار همه رو دوست داشتم! حتی اون کسی که با ماشین بهم زده بود و مقصر بود، وقتی اومد و با نگرانی نگاهم کرد، هیچ حس بدی بهش نداشتم. مهم نبود که چی شده، مهم نبود که مقصر کیه. دیگه هیچی مهم نبود. همهی زندگیم، همهی آدمایی که میشناختم، جلو چشمم بودن و همزمان، کمکم که زمان میگذشت، یه جمله توی ذهنم تکرار میشد: «خب، دیگه تمومه.»
نمیخوام خیلی توی جزئیاتش برم، ولی اینجوری نبود که بگم مثلاً «عزرائیل رو دیدم» یا «یه دنیای دیگه رو تجربه کردم» نه، من همینجا بودم. داشتم آسمون همین دنیا رو نگاه میکردم، صدای آدمها رو میشنیدم، انگار همهچیز واضحتر و بلندتر از همیشه بود. حتی وقتی اطرافیان میگفتن: «مرد. تموم کرد.» همه رو میشنیدم، همه چیز واضح بود. بعد یهدفعه، نفسم برگشت! و اون لحظه، درد با شدت وحشتناکی توی تنم پیچید. تا قبل از اون، درد رو حس نمیکردم، اما یهو تمام وجودم از درد پر شد. کف زمین داغ بود، وسط تابستون، قشنگ حس میکردم روی ماهیتابه افتادم و دارن سرخم میکنن! بعداً یکی از چیزایی که خیلی اذیتم کرد، سوختگی بدنم از اون سطح داغ بود. حتی دیرتر از بقیهی جراحاتم خوب شد.
اما چیزی که مهمه، اینه که این تجربه، یه چیز کاملاً متفاوت توی زندگیم بود. این تجربه، خیلی چیزها رو توی وجودم تغییر داد. یه چیزی که اصلاً نگاهم به زندگی رو عوض کرد. ارزشها برام دوباره تعریف شدن. مثلاً اون لحظه که چشمام داشت سیاهی میرفت، همهی کارهای خوبم رو مرور کردم، ولی هیچی یادم نیومد! هیچی! با خودم گفتم: «من چه کارای خوبی کردم؟ چرا هیچچیزی یادم نمیاد؟» بعدش یه حس عجیب اومد سراغم، یه ترس از اینکه: «من هنوز کارای خوبی نکردم! من اینجوری نباید برم! هنوز باید بمونم، باید تأثیری بذارم، باید یه کار درست انجام بدم!»
تو پرسیدی که «به چی افتخار میکنی؟» یکی از جوابهام همینه. بعد از اون اتفاق، فهمیدم که احساس چقدر توی زندگی من باید پررنگتر بشه. قبلاً افتخارم این بود که با محصولی که ساختم، کیفیت زندگی آدمها رو یه پله بهتر کردم. اما الان دیگه فقط به کیفیت زندگی فکر نمیکنم، بلکه میخوام کیفیت احساس آدمها رو هم بالا ببرم و وقتی عمیقتر توی خودم رفتم، به خانوادهام رسیدم.
میخوام به نسلی کمک کنم که قراره آیندهی دخترم رو بسازه
مصطفی الهیاری: بعد از اون تجربه، فهمیدم که توی اون لحظهی حساس، تنها کسی که بهش فکر میکردم، دخترم بود. فهمیدم که نقش من توی دنیا فقط این نیست که زندگی خودم رو بهتر کنم، بلکه اینه که بتونم روی نسلی که قراره توی زندگی دخترم تأثیر بذاره، نقش مثبتی داشته باشم و این برای من بزرگترین افتخار زندگیه.
امین آرامش: واقعاً چه دستاوردی از این بزرگتر؟ چه توصیف درستی از اینکه من به یک خرد یا یک بینش جدید رسیدم، این از هر آنچه دستاورد مالی و جایگاهی باشه میتونه چیز بیشتر و خفنتری باشه و میشه یک چراغ راهنمایی که تو تصمیمهای بعدی میتونم ازش استفاده کنم.
مصطفی الهیاری: قبل از این اتفاق، اگه ازم میپرسیدی: «به چی افتخار میکنی؟» شاید میگفتم: «به اینکه همهی این چیزایی که الان هست، از صفر ساختم.» هنوزم بهش افتخار میکنم، ولی الان دیگه اونقدرها هم برام مهم نیست. چون وقتی به چیزی عمیقتر میرسی، یه سری چیزایی که قبلاً ارزشمند بودن، برات بدیهی و پیشپاافتاده میشن.
یه چیز دیگه هم که بعد از تصادف فهمیدم، این بود که خیلیها بعد از یه اتفاق تلخ میگن: «دنیا دو روزه، جدی نگیر!» اما من برعکس شدم! من به این نتیجه رسیدم که تو فقط توی دو ثانیه میتونی دیگه نباشی. پس اتفاقاً باید دنیا رو جدی بگیری! چون هنوز چقدر کار نکرده داری، چقدر باید جلو بری، چقدر باید رشد کنی، چقدر باید تأثیر بذاری! میخوام به اون جایی برسم که وقتی شب سرمو میذارم روی بالش، با خیال راحت بگم: «من امروز کاری که باید رو کردم» و اگه فردا بیدار نشدم اشکالی نداره!
امین آرامش: عالی. آخرین سوالم: تو این سالها، کتاب، فیلم یا آدمی بوده که روی تو تأثیر عمیقی بذاره؟ یا الآن این روزا، چیزی هست که درگیرش باشی؟
مصطفی الهیاری: آره، یه دوستی داشتم که وقتی بیشتر با هم آشنا شدیم، یه کتاب به من معرفی کرد: “هنرمندانه بقاپید” از آستین کلون. بعداً که باهام حرف زد، گفت: «دلیل اینکه این کتاب رو بهت دادم، این بود که وقتی داشتم میخوندمش، احساس میکردم نویسندهاش تویی! خیلی شبیه تو فکر میکنه» و راست میگفت! چون این کتاب در مورد یه چیزی حرف میزنه که همیشه تو ذهنم بوده: مرز باریک بین تجربههایی که داری و اینکه چطور بتونی اونا رو بیان کنی. شاید توی ذهن، فوقالعاده باشی، ولی بیان کردنش یه چالش جدیه و این کتاب دقیقاً دربارهی همین مرزه!
خیلی وقتها برام پیش میاد که این چیزی که تو فکرم دارم، چجوری بیانش کنم؟ چجوری مکتوبش کنم؟ ولی راستش خیلی تو این کار تنبلم. اصلاً برنامهای برای نوشتن ندارم، این کتابو به همین دلیل دوست دارم. چون داره کمکم میکنه که ذهنم رو مرتب کنم، تجربههام رو توی یه چهارچوب بذارم. یکی از بهترین حرفاش اینه: «از نسلهای گذشتهتون بدزدید! هنرمندانه بقاپید!» مثلاً من امین آرامش رو قبول دارم، میگم من این آدمو دوست دارم، ازش تأثیر میگیرم. کتاب میگه خب، برو سراغش، حتی اگه نیست. اصلاً اگه نیست، تأثیرش حتی بیشتره، برو سراغ آثارش. ببین اون خودش از کی یاد گرفته؟ اون کیو دنبال میکرد؟ و اینطوری درخت دانش خودت رو بساز.
احتمالاً در نهایت به همون هدفی که میخوای میرسی، اما مهمتر از اون، تجربهایه که توی این مسیر به دست میاری. حتماً تو هم از یه آدمی تأثیر میگیری، کسی که حس میکنی بهت انگیزه میده و برات مثل الگوئه. کتاب میگه اون آدم رو پیدا کن و ببین خودش از کی الگو گرفته. ببین به کی نگاه میکرده و از کی یاد میگرفته. بعد سراغ اونها هم برو، چون همه چیز توی این دنیا به نوعی از چیزای قبلی تأثیر گرفته و هیچی از صفر به وجود نیومده. پس خرد و تجربهی بقیه رو بگیر، یاد بگیر و رشد کن.
یعنی این که من وقتی زیلینک رو ساختم، در واقع یه چیزی رو که وجود داشت، برداشتم و تغییر دادم. راستش رو بخوای، یه جورایی ازش الهام گرفتم، یا اگه بخوام صادق باشم، میشه گفت که دزدیدمش! این همون چیزیه که این کتاب بهم یاد داد، این که هیچچیز کاملاً اصیل نیست. همهی چیزایی که الان داریم، در واقع نسخهای از چیزای قبلی هستن، فقط شکلشون عوض شده. ژنتیک، طرز تفکر و بینش ما روی این تغییرات تأثیر میذاره و باعث میشه چیزی که خلق میکنیم، یه شکل جدید از یه چیز قدیمی باشه. اگه دقت کنی، همهی ابزارهایی که الان استفاده میکنیم، از نسخههای قبلی خودشون الهام گرفتن. مثلاً موبایل، در اصل از همون تلفن اولیه نشأت گرفته.
این کتاب دید خیلی خوبی به آدم میده. یکی از کتابایی بود که اخیراً خوندم و واقعاً دوسش داشتم، حس خوبی بهم میداد و تأثیر زیادی روی من گذاشت. اگه بخوام تو حوزهی پروداکت کتابی معرفی کنم، کتاب ریورک خیلی روم تأثیر گذاشت. اما جدا از اینها، من عاشق کتابای نادر ابراهیمی هستم، مخصوصاً اونایی که حس خوب بهم میدن. آتش بدون دود و مردی در تبعید ابدی رو خیلی دوست دارم. زندگینامهی خودش، یعنی ابوالمشاغل، هم برام جذابه. کلاً نادر ابراهیمی شخصیت دوستداشتنیایه برام. شاید چون یه زمانی خودم هم به نوشتن علاقه داشتم و همیشه برام جالب بوده که چطور خلاقیت میتونه توی فرمهای مختلف بروز پیدا کنه.
شروع کردن، اولین قدم برای رسیدن به دستاوردهاست
مصطفی الهیاری: من توی زندگیم چند بار به نقطههایی رسیدم که حس کردم میتونستم یه مسیر کاملاً متفاوت رو انتخاب کنم. مثلاً اگه مصطفی کسی نبود که ایدهها رو تبدیل به پروداکت کنه، چیکار میکرد؟ احتمالاً یا آشپز میشدم یا نویسنده. چون جفتشون هم در نهایت به خلق کردن برمیگردن. جالبه، وقتی به مسیر زندگی نگاه میکنی، میبینی که میتونست یه شکل دیگهای داشته باشه. شاید اگر یه راه دیگه رو انتخاب میکردم، باز هم به نتیجه میرسیدم.
امین آرامش: شاید اگر مسیر دیگهای رو انتخاب میکردی، نویسنده یا آشپز خوبی میشدی. در نهایت، ما میتونیم زندگیهای موفق و خوشحال دیگهای هم داشته باشیم و این هیچ تناقضی با خوشحال بودن در زمان حال نداره. من همه سؤالهام رو پرسیدم. مصطفی، اگه چیزی باقی مونده که دوست داری بگی، بگو.
مصطفی الهیاری: اگه بخوام یه چیزی به این صحبتها اضافه کنم، اینه که توی مسیر معلمی، که تازه توش قدم گذاشتم، دوست دارم روی نسل جدید تأثیر بذارم و کمکشون کنم. یکی از مهمترین چیزهایی که میخوام بهشون یاد بدم، اینه که مسیر رشد کردن رو سخت نگیرن. شاید چیزی که باعث شده من به یه سری دستاورد برسم و بقیه نرسن، این بوده که وقتی یه ایده داشتم، به جای اینکه زیاد درگیر پیچیدگیهاش بشم، رفتم سراغ اجرا.
مثلاً من اومدم با دروپال، زیلینک رو ساختم. بدون اینکه بیش از حد به مشکلاتش فکر کنم، گفتم انجامش میدم. یا وقتی فونتآرا رو طراحی کردم، یا وقتی یهویی مسیر بازیم رو عوض کردم و سراغ یه موضوع کاملاً جدید رفتم. میتونستم درگیر این باشم که مثلاً برند شخصی من چی میشه، اما ترجیح دادم که به جای اون، روی چیزایی تمرکز کنم که واقعاً برام ارزشمند بودن. مثلاً همین حالا، من دارم دربارهی هوش مصنوعی و پرامپت نویسی صحبت میکنم. یه عده میگن که محتوای تخصصی تولید نکن و سادهتر توضیح بده، یه عده دیگه میگن چرا داری محتوای زرد مینویسی! اینا همیشه هست، اما مهم اینه که تو مسیری که انتخاب کردی، محکم باشی. اگه میخواستم سخت بگیرم، هیچکدوم از این کارها رو انجام نمیدادم. پس بهترین کار اینه که اگه چیزی رو میخواید، شروعش کنید.
امین آرامش: الان تجربه کردن هزینهی زیادی نداره، مخصوصاً توی حوزهی وب. البته که جاهای دیگه ممکنه هزینهی بیشتری داشته باشه، ولی در کل، هیچ چیز به اندازهی عمل کردن و تجربه کردن ارزشمند نیست. مرسی مصطفی! این گفتگو خیلی خوب بود. واقعاً دمت گرم که اومدی، خسته نباشی.
مصطفی الهیاری: مرسی از شما، خداحافظ.
پیشنهاد میکنم تماشای بخش دوم این گفتگوی جذاب رو در یوتیوب از دست ندید:
مصطفی الهیاری به این نکته اشاره کرد که برای موفقیت در هر کار، باید به جای پیچیدگیها، روی عمل کردن تمرکز کرد. شما چه تجربیاتی از عملی کردن ایدههاتون دارید؟ باهامون به اشتراک بذارید!