karnakon.ir

گفتگو با محمد عنایتی | بنیان‌گذار تعمیر اوکی

نام نویسنده: غزاله کرمی

گفتگو با محمد عنایتی | بنیان‌گذار تعمیر اوکی

3.5/5 - (6 امتیاز)
محمد عنایتی

مهمان این قسمت محمد عنایتی، بنیان‌گذار تعمیر اوکی هست. یه آدم سخت‌کوش و خوش‌فکر که کارش رو از صفر شروع کرده و به کمک یادگیری مستمر پله پله رشد کرده و به امروز رسیده که علاوه بر راه اندازی کسب‌وکار خودش در حوزه تعمیر لوازم خونگی، مهارت و دانشش در این زمینه رو هم به دیگران آموزش میده.

مسیر شغلی محمد عنایتی

امین آرامش: سلام به محمد عنایتی، خیلی خوش اومدی به کار نکن.

محمد عنایتی: سلام، وقت شما بخیر. خیلی خیلی خوشبختم که من رو دعوت کردین.

امین آرامش: ما تا الان بیش از ۱۰۰ قسمت از پادکست کارنکن رو منتشر کردیم و سه و نیم میلیون بار شنیده شده، ولی یه بدهی بزرگ داریم به همه اهالی کارنکن و این کار رو متأسفانه تا الان نکردیم؛ اونم اینه که راجع به یه تعداد زیادی شغل تو حوزه تعمیرات حرف نزدیم. به نظرم این یه بدهی بزرگ بود که امروز با حضور شما قراره پرداختش کنیم.

محمد عنایتی: خیر باشه!

امین آرامش: با توجه به سابقه‌ای که شما داری، مطمئنم که هم خود داستان مسیر شغلیت چیز جذابیه و هم اینکه در انتها می‌خوایم حتماً راجع به این صحبت کنیم که یه آدم صفر کیلومتر که می‌خواد وارد حوزه تعمیرات لوازم خانگی بشه، چه کارهایی باید بکنه و قراره این‌ها رو از زبون یه آدم اینکاره و با تجربه بشنویم.

اینو گفتم که کلیت بحث رو برای کسایی که می‌خوان با ما همراه بشن مشخص کنیم. بریم سراغ روند همیشگیمون! از اول برامون تعریف کن که داستان مسیر شغلیت از کجا شروع شد؟

محمد عنایتی: خب، بذارین از اولش بگم که اول منو بشناسن. البته من کسی نیستم، ولی حداقل ویژگی‌هام رو بشناسن و بعدش با هم پیش بریم.

من محمد عنایتی هستم، تو شهر تفرش به دنیا اومدم. حالا اگه خیلی‌ها نمی‌دونن، یه شهر کوچیک ولی خوش‌نامه. اگر اهل کتاب و مطالعه باشن، می‌دونن که پدران علم زیادی از این شهر اومدن.

ولی راستش این چیزها باعث مباهات من نیست. خیلی از مردم شهرم به این موضوع افتخار می‌کنن، اما من همیشه یه چیز دیگه‌ای می‌گم: «گر پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل؟»

برای من همیشه اون چیزی که خودم هستم مهم بوده. من توی همین شهر تفرش متولد شدم، ولی اگه بخوایم برگردیم عقب‌تر، مادرم بهورز یه روستا بود، همونجایی که من متولد شدم. از نظر قومی هم مادرم ترک هست و پدرم فارس. جالبه که من تا دو سه سالگی کلاً فارسی بلد نبودم و فقط ترکی صحبت می‌کردم! یه بار منو برده بودن پیش مادربزرگ پدری‌ام که فارس بود، مثلاً من می‌گفتم: «نون می‌خوام» ولی اون متوجه نمی‌شد. یه روز بهم گفت: «بچه جان، بیا برو خودت ببین چی می‌خوای!»

میگن «زبان مادری»، ولی جالبه که اون زبان تو ذهن من فراموش شده! الان به هر زبانی که توی تنهایی فکر می‌کنی، همون زبان رو واقعاً بلدی.

امین آرامش: یعنی الان دیگه نمی‌تونی ترکی حرف بزنی؟

محمد عنایتی: البته کاملاً متوجه می‌شم، ولی حرف زدن برام سخته و این برام عجیبه! یعنی زبانی که باهاش صحبت کردن رو یاد گرفتم فراموش شده، اما هنوز می‌تونم درکش کنم.

علاقه به کارهای فنی از کودکی

محمد عنایتی: من توی یه خانواده‌ی کاملاً فنی بزرگ شدم. سمت پدرم، همه فنی بودن، ولی سمت مادرم نه. پدربزرگم همیشه می‌گفت که ما سه نسل فنی هستیم! پدربزرگم آدم فنیِ زمان خودش بود؛ رادیو تعمیر می‌کرد، ساعت درست می‌کرد، دوچرخه تعمیر می‌کرد و کلاً تو هر کاری که دست می‌زد، استاد بود. پدرم هم از اون فنی‌هایی بود که به هیچ چیزی نه نمی‌گفت! تو خونه هر مشکلی پیش می‌اومد، خودش حلش می‌کرد. کلاً زندگی‌مون با کار فنی می‌گذشت.

مادرم هم توی تفرش بهورز بود، ولی بعد از یه مدت از کارش استعفا داد و جابه‌جا شدیم. من کلاس اول ابتدایی رو تو سه تا مدرسه‌ی مختلف خوندم! خیلی‌ها میگن: «پایه‌ی درسی باید قوی باشه»، ولی پایه‌ی من داغون بود! با این حال، بعدها درسم خیلی خوب شد.

امین آرامش: تشویقت می‌کردن که تو هم بعدها بری تو همین مسیر فنی؟

محمد عنایتی: نه اتفاقاً برعکس، پدربزرگم همیشه یه چیز دیگه می‌گفت: «باباجونکم! درستو بخون که مثل بابات با این آچارها کار نکنی، با خودکار کار کنی!» از همون اول رویکرد خانواده این بود که من مسیر دیگه‌ای برم، ولی خب، آخرش باز برگشتم به همین حوزه!

ما توی یه خانواده‌ی کاملاً فنی بزرگ شدیم و حتی اسباب‌بازی‌هامون هم دست‌ساز بود! مثلاً: اسباب‌بازی‌هامون از چرخ‌دنده‌های ساعت و قطعات دست‌ساز ساخته می‌شد. پدرم همه‌ی اینا رو برامون می‌ساخت و منم از همون موقع عاشق ساختن چیزای برقی و آزمایش کردن بودم.

اگه خاطرت باشه، اون زمان یه عالمه برنامه‌ی تلویزیونی بود که بچه‌ها رو به کنجکاوی و آزمایش کردن تشویق می‌کرد. مثلاً یه عده می‌رفتن تو جنگل و چیزای عجیب کشف می‌کردن، یا یکی بود که اکسیر جوانی درست می‌کرد، یا چند تا ماده رو قاطی می‌کرد و یه چیز عجیب درمی‌آورد!

من عاشق این برنامه‌ها بودم! هر وقت تو مدرسه می‌گفتن کاردستی درست کنیم، من حتماً یه چیز برقی می‌ساختم. ماشین اسباب‌بازی رو برقی می‌کردم، وسایل ساده رو ارتقا می‌دادم و کلاً همیشه دوست داشتم یه چیزی اختراع کنم!

امین آرامش: چجوری اینا رو یاد گرفتی؟

محمد عنایتی: خب چشم باز کردیم، دیدیم همه‌ی اطرافیانمون فنی هستن! بابام، عموهام، دوستای بابام همیشه بحث فنی می‌کردن. مقایسه می‌کردن که «کاربراتور شورولت آمریکایی این‌جوریه، ولی اپل آلمانی اون‌جوریه!» دقیق نگاه می‌کردن که مهندسی آلمانی چه فرقی با آمریکایی داره! این دقت به جزئیات باعث شد ما هم علاقه پیدا کنیم و دنبال ساختن و کشف کردن باشیم.

ما هر وقت یه ماده‌ای پیدا می‌کردیم، دوست داشتیم ترکیبش کنیم ببینیم چی میشه! چراغ کوره می‌گرفتیم روش، با مواد مختلف آزمایش می‌کردیم و کلاً دوست داشتیم یه چیز جدید درست کنیم!

یکی از خاطرات جذاب من از دوران مدرسه، آزمایشگاه بود. تو مدرسه یه آزمایشگاه داشتیم که پر از مواد شیمیایی بود، از جمله منیزیم! اولین بار که دیدم منیزیم می‌سوزه، مات و مبهوت شدم! اون نور درخشانش واقعاً برام جالب و زیبا بود. همیشه توی مسابقات آزمایشگاهی داوطلب می‌شدم و مقام هم می‌آوردیم. برای همین معلم‌ها بهمون اعتماد داشتن و ما رو تو آزمایشگاه آزاد می‌ذاشتن. یادمه منیزیمی که معلم با احترام یه تیکه‌شو می‌سوزوند، ما کلی ازش می‌سوزوندیم!

یه بار، چند نفر از بچه‌ها داشتن تو یه گوشه‌ی آزمایشگاه تمرین می‌کردن. منم داشتم بین شیشه‌های آزمایشگاه می‌چرخیدم و کنجکاوی می‌کردم. با خودم می‌گفتم: «این اسید سولفوریکه، اون یکی چی بود؟» خلاصه چند تا از این موادو قاطی کردم، بعد یه تیکه منیزیم انداختم وسطشون! یهو بخار نارنجی بلند شد! بچه‌ها ترسیدن، یه فن کوچیک و روشن کردن که بو پخش نشه. بعد منیزیم رو از تو ترکیب درآوردم انداختم رو زمین، دیدم داره می‌سوزه! پامو گذاشتم روش که خاموشش کنم، یهو ترکید! هنوزم بچه‌ها اون صحنه رو یادشونه و می‌گن: «بازم از اون کارا می‌کنی؟!»

راستش سرگذشت من با چیزی که دوست داشتم فرق داشت. به نظر من، ما تو کارهایی موفق می‌شیم که براش قابلیت داریم، نه لزوماً چیزهایی که رؤیاشون رو داریم. با اینکه به کارهای فنی علاقه داشتم، اما یه بخش دیگه از ذهنم می‌خواست مردم رو بشناسه. همیشه کنجکاو بودم که آدم‌ها چطور فکر می‌کنن، چطور تصمیم می‌گیرن؟ این علاقه کم‌کم توی مسیر زندگیم تأثیر گذاشت.

یکی از بهترین خاطرات من اردوهای مدرسه بود. وقتی ما رو به شهرهای مختلف می‌بردن، انگار یه دنیای جدید برام باز می‌شد. آدم‌ها کلمات رو یه جور دیگه می‌گفتن، لهجه‌ها متفاوت بود، و من کیف می‌کردم. مثلاً یه نفر می‌گفت: «کاکو» و من با خودم فکر می‌کردم: «کاکو یعنی چی؟!» همون موقع بود که فهمیدم چقدر دوست دارم مردم و فرهنگ‌ها رو بشناسم.

این حس تا امروز هم با منه. الان شبکه‌های اجتماعی خیلی چیزا رو در دسترس کرده، ولی باز هم فکر می‌کنم که ما هنوز نمی‌دونیم جوامع دیگه واقعاً چطور فکر می‌کنن؟ خدا رو چطور می‌بینن؟ جهان رو چطور درک می‌کنن؟ خوشبختی، ازدواج، زندگی رو چطور تعریف می‌کنن؟ از همون بچگی، جهانگردی برام یه رؤیا بود.

همیشه سخت‌ترین کار رو اول انجام می‌دادم

من از همون بچگی به‌شدت از این که بچه‌ننه باشم، بیزار بودم. همیشه دوست داشتم آماده‌ی سختی‌ها باشم و سبک‌بار زندگی کنم. دوست داشتم یه کوله‌پشتی بردارم و برم گوشه‌گوشه‌ی دنیا رو ببینم. هیچ‌وقت هم دنبال یه زندگی کارمندی یا ثابت نبودم. ولی خب، هیچ‌وقت هم اون سبک زندگی جهانگردی رو نتونستم عملی کنم.

امین آرامش: پس ما یه آدمی رو داریم که توی خانواده فنی به دنیا اومده، با یه علاقه‌مندی‌های اولیه به کارای فنی و همچنین علاقه‌‎مند به دیدن دنیا. این آدم برای دانشگاهش چیکار می‌کنه؟ قبل از دانشگاه هم کار جدی شغلی کردی؟

محمد عنایتی: قبل از دانشگاه، کار جدی نکرده بودم، ولی همیشه کمک دست پدرم بودم. از همون کودکی، هم درس می‌خوندم، هم تو کارای فنی پدرم نقش داشتم. درسم خوب بود، ولی نه به خاطر تشویق‌های خانواده. پدرم حتی تا دوران دبیرستان دقیقاً نمی‌دونست من سال دومم یا سوم! فقط اگه می‌گفتم: «بابا پول کتاب می‌خوام»، بدون پرسیدن جزئیات بهم می‌داد. خودم می‌رفتم تهران، انقلاب، کتاب می‌خریدم و برمی‌گشتم. در واقع، درس‌خوندنم هیچ‌وقت تحت فشار یا تشویق کسی نبود.

یادمه تو دوران ابتدایی یکی از بچه‌ها بهم گفت: «تو که نمره‌ات خوب میشه، برات چی بخرم؟» که من گفتم: «مگه قراره چیزی هم بخرن؟!» واقعا هیچ‌وقت انتظار نداشتم که چیزی به عنوان پاداش برای نمره خوب بگیرم.

من همیشه به تکالیف مدرسه به عنوان یک وظیفه نگاه می‌کردم و وقتی از مدرسه برمی‌گشتم، زود تکالیف رو انجام می‌دادم. چون چیز جذابی برام نداشت، به سرعت کار رو می‌کردم که فراموش نشه و باقی زمان رو آزاد باشم. تلاش زیادی نمی‌کردم، ولی به هر حال همیشه کار رو انجام می‌دادم. دوم دبیرستان من یادمه که همیشه از مدرسه که می‌رسیدم اول تکلیفم رو انجام می‌دادم، حتی لباسم رو در نمی‌آوردم که این قسمت بده بره.

امین آرامش: این چیزای به ظاهر کم اهمیت، بعداً تو مسیر شغلی خیلی تأثیر داره. علاوه بر اون، بحث مسئولیت‌پذیری هم هست. اینکه مستقل از اینکه کسی بگه چیکار کن، خودت کارت رو انجام می‌دادی. الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم اینا چقدر مهمه. شاید نصیحت پدربزرگی به نظر بیاد، ولی واقعاً همینه! بچه‌ای که از سن پایین مسئولیت کاراش رو قبول کنه، مثلاً تختش رو مرتب کنه، صبح خودش بیدار بشه، بعدها تو سنین بالاتر هم مسئولیت‌پذیرتر میشه. خیلی جالبه که همیشه کار سخت رو اول انجام می‌دادی.

محمد عنایتی: دقیقاً! یادمه هر وقت از مدرسه برمی‌گشتم، اول تکالیفم، بعدش می‌رفتم سراغ یه جعبه بزرگ که پر از چرخ‌دنده و قطعات گیربکس و ساعت بود. پدربزرگم ساعت‌ساز بود و کلی ساعت اوراقی داشت. منم با اون قطعه‌ها یه عالمه کاردستی درست می‌کردم. مثلاً یه چراغ‌قوه ساخته بودم که وقتی دستشو می‌چرخوندی، روشن می‌شد! بدون باتری کار می‌کرد. تو مدرسه که نشونش دادم، خیلی خوششون اومد و نگهش داشتن! هر بار که از مدرسه میومدم، می‌رفتم تو انباری و با اون وسیله‌ها سر و کله می‌زدم. خونه‌مون پر از ابزار بود، هر گوشه‌ش رو نگاه می‌کردی، یه چیزی واسه سرهم کردن پیدا می‌شد!

من همیشه جزو شاگردای دوم یا سوم کلاس بودم. یه نکته‌ای که هست اینه که هیچ‌وقت از اول بودن خوشم نمیومد. یعنی دوست نداشتم تو چشم باشم، همیشه ترجیح می‌دادم یه نفر دیگه جلو باشه و توجه‌ها به اون باشه، من یه کم عقب‌تر باشم. الانم که تو فضای اینترنت هستم، یه جاهایی واقعاً برام مهم شد که از یه خط قرمز رد نشم. چون وقتی یه قدم جلوتر بری، دیگه مثل تیری که از کمان رها شده، برگشتی نداره، مثل آب ریخته شده‌ست. واقعاً نمی‌خواستم شناخته بشم، دوست نداشتم همه منو بشناسن.

همون موقع یه تصمیم گرفتم، یه جعبه داشتم پر از وسایل جذاب، که هرکی فاز کودکیش تو اون حالت بود، کلی می‌تونست باهاش چیز بسازه. ولی خب، بردمش و ریختمش دور، چون دیدم اگه می‌خوام درس بخونم، باید از اینا بگذرم. کنکور که عادلانه نیست، اصلاً استعدادت سنجیده نمی‌شه، فقط باید بلد باشی تست بزنی. اگه تست زدن بلد نباشی، نمی‌تونی دانشگاه بری و دردسر می‌شه.

یه چیز دیگه هم بود که برای کنکور کنار گذاشتم. یه موتور داشتم از دوران راهنمایی، که بدنه‌ش ایتالیایی بود، ولی موتورش یاماهای ژاپنی بود. بابام این رو قدیم‌ها سرهم کرده بود. منم وقتی یه کم بزرگ‌تر شدم، گفتم: «بابا من یه موتور می‌خوام!» خلاصه، با بابام نشستیم و سرهمش کردیم.

ولی این موتور همیشه خراب بود! مخصوصاً تابستون‌ها، فقط زمستون‌ها یه کم درست راه می‌رفت. یکی از تفریحاتم بعد از مدرسه این بود که تکالیفم رو زود بنویسم، بعدش با بابام برم خونه‌ی مادربزرگم و با این موتور ور برم. همیشه یه انبر قفلی و پیچ‌گوشتی تو جیبم بود، هی پیچ هوای کاربراتورش رو کم و زیاد می‌کردم، تنظیم پلاتینش رو دستکاری می‌کردم، ببینم می‌تونه یه کم بهتر راه بره یا نه. آخرای کار، این موتور اونقدر منو اذیت کرد که هر بلایی فکرش رو بکنین سرش آوردم! چرخش رو کوچیک و بزرگ کردیم، زنجیراش رو عوض کردیم، هرچی فکر کنین، روی این موتور امتحان کردیم.

بعدش رفتم دانشگاه. حالا یه فلش‌بک بزنیم! وقتی با بچه‌ها صحبت می‌کردم، می‌دیدم که خیلی‌هاشون موتورسواری بلد نبودن، تعمیر که دیگه اصلاً! هیچ‌وقت دست به آچار نزده بودن. این باعث شد یه کم به گذشته فکر کنم. برای همین تو اولین تعطیلاتی که برگشتم خونه، رفتم سراغ موتورم رو با اره قطعه‌قطعه‌ش کردم که دیگه نبینمش. با خودم گفتم: «چقدر عمرم رو با تو تلف کردم!»

امین آرامش: شاید اون لحظه حس کنی وقتت هدر رفته، ولی در واقع یه دستاورد مهم داشتی، چیزی که شاید همون موقع بهش دقت نکردی، شاید الانم زیاد بهش توجه نکنی. این که یه کاری رو شروع کردی و انجامش دادی! اینکه خروجی کار چی بوده، خیلی مهم نیست. مهم اینه که وارد عمل شدی، حتی اگه تعمیر یه موتور قدیمی بوده باشه. همین جسارت انجام دادن یه کار واقعیه که بعداً کلی تو زندگی تأثیر می‌ذاره. وقتی یه کاری رو از اول تا آخرش انجام می‌دی، جسارت پیدا می‌کنی. این جسارت خیلی مهمه!

محمد عنایتی: دقیقاً، من همیشه به بچه‌هایی که دارم آموزش می‌دم، می‌گم باید خودتون وارد عمل بشین. باید به این ایمان برسین که «می‌تونم!» چون وقتی بهش باور داشته باشی، جسمت دو برابر همراهی‌ات می‌کنه.

امین آرامش: و این ایمان از بیرون تزریق‌شدنی نیست! شاید اون حرف‌های بیرونی یه کم اثر بذاره، ولی چیزی که واقعاً جواب می‌ده اینه که خودت یه کاری رو انجام داده باشی. باید از یه جایی شروع کرد، حتی اگه اون کار کوچیک باشه. چون وقتی آدم‌ها یه کار جدید رو شروع می‌کنن، چند تا ترس دارن؛ از ابهام می‌ترسن، اعتمادبه‌نفس کافی ندارن، دانششون کمه و هزار تا دلیل دیگه. خیلی‌ها ایده‌های خوب دارن، ولی همین ترس‌ها باعث می‌شه که هیچ‌وقت شروع نکنن.

ولی وقتی قبلاً یه کار واقعی انجام داده باشی، اون اعتمادبه‌نفس کم‌کم تو وجودت شکل می‌گیره. برای تو، تعمیر اون موتور یه زمینِ خاکی بود که توش تمرین کردی، جسارت به دست آوردی. بعدش دیگه فرقی نمی‌کرد چه کاری بخوای انجام بدی، چون باور داشتی که می‌تونی.

حالا اینکه اون کار چقدر جواب بده، دانش چقدر مهم باشه، اینا همه سر جای خودش، ولی اعتمادبه‌نفس انجام دادن، چیزی نیست که فقط با حرفای بقیه به دست بیاد. باید تو زمین‌های کوچیک‌تر، پله‌پله رشدش داد. حالا بریم سراغ دانشگاه.

دانشگاه و تجربه زندگی در یک شهر جدید

محمد عنایتی: قبلش یه چیزی از دبیرستان بگم، شاید به دردتون بخوره. دیدین تو سن بلوغ آدم‌ها خیلی حساس میشن؟ شاید این حرفم به درد بچه‌هایی که الان مثلاً تو سال سوم دبیرستان یا پیش‌دانشگاهی هستن بخوره. خیلی‌ها تو این سن روی جوش و موهاشون حساسن. اون جوش‌ها طبیعیه، مال هورمونه، خودش خود‌به‌خود خوب میشه.

منم اون موقع روی موهام خیلی حساس بودم. یادمه مثل همه اون معجون‌ درست‌ کردن‌ها، یه ترکیب عجیب‌غریب ساختم. هر چی گیاه و ماده طبیعی که می‌گفتن برای مو خوبه، ریختم توش؛ حنا، کتیرا، بابونه. شاید ده تا ماده رو قاطی کردم، گذاشتم رو سرم و فرداش شستم و رفتم مدرسه.

یادمه سر کلاس حسابان بودم، یهو کتابم رو نگاه کردم، دیدم یه دسته مو افتاده رو صفحه‌اش! همون لحظه دست کشیدم به سرم، موهام می‌ریخت! انگار کف سرم داشت خالی می‌شد. بابام همیشه می‌گفت: «پسرجان، این کارا رو نکن، انقدر ور نرو به خودت!» ولی خب، گوش نمی‌دادم دیگه. از خجالت دکتر نرفتم، اصلاً جراتش رو نداشتم. تو راه برگشت، رفتم یه داروخونه، به دکتر گفتم: «آقا من یه همچین کاری کردم، حالا چیکار کنم؟!» اونم یه نگاه کرد و گفت: «ببین، من نمی‌دونم دقیقاً چی زدی، ولی کلاً لایه کوتیکول موهات رو نابود کردی! برو از ته بتراش و دعا کن که کچل نشی!»

در مورد دانشگاه یه نکته دیگه هم هست که می‌خوام به بچه‌هایی که پشت کنکور هستن بگم. من همیشه به درس خوندن اهمیت می‌دادم، ولی تلاش زیادی نمی‌کردم که اول بشم. دوم یا سوم بودن برام کافیه و اصلاً لزومی نداشت به هر قیمتی اول بشم. بچه‌ها خیلی رو ما حساس بودن، مخصوصاً اون زمان که میومدن کتابامون رو نگاه می‌کردن و کیف‌هامون رو می‌گشتن. بعضی‌ها هم حسودی می‌کردن و اینا همه شیطنت‌های بچگی بود که بیشتر به کنجکاوی می‌گذشت.

هیچ وقت رو آدم‌ها حساس نبودم که ببینم طرف چی کار می‌کنه یا چوب لای چرخ کسی بذارم. خیلی‌ها ازم می‌پرسیدن که واسه کنکور چیکار می‌خوای بکنی؟ منم برای اینکه این سوالات تموم بشه، می‌گفتم که کنکور رو گذاشتم واسه سال بعد. اما وقتی حرفی رو می‌زنیم که خودمون بهش اعتقاد نداریم، نباید اصلاً به زبون بیاریم. چون وقتی به زبان میاریم، اون حرف دوباره به خودمون برمی‌گرده و چند بار که بشنویمش، خودمون بهش یقین پیدا می‌کنیم.

من یک سال الکی پشت کنکور موندم و هیچ اتفاق مثبتی نیفتاد. بعضی از کتاب‌هام عوض شد، ولی در نهایت هیچ تغییر خاصی نکردم. توی دانشگاه، من مهندسی صنایع تبریز قبول شدم. اون موقع خیلی رقابت توی ریاضی بالا بود و اصلاً فکر نمی‌کردم تبریز قبول بشم. اصلاً هم تجربه زندگی دور از شهر خودم رو نداشتم.

به عنوان تجربه می‌خواستم بگم شهرهایی که مردم خیلی یکدست هستن، برای آدم‌های تازه‌وارد خیلی سخت میشه. تبریز هم برای من اینطور بود. حالا من ترکی بلدم، دست‌ و پا شکسته، ولی برای من عجیبه که مثلاً روز اول که اومدم، یه حس خاصی توی این شهر بود. انگار که افراد غریبه رو نمی‌پذیرن و این خیلی اذیت‌کننده بود. برای منی که ترکی رو می‌فهمیدم، راحت‌تر بود، ولی برای بچه‌هایی که از شهرهایی مثل اصفهان، تهران یا مشهد میومدن و ترکی رو نمی‌فهمیدن، کنار اومدن با این شرایط خیلی سخت بود. افکار ناسیونالیستی توی اونجا خیلی قوی بود و این برام اذیت‌کننده بود.

من تو دو ماه اول با خودم کلنجار می‌رفتم که از اونجا برم، ولی دیدم که هیچ چیزی نمی‌ارزه به کارهای اداری و این جابجایی‌ها. گفتم خب، هیچی، می‌مونم اینجا و باهاش کنار میام. توی دانشگاه هم که اصلاً پشتکار برای درس خوندن نداشتم. بچه‌هایی که مثل من رفتن تو یه شهر جدید، خودشون رو تازه دارن می‌شناسن. باید غذام رو خودم درست کنم، یه عالمه چالش دیگه دارم که درس اصلاً اولویت نیست.

ترم اول گذشت و همه هم می‌گفتن که درس نخون، نخون. فکر می‌کنم با کلمات خیلی واقعی رفتار می‌کنم. بعد که دیدم ترم اول بعضی از درس‌ها رو افتادم، خیلی سنگین بود برام چون من همیشه درسم خوب بود. دیگه رهاش کردم و گفتم: «خب، ایراد نداره. اینم جزئی از زندگیه و باهاش کنار میام».

اولین تجربه‌های شغلی

محمد عنایتی: طی دوره تحصیلم من فقط سعی کردم که چیزی یاد بگیرم. کار خاصی نکردم که بگم شغل خاصی انتخاب کردم. ولی در مورد کارهای فنی، هر جایی که کارگاه فنی بود، من سریع می‌رفتم. مثلاً اگه کارگاه ریخته‌گری بود و داوطلب می‌خواست برای ریختن ماده مذاب، من بودم که اون پوشش چرمی رو سریع می‌بستم و نقاب می‌زدم و می‌رفتم برای ریختن. یا اگه کارگاه تراش بود، سی‌ان‌سی یا جوشکاری، هر کدوم از این کارگاه‌ها که بود، چون اینا رو تا حدودی بلد بودم، می‌رفتم.

بعضی از دستگاه‌ها رو اصلاً ندیده بودم و دوست داشتم که علمیش رو یاد بگیرم. وقتی که درس‌هایی که می‌خوندم، با اون اطلاعات فنی خودم تایید می‌شد، خیلی خوشحال می‌شدم و ازش لذت می‌بردم. توی دوره دانشجویی، تنها چیزهایی که برام موثر بود، بیشتر زبان یاد گرفتن و اطلاعات فنی از کارگاه‌ها بود که باهاش حال می‌کردم.

امین آرامش: بعد از دانشگاه، شغلت مرتبط با رشته صنایع بود؟ کی رفتی سر کار؟

محمد عنایتی: بلافاصله بعد از دانشگاه، حتی مدرکم رو نگرفته بودم. مادرم یه جایی صحبت کرده بود، یه کارخونه بود که تازه کار تولید یخچال و اجاق گاز رو شروع کرده بودن و دنبال یه مهندس برای کنترل کیفیت می‌گشتن. اونجا بود که من رفتم. حتی اون لیبل استاندارد و گرید انرژی و مشخصاتش رو هم نداشتن.

چون توی یه شهر کوچیک بودیم، مردم من رو می‌شناختن و انتظاری که از من داشتن همین بود. می‌گفتن چون پدرم فنیه، باید تو هم فنی باشی. اصلاً دیگه راهی جز این نداشتم. فکر می‌کردم که اگر درس بخونم و مدرکم رو بگیرم، قراره کار دیگه‌ای پیدا کنم.

خلاصه وقتی رفتم اونجا، محصول یخچال و اجاق گازش اصلاً نه استانداردی داشت، نه هیچ چیزی. من تمام دوره‌ها رو از طرف شرکت می‌رفتم، می‌دیدم و میومدم و روی محصولات اعمال می‌کردم. توی آزمایشگاه با توجه به نیاز استاندارد، تجهیزات رو آماده می‌کردم و تقریباً می‌تونم بگم تا ۱۲ شب هم کار می‌کردم. صبح که اونجا بودم، هر وقت فرصت پیدا می‌کردم، روی قطعات تحقیق می‌کردم. قطعاتی که برگشت می‌خوردن از نمایندگی رو باز می‌کردم و توشون چک می‌کردم که چرا خراب شدن. شب‌ها هم روی دفترچه‌هایی که باید تنظیم می‌کردم، کار می‌کردم. کلاً تمام وقتم رو وقف اونجا کرده بودم و کار می‌کردم.

چند سالی اونجا کار کردم، ولی بعد از یه مدت به نظرم رسید که انگار دارم آب تو هاون می‌کوبم. چون محیط کارخونه اینطوریه که پرسنل تولید همیشه یه بغضی نسبت به مهندس‌ها دارن. ولی من هیچ وقت بهشون دستور نمی‌دادم. همیشه کمکشون می‌کردم. ولی کارهایی که می‌تونستن رعایت کنن که برای من دردسر نشه، انجام نمی‌دادن. مثلاً یه پیچ توی شیر اجاق گاز بود که قرار بود به جای نیم دور، دو دور دیگه شل بشه. ولی عمداً این کار رو نمی‌کردن. این طوری می‌خواستن که اجاق گاز تو خونه مردم مشکل ایجاد کنه، مثلاً بعد از ۱۰ دقیقه روشن بشه، بعد خاموش بشه و دیگه روشن نشه.

مطلب بعدی اینکه من همیشه دوست دارم آدم‌ها رو سرحال ببینم. همیشه ازشون می‌پرسیدم که «حالت چطوره؟» همیشه غرغر و ناله بود. توی کارخونه‌هایی که عوض کردم، تو هر دوتاش همین وضعیت بود. این چیزا حال منو خراب می‌کنه. یا باید من محیط اطرافم رو طوری درست کنم که همه خوشحال بشیم یا اینکه اصلاً از اونجا فرار کنم. من نمی‌تونم کنار بیام با جایی که هی از همه سؤال می‌پرسم و همش ناله می‌کنن. ناله‌ای که هیچ اقدامی برای بهتر کردن شرایط نیست. شده یه سبک زندگی و خیلی از مردم الان اینجوری هستن. ناله کردن شده یه سبک زندگی.

اونجا که بودم یه آقایی میومد و کمک می‌کرد به طراحی محصولات. بهم گفت: «می‌خوای جابه‌جا شی از اینجا؟» که گفتم: «بله، چرا که نه اگه جای بهتری باشه». از تفرش جابه‌جا شدیم و اومدیم یه شهری نزدیک تهران به نام پردیس. چند سالی هم توی همون کارخونه بودم. باز هم همون کار کنترل کیفیت بود. ولی وقتی یه محصول جدیدی درست می‌کردن، من باید باگ‌هاش رو در می‌آوردم. مثلاً یادمه که اینا یه ابداع جدید کرده بودن و من می‌گفتم که «خب، اگه این محصول بره توی یه شهری با ولتاژ متفاوت، چی میشه؟» یا «اگه مشتری یه شب یادش بره درش رو ببنده، چی میشه؟» این سوالات رو می‌پرسیدم و اون ایرادهایی که باید پیش میومد رو بررسی می‌کردم.

جالبه بدونید که توی قوی‌ترین محصولات جهان هم هیچ چیزی مثل این نمی‌شه که کارکرد واقعی دستگاه توسط خود مشتری کشیده بشه. هر چقدر هم که توی آزمایشگاه من سمج بشم، باز اصل قضیه از تجربه خود مشتری درمیاد. مثلاً فکر کنید یکی از باگ‌های یخچال ایرانی اینه که اگه جامیوه رو تا ته بذارید، کل مسیر مسدود میشه. بعدها فهمیدن و درستش کردن. یا اگه کسی سبزی رو با کیسه بذاره جلوی سنسور، این مشکل پیش میاد. این‌ها رو توی آزمایشگاه نمی‌تونستیم تست کنیم چون سبزی نداشتیم! و من هنوزم توی کار همون تحلیل و بررسی الگوی کار دستگاه‌ها بودم.

جایی رسیدم که می‌دونید، درآمد یه مهندس توی یه کارخونه معمولی معمولاً یه ذره بیشتر از کارکنان دیگه است. ولی با این حال، باز هم بعضی رفتارهای ناشایست دیده میشه. توی کارخونه‌های کوچیک هم، می‌خوای که احترام بیشتری ببینی، می‌خوای با کسانی که در مورد مسائل بهتر صحبت می‌کنن همکلام بشی، ولی همش غرغر و ناله است. هیچ اقدامی برای بهتر شدن شرایط نمی‌بینیم. مثلاً می‌گیم: «خب، چرا از اینجا نمیری؟ بعد از ۲۰۰ سال کار، پاشو برو یه کار دیگه» و جوابش اینه که «نه، نمیشه». هر وقت هم بهشون راهکار میدی، یه بهونه‌ای میارن.

از اونجا جابه‌جا شدم، تو شرایطی که واقعاً زیر بار قرض و قسط بودم و خیلی اذیت می‌شدم. ولی وقتی به بن‌بست شدید رسیدم و بارها فرصت دادم که شرایط بهتر بشه، اما اصلاح نشد، دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم.

امین آرامش: چند سال کار کردی توی کارخونه‌ها؟

محمد عنایتی: فکر می‌کنم حدود ۵ سال کار کردم. از سال ۹۰ شروع کردم چون ورودی دانشگاه من ۸۶ بود. باید ۸۵ می‌رفتم دانشگاه، ولی یک سال پشت کنکور موندم.

امین آرامش: سربازی چی شد این وسط؟

محمد عنایتی: کفالت پدرم رو گرفتم. اونو دیگه در رفتم!

امین آرامش: بعد از این پنج سال چی؟

محمد عنایتی: بعد از پنج سال، یه عید بود که تصمیم گرفتم یه مسافرت خوب داشته باشم. ولی اینقدر شرایط سخت شده بود برام که گفتم «آقا، دیگه میام بیرون!» ولی اون عید هیچ‌جا نرفتیم. بعد از عید، گفتم باید یه شغلی واسه خودم داشته باشم.

من حتی یه مدتی با موتور تو بازار تهران مسافر سوار می‌کردم. ذهنیتم این بود که شاید یه آدمی که سوار می‌کنم، یه بازاری از آب دربیاد و مثلاً بپرسه: «چی می‌خونی؟» و من بگم: «مهندسم و خیلی هم پر انرژیم. می‌تونم هرجا که بگی بیام، فقط تو سرنخ رو بهم بده، می‌تونم تهش رو پیدا کنم».

و این یه خیال واهیه. هیچ‌کسی نمیاد راهش رو دقیقاً به کسی دیگه نشون بده یا شاید هم فرصت نداشته باشه. شاید هم من اینجوری فکر می‌کنم و نشد. خیلی‌ها به من می‌گفتن: «این کار بهت می‌چسبه»، ولی من می‌گفتم: «نه، هدف من چیز دیگه‌ایه» و این یه برزخ واسه من بود. توی همون کار هم یادمه از ۸ صبح تا ۸ شب روی موتور بودم. همیشه می‌گم یه صبر اضافه از خدا گرفتم، یه سلامتی بیشتر از خدا گرفتم.

آخرین روز که نزدیک میدان توپخانه بودیم، یادمه یه ماشین چرخ عقبش بدجوری گیر کرد تو چرخم. یه هشدار بود برام. به خودم گفتم که اگه یه ذره جلوتر بودم، این ماشین به من گیر کرده بود. دیدم تو این شغلی که دارم می‌بینم، همه پول‌ها ۱۰ هزار تومنی و ۵ هزار تومنی هست. واقعاً هیچ چیزی عایدت نمیشه. توی اینجا هم هیچ کسی بهت راه رو نشون نمیده. اصلاً تو اون لول نیستی که اون آدم اصلی رو ببینی که بخواد بهت کاری بده. بیخیال شدم و رفتم تراکت چاپ کردم که همون کارای فنی پدرم رو انجام بدم.

خیلی سخت بود. من هنوز اون پوسته رو حفظ کردم که کسی نفهمه. فامیل‌هام فکر می‌کردن که من مهندسم و توی شرکت‌ کار می‌کنم. پدرم، مادرم و همه همینطور فکر می‌کردن. حتی نمی‌دونستن که من موتورسوارم. در حالی که خیلی جاها مشکلاتی برای من پیش اومده، اما اصلاً به کسی نگفتم.

حتی دوره دانشگاه، قرار بود عملی انجام بدم، به خانواده و هم اتاقی‌ها نگفتم. برای خودم کمپوت خریدم، ساندیس خریدم، تو نایلون ریختم و رفتم بیمارستان. خودم آماده بودم که مستقل بشم، از بچگی یاد گرفته بودم که تنها باشم. یادمه تو بیمارستان که بودم اصلاً فکر نمی‌کردم قراره بیهوش بشم. اون دوستام دیده بودن که شب نیومدم، زنگ زدن. تخت کناریم جواب داد که من تو بیمارستان تبریزم. فرداش اونا اومدن و یکی از دوستام که قوی هیکل بود، منو بغل کرد و برد. دوره‌ای هم که موتور سوار بودم، هیچ وقت در موردش با کسی حرف نزدم چون حس می‌کردم که لزومی نداره.

امین آرامش: تنها زندگی می‌کردی توی تهران؟

محمد عنایتی: بعد از تحصیل، ازدواج کردم. توی همون شرایط هم با همسرم کنار می‌اومدیم. ولی خب، اون هم نمی‌دونست که من چه سختی‌هایی می‌کشم. این مسئله موتورسواری هم برای من خیلی شخصی بود و حتی پدر و مادرم شاید الان متوجه بشن که من چطور زندگی می‌کردم.

ورود به دنیای تعمیرات

محمد عنایتی: بعد از اون، اومدم تراکت پخش کردم توی خونه‌ها و می‌گفتم من کار تعمیرات انجام می‌دم. نه تعمیرات لوازم خانگی، مثلاً توری نصب می‌کنم، در و پنجره درست می‌کنم. یادمه که برادرم یه تراکت رو نگه داشت و گفت که ببین چقدر کارت غیرتخصصی بوده، همه چیز توش بود. کارهای دم‌دستی که خارجیا بهش می‌گن هندی‌من، مثل عوض کردن لامپ و اینجور چیزها. تراکت رو توی تمام ساختمون‌های پردیس پخش کردم. ولی جواب نگرفتم، حتی یه بار هم نشد که مشتری پیدا بشه. اون تراکت‌ها بیشتر دورریز شد. به نظرم، شغلی که برای کارهای جزئی باشه، خیلی جواب نمیده. چون کسی نمی‌خواد برای چیزهای ساده پول بده. شغلی که توی خونواده‌مون بود هم همین بود. تعمیرات موتورسیکلت، اتومبیل، ساعت، رادیو، آبگرمکن که هیچ‌کدوم عمیق نبود.

توی این مدت به آدم‌هایی هم برخوردم که دو سه‌تاشون می‌خواستن منو ببرن تو شبکه‌های هرمی. من آدم خوش‌باوری نیستم. یادمه که منو می‌بردن و باغ سبز نشون می‌دادن. همیشه می‌گفتم که «اگه بیل زنی، باغچه‌ خودت رو بیل بزن». یه بار هم یکی می‌گفت که با یه سال کار می‌تونی بازنشسته بشی. منم ۲۰ و خورده‌ای سالم بودم و نمی‌خواستم به این زودی بازنشسته بشم!

دیدم که فایده نداره و رفتم سراغ یه مغازه تعمیراتی. گفت: «چه کاری بلدی؟» و من همه این کارهایی که بلد بودم و گفتم. گفت: «اینکه نمی‌شه! تو می‌گی که توی کار یخچال و اجاق‌گاز هستی و اون‌ها رو قبول می‌کنم، ولی باقی کارهات می‌شن همه‌کاره و هیچ‌کاره.» بعد یه سوال در مورد اجاق گاز پرسید که من قبلاً توی اینستاگرام گذاشته بودم و خیلی هم دیده شد. جالب بود که حتی آدم‌هایی که فنی هم هستن هنوز نمی‌دونستن که روشن نموندن شعله اجاق رو می‌تونن با یه تیکه دستمال کاغذی درست کنن. همین سوال رو پرسید و من جواب دادم.

رفتم یه کارخونه کوچیک که محافظ برق می‌فروخت و پیدا کردم. این محافظ‌ها استاندارد نداشتن ولی کنترل کیفیت‌شون رو پیدا کردم که خیلی آدم صادقی بود. همیشه من بنا رو بر اعتماد میذارم. گفت: «ببین، ما استاندارد نداریم، ولی جنسم خیلی خوبه». ازش کارتونی می‌خریدم و این محافظ‌ها رو با قیمت خوبی به مشتریا می‌فروختم.

لباسشویی رو هم می‌رفتم نصب می‌کردم، که اون یه ذره فنی‌تر بود. از دفترچه‌هاشون عکس می‌گرفتم و شب‌ها می‌خوندم که بتونم یه شناختی روی اون دستگاه داشته باشم. کم‌کم که گذشت، کارهای فنی‌تر به من سپرده شد. یخچال و اجاق گاز رو که می‌دونستم، توی لباسشویی هم بهم اعتماد کرد و کارهایی رو به من سپرد. ولی هنوز هم یه چیزهایی رو بهم نمی‌گفت. یادمه یه بار یه قطعه‌ای بود که قرار بود یه پیچش رو یه مقدار سفت کنه. یه آدمی که از من ۲۰، ۳۰ سال بزرگ‌تر بود، پشتشو به من کرد، پیچ رو سفت کرد و داد بهم. خیلی بهم برخورد. من اصلاً آدمی نیستم که کاری رو قایم کنم. اون برخورد تو ذهنم موند.

امین آرامش: چند وقت پیشش کار کردی؟

محمد عنایتی: شاید یک سال. جابه‌جا شدم رفتم پیش یه آدم فنی دیگه. اونم خیلی چیز به من یاد نمی‌داد. هر جایی که تو کار خودش گیر می‌افتادم، بهم می‌گفت. من فکر کردم اگه قرار باشه تک‌تک موارد رو اینجوری یاد بگیرم، خیلی به درازا می‌کشه.

تو ذهنم یه زمزمه بود که باید مهاجرت کنم. چون خیلی از مشتری‌هامون می‌گفتن: «این کاری که تو اینجا می‌کنی، مثلاً استرالیا انجام بدی، ۵ برابر اینجا درمیاری. این پولی که از من گرفتی پولی نیست اصلاً!»، انعام هم می‌دادن. به ذهنم رسید که برم یه سری مدرک بگیرم و رفتم یه سری آموزش‌های فنی و حرفه‌ای رو دیدم. آموزشگاه آزاد و یه جای کوچیک، که تقریباً هیچی یاد نمی‌دادن. من اون موقع دستم تو کار بود و بیشتر به خاطر مدرک رفتم که بتونم مهاجرت کنم. ولی اصلاً خوب نبود. بیشتر بچه‌هایی که کنار دستم نشسته بودن از شغل دیگه اومده بودن و ارتباطی به این کار نداشتن. بعداً پرسیدم و دیدم که خیلی‌ها اصلاً نرفتن توی اون کار، چون چیزی یاد نگرفته بودن.

امین آرامش: یعنی الان داری همچنان شاگردی می‌کنی در طول هفته پیش آدم دیگه‌ای، ولی انگیزه‌ات اینه که مهاجرت کنی و روزهای جمعه وقت می‌ذاری که مدرکت رو بگیری.

محمد عنایتی: بله و می‌گفتن بالای هزار ساعت باید مدرک فنی داشته باشی. اونجا تنها چیزی که بهم یاد دادن، یه سری سرنخ‌ها بود، نه دستگاهی که روش کار کنن، نه ایراد واقعی بود، هیچی نبود.

چالش‌های کار فنی: از تعمیرات تا جلب رضایت مشتری

محمد عنایتی: دیدم که باید جابه‌جا بشم و برم توی یه شرکت حساب‌شده‌تر. رفتم با گلدیران کار کنم. اون موقع موتورهای خطی بودن و خیلی از تکنسین‌ها نمی‌دونستن، ولی من رفتم با اونا کار کنم که کار یاد بگیرم. حس فنی‌ای که داشتم همیشه کمکم می‌کرد. به عنوان کسی که خودم رو قبول نداشتم، رفتم پیش اونا کار یاد بگیرم.

اولین روزها یکی از تکنسین‌ها، لوله یه کمپرسور یخچال رو از ته شکسته بود. کمپرسوری که الان ۱۵ میلیون می‌ارزه، اون موقع مثلاً ۵۰۰ تومن بود. طرف استرس شدید گرفته بود که «بیچاره شدم، اینو چطور درست کنم؟!». من بهش گفتم: «نگران نباش، حتماً یه راهی داره. خود کارخونه این رو یه جوری جوش داده». من لوله رو بردم توی پارکینگ خونه، حسابی گرمش کردم با سرپیک و جوش دادم. این کارم باعث شد که دیگه به من اعتماد کنن.

تو همون مدت گلدیران گفت که می‌خوایم بفرستیم شما رو تهران. من گفتم که یکم سختمه ولی ایرادی نداره. یه چند ماهی هم با گلدیران اینجوری کار کردم. توی همون مدت یه سری افراد رو می‌فرستادن که من بهشون آموزش بدم. من خیلی زود به این اعتبار رسیدم که کارآموز بگیرم و آموزش بدم.

یادمه اون موقع من اسمم رو باقری گفته بودم چون کارت نداشتم و کارت یه نفر دیگه رو می‌بردم. از اونجا به بعد همه آزمون‌ها رو دادم و نمره‌های خوبی هم گرفتم، ولی دیگه باهاشون کار نکردم. دیگه دیدم این سیستم برام مناسب نیست. کمیسیون ۵۰ درصدی تبدیل شد به ۵۵ درصد و فشار زیادی بهم اومد.

در گلدیران من یه آدم فنی‌ بودم که برای کارهایی که مشکل داشتن باید می‌رفتم و اونجا باید مشتری‌ها رو هم آروم می‌کردم. من که روانشناس نبودم، ولی وقتی طرف منو می‌دید انگار می‌گفت که خب یه آدم مطمئن اومده. می‌گفتم: «آقا، اعتماد داشته باش، بشین نگران نباش، کارت رو انجام می‌دیم، هزینه هم ازت نمی‌گیریم». می‌دیدم که هم کار جمع می‌کنم، هم پروتکل‌هایی که داشتن رو رعایت می‌کردم. مثلاً چیزایی که از مشتری در مورد من می‌پرسیدن این بود که «دستکش دستش بود؟ زیرانداز انداخت؟ بوی خوبی می‌داد؟»، یه جوری بود که احساس می‌کردم بهم برمی‌خوره.

جالبه که بعضی از مشتری‌ها خیلی قبولم داشتن، می‌گفتن نمره ۱۰ کمه. ته نمره‌شون ۱۰ بود ولی می‌گفتن ما ۲۰ می‌دیم. می‌گفتم: «تو رو قرآن نمی‌خواد ۲۰ بدین، این ۲۰ تو سیستم خونده نمیشه، باید ۱۰ بدین». بعضی‌ها هم کمالگرا بودن و می‌گفتن: «نه، ۱۰ رو باید به خدای تعمیرات بدیم!»، بعد نمایندگی بهم زنگ می‌زد که چرا ۸ گرفتی؟

دیدم کار فنی به حاشیه‌ کشیده شده و این تشریفاته که هست، واسه همین اومدم بیرون و با شرکت‌های اینترنتی کار کردم. یعنی کماکان از جاهای دیگه آدرس می‌گرفتم و با پلتفرم‌هایی مثل سنجاق و خدمت از ما کار می‌کردم. تو هر کدوم هم که می‌رفتم، بعد از یه مدتی می‌فهمیدن که کارمو بلدم و سخت‌ترین کارها رو می‌دادن به من. خودمم بدم نمی‌اومد که خودمو به چالش بکشم. اگه مثلاً می‌گفتن این کار رو دو سه نفر قبل من انجام ندادن، یا طرف دم در دید و فرار کرد، من می‌گفتم این خود خودشه، باید انجامش بدم که خودمو ثابت کنم! یا می‌رفتم دنبال معما یا گم‌شده‌ای توی اون دستگاه که اینا پیداش نکردن.

البته تو گذر زمان فهمیدم اونایی که خیلی زرنگ‌تر بودن می‌دیدن تناسبی بین وقت و انرژی‌ای که می‌ذاری و دستمزدی که می‌گیری نیست و فرار می‌کردن، ولی من نمی‌دونستم. هنوز هم نمی‌دونم. هنوز هم جذابیت اون معما برام خیلی بیشتره و اصلاً پولش اولویت دومه برام.

امین آرامش: شده بری تو یه خونه‌ای و نتونی اون کار رو انجام بدی؟

محمد عنایتی: نه هیچ وقت نشده. کاری که می‌کردم و توصیه‌م به همه اینه که آدم‌ها رو از خودتون ناامید نکنید. من وقتی می‌رفتم یه خونه‌ای، اگه خودم شک داشتم که کار انجام شده یا نه، می‌گفتم: «شما این کار رو از طرف من تضمین شده در نظر بگیرین. اگه به مشکلی برخوردین، حتی هزار تومن هم ازتون نمی‌گیرم و میام انجامش می‌دم». به نوعی می‌گفتم: «مدیونین اگه این کار رو به کسی دیگه بسپارین و از من ناامید بشین»، چون واقعاً دوست داشتم بدونم که اون کار رو حل کردم یا نه.

یه مشکلی که ما داریم اینه که هر کسی تو هر کاری ممکنه بیاد یه کاری رو انجام بده، مثلاً یه پزشک یه ترفندی می‌زنه، یه کاری می‌کنه، بعد طرف دیگه هیچ وقت نمی‌ره که بگه نتیجه‌اش خوب شد یا نه. اون آدم تو گمراهی خودش می‌مونه و ممکنه فکر کنه چون طرف صداش درنیومده، یعنی اوکی شده، بعد دوباره همون اشتباه رو تکرار می‌کنه. من اینجوری با خودم می‌گفتم که طرف پول داده، دستش به جایی بند نیست. اصلاً من خودم رو جای اون می‌ذارم، الان استرس داره، پول داده.

امین آرامش: ببین، توی این حوزه تعمیرات، چون خودم چندین بار این مسئله رو داشتم، اینجوریه که من خودم یه وقت‌هایی میگم به خانومم یا به هر کسی که حرف میشه، میگم تو این حوزه از اینکه طرف چقدر کارشو بلده، این مهم‌تره که چقدر آدم قابل اعتمادیه.

چون تو که نمی‌دونی می‌گه مثلاً فلان قطعه مشکل داره. خب من که سر در نمیارم! دیگه اینکه آدم قابل اعتمادی به نظر برسی، که به نظرم قابل اعتماد به نظر رسیدنم ادا در آوردنی نیست. یعنی اینجوریه که من دیدم تعمیرکاری که میاد، می‌خواد ادای اینکه من قابل اعتمادم دربیاره، می‌زنه بیرون یه جایی. حالا چند وقت کار کردی با این پلتفرم‌ها؟

محمد عنایتی: پلتفرم‌ها شاید سه سال، چهار سال اینجوری کار کردم.

امین آرامش: حدود درآمدی این از کار تو کارخونه بیشتره؟

محمد عنایتی: خیلی بیشتره. اگه صادقانه کار نکنی، که خیلی بیشتره. ولی اگه صادقانه کار کنین هم، حداقلش چهار، پنج برابر کارخونه درمیاری.

امین آرامش: یه عدد حدودی فرض کن، مثلاً یه آدمی با سطح توانمندی تو، که واقعاً نیاز نیست که بری تو همچین پلتفرم‌هایی کار کنی. اگه الان بخوای تو همچین جایی کار کنی، یه آدمی با این توانمندی چقدر می‌تونه دربیاره به پول امروز سال ۱۴۰۳؟

محمد عنایتی: اگه تو تهران بخواد کار کنه، چون شهر به شهر فرق می‌کنه، ولی من فکر می‌کنم بتونه ۶۰، ۷۰ تومن دربیاره. دیگه کم کمش ۳۰، ۴۰ تومن رو در میاره. بستگی به اینم داره که طرف چقدر پشتکار داشته باشه.

من تو دوره کاریم چون که خیلی با حوصله کار می‌کردم، کارم به درازا می‌کشید. دوره‌ای داشتم که از ۷ صبح تا ۱۲، ۱ شب کار می‌کردم. حتی جمعه‌ها هم کار می‌کردم. یه خاطره بهتون بگم شاید قشنگ باشه. صبح که می‌رفتم، بعضی وقت‌ها یخچال رو که می‌خواستم تعمیر کنم، یه بچه کوچیک میومد، خواب‌آلود، بعد شروع می‌کرد به گریه کردن. فکر می‌کرد که من رفتم شیرش رو از تو یخچال بردارم بخورم! بعضی‌هاشون گیر بستنی تو یخچالشون بودن!

از اون طرف چون من کارها رو با وسواس انجام می‌دادم، وقتی که غرق یه کاری می‌شم، زمان از دستم درمی‌ره و این یه ایراد منه شاید. ولی مردم خیلی دوست دارن وقتی یه دستگاهی رو وا می‌کنم، در موردش توضیح میدم. بعد خیلی وقت‌ها چشماشون گرد می‌شه، بعد می‌گن: «چرا این رو کسی به ما نگفته؟ چرا اون نصابه نگفته؟» بعد می‌بینم یه ایراد دیگه یه جای دیگه هست، اونم برطرف می‌کنم. حس می‌کنم که باید اون سیستم رو یه جوری درست کنم که تا دو سه سال، حداقل اون طرف بهم زنگ نزنه و فراموش کنه. همیشه می‌گم جای زخم اون تعمیره خوب بشه واسه طرف و وقتی می‌خواد مرورش کنه، نگه: «همین دو ماه پیش خراب شد»، یکم تو ذهنش بگرده تا پیدا کنه تاریخش کی بود. همین باعث میشه که کارام خیلی طولانی بشه.

فکر کنم ۴ سال با شرکت‌ها کار کردم و شرکت‌ها هم بعد از یه مدت که من رو می‌شناسن تمام کارایی که از نظر اون‌ها دیگه دور ریختنیه و تبدیل به پول نمیشه رو می‌دن به من. دستگاه‌های تایمری قدیمی، دستگاه‌های سمی، دستگاه‌هایی که دو سه تا تکنسین قبلیشون گفتن «این نمیشه، ولش کن، ما نمی‌ریم. بلد نیستیم»، میفته به من و این هی داره کار رو بی‌بازده‌تر می‌کنه، ولی من متوجهش نیستم.

سخت‌ترین روزهای زندگیم: از تصادف تا شروع دوباره

محمد عنایتی: تو این پلتفرم‌ها که کار می‌کردم، یه روز صبح پا شدم، یه صدایی بهم گفت که «بسه این همه کار کردی، کجا رو گرفتی؟ ولش کن، امروز استراحت کن!» ولی گفتم: «نه، امروز هم یه روز دیگه است». پا شدم و چند تا کار تو لواسون برام تراشیده بودن با موتور. رفتم لواسون و چند تا دستگاه رو باز کردم، یه یخچال و یه لباسشویی. آخرین مشتری هم یه آقایی بود توی روستاهای دورافتاده که حتی اداره برق هم بهش برق نداده بود. چند تا پولدار جمع شده بودن و ویلاهای بزرگ ساخته بودن و برقشون با یه موتور برق قوی تامین می‌شد. من هم پشت سر این ۲۰ دقیقه توی کوچه‌باغ‌ها با موتور رفتم.

اون یخچالی که باید تعمیر می‌کردم، ایراد شارژ گاز داشت. اینطوری که باید برمی‌گشتم، حدود ۵۰ کیلو ابزار رو می‌بستم پشت موتور و دوباره می‌رفتم. هر چی بهش گفتم این دستگاه درست نمیشه و بهتره دستگاه رو عوض کنی، می‌گفت نه. وقتی داشتم برمی‌گشتم، با خودم توی راه گفتم: «خدایا، میشه من دیگه برنگردم اینجا؟» که همینطور که این رو می‌گفتم، یه پراید پیچید و منو زد زمین.

زمین خوردم، یه خانمی اومد گفت: «پاشو!» ولی پام تکون نمی‌خورد. یه سری آدم اومدن، کوله پشتی‌ام اونور افتاده بود. وضعیت بدی بود. بعد از یه مدتی منو کشیدن کنار گاردریل که پام آسیب دیده بود. ولی هنوز بهشون می‌گفتم: «من کار دارم، قول دادم یخچالی که تو میدون سپاهه رو درست کنم، مواد غذاییش داره آب میشه».

یه خورده وایسادم و گفتن بذار آمبولانس بیاد. آمبولانس اومد، پزشک بهم گفت: «ببین، اگر عصبت قطع بشه یا شکستگی داشته باشی، ممکنه فلج بشی، گوش کن به حرفم». دوباره همون صدای درونی گفت: «صبح گوش نکردی، حالا خودتو تو این دردسر انداختی. به حرفش گوش کن» و دیگه من سوار آمبولانس شدم و بردنم بیمارستان شهدای تجریش. باز هم به خانوادم نگفتم چون مشکلی حل نمی‌شد، به خانومم هم نگفتم.

۱۰، ۱۱ شب به برادرم گفتم چون واقعاً تنها بودم و کسی رو نداشتم اونجا. توی اورژانس هم که اصلاً کسی رو تحویل نمی‌گرفتن. من افتاده بودم و هیچ خبری نبود. بعد دیدم که خوبم، البته هنوز خودم رو حفظ کرده بودم و فکر می‌کردم چیزی نیست. همون خانومه زنگ زد که «ماهی از جنوب گرفتم و داره خراب میشه»، من هم گفتم: «به خدا تصادف کردم و تو بیمارستانم، ولی اگه بتونم فردا صبح میام، یه کاریش می‌کنم».

اونجا آدم‌هایی رو می‌دیدم که از نظر ظاهری بیشتر از من آسیب دیده بودن. منم امیدوار بودم به خودم که هیچیم نشده و با اونا شوخی می‌کردم. روحیم رو بالا نگه می‌داشتم. برادرم اومد گفت که یه کم کمک کنم، تخت رو ببریم و عکس بگیریم. یه عکس گرفتم که توش هیچ چیزی معلوم نبود. گفتم: «خب، خدایا شکرت، شکستگی نیست». بعد گذشت یه چند ساعت، دوباره گفتن باید عکس بگیریم. بهم گفتن: «می‌تونی سرپا وایستی؟» که گفتم: «آره، پام یه کم گزگز می‌کنه ولی مشکلی نیست». وایسادم که یهو بیهوش شدم. وقتی به هوش اومدم، دیدم که دراز کش افتادم و خانمم بالای سرم بود و داشت گریه می‌کرد. بیهوش شده بودم.

طرف بهم گفت: «داری الکی خودت رو دلداری میدی. لگنت شکسته، باید حداقل ۳ ماه استراحت کنی». کسی که اونجوری کار میکرده، قراره ۳ ماه بیفته. فشار مالی هم که هست. نمی‌دونین، تمام حال خوبی که داشتم و هی خودم رو دلداری می‌دادم، یهویی ریخت. جایی که دستگاه ایکس‌ری بود، سرد بود، مثل سرمای زمستون. منم لخت، تو سرما می‌لرزیدم. دندونام به هم می‌خورد. دیدم نمی‌تونم ادامه بدم، ولی چاره‌ای نبود.

دو سه روزی اونجا بودم و بعد برگشتم خونه. زمان خیلی سخت می‌گذشت. یک داستان خوندم از یه خانمی که زمین‌گیر شده بود و با یه حلزون همزادپنداری می‌کرد. فکر کنم اونو شنیدید. اون حلزون انقدر آرام بود و اصلاً نمی‌دید چی توی بالای خونه داره می‌گذره، منم همونطور شدم. سه ماه قرار بود تو خونه دراز بکشم.

سر هفته می‌خواستم یه زور بزنم، یهو عصب سیاتیک می‌گرفت و انگار یه میله بزرگ از بالا تا پایین تو پام میکردن. تیر می‌کشید. فقط زمین رو می‌گرفتم و میفتادم. هفته دوم این کار رو کردم و دیدم نمیشه. تا یک ماه من هنوز امید داشتم که بتونم، ولی این شکستگی خوب نمیشد و زمان اصلاً نمی‌گذشت. برای من که از ۷ صبح اینجوری کار می‌کردم، رنج بود. واقعا رنج بود. چیزهایی که باهاشون زمانم رو می‌گذروندم، رمان بود. “جای خالی سلوچ” و اینطور کتاب‌ها رو می‌خوندم. بعد دیدم که این کتاب‌ها هیچ فایده‌ای ندارن. من دوست دارم همیشه چیزی یاد بگیرم که بعداً بتونم باهاش چیزی بسازم.

توی یه کانال در مورد بیتکوین صحبت می‌شد. خیلی برام سوال شد که اصلاً این بیتکوین چی هست. بعد روی گوشیم یه نرم‌افزار نصب کردم که بیتکوین ماین کنم. بعداً با یکی از دوستان رفتیم تو کار ماینر و همه کارای تنظیماتش رو من به تنهایی انجام دادم. چند شب بیدار بودم که بتونم تنظیماتش رو درست دربیارم. یه سه ماهی کار کرد و یه مقدار کم بیتکوین به دست اومد. ولی من هیچ وقت نفروختم چون واقعاً انگار کلنگ زده بودم و ماین کرده بودم.

یادم میاد که یه موقع دیش ماهواره نصب می‌کردم. هر جا می‌رفتیم، جابه‌جا می‌شدیم، این نصب دیش ماهواره همیشه برام دردسر بود. گفتم خب من که اینجا افتادم و هی رمان می‌خونم. بعضی از رمان‌ها هم ایرادهایی داشتن و ذهن نویسنده رو به من انتقال می‌دادن که اصلاً مؤثر نبود. گفتم بذار یه چیز جدیدتری یاد بگیرم. بیتکوین گوشه ذهنم بود. اومدم نصب ماهواره رو سیر تا پیازش رو تو اینترنت خوندم و به برادرم گفتم برو از توپخونه یه قطب‌نما بگیر. حالا هیچ نصابی با قطب‌نما کار نمی‌کنه، ولی گفتم فایندر برام بگیر که نصبش رو یاد بگیرم.

یه نکته بهتون بگم وقتی همه مشکلات سر آدم می‌ریزه. توی اون خونه‌ای که ما مستأجر بودیم، من لگنم شکسته بود که رفتیم اونجا. بعد از چند سال تصمیم گرفتن اون خونه رو خراب کنن. من هنوز نمی‌تونستم تکون بخورم. هنوز اصلاً نمی‌دونم روی میز ناهارخوری چه خبره. تو این وضعیت زندگی می‌کردم. خانمم رفت و یه خونه پیدا کرد که به خیال خودش جای خوبی بود. من گفتم که این محل خوبی نیست. با همون وضع بد و درازکش، وسایل‌ رو می‌آوردن، من بسته‌بندی می‌کردم که بتونیم جابه‌جا بشیم.

اومدیم یه خونه‌ای که یه خانمی اونجا بود، از اون آدم‌های خیر ندیده. یه خونه فکستنی سه طبقه، در پشت‌بومش رو هم بسته بود و نمی‌ذاشت کسی بره. من که از قبل ماهواره نصب نکرده بودم، اونجا تلویزیون هم نداشتیم و آنتن هم برفکی بود، به این فکر افتادم که ماهواره نصب کردن رو یاد بگیرم چون خیلی اذیت می‌شدم. گفتم: «من یه ساعت باید پشت‌بوم باشم تا نصاب بیاد کارش رو انجام بده و برگرده، ممکنه یکی دو ساعت طول بکشه». نمی‌ذاشت، می‌خواست اذیت کنه. بنابراین تصمیم گرفتم خودم این کار رو یاد بگیرم.

یه کم که سر پا شدم، دیدم بدرفتاری‌های اون آدم بیشتر و بیشتر میشه. من آدمیم که خیلی صبورم و خیلی به آدم‌ها وقت می‌دم، ولی ممکنه یه شب زمستونی، ساعت ۱۲ شب، با خسته‌ترین و خالی‌ترین حالت باتری صبرم، وقتی اون آدم یه چیزی بگه، یک لحظه چیزی از دستم در بره و با همون کیف ابزار بزنم تو سرش! اون وقت کار به جاهای باریک میکشه. بنابراین گفتم که بهتره جابه‌جا بشیم.

با هر دردسری که بود، ما حدود یک ماه یا یک ماه و نیم اونجا بودیم و بعد جابه‌جا شدیم. توی اون دوره کم‌کم بهتر شدم و شروع کردم به فیزیوتراپی. هر روز می‌رفتم، ولی به این عصا عادت کرده بودم. باید بگم به همه که امیدوارم سلامت باشن، عصا هم می‌تونه وابستگی بیاره. مثل تیمور لنگ که پاش می‌شکنه و عصا دستش می‌گیره، تا آخر عمر اون عصا رو پایین نمیذاره.

بعد از حدود دو ماه و نیم، رفتم فیزیوتراپی. یه خانم خیلی خوش‌قلب که همیشه می‌رفتم پیشش و به شوخی می‌گفتم که «باز پیچ و مهره‌هام شل شده، برام یه آچارکشی کن!» و واقعاً جواب می‌داد. چند جلسه آچارکشی می‌کرد و من دوباره راه می‌افتادم. بعد از اون گفت: «بندازش عصات رو، تو جوونی، خجالت نمی‌کشی؟» به شوخی گفتم که «این ترکش وا نشه!» گفت: «نه این جوش خورده و تموم شده».

از اون موقع به بعد روند بهبود من شروع شد، ولی هنوز می‌ترسیدم پام رو زمین بذارم. با همون پا کار می‌کردم، با ترس اینکه تعادل بدنم بهم نخوره. ماهواره این بار هم تعمیر نکردم، فقط برای خودم و دوستام نصب می‌کردم. حس خوبی بود که می‌تونم خودم انجامش بدم. دیگه مهم نبود که کجا باشم، تو هر شهری که بودم، این کار فقط یک یادگیری بود و با همون وضعیت، باز هم کار کردم.

ولی این بار دیگه تعادل بدنم به هم خورده بود. روی پایی که شکسته بود، کمتر می‌تونستم فشار بیارم و به زانوم فشار زیادی می‌اومد. با این حال دوباره کار رو شروع کردم. هنوز هم همونطور دارم با همون پلتفرم کار می‌کنم. ولی یه دیدگاه جدید پیدا کردم، اینکه اصلاً من نباشم، هیچ اتفاقی نمی‌افته. من سه ماه نبودم. قبل از اون فکر می‌کردم که من نباشم، کارهای سمی شرکت‌ها می‌مونه و دستگاه‌هایی که ۵ نفر نتونستن درستش کنن، تعمیر نمی‌شن. ولی حالا فهمیدم که بود و نبود من خیلی فرق نمی‌کنه. این کره زمین داره می‌چرخه، زمان می‌گذره و اصلاً اهمیتی نداره پس زیاد خودت و جدی نگیر.

وقتی متوجه شدم مردم بیشتر از خدمات، به دانش نیاز دارن

محمد عنایتی: همچنان با همون پلتفرم داشتم کار می‌کردم، تا اینکه نزدیک کرونا شدیم. فکر کنم کرونا اومده بود، ولی صداش و درنیاوردن. چیزی تو ذهنم بود که می‌گفتم: «تو این همه تجربه‌ای که جمع کردی، این همه دستگاه عجیب و غریب که خیلی‌ها حوصله‌شو ندارن رو تعمیر کردی، می‌خوای ته‌اش چی کار کنی؟» گاهی به ذهنم می‌رسید که شغلم رو عوض کنم و دیگه این کار رو ادامه ندم. فکر کنم خانواده و پدر و مادرم فهمیده بودن که دیگه توی کارخونه نیستم. بعد از ۴ سال.

اتفاقی که باعث شد به این تصمیم برسم، این بود که یکی از دوستام که مهندس عمران بود، از من خواسته بود یه ماشین ظرفشویی رو درست کنم. ماشین ظرفشویی کوچیکی بود. بعد از چند وقت بهم زنگ زد که دوباره خراب شده. رفتم دیدم که یه ماهیتابه بزرگ رو گذاشته بود توش. آب می‌اومد توش جمع می‌شد و دستگاه بدون آب مونده بود. رفته بود رو حالت ایمرجنسی و قطع شده بود. به شوخی بهش گفتم: «مهندس، این ماشین ظرفشویی چطور می‌خواد آب رو از توی یه گودال خالی کنه؟ باید پشت و رو می‌ذاشتی» گفت: «این رو تو اینترنت نذاری آبروی منو ببری!».

گذشت، ولی این قضیه باعث شد بیشتر از قبل قوی بشم. همه مشتری‌هایی که تو این سال‌ها داشتم، هر توضیحی که در مورد دستگاه‌ها می‌دادم، براشون جذاب بود، انگار هیچ‌کس بهشون اینا رو یاد نداده بود. همه اومدن و کار رو با من شروع کردن. کرونا شروع شد، من هنوز پیج نداشتم، ولی بعد از چند ماه از شروع کرونا، بیکار شدیم. با این حال چون آدم وسواسی‌ای بودم، مادرم توی خدمات درمانی بود و می‌دونستم که چطور رعایت کنم. می‌دونستم که آدم‌های وسواسی هم باید بدونن که من آدم بهداشتی‌ای هستم.

مثلاً وقتی یخچال رو بیرون می‌ریختم، اولاً می‌گفتم که لوازم کاملاً استریل شده و الکل زده شده. حتی همون وسایلی که دیشب به لباسشویی زده بودم رو به یخچال نمی‌زدم که باکتری‌ها جابه‌جا نشن. دستکش دستم می‌کردم و با احتیاط لوازم رو می‌ریختم بیرون. بلافاصله که از در می‌رفتم بیرون، یه برآورد می‌کردم که طرف چقدر روی بهداشت حساسه. چون خودم وسواس بهداشتی داشتم، همیشه از مردم می‌پرسیدم که این کیف ابزار من تمیز نیست، می‌تونم اینجا بذارم یا اینکه تمایل دارن یه پارچه چیزی باشه.

یه جایی که خیلی به غیرتم برخورد، یه خانم مسن، شاید ۶۰ ساله رو دیدم که دستش آرتروز داشت و آتل بسته بود، از این کش‌های طبی بود. فکر کن چند ماه با همین دستش لباس‌ها رو با دست شسته بود! مشکلی که داشت، یه جوراب رفته بود توی فیلتر تخلیه‌ی ماشین لباسشویی و گیر کرده بود. فقط کافی بود پیچش رو باز کنم و درش بیارم، همین لباسشویی درست می‌شد. ولی اون سه ماه با اون دست دردناکش لباس می‌شست.

وقتی این کارو انجام دادم و مشکل حل شد، خانم یه لحظه خشکش زد. یه سکوت سنگینی افتاد، شاید چند دقیقه. منم تو فکر فرو رفتم. پیش خودم گفتم: «چرا؟ چرا کسی که جای مادر منه، باید این‌همه اذیت بشه؟ چرا باید سه ماه رنج بکشه، فقط به خاطر یه چیز ساده که می‌شد خیلی راحت حلش کرد؟»

همون لحظه تصمیم گرفتم آگاه‌سازی کنم. گفتم این اطلاعات، چیزایی نیست که بخوام ازشون پول دربیارم. واقعاً هم همین‌طوره. اگه تلفنی هم ازم می‌پرسید، راهنماییش می‌کردم. خیلی وقت‌هاا آدمایی رو راهنمایی می‌کنم، بعد می‌پرسم «دوست داری بیشتر کمکت کنم؟» بعضیا میگن: «نه، خودت بیا درستش کن» ولی واقعیت اینه که یه سری چیزا، مثل همین گیر کردن یه جوراب تو فیلتر، چیز خاصی نیست که بخوام بابتش هزینه بگیرم.

این کار وقت من و می‌گیره، نه نکته فنی خاصی داره، نه جذابیت. درآوردن یه جوراب که کار سختی نیست! هر تکنسین تازه‌کاری هم می‌تونه انجامش بده. برای همین، به این نتیجه رسیدم که مردم لیاقت دارن که آگاه بشن، که این چیزای ساده رو بدونن و اذیت نشن.

وضعیت اقتصادی هم بدتر و بدتر می‌شد، احساس کردم حیفه که این اطلاعات دست من بمونه. حتی فکر کردم این افراد ممکنه فامیل‌های خودم باشن که باید راهنمایی‌شون کنم کمتر به دردسر بیفتن. اینجوری شد که شروع کردم به گذاشتن اطلاعات توی پیجم و کم کم پیجم شروع به رشد کرد. هرجا می‌رفتم و یه نکته می‌دیدم، فیلمش رو می‌گرفتم و به اشتراک می‌ذاشتم. کماکان کارم رو می‌کردم و با این که زنگ‌خورهای خودم از شرکت‌ها بیشتر شده بود. بعضی‌هاشون هم از جاهای دور بودند که متاسفانه نمی‌شد خدمات رو براشون انجام بدم.

به تدریج با توجه به نیازهایی که مردم داشتن و سوالاتی که از من می‌پرسیدن، من پست‌هایی می‌ساختم و باز هم سوالات جدیدی دریافت می‌کردم. اینطور متوجه شدم که واقعاً چقدر این اطلاعات برای مردم مفید بوده. اوایل فکر می‌کردم که اصلاً چیزی برای گفتن ندارم. چون گاهی اوقات ما خودمون انقدر غرق در اطلاعات‌مون می‌شیم که فکر می‌کنیم چیز باارزشی برای به اشتراک گذاشتن نداریم. اما وقتی مردم سوال می‌کردن، تازه می‌فهمیدم که چه چیزهایی رو نمی‌دونن و چطور می‌تونم بهشون کمک کنم.

محمد عنایتی

کم‌کم سوالات بیشتر می‌شد و زنگ‌خورهای من هم زیادتر می‌شد. بعد از مدتی دیدم که بعضی‌ها نیاز دارن تو این حوزه وارد بشن. تصمیم گرفتم دوره آموزشی تهیه کنم. شروع کردم به نوشتن سناریوها برای آموزش‌ها. یادمه که دوره لباسشویی رو خیلی دوست داشتم و برای همون هم مدت‌ها وقت گذاشتم؛ شاید دو سه ماه نشستم و سناریو نوشتم، به همراه فیلمبرداری و ادیت کردن. یکی از لباس‌شویی‌ها که خریده بودم، برای خوابگاه دانشجویی بود، که خیلی خراب و داغون بود. روش کار کردم و اولین دوره‌ام رو تهیه کردم. این دوره بازخورد خوبی داشت، حتی اگه از نظر بصری خیلی قوی نباشه، بعدها با ادیت‌ بهترش کردیم.

دوره‌ها رو شروع کردم به گذاشتن توی تلگرام و اینطوری بود که اولین نفرهایی که به من اعتماد کردن، خیلی برام مهم بودن. چون برای من همیشه اعتماد اولین‌ها خیلی ارزشمند بود. بعد از اینکه مردم بیشتر منو شناختن، طبیعتاً به اعتماد بقیه هم اعتماد می‌کردن.

امین آرامش: یعنی اون پولی که برات می‌فرستادن، اون ویدیوها رو تو تلگرام براشون می‌فرستادی.

محمد عنایتی: بله ویدیوها رو می‌فرستادم. البته یه گروه درست کرده بودم و بهشون گفته بودم که بچه‌ها لطفاً این فایل‌ها رو پخش نکنید، چون خیلی روشون زحمت کشیده بودم. دوره رو ۸۰۰ هزار تومن می‌فروختم و الان فکر کنم بعضی از بچه‌ها تا ۵۰۰ میلیون پول درآوردن از همون ۸۰۰ هزار تومنی که من بهشون یاد دادم.

نفرات اولی که تو دوره‌ها ثبت‌نام می‌کردن، شماره هاشون رو می‌ذاشتم، هنوز هم شماره‌هاشون تو گوشیم هست چون می‌گم اعتمادشون برام خیلی مهم بود. البته بعضی‌ها از این اعتماد سوءاستفاده کرده بودن. یادمه که فایلی که باید پنج نفر می‌دیدن، ۴۰ نفر می‌دیدن و ویو می‌خورد، بقیه هم فوروارد می‌کردن. کم کم همینطور پیش رفت و من تو اینترنت اعلام کردم که تو اینستاگرام این فایل‌ها رو می‌ذارم و خواهش کردم که پخش نکنن. گفتم بذارین من انگیزه داشته باشم. خیلی قراره به این دوره اضافه کنم. یعنی اون هسته اولیه که من گذاشتم، بعدا دوباره و دوباره بهش اضافه کردم تا شد یه دوره بزرگ.

در این فاصله، کارای تعمیرات هم انجام می‌دادم. اون موقع هم که پیج رو شروع کرده بودم، هم منشی بودم، هم فیلم می‌گرفتم، هم شب‌ها ادیت می‌کردم. درواقع فول‌تایم بودم، فقط سعی می‌کردم کارم رو به جای ۱۲ شب، ۹ شب تموم کنم که حداقل دو سه ساعت وقت داشته باشم برای ادیت و رسیدن به اینستاگرام. ولی در کل، حجم کارم کمتر نشد، بیشتر شد.

امین آرامش: حالا یه سوال برات دارم، اون صنایعی که خوندی، جایی از این کار که امروز می‌کنی به کارت اومده؟ مثلا اگه دانشگاه نمی‌رفتی، فکر می‌کنی تاثیری داشت؟

محمد عنایتی: ببین، دانشگاه رفتن بهم کمک کرد که بفهمم هر دستگاهی که ساخته میشه، یه فکر بزرگتری پشتش هست. ولی برای مونتاژ اون، کارگرای خط تولید قرار نیست خیلی باهوش باشن. قراره که یه ریتم تکراری رو انجام بدن. مثلاً وقتی یه یخچالی روزی هزار تا تولید میشه، قطعا باز کردنش یا تعمیر کردنش نباید کار سختی باشه. همیشه به بچه‌ها میگم که وقتی یه دستگاه رو نگاه می‌کنید، یهو نترسید که نمی‌دونید از کجا شروع کنید. اینو با یه ریتم خاص تولید کردن، شما فقط کافیه یه نگاه بندازید و خودتون رو بذارید جای کارگر تولید، متوجه میشید که آخر این معما کجاست. از آخر به اول شروع می‌کنیم و این دیدگاه و تحقیقاتی که داشتم، به نظرم دانشگاه بهم داد.

امین آرامش: خیلی جالب بود. جایی از این مسیر بود که دیگه با سر بالا و افتخار به پدر و مادرت بگی که کارم الان توی حوزه تعمیراته؟

محمد عنایتی: یه چیزی که همیشه ته دلم موند این بود که هیچ‌وقت نمی‌گفتن: «خدا به همرات». یادمه از اون کارخونه تفرش که می‌خواستم جابه‌جا بشم، مادرم تا دو سال بعد می‌گفت: «نمیشد همین جا بمونی؟» همون جمله که «برو خدا به همرات»، یه چیزی بود که آدم رو دلگرم می‌کرد. به نظرم اونا همیشه فکر می‌کردن که مهندس بمونی، بهتره. ولی من دیگه اصلاً درگیر این مسائل نیستم.

تعمیرات برام فقط یه شغل نیست، یه چالش هیجان‌انگیزه

امین آرامش: الان دقیقاً چیکار می‌کنی؟ در کنار آموزش، هنوز تعمیرات هم انجام می‌دی؟

محمد عنایتی: کار تعمیرات فقط وقتی برام جذاب میشه که کسی نتونه انجام بده و من بتونم. مثلاً یک ماه پیش یه لباسشویی بود که می‌گفتن هیچ‌کس نتونسته روش کار کنه و من تونستم درستش کنم. این یکی از نقطه ضعف‌های من شده. مخاطب‌ها دیگه می‌دونن اگه با خودم تماس بگیرن و بگن که کسی نتونسته یه دستگاه رو درست کنه، من میرم سراغش. این دیگه تبدیل به نقطه ضعف من شده، ولی تعمیرات رو فقط به شرطی انجام می‌دم که خاص باشه و خیلی عجیب و غریب. تمرکزم بیشتر روی آموزش هست.

بعد از اولین دوره‌ای که توی خونه گرفتم، اعتماد به نفس پیدا کردم و چند تا دوره دیگه هم ضبط کردم. الان تقریباً چهار تا دوره دارم و توی این دوره‌ها حدود ۱۸۰۰ نفر شرکت کردن. یکی از دوره‌ها مربوط به لباسشویی، یکی ظرفشویی، یکی لوازم ریز و یکی هم یخچاله. خیلی گسترده کردم دوره‌ها رو. خیلی‌ها با صفر صفر هم می‌تونن کار رو یاد بگیرن. جذابیت این دوره‌ها اینه که خیلی‌ها رو با آزمایش یاد میدم.

امین آرامش: آدم‌هایی که هیچ چیزی از کار فنی نمی‌دونن، فقط با دیدن ویدیوها می‌تونن کار رو یاد بگیرن؟

محمد عنایتی: می‌تونن. ما حتی خانم‌هایی هم داشتیم که خودباوری‌شون توی کار فنی پایین‌تر بود، ولی الان دانشجوهای خانم داریم که کار رو خیلی خوب انجام می‌دن.

امین آرامش: ظرف این سال‌ها، چه چیزی رو یاد گرفتی که دوست داشتی زودتر یاد می‌گرفتی؟

محمد عنایتی: شاید ادیت کردن رو زودتر یاد می‌گرفتم. دیجیتال مارکتینگ هم اگه زودتر یاد می‌گرفتم، حداقل اینترنت رو بهتر می‌شناختم. می‌دونستم که بهش نیاز دارم، ولی انگار آدم‌ها باید توی شرایط سخت قرار بگیرن تا سمتش برن. راستش همیشه موسیقی رو دوست داشتم. نمی‌دونم چرا ایرانی‌ها همش دوست دارن یه سازی بزنن! خودم هم خیلی علاقه داشتم، نه به خاطر کار، بلکه به خاطر خودم. چون خیلی وقت‌ها، وقتی کاری رو روی خودمون انجام می‌دیم، اثرش توی کارمون دیده میشه. اعتماد به نفس و عزت نفس خودمون می‌تونه تأثیر زیادی روی روابط و حتی مذاکراتمون بذاره.

امین آرامش: ببین، من فکر می‌کنم که می‌تونیم داستان مسیر شغلی رو تموم کنیم. یعنی از اون آدمی که می‌رفت خونه مردم و در کنار تعمیرات، چیزهایی بهشون می‌گفت، همیشه درونش یه معلمی وجود داشت که دوست داشت مردم رو آگاه کنه. خیلی جالب بود که به دیگران آموزش می‌دادی. این کار معلمی یه کار خیلی ارزشمنده که الان تو حوزه آموزش داری انجام می‌دی. به غیر از اون کار تعمیراتی که گاهی انجام می‌دی، می‌تونیم پرونده‌ش رو ببندیم، مگر اینکه داستان جذاب دیگه‌ای باشه که بخوای تعریف کنی.

محمد عنایتی: آره، یه داستان جذاب دارم. من همیشه تا دیروقت کار می‌کردم، تابستون و زمستون هم نداشت. وقتی قول می‌دادم، باید سر قولم می‌موندم، اینجوری یاد گرفته بودم. بهمون می‌گفتن: «وقتی پشت مرد می‌زنی، باید خاک بلند شه!» یعنی حرف مرد یکیه و باید پای حرفش وایسه.

ولی تو عمل، ماجرا یه کم پیچیده‌تر بود. از یه طرف می‌گفتن باید محکم باشی، از یه طرف هم باید از کارت پول دربیاری. منم چون به مردم قول می‌دادم، همیشه خودم و موظف می‌دیدم که حتی تو بدترین شرایط هم کار رو انجام بدم. زمستون، برف که می‌اومد، توی اون ترافیک سنگین تهران، نمی‌شد با ماشین برم، همیشه با موتور تردد می‌کردم.

همیشه هم یه فکری تو سرم بود: «اگه امشب نرم، نکنه تو خونه‌ی طرف دعوا بشه؟» حس می‌کردم اگه به تعهدم عمل نکنم، ممکنه یه مشکلی برای اون خانواده پیش بیاد و مسئولیتش گردن منه. ولی حالا دارم به این فکر می‌کنم که شاید باید با یه روان‌پزشک مشورت کنم! یعنی واقعاً تا کجا مجازم که خودمو مقصر بدونم؟ بعضی وقت‌ها آدم نباید این‌قدر وسواس داشته باشه.

من می‌دونم که سرما رو نمیشه تحمل کرد. برای همین، سفره رو بسته بودم. سفره هم یه چیزی شبیه برزنت بود که جلو آویزون می‌شه. سایبون هم زده بودم، ولی بازم سرما اذیتم می‌کرد. یه برزنت کلفت کشیده بودم روی باک، که گرمای موتور زیرش می‌پیچید و به زانوهام می‌خورد. ولی دیدم فایده نداره. دو تا خرطومی گذاشتم که از بالای موتور گرما رو می‌گرفتن و می‌آوردن توی فرمون، می‌رفتن توی دستکش فرمونی.

هر کی اینو می‌دید، مخصوصاً همکارها، مسخره می‌کردن. وقتی برای خرید قطعه می‌رفتم، خیلی‌ها بهم می‌خندیدن. این برام یه جورایی سرشکستگی بود، ولی چاره‌ای نداشتم. قبلاً به خاطر موتور، سینوزیت گرفته بودم و نمی‌تونستم دوباره اون دردسر رو تحمل کنم. وسط کارم بودم و به خودم می‌گفتم: «اشکال نداره، هر جور شده باید دوام بیارم.»

بعدها یه روز رفتم یه موتور بگیرم، یه موتور نسبتاً خوب، از یه نمایندگی معتبر. همون موقع چشمم افتاد به یه پارچه‌ای که اونجا افتاده بود. پرسیدم: «این چیه؟» گفت: «این کاور زمستونیه!» اونجا یه لحظه با خودم فکر کردم. گفتم: «اگه از قبل می‌دونستی همچین چیزی هست، این‌قدر حس سرشکستگی نمی‌کردی. حتی شاید به اون خلاقیتی که داشتی افتخار هم می‌کردی!»

کاری که من کرده بودم، با یه تیکه برزنت و دو تا خرطومی ساده، همون چیزی بود که اون شرکت با چند میلیون طراحی کرده بود. حتی طراحی من بهتر بود! ولی چون خودمو قبول نداشتم، این ماجرا برام مثل یه زخم شده بود که همیشه باهام بود. همیشه هم خجالت می‌کشیدم. موتورم رو یه جای دورتر می‌ذاشتم که کسی نبینه و دوباره نگه: «اینا چیه گذاشتی؟ کرسی گذاشتی رو موتور؟!»

آدم‌ها باید خودشون و باور داشته باشن. اگه کاری که انجام میدن درسته، نباید به هر حرفی گوش بدن. خیلی‌ها تو زندگیشون هیچ فعالیتی نمی‌کنن، ولی بقیه رو مسخره می‌کنن. این جور آدم‌ها رو اصلاً نباید جدی گرفت.

امین آرامش: آدم‌ها همیشه قضاوت می‌کنن. ولی فعالیت توی فضای مجازی یه سطحی از پوست‌کلفتی می‌خواد! همه یه جوری نظر میدن، قضاوت می‌کنن.

محمد عنایتی: منم دارم سعی می‌کنم پوست‌کلفت بشم. با این که سعی می‌کنم درست‌ترین و مفیدترین محتوا رو بذارم، بازم آدمایی هستن که خوششون نمیاد. راحت هر چی دلشون می‌خواد می‌گن و می‌رن.

امین آرامش: یادمه یه بار تو یکی از گفتگوها با امیرحسین قیاسی چقدر سر این موضوع خندیدیم. بهش گفتم: «وقتی یکی میاد یه کامنت می‌ذاره مثلاً می‌گه فلان فلانه، تو چطور جواب میدی؟»، با خنده گفت: «من میگم فلان فلان!» واقعاً باید یاد بگیری که از این چیزا رد بشی، وگرنه خیلی سخته. چون وقتی داری یه ارزش واقعی خلق می‌کنی، همیشه یه عده هستن که قضاوتت کنن. ولی به نظرم مسیری که اومدی، هم سخت بوده هم ارزشمند. الان به جاهای خیلی خوبی رسیدی و خیلی خوشحالم که درباره‌ی مسیر شغلیت صحبت کردیم.

بازار کار تعمیرات: فرصت‌ها و چالش‌ها برای تازه‌کارها

امین آرامش: بریم سراغ شغل‌ها حرف بزنیم، فرض کن یه آدمی هست که هیچی نمیدونه از این حوزه خب چقدر زمان نیاز داره که بتونه مثلاً تعمیر کار لباسشویی بشه حدوداً؟

محمد عنایتی: ببین، توانایی‌های آدم‌ها فرق داره. بعضی از دانشجوها وقتی می‌رن دوره رو شروع می‌کنن، سریعاً اطلاعات رو می‌گیرن، تو ذهنشون کار می‌کنن، بعد که دستگاه رو می‌بینن، راحت‌تر می‌تونن کار کنن. بعضی‌ها هم اول دوره رو می‌بینن، بعد میان شروع می‌کنن به کار. خیلی‌ها کمتر از دو ماه می‌رسن به این مهارت، که این خیلی جالبه! آدم‌هایی که پنج سال شاگردی کردن، بعد اومدن تو دوره و گفتن: «من تو شش ماه دو سه تا دستگاه بلدم!» این دیگه قابل قیاس نیست! اگه ما اطلاعات کامل در اختیارشون بذاریم و دستگاه تمرینی داشته باشن، می‌تونن تو دو ماه لباسشویی رو تعمیر کنن.

امین آرامش: درآمدش چطور میشه؟ مثلاً اگه این فرد بیاد تو پلتفرم‌های آنلاین شروع کنه، با توجه به اینکه هم مهارتش رو داره و هم بلد هست پروژه‌ها رو چطور بگیره؟

محمد عنایتی: اگر بخوام با حقوق پایه کارمند مقایسه کنم، باید بگم که توی ماه‌های اول باید حداقل دو برابر یه کارمند معمولی دربیاره! بعد که حرفه‌ای‌تر میشه و ذهنش فعال میشه، شروع می‌کنه به انتخاب پروژه‌های بهتر و نه پروژه‌های بی‌کیفیت، درآمدش ممکنه چهار تا پنج برابر هم بشه.

راستی برای شروع، یه سرمایه اولیه هم می‌خواد، مثلاً همون کیف ابزار که لازمه. شاید الان با حدود ۱۰ میلیون تومان بتونه یه کیف ابزار بخره که همه چیز توش باشه، از دریل و وسایل مختلف. اگه بخواد خیلی حرفه‌ای شروع کنه، می‌تونه ابزارهای خاصی بگیره، اما من خودم یادم میاد اولین ابزارهایی که داشتم، چیزهایی بودن که از هر خونه‌ای می‌شد پیدا کرد. مثل پیچ‌گوشتی، انبردست و انبرقفلی. این‌ها رو توی یه کیف کوچیک می‌ذاشتم و از توی کوله پشتی می‌بردم. واقعاً می‌تونم بگم که این ابزارهای اولیه خیلی کار رو راه می‌انداخت.

امین آرامش: دارم فکر می‌کنم مخصوصاً آدم‌هایی که توی شغل‌هایی هستن که بیشتر دارن زمانشون رو می‌فروشن. البته این شغل‌ها قطعاً برای جامعه ضروری‌ان، مثل پیک یا راننده اسنپ و مشاغل مشابه. احتمالاً این افراد می‌تونن با یه تغییر مسیر، وارد چنین شغل‌هایی بشن. با توجه به چیزی که می‌گی، به نظر میاد که با این تخصص می‌تونن درآمد خیلی بیشتری داشته باشن. به خصوص اگه آدم‌ها از حل مسئله لذت ببرن.

محمد عنایتی: می‌دونین قشنگ‌ترین بخشش کجاست؟ همون جایی که شما بدون هیچ قطعه‌ای، مسئله رو حل می‌کنین! وقتی دو نفر قبل از شما نتونستن مشکل رو برطرف کنن، ولی شما می‌رید با دانش و تجربه‌تون، بدون نیاز به قطعه، تعمیرش می‌کنین و طرف با کمال رضایت هزینه رو پرداخت می‌کنه.

این رضایت، برای من خیلی ارزشمنده. همیشه هم به مشتری‌ها می‌گم: «من دارم پول تخصصم رو می‌گیرم، اومدم این مشکل رو حل کنم. ممکنه بدون قطعه درست بشه، می‌خواین انجام بدم؟» اونا هم می‌گن: «بله، قبولتون داریم، انجامش بدین!» بعد، می‌بینید که فقط یه تلنگر لازم بوده تا سیستم درست بشه، و این بخشش برای من خیلی جذابه. اما این‌که یه تعمیرکار، نصف سیستم رو با سعی و خطا عوض کنه و اسمش رو بذاره تعمیر، اصلاً توی تعریف من از این شغل جا نمی‌گیره!

امین آرامش: یه نفر میاد و توی این حوزه آموزش می‌بینه، حالا از هر طریقی. بعد از یادگیری تعمیرات، شروع می‌کنه به تست کردن. احتمالاً یه دستگاه خراب پیدا می‌کنه، توی خونه خودش یا بین فامیل، و روی اون تمرین می‌کنه. بعد که یه مقدار تجربه کسب کرد، میره توی یکی از این پلتفرم‌ها و درخواست میده که می‌خواد کار کنه. اونا هم بهش کار میدن. داستان همینه؟ یا به جز این باید کار دیگه‌ای هم بکنه؟ واقعاً می‌شه این‌جوری وارد بازار کار شد؟ این کار برای یه آدم دانشجو یا کارمند به عنوان شغل دوم چقدر می‌تونه مناسب باشه؟

محمد عنایتی: واقعاً داریم. ما بچه‌هایی می‌بینیم که مخصوصاً نظامی‌ها خیلی علاقه دارن به این کار. نمی‌دونم چرا، ولی نظامی‌ها خیلی این کار رو به عنوان شغل دوم انتخاب می‌کنن. حتی کارمندها و دانشجوها هم اومدن این کار رو شروع کردن و بعد از دو سه ماه که می‌گیم، به نتیجه رسیدن. در مورد زمان‌بندی هم این بستگی به خود فرد داره که چقدر وقت بذاره. یه چیزی که مهمه اینه که علاوه بر دیدن ویدیوها، باید برن و کار رو انجام بدن. خود من فکر می‌کنم که باید هر روز ۴ تا ۵ ساعت وقت بذارن برای آموزش و برای انجام کار عملی.

امین آرامش: اشتباهات رایج تازه‌کارها چیه تو این حوزه؟

محمد عنایتی: یکی از بزرگ‌ترین اشتباهات اینه که تازه‌کارها چک نکرده، برد رو باز می‌کنن و تحلیل نمی‌کنن. من همیشه به بچه‌ها یه قانون ساده می‌گم تا تحلیلگر بشن. می‌گم خودتون و بذارید جای برد و فکر کنید چه اطلاعاتی از کجاها می‌گیره و چطور تحلیل می‌کنه. این کار رو که بکنید، خیلی سریع‌تر به جواب درست می‌رسید. خیلی‌ها این کار رو نمی‌کنن. یعنی تا یه ایرادی می‌بینن، از دنیای تئوری به ذهنشون میاد که نیازی نیست در مورد مدار الکتریکی یا چیزهای دیگه اطلاعات بیشتری کسب کنن. ولی این‌ها همگی پیش‌نیازهای این شغل هستن.

من اینطور در نظر گرفتم که فرض کنید یک نفر از کوچه رد میشه و بیکاره، اما دوست داره کار تعمیرات یاد بگیره. از کار با ابزار تا اینکه اصلاً این ابزار چطور کار می‌کنه، پیش‌نیازهایی هستن که باید یاد بگیره، بعدش کار اصلی شروع میشه. لازم نیست کسی حتماً دست به آچار باشه تا بتونه این کار رو یاد بگیره. هر کسی می‌تونه این کار رو شروع کنه. برای من هم اون موتوری که بعد از دوره دانشجویی یاد گرفتم کمک کرد که بفهمم ساز و کار دستگاه‌ها چطور کار می‌کنه. به من کمک کرد که بدونم هر دستگاهی رو می‌تونم بشناسم، حتی اگر تا به حال ندیده باشم. این که می‌بینی دستگاهی رو باز می‌کنی و نمی‌ترسی که قطعات رو جمع کنی و بررسی کنی، خیلی جذابه.

امین آرامش: حالا غیر از مهارت‌های تخصصی، به نظر شما چه مهارت‌های غیرتخصصی برای این کار لازمه که آدم‌ها یاد بگیرن؟ فکر می‌کنم اولیش همین تعامل با آدم‌هاست که باید یاد بگیرن. اگر اشتباه می‌کنم، لطفاً تصحیح کن.

محمد عنایتی: به نظر من، یکی از مهم‌ترین چیزها اینه که باید با مردم خوب برخورد کنیم و گوش شنوایی داشته باشیم. خیلی وقت‌ها توی خونه‌هایی که می‌رم، مردم دنبال کسی می‌گردن که بشنونشون. مثلاً یه مادری داریم که بچه‌هاش مهاجرت کردن و از اون‌ها شکایت می‌کنه، یا عروسش اذیتش می‌کنه. خیلی وقت‌ها، فقط باید گوش بدی. فکر می‌کنم گوش شنوا توی این روزگار خیلی کمه.

آدم‌ها همیشه احترام می‌خوان و این احترام باید از طرف ما باشه. وقتی سر موقع میریم برای تعمیرات، یا اگه نمی‌تونیم بیاییم، باید بگیم که نمی‌رسیم. وقتی وارد حریم شخصی کسی می‌شیم، باید تابع قوانین اون‌ها باشیم. مثلاً به عنوان تعمیرکار، کسی نمیاد من رو فقط برای خوشی خونشون دعوت کنه. وقتی مجبور می‌شن من رو به خونه‌شون راه بدن، من هم باید احترام بذارم.

وقتی وارد خونه کسی می‌شم، خیلی مهمه که رفتارم درست باشه. مثلاً باید حواسم باشه که کفشم رو دم در بذارم، یا حتی وقتی وارد می‌شم، سرم رو پایین بندازم و خیلی خونه رو بررسی نکنم. این کارها نشون می‌ده که بهشون احترام می‌ذارم. ما باید به آداب و قوانین افراد احترام بذاریم. این یه قانون ساده‌س که همیشه باید رعایت کنیم. به موقع باشیم، خودمون رو جای آدم‌ها بذاریم و همین کار رو انجام بدیم.

امین آرامش: الان بازار کار تعمیرات چطوره؟ مثلاً بعضی از حوزه‌ها آنقدر به اصطلاح دست زیاد شده که پیدا کردن کار سخت میشه. بازار کار تعمیرات اولاً الان چطوره؟ دوماً به چه سمتی داره میره؟

محمد عنایتی: بازار کار سال ۹۰ خیلی خوب بود، کم‌کم ضعیف شد و الان شرکت‌های خیلی بزرگی که در واقع انحصاری شدن، دارن می‌فروشن و خدمات پس از فروش رو ارائه میدن. یعنی به نظرم تو چند سال آینده همه تکنسین‌ها باید با این شرکت‌ها کار کنن، مگر این که یه تعداد باقی‌مونده از دستگاه‌های قدیمی‌تر باشه.

امین آرامش: یعنی مثلاً کارخونه دیپوینت باید با خودش کار کنی به‌عنوان تعمیرکار؟

محمد عنایتی: بله چون قطعاتشون انحصاری میشه و دیگه تکنسین‌ها مجبور میشن با این‌ها کار کنن.

امین آرامش: فرض کن همون آدم تازه‌کاری، که رفتی و یاد گرفتی. به نظرت می‌تونن از قدرت شبکه‌های اجتماعی استفاده کنن؟

محمد عنایتی: حتماً میشه. چون من استفاده کردم. فقط میگم که باید واقعاً بخوان یه کاری انجام بدن و دلی باشه. درسته که زمان میبره، ولی می‌گیره.

امین آرامش: بریم سراغ چند تا سوال پایانی. ببین این که انقدر داری کار می‌کنی، روی باقی جنبه‌های زندگیت اثر منفی نذاشته؟ یعنی این داستان تعادل بین این‌ها رو چطور برقرار می‌کنی؟

محمد عنایتی: موفقیت به نظر من برآیند چند تا نیرو هست. انگار که شما این وسط هستید، روابط خانوادگی، سلامت جسمتون، سلامت روانتون و همه این‌ها رو باید یه برآیند براشون در نظر بگیرید. من خیلی از این‌ها رو فدا کردم حقیقتاً.

امین آرامش: اگه برگردی به گذشته، با همین فرمون میری یا برای بعضی چیزا بیشتر وقت می‌ذاری؟

محمد عنایتی: چاره‌ای نداشتم. من خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم به این قضیه که راهی نداشتم. راهی جز کار کردن نداشتم. اون کار حال منو خوب می‌کرد. بی‌کار که می‌موندم، حس پوچی بهم دست میداد و راهنمایی هم نداشتم. شاید با این حجم از انرژی و انگیزه تو هر کاری میفتادم، به هر حال کار رو پیش میبردم. ولی واقعاً راهی نداشتم.

امین آرامش: وقتی حالت بد میشه، چیکار می‌کنی؟

محمد عنایتی: استخر میرم. شنا بهترین درمانه برام. چون می‌دونی، بعضی وقت‌ها شرایط اونقدرها هم بد نیست. وقتی که یهویی می‌افتیم توی دردسر، یا خودمون رو می‌زنیم، حالا هر کسی با توجه به شخصیت خودش شروع می‌کنه به سوال پرسیدن و چرا و چرا. مغز ما دیگه اونقدر قوی نیست که بتونه جواب همه این سوال‌ها رو بده و خودشو قانع کنه.

خیلی وقت‌ها هم آدم‌ها بیشتر که کلمات رو می‌دونن، هی خودشون و توجیه می‌کنن. به نظرم، ما دشمن خودمونیم. هرچیزی که می‌تونیم برای دوستامون دلداری بدیم و راهنمایی خوبی ارائه بدیم، وقتی نوبت به خودمون می‌رسه، خیلی ظالم می‌شیم. برای همین میرم استخر که اون ظلم رو از خودم بردارم. وقتی شنا می‌کنم، دیگه نمی‌تونم به خودم فشار بیارم. بعد می‌بینم که خیلی از این سوال‌ها که به نظر مهم میومدن، اصلاً الکی بودن. بعد مسئله حل میشه و همه چیز مرتب میشه.

امین آرامش: برنامه آینده چیه؟

محمد عنایتی: برنامه آینده‌ام اینه که بیشتر روی آموزش تمرکز کنم. میخوام افراد بیشتری آموزش بدم. اگه بتونم کمک کنم به تولید بهتر. اخیراً شروع کردم به فراخوان دادن برای دستگاه‌ها. میگم دستگاه‌ها رو بیارید، من میرم دوباره تو فاز آزمایش و روشون بگردم باگ‌ها رو پیدا کنم و تولید قبل از عرضه عمومی رو بررسی کنیم. به نظرم تولید داخلی می‌تونه خیلی بهتر بشه و میشه باگ‌ها رو گرفت.

امین آرامش: کتاب یا آدم تاثیرگذاری هست که بخوای بگی؟

محمد عنایتی: کتاب “حال خوب” از دیوید برنز، به نظرم عالیه. اگه کسی هیچ کتابی نمی‌خواد بخونه، این کتاب رو بخونه.

امین آرامش: خیلی خوب! من هر سوالی داشتم پرسیدم. چیز دیگه‌ای هست که بخوای بگی توی انتها؟

محمد عنایتی: خیلی خوشحال شدم از صحبت با شما.

امین آرامش: برای منم خیلی خوشحال‌کننده بود که دعوتم رو قبول کردید و اومدید. در کمال صداقت از کل مسیرتون گفتید و خیلی خوشحالم که همینطور که توی ابتدایی گفتگو گفتم، این گفتگو به درد مخاطب‌ها خورد. یه سوال ازتون دارم، راهی هست که اگه آدم‌ها سوال بیشتری داشته باشن، بیان ازتون بپرسن؟

محمد عنایتی: بله، می‌تونن تو کامنت‌ها یا باکس سوالات بیان و من جواب میدم.

امین آرامش: خسته نباشید!

محمد عنایتی: سلامت باشید!

محمد عنایتی

پیشنهاد می‌کنم تماشای این گفتگوی جذاب رو در یوتیوب از دست ندید:

محمد عنایتی در این گفتگو از تجربیات و نکات ارزشمندی صحبت کرد. حالا نوبت شماست که نظرات و سوالات خودتون رو در کامنت‌ها با ما در میون بذارید!

آنچه در این مقاله میخوانیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *