karnakon.ir

گفتگو با مرتضی شجاعی | درآمد دلاری در ۲۱ سالگی

نام نویسنده: غزاله کرمی

گفتگو با مرتضی شجاعی | درآمد دلاری در ۲۱ سالگی

5/5 - (2 امتیاز)
مرتضی شجاعی

در این مطلب به محتوا و نکات گفتگوی امین آرامش و مرتضی شجاعی، در اپیزود‌ صد و سوم پادکست کارنکن پرداختیم.

مرتضی در حال حاضر به عنوان برنامه‌نویس داره با مجموعه‌ای در خارج از ایران کار میکنه. در این قسمت داستان کامل مسیر شغلی مرتضی رو از ابتداش میشنویم.

امین آرامش: سلام مرتضی جان! خیلی خوش اومدی به کارنکن.

مرتضی شجاعی: سلام امین جان! مرسی. خیلی خوشحالم که بالاخره این اتفاق افتاد. فکر کنم یه چیزی حدود ۵ یا ۶ سالی می‌شد که شنونده پادکست کارنکن بودم و خیلی خوبه که بالاخره تونستم به عنوان مهمون بیام اینجا.

امین آرامش: باعث خوشحالی منم هست واقعاً. همون‌طور که قبلاً هم گفتم، خیلی دوست دارم این اتفاق بیشتر بیفته؛ اینکه آدم‌هایی که یه روزی شنونده کارنکن بودن، بیان و اینجا داستان کارنکن خودشون رو تعریف کنن. این دقیقاً همون حرفیه که آخر پادکست‌ها می‌زنم.

خب، در مورد مرتضی حرف‌های جذاب زیاده که می‌خوایم بزنیم. شما دوستانی هم که دارید این قسمت رو می‌بینید یا می‌شنوید، بدونید که یه سری موضوعات هست که شاید تا حالا تو کارنکن این‌جوری بهش نپرداختیم. مرتضی، الان چند وقته که داری با شرکت‌های خارج از ایران کار می‌کنی و به قول معروف، درآمد دلاری داری؟

مرتضی شجاعی: با خارج از ایران، حدود دو سال و نیم، سه سالی می‌شه.

امین آرامش: عالیه. خیلی دوست دارم که از اولِ اولِ مسیر شغلیت برامون تعریف کنی، قدم به قدم و با جزئیات. مخصوصاً به این بپردازیم که دقیقاً چطوری اولین موقعیت کاری خارج از ایران رو گرفتی. فکر می‌کنم این برای خیلی از شنونده‌ها جذابه که بدونن چطور می‌شه کارمند یه شرکت خارجی شد، چطور می‌شه اونجا پیشرفت کرد، چالش‌های زبان چیه و… اینا رو حتماً باز کنیم.

خب، با این مقدمه، دیگه بریم سراغ اصل داستان. از اولش برامون بگو که مسیر شغلی مرتضی شجاعی از کجا شروع شد؟

مرتضی شجاعی: خیلی هم عالی. آره، منم خیلی خوشحال می‌شم در مورد اون بخشش صحبت کنم، به خصوص که می‌بینم خیلی‌ها دارن گمراه می‌شن، با توجه به این فضایی که الان شکل گرفته و تبلیغات خیلی زیادی که وجود داره. خیلی دوست دارم به عنوان کسی که چند سالی هست تو این حوزه فعالیت می‌کنم و دارم از همین راه درآمد کسب می‌کنم، توضیح بدم که واقعیتش چه شکلیه. من نه پکیجی برای فروش دارم، نه اصلاً درآمدی از این طریق دارم، پس شاید حرف‌هام یه ذره قابل استنادتر باشه تو این زمینه.

مرتضی شجاعی: اگه بخوایم از اولِ اول بگیم، از اولین درآمدم نمی‌خوام بگم، از اول دوران تحصیلی می‌خوام بگم. من خب توی یکی از روستاهای شهر رزن، که یکی از شهرهای استان همدانه، به دنیا اومدم. دوران ابتدایی رو همونجا گذروندم. بعد، برای راهنمایی، با اینکه روستامون مدرسه راهنمایی داشت، ولی چون می‌خواستم برم مدرسه نمونه دولتی، رفتم مرکز شهرمون.

اونجا هم توی مدرسه درس می‌خوندم و هم کنارش توی خوابگاه می‌موندم، یعنی دور از خانواده. انگار از اول راهنمایی از خانواده جدا شدم و رفتم مدرسه نمونه دولتی. از اونجا بود که انگار داستان من شروع شد؛ داستان سختی‌هام، داستان شکل‌گیری شخصیتم. به نظر من همه‌چیز از اونجا شروع شد.

توی اون محیط کوچیکی که ما بودیم، خب خیلی امکانات نبود. یعنی یه سری امکانات نبود که من حتی خودم هم نمی‌دونستم که وجود ندارن! شاید بعداً که اومدم تهران یا شهرهای بزرگ دیگه و دیدم دوستام چجوری زندگی می‌کنن، تازه فهمیدم که، پس اینجوری هم می‌شد زندگی کرد! ما این چیزها رو نداشتیم، ولی خب چون نمی‌دونستیم که نداریم، ناراحت هم نبودیم، خوشحال بودیم و زندگی می‌کردیم.

مرتضی شجاعی: گذشت و رسیدم به دبیرستان. کم‌کم یه فضاهایی داشت توی کشور شکل می‌گرفت. من اون موقع‌ها یه ذره اون سرگرمی‌هایی که هم‌سن‌وسالام داشتن رو دوست نداشتم. یعنی تو اون فضا، آدما برای سرگرم شدن یه کارایی می‌کردن که من زیاد باهاش حال نمی‌کردم. برای همین، بیشتر درگیر این بودم که با کامپیوتری که تو خونه داشتیم بازی کنم. یا اینکه اون اوایل، اینترنت داشت کم‌کم سمت ما هم میومد و قدرت می‌گرفت. شاید تو تهران از اول خیلی وسیع بود و همه با اینترنت آشنا بودن، ولی خب من که اول دبیرستان بودم، تازه کم‌کم تونستیم مثلاً ADSL بگیریم و اینترنت پرسرعت داشته باشیم.

داستان من از اونجا شروع شد که فهمیدم تقریباً توی دنیا چه خبره، توی تهران چه خبره، بقیه دارن چیکار می‌کنن و این‌ها. گذشت و چون این چیزا رو فهمیده بودم، کم‌کم علاقه‌مند شدم. مثلاً دیده بودم بقیه وبلاگ دارن، منم گفتم یه وبلاگ برای خودم درست کنم. همه‌چیزش رو هم خودم از اینترنت پیدا می‌کردم؛ کسی نبود بهم یاد بده. می‌گشتم می‌دیدم مثلاً فلان‌جا نوشته وبلاگ یعنی چی، بعد می‌رفتم دنبال اینکه چجوری می‌شه ساختش.

این داستان حتی از روزی شروع شد که من اینترنت ADSL هم نداشتم! با یه گوشی خیلی ساده، که اون موقع اندروید و این‌ها هم نبود، هی سعی می‌کردم وبلاگ بسازم ولی نمی‌تونستم. هر کاری می‌کردم نمی‌شد و این خیلی برام ناراحت‌کننده بود. بالاخره بعد از کلی تحقیق تونستم یه آدرسی توی اینترنت برای خودم ثبت کنم. از اون روز خیلی هیجان‌زده شدم! هر جا می‌رفتم، می‌زدم تو اینترنت می‌گفتم: «ببین! این مال منه! تو اینترنته!». دارم در مورد زمانی صحبت می‌کنم که اطرافیانم ازم می‌پرسیدن: «اینترنت سیم‌کارتم رو چجوری فعال کنم؟». سؤال‌ها در همین حد بود! برای همین، داشتن یه آدرس تو اینترنت برای من خیلی جذاب بود.

رفت جلوتر و من بیشتر درگیرش شدم. گفتم خب، اینجاهاش رو عوض کنم، اونجاش رو عوض کنم. یه ذره رفتم دیدم خب این HTML چیه، اینجا رو چیکار کنم، اونجا رو چیکار کنم. این علاقه قبل از انتخاب رشته دبیرستان شکل گرفت. دیگه فضای اینترنت اومده بود و من انگار بچه اینترنت شده بودم!

مرتضی شجاعی: وقت انتخاب رشته که رسید، علاوه بر اینکه از اطرافیانم خیلی سؤال کردم، من یه جورایی یه برگ برنده دیگه‌ای هم داشتم. توی شبکه‌های اجتماعی اون موقع – اینستاگرام و اینا که زیاد مطرح نبود – من کلوب داشتم. نمی‌دونم یادتون میاد یا نه، مال مجموعه صباایده بود فکر کنم، با آپارات و اینا. اونجا رفتم دنبال آدم‌هایی گشتم که رشته تحصیلی‌شون رو زده بودن کامپیوتر.

رفتم یه عالمه آدم پیدا کردم، به یه عالمه‌شون پیام دادم و پرسیدم که به نظرتون من چیکار کنم؟ اونجا دیگه مطمئن شدم که این کامپیوتر همون چیزیه که دوستش دارم. فقط بین این گیر کرده بودم که برم فنی‌حرفه‌ای یا برم رشته ریاضی.

درسم خوب بود، برای همین هر جا می‌گفتم می‌خوام مثلاً برم فنی‌حرفه‌ای، همه می‌گفتن: «بابا! برای چی بری فنی‌حرفه‌ای؟» بعد با کلی آدم صحبت کردم. اول اینکه مطمئن شدم که این تصمیم خوبیه. چون من اونجایی که بودم، کسی رو نمی‌شناختم که از طریق مهندسی کامپیوتر درآمد خوبی داشته باشه؛ حتی یک نفر هم ندیده بودم! ولی می‌دونستم که یه اتفاق‌هایی اون پشت داره می‌افته، توی تهران و جاهای دیگه داستان فرق می‌کنه. حتی دورادور شنیده بودم که خارج از ایران هم رشته‌ایه که درآمدش خیلی خوبه.

برای همین، از این آدم‌ها می‌پرسیدم که: «آقا، اوکیه دیگه؟ من بیام کامپیوتر؟ رشته‌ش خوبه دیگه؟» بعد می‌گفتم مثلاً من باید چیکار کنم اگه بیام؟ یکی‌شون گفت: «تا حالا چیکار کردی؟» گفتم: «این HTML و CSS و اینا رو یه ذره دستکاری کردم.» گفتش که: «خب با همینا می‌تونی بری تو خیلی از شرکت‌ها کار کنی، بابت همین بهت پول می‌دن.»

بعد من به خودم گفتم: «مگه بابت اینم به آدم پول می‌دن؟ من چهار تا چیز رو این‌ور اون‌ور می‌کنم، عکسش جابه‌جا می‌شه. کی بابت این چیزا پول می‌ده؟!» واقعاً دارم می‌گم، هیچ ایده‌ای نداشتم که یکی ممکنه به‌خاطر همچین کاری به من پول بده! ولی خب، خوشم میومد از اون کار دیگه، برای دلِ خودم انگار این کارو انجام می‌دادم.

بعد از اینکه از این و اون پرسیدم، گفتم اوکی، این تصمیم خوبیه. می‌رم از طریق رشته ریاضی اقدام می‌کنم. انتخاب رشته‌م رو کردم و رفتم جلو. فقط تو ذهنم این بود که می‌رم و یه رشته‌ای به اسم کامپیوتر می‌خونم.

مرتضی شجاعی: این وسط، خیلی هم به گوشی‌های اندرویدی علاقه‌مند شده بودم، ولی اصلاً گوشی اندرویدی نداشتم. تا اینکه پول‌هامو جمع کردم و تونستم ارزون‌ترین گوشی اندرویدی اون موقع رو بخرم. البته داداشم هم یه کمکی کرد و خلاصه رفتیم گوشی رو خریدیم.

این گوشی رو که خریدم، من هر روز یه اپلیکیشن جدید روش نصب می‌کردم، یه بازی جدید نصب می‌کردم، باهاش ور می‌رفتم. گذشت و گذشت و گذشت. خیلی با اپلیکیشن‌های مختلف فارسی و خارجی کار کردم. اون موقع‌ها نمی‌دونم یادتونه یا نه، همه اینجوری بودن که گوشی می‌خریدن می‌گفتن: «ببین چی نصب کردم روش! باهاش می‌شه گیتار زد! باهاش می‌شه فلان کارو کرد!»

امین آرامش: مرتضی، تو متولد چه سالی هستی؟ یعنی اون موقع که می‌گی دوره دبیرستان، حدوداً چه سال‌هایی بود؟

مرتضی شجاعی: اول دبیرستان فکر کنم سال ۹۲ یا ۹۳ می‌شه. آره. بعد من اون موقع کافه‌بازار رو نصب کرده بودم. خیلی جالبه! کلی اپ نصب کردم.

اون موقع‌ها هنوز از این تب‌وتاب پکیج‌های «بیا درآمد بساز» و این‌ها خبری نبود، ولی یه تب‌وتاب دیگه‌ای افتاده بود: «تو خونه بشین با لپ‌تاپت میلیونر شو!» چجوری؟ «اپلیکیشن اندروید بساز، بذار تو کافه‌بازار بفروش!» رول مدلش به نظرتون کی بود؟ یکی از مهمونای خود شما، میلاد نوری! اون موقع یه اپلیکیشنی داشت فکر می‌کنم «کتاب قانون» بود، اگه اشتباه نکنم. حالا چند تا اپ مختلف داشت، مطمئن نیستم دقیقاً همین بود یا نه. ولی می‌گفتن ۱۰۰ میلیون باهاش پول درآورده! ۱۰۰ میلیون اون موقع خیلی پول بود! باهاش می‌شد دو تا خونه خرید مثلاً توی اطراف تهران، شایدم بیشتر حتی!

بعد من اینجوری بودم که: «ایول! عجب چیزی!» هی بیشتر می‌گشتم، هی بیشتر می‌رفتم تو نخ این قضیه. هر اپِ پولی که تو کافه‌بازار بود رو می‌دیدم، قیمتش رو ضربدر تعداد نصبش می‌کردم، می‌گفتم: «اُه! چه پولی درمیارن اینا!». آره، چه پول خوبی داشتن درمیاوردن. بعد اپلیکیشن چی بود مثلاً؟ طرف اشعار سعدی رو جمع کرده بود توی یه اپلیکیشن! یا مثلاً برای میلاد نوری یادمه یه چیزی بود مربوط به اس‌ام‌اس‌های مناسبتی. یه همچین چیزی درست کرده بود. اون سال‌ها هنوز داستان اس‌ام‌اس فرستادن برای همدیگه خیلی داغ بود. یعنی خود محتواش چیز خیلی خاصی نبود، حتی به نظرم کدش هم چیز خاصی نبود. از نظر فنی هیچ پیچیدگی خاصی نداشت به نظرم. حالا من که وبلاگ رو دیده بودم، با خودم گفتم اینم نباید کاری داشته باشه دیگه، چهار تا دکمه می‌زنی.

اینجا دیگه من شده بودم خوره‌ی کافه‌بازار! بعداً که یه جا دیدم آقای آرمندهی (مدیرعامل کافه‌بازار) گفته بودن سال ۹۲-۹۳ اصلاً بازار رو کسی نمی‌شناخت! یعنی من اون موقع، توی یه روستای مثلاً کم‌امکانات ایران، داشتم این کارها رو می‌کردم. کافه‌بازار هم هنوز اون شرکتی نبود که همه بشناسنش، همچین پولی هم درنمی‌آوردن. یعنی اون پیشرفت تو حوزه تِک هنوز اتفاق نیفتاده بود. بعداً فهمیدم که چقدر مثلاً من زود شروع کردم، چقدر زود این چیزا رو فهمیدم و چه شانسی آوردم اینجا.

امین آرامش: چرا به نظرت اینا رو زود فهمیدی؟ یعنی اگه بخوای فکر کنی، احتمالاً هم‌نسل‌های تو خیلی‌های دیگه هم بودن. چی فرق داشت در مورد تو؟ به این فکر کردی؟

مرتضی شجاعی: به نظرم اول اینکه، خب خیلی‌ها هم شاید فهمیده بودن. دوم اینکه، من خیلی دنبالش می‌رفتم. یعنی مثلاً شب و روزم شده بود همین. بازی و اینا رو گذاشته بودم کنار. به جای اینکه کار دیگه‌ای بکنم، می‌رفتم یکی‌یکی این اپ‌ها رو نگاه می‌کردم، نصب می‌کردم، در موردشون می‌خوندم. باورتون نمی‌شه، یه سری اپ‌ها بود که رایگان توضیح داده بود که اصلاً داستان این چیزا چیه. من همه رو می‌نشستم می‌خوندم. کنجکاو بودم که بدونم اینجا داره چه اتفاقی می‌افته. من یه کنجکاوی‌ای که برام پیش میومد، می‌رفتم تا تهش رو درمیاوردم. بعد حس می‌کردم که خب، من اینو دیگه الان می‌دونم.

توی اون محیط ما، آدمی شبیه من که این‌قدر پیگیر این چیزا باشه، کم بود. انگار شخصیتم کم‌کم داشت اونجوری تعریف می‌شد؛ آدمی که اینا رو مثلاً می‌دونه، تا تهش رفته.

مرتضی شجاعی: بعد که این اتفاق‌ها افتاد، گفتم که: «چی می‌شد اگه منم می‌تونستم یه اپ بذارم اینجا!» مثلاً ۱۰۰۰ تومن (اون موقع عددها خیلی پایین‌تر بود دیگه)، بعد ۱۰۰۰ نفر بخرن، می‌شه یه میلیون تومن! خب! رفتم یکی از اپ‌هایی که اونجا بود رو پیدا کردم که اسمش بود «ساخت برنامه اندروید». یعنی یه برنامه اندروید نصب می‌کردی که باهاش می‌تونستی یه برنامه اندروید دیگه بسازی! این اپ پولی بود. اون موقع هم که مثلاً رمز دوم اصلاً اس‌ام‌اسی نبود که هیچ، کلاً پرداخت آنلاین کسی نمی‌کرد، همه می‌ترسیدن. مخصوصاً تو محیطی که من بودم. (حالا شاید خیلی از چیزایی که می‌گم برای خیلی‌ها عادی باشه که بگن بابا اینا که خیلی وقته هست! ولی برای ما خیلی غیرعادی بود).

منم کلی با خودم کلنجار رفتم. انگار اولین سرمایه‌گذاری‌ای بود که روی خودم کردم! نمی‌دونم اون موقع ۲۰۰۰ تومن بود، ۱۰۰۰ تومن بود، چقدر بود. یه جوری بالاخره اون پرداخت آنلاین کافه‌بازار رو زدم و اون اپ رو خریدم. اون موقع من کاراته هم کار می‌کردم. اومدم اولین اپلیکیشنی که ساختم رو – با همون گوشی ۲-۳ میلیونی اندرویدی اون موقع – نشستم یه اپ اندروید تر و تمیز با اون ابزاره درست کردم که تمام داستان‌های کاراته رو توضیح داده بود.

امین آرامش: چه جالب!

مرتضی شجاعی: همه‌چیز رو داخلش گذاشتم. از اینترنت کپی می‌کردم، دوباره مرتبش می‌کردم، براش لوگو درست کردم. کلی چیز اونجا فهمیدم. برنامه‌نویسی نکردم‌ها، ولی کلی فهمیدم که چجوری می‌شه این کار رو کرد. بعد آقا این کار رو که کردم، این اولین اپی بود که در این مورد وجود داشت! یعنی تو کافه‌بازار می‌زدی «کاراته»، اپ من میومد بالا. اولین اپی بود که در این مورد حرف می‌زد.

بعد یه عالمه آدم اومدن نظر گذاشتن! می‌گفتن: «استاد شجاعی» فکر می‌کردن مثلاً من استاد کاراته‌ام یا مربی‌ام! یکی می‌گفت: «بابا دمت گرم! پرچم کاراته بالا!» من دیگه اون موقع تو آسمون بودم! یعنی انگار یه قدرتی داشتم از یه جایی که هیچ‌کی نمی‌دونست کجاست، ولی یه کاری کرده بودم که همه‌جا تأثیر گذاشته بود! فکر کنم اون موقع ۱۰۰۰-۲۰۰۰ تا نصب گرفت اولش که اومد بالا.

مرتضی شجاعی: این خیلی برای من جذاب شد. دیگه رفتم دنبال این داستان. گفتم حالا دیگه چیکار می‌شه کرد؟ چجوری می‌شه اپ‌های دیگه‌ای ساخت؟ اول با همون اپ کوچیکه‌هه. بعد این خودش خیلی داستان عجیبیه! یعنی من به عنوان کسی که مثلاً ۱۴-۱۵ سالمه و هیچی از این داستان‌ها نمی‌دونم، پنل توسعه‌دهنده کافه‌بازار رو گرفته بودم، توش اپ سابمیت کرده بودم! بعداً که اومدم توی دنیای تِک، فهمیدم که چقدر اینا سخت می‌گیرن رو اینکه یه اپ بره بالا؛ میان خودشون نصبش می‌کنن، همه‌جاش رو چک می‌کنن، اگه یوزر پسورد داشته باشه ازت می‌گیرن برن داخلش رو نگاه کنن. بعد گفتم اون موقع چه کار باحالی بوده که اپ من سابمیت شده توی مثلاً پلی‌استور ایرانی!

رفتم دوباره تا تهشو درآوردم، بیشتر عمیق شدم. یه ابزاری پیدا کردم که به جای اینکه اپلیکیشن اندرویدی روی گوشی باشه، توی کامپیوتر بود. فکر کنم یه سایت بود یا یه برنامه ویندوزی بود. اونم دوباره خریدم؛ یه سرمایه‌گذاری دیگه کردم! اون فکر کنم ۱۰ هزار تومن بود، حالا سالیانه‌ش. اونو خریدم. اون یه کتاب‌ساز خیلی پیشرفته‌تر بود که می‌تونستی همه‌جاش رو شخصی‌سازی کنی.

دیگه هر روز ایده می‌دادم! اینجوری بودم که: «آها! الان من دارم استارت‌آپ می‌زنم! هر کدوم از اینا می‌تونه منو میلیونر کنه!» یه عالمه چیزای مختلف زدم. بعد دوباره یه داستان‌های دیگه‌ای پیدا کردم. اومدم یه کاری کردم؛ اپ‌های خارجی رو می‌آوردم، یه جوری ادیت‌شون می‌کردم، می‌ذاشتم تو کافه‌بازار. اکثراً رد می‌شد. یک بار این ادیت رو خیلی بیشتر انجام دادم؛ یه دفترچه یادداشت پیدا کردم که خیلی ساده بود، قدرتش توی سادگی و تمیزیش بود. اینو من ادیت کردم و گذاشتم تو کافه‌بازار. فکر می‌کنم رکوردش ۲۰ هزار تا دانلود شد! ۲۰ هزار تا برای اون موقع خیلیه! یه مدت تو کافه‌بازار می‌زدی «دفترچه یادداشت»، اپ من اول میومد!

بعد حالا جالبه، من اون موقع نمی‌دونم چرا، ولی خیلی زود لینکدین نصب کردم. اون موقع تو لینکدین هم پست گذاشته بودم! یعنی بعداً که رفتم پست‌هامو نگاه کردم، دیدم چقدر زود این کارو کردم! اون موقع تقریباً هیچ‌کس لینکدین نداشت، ولی من پست گذاشته بودم.

یعنی این کارها رو همین‌جوری کنار هم انجام می‌دادم، بدون اینکه بدونم اسمش مثلاً «به اشتراک گذاشتن کار در شبکه‌های اجتماعی» یا «ساختن اپلیکیشن به عنوان نمونه‌کار» هست. اصلاً از این چیزا خبر نداشتم. فقط برام جذاب بود. می‌دیدم یه سری آدم‌ها این کارها رو کردن. نمی‌دونستم که مثلاً اون آدم، میلاد نوری، که این کار رو کرده، داشته برای «نت‌برگ» هم اپ می‌نوشته! من که این‌ها رو نمی‌دونستم. فقط می‌دیدم یه آدم رندوم تو اینترنت این کار رو کرده، می‌گفتم خب، برم منم یه کاری شبیه این بکنم.

کلی اپلیکیشن مختلف گذاشتم کافه‌بازار، کلی هم نصب گرفتن. اما به درآمد نرسیدم از اون‌ها. متأسفانه همون پروسه سخت‌گیرانه‌ای که برای انتشار اپ‌ها داشتن، باعث شد اون اپ‌هایی که من پولی گذاشته بودم، اکثراً رد بشن، حالا به دلایل مختلف. منم کم‌کم داشتم درگیر کنکور می‌شدم و دیگه خیلی نتونستم پیگیرش باشم و بجنگم براش. در نتیجه به درآمد نرسید.

یه درآمد کوچیکی که به دست اومد، از طریق یه پلتفرم تبلیغاتی به اسم «عدد» بود. چون اپ‌های رایگانم نصب زیادی داشتن، اومدم توشون تبلیغات «عدد» گذاشتم. نمی‌دونم حالا اون موقع چجوری تونستم این کار رو بکنم! ولی با اون یه درآمدی کسب کردم. البته اون عددها رو فقط جمع کردم، هیچ‌وقت نتونستم پولش رو بردارم. ولی فکر می‌کنم حداقل اون خرج‌هایی که کرده بودم رو درآوردم.

امین آرامش: ببین، دارم فکر می‌کنم شاید پول مستقیم برات نداشت، ولی احتمالاً کلی آورده‌ی دیگه مثل اعتماد به نفس برات داشته، درسته؟

مرتضی شجاعی: آره دقیقاً. هم اعتماد به نفس، هم اینکه فهمیدم اینجا یه خبرایی هست.

امین آرامش: فکر می‌کنم که تو شاید مثلاً دور و بری‌های فیریکی خودت، آدم‌هایی نبودن که بخوای مستقیم ازشون چیزی یاد بگیری یا الگوت باشن. ولی در عوض، به واسطه اینترنت، کلی دور و بری غیرفیزیکی داشتی که هم رول مدل‌هات بودن، به قول خودت الگو بودن، و هم کلی چیز ازشون یاد گرفتی. درسته؟

مرتضی شجاعی: دقیقاً! از مدرسه ما رو می‌بردن کارخونه‌های مختلف، جاهای مختلف که شغل‌ها رو ببینیم و باهاشون آشنا بشیم، برای انتخاب رشته و این‌ها. بعد من می‌گفتم: «بابا! ما رو ببرین یه جایی که یکی با کامپیوتر کار می‌کنه، یه مهندس نرم‌افزار رو من ببینم!» ولی نبود. واقعاً توی شهرستان ما کسی که برنامه‌نویس یا مهندس نرم‌افزار باشه، نبود. تنها چیزی که بود، آی‌تی (IT) بود؛ یعنی یکی بود که شاید در حد هلپ‌دسک (Help Desk) و این‌ها کار می‌کرد. برای همین، آره، اینترنت یه فضایی به من داده بود که اصلاً باورنکردنی بود. انگار من رو از اون فضا جدا کرده بود و اون محدودیت رو برای من برداشته بود.

امین آرامش: خب، می‌تونیم بریم سراغ کنکور و دانشگاه؟ یا نه، چیز دیگه‌ای هم هست که بخوای قبلش بگی؟

مرتضی شجاعی: آره خوبه. همین‌جا من فهمیدم که آقا داستان چیه. اینجا (یعنی تو شهرستان) خبری نیست!

یه چیزی که تجربه کردم این بود که رفتم یه کتاب ضخیم خریدم در مورد توسعه برنامه اندروید. توش هم یه سی‌دی چسبونده بودن. گفتم خب، اینو می‌رم می‌خونم، می‌ذارم تو کامپیوترم، برنامه‌نویسی اندروید می‌کنم و می‌شم برنامه‌نویس! بعد اون سی‌دی رو گذاشتم تو کامپیوتر، نتونستم نصبش کنم! کتاب رو هم خوندم، دیدم اصلاً یه کتاب ترجمه‌شده‌ی چرت‌وپرت و نامفهومه. خلاصه هیچ راهی پیدا نکردم که برنامه‌نویسی یاد بگیرم.

هیچ‌کسی هم نبود بهم بگه چیکار کنم. تو اینترنت می‌گشتم، ولی در حدی بود که مثلاً نمی‌فهمیدم این «Hello World» که اینا می‌گن یاد بگیر، چجوری کم‌کم بزرگ می‌شه و تبدیل به یه اپ می‌شه. هی می‌خوندم می‌گفتم خب این چه ربطی داره؟ من می‌خوام برنامه اندروید درست کنم! قبلاً هم که بدون کدنویسی درست کرده بودم! حس می‌کردم یه راهی هست. از هر کی هم دور و اطرافم که نرم‌افزار خونده بود می‌پرسیدم، می‌گفت برو فلان کار رو بکن. می‌رفتم، باز نمی‌شد. بعد گفتم این‌جوری فایده نداره. این آدم‌ها (که بلدن) همه‌شون تهرانن.

یه عالمه همایش و رویداد مختلف هم می‌دیدم که تو تهران برگزار می‌شه. کم‌کم آدم‌های اکوسیستم تِک رو هم می‌شناختم. دیگه داشت می‌شد سال ۹۴-۹۵ این‌ها. اون موقع که تحریم‌ها برداشته شد، اکوسیستم هم داشت رشد می‌کرد، خبرهاش می‌رسید. منم می‌خوندم و گفتم: »تمومه! فقط تهران می‌شه این کار رو کرد.» داداشم نمایشگاه الکامپ می‌اومد و کلاً اون موقع‌ها تهران بود. دورادور خبر داشتم که آره، همه‌چی تهرانه. (واقعاً هم اون موقع همه‌چی تهران بود، الانم شاید خیلی‌ها همین عقیده رو دارن) گفتم اینجا خبری نیست، من اگه بعد کنکور نرم تهران، نمی‌شه.

وضع مالی‌مون هم اون‌قدر خوب نبود که بگم خب، می‌رم دانشگاه آزاد ثبت‌نام می‌کنم و می‌رم اونجا زندگی می‌کنم، یه خونه هم می‌گیرم. تنها راه نجات خودم و رسیدن به چیزی که می‌خواستم رو این می‌دیدم که یه دانشگاه دولتی توی تهران قبول بشم که خوابگاه داشته باشه. فضای خوابگاه رو هم که قبلاً تو راهنمایی تجربه کرده بودم. می‌گفتم خب، خوابگاه که داره، می‌رم اونجا، بعد کم‌کم کار پیدا می‌کنم و همه‌چی ردیف می‌شه. این شد بزرگ‌ترین انگیزه‌ی من!

مرتضی شجاعی: من درسم خوب بود، بد نبود، ولی دیگه شاگرد اول نمی‌شدم. یهو با این انگیزه، سوم دبیرستان دوباره شدم شاگرد اول! پیش‌دانشگاهی هم همین‌طور. یهو دیگه ترکوندم، نشستم خوندم. چرا؟ گفتم می‌خوام یه دانشگاه خوب قبول شم. اون موقع هدفم امیرکبیر بود. گفتم خب، ببینم امیرکبیر منطقه ۳، سال ۹۵ (سال قبل کنکور من) با رتبه چند قبول شدن؟ دیدم با رتبه ۲۱ قبول شده بود. گفتم من تمام تلاشم رو می‌کنم یه رتبه‌ای زیر این ۲۱ بیارم که بتونم فقط خودمو برسونم به امیرکبیر. بعدش هم امیرکبیر که وسط تهرانه، از اونجا می‌رم کار می‌کنم و کلی تلاش کردم، دقیقاً رتبه‌م شد ۱۹۹ منطقه سه.

امین آرامش: چه جالب!

مرتضی شجاعی: ولی یه بدشانسی آوردم. همون سال اومدن یه تبصره یا قانون گذاشتن که کسایی که پدرشون سابقه جبهه داره، یه سهمیه ۵ درصدی ایثارگری بهشون تعلق می‌گیره. این سهمیه رو که گذاشتن، ۵ درصد از ظرفیت هر دانشگاه کم شد و به ایثارگران اختصاص پیدا کرد. یعنی ۵ درصد شریف رفت برای ایثارگری، ۵ درصد امیرکبیر، همین‌جوری اومد پایین.

برای همین، من موقع انتخاب رشته ۱۷ تا رشته انتخاب کردم. دوستام این‌جوری بودن که خب حالا چی بریم؟ مهندسی برق یا مکانیک؟ من این‌جوری بودم که: ۱۵ تا مهندسی کامپیوتر، ۲ تا علوم کامپیوتر! به علوم کامپیوتر هم زیاد اعتقادی نداشتم، چون کسی بهم نگفته بود که اونم تقریباً همونه. خلاصه همه رو کامپیوتر زدم. بقیه گفتن: «نمی‌ترسی هیچ‌کدوم قبول نشی؟» گفتم: «نه! هر جور شده کامپیوتر میارم. اگه نیارم، دیگه اصلاً نمی‌خوام!» کلاً هدفم همین بوده.

زد و ما هیچ‌کدوم از دانشگاه‌های تهران رو تقریباً قبول نشدیم، به‌جز خوارزمی تهران. اونم اسمش خوارزمی تهرانه، ولی ما از همه‌جا بی‌خبر نمی‌دونستیم که مهندسی کامپیوترش توی کرجه! حالا هم‌زمان که کارنامه سبز اومد، دیدم علوم کامپیوتر دانشگاه تهران رو هم آورده بودم. ولی خب، برای علوم کامپیوتر دانشگاه تهران انگار جزو نفرات آخری بودم که قبول شده بودن، اما برای خوارزمی جزو نفرات اول بودم. چون هیچ‌کس دیگه‌ای با اون رتبه، برای اینکه رشته‌ش مهندسی کامپیوتر باشه، حاضر نبود از دانشگاه تهران یا امیرکبیر بیاد پایین‌تر و بره خوارزمی. ولی من گفتم: «من می‌دونم می‌خوام چیکار کنم! اصلاً برام مهم نیست» خیلی ناراحت شدم که امیرکبیر نشده بود، ولی گفتم: «من دیگه می‌دونم می‌خوام چیکار کنم. دانشگاه رو فقط برای خودِ دانشگاهش نمی‌رم، برای چیزای دیگه‌ش می‌رم.»

امین آرامش: اینم دقیقاً جزو همون چیزاییه که دانشگاه به آدم می‌ده. می‌دونی؟ خیلی این گارد وجود داره، مخصوصاً این سال‌ها خیلی هم بیشتر شده، که «دانشگاه چیزی نداره»، «دانشگاه دیگه به درد نمی‌خوره» و این حرف‌ها. ولی واقعیت اینه که دانشگاه باعث می‌شه یه آدمی مثل تو، از یه شهرستان، از یه روستا، پاشه بیاد تهران با یه شرایط خیلی راحت. یعنی با یه هزینه نزدیک به صفر تو میای اونجا.

مرتضی شجاعی: آره، تقریباً صفره دیگه. غذا رایگان، خوابگاه رایگان برای دانشگاه دولتی. یعنی اون هزینه‌ای که واقعاً برای ما می‌شه رو اون موقع ما نمی‌فهمیم چه ارزشی داره، ولی بعداً فهمیدم که این همه هزینه داشته می‌شده. ببین، هیچ‌کسی نمی‌تونه مثل من تو شرایط کنونی ایران، منتقد وضعیت باشه! یعنی انقدر که من دارم سختی می‌کشم به‌خاطر کار ریموت، ولی با این حال، این امکانِ دانشگاه (اومدن به تهران با هزینه کم) واقعاً چیز خیلی خوبیه. یعنی یه فرصتیه که به خیلی‌ها داده می‌شه.

امین آرامش: واقعاً داری درست می‌گی. منم خیلی‌ها رو دیدم که اینجوری تونستن خودشون رو برسونن به اینجا و پیشرفت کنن. خب، دوره دانشجویی رو برامون بگو.

دانشگاه و شروع دوره دانشجویی

مرتضی شجاعی: رفتیم دانشگاه. اولش اینجوری بود که آدم همش جا می‌خورد. مثلاً خیلی‌ها می‌گفتن کلاس کنکور رفتن، من می‌گفتم: «کلاس کنکور؟! شماها کلاس کنکور رفتین؟ چرا کسی به ما چیزی نگفت؟!» ما اینجوری بودیم که برای یه سری درس‌ها، معلمِ متخصصِ همون درس رو نداشتیم! یعنی معلممون یه رشته دیگه خونده بود؛ مثلاً معلم فیزیکمون مهندس عمران بود! ولی خب دیگه، چون کسی نبود، ایشون درس می‌داد. خیلی وقتا حتی برای یه سری درس‌های دیگه، خودمون می‌رفتیم پای تابلو به بچه‌ها توضیح می‌دادیم؛ یعنی خودمون می‌خوندیم و یاد می‌دادیم. کاملاً خودخوان بودیم!

اینا رو که اول دیدم، جا خوردم. گفتم: «چه سختی‌ای ما کشیدیم به نسبت بچه‌هایی که همه‌چیز رو داشتن!» حالا اونجا هم من کمتر پیش اومده بود کلاس زبان برم، ولی دیدم همه از بچگی کلاس زبانشون رو رفتن، چقدر راحتن با زبان. اینا یه کم اولش بهم برخورد.

بعد از نظر مالی فهمیدم که چقدر وضع مالی‌مون اون‌قدر که فکر می‌کردم اوکی نیست. یعنی تازه فهمیدم که چقدر زندگی‌ها می‌تونه متفاوت باشه. یه جمله‌ای هست، حالا شاید دقیق در مورد خودم نباشه، ولی می‌گه وقتی که پول نداری و فقیری، خودت نمی‌دونی که فقیری یا پول نداری، چون فکر می‌کنی زندگی همینه و باید همین‌جوری باشه. وقتی هم که خیلی خیلی پولداری، اون موقع هم نمی‌فهمی که چقدر پول‌ داری! می‌دونی چرا؟ چون همه‌چیز از اول برات همون‌جوری بوده؛ مثلاً از اول راننده شخصی داشتی یا هرچی. نمی‌تونی شرایط بقیه رو درک کنی. ولی من اونجا کم‌کم فهمیدم که چقدر وضع مالی آدم می‌تونه بهتر باشه، چقدر کیفیت زندگیش می‌تونه فرق کنه.

امین آرامش: چه حسی داشتی وقتی به این درک رسیدی؟

مرتضی شجاعی: حس اینکه عقبم دیگه! حس اینکه چقدر چیزا رو من ندارم الان!

امین آرامش: یعنی یه حس کمبودی داشتی انگار، اون سال‌های دوره دانشجویی؟

مرتضی شجاعی: آره، اولش اینجوری بود که: « چقدر چیزا هست که آدم می‌تونه داشته باشه و زندگیش یه جور دیگه‌ای باشه» تازه داشتم می‌فهمیدم چجوریه. شاید توی محیط‌های کوچیک‌تر برای همینه که خیلی‌ها کمتر انگیزه دارن برای رسیدن به چیزای بزرگ‌تر. مثلاً تو تهران همه دنبال اینن که کار کنن، پول دربیارن و… ولی شاید تو شهرهای کوچیک‌تر همه آروم‌ترن، اوکی‌ترن، ریلکس‌ترن. اینجا آدم می‌بینه که فلان چیز رو هم می‌تونه داشته باشه یا کیفیت زندگی می‌تونه بره بالاتر.

امین آرامش: خب آدم مقایسه می‌کنه با بقیه و می‌بینه دیگه.

مرتضی شجاعی: دقیقاً! این مقایسه هست. حالا شاید ذاتاً چیز خوبی نباشه، ولی اون موقع برای من خیلی خوب بود. این یکی از چیزایی بود که باعث شد استارت بخورم.

امین آرامش: کار هم می‌کردی تو دوره دانشجویی؟

مرتضی شجاعی: آره، از اینجا شروع کنیم. من خیلی عاشق این بودم که کار کنم، ولی خب بابام تا ۱۸ سالگی خیلی نمی‌ذاشت. اجازه نمی‌داد کار کنم. می‌گفت: «نه، تو کار نکن، برو باشگاه، یا درس بخون.» وضع مالی خیلی خوبی هم نداشتیم، بابام الان بازنشسته تأمین اجتماعیه. ولی در هر صورت می‌گفت کار نکن. برای همین من خیلی اشتیاق داشتم که برم کار کنم.

مرتضی شجاعی: رفتم دانشگاه. اولین کاری که وقتی می‌ری دانشگاه می‌کنی چیه؟ اینه که کارت دانشجوییت رو می‌بری سلف تغذیه که برات فعالش کنن. رفتم اونجا. اون آقایی که اونجا بود، گفت: «مهندسی کامپیوتر می‌خونی؟» گفتم: «آره.» گفت: «کار می‌خوای؟» یعنی فکر کنم روز سوم دانشگاهم بود! گفتم: «آره! آره! چه کاری؟» گفتش که: «برو مثلاً ساعت فلان بیا اینجا با هم صحبت می‌کنیم.» یه چیزی شنیده بودم که می‌گفتن کار دانشجویی هست، یعنی می‌تونی تو دانشگاه کار کنی و یه مبلغی بهت می‌دن. این برام جذاب شده بود.

رفتم صحبت کردم، گفتش: «می‌تونی بیای اینجا اپراتور این کامپیوتری که اینجا هست بشی؟ رشته‌ت کامپیوتره، راحت‌تره برات.» منم نمی‌دونستم که مثلاً کسی که رشته‌ش کامپیوتره که نمیاد اپراتور کامپیوتر بشینه! این برام واضح و بدیهی نبود. ولی گفتم: «اوکی! ایول! چقدر خوب! مربوط به رشته‌مم هست!» اینجوری بودم! با اینکه حالا برنامه‌نویسی و این‌ها هم یه چیزایی بلد بودم، ولی خب برنامه‌نویس استخدام یه شرکت رو ندیده بودم به اون شکل.

گفتم اوکی. حالا درس‌هام رو می‌خوندم، کنارش اونجا هم می‌رفتم. موقع ناهار غذام هم که رایگان شده بود! یه هزینه خیلی زیادی از دوران دانشجویی، انگار ۳۰-۴۰ درصد هزینه‌هام، اونجوری پوشش داده می‌شد.

امین آرامش: چون اونجا کار می‌کردی، گفتی پول غذا دیگه نمی‌خواد!

مرتضی شجاعی: آره، پول غذام نمی‌خواست! یکی از خوبی‌هاش این بود. بعد یه چیز خوب دیگه‌ای که اونجا داشت این بود که من تقریباً دیگه همه‌ی دانشگاه رو شناختم و همه دانشگاه هم منو شناختن! یه عالمه کانکشن پیدا کردم. یعنی می‌دونستم کی داره چیکار می‌کنه، کی کار می‌کنه، کی کار نمی‌کنه. ترم بالایی‌ها رو شناختم.

اول‌ها همه به ما می‌گفتن که می‌رین دانشگاه، استادها پروژه دارن، بهتون پروژه می‌دن، اینجوری کار می‌کنید و همه‌چی اوکی می‌شه. بعد فهمیدیم که بابا! اصلاً توی مهندسی کامپیوتر، خیلی از استادها (البته خیلی از استادها هم واقعاً عالی بودن‌ها!) ولی خب، خیلی‌هاشون اصلاً، ببخشید، ولی اوت هستن از داستانی که بیرون داره اتفاق می‌افته! انگار توی ۲۰ سال پیش موندن و همون‌جوری دارن آروم ادامه می‌دن. اینجا بود که فهمیدم این ترم بالایی‌ها و آدم‌های دیگه خیلی مهم‌ترن. دیدم که خب اصلاً از ترم سه-چهار، خیلی‌ها تو مهندسی کامپیوتر رفتن دارن تو شرکت‌ها کار می‌کنن، پول درمیارن و چقدر وضعشون خوب شده! بعضی‌هاشون اصلاً وضعشون از آدم‌هایی که دانشجو نیستن هم بهتره!

اینو که دیدم، کم‌کم اینجوری شدم که آها! پس می‌شه رفت توی یه شرکت کار کرد، یه پول خوبی درآورد. اولش هم احتمالش هست پولت خوب نباشه. اینو فهمیدم، با توجه به کانکشن‌هایی که با آدم‌های تو دانشگاه پیدا کرده بودم.

اینو که فهمیدم، حالا همون موقع کاری نکردم، هنوز تو سلف کار می‌کردم. ولی خب، یکی از دوستانی که تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم، یه کارگاه وردپرس گذاشت. منم رفتم. بعد نمی‌دونم چرا، ولی بهشون گفتم که من خیلی بلدم اینو! حالا شاید یه بار یه PDF تو اینترنت خونده بودم که باهاش می‌شد سایت وردپرسی بالا آورد، یه چیز نصفه‌نیمه به زور تونسته بودم بالا بیارم! نمی‌دونم کی این کارو کرده بودم! ولی تو کارگاهش که رفتم، اینجوری بودم که خیلی مثلاً خودمو بلد نشون دادم و اونا هم فهمیدن که انگار از قبل یه سری چیزا بلدم.

بعد بهم گفتن که: «یه شرکتی هست، یه پوزیشنی داره برای طراح سایت. برات جالبه که بری؟» منم اینجوری بودم که: «ایول! چقدر خوب! منو معرفی کن! آره حتماً!» بعد حالا من تا اون موقع نه تو شرکتی کار کرده بودم، نه برای یه نفر تو عمرم سایت زده بودم، نه اصلاً درست‌حسابی می‌دونستم دامین چیه و چجوری می‌شه ستش کرد! هیچی نمی‌دونستم تقریباً!

مرتضی شجاعی: پایان ترم دو بود، اوایل تابستون. من با معرفی اون دوستم رفتم این شرکته. با هم مصاحبه کردیم. قبل اینکه برم، کارای اون شرکت رو نگاه می‌کردم. یه شرکت طراحی سایت و اپلیکیشن موبایل و این‌جور داستان‌ها بود. نگاه می‌کردم می‌گفتم: «اوه! این اپلیکیشن رو اینا زدن! من اصلاً یک‌دهم اینم نمی‌تونم بزنم! من می‌خوام برم اونجا چیکار کنم؟!»

بعد رفتم اونجا صحبت کردیم. یه رزومه درب‌وداغونی هم دادم! رفتیم اونجا صحبت کردیم و این‌ها. با اینکه اصلاً چیز درست‌حسابی‌ای بلد نبودم، یه سایت نصفه‌نیمه‌ای که برای خودم آورده بودم بالا رو بهشون نشون دادم. گفتش که: «اوکی، بیا!» من گفتم: «من که هرچی این گفت رو گفتم بلد نیستم! چجوری گفت باشه بیا؟!» بعد با داداشم صحبت کردم، گفتم: «من کار گیر آوردم! توی تهران هم کار گیر آوردم!» گفت: «جدی می‌گی؟! مگه می‌شه؟! تو مگه اصلاً ترم دو نیستی؟ چجور کاری؟ مگه چی بلدی تو؟!» گفتم: «دیگه گیر آوردم دیگه!»

خلاصه رفتم سر کار، با استرس شدید! گفتم حالا اینا بالاخره می‌فهمن من هیچی بلد نیستم.

امین آرامش: قرار بود کارت چی باشه اونجا؟

مرتضی شجاعی: اونجا من مسئول طراحی سایتشون بودم. یعنی هر پروژه طراحی سایتی که می‌گرفتن، قرار بود من انجام بدم! بعد من می‌گفتم: «هفته اول نباشه، هفته دوم می‌فهمن من هیچی بلد نیستم! قطعاً اخراجم!» رفتیم اونجا، همون اول یه آزمایشگاه تو آلمان بود (ولی خب صاحباش ایرانی بودن)، سایت اونو دادن به من. یه نمایشگاه بین‌المللی تو ایران بود، سایت اونم دادن به من! گفتم: «یا خدا! اینا چقدر کارشون جدیه! من بدبخت شدم اینجا!»

اینجوری بود که من ۲۰ درصد بلد بودم، ۸۰ درصد چیزایی که لازم بود رو اصلاً بلد نبودم، هیچ ایده‌ای نداشتم راجع بهشون! من تا حالا HTML درست حسابی نزده بودم! درسته یه ذره تو وبلاگ فهمیده بودم چی رو کجا جابه‌جا کنم، ولی اینکه یه صفحه کامل بزنم، نه! یه ذره CSS دیده بودم، ولی باز بلد نبودم. یعنی یه سایت رو مثلاً یه عکس بدن بهم بگن HTML/CSS ش کن، بلد نبودم! همون چیزی که تو قسمت فرانت‌اند میگیم، اونو من خودم بلد نبودم! یه چیزی بود که رفتم سر کار یاد گرفتم.

خلاصه اینکه با تمام استرس، هر روز می‌رفتم سر کار. اون موقع من خونه داداشم توی اندیشه بودم. یعنی با فاصله یکی دو ساعته. دو ساعت و نیم می‌رفتم، دو ساعت و نیم برمی‌گشتم؛ ۵ ساعت هر روز تو راه بودم! می‌رفتم اون شرکته. توی راه، از زیادی استرسم، کامل فقط می‌خوندم! تمام چیزا رو می‌خوندم که آقا HTML اینجوریه، این کار رو می‌شه اینجا کرد، می‌خوای عکس رو این مدلی کنی اینجوری باید بکنی. با گوشی تو راه فقط می‌خوندم و استرس داشتم. میومدم خونه، دوباره می‌خوندم. مثلاً می‌گفتن: «این پیج‌ها چی شد؟ قرار بود HTML ش رو بزنی.» می‌گفتم: «اینو می‌زنم، این فلان چیز رو درست کنم، اینو حالا می‌زنم!» دو هفته معطلشون کردم، به زور یاد گرفتم، با بدبختی تمام زدم بهشون دادم! یعنی پروسه اینجوری گذشت.

امین آرامش: یعنی من اینجا دارم یه چیزی می‌بینم. اگه تو اون اپلیکیشن‌ها رو تو دوره دبیرستان نزده بودی و یه خروجی نگرفته بودی که توی کافه‌بازار هم لانچ شد و بالاخره اومد بالا، الان این اعتمادبه‌نفس رو نداشتی که این کار رو قبول کنی. ببین، الان از این تعداد آدمایی که دارن این گفتگو رو می‌شنون یا می‌بینن، من مطمئنم که تعداد خیلی کمی‌شون اینجورین که از یه کاری خیلی چیز ندونن و بگن: «حالا بریم! از پسش برمیایم دیگه!» این اعتمادبه‌نفسه از کجا اومده بود؟

مرتضی شجاعی: من خودم نمی‌دونستم از کجا اومده بود! گفتم من که هیچی نبودم قبلش، فوقش اخراج می‌شم، هیچ‌کی هم نمی‌فهمه! اینجوری بودم بعضی وقتا. ولی اینو که شما گفتین، من خودم اون موقع بهش دقت نکرده بودم. آره، شاید اونجا هم که رفتم، یکی دو بار به اون اپ‌ها اشاره کردم و این باعث شد که منو ببره بالا. می‌گفتم: «شما دارین اپلیکیشن برای فلان شرکت می‌زنین؟ دفترچه یادداشت منو دیدی ۲۰ هزار تا نصب گرفته؟ حالا شما برو بزن ۲۲۰۰ تا نصب بگیر!» یعنی این خیلی اعتماد به نفس بهم داده بود. شاید مثلاً ۵-۶ سال قبلش بوده، ولی خب اون تو ذهن من مونده بود.

من دیگه اون سایت‌ها رو انجام دادم، گفتم: «آقا ایول! من یاد گرفتم! طراحی سایت دارم می‌کنم! اینجا همه‌چی دست منه! هر مشتری هم اینا می‌گیرن، من دارم سایتش رو انجام می‌دم! با مشتری هم دارم صحبت می‌کنم!» یه جایی بود، یه شرکت بزرگی بود، مدیر آی‌تی‌ش اومده بود جلسه. منم به عنوان یه پسر ۱۸ ساله رفته بودم جلسه از طرف شرکت خودمون. از چهره‌م معلوم بود دیگه سنم! بعد اون طرف، هیچی از اون کاری که من کرده بودم بارش نبود، ولی قیافه‌مو که دید، نامردی نکرد! تا جایی که می‌تونست بهم گیر داد! (حالا اون پروژه‌ای که من تحویلش می‌دادم رو خودم نزده بودم، قبلاً یکی دیگه براشون زده بود) این هی به من گیر می‌داد، هی به من استرس می‌داد. منم تو دلم می‌گفتم: «اصلاً طرف ۴۰ سالشه، مدیر آی‌تی اونجاست، بعد اومده با من – منِ دانشجوی ترم دویی که تازه ترمم تموم شده – داره بحث می‌کنه؟!» با استرس تمام! یعنی تو جلسه داغون شدم! انگار اصلاً نمی‌تونستم این کارا رو بکنم.

یعنی اون روز، یه پسر ۱۸ ساله با یه مرد ۴۰ ساله، انگار من دارم بهش کار رو تحویل می‌دم! می‌گم: «این پنل سایتتونه، اینجوری می‌تونید استفاده کنید ازش.» انگار من دارم بهش آموزش می‌دم! اونم زورش میومد دیگه! می‌گفت: «بابا! تو یه بچه چی می‌خوای به من بگی؟!» هی گیر می‌داد. می‌گفت مثلاً: «فلان جاش چیه اگه راست می‌گی؟» منم توضیح می‌دادم، ولی با ترس و لرز. بعداً بهم گفتن: «ببین! محکم حرف بزن! تو که بلدی و انجام دادی!» این‌ها رو کم‌کم اونجا یاد گرفتم، تجربه کردم، فهمیدم که این مدلیه. کارم رو هم که یاد گرفتم، گفتم خب دیگه، الان پنج، شش تا سایت هم که زدیم، ایول!

امین آرامش: با چه زبونی بود سایت‌ها؟

مرتضی شجاعی: با زبون خاصی نبود. سایت‌های وردپرسی بود و کنارش سایت‌های HTML/CSS خالی، یعنی استاتیک.

امین آرامش: فقط استاتیک؟

مرتضی شجاعی: آره، بودن دیگه. سایت‌هایی بودن که استاتیک بودن. نمی‌دونم حالا چرا همچین آدمایی وجود داشتن که به همچین چیزی پول می‌دادن! ولی ما داشتیم اون موقع کار می‌کردیم تو اون شرکته.

امین آرامش: یادت میاد حقوقت چقدر بود اون موقع؟

مرتضی شجاعی: اون موقع هم، حالا اینو می‌خواستم بگم، نامردی نکردن! نصفِ پایه حقوق رو به من می‌دادن! بیمه هم بهم ندادن و بعد یکی دو ماه متوجه شدم که این شرکت اصلاً حقوق نمی‌ده! حقوق‌ها رو میندازه عقب، نصفه می‌ده. من برای خودم احساس استقلال کرده بودم. مثلاً توی خونه‌ای که با داداشم بودیم (یه هم‌خونه دیگه هم داشت)، اونجا دُنگ می‌دادم و اجاره خونه داشتم. دیگه داشتم نابود می‌شدم! گفتم: «یا خدا! من الان چیکار بکنم؟ این حقوقم که نمی‌ده، پروژه هم که داریم انجام می‌دیم»

بقیه برنامه‌نویس‌ها هم اونجا بودن، اینم بگم بعد برم سراغ ادامه داستان. برنامه‌نویس‌های اونجا، برنامه‌نویس‌های خوبی بودن. یعنی الان مثلاً یکیشون دیگه ایران نیست، یکیشون هم مدیر فنی یه شرکت خوب تو ایرانه. اونجا خیلی چیزا از اونا یاد گرفتم. من شاید اونجا برنامه‌نویس نبودم، طراح سایت بودم، ولی هی داشتم می‌دیدم. حقوق اون برنامه‌نویس‌ها سه برابر من بود! خب؟ بعد اینجوری بودم که: «ایول! این داره مثلاً انقدر پول درمیاره!» (حالا شاید حقوقشون رو هم نمی‌دادن! ولی در کل حقوقشون این‌قدر بود). کلی چیز ازشون یاد گرفتم؛ بهم یاد دادن که اینجوری باید رفت جلو، کد درست اینه (من اصلاً کد نمی‌زدم، ولی می‌گفتن کد درست اینه)، این کار درسته. اینا تو ذهن من شکل گرفت.

بعد دیدم که اینجا که به من پول نمی‌ده. این طراحی سایت رو هم که من تا تهش رفتم، چقدر می‌خواد بشه درآمدم؟ تهش دو-سه برابر پایه حقوق؟ به درد نمی‌خوره! دو برابر پایه حقوق که زیاد نیست! ولی برنامه‌نویسه رو ببین چقدر داره خوب درمیاره! چقدر آپشن‌های دیگه برای پیشرفت داره!

گفتم که: این شرکت که حقوق نمی‌ده، دهن ما رو هم سرویس کرده، بیمه هم که نداریم، هیچی هم که نداریم. بذار استعفا بدم اصلاً! ولش کن! برم به خودم برسم، بشینم بخونم قشنگ عین آدم، برم یه جا کار کنم برنامه‌نویس باشم، با شخصیت باشم، حقوق بالا داشته باشم! این ارزشِ دنیای تِک رو فهمیدم. من اینو قبلاً ندیده بودم‌ها! اینکه کسی که برنامه‌نویسه و کارش رو بلده، چقدر احترام داره، چقدر مثلاً مثل اون کم پیدا می‌شه، چقدر همه براش احترام قائلن. خلاصه استعفام رو دادم.

امین آرامش: چند وقت اونجا بودی؟

مرتضی شجاعی: فکر کنم ۴ یا ۵ ماه.

امین آرامش: حقوق رو داد بالاخره؟

مرتضی شجاعی: نه! حقوق رو یه چک داد و با بدبختی تمام من اون حقوق رو گرفتم! یکی از لحظات سخت زندگیم بود. مثلاً من اولین بار بود که یکی بهم چک داده بود! ۲ میلیون و ۵۰۰ هزار تومن چک داشتم. دو ماه دوییدم که این چک رو بگیرم!

یعنی اینجوری بود که بابای من کلاً ۳۰ سال کار کرد، ۳۰ سال کارمند بود، یه بار من ندیده بودم تو خونه‌مون چک اومده باشه! انگار من اولین نفر تو خانواده بودم (که با چک و وصولش درگیر می‌شد). من زنگ می‌زدم به بابام می‌گفتم: «آقا! این چکه مثل اینکه برگشت خورده! چیکار باید بکنم؟» می‌گفت: «من نمی‌دونم اصلاً چیکار باید بکنی! زنگ بزن از یکی دیگه بپرس!» زنگ می‌زدم به این و اون، می‌گفتن: «نمی‌دونم، باید برگشت بزنی فکر کنم» یه چیزی بود که اولین بار بود از کل خانواده‌م، من درگیرش شدم. برام خیلی جدید بود.

مرتضی شجاعی: بعد از اینکه اون چک رو گرفتم، رفتم دنبال اینکه خب، حالا چیکار کنم؟ فهمیدم کاری که من داشتم می‌کردم (طراحی سایت استاتیک و وردپرس)، خیلی نزدیک به فرانت‌اند هست. دیدم آدمایی که تو دانشگاه فرانت‌اند کار می‌کنن، با شرکت‌های خوب کار می‌کنن، ۴-۵ میلیون تومن حقوقشونه! اون موقع پایه حقوق چقدر بود؟ ۱ میلیون و ۶۰۰! یعنی حقوق اونا ۳-۴ برابر پایه حقوق بود! معادل الان مثلاً ۲۴ میلیون برای یه دانشجوی ترم سه! خیلی خوب بود!

گفتم که: «ایول!» یه انگیزه خیلی شدیدی گرفتم و نشستم پای درس‌هام. به بی‌پولی هم رسیده بودم دیگه، اون پوله تموم شده بود. کنارش یه ذره پروژه که پیش میومد، از همین پروژه‌های وردپرسی هم انجام می‌دادم، دوباره برای خودم، شخصی. حتی اون مدت، یکی از مشتری‌های شرکت قبلی که براش سایت زده بودم، گفت: «می‌تونی ادمین پیج منم باشی؟» نه نگفتم! گفتم: «آره! ادمین پیجت هم می‌تونم باشم!» پست‌هاشو براش آپلود می‌کردم، هشتگ می‌زدم. اینم تجربه کردم! یعنی طراحی سایت و ادمینی پیج اینستاگرام! الان مثلاً من ۴ ساله اینستاگرام ندارم، باورم نمی‌شه یه روزی ادمین پیج اینستاگرام هم بودم! کلی چیزهای مختلف رو تجربه کردم خلاصه.

بعد رفتیم توی دانشگاه. درس‌ها رو که می‌خوندیم، پروژه‌هامم سعی می‌کردم ربط بدم (به فرانت‌اند). مثلاً استاد می‌گفت فلان چیز رو بزن، می‌گفتم خب من اینو با فرانت‌اند و ری‌اکت (React) و اینا یه جوری ربطش می‌دم و با این می‌زنم. هی خودمو مجبور کردم که یاد بگیرم و کلی چیز یاد گرفتم. کلی آموزش رایگان پیدا کردم. هیچ‌وقت هم دنبال آموزشگاه و اینا نرفتم، چون واقعیتش پولش رو نداشتم. (شاید اگه داشتم بهش فکر می‌کردم).

امین آرامش: گوگل می‌کردی؟

مرتضی شجاعی: آره دیگه، دنبال رایگانش بودم. یعنی هر چیزی که بود رو می‌رفتم رایگانش رو پیدا می‌کردم. یه ذره کوچولو کوچولو هم داشت باعث می‌شد انگلیسی رو تجربه کنم، چون مجبور می‌شدم؛ همه‌چیزای برنامه‌نویسی انگلیسی بود دیگه.

خلاصه رسیدم به ترم ۴. گفتم که خب، دوباره فصل تابستون رسیده و من باید برم دنبال کار. رفتم یه رزومه درست کردم. این بار برعکس اون دفعه که رزومه درب‌وداغون درست کرده بودم، با یکی از دوستام تو خوابگاه نشستیم (همه رفته بودن، خوابگاه خالی شده بود، تابستون بود)، با همدیگه رزومه درست کردیم. یه رزومه انگلیسی درست کردیم. من زدم که اون شرکت قبلی من وب‌دولوپر بودم، این سایت‌ها رو زدم، این چیزا رو از ری‌اکت و فرانت‌اند و اینا خوندم و بلدم.

یه چیزی هم بگم؛ اون موقع که گفتم بچه بودم اپلیکیشن ساختم، اون موقع لینکدین هم ساخته بودم. کوچولو کوچولو هی دستم عادت کرده بود، می‌زدم کانکت، کانکت، کانکت. از اون موقع، از اول دبیرستان. اون موقع نزدیک چهار-پنج هزار تا کانکشن لینکدین داشتم. (خب الان شده ۲۰ هزار تا). ولی اون موقع یه کاری که کردم، رزومه رو که ساختم، اول نرفتم اپلای کنم. (حالا اینم اگه سؤالی بود بگین که من در مورد این رزومه ساختن بگم، به عنوان کسی که انقدر درب‌وداغون بود و اومد رزومه ساخت).

اومدم یه پست لینکدین گذاشتم: «سلام دوستان! اگه شرکت بزرگی هستین، برای کارآموزی و اگه شرکت معمولی هستین، من برای پوزیشن جونیور فرانت‌اند دولوپر آماده به کارم و این‌ مهارت‌ها رو بلدم…». اون موقع هم اینجوری نبود که هر کی رو نگاه کنی مثلاً فرانت‌اند یاد گرفته باشه. تازه ری‌اکت و فرانت‌اند و اینا داشت ترند می‌شد و شرکت‌ها داشتن استخدام می‌کردن. عرضه و تقاضا اصلاً به هم نمی‌خوردن و همه دنبال همچین آدمی بودن.

مرتضی شجاعی: من این پست رو که گذاشتم، نزدیک ده هزار تا اینا ویو خورد! فکر کنم از ۸ جا، ۱۰ جا دعوت به مصاحبه شدم! برای هیچی! من چی بلد بودم؟ هیچی! یعنی من یه کسی بودم که تا حالا مثلاً نه با ری‌اکت یه چیز کوچیک زده بود، نه کاری کرده بود، نه گیت‌هاب درست‌حسابی داشت، نه گیت رو کامل بلد بود. هیچی بلد نبودم! ۱۰ تا مصاحبه گرفتم! از فردای اینکه پست رو گذاشتم، از صبح تا عصرش، دوباره فرداش تا عصرش، فقط داشتم می‌رفتم مصاحبه! و این خیلی جالب بود دیگه! یعنی همه بهم گفتن بیا!

اون جاهایی که رفتم، چندتاشون خوب بودن. دو، سه جا گفتن بیا شروع کنیم. ولی یه اتفاقی افتاده بود اینجا؛ من یه درسی گرفته بودم. به خودم گفتم: من از یه سوراخ دوباره نیش نمی‌خورم! چی بود ضرب‌المثلش؟

امین آرامش: گزیده نمی‌شم!

مرتضی شجاعی: آره! گفتم که اون شرکت قبلی که من رفتم، یادمه که چه مدلی بود؛ حقوق نمی‌داد. خیلی از شرکت‌ها تو ایران این مدلین. من باید فیلتر کنم، هر جایی نباید برم کار کنم، وگرنه دوباره همون بلاها سرم میاد. برای همین، هر شرکتی رو قبول نکردم. یعنی با اینکه دو، سه جا بهم گفتن بیا، من نرفتم! یعنی باز داشتم فکر می‌کردم، باز داشتم می‌گفتم برم مصاحبه ببینم، نکنه اینا هم اینجوری باشن؟ به همه‌چی شک داشتم!

یکی از دوستام آگهی استخدام یه شرکت رو برام فرستاد. اونجا هم اپلای کردم. یکی از شرکت‌های آخری که رفته بودم و اوکی شده بود رو می‌خواستم برم که یکی بهم زنگ زد گفت: «آقا مثلاً میای مصاحبه فلان جا؟» گفتم: «آره میام. می‌شه آدرس رو تلگرام برام بفرستین؟» گفت: «نه! خودتون گوگل کنید بیاین!» گفتم: «چرا اینجوری گفت؟!» گفتم بذار الکی برم اونجا. پنج‌شنبه صبح بود، یعنی آخر هفته بود و همه مصاحبه‌ها رو رفته بودم. گفتم می‌رم اونجا حالا می‌بینمش، یه تجربه هست دیگه. (نه هم نمی‌گفتم! خیلی برام جالب بود مصاحبه رفتن. حتی مثلاً یه جایی هم نمی‌خواستم نرم، باز می‌رفتم حرف می‌زدم. اینجوری نبودم که ولش کن، کی می‌ره تا اونجا! می‌رفتم، با حوصله می‌رفتم مصاحبه).

امین آرامش: به نظرم یکی از چیزایی که – حالا فکر کنم قراره در موردش حرف بزنیم ولی بد نیست دوباره تأکید کنیم – جلسه مصاحبه یه فرصت خیلی خوبه برای اینکه تو خودت رو کالیبره کنی. یعنی مثلاً بفهمی چقدر نمی‌فهمی یه جاهایی! چون تو خودت به تنهایی که نمی‌فهمی الان چقدر بلدی، چقدر بلد نیستی. تو اون جلسه مصاحبه یه خورده دستت میاد؛ یا می‌فهمی خیلی بلد نیستی، یا می‌فهمی خیلی بلدی!

مرتضی شجاعی: دقیقاً! حالا این پنج‌شنبه رو رفتیم و من پویان رو دیدم (که الان یکی از دوستامه و اون موقع CTO اون شرکت بود). یه استارت‌آپ بود که از بانک ملی جذب سرمایه کرده بود نشستیم، گفت: «خب بشین اینجا.» خیلی خندون اومد و این‌ها. من نگاه می‌کردم. توی پارک علم و فناوری دانشگاه علامه بودیم. من نگاه کردم، دیدم هفت، هشت تا اتاقه! گفتم: «ایول! چه شرکتی!» نمی‌دونستم که هر اتاق رو دادن به یه شرکت! فضای کار اشتراکی ندیده بودم تا حالا! گفتم: «عجب شرکتی!» یه اتاق جلسه داشت، همه با کراوات اومده بودن حرف می‌زدن! گفتم: «ایول! چه آدم‌های خفنی!» بعد همه رو فکر می‌کردم برای این شرکت هستن! نگو اینا فقط یه اتاق بودن، همین استارت‌آپه!

بعد با من نشست حرف زد. ۴۵ دقیقه از من سؤال فنی پرسید، یکی‌یکی. خب، مثلاً من ۶۰-۷۰ درصدش رو جواب دادم. اون ۳۰ درصدی که جواب نمی‌دادم، پیش خودم می‌گفتم: «عجب چیزای خفنی! چه چیزای خوبی از من می‌پرسه در مورد فرانت‌اند!» بعد فهمیدم این آدم خیلی بارشِه، خیلی خفنه. از همون جلسه مصاحبه گفتم: ببین! این شرکت که خیلی خوب به نظر میاد، این آدمم که می‌تونم ازش یاد بگیرم.

بعد جالب اینه که گفتن و واقعاً هم همین‌طور بود. نفر قبلی من که اونجا فرانت‌اند کار می‌کرده، رفته بود کانادا! یعنی دقیقاً مثلاً یه ماه قبلش کلاً رفته بود کانادا و فرانت‌اند هم اون موقع جذبش خیلی سخت شده بود. شرکت‌ها سعی می‌کردن روی آدم‌های درست سرمایه‌گذاری کنن. بعد پویان گفت: «اگه اوکی باشی، بیا اینجا. من بیمه‌ت رو اوکی می‌کنم.» گفتم: «حقوق حالا هرچی باشه من راضیم!» گفت: «حقوق پایه رو هم فعلاً اوکی می‌کنم، بگیر تا حالا ببینیم چی می‌شه. تو فقط بیا بشین اینجا. ولی اگه پای کار هستی و مطمئنی» گفتم: «باشه، من میام!» همونجا گفتم اصلاً دیگه بقیه رو هرچی گفتم بهتون خبر می‌دم، ولش کن! همینو میام.

بعد رفتم سر کار اونجا. اولین تسکی که به من داد، انقدر سخت بود، هنوزم حتی برای من سخته! یعنی هنوزم بهش می‌گم که: «این چه چیزی بود برای اولین تسک از من خواستی؟!» مثلاً اون موقع‌ها PWA اولاش بود، یه چیز خیلی سختی در مورد PWA از من خواست که اصلاً تو اینترنت در موردش، حتی انگلیسی هم سرچ می‌کردی، خیلی مطلب پیدا نمی‌شد!

کل روزم رو گذاشتم، ۳ ساعت دیرتر از شرکت رفتم. برگشتم خونه، یه غذا خوردم، شب پنج ساعت بیدار موندم، دوباره تا فرداش یه چیز کوچولو بهش نشون دادم. بعد اینجا دوباره همون استرسه اومد سراغم! همون حسِ اولی که می‌گفتم هفته دوم منو میندازن بیرون! اینجا دوباره می‌گفتم: «می‌فهمن من هیچی بلد نیستم، منو اخراج می‌کنن؟!»

دوباره همون حسه بود. ولی خب دیگه داشتم خودم رو قشنگ سمباده می‌ذاشتم اونجا! و اینکه هر چیزی که از من می‌خواست، من نه تنها تایم شرکتم (تابستون هم بود دیگه، کار دیگه‌ای نداشتم)، همه‌چی رو بهم داده بودن. گفتم این همون چیزیه که می‌خوام!

حقوقی هم که بهم داده بودن، حالا خیلی عالی نبود. شاید فریلنسری می‌تونستم مثلاً همون حقوق رو با وردپرس دربیارم. ولی شرکت، جای درستی بود. یعنی تو آفرهای قبلیم حقوق بالاتر هم داشتم، ولی مثلاً یکیش می‌گفت بیا اینجا هم وردپرس انجام بده، هم فرانت‌اند، هم این کارو بکن! یا فلانی می‌گفت بیا اینجا، هیچ‌کسی نبود بالا سرم باشه. یعنی اینجوری بودن که: «بیا تحویل بگیر، ما دو برابر پایه حقوق بهت می‌دیم!» اینو که دیدم، گفتم: «ببین! این (پویان) بالا سر منه، قبلی هم که رفته کانادا، تیمشون هم که حرفه‌ایه. یه چیزی اینجا من یاد می‌گیرم!»

بعد هی با استرس هر روز کار می‌کردم. من یعنی مثلاً ۸ ساعت تایم کاریم بود، شاید روزی ۱۴-۱۳ ساعت وقت می‌ذاشتم.

امین آرامش: ببین، یه خورده راجع به این گفتگوهای درونی دوست دارم بهمون بیشتر توضیح بدی. اینکه: «اینا کی می‌فهمن که من هیچی بلد نیستم؟ منو بندازن بیرون؟» دقیقاً بعدش تو ذهنت چه اتفاقی می‌افتاد؟ چی می‌شد؟

مرتضی شجاعی: دقیقاً اینجوری می‌شدم که خب، بذار نخوابم حالا! یه سه، چهار ساعت دیگه هم کار کنم!

امین آرامش: پس این تبدیل می‌شد به اینکه بذار بیشتر تلاش کنم که منو نندازن بیرون؟

مرتضی شجاعی: آره! نندازن بیرون، یا مثلاً کم نیارم، آبروم نره که بفهمن اون چیزایی که گفتم رو بلد نیستم. این چیزا فکر می‌کنم خیلی پیش میاد برای آدم‌ها و این خیلی انگیزه مثبتی به من داد.

حالا یه چیزی هم الان که اینو گفتیم یادم افتاد بگم. من از همون اول‌ها، که گفتم ترم یک، دو بودم، اون موقع من شروع کرده بودم پادکست کارنکن رو گوش می‌دادم. توی دو، سه قسمت اول کارنکن بود اون موقع‌ها، که داشتم می‌فهمیدم می‌شه برای یه جایی کار کرد. داشتم داستان آدم‌ها رو هم تو پادکست گوش می‌کردم.

توی اون شرکته که می‌رفتم و ۱۳-۱۴ ساعت کار می‌کردم، تو مسیرش با مترو می‌رفتم. از متروی حقانی تا چهارراه جهان کودک خیلی راهه! من همه‌ش رو پیاده می‌رفتم و پیاده برمی‌گشتم! (الان با ماشین هم سخته برام اون مسیر رو برم!). بعد اونجا، توی مسیر، کلاً کارنکن گوش می‌کردم و این خیلی بهم انگیزه می‌داد.

امین آرامش: جدی؟! چه جالب! چه جالب! باعث خوشحالیه.

مرتضی شجاعی: خب آره. داستان آدم‌ها رو می‌شنیدم که اول داستانشون رو می‌گفتن، بعد آخرش می‌گفتن که به کجا رسیدن. با خودم می‌گفتم: «من الان اینجای داستانم. الان که این‌قدر دارم تلاش می‌کنم، آخرش می‌گم فلان کار رو کردم، فلان تیک رو تو زندگیم زدم. گفتم اشکال نداره، بذار سختی بکشم. اولش طبیعیه که این حس‌ها رو داشته باشم.»

مرتضی شجاعی: اینجا من سه ماه که کار کردم، اینا هنوز دنبال این بودن که یه آدم سینیور هم بگیرن بذارن بالا سر من که با هم کار کنیم. سه ماه گذشت، هیچ‌کی پیدا نشد! ما اون موقع هر روز یکی، دو تا مصاحبه فرانت‌اند داشتیم تو شرکتمون. هیچ‌کسی پیدا نمی‌شد!

یکی، دو ماه گذشته بود، یه ذره ری‌اکت رو یاد گرفته بودم، بهم زنگ می‌زدن پیشنهاد پروژه می‌دادن! اون موقع خیلی تب‌وتاب اکوسیستم اوج گرفته بود دیگه. یعنی همه سرمایه‌ها اومده بود و بعد از برجام بود. اون موقع مجموعه سرآوا اومده بود و سرمایه‌گذاری کرده بود. من توی یه روز، دو نفر مختلف بهم زنگ زدن، دو تا پروژه، جفتشونم شبیه اسنپ بودن. به من پیشنهاد دادن، گفتن بیا فرانت‌اندش رو تو بزن، عین اسنپ می‌خوایم. (یادتونه اون موقع هی هر روز یه اسنپ جدید میومد؟)

سه ماه اینجا گذشت، من همه‌چی رو یاد گرفتم. دیگه اصلاً انقدر زمان گذاشته بودم، باور کنید این تلاشی که من کرده بودم، باید توی دو سال مثلاً بری بخونی آروم آروم تا به اینجا برسی!

یه نکته اینجا خیلی مهمه؛ جفتِ اون شرکت‌ها بهم پول می‌دادن. یعنی من کارآموز نبودم، یا نمی‌رفتم اونجا فقط یاد بگیرم. پول که می‌دادن، من حس مسئولیت داشتم رو دوشم. یعنی قشنگ حس می‌کردم که: «ببین! دارن بهت انقدر ماهی پول می‌دن، تو اینو باید برسونی! باید کسی باشی که تسک‌ها رو دلیور می‌کنه» دیدین مثلاً ده دقیقه مونده به امتحان، یا یه روز مونده به امتحان، آدم تندتند فقط اون چیزای مهم و خوب رو می‌خونه؟ یه همچین حسی داشتم! رو دور تند، فقط چیزایی که لازمه، فقط چیزایی که مهمه، اینا رو یاد گرفتم. به کنارش، تیم فنی‌ای بود که حرفه‌ای بودن، کارشون درست بود. مدیر خوبی (پویان) که خیلی چیزا بلد بود، خیلی چیزا بهم یاد می‌داد. این باعث شد توی سه-چهار ماه انقدر پیشرفت کنم که خودم باورم نمی‌شد!

بعدش گفتم که حقوقم رو باید زیاد کنید! حالا هم‌زمان قرار بود دانشگاه هم برم تازه (ترم پنج شروع می‌شد). گفتم هم حقوقم رو باید زیاد کنید، هم سه روزِ هفته رو نمیام (روزای اول هفته). گفتن: «بابا چی داری می‌گی تو بچه؟! ما تا دیروز خودمون تو رو آورده بودیم اینجا هیچی بلد نبودی!» خلاصه این مذاکره رو کردیم و رضایت دادن به حقوق بیشتر. حقوقم رو که بیشتر کردن، آخرش دیگه اینجوری بودن: «دیگه بگیر دیگه! چیکارت بکنیم تو رو دیگه؟!»

امین آرامش: تازه ترم پنج بودی هنوز؟

مرتضی شجاعی: آره، می‌خواستم ترم پنج رو شروع کنم. ولی حقوق که بهم دادن گفتن: «حقوق رو بهت می‌دیم، سه روز اول هفته رو که اومدی، ۸ صبح بیا ۱۱ شب برو! سه روز دوم هفته رو که می‌خوای بری دانشگاه، دیگه ما لازمت نداشته باشیم!» گفتم: «یا خدا! ۸ صبح تا ۱۱ شب؟! چقدر زیاد می‌شه! دوباره باید برم دانشگاه» گفتم: «اشکال نداره، من میام!» دیگه من آب از سرم گذشته بود!

اینم بگم؛ قبل اینکه این شرکت برم، یه پروژه فریلنسری گرفته بودم، انقدر سخت بود و کارفرمای بدی داشت. من شب‌های خیلی زیادی رو نخوابیدم. مثلاً تا صبح می‌موندم، ۸ تا ۱۰ صبح می‌خوابیدم. بعد دوباره بهم زنگ می‌زد می‌گفت: «این چیه آوردی بالا؟! اینم درست کن!» دوباره یه روز دیگه. انقدر این سختی رو کشیده بودم (اونم با وردپرس بود!). اینجا که اومده بودم، می‌گفتم: «فقط از این تسک‌ها به من بدین! من اصلاً اوکی‌ام!» یعنی اگه چیزی باشه که دوستش دارم، من اصلاً اوکی‌ام، هر چقدر بهم کار می‌دین بدین! اینجا هم که گفتن ۸ صبح تا ۱۱ شب، گفتم اشکال نداره، میام!

مرتضی شجاعی: حقوقم اینجا شده بود ۳ و ۵۰۰. یعنی تقریباً یه کم حتی بالاتر از حقوق بابام!

امین آرامش: چند وقت بود اومده بودی تهران؟

مرتضی شجاعی: یکی دو سال.

امین آرامش: چه جالب!

مرتضی شجاعی: گفتم دیگه هیچ‌کی به من نمی‌رسه! من حقوق بابامم که زدم! تمومه دیگه! من همه‌چی رو رد کردم! اینجا یکی از اولین جاهایی بود که وضع مالی من خیلی فرق کرد. مثلاً حس کردم که من دیگه فعلاً زندگیمو می‌تونم کامل بگذرونم، خیلی به چیزا فکر نکنم. یعنی یه سری چیزا دیگه برای من حل شد. یعنی دیگه خیلی از کارایی که برای خودم نمی‌کردم، دیگه می‌تونستم بکنم.

امین آرامش: یه درآمد حداقلی مطلوبی رو داشتی. سه و پونصد، سال نود و هشت برای یه دانشجو خیلی خوب بود.

مرتضی شجاعی: آره، برای من خیلی خوب بود. خیلی خوشحال بودم واقعاً و انرژی می‌ذاشتم. خیلی هم عاشق این بودم. اون شرکت اولی که بودم، برنامه‌نویس‌ها با هم کار می‌کردن، کد می‌زدن، بک‌اند داشت، فرانت‌اند داشت.هی تو دلم مونده بود یه روز می‌شه ما هم با هم اینجوری کار کنیم؟ یه طراحی سایت خالی نباشه؟ اینجا من عشق می‌کردم قشنگ با بچه‌ها. هنوزم اون تیمی که اونجا بودیم، با همه‌شون دوستم. مثلاً فکر کنم دو-سه‌تاشون ایران نیستن، یکیشون فقط ایرانه، ولی با همه‌شون دوستم هنوز، در ارتباطیم، میان ایران می‌ریم همو می‌بینیم. جو خیلی خوبی بود.

امین آرامش: چند وقت اونجا بودی؟

مرتضی شجاعی: اونجا من یک سال و خورده‌ای بودم. این دوران هم گذشت. آخر سال ۹۸ یهو زد کرونا اومد. اینم بگم؛ من توی اون شرکت که بودم، خیلی اینجوری نبودم که خب حالا من برنامه‌نویسم، دیگه هیچی به من ربط نداره! خیلی آدم فضولی بودم! همه‌جاهای دیگه شرکت، مثلاً CRM داشتیم، مارکتینگ داشتیم، توی اینا هم سرک می‌کشیدم. می‌گفتم: «اینا دارن چیکار می‌کنن اینجا؟ این مارکتینگ چرا مثلاً فلان کار رو نمی‌کنه؟» می‌رفتم به مدیر مارکتینگ می‌گفتم: «این چیز هم باحاله ها!» بعد اون می‌گفت: «چی می‌گه این؟! دو روزه اومده، فرانت‌اند هم تازه آوردیمش یاد گرفته، اینجا هم میاد نظر می‌ده؟!» بعد کلاً سرک می‌کشیدم بفهمم که این شرکته چجوری داره پول درمیاره؟ پول از کجا داره میاد تو شرکت؟ انقدر دارن به من پول می‌دن از کجا اومده که حاضرن به من ۳ و ۵۰۰ بدن؟! این خیلی برام جذاب بود.

و کرونا که شد، یهو دانشگاه رو که گفتن برین خونه‌هاتون، کلی اتفاق عجیب‌غریب افتاد. همه ریموت شدن. گفتن برین خونه‌هاتون، سر کار هم همین‌طور. اینجا خیلی زمان داشتم دیگه! یعنی تا دیروز کلی زمانم گرفته می‌شد، کامل پر بودم، یهو یه عالمه زمان برای من خالی شد. منم عادت نداشتم انقدر زمان خالی داشته باشم. اصلاً بلد نبودم چیکار کنم! بلد نبودم تفریح کنم! واقعاً دارم می‌گم! اینم خودش یه مشکل شده بود برام اون موقع. انقدر کار کرده بودم، نمی‌دونستم با وقت آزاد چیکار کنم. گفتم حالا یه کاری باید پیدا کنیم بذاریم جای این زمان خالیه!

گفتم خب، این شرکته چجوری پول درمیاره؟ می‌ره کلمات مربوط به بیزینسش رو سئو می‌کنه، باهاش یه خدمتی رو می‌فروشه و از اونجا داره پول درمیاره. پس سئو چیزیه که برنامه‌نویسی رو می‌تونه به پول وصل کنه! در همین حد فهمیدم (حالا شاید درست هم نبود). بعد، یکی از دوستای دبیرستانم اون موقع اومده بود تهران و حالا به یه سری دلایلی که بازار ابزار ایران رو می‌شناخت، اومده بود یه مغازه ابزارفروشی پنج-شش متری توی یه زیرزمینِ یه پاساژ اجاره کرده بود. از اونجا شروع کرده بود. وضع مالی‌شون اوکی بوده، ولی از صفر اومده بود برای خودش شروع کرده بود.

یه قرارایی با هم گذاشته بودیم، شنیده بودم ازش. گفتم منم اینجوری دارم می‌رم جلو، اونم گفته بود. همدیگه رو دیده بودیم که داریم پیشرفت می‌کنیم. بعد یک شبی، من جلوی در دانشگاه خوارزمی پیاده شدم (دانشگاه خوارزمی هم خیلی بزرگه)، تا برسم خوابگاه، یه ۲۰ دقیقه‌ای داشتم پیاده‌روی می‌کردم. اونجا نشستم با خودم فکر کردم. گفتم: ببین! اینا اینجوری دارن پول درمیارن. بعد هی تو ذهنم میومد که خب چیکار کنم من؟ چه مدلی؟ (یعنی شب‌های امتحان، این فکرها نمی‌ذاشت من درس بخونم!). می‌گفتم که: خب چجوری این سئو رو به پول تبدیل کنم؟ چی بذارم؟ چه سایتی درست کنم؟ من الان دیگه بلدم! یعنی اینجوری شده بودم که هر کاری الان بهم بدن، می‌تونم انجام بدم! یه همچین انرژی‌ای داشتم بعد از اون دوران (کار تو شرکت).

گفتم خب، یکی باشه یه کار دیگه رو بکنه (مثلاً تأمین کالا)، منم این سمتش (سئو و سایت) رو بگیرم، اونو به پول تبدیل کنیم، خیلی خوب می‌شه! بعد رفتم نشستم با این دوستم (همون که مغازه ابزار داشت). گفتم: «بیا بشین یه سایت بزنیم، ۵۰-۵۰ با همدیگه، و با همدیگه ابزار آنلاین بفروشیم و سودش رو نصف کنیم!» گفت: «برو بابا! اصلاً همچین چیزی نمی‌شه! تو نمی‌فهمی که شراکت یعنی چی! اصلاً نمی‌دونی چقدر سخته این کارا!» من نشستم دو ساعت و نیم مخ اینو خوردم! اول کرونا هم بود. خلاصه راضیش کردیم و یه سایت شروع کردیم با همدیگه، توی اول دوران کرونا.

گفت: « تو مگه سئو بلدی؟» گفتم: «نه! می‌شینم یاد می‌گیرم!» بعد گفتیم که باشه دیگه، شروع کردیم. دامنه رو خریدیم. حالا اون موقع دامنه رو هم شانس آوردیم، یه اسم خیلی خوب، «ابزارچی»، خالی بود! رفتیم Abzarchi.com رو خریدیم. گفتیم: «ایول! چه اسمی!» حس خوبی داشت.

روزای اول سال ۹۹ شروع کردیم. یعنی قشنگ یکِ یکِ ۹۹ گفتیم استارت رسمی بیزینس ما! همه‌چی رو از اینجا بنویسیم. ما هم نمی‌دونستیم بیزینس یعنی چی، نمی‌دونستیم فروش یعنی چی. هیچی نمی‌دونستیم! (حالا اون یه ذره بیشتر از من می‌دونست، چون بالاخره محیط بازار به آدم یاد می‌ده). شروع کردیم دیگه.

حالا هم تو شرکت داشتم فرانت‌اند کار می‌کردم، دوباره تلاشم کم نشده بود! یعنی همون تلاش رو داشتم می‌ذاشتم. هم کنارش داشتم سئو رو یاد می‌گرفتم، هم‌زمان روی این سایته که ساخته بودیم. این مدل لین استارتاپ هست، گفتم من فقط همینو انجام می‌دم، اصلاً هیچی مهم نیست، فقط فروش مهمه! یه سایت درب‌وداغون زدم، فقط سئوش کردم. بالاخره شروع کردیم رو اون کار کردن دیگه.

حالا اون موقع، دوستم یه کسی رو می‌شناخت که انگار ماسک می‌فروخت؛ ماسک N95. اون موقع ماسک خیلی گرون شده بود و اصلاً غیرقابل دسترس شده بود، هیچ‌کی نمی‌تونست بخره. اون موقع ماسک از ۵ تومن شده بود ۳۰ هزار تومن! ما با این یارو صحبت کردیم، به ما ۲۷ هزار تومن می‌داد، ۳۰ تومن می‌فروختیم. بعد برای خودم، من نشستم اینو انقدر سئو کردم، انقدر ترفند زدم که بالاخره یه بسته ماسک این‌قدی ما فروختیم! و شروع شد! از اونجا دیگه خوشحالی ما شروع شد!

امین آرامش: ماسک رو رو سایت ابزارچی می‌فروختین؟

مرتضی شجاعی: آره با ماسک N95 سئوش کردیم. انگار یه ابزاره دیگه، انگار یه تجهیزاته! ماسک N95 که برای کرونا نبود، قبلش هم بود. حالا اون موقع ترند شده بود، نمی‌دونم چرا، یکی اومده بود تو تلویزیون گفته بود N95 خوبه و پرستارها N95 می‌زدن. خلاصه ما از اونجا شروع کردیم. کلی از اون ماسک‌ها فروختیم. کم‌کم یه سری نیچ مارکت دیگه پیدا کردیم، اونا رو سئو کردیم که برای اولین بار بود تو ایران اتفاق می‌افتاد.

حالا با هم جلسه می‌ذاشتیم، کجا؟ می‌رفتیم تو همون زیرزمینه! اصلاً جا نبود بشینیم. اتفاقاً چند روز پیش داشتیم یاد اون روزا رو می‌کردیم، باورمون نمی‌شد که چقدر زود همه‌چیز تغییر کرد. بعد اونجا که من می‌رفتم، دیگه یه اعتماد به نفسی گرفته بودم، می‌گفتم: «ببین! یه روز می‌شه من دهن همه این مغازه‌ها رو سرویس می‌کنم! از اینجا! اینا همه‌شون ما رو فحش می‌دن!» خلاصه رفتیم اونجا.

امین آرامش: یعنی هم‌زمان کارمند اون شرکته هم بودی؟

مرتضی شجاعی: آره. برای اینکه حقوق داشته باشم، خرج خودمو بدم، کارمند بودم. کنارش این سایت رو داشتیم ادامه می‌دادیم. می‌گفتم خب من از اینجا ۵ تومن مثلاً دربیارم، از ابزارچی هم ۵ تومن دربیارم، عالی می‌شه! دو تا درآمد دارم و ایول!

مرتضی شجاعی: بعد خلاصه اینو آروم آروم شروع کردم کنار کارمندی ادامه بدم. اینو بذاریم اینجا، هولد باشه. یهو کرونا انقدر تأثیر گذاشته بود رو اون یکی شرکته که کارمندش بودم، گفتن: «کل تیم فنی رو مجبوریم اخراج کنیم متأسفانه. دیگه چاره‌ای نداریم، نمی‌تونیم حقوق شما رو بدیم، حقوق شما خیلی بالاست» چون هیچ‌کی خدمات نمی‌گرفت دیگه اون موقع، یادتون باشه همه‌چیز یهو کلاپس کرده بود.

بعد ما گفتیم که اشکال نداره. اون موقع من اولش حس کردم که باید ناراحت باشم، بعد فهمیدم که باید خوشحال باشم! الان من یه عالمه توانایی دارم، یه عالمه شرکت هم هستن که عاشق اینن که آدمی مثل من، که انقدر حقوقش کم بوده تا الان (باز به نسبت بازار خیلی کم بود) و انقدر توانایی داره، رو استخدام کنن!

تو خونه نشسته بودم، هر روز یه مصاحبه برای خودم می‌رفتم! حتی شرکت‌هایی که نمی‌خواستم برم هم می‌رفتم! گفتم ما که تو خونه‌ایم، باهاشون می‌گفتم می‌خندیدم، فقط می‌رفتم مصاحبه! اونجا با خودم گفتم: «الان آدم بره یه شرکت خیلی بزرگ کار کنه،دیگه بسه استارت‌آپ، من زمان نمی‌تونم بذارم» من اونجا با «فناپ» مصاحبه کردم. بازم از طریق یه سری کانکشن‌ها منو معرفی کردن. فناپ مصاحبه کردم، رفتم اونجا به عنوان فرانت‌اند دولوپر استخدام شدم.

امین آرامش: واستا! اون تیکه‌ای که گفتی منو معرفی کردن رو نپر! چون به نظرم تأثیر خیلی پررنگی داره. چیکار کرده بودی که اون آدم‌ها اصلاً رغبت داشتن تو رو معرفی کنن؟

مرتضی شجاعی: همین مدیر فنی (پویان) که گفتم تو شرکت اول داشتم. روزایی بود که از ۸ صبح تا ۱۱ شب کار می‌کردم. دیده بود که این آدم وقتی اومد پیش ما، هیچی بارش نبود، انقدر تلاش کرد. بعد خودشم فهمیده بود که چقدر چیزا رو یاد گرفتم. خیلی جاها نتیجه رو می‌دید و براش اینجوری بود که: «من هر جور شده تو رو معرفی می‌کنم به دوستام، حتماً یه جای خوب بری کار کنی حالا که این اتفاق افتاده» و واقعاً هم منو به یکی از دوستاشون معرفی کردن. ایشونم تکنیکال لید اونجا (فناپ) بودن. منو قبول کردن به عنوان فرانت‌اند دولوپر. خیلی هم سخت نگرفتن، رو حرف اون استناد کردن. یعنی مثلاً همچین مصاحبه سختی هم نداشتم اونجا.

یه چند تا آفر دیگه هم داشتم، ولی خب اومدم با خودم فکر کردم، گفتم که اینا دوباره استارت‌آپ‌ان، دوباره ممکنه مشکل پیش بیاد. دوباره من ۱۲ ساعت نمی‌تونم براشون وقت بذارم! من این فرانت‌اند رو دیگه یاد گرفتم، دیگه ۱۲ ساعت حوصله ندارم وقت بذارم! دیگه نمی‌ارزه! میریم یه شرکت بزرگ، حالا این همه سعی کردیم یه شغل خوب، یه پرستیژ خوب بسازیم، یه ذره بریم لذت ببریم!

مرتضی شجاعی: خلاصه رفتم اونجا. شرایط عالی، حقوق نسبتاً خوب، همه ساپورت‌ها بود. اینجا ۳ ماه که گذشت، اینا می‌خواستن بک‌اند دولوپر بگیرن. بک‌اند هم حالا پیدا نشده بود. گفتم: « بذارین من می‌زنم! بک‌اند می‌خواین دیگه؟ منو بگین فول‌استک! بک‌اندش رو اجازه بدین من یاد می‌گیرم، می‌زنم» گفتم خب، قدم بعدی اینه که بک‌اند هم بزنم. (نمی‌دونستم حالا همون فرانت‌اند رو هم می‌تونی ادامه بدی و خیلی پول خوبی دربیاری!)

یه ذره سخت‌تر بود اینجا، شرکت بزرگ‌تر بود، یه ذره گارد داشتن اولش. گفتن: «اگه می‌تونی که خب ببر جلو» من حالا نمی‌دونستم که تو شرکت‌های بزرگ داستان اینه که تو نباید اصلاً کار بیشتر قبول بکنی. اینجوریه که همون تسک خودت رو باید انجام بدی، راحت زندگیت رو بکنی! خلاصه اونجا با پول شرکت، در زمان شرکت، من شروع کردم بک‌اند رو هم یاد گرفتن، هم سرچ کردن در مورد اینکه چجوری می‌شه انجامش داد. اون قسمت‌هاش یه ذره هم راحت بود برام دیگه؛ فرانت‌اند رو که تموم می‌کنی، دیگه بک‌اند نباید خیلی سخت باشه برات. هی هر چیزی که پیش میومد، به اقتضای اون می‌رفتم سرچ می‌کردم، یاد می‌گرفتم، می‌زدم، تسک‌ها رو هم می‌رسوندم. بعد دیگه دیدن آره، اوکیه. اونم گفتن تو انجام بده. (فرانت‌اند من ری‌اکت می‌زدم، بک‌اند هم با نود جی‌اس (Node.js). جفتش جاوااسکریپت بود، زبونش یکی بود، برای همین خیلی راحت‌تر تونستم اونم یاد بگیرم).

و این باعث شد که من خیلی پروژه‌ها رو اونجا زدم و شرکت بزرگ رو هم فهمیدم چه مدلیه. یعنی ارتباطات چجوریه، می‌تونی با مدیرِ مدیرِ مدیرت ارتباط داشته باشی. اینا رو فهمیدم که مثلاً می‌تونه یه مدیری که خیلی خفنه بیاد بازدید! اصلاً یه همچین شرکت‌هایی هستن، می‌دونی؟ من اون اولین شرکتی که رفته بودم، فضای کار اشتراکی نمی‌دونستم کجاست، فکر می‌کردم همه اون اتاق‌ها برای اوناست. بعد رفتم فهمیدم چی به چیه. اینجا هم شرکت بزرگ رو فهمیدم. بعد فهمیدم که همه‌چیزِ خودمونو داریم، امنیت چقدر مهمه، دیتا سنتر خودشون رو دارن، سرورهاشون تو اتاق‌های خودشونه، چقدر امنیتیه همه‌چی، هر کاری نمی‌تونی تو بکنی به عنوان کارمند یه جایی. اینا رو فهمیدم.

بعد اینا که گذشت، من دیگه فول‌استک شده بودم اونجا. دیگه کارمند فول‌استک یکی از این مجموعه‌های فناپ بودم.

امین آرامش: ابزارچی هم بود دیگه درسته؟

مرتضی شجاعی: ابزارچی هم کنارش، بعد من چهار، پنج ماه که گذشت، گفتم: «بچه‌ها! می‌دونستین من یه همچین بیزینسی هم دارم و داره کار می‌کنه؟!»

امین آرامش: چقدر طول کشید که به درآمد برسه ابزارچی؟

مرتضی شجاعی: ابزارچی یه دو، سه ماه بعدش دیگه به درآمد رسید تقریباً. دیگه کم‌کم خرج خودشم می‌داد.

امین آرامش: یعنی تا اون موقع اصلاً خرج خاصی نکرده بودین؟ پول گذاشته بودین روش؟

مرتضی شجاعی: ۳۰ تومن! ما Lean شروع کرده بودیم دیگه. اینم هی گوش می‌دادم به آدمایی که میومدن می‌رفتن. همون شرکت اولی که بودم، آدمای خوبی میومدن، مدیرم کانکشن‌های خوبی داشت. هی گوش می‌کردم که آها! این کار درسته، نیچ چیه، محصول رو اینجوری آوردن بالا، ایرادش چیه. همه‌ی اینا رو هی گوش می‌کردم. بعد اینجوری شده بود که من دیگه تهِ این داستان استارت‌آپ رو درآورده بودم. دیگه همه‌چی رو فهمیده بودم. هم فناپ رو داشتم، هم ابزارچی رو داشتم، هم دانشگاه رو داشتم.

امین آرامش: دانشجو هم هستی تازه!

مرتضی شجاعی: آره! یه جایی اون شرکتی که توش فرانت‌اند کار می‌کردم هم اومد گفت: «ببین من کارم مونده زمین! کرونا که الان هست، ولی یه ذره وضعمون بهتر شد. بیا یه ذره اینو ادامه بده.» گفتم: «نمی‌شه من وقت ندارم که!» گفت: «هر چقدر بخوای بهت می‌دم!» منم یه عدد گنده گفتم که قبول نکنه! اون موقع ساعتی، یه روز کار می‌کردم، کلی پول می‌شد! یعنی مثلاً یه هفته اونجا می‌رفتم کار می‌کردم، حقوق یه ماهم درمیومد! بعد گفت: «باشه» گفتم: «یا خدا! قبول کرد!»

بعد دیگه هم دانشگاه رو داشتم، هم فناپ داشتم، اون شرکت اولیه رو داشتم، هم ابزارچی رو داشتم! کرونا بود و تو خونه بودم! دیگه زندگی نداشتم! یعنی می‌گم دیگه هیچ کاری نمی‌کردم به جز اینا! گذشت و این شرکت اولیه رو دیگه گفتم: «آقا! من دیگه دیوونه شدم! اصلاً مغزم نمی‌کشه!» اینو گذاشتم کنار، حذفش کردم.

با فناپ رفتیم جلوتر. به زندگیم رسیدم، یه ذره پول ذخیره کردم. یه مدت رفتم پیش پدر و مادرم زندگی کردم، کلی پس‌انداز کردم برای خودم. (حالا نمی‌دونستم که دارم پس‌انداز می‌کنم، ولی اتومات داشت پس‌انداز می‌شد برام)

خلاصه گذشت و ابزارچی دیگه رسیده بود به ۸۰۰-۹۰۰ تا محصول و دیگه داشتیم می‌فروختیم! یعنی مثلاً دو-سه برابر حقوق من داشت ابزارچی پول درمیاورد! (فروشش، نه سودش). بعد منم هی می‌گفتم خب بذار من اینجا کار کنم، شرکت یکی از بزرگ‌ترین شرکت‌های آی‌تی ایرانه، من می‌تونم اینجا امریه بشم، سربازی‌م حل می‌شه. ولی هی داشتم وسوسه می‌شدم که الکی داریم اینجا وقتمونو می‌ذاریم!

گذشت و گذشت، از یه مغازه ۶ متری توی زیرزمین، رفتیم یه پاساژ خیلی بزرگ، یه مغازه گرفتیم که سه-چهار برابر اونجا بود، کلی بهتر بود شرایطش. اونجا رو اجاره کردیم با استرس! من اینجوری بودم که تا دیروز تو سلف دانشگاه داشتم کار می‌کردم، فقط پول غذام و یه پول کوچیکی بهم می‌دادن. الان دارم چه می‌دونم، ۱۰۰ میلیون پول پیش یه مغازه رو می‌دم! ۷ میلیون قراره اجاره بدم! (حالا عدد دقیقش یادم نیست) انقدر دارم ریسک می‌کنم رو زندگیم.

پدرم فکر کنم ۲۵ سال توی یه کارخونه کار می‌کردن. یعنی اینجوری بود که من اصلاً ریسک نمی‌دونستم چیه. من کل دوران بچگیم توی یه خونه زندگی کردیم. حتی مثلاً ریسک اجاره‌نشینی هم ما نداشتیم، یعنی انقدر برای من این چیزا بزرگ بود! گفتم اشکال نداره دیگه، یه کاریش می‌کنم. اینم مثل بقیه چیزا می‌ره، می‌گذره دیگه! این استرسه بود.

ابزارچی رو بردیم اونجا، بزرگ‌تر شد، همه دیگه شناخته بودنش. این حرکت رو که زدیم، اون پاساژ قبلی همه اینجوری بودن که: «از اینجا رفتن اونجا؟!» بعد همه اونا سایت زدن! باورتون نمی‌شه، همه اون پاساژه سایت زدن! (می‌گفتم یه روزی می‌شه اینا همه‌شون تأثیر می‌گیرن!) کم‌کم داشتن ما رو می‌شناختن.

مرتضی شجاعی: اونجا دیگه اینجوری بودم که دیگه فناپ رو نباید برم. حالا راحتی کار کارمندی توی همچین جای خوبی اینجوری بود که من صبح پا می‌شدم، سرویس شرکت میومد دم درمون، منو می‌برد شرکت، صبحونه می‌خوردم، بعد کار می‌کردیم یه ذره (حالا یه ذره وسط‌های کرونا می‌رفتیم شرکت دیگه). بعد می‌رفتیم ناهار، دوباره کار می‌کردیم، وسطش میان‌وعده‌مونو می‌آوردن، کلی بهمون می‌رسیدن! شرکتمون روانشناس داشت! نمی‌دونم، ۶ ماه یه بار می‌بردن‌مون آزمایش! بعد با سرویس برمون می‌گردوندن. بعدِ ساعت کاری هم کار نمی‌کردیم. می‌گفتم: «چه زندگی راحتی می‌شه داشت اینجوری! اگه ابزارچی نبود، من چه زندگی راحتی داشتم» ولی یه ذره حس کردم که این داره منو می‌گیره، یعنی من این کارو نمی‌خوام بکنم. اینجوری اون چیزی که می‌خوام رو بهش نمی‌رسم، اینجوری هی همینجوری روزمره می‌مونم.

یه چیزی هم بگم؛ حالا از اینجا دیگه شاید بخش جذابش از اینجا برسه. من توی اون شرکت اول که فرانت‌اند بودم، یه همکاری داشتیم که اون قبلاً کار ریموت خارج از کشور می‌کرد و بعد، اون شرکت هم دوباره شروع کرد به خارج از کشور کار کردن. حالا اون همکارم اون مدت سرباز بود، نمی‌تونست برای خارج کار کنه و اینو من از نزدیک دیده بودم. قبلاً هم خیلی شنیده بودم، ولی این بار از نزدیک دیدم که می‌شه با شرکت خارجی کار کرد و خیلی پول خوبی درآورد، چندین برابر این حقوق‌ها! اینم تو ذهنم بود.

ابزارچی هم که داشتم، فناپ هم که بود. گفتم یه کاری من باید بکنم، انقدر دیگه بها ندم به اینکه مثلاً به خاطر یه امریه، چندین سال برم برای شرکتی کار کنم که فقط دانش‌بنیان باشه. گفتم استعفا بدم و بیام بیرون. بریم دنبال این ابزارچی بچسبیم بهش. من می‌دیدم داره رشد می‌کنه، بعد چون نمی‌تونستم کامل وقتمو بذارم، حس می‌کردم که اگه بذارم چی می‌شه.

گفتم که استعفا می‌دم، می‌چسبم به ابزارچی، کنارش زبانم رو هم اوکی می‌کنم، فوقش خواستم کار کنم، با خارج کار می‌کنم. دیگه نمی‌ارزه واقعاً اینجوری. خودم بیزینسی داشتم که پول درمیاورد. اون موقع دو تا کارمند داشتیم. هر ماه خودم داشتم حقوق می‌دادم! یعنی دیگه یه سری چیزا برام مسخره شده بود.

خلاصه تصمیم رو گرفتم و البته خیلی سخت بود. توی این محیطی که بودم، همه اینجوری بودن که: «استعفا داری می‌دی؟! دیوونه شدی؟! همه دوست دارن تو شرایط تو باشن! انقدر همه‌چیز اوکیه! برای چی می‌خوای استعفا بدی؟!»

امین آرامش: چند وقت بودی تو فناپ؟

مرتضی شجاعی: یک سال و فکر کنم سه ماه. خلاصه اینو که داشتم استعفا می‌دادم، خانواده و دوستام اینجور بودن که: «ول نکن اینجا رو، جای خیلی خوبیه» ولی این اتفاق برای من قبلاً افتاده بود. وقتی مهندسی کامپیوتر انتخاب رشته کرده بودم، تو اون شهرستان کوچیکی که ما بودیم، همه می‌گفتن: «حداقل می‌رفتی یه برقی، مکانیکی، چیزی! کامپیوتر چیه رفتی؟! می‌خوای کافی‌نت بزنی؟!» همه این حرف رو بهم می‌زدن! بعد همه دوستام رفته بودن تهران، حتی با رتبه‌های بالاتر از من، رفته بودن تهران رشته‌های دیگه. من رفته بودم کرج مهندسی کامپیوتر! همه می‌گفتن: « اینه می‌گن انتخاب رشته هم اندازه درس خوندن تو کنکور مهمه! انتخاب رشته اشتباه مرتضی شجاعی!» همه اینجوری شده بودن در مورد من.

ولی من یه چیزی می‌دونستم اونجا. انگار توی اون محیط نمی‌شد فهمید، ولی اینترنت باعث شده بود که من اینو بفهمم که تو دنیا چه خبره. یعنی انگار دنیا متفاوته از محیطی که من توش هستم. انگار تو محیط من درسته کسی خوب پول درنمیاره از این راه، ولی دلیل نمی‌شه که واقعیت هم اینجوری باشه.

موقع استعفا از فناپ هم دوباره همین اتفاق افتاد. من یه سری چیزا دیده بودم. اون آدم‌هایی که بهم می‌گفتن: «این کارو نکن! استعفا نده! حالا اینو نگه دار، ابزارچی هم کنارش، اون می‌شه پسیو اینکام تو» گفتم: «نه، من باید برم همه تمرکزم رو بذارم روی اون». این توضیح‌دادنی هم نیست دیگه، تو انگار یه چیزایی رو می‌دونی که اگه بخوای همه اونا رو توضیح بدی به بقیه، اصلاً گوشی برای شنیدن ندارن!

امین آرامش: دقیقاً همینه، زمان نشون می‌ده.

مرتضی شجاعی: زمان نشون می‌ده و اینکه، اون تصمیم توئه. یعنی اگه کسی تو همچین موقعیتیه، این تصمیم خودشه. تو می‌تونی گند بزنی با اون تصمیمت. خب بالاخره یه گندی هم باید بزنی که یاد بگیری دیگه! نمی‌شه که همش درست تصمیم بگیری! اشکال نداره.

امین آرامش: خب، از فناپ استعفا دادی. بریم حالا همه‌ی وقت رو بذاریم رو ابزارچی. اون موقع ابزارچی چند تا محصول داشت و اصلاً گردش مالی‌ش چطور بود؟

مرتضی شجاعی: دیگه موقعی که من استعفا داده بودم، همون اولش فکر کنم به یکی-دو میلیارد فروش رسیده بود در ماه.

امین آرامش: در ماه؟!

مرتضی شجاعی: آره. و اینکه اون موقع هم عدد خوبی بود. یعنی انقدر فروش، برای دو نفری که یک سال و نیم بود شروع کرده بودن، خیلی عدد بزرگی بود.

امین آرامش: چقدر ترافیک داشت ماهانه؟

مرتضی شجاعی: ترافیکش رو عددی شاید یادم نباشه، ولی روزی ۵۰۰ تا ۶۰۰ تا رو فکر می‌کنم بوده باشه حداقل. دقیق نمی‌دونم، حالا شاید دو برابر این بوده باشه، ولی حداقل ۵۰۰-۶۰۰ تا رو داشته.

و اینکه اون موقع من استعفا رو دادم و اومدم بیرون و از اینجا خیلی اتفاقات کارنکنی اتفاق افتاد! چون من تمام این مسیر رو، دوباره کارنکن رو داشتم گوش می‌دادم. با خودم فکر می‌کردم، می‌گفتم یه روزی احتمالاً بشه من، اگه دعوت بشم، اینو می‌گم. کاش من اینا رو می‌شنیدم از یکی دیگه. یعنی انگار داشتم می‌گفتم یه عالمه آدم اومدن، خرد جمعی‌شون کمک کرده به انتخاب مسیر شغلی من. بعد می‌گفتم این یه دونه رو مثلاً کسی نگفته بود. اینو الان اینجا یه اشتباه کردم، فهمیدم!

مرتضی شجاعی: از شرکت فناپ اومدم بیرون و هر روز من دیگه می‌رفتم بازار، توی مغازه ابزارچی. حالا هم‌زمان شده بود با جابه‌جایی از اون مغازه کوچیکه به این مغازه جدیده. من از اون شرکتی که صندلی خودم رو داشتم، سیستم خفن خودم رو داشتم، سرویس و صبحانه و همه‌چی داشتم، حتی شام هم می‌موندی بهت می‌دادن! و پشت اون درهای شیشه‌ای، اون محیط باکلاس، یهو اومده بودم توی یه فضایی که برام ناآشنا بود. تا حالا من کسی رو توی دوستان و فامیل ندیده بودم که توی بازار باشه یا همچین کاری بکنه. ولی طبق گفته‌ی یه عده‌ای که همیشه می‌گن (از جمله شما!)، این حرف تو ذهنم جا مونده بود که خیلی خوبه شما درس رو هی ادامه ندین، برین به یه چیزی بچسبین که باهاش درآمد کسب کنید. ولی این تنها چیز نبود، اینو من فکر می‌کردم تنها چیزه. یعنی فکر می‌کردم کار درستی دارم می‌کنم که از همه این فضاها (کارمندی، شرکت بزرگ) فاصله می‌گیرم، می‌رم به اون چیزی که ازش پول درمیاد می‌چسبم.

چرا این مهم نبود؟ برگشتم به دوران دبیرستان، فهمیدم که یه سری آدم‌ها بودن که به اینکه شغلشون چی باشه، به پرستیژش هم اهمیت می‌دن، به اینکه با چه آدم‌هایی در ارتباطن هم اهمیت می‌دن. پس من چرا اصلاً حواسم به این چیزا نبود؟ اینو چرا جا انداختم؟ هی با خودم می‌گفتم که پول رو دنبال کن، برو باهاش، حالا هرجا می‌ره.

امین آرامش: حالا نفهمیدم من اونجا چی رو…

مرتضی شجاعی: نه نه! اینکه شما چیز اشتباهی گفته باشین نه! منظورم اینه که شما هم جزو اون عده‌ای هستین که طرفدار این نیستین که همش بچسبی به درس و دانشگاه و تهش یه شغلی داشته باشی. این «تهش یه شغلی داشته باشی» مثل استاد دانشگاه شدن، یه چیزی هم که داره اینه که پرستیژ خوبی داره، شخصیت خوبی داره، روزانه تو با آدم‌های خیلی خوبی سروکار داری. حالا نه اینکه بقیه با آدم‌های خوب سروکار ندارن، ولی خب آرومی، خیلی چیزا برات اوکیه. ولی تو بازار اینجوری نبود. بازار محیط جنگ و پوله، حالا مخصوصاً اون حوزه‌ای که من انتخاب کرده بودم (ابزار)، حوزه سختی هم بود دیگه. من از محیط نرم و آی‌تی که مثلاً آرامش داشتم، استرس کمتر بود، به همچین محیطی اومده بودم. این یک.

دو اینکه، بیزینس خودم رو اونجا داشتم. خیلی روزا من کار فیزیکی می‌کردم! یه باری می‌رسید، مجبور بودم خودم جابه‌جاش کنم. اونجا که دیگه نمی‌تونی بگی: «من مهندس نرم‌افزارم، نمی‌شه من اینو بردارم!» کسب‌وکار خودته! حتی شده بود یه وانت بار بود، با هم خالی می‌کردیم. مجبور می‌شدی. وقتی بیزینس خودته، خیلی چیزا توی اون محیط پیش میاد. اون محیط رو داشتم اینجوری حسش می‌کردم.

از فناپ اومده بودم بیرون، یه ۶ ماه اینجوری داشتم فقط با ابزارچی می‌رفتم جلو. و اونجا آدم‌هایی که می‌دیدم، کیفیت آدم‌ها، نه اینکه کیفیت از نظر کلی‌ها! کیفیت از دید من، اون چیزایی که من توی یه آدم دنبالشم، اونجاها کمتر پیدا می‌شد. اون بحث‌هایی که مثلاً با یه سری دیگه از آدم‌ها می‌تونم بکنم، اونجا دیگه تقریباً نمی‌تونستم بکنم و هر روزم می‌رفتم اونجا.

و قبلاً هم جزو یک گروه و تیمی بودم که باهاشون اوکی بودم، شبیه من بودن، شبیه من کار می‌کردن. اینجا یهو تنها شده بودم، انگار یه وصله ناجور بودم. تو اون محیط، همه متفاوت بودن دیگه. همه مسیری که اومده بودن، عین من نبود. خیلیا اصلاً درس نخونده بودن، بچه کف بازار بودن. خیلیا اصلاً دیپلم هم نداشتن و حرف‌های مشترکمون کمتر بود. من آدمیم که خیلی ارتباط می‌گیرم با هر جور آدمی (چون خوابگاه موندم از ۱۲-۱۳ سالگی، با همه‌جور آدمی می‌تونم ارتباط بگیرم) با اونا هم ارتباط می‌گرفتم و حرف می‌زدم، ولی ته دلم اینجوری بودم که اون مکالمه‌های اون موقعم، اون ارتباط اجتماعی اون موقعم، یه چیز دیگه بود.

امین آرامش: آره، یه ذره اینجوری بود که ای بابا! اینجا چقدر اونجوری که باید خوش نمی‌گذره! پول هم درمیاد، ولی فقط پول نیست. همه اینو مسخره می‌کنن، مثلاً: «تو که پول درآوردی، تازه داری می‌گی همه‌چی پول نیست!» ولی اینجوریه که خب، پولو قراره بری باهاش یه چیزی بخری، یه کاری بکنی که خوشحال بشی. اگه هر روز برای درآوردن اون پول خیلی ناراحت باشی، دیگه فکر نمی‌کنم دیگه خیلی جالب باشه!

مرتضی شجاعی: یه عمر وقت بذاری ناراحت باشی تا یه چیزی به دست بیاری که باهاش بری خوشحال باشی؟ به چه دردی می‌خوره؟! این انگار در من روشن شد، این چراغه که: اونایی که می‌گفتن پرستیژ، اونایی که می‌گفتن محیط کار و اینا، اینا اینجا مهم بوده! اینو من میس کرده بودم انگار.

مرتضی شجاعی: در کنار ابزارچی، من ریسک کرده بودم که کامل استعفا داده بودم. ولی یه کاری که کرده بودم، گفته بودم: «من کنارش زبانم رو هم می‌خونم. اگه اینجا (فناپ) باشم، نمی‌تونم به زبانم برسم، به همه این داستان‌ها برسم. باید زبانم رو جدی شروع کنم و هر جوری شده خودمو تو فشار قرار بدم» بعد حس می‌کردم اون محیط آروم کارمندی نمی‌ذاره که زبانم اوکی بشه.

دیده بودم که یه سری‌ها با خارج از ایران کار می‌کنن و دارن پول درمیارن. حالا اون موقع خیلی آدم با حقوق خیلی خیلی بالا هم ندیده بودم تو ایران، برای همین نمی‌دونستم که امکان‌پذیره. با خودم گفتم: «این کارایی که تو ایران می‌کنی، تهش هیچی نیست، هیچی بهت نمی‌دن، آخرش باهاش هیچ کاری نمی‌تونی بکنی! باید بچسبم به زبان.» و چسبیدم!

حالا توضیح بدم که چیکار کردم. من اومدم کلاس زبان خصوصی آنلاین گرفتم. اول فکر می‌کردم که هزینه‌ش خیلی بیشتر از کلاس حضوری و اینا می‌شه، بعد دیدم که همون تقریباً درمیاد، ولی با تمرکز بیشتر.

شما در مورد مافیای کنکور و این داستان‌ها خیلی حرف می‌زنید. من می‌خوام به همه اون کسایی که میان از من می‌پرسن: «زبان چیکار کردی؟ زبان چیکار کردی؟» بگم: یه مافیایی هست تو ایران به نام «مافیای زبان»! یه فرهنگی هم شکل گرفته کنارش که زبان یاد گرفتن سخته. من با آدم‌های خیلی زیادی از کشورهای مختلف حرف زدم، حالا آنلاین یا یکم حضوری، ولی هیچ جای دیگه دنیا عین ایران نمیان تصحیح کنن! یعنی تا تو حرف می‌زنی، میگن: « این اینجوری نیست! اونجوری بگو!» بابا! بذار حرف بزنیم! ما داریم مکالمه می‌کنیم! حالا اینکه من تلفظم درست نباشه که تأثیری نداره! مهم اینه من منظورم رو، حالا با ایما و اشاره، با هرچی، به تو برسونم! این مهمه! اینو هیچ‌کسی به ما نشون نداده.

اومدن عین کنکور یه سیستمی ساختن: برو کلاس فلان، بهمان، بعد درجه‌ت می‌شه اِل، درجه‌ت می‌شه بِل! لهجه‌ت اینجوریه که اینو دقیقاً اینجوری باید بگی، وگرنه خیلی بدی! اینو اینجوری گفتی؟ بیا تا بهت بگم. دیدی این پیج‌ها این کارو می‌کنن؟

امین آرامش: تویی که با آدم‌های خارج از ایران کار کردی، می‌گی واقعاً اون سطح از کیفیت هم که نباشه، کار راه می‌افته! واقعاً اون‌قدر نیاز نداره؟

مرتضی شجاعی: دقیقاً! من همین دیروز با یه نفر که توی دلِ نیویورک نشسته بود، داشتم حرف می‌زدم. قشنگ حرف‌هاش رو گوش می‌کردم، شبیه فیلم‌ها بود! یعنی قشنگ عین فیلمایی که ما نگاه می‌کنیم، اونجوری داشت حرف می‌زد ولی یک بار، به خدا یک بار، تو این مدت نشده بهم بگه که: «چی گفتی؟!»، «منظورتو متوجه نشدم!»، «چرا اینو اینجوری گفتی؟!» اون می‌فهمه و داره زندگیش رو پیش می‌بره.

و جدای از اینکه این آدم تو آمریکاست، خیلی از آدم‌ها تو کل دنیا هستن. تو اروپا، توی نمی‌دونم آسیای شرقی، هر جا! هیچ‌کدومشون اونجوری که ما فکر می‌کنیم باید حرف بزنیم، حرف نمی‌زنن! من مثلاً فارسی هم حرف می‌زنم، کلاً اشتباهه! کلی از حرفایی که دارم می‌گم، از همین اول پادکست نگاه کنید، کلی از حرف‌هام رو جابه‌جا گفتم، ولی اصلاً شما متوجه نشدین که اینا رو من اشتباه گفتم. و این داره اینجا جا می‌افته و شما رو می‌ندازن تو یه سیستمی که اول اینو بگیر، بعد اونو بگیر.

امین آرامش: و اعتماد به نفستون رو ازتون می‌دزدن.

مرتضی شجاعی: دقیقاً همینه و ازتون پول می‌گیرن.

امین آرامش: یعنی یه سخت‌گیری اضافه‌ای که تو در نهایت قراره زبان یاد بگیری که باهاش یه کاری بکنی. برای اون کاره، تو این سخت‌گیری رو نیاز نداری ولی جیب اونا رو داری پرپول می‌کنی!

مرتضی شجاعی: دقیقاً داره پرپول می‌شه و یه عالمه سیستم شکل گرفته و داریم می‌بینیم آدمی که مثلاً ۳ ساله داره زبان می‌خونه! چیکار می‌خوای بکنی با این ۳ سال زبان خوندن؟! می‌خوای استاد زبان بشی؟! چیکار داری می‌کنی؟!

مرتضی شجاعی: متأسفانه خیلی‌ها زبان رو نمی‌خونن تو کشورهای دیگه. من اینو بعداً متوجه شدم. اروپایی‌ها اکثراً اینجورین که من بگم مثلاً: «تو تا حالا کلاس زبان انگلیسی رفتی؟» می‌گه: «نه بابا! این دیگه چه حرفیه داری می‌زنی؟!» همون پروسه مدرسه باعث شده بتونه کارش رو راه بندازه. بعدشم حالا یه ذره بیشتر حرف زده، یاد گرفته.

امین آرامش: چند وقت کلاس زبان رفتی اینجوری؟

مرتضی شجاعی: من حدود ۵ ماه کلاس زبان خصوصی رفتم، هفته‌ای ۳ ساعت. هم‌زمان می‌رفتم اونجا بازار، شب‌ها میومدم کلاس. و این پول دادنه هم خوب بود؛ هم منو ملزم می‌کرد بیام بشینم سر کلاس، هم اینکه یه سرمایه‌گذاری بود. یعنی یه سرمایه‌گذاری درستی که من اینجا کردم، این بود که یه مقداری از درآمدم رو خرج این کردم.

این سرمایه‌گذاری روی خود، بهترین کاریه که شما اگه زیر ۱۰۰۰ دلار درآمد دارین، می‌تونید با پولتون انجام بدین. می‌گن: «من ۴۰ میلیون دارم، باهاش چیکار کنم؟ سکه بخرم یا فلان کنم؟» تو یه کاری بکن که ۴۰ میلیون تومن پول نداشته باشی. یعنی به جایی برسی که بیای بگی: «من ۴۰۰ میلیون دارم، باهاش چیکار کنم؟» به نظرم این خیلی نکته مهمیه. اگه ۴۰ تومن داری، برو یه کاری بکن که خودت یه آدمی باشی که خیلی بیشتر می‌تونه پول داشته باشه، خیلی بیشتر می‌تونه سیو کنه. اینجا من این کارو کردم. حالا شاید اونجا این قاعده رو نمی‌دونستم، ولی خب به هر شکلی که شده، به هر شانسی که شده ما این کارو کردیم.

۵ ماه زبان خوندم و فقط با تمرکز اینکه من بتونم حرف بزنم و کار خودم رو راه بندازم. و اینجا یه کاری که اون استاد زبانم کرد و خیلی خوب بود؛ اومدیم با هم ۸ تا ۹ تا تدتاک در مورد آموزش زبان دیدیم. آدمایی میومدن که مثلاً ۶ تا زبان بلد بودن، ۷ تا زبان. بعد اینا داشتن می‌گفتن که: بابا! بریز دور گرامر رو! همه رو بریز دور! اصلاً تو بیا فقط یه کاری کن بتونی حرف بزنی! بعد یه کاری کن برات جذاب بشه زبان خوندن! خب؟ یعنی این چیزی که: «بیا بشین کتاب بخون که نمی‌دونم، الکس از فلان‌جا آمد، الکس رفت فلان کار رو کرد» من اصلاً خوشم نمیاد اینا رو بخونم! من از مدرسه و دانشگاه دیگه زده شدم! بابا ولم کنید! من نمی‌خوام این‌جوری بکنم! من می‌خوام مثلاً در مورد کسب‌وکار مطالعه کنم یا بخونم. برم بشینم فلان آدم داره فلان‌جا صحبت می‌کنه، مثلاً ناوال داره صحبت می‌کنه، من برم ویدیوی اونو ببینم، توییت اونو بخونم، بفهمم! با این حال می‌کنم! یعنی با این بخوای بهم زبان یاد بدی، می‌شینم ۱۰۰ بار می‌خونم از روش تا اوکی بشم!

حالا ۸، ۹ تا تدتاک سرچ کنید در مورد آموزش زبان، همونایی که برترن و میان تو تد رو ببینید، اونا قشنگ راه رو بهتون نشون می‌دن که آقا! داستان اینه! نرو بشین هی کتاب بخون! اینجوری می‌تونی ارتباط برقرار کنی و بتونی حرف بزنی! تو ایران که زبان می‌خونی، میری می‌گی: خب، I am فلان بهمان. بعد استاد زبان می‌گه: «نه! نه! وایسا! وایسا! همین‌جا وایسا! I am نه!» نمی‌ذاره اصلاً حرف بزنی! انگار اعتماد به نفست رو ازت می‌دزدن خیلی جاها. خب حالا خیلی از معلم‌های زبان هم اینجوری نیستن، یعنی راه درستش رو ادامه می‌دن. ولی می‌خوام اینو بگم که مهم‌ترین چیز توی زبان، اعتماد به نفسه! همین! همون‌طور که توی چیزای دیگه منم بوده. ولی مهم‌ترین چیز اینه. خیلیا تو دانشگاه یا توی مدرسه، زبانشون از من خیلی بهتر بود. ولی الان اونا یک‌پنجم من نمی‌تونن صحبت کنن. چون من شروع کردم، بعد با همون ته‌ته په‌ته خودم با خارجی‌ها ارتباط گرفتم، حرف زدم، حرف زدم و زبانم رو هم همین شکلی یاد گرفتم. این خیلی مسئله مهمیه.

این مهم‌ترین سرمایه‌گذاری بود که به نظرم من در این مقطع کردم. و اگر هر کس دیگه‌ای که توی همچین مقاطعیه، به نظر من، از نظر شخصی من، مهم‌ترین سرمایه‌گذاری‌ای که می‌تونه بکنه، اینه که زبانش رو خوب کنه. اول اینکه یه دنیایی به روش باز می‌شه از تمام محتواهای دنیا. یادتونه من اونجا گفتم مثلاً من توی یه روستای کوچیکی بودم که مثلاً ارتباط نداشتیم و اینا، خیلی چیزا رو نمی‌دونستم؟ این زبانه انگار یه جور دوباره، یه برگ برنده کنار اینترنته! باعث می‌شه که بفهمی تو دنیا اینجوریه. ما هم خدا رو شکر یه کشوری هستیم که دورمونو قشنگ دیوار کشیدن. هر اتفاقی داره تو دنیا می‌افته، اینجا اصلاً هیچ خبری ازش نداریم. با اینکه اینترنت داریم! یعنی مثلاً فلان‌جا دارن فلان مدل یه کار رو می‌کنن، ما اینجا برای خودمون یه روش دیگه‌ای داریم! برای همین، با زبان، تو دنیا می‌فهمی چی به چیه و این خیلی جلوت می‌ندازه، از نظر مسیر شغلی و از هر نظری توی زندگیت. اینا خیلی مهمه.

امین آرامش: بعد کی دیگه تصمیم گرفتی که ابزارچی رو دیگه ادامه ندی و بری سراغ کار ریموت؟

مرتضی شجاعی: آره، زبان رو هنوز داشتم. گفتم آقا! یه بیزینس ساختیم، الان کارمندش هم بیشتر شده. دو، سه نفر حضوری، دو، سه نفر هم دورکار داشتن کار می‌کردن. دیگه می‌گفتم: «اینو کی ول می‌کنه؟ برای چی باید ول کنم همچین چیزی؟! بچه منه! اینو من خودم ساختمش! برای چی باید ولش کنم؟ پول هم که داره درمیاره» اینو که گذاشتم کنار، برای خودش داشت کار می‌کرد.

مرتضی شجاعی: هم‌زمان که زبانم حس کردم اوکیه، اومدم چیکار کردم؟ یه ذره هنوزم مونده بود که زبانم کامل اوکی بشه، ولی قبل اون شروع کردم، رفتم لینکدین. دیگه این بار لینکدینم خیلی قوی‌تر شده بود. از اول دبیرستان تا الان، دیگه ۲۰ هزار تا کانکشن داشتم. خیلیا که با هم می‌شناختیم، همه همدیگه رو ایندورس کرده بودیم. بهم گفته بودن که این بلده. مثلاً طرف منو ایندورس کرده بود، بعد رفته بود انگلیس کار می‌کرد، چه می‌دونم، تو اروپا داشت کار می‌کرد. این آدما انگار یه تأییدیه بودن توی صفحه من که این آدم بلده! آدمیه که من باهاش کار کردم. با آدمایی کار کرده بودم که خوب بودن. اینو داشتم.

سه تا شرکت کار کرده بودم، سه تا شرکت خوب. گفتم که خب، با همین مسیر بشینیم ببینیم این شرکت‌های خارجی چی می‌خوان؟ و نشستم هر جوری که شده، هر مطلبی که در مورد کار از ایران با خارج از ایران بود رو خوندم، این به کنار. مطلب انگلیسی می‌خوندم که رزومه‌تو چیکار کن، این کارو چیکار کن، اون کارو چیکار کن، اینم به کنار. تمام آگهی‌های شغلی‌ای که من می‌تونستم اونجا کار کنم رو همه‌شو می‌خوندم. هر روز آگهی می‌خوندم، هر روز!

امین آرامش: تو همون لینکدین؟

مرتضی شجاعی: تو همون لینکدین، قسمت جابزش. اون موقع یه چند تا سایت دیگه هم بودم، ولی الان فکر کنم فقط لینکدین مونده. Stack Overflow Jobs و Indeed. ولی هر روز آگهی شغلی می‌خوندم برای فرانت‌اند دولوپر. البته اینجا دیگه فول‌استک شده بودم تو فناپ، ولی می‌گفتم اصلاً اشکال نداره، فرانت‌اند هم باشه، پولش خوبه، میریم انجام می‌دیم، من که فرانت‌اند دولوپر بودم اولش. یا فرانت‌اند، یا فول‌استک، یا حتی بک‌اند. هر جوری که منو قبول کنن، من می‌خوام فقط استارت بزنم ببینم چجوری می‌شه این کارو کرد!

امین آرامش: که حقوق به دلار بگیری.

مرتضی شجاعی: که حقوق به دلار بگیرم، آره. اون موقع هم که دلار اینجوری بود که اصلاً یه جا وای‌نمیستاد! ولی در هر صورت، من تمام تلاشم رو کردم و شروع کردم به اپلای کردن. یکی، دو ماه اپلای کردم. بعد هر جایی هم اپلای نکرده بودم، هر جوری شده، آدمایی که قبلاً کار کرده بودن رو پیدا می‌کردم، باهاشون ارتباط می‌گرفتم، صحبت می‌کردم، می‌گفتم چجوریه این کار.

مرتضی شجاعی: اینم بگم؛ یکی از همکارای سابقم، یه بار بهم یه آفر همچین شکلی داده بود که با اون شرکت خارجی که داشت کار می‌کرد، گفت بیا اینجا. ولی این بار نمی‌دونم چرا، ولی با خودم گفتم که من باید خودم این کار رو گیر بیارم. انگار حس می‌کردم که اگه خودم گیرش نیارم، نمی‌تونم دوباره گیرش بیارم، یا حقوق خوبی نمی‌تونم بگیرم، یا هرچی! ولی حس می‌کردم که این مهارت رو من می‌خوام، که برم کار خارجی پیدا کنم و یارو اصلاً هیچ ایده‌ای نداشته باشه من کی‌ام! اینو من خودم می‌خوام گیرش بیارم هر جوری شده!

الان که به اون دوره‌ فکر می‌کنم، می‌گم: «چه خوش‌بین بودم!» منو از اینجا، یهو پا شدی از وسط بازار، یهو اومدی زبان خوندی برای خودت، مثلاً می‌خوای بری با اروپا کار کنی که اصلاً نمی‌شناسنت؟! یعنی خیلی شانسش کمه دیگه!

من اگه می‌فهمیدم دارم چه کارِ کم‌شانسی رو انجام می‌دم، احتمالاً می‌گفتم: «بابا ولش کن، بذار بچسبیم به کار خودمون» ولی خب حالا خداروشکر، شانس آوردیم اون موقع عقلمون نکشید! و به نظر من، خیلی جاهایی که من عقلم نمی‌کشید، کار خوبی می‌کردم. یعنی هی می‌رفتم یه کاری می‌کردم، تا یه جوری شانسی می‌شد، انقدر تکرارش می‌کردم!

امین آرامش: و برای چند جا اپلای کردی؟

مرتضی شجاعی: من فکر کنم ۷۰ جا اپلای کردم، تو این یکی، دو ماه و هر روز اپلای می‌کردم. حداقل ۷۰ جا، شاید خیلی بیشتر بوده. حالا شانسی که داشتم، اون موقع دنیا اقتصادش یه ذره تو این حالت کلاپس که الان هست، نبود. یه ذره پول بیشتر بود تو استارت‌آپ‌ها و استخدام بیشتر بود. این شانسه دیگه! شاید الان مثلاً منو دو سال اینجوری می‌آوردن جلوتر و الان دنبال این کار می‌گشتم، الان شاید نمی‌تونستم. یعنی دو ماه که نه، اصلاً ۵ ماه هم وقت می‌ذاشتم، نمی‌تونستم این کار رو گیر بیارم. اینم بالاخره شانس هست دیگه. خیلی جاها هم شاید بدشانسی آوردم، ولی این شانس رو هم من آوردم که موقع خوبی برای اپلای شروع کردم با اون رزومه.

بعد شروع کردم ۶۰، ۷۰ جا اپلای کردم، هر جا می‌دونستم که می‌تونم باهاشون کار کنم و محتمله. مثلاً به آمریکا اپلای نمی‌کردم. می‌گفتم: «آمریکا که نمیاد با من کار کنه الان! تحریم ایران، من آدم ایرانی‌ام، زبانم هم درست‌حسابی نیستش، تایم‌زون‌مون هم که کامل فرق داره. بعد چه رزومه‌ای دارم مگه که از همین الان برای آمریکا اپلای کنم؟!» گفتم این کشورهای یه ذره کمتر توسعه‌یافته‌، یا مثلاً استرالیا اپلای کنم احتمالاً جواب منو نمی‌دن!

اپلای کردم و خلاصه دو تا شرکت جواب من رو دادن! کلاً دو تاشون فقط منو دعوت به مصاحبه کردن! بقیه ایگنورم کردن، حالا نمی‌دونم ایرانی بودنم بود، رزومه بد بود، یا هر چیزی. یکیشون یه شرکت تو کرواسی بود، یکیشون یه شرکت توی رومانی بود. این کرواسیه اول به عنوان پوزیشن فول‌استک دولوپر. جفتشون فول‌استک دولوپر بودن، ولی این شرکتی که توی کرواسی بود، به عنوان کسی می‌خواست که فول‌استک باشه. توی حوزه بلاک‌چین بودن و اون یکی توی رومانی بود و دوباره فول‌استک دولوپر، ولی اینا پروژه می‌گرفتن و انجام می‌دادن. شرکت‌های خوبی هم بودن، خفن بودن. جفتشونم بررسی کرده بودم، از جفتشونم خوشم اومده بود. گفتم اینا آدمای درستی‌ان، باهاشون کار کنم خیلی یاد می‌گیرم. عین همون شرکت اولیه که گفتم اینجا حقوقش هم خوب نباشه، منو می‌کشه بالا.

امین آرامش: یه دقیقه واستا! یعنی کل بازی اینه که تو یه دونه رزومه درست می‌کنی و بعد می‌ری توی لینکدین جابز اونجا اپلای می‌کنی؟ یعنی می‌خوام بگم الان مثلاً یه آدمی داره این حرف‌ها رو می‌شنوه و دوست داره که یه جایی استخدام شه که درآمد دلاری داشته باشه، کل بازی همینه؟

مرتضی شجاعی: آره، یه شکلی می‌شه گفت همینه. ولی یه ذره بذار بیشتر من بگم، الان دیگه احتمالاً اطلاعاتم بیشتر شده دیگه از دو، سه سال پیش، یه ذره راه‌های بیشتری می‌شناسم. ببین، یه راهش اینه که بری همون لینکدین جابز رو نگاه کنی. ولی خب این راه خیلی آسون‌ترشه، چون همه هم می‌تونن این کارو انجام بدن دیگه، خیلی در دسترس همه هست.

یه راه دیگه‌ش اینه که سایت‌ها و شرکت‌های خوبی رو پیدا کنی، توی یه کشورهایی که می‌شه از ایران باهاشون کار کرد راحت، سخت نمی‌گیرن. سایتشون یه بخش Career یا استخدام داره که احتمالاً تو لینکدین‌شون اون آگهی نیست. از اونجا اپلای کنی.

و بهترین راهش، اینه که جایی که فکر می‌کنی می‌تونی مفید باشی رو پیدا بکنی که شرکت خیلی بزرگی هم نباشه، و اونجا انقدر خودت تلاش کنی – حالا به عنوان برنامه‌نویس مثلاً تلاش کنی یه ذره رو کُداشون Contribute کنی رو گیت‌هاب‌شون، بری ببینی اینا دارن چیکار می‌کنن – یک اثباتی بسازی از اینکه تو اونجا مفیدی و خودت رو تشنه نشون بدی برای کار اونجا. خب؟ این خیلی مهمه ها!

یه جای کوچیکی که پول دستشه و دنبال تلنت یا استعداده. اینجوریه که: «این آدم چقدر خفنه! اینو من بیارم. کارمندای خودم نشستن اینجا، هرچی می‌گم بهشون ناز می‌کنن، انجام نمی‌دن، می‌گن حقوق به من بده! این با چند هزار دلار پول چقدر حاضره کارا بکنه! چقدر خودشو کشته، چقدر کیفیت خوبی داده!» خیلی جاها کیفیت رو داریم، یعنی فقط لازمه یه جوری نشون بدیم. اینو اگه بتونین نشون بدین، ارتباط بگیرین باهاشون، امکان نداره یکی استخدامت نکنه اگه امکانش رو داشته باشن (یعنی جای خالی داشته باشن). چرا؟ چون شما قبل اینکه برید اونجا، خودتون رو اثبات کردید! اون باید یه ماه یکی رو استخدام کنه، اونجا تستش بکنه تا ببینه به دردش می‌خوره یا نه. تازه قبلش چندین ماه باید هزینه کنه که دنبال فرد مناسب بگرده. همه اینا رو شما دارین بهش توی یه قدم می‌دین! پس اینا راه‌هاییه که می‌تونید شروع کنید.

و همچنین ریفرال (Referral) هم راه خیلی خوبیه. یعنی اگه یه ایرانی رو می‌شناسین که توی یه حوزه‌ای – این خیلی مهمه! – توی حوزه‌ای که بهتون مربوطه (به من خیلیا می‌گن: «یه کاری تو شرکت خودتون نیستش که ما هم بیایم اونجا؟» واقعیتش خب حوزه شرکت ما الان یه جوریه که تو ایران کار مشابهش انجام نمی‌شه. برای همین آدمایی که بهم می‌گن، خیلی فیت اون پوزیشن نیستن. من خیلی دوست دارم که ایرانی‌ها رو ببرم، یه بار این کارو کردم برای کسی که واقعاً مناسب پوزیشن بود. حتی من رفتم تو جابینجا آگهی‌های شغلی شرکتمون رو گذاشتم، ولی خب اون چیزی که مناسب باشه مثل اینکه نبود، چون رزومه‌ها رو دادم، قبول نکردن.) سعی کنید آدمایی که می‌شناسین با خارج کار می‌کنن، ببینید که شرکتشون چیکار می‌کنه، دقیقاً چه پوزیشنی رو می‌خواد، چیا براش مهمه. با طرف ارتباط بگیرین. از اون طریق می‌تونید. چون اونا یه بار به یه ایرانی اعتماد کردن، اینم خیلی سخته دیگه. برای همین راحت‌تره دومین ایرانی رو بگیرن.

امین آرامش: آره، چون همین که اسم ایرانی روته، کلی از درها بسته می‌شه دیگه.

مرتضی شجاعی: خیلی‌ها اصلاً اطلاع ندارن ایران کجاست! مثلاً: «اینترنت دارین؟!» یه روز یکی از من می‌پرسید که: «شما می‌تونید صورتتونو شیو کنید؟» گفتم: «چه سؤال مسخره‌ای بود الان از من کردی؟!» بعد رفتم یوتیوب رو باز کردم، گفتم بذار این قدم زدن تو تهران رو بهت نشون بدم! همه‌جور آدم هست! ما خیلی فرقی نداریم با جاهای دیگه.

اینا راه‌هایی بود که می‌تونید استارت بزنید با رزومه‌ای که استاندارد باشه. توی یوتیوب فارسی و انگلیسی محتوا به اندازه کافی هست، کسی که دنبالش باشه پیدا می‌کنه رزومه چجوری خوب باشه برای همچین جایی. یه رزومه خیلی خوب و حرفه‌ای انگلیسی تر و تمیز درست می‌کنید. اصلاً هم لازم نیست دروغ بگین! ما شرکتمون داشت مصاحبه می‌کرد یه مدت، کلی هندی و پاکستانی و کلاً این خاورمیانه‌ای‌ها، همه به دروغ نشسته بودن یه جایی می‌گفتن: «من الان تو اتیوپی‌ام» بعد انقدر این آدم‌ها زیاد بودن که دروغ می‌گفتن، دیگه شرکت فهمیده بود. هر کی اینجوری میومد، می‌گفت: «بگو الان ساعت اونجا چنده؟»، «بگو سلام، صبح بخیر به اون زبون چیه؟» اینا رو فیلتر می‌کرد! یعنی انقدر آدم دروغگوی این شکلی زیاد هست که لازم نیست دروغ بگین. بالاخره که می‌فهمن! قراره یه رابطه خیلی خوب بسازین باهاشون، کار کنین. لازم نیست که دروغ بگین من فلان جام یا نیستم. من خودم نمی‌پسندم این راه درآمد دلاری که با دروغ بخواد شروع بشه، چون بالاخره یه رابطه طولانی‌مدت داری می‌سازی.

امین آرامش: خیلی خب، پس دو تا پیشنهاد داری از یه شرکت رومانی و یه دونه کرواسی.

مرتضی شجاعی: آره و این کرواسیه یک ماه و نیم طول کشید پروسه مصاحبه‌ش. اولش اینجوری بودم که: «من تا حالا با یه فرد خارجی توی میتینگ انگلیسی صحبت نکردم هیچ‌وقت!»

امین آرامش: حالا قبلاً حرف نزده بودی؟

مرتضی شجاعی: حرف زده بودم، ولی به این شکل نه! یه اپلیکیشن‌هایی پیدا کرده بودم برای اینکه استرسم بریزه و می‌شد با آدمای رندوم حرف زد. صوتی حرف می‌زدم، ولی خب خیلی بحث جدی نبود و نمی‌دیدمشون. ولی تا حالا جلسه جدی نداشتم که یه چیز مهمی باشه.

خلاصه من بازار بودم، یه موتور گرفتم، نشستم پشت موتوری. یک ساعت قبل جلسه حرکت کردم، یه ربع قبل جلسه رسیدم پشت میز که با یه آدمی که توی کرواسیه بشینم حرف بزنم که کارشون رو بگیرم. بعد اون موقع خیلی برام چیز عجیب‌غریبی بود، مثلاً کی بود این آدمه؟ کجا نشسته؟ داره چیکار می‌کنه؟ کار شرکتشون چیه؟ ولی من هوم‌ورک‌م رو انگار انجام داده بودم. قبل اینکه برم مصاحبه با جفت شرکت‌ها، تهِ شرکت رو درآورده بودم. می‌دونستم دارن چیکار می‌کنن، کُداشون رو دیده بودم، آدماشون رو دیده بودم و به اندازه کافی اطلاعات داشتم.

رفتم مصاحبه با اچ‌آر، خوب حرف زدم در مورد خودم. بعد انقدرم اینکه «من کی‌ام؟ از کجا اومدم؟ چیکار کردم؟» رو با خودم انگلیسی حرف زده بودم، حفظ بودم! تا می‌گفت، می‌گفتم! تند تند می‌گفتم: «آقای مرتضی شجاعی، فلان، فلان!» انگار اینا رو حفظ بودم، اصلاً لازم نبود فکر کنم. برای همین طرف می‌گفت: «اینکه انگلیسی‌ش هم که خوبه، راحت داریم حرف می‌زنیم» بعد سؤال هم چند تا می‌پرسید. توی مصاحبه هم چند بار یه ذره اینترنت لگ می‌زد، دیگه با بدبختی تمام اونا رو گذروندیم.

رفتیم مصاحبه فنی، بهم تسک دادن. تسکشون رو هم خودمو کشتم که بهترین حالتی که می‌تونم انجام بدم. انقدر که فرداش رفتم سرُم زدم! یعنی یه ذره حالم بد بود، با اون وجود گفتم این یه فرصتیه که همینجوری پیش نمیاد. من ۷۰ جا اپلای کردم، دو جا ما رو قبول کردن که بریم حرف بزنیم! بعد به سخت‌ترین شکل ممکن، به حرفه‌ای‌ترین شکل ممکنی که می‌تونستم، این تسک‌ها رو انجام دادم. می‌گم، اینکه نشون بدی خودتو حاضری بکُشی برای اون کاره! (حالا این کلمه‌ش اخلاقی نیست شاید از نظر گفتنش، ولی واقعاً باید نشون بدی که حاضری خودتو پاره کنی برای این کاره!) اینجوریه که طرف می‌گه: «من به این کار ندم، به هر کی بدم، دلم راضی نمی‌شه! این داره خودشو اینجوری به آتیش می‌کشه که همچین کاری رو انجام بده! بعد من برم با یکی کار کنم که قراره بیاد ناز کنه؟!» اول باید خودتو قطعاً اینجوری نشون بدی.

خلاصه این تسک‌ها رو هم زدیم و رفتیم مصاحبه. بهمون گفتن که خب بیا ببینم اینا رو تو زدی اصلاً؟ (می‌خواست ببینه خودم زدم یا نه) ازم سؤال پرسید، خیلی با اعتماد به نفس همه‌شو توضیح دادم.

و از اون یکی شرکتی که رومانی بود، به جای اینکه تسک بهم بده، دو ساعت و نیم – باورتون نمی‌شه! – دو ساعت و نیم تو ویدیو کال از من سؤال پرسید! هرچی پرسید، من جواب دادم. انقدرم تو این مدت کار کرده بودم، دیگه من همه‌چیز رو انگار یه خبری ازش داشتم، یه ناخنکی زده بودم، هر سؤالی می‌خواست بپرسه.

من خودم به عنوان مصاحبه‌گر یه مدت با آدم‌ها مصاحبه می‌کردم. توی هر حوزه‌ای بری، ۲۰۰ تا بیشتر سؤال مصاحبه نیست که، اون سؤالایی که شفاهی می‌پرسن. تو ۲۰۰ تا رو نمی‌تونی حفظ کنی بری برای همچین کار خوبی؟ من ۲۰۰ تا رو کامل حفظ بودم! یعنی اینجوری بود که اون ۲۰۰ تا سؤالی که قراره از یه همچین آدمی بپرسن، اصلاً شکی نبود توش که همه‌شو بلدم! بقیه‌ش می‌موند به سؤالی که اونجا مطرح کنه که حل مسئله باشه، که اونم خداروشکر انجام دادم. سؤال رو که می‌پرسید، راحت جواب می‌دادم. اونم تهش گفتش که: «ایول، دمت گرم! جزو ۱۰ درصد برتری بودی که من مصاحبه کردم باهات. من می‌گم به شرکتمون، احتمالاً اوکی بشه. ولی خب از نظر من تأییدی.»

مرتضی شجاعی: جفت طرف‌ها یه تأیید اولیه دادن. حالا ما منتظر شدیم. این شرکت رومانیه بعدِ اون مصاحبه فنی بود. این کرواسیه یکی، دو ماه طول کشید! موقع کریسمس هم بود، ما خبر نداشتیم (من هنوزم بلد نیستم ماه‌های انگلیسی رو بشمارم!) بعد فهمیدم اینا رفتن هالیدی! دو هفته کارو تعطیل می‌کنن می‌رن. برای همینه جواب ما رو نمی‌دن!

شرکت رومانیه یه آفری داد، ایکس هزار دلار و اون یکی شرکت هم همون آفر رو داد، ولی دو هفته بعدش. خلاصه من موندم و دو تا آفر! گفتم تا دیروز که ما کار نمی‌تونستیم پیدا کنیم، حالا دو تا آفر داریم. گفتم چیکار کنم؟ یکیشون حوزه بلاک‌چینه، یکیشون حوزه معمولیه که خودم کار کردم. بعد من خیلی علاقه داشتم به حوزه بلاک‌چین از اول. به خاطر حرفی که محمدرضا شعبانعلی هم تو پادکست گفت، گفتش که آینده رو اینجوری می‌بینه که قدرت Decentralize بشه و فساد کمتر می‌شه. من خودم آینده رو اینجوری می‌بینم که دنیا با کمک تِک – و حالا اینجا بلاک‌چین – می‌تونه خیلی جای بهتری باشه. این فساد رو حذف می‌کنه، این تمرکز قدرت رو حذف می‌کنه، آدم‌ها یه زندگی ایده‌آل‌تری می‌سازن.

همون‌طوری که انقلاب‌های دیگه داشتیم تا الان، مثلاً انقلاب صنعتی داشتیم. چند بار چند تا اتفاق افتاده دیگه، اینترنت یه بار باعث شده که برابری بیشتر بشه، برق شاید یه بار. من انگار علاقه خودم رو توی بلاک‌چین می‌دیدم، ولی هیچ‌وقت فرصتش رو نداشتم. یعنی خودم تنهایی، انقدر رو دور تند بود زندگیم، نمی‌تونستم برم دنبالش. گفتم این بشه خیلی بهتره.

ولی پول هم برای من خیلی مهمه. گفتم اینا که یه ماه به من دیر جواب دادن (کرواسی) بذار یه کاری بکنم! بگم که: «من از یه شرکت دیگه آفر دارم، ۲۰ درصد از شما بیشتره» بذار اینو بگم ببینم واقعاً چقدر حاضرن برای من بها بدن؟ چقدر از من خوششون اومده؟ فوقش اون یکی رو داریم دیگه، می‌ریم اون یکی. اینم که همون پول رو می‌ده و شرکت خوبی و مطمئنی هم هستش.

حالا این وسط روسیه اوکراین رو زد! گفتن ممکنه رومانی رو هم بزنه. حالا من مسائل اونجا رو هم داشتم چک می‌کردم برای خودم که اینجا جنگ نشه! چون اوکراین که این اتفاق براش افتاده بود، کلاً کشور خالی شده بود، رفته بودن دیگه، هیچ کاری تو اون کشور نبود. گفتم یه وقت برای رومانی همچین اتفاقی بیفته، من دیگه بیچاره می‌شم! خدا کنه کرواسی بشه!

اون شرکت کرواسی که یک ماه و نیم طول داده بود تا جواب بده، انگار تقصیر رو گردن خودشون می‌دونستن. حس کردن یه چیزی رو دارن از دست می‌دن چون توی تعطیلات بودن. گفتن: «تو بیا ما اون ۲۰ درصد بیشتر رو بهت می‌دیم. بهت لپ‌تاپ هم می‌دیم! بیاین اینجا» خواستن منو جذب کنن. گفتم: «ایول! گرفت! بریم اینجا!»

حالا من هیچ ایده‌ای دوباره نداشتم این شرکت می‌خواد چیکار کنه، منو برای چی می‌خواد! کُداشون رو دیده بودم، ولی خیلی برام عجیب‌غریب بود، به خاطر اینکه اصلاً یه دنیای جدید بود بلاک‌چین.

امین آرامش: تو سن چند سالگی تو اولین جایی استخدام شدی که قرار شد حقوق دلاری بگیری؟ یعنی اینجا؟

مرتضی شجاعی: ۲۱ سال! دانشگاه رو تازه تموم کرده بودم. یهو اینجا یه جامپی شد تو زندگی من، باورتون نمی‌شه ۶ برابر شد درآمد من به نسبت قبل.

امین آرامش: ۶ برابر!

مرتضی شجاعی: ۶ برابر عددیه که زندگیتون رو تغییر می‌ده. شاید ۵۰ درصد افزایش بدن حقوق یکی رو، خیلی زندگیش فرقی نکنه، ولی ۶ برابر خیلی بود! قابل گفتن نیست عددش، در حد چند هزار دلار. زندگی من تغییر کرد، از اونجا شروع شد به اینکه اوکی، دیگه خیلی دغدغه مالی ندارم.

امین آرامش: ابزارچی هم بود هنوز؟

مرتضی شجاعی: بود! باورتون نمی‌شه که من بازار هم می‌رفتم!

امین آرامش: بار جابه‌جا می‌کردی؟!

مرتضی شجاعی: آره! شنبه یک‌شنبه‌ها می‌رفتم بار جابه‌جا می‌کردم و بقیه‌ش رو میومدم درآمد دلاری درست می‌کردم. ولی ابزارچی رو می‌رفتم. ولی خب، می‌گفتم: «من کار دلاری دارم، چرا من رو این نمیام تمرکز بذارم؟! این بدبخت‌ها هم انقدر هوای منو دارن، انقدر دارن بهم پول می‌دن، انقدر تکنولوژی خفنی داریم، داریم روی بلاک‌چین کار می‌کنیم، بعد دوباره من می‌رم به ابزارچی!

مرتضی شجاعی: من یه چیزو اینجا فکر کنم یادم رفت بگم. این شرکت کرواسی که رفتم، دوباره این حس‌ها بود که می‌گفتم: «الان منو می‌فهمن، می‌ندازن بیرون!» دوباره این اومد سراغم.

امین آرامش: این حس رو اینجا هم داشتی؟!

مرتضی شجاعی: دوباره اومد! چون من گفتم که می‌رم یه حوزه جدید، بلاک‌چین. بعد اینجا من آدم‌ها رو می‌دیدم، می‌گفتم: «اینا چقدر خفنن! یا خدا! من دیگه بدبخت شدم!» واقعاً هم خفن بودن، هنوزم باورم به اینه. اون شرکت اولیه من فرانت‌اند سایت و بک‌اند می‌نوشتم، یهو قرارداد هوشمند خفن می‌نوشتم، روش چندین میلیون دلار میومد با اون تعامل پول جابه‌جا می‌شد! یا چیزای مختلفی اتفاق می‌افتاد با شرکت‌های معروفی که حتی تو ایران هم توی فعالین اون حوزه می‌شناختنشون. بعد اینجا همون فرمول کار می‌کرد: «اینا ممکنه بالاخره بفهمن که من چیزی بلد نیستم، پس من باید خیلی بیشتر تلاش کنم!»

امین آرامش: مثلاً دو سه ماه اول اینجوری بود؟

مرتضی شجاعی: دو سه ماه اول اینجوری بود، بعد بدتر هم شد! اون وسط‌‌ها اسکرین شیر می‌کردی، یهو می‌رفتی تو یه سایتی، ۴۰۳ می‌داد! «این دیگه چیه؟! چرا سایت برات لود نمی‌شه؟!» «هیچی! الان اینجا رو من درست می‌کنم!» یعنی صورتم رو با سیلی باید سرخ نگه می‌داشتم که: تحریمیم! اینترنتم لگ داره! برقم داره می‌ره! هزار تا بدبختی دیگه دارم! باید نشون ندم که انقدر من آدم در مضیقه و در سختی هستم و دارم راحت باهاتون کار می‌کنم! نگران نباشید! من اوکی‌ام!

امین آرامش: برای برقراری ارتباط چی؟ مثلاً کمبود اعتماد به نفس نداشتی برای داستان زبان؟

مرتضی شجاعی: چرا، اولش داشتم. اولین جلسه‌ای که رفتم، اینجوری بود که: Okay, let’s switch to English! فقط به خاطر من رفتن انگلیسی حرف زدن. همه آدم‌ها انگار از کرواسی بودن و همه‌شون داشتن به زبون خودشون حرف می‌زدن. بعد این یه استرسی بهم داد، گفتم: «همه دارن به خاطر من انگلیسی حرف می‌زنن!» ولی خب پوزیشنی که اول شروع کردم، شانس آوردم اون‌قدر سنگین نبود که خیلی از من مکالمه بخواد. یکی بالا سرم بود که با اون ارتباط می‌گرفتم.

این خیلی نکته مهمیه! چون از ایران که می‌ری به خارج کار می‌کنی، پیمان فخاریان بود فکر کنم اینو گفت، درسته؟ گفت از اینجا که می‌ری، اینجا یه عالمه کار داری انجام می‌دی، اونجا اینجوریه که یه لِوِل میای پایین‌تر. تو اونا رو که نمی‌شناسی، اون کارایی که دارن می‌کنن. من اینجا داشتم خیلی کارا می‌کردم که جای دیگه می‌رفتم خیلی سینیورتر بودم، ولی اینجا که اومدم، انگار تازه من دنیا رو دارم اول می‌شناسم! برای همین یه ذره ارتباط راحت‌تر بود، چون ارتباط زیادی لازم نبود.

اینو بگم که اصلاً نمی‌دونستم تا یکی، دو ماه من دارم چیکار می‌کنم. اصلاً پروژه‌ای که من داشتم روش کد می‌زدم رو نمی‌دونستم دارم چی درست می‌کنم! هر روز می‌خوندم، دوباره همون داستان! ولی در مورد بلاک‌چین بود این سری. دوباره انگیزه داشتم، چون یه چیز خفن بود برای خودم. تا یه حدی اون داستان دوباره پیش اومد که هی بخونم به خاطر اینکه می‌فهمن یا شاید من ضعیفم که نمی‌تونم اینا رو بفهمم! یعنی اینو از این نمی‌دیدم که این مبحث سخته واقعاً! الان می‌دونم که اون مبحث خیلی سخته. یعنی الان نیرو میاد، من تسک می‌دم بهش توی شرکتمون که این کارو بکن، اون کارو بکن، می‌بینم داره چقدر سختی می‌کشه. بهش می‌گم که: سخته، این اوکیه! ولی اونجا من اینجوری بودم که از خودم می‌دیدم! می‌گفتم یه وقت فکر نکنن من آدم ضعی

یه چند ماه اونجا کار کردم. به عنوان فول‌استک بودم، یعنی فقط کارای مربوط به وب انجام می‌دادم، بلاک‌چین مستقیم انجام نمی‌دادم. بعد چند ماه پروژه‌ای که من توش کار می‌کردم رو عوض کردن و گفتن که انگار یه برنامه‌نویس هندی داشتن که داغونش کرده بود! گفتن: «تو بیا جای این، تو این یکی پروژه و اینو انجام بده. ولی این شامل یه استک دیگه هم می‌شه، انگار استک بلاک‌چین هم تو باید انجام بدی! یعنی فرانت‌اند، بک‌اند و بلاک‌چین رو با یه زبون جدید انجام بدی!» گفتم: «من که بلد نیستم اینو! چیکار کنم؟! این که دیگه خودتونم می‌دونین دیگه! ما که دروغ نگفتیم توی رزومه‌مون که بخوایم اینم چیز کنیم!» گفتن: « تو یاد بگیر، ما ساپورتت می‌کنیم! چند ماه تو یاد بگیر که بتونی اینو ادامه بدی. دیگه هرچی باشی از این بدتر نیستی! از اینی که کلاً پروژه‌مونو به فنا داده!»

من با پول شرکت، ماهی چند هزار دلار بهم پول می‌دادن، هر روز می‌شستم کورس می‌دیدم و این خیلی نکته جالبی بود که یه استک جدید رو برای خودم یاد بگیرم! یعنی یه حوزه جدید توی مهندسی نرم‌افزار یاد بگیرم. این خیلی جذاب بود و این برای چندمین بار داشت برای من اتفاق می‌افتاد که شیفت داشتم می‌دادم.

امین آرامش: چی دیده بودن از تو که داشتن این سرمایه‌گذاری رو روت می‌کردن به نظر خودت؟

مرتضی شجاعی: این بار دیگه اون تلاشه نبود! اعتماد! آدم معتمدی بودن، آدم صادقی بودن، اینو دیده بودن. یعنی قبلاً مثلاً تلاشم رو می‌دیدن، اینکه من خودم رو می‌ذارم وسط. ولی این ریموت بود، اصلاً نمی‌دونستن که چجوری دارم کار می‌کنم. ولی می‌دونستن که صادقم، دل می‌سوزونم و قابل اعتمادم. اینا خیلی مهم بود. برای همین گفتن: «تو بیا بشین این کارو بکن»

امین آرامش: من الان دارم فکر می‌کنم که اگه ما فقط بخوایم مهارت‌های فنی رو در نظر بگیریم، شاید، شاید که نه، به احتمال خیلی زیاد، آدم‌های دیگه‌ای بودن اون موقع که سطح مهارت فنی‌شون از تو بالاتر بود.

مرتضی شجاعی: خب آره!

امین آرامش: ولی به لحاظ درآمدی مثلاً درآمد تو رو نداشتن، یا با همچین شرکتی تو کرواسی نمی‌تونستن کار کنن. چون تو یه چیزای دیگه‌ای داشتی به غیر از اونا، که یکیش همین داستان قابل اعتماد بودن بوده.

مرتضی شجاعی: آره. خب اینو اینجوری بخوایم بهش نگاه کنیم که خیلی چیزا بوده. یعنی اون آدم‌ها: یکی اینکه ریسک نمی‌کردن! رفته بودن تو یه شرکت خوب داشتن کار می‌کردن، دیگه داشتن به زندگی‌شون می‌رسیدن و دیگه شل کرده بودن انگار، یعنی سخت نمی‌گرفتن برای خودشون. ولی من گفتم خب برم زبان یاد بگیرم، خودمو بندازم تو سختی، استعفا بدم، بی‌‌پول بشم که مجبور بشم یه چیزی دربیارم! می‌دونی چی می‌گم؟ اینا یکیش بود.

یکیش مهارت، مثلاً مهارت‌های نرم بود. از همون دوران قبل کنکور، من خیلی مطالعه توی حوزه اینکه مهارت نرم چیه، چیکار باید بکنی، چجوری اینو انجام بدی داشتم. مثلاً همین که اومدم گفتم که: « ۲۰ درصد از فلان‌جا من آفر دارم!» اینا چیزاییه که شاید همون لحظه که مهارت نرم رو در موردش می‌خونی، یاد نمی‌گیری، یهو نگی خب اینم من می‌زنم رو رزومه‌م! ولی یه چیزایی رو انگار توی تو روشن می‌کنه! نگیم روشن، یعنی یه مهارتی به تو می‌ده تو ناخودآگاهت که خودت نمی‌فهمی اون موقع، ولی تو عمل یهو یه کاری می‌کنی! کلی از این مهارت‌ها رو توی سبد خودم جمع کرده بودم.

حرف زدن! اینکه چجوری درست حرف بزنن. خیلی از آدمای فنی به این خیلی فکر نمی‌کنن که چجوری منظور خودشون رو درست برسونن. فنی‌هایی که من دیدم، تو مصاحبه می‌ری باهاشون یا تو جلسه می‌ری باهاشون، هفته اول فکر می‌کنی که یارو دیوونه‌ست اصلاً! خب؟ بعد می‌فهمی: «بابا! چه آدم خفنیه! پس چرا اینجوری داره خودشو پرزنت می‌کنه؟!» من اینو خیلی دیدم! آدمای فنی توی جلساتشون میان در مورد کارایی که نشد بکنن فقط حرف می‌زنن و مونده هنوز، دارن می‌کنن! هر کاری هم کردن می‌گن: «خب این که انجام شد!»

دو اینکه، اون آدم غیرفنی‌ای که داره از تو می‌شنوه دنبال چیه؟ می‌خواد از تو چی بشنوه؟ اونو بهش می‌دی یا نه؟ من خیلی وقتا می‌بینم آدما حرف می‌زنن، کلی توضیح می‌دن، ولی اون آدمه هنوز جواب خودشو نگرفته! یعنی اینا مهارت‌هایی‌ان که به نظرم خیلی مهمه. زبان هم خیلی مهم بود و این ریسک کردنه! اینکه به خودت اعتماد به نفس بدی و بگی: «آقا! من می‌تونم! بذار کارو بگیریم، کار می‌کنیم یه جوری!» اینا خیلی مهم بود به نظر من.

امین آرامش: چند ساله الان داری اونجا کار می‌کنی؟

مرتضی شجاعی: الان؟ تو همون شرکت؟ من تو اون شرکت نیستم! خلاصه ما اونجا کار کردیم و بالاخره من بلاک‌چین رو یاد گرفتم. یک سال کار کردم. تو این یک سال، بعد اینکه بلاک‌چین رو یاد گرفتم، اون چیزایی که بود دیگه برام یادگیری نداشت. انگار همون چیزا رو انجام می‌دادم. بعد این پروژه تقریباً هیچ یوزری نداشت و من اینجوری بودم که انگار افسردگی گرفته بودم. این میم هست که یه دلاری رو گرفته اینجوری داره اشکاشو پاک می‌کنه؟ من اون آدمه بودم! یعنی اینجوری بودم که فقط چون پول خوبی داشت، ادامه می‌دادم. شرکتمون شرکت خفنی بود، پروژه‌های خیلی خوبی داشت ولی اون بخشی که من توش داشتم کار می‌کردم، بخش خیلی بدی شده بود که اصلاً هیچ یوزری نداشت!

بعد تنها هم بودم و هر روز با خودم کار می‌کردم. با یه نفر کلاً جلسه داشتم و این حال منو خیلی بد می‌کرد. به خاطر پولش مونده بودم دیگه. گفتم: «خب من ابزارچی رو دارم، اینم دارم، پول خوبی می‌ده. بذار باشه دیگه! بذار یه کم کار می‌کنیم، اینا هم که راضی‌ان، بذار ادامه بدیم!» ولی پیشرفت شغلی… نمی‌دونم، حالم خیلی بد بود. انگار روحمو فروخته بودم این مدت!

خلاصه این وسط‌ها با خودم گفتم، مشورت کردم. یه ذره سخت‌گیری‌های مالیاتی هم اومده بود اون وسط برای ابزارچی. سختی‌های دیگه‌ش هم اومده بود، بالاخره بیزینس که بزرگ‌تر می‌شه، خیلی سختی‌های مختلفی داره، مخصوصاً تو ایران. حالا اون موقع اعتراضات هم شروع شد، دوباره یه سری چالش‌های دیگه بود.

برای همین کم‌کم با خودم فکر کردم، گفتم: « تو ایران من هر کاری که بکنم… اصلاً خیلیا رو دیدم! چقدر تلاش کرده، یه پیج زده یک میلیون فالوئر گرفته، یه بیزینس دورش درست کرده، الان همه‌ش رفت رو هوا! این چه داستانیه که من انقدر خودمو بکشم که همچین چیزی بسازم که تهش معلوم نیست چیه؟!» انگار همون داستان اینه که خونه خودت رو داری یه جایی می‌سازی، یه زیرساختی داری یه جایی می‌سازی که خودش زیرش سُسته، هر لحظه ممکنه بریزه! و خیلی ناراحت شدم از این بابت.

از طرف دیگه با خودم فکر کردم، گفتم: «من دارم تمرکزم رو دو تا جای مختلفِ کاملاً متضاد می‌ذارم. یکی وب‌سایت فروشگاه آنلاین ابزار درست کردم، یکی توسعه‌دهنده بلاک‌چینم که یه حوزه تخصصی حساب می‌شه که خودش ملزومش اینه کلی مطالعه داشته باشی تا توش پیشرفت کنی» دو اینکه، گفتم: «من ۱۰۰ درصد توانم رو تو بلاک‌چین بذارم بیشتر درمیارم یا ابزارچی؟» سه اینکه، گفتم: «من این ابزارچی رو، بیا ۱۰ سال بعدش رو نگاه کنیم، به بهترین جایی که ممکنه برسه، خوشحالم از اونجا؟» با خودم قشنگ چشمام رو بستم، تصور کردم، گفتم: «۱۰ سال دیگه‌ست، بزرگ‌ترین سایت فروش ابزاریم، اِن تومنه فروشمون، حتی شعبه داریم چند جا، من دفتر خودم رو دارم اونجا…» یه همچین حالتی برای خودم متصور شدم. بعد گفتم: «نه من نمی‌خوام این باشم!»

دوم اینکه، یه تیکی تو ذهنم بود؛ وقتی اینو شروع کردم، یه عددی برای خودم در نظر گرفتم که از این ماهانه دربیارم. اونو خیلی وقت بود زده بودم. گفتم من تا اینجاش رو می‌دیدم که بیایم این کارو بکنیم، ولی خیلی زود به این هدفم رسیدم. بعدش رو نمی‌دیدم می‌خوام چیکار کنم. می‌گفتم یه کسب‌وکار درست کنم انقدر خوب برام پول دربیاره، بعدش چیکار کنم رو نمی‌دیدم.

و خیلی سخت بود این تصمیم. همین کاری که اگزیت بکنه آدم از کسب‌وکار، بیاد بیرون، خیلی سخت بود. ولی با شریکم بالاخره به تفاهم رسیدیم که من این کسب‌وکار رو بهش بفروشم و دیگه توی این حوزه کلاً ادامه ندادم. با اینکه یه بچه‌ای ساخته بودم که ۵ نفر داشتن ماهیانه حقوق ثابت ازش می‌گرفتن، کلی فروش داشت، نماینده تقریباً تمام برندهای ابزار بود، به کلی شرکت‌های بزرگ محصول فروخته بودیم، براش شرکت ثبت کرده بودیم، کلی کارا کرده بودیم! ولی دیگه گفتم: «هر کاری که کردم نمی‌ارزه برام. این مسیر بلاک‌چین رو برم خیلی موفق‌تر می‌شم»

امین آرامش: سهمت رو کلاً فروختی اونجا؟

مرتضی شجاعی: سهمم ۵۰ درصد بود، فروختم. از نظر مالی نمی‌گم عدد بدی بود، ولی خب می‌موندم خیلی به نظرم مفیدتر بود. تجربه‌ش خیلی بیشتر ارزش داشت تا اون آورده‌ی مالی‌ای که برام داشت و این تجربه‌ای که توی بازار کسب کردم، یاد گرفتن بیزینس بود. من ارشد کارآفرینی دارم می‌خونم. اون بازار که می‌رفتم، همیشه اون کلماتی که می‌گفتن برام خنده‌دار بود، بعد رفتم تو دانشگاه، دیدم همه اون کلمات اینجا داره تعریف می‌شه دوباره! عرضه و تقاضا رو فهمیدم. این کانکشن رو با گوشت و پوست و خون فهمیدم این بار! اینکه ارتباط داشتن چقدر مهمه! اینو همیشه تو چیزای سافت اسکیل می‌خوندم، ولی اونجا فهمیدم که اصلاً پیش‌نیاز اینکه تو بیزینس بزنی، اینه که کانکشن داشته باشی! دومین پیش‌نیازش اینه که پول گنده داشته باشی. این دو تا رو با هم می‌ذاری کنار، بالاخره یه بیزینس خوب می‌زنی.

مرتضی شجاعی: در هر صورت اینو گذاشتم کنار و اومدم بیرون. یه آرامش روانی من به دست آوردم! بالاخره کارم یه چیز بود، تمرکزم یه چیز بود و فقط تمرکز کردم روی کار با شرکت کرواسی. از اینجا خب خیلی بیشتر مطالعه کردم. گفته بودم تو اون پروژه حالم خوب نبود به خاطر این بود که می‌دونستم اون پروژه‌ای که من دارم کار می‌کنم، یه پروژه بی‌اهمیتی برای شرکته. پول که درنمیاره هیچی، یه سرمایه‌ایه که فقط می‌خوان این انجام بشه و این سرمایه رو اینجا خرج کنن. وابسته به من نبودن، اصلاً بهم نیاز نداشتن. هر لحظه حس بیهوده بودن بهم دست می‌داد.

گذشت و بالاخره می‌دونستم یه روزی می‌رسه اینا یا می‌گن برو یه پروژه دیگه کار کن، یا برو خونتون دیگه! و بالاخره اون روز رسید و اون همکاری که با من کار کرد و اونو که اخراج کردن، به منم گفتن: «این پروژه رو ما دیگه نمی‌خوایم ادامه بدیم» ولی باهاشون اوکی شده بودم، یعنی بهم اعتماد داشتن. گفتن: «یه سری گزینه‌ها هستش، می‌تونی بری با اینا کار کنی.» من گفتم: «این فلان چیزی که می‌گی، خیلی برام جذابه!»

مدیر عملیات شرکت ما، یه شرکت دیگه ثبت کرده بود، اونم توی صربستان. و تازه اول کارش بود، ۸ نفر بودن کلاً. گفت: «می‌تونی بیای اینجا با همین حقوق کار کنی؟» من تو ذهنم این بود که از اینجا سریع‌تر بیام بیرون، یه حقوق خوب بگیرم. ولی خب هر لحظه‌ای که من داشتم هر کاری می‌کردم، بالاخره یه فاکتورهایی بود تو اون لحظه که تصمیم گرفتم. اونجا هم دیگه کم‌کم می‌خواستم به ازدواج جدی‌تر فکر کنم، نمی‌تونستم ریسک کنم بگم: «نه من با شما کار نمی‌کنم، می‌رم دنبال یه کاری که خیلی دوستش دارم!» ریسک نکردم و گفتم: «اگه همون حقوق رو بهم می‌دین، من کار می‌کنم»

خب یه بدی‌ای که درآمد دلاری داره اینه که تو درآمدت قطع بشه، تا چند ماه ممکنه هیچ پولی نداشته باشی و بر همون اساس اگه تصمیم گرفته باشی تو زندگیت، یهو ممکنه بیچاره بشی!

امین آرامش: آره دیگه، خرج‌ها از یه جایی به بعد دیگه به اندازه دخل زیاد می‌شه!

مرتضی شجاعی: یکی این. دوم اینکه چند ماه طول می‌کشه دیگه. یعنی هر چقدرم تو تلاش کنی، چندین ماه ممکنه مثلاً چهار ماه بیکار باشی! بعد خیلی هم سخته برات بیای دوباره با ایران کار کنی، درآمدهای ریالی داشته باشی. خلاصه گفتم: «من باهاتون شروع می‌کنم با همون حقوق، اشکال هم نداره»

اینجا یه اتفاق خیلی خوب افتاد برای اولین بار تو زندگیم! اینا شرکت رو تازه تأسیس کرده بودن. یعنی چهار نفرشون جزو کوفاندرها بودن، سه چهار تا کارمند داشتن، من پنجمین کارمندش بودم که استخدام می‌کردن و همه‌شون از صربستان بودن. من اولین خارجی بودم که وارد تیم شدم و اولین کسی بودم که به خاطرش باید انگلیسی صحبت می‌شد. خیلی از آدم‌ها اونجا اصلاً با خارجی کار نکرده بودن. دیدین تو ایران یه خارجی میاد، همه باهاش حرف می‌زنن، براشون جالبه؟ من اونجوری بودم براشون!

مرتضی شجاعی: رفتم باهاشون شروع کردم و یه سری کارا با هم کردیم. توی اون شرکت قبلیه، من یه ایده‌ای به ذهنم رسیده بود که این یه ایده بیزینسی خوب می‌تونه باشه. اولین کاری که از من خواستن، گفتن: «ما همچین ایده‌ای داریم، می‌خوایم اینو درستش کنیم!» گفتم: «شوخی می‌کنید؟! این ایده رو من خودم دارم! رو پنجره اتاقم نشون دادم با ماژیک نوشته بودم. گفتم کلی تحلیل کردم که چجوری می‌شه این ایده رو انجام داد، چیکار می‌شه کرد» انگار استخدام شده بودم ایده خودم رو برای اون شرکت انجام بدم! و خیلی جذاب بود برام!

رفتیم جلوتر، کلی کارا با هم کردیم و کلی اتفاق افتاد. بعد یه کنفرانسی شد، اونا رفتن فرانسه، پاریس. ولی خب من نمی‌تونستم برم. اونا همه رفتن پاریس به خاطر ویزا، من نمی‌تونستم برم و اونجا خیلی حس بدی داشت. ولی چند ماه بعدتر، خداروشکر، همون کنفرانس توی ترکیه هم بود. منو برداشتن با خودشون بردن! انگار شرکت یه ذره بزرگ‌تر شده بود، هشت، نه نفر آدم از کشور صربستان اومده بودن استانبول، منم با هزینه خودشون. منم تا حالا اصلاً خارج از ایران نرفته بودم، اولین بارم بود! یعنی خیلی هم سختم بود اولش، می‌ترسیدم منو اونا داشتن می‌بردن، عین یه اردو منو آوردن خارج!

بعد حالا نه اینکه استانبول خیلی متفاوت‌تر از ایران باشه، اون اتفاقی که اونجا داشت می‌افتاد، یه کنفرانسی بود از کل دنیا جمع شده بودن، یعنی از همه‌جا آدم بود! خود ویتالیک بوترین که خالق اتریومه توی بلاک‌چین، اونم اومده بود! خیلی از آدمای گنده دیگه هم اومده بودن. برای همین انگار من یهو همه آدمای دنیا رو، یه سری آدمای خوبشون رو، اونجا یهو دیدم و اینجوری بودم که: چقدر باحاله همه‌چی! چقدر کارا داره اتفاق می‌افته پشت صحنه! آدمای واقعی‌ان! اینا رو من دارم می‌بینم از نزدیک! یه عالمه برام انگیزه شد این. یه ۱۰ روز اونجا بودیم با همدیگه کار کردیم، کلی با هم بیشتر آشنا شدیم، من خیلی براشون قابل اعتمادتر شدم. یعنی اینجوری بود که یه رابطه قوی‌تری ساختیم.

مرتضی شجاعی: حالا از اونجا دوباره یه عالمه کارای خفن شروع شد. یعنی یه عالمه شرکت خفن تو دنیا، از طریق این شرکت، من باهاشون کار کردم. این شرکتم کارش اینجوری نبود که برای خود اون کشور صربستان کاری بکنه، برای کل دنیا بود. با شرکت‌های آمریکایی، با شرکتی که تو آلمان ثبت شده، سوئیس ثبت شده، با اونا کار می‌کردیم. انگار منِ ایرانی، که هیچ‌وقت نمی‌تونستم مستقیم با آمریکا کار کنم، این راه برام باز شده بود!

از یه جایی به بعد، من عین خودشون شده بودم، انگار هم‌وطن اونام! دیگه اصلاً خیلی هم اشاره نمی‌کردن این ایرانیه. من باهاشون صمیمی شدم، یه عالمه پروژه رو با هم بردیم جلو، با چند تا جای خفن کار کردیم.

اولین پروژه‌ای که بعد اینا انجام دادم، توکن ود، یه کاری کردیم مثلاً ۶ میلیون دلار از طریق اون کدی که ما با هم زدیم، از یه شبکه به یه شبکه دیگه منتقل شد و اینو همه دیدن! این یه کارش بود. بعد یه کاری کردیم، تتر رو می‌شناسین دیگه، USDT، یه ارز. فکر کنم سومین مارکت کپ رو داره تو ارزهای دیجیتال. تتر با اکانت توییترش یه توییت زد که کاری که من کرده بودم رو داشت پرزنت می‌کرد! می‌گفت: «از این به بعد می‌تونید با تتر فلان کار رو بکنید» تتر برای کاری که من فنی‌ش رو انجام داده بودم، توییت زد!

امین آرامش: از اون اپی که با اون اپ‌ساز توی کافه‌بازار ساختی تا امروز، خیلی به نظرم مسیر جالبیه! خیلی عالیه، خیلی عالی! و هنوزم با همون شرکت داری کار می‌کنی؟

مرتضی شجاعی: هنوزم با این شرکت کار می‌کنم. یه مدتی تکنیکال لید بودم. الان داریم برای شرکت آمریکایی کار می‌کنیم و کلی کانکشن حالا این مدت ساختم. حالا همه این چیزایی که یاد گرفتم، کلی کانکشن ساختم. مثلاً یه بار فکر کنم به تو گفتم، مدیر مهندسی سابق اسپیس‌ایکس (SpaceX) منو فالو کرد! انقدر سعی می‌کردم که کانکشن بسازم. یا مثلاً این اعتماد به نفس زبان رو گفتم، اصلاً من اول واقعاً زبان بلد نبودم! به شرکت پیشنهاد دادم اسپیس‌های مختلف برگزار کنن تو توییتر، با شرکت‌های گنده. من یهو شدم مدیریتوِر اون اسپیس! یه مدیر Crypto.com اومده بود اونجا، من داشتم ازش سؤال می‌پرسیدم! منی که دو سال پیش همین انگلیسی ساده رو هم نمی‌تونستم صحبت کنم! یعنی یه سری اتفاقات خیلی خوب و یه سری پروژه‌های خیلی خوب انجام دادم که خیلی بهم اعتماد به نفس داد. یعنی الان رضایت شغلی‌م خیلی بالاتر از اون شرکت قبلیه که با خارج داشتم کار می‌کردم.

امین آرامش: و ظرف این بازه زمانی کم، رشد بسیار بسیار خوبی داشتی و خیلی خیلی خوشحالم که تونستیم این داستان رو روایت کنیم که آدمای دیگه هم ببینن که خیلی یه چیز دور از دسترسی نیست واقعاً. که البته که واقعاً فقط اون مهارت فنی تنها چیزی نیست که آدما بهش نیاز دارن. کلی چیز دیگه هست، از جمله اینکه تو واقعاً شبکه‌ساز بسیار خوبی بودی، خیلی خوب بلد بودی خودت رو پرزنت کنی. واقعاً اون داستان لینکدین جابز که حالا رفتی و اپلای کردی و بلد بودی که چطور رزومه درست کنی، شاید اینا چیزایی‌ان که خیلی واقعاً دیده نشه، ولی اگه اونا نبوده، واقعاً کار نمی‌کرده. همون جلسه مصاحبه، آماده شدن براش، که تو از قبل رفتی به قول خودت مشقاتو قبلش انجام دادی، جواب همه سؤال‌ها رو از قبل می‌دونستی. ولی بالاخره در دسترسه! یه دونه نمونه واقعیش رو ما اینجا داریم.

مرتضی شجاعی: و یه دونه نمونه‌ای که به نظرم خیلیا راحت‌تر شاید بتونن… مثلاً شاید خیلیا از بچگی رفتن کلاس زبان. من سختی‌هایی که حالا الان با هیجان و به خنده همه‌ی اینا رو تعریف می‌کنم، ولی خب همه این مدت‌ها به دور از خانواده، تو خونه‌ای که با داداشم گرفته بودیم زندگی می‌کردیم، یعنی دور از خانواده بودم، تو یه شهر دیگه بودم، وسط مهاجرتم از یه شهر خیلی کوچیک به یه شهر خیلی بزرگ بود، خیلی وقتا توی تنگناهای مالی بودم… خیلیا شاید این سختی رو نداشته باشن. من دارم این کیس رو می‌گم. یعنی اون کسی که تا حد من توی اون شرایط بوده، می‌تونه برسه. حالا اونایی که بهترن که قطعاً می‌تونن برسونن! اونایی که بدترن، به نظرم خب بیان اگه رسیدن داستانشون رو بگن، یا اینکه خب بالاخره یکی باید شروع کنه دیگه!

منم خیلی دوست داشتم یکی رو ببینم و پیدا نکردم. حالا بعداً شاید پیدا کنم ببینم که از این بدتر هم بوده کسی تونسته؟ ولی این به آدم انگیزه می‌ده. من دوست داشتم این داستان رو بگم که آدما بدونن که می‌شه رسید. ولی به اینم نگاه نکنید که من الان با هیجان و خنده همه رو دارم می‌گم، خیلی جاهاش واقعاً خیلی سخت‌تر از این حرفایی بوده که من می‌گفتم! ولی خب انگار یه چیزی بوده که بهش نیاز داشتم، مجبور کردم خودمو که بهش برسم.

امین آرامش: خیلی عالیه! خیلی عالیه! پول رو چطوری میاری ایران؟ چون ممکنه برای بعضی آدما این قضیه سؤال بشه.

مرتضی شجاعی: آره. من خیلی اتفاقاً پیام می‌گیرم از آدمای مختلف، یا حتی از دوستام که : «درآمد دلاری چجوری می‌شه داشت؟»، یا : «پولو چجوری بیاریم؟» اول اینو بگم که اگر، اگر می‌خواین این داستان رو شروع کنید، آخرین چیزی که بهش فکر می‌کنید، اینه که پولو چجوری بیارید ایران!

در مورد خود شخص من، چون تو یه حوزه‌ای دارم کار می‌کنم که بلاک‌چینه و درآمد شرکت‌هایی که داریم کار می‌کنیم اکثراً از طریق خود همون شبکه بلاک‌چینه، از همونجا دیگه درآمدم رو دریافت می‌کنم. یعنی به صورت کریپتوکارنسی می‌گیرم. خب؟ این یک.

امین آرامش: تو ایران هم صرافی هست و تبدیل می‌کنی مستقیم به ریال و وسلام دیگه.

مرتضی شجاعی: آره دیگه، اون که اصلاً کاری نداره. دوم اینکه خیلی راه‌ها هست. من بعداً که حالا یه ذره وضعم بهتر شد، رفتم خارج از ایران حساب باز کردم. یا می‌تونی شرکت باز کنی. یا یه سری شرکت‌ها هستن می‌تونن این کار رو برات انجام بدن. خیلی راه هست! یعنی اینجوری نیستش که این دغدغه شما باشه! دغدغه شما ساخت کانکشن یا پیدا کردن اون جاب هستش.

امین آرامش: اگه برگردی عقب، چه کارهایی رو می‌کنی یا نمی‌کنی؟ مثلاً اگه بخوای با مرتضای ۱۸-۱۹ ساله حرف بزنی؟ البته فکر کنم تو واقعاً ظرف این بازه زمانی کم، انقدر کارای خوب و خفن انجام دادی که شاید خیلی نباشه! ولی چیزی به ذهنت می‌رسه بگو.

مرتضی شجاعی: به نظرم یه چیزی که من خیلی بهش پایبندم اینه که این کارا رو نمی‌کردم، نمی‌فهمیدم دیگه. یعنی شعورم انقدر بالا نمی‌رفت که الان بفهمم اون کارا نادرست بوده. برای همین من اوکی‌ام با کارایی که کردم به نسبت. ولی خب یه سری کارا بوده که می‌دونم که اگه اون موقع اون کار رو می‌کردم خیلی بهتر بود. مثلاً فلان زبون برنامه‌نویسی رو شروع می‌کردم خوب بود. ولی من اون موقع پول نیاز داشتم دیگه. مجبور بودم همین کارو بکنم. یعنی اولین چیزی که دم دستم بوده باهاش پول دربیارم، رفتم درآوردم. الان نمی‌تونم به خودم بگم که اون موقع اون کارو می‌کردی الان وضعیتت بهتر بود! خیلی کارایی بود که اگه می‌کردم الان وضعم بهتر بود، ولی چاره‌ای هم نبود، شرایط نمی‌ذاشت.

امین آرامش: ببین، چون ما یه قسمت معرفی برنامه‌نویسی فرانت‌اند هم با شما رفتیم قبلاً تو کارنکن. حالا فرض کن یه آدمیه که رفته یه خورده برنامه‌نویسی فرانت‌اند یاد گرفته و الان دوست داره که درآمد دلاری داشته باشه. بهش می‌گی چیکار کنه دقیقاً؟ یکی اینکه بره خب چه می‌دونم، زبان یاد بگیره. به غیر اون دیگه چی؟

مرتضی شجاعی: اول اینکه اگه می‌خوای به اینا فکر کنی، به نظر من بیا اول خودت رو مناسب بهترین شرکت‌های ایران بکن! یعنی تو اون تاپ‌فایو (Top 5) بتونی استخدام بشی. اگه مناسب اون نیستی، به نظرم این کارو نکن! خیلی بهتره اینجا یاد بگیری تا بری اونجا یاد بگیری! اینجا خیلی بهتر یاد می‌گیری! این ظلم رو در حق خودت نکن که به خاطر پول، مثلاً به خاطر ۶ ماه، هفت ماه، یه سال زودتر به درآمد دلاری رسیدن، بری دنبال این چیزا! خب؟ این به کنار.

دوم اینکه، اینم در نظر بگیر که یه ذره یه سری حوزه‌ها آدم توش زیادتر شده. یعنی خیلیا می‌تونن فرانت‌اند رو به صورت معمولی انجام بدن، خوب هم انجامش بدن! خب؟ یه چیزی باید بسازی که یه ذره متمایزتر باشه! یعنی هر کسی نتونه کار تو رو انجام بده.

سوم اینکه، زبانت! احتمالاً زبان رو اکثراً انقدر تنبلی می‌کنن، به خاطر همون چندین سال، هی تو ذهنشون می‌مونه. من خیلی آدم‌ها می‌شناسم ده ساله، هشت ساله می‌خواد بره شروع کنه این داستان رو، ولی زبانش رو هنوز اوکی نکرده! این زبانه هم به کنار.

چهارم اینکه، همین! بگرد ببین کدوم شرکت می‌تونی مناسب باشی، همون چیزی که گفتم، برای خودت بتونی اثبات بسازی و هم‌زمان هی اپلای کن. من دو ماه تو خونه داشتم اپلای می‌کردم، کنار اون ابزارچی رفتن. یعنی دو ماه زمان کمی نیست! من نمی‌شناسم آدمی که بهش گفته باشم برو اپلای بکن، ناامید نشده باشه وسطش! همه! همه ول می‌کنن!

امین آرامش: تو چیکار می‌کردی که ناامید نشی؟

مرتضی شجاعی: من ناامید می‌شدم! ناامید بودم! حالم خیلی بد بود! ولی ادامه می‌دادم! مجبور بودم دیگه. یعنی انگار شرف خودم رو گذاشته بودم وسط! استعفا داده بودم! گفته بودم: «آقا! من می‌رم دیگه با خارج کار می‌کنم!» تو این وسط‌ها مثلاً آفر داشتم از شرکت ایرانی ولی با اینکه عددش حتی دو برابر اون شرکت قبلی بود، بازم رد می‌کردم! چون دیگه انگار برای خودم حیثیتی کرده بودم! مجبور بودم بشه! یعنی ناامید می‌شدم، می‌گفتم: «دیگه چیکار کنم؟ دیگه بذار انجام بدیم دیگه! کاریه که خودمونو انداختیم توش! اگه نشم، دیگه چیکار می‌شه کرد؟!»

ببین، طول می‌کشه! خب؟ مثلاً ممکنه چهار ماه، پنج ماه هم طول بکشه، ولی ارزشش رو داره. من می‌گم ۶ ماه من با جایی کار نمی‌کردم، ولی اولین جایی که پیدا کردم با خارج، کار کردم، ۶ برابر چیز بود! یعنی همین انگار پی‌آف کرد! انگار هزینه اون ۶ ماهی که من کار نمی‌کردم رو داد. یعنی ارزشش رو داشت! (حالا الان همه کارفرماهای ایرانی میان منو فحش می‌دن! می‌گن همه رو داری تشویق می‌کنی!).

یه چیزی هم می‌خوام در موردش صحبت بکنم اگه بشه، اینه که سختی‌های این داستان هم به نظرم باید بگیم. من اول صحبتمون گفتم خیلی ناراحت می‌شم این پکیج‌فروش‌ها رو می‌بینم تو لینکدین. حالا من اینستاگرام ندارم، اینستاگرامش می‌بینم که بعضیا می‌فرستن که هستش. «درآمد دلاری! رهایی از نمی‌دونم فلان! استقلال مالی!» یک! اگر داره پکیج می‌فروشه، من یه سؤال دارم آقای پکیج‌فروش! رو به دوربین دارم می‌گم. شما که داری پکیج درآمد دلاری می‌فروشی، مگه نمی‌گی درآمد دلاری خوبه؟ چرا پکیج دلاری نمی‌فروشی؟! چرا نمی‌ری به خارجی یاد بدی؟ انگلیسی یاد بدی؟ مگه بلد نیستی این کارو؟! چرا نمی‌ری با خارج کار کنی؟ مگه نمی‌گی که: «دارم درآمد دلاری درمیارم خودم، برای همین می‌خوام آموزش بدم!» درآمد دلاری اون‌قدر خوب هست که تو نیای اینجوری دروغ بگی در مورد پکیج‌های آموزش درآمد دلاری!

چون ببین، یه سری چیزا هست مهارته، خب؟ مثلاً چه می‌دونم، برنامه‌نویسی، سئو یا مهارت نرمه. اوکی! می‌شه باهاش یه سری چیزا یاد گرفت از یه دوره آموزشی. ولی رسیدن به درآمد دلاری، یه چیزیه که بسته به هر شخص کاملاً متفاوته و راه‌های این مدلی نداره که بگیم خب برو اون کارو بکن موفق می‌شی! خیلیا رو دیدم از اینا استفاده کردن، اصلاً به هیچ چیزی نرسیدن!

امین آرامش: شانس هم خیلی مؤثره واقعاً!

مرتضی شجاعی: بعد شانس مؤثره. من در مورد شانس نظر شخصی‌م اینه که تکرار خیلی مهم‌تره. اینکه تعداد تکرار بالایی بکنی، شانست بالاتر می‌ره دیگه! خب؟ یعنی شانس بالاخره درِ یکی رو می‌زنه! خیلی موقع‌ها یکی یه شانس خیلی بهتر میاره. اینو بذاریم کنار، من خودم خیلی وقت‌ها شانس آوردم. ولی تو باید هی تلاش بکنی که یه بار بگیره دیگه! اینم مهمه!

مرتضی شجاعی: می‌خوام اینو بگم که درآمد دلاری: اول اینکه رسیدن بهش اتفاقاً راحت نیست! نمی‌خوایم دروغ بگیم به خودمون که بگیم خیلی راحته! این مسیریه که شاید من با خنده اومدم گفتم، واقعاً سخته! اگه راحت بود، خب خیلیا هستن! مثلاً هندی و پاکستانی و اینا هستن. جمعیت هند چقدره؟ یه میلیارد! پاکستان چقدر؟ فکر کنم ۲-۳۰۰ میلیونه! اینا همه هستن تو همین بازاره! چیز راحتی نیست! یک!

دو اینکه، آدمی باشین که دنبالش باشین، خودتون رو بذارین پاش، قطعاً می‌رسین! چون من آدم اصلاً خاصی نبودم! هیچ‌چیز خاصی نداشتم! یعنی تو همه حرفایی هم که زدم، هیچ‌چیز خاصی نداشتم! فقط می‌خواستم و مجبور بودم که برسم، چون لازم داشتم این داستان رو! این دو.

سه اینکه، بعد از اینکه کار شروع می‌شه، یه تریدآفی دوباره شکل می‌گیره. ممکنه برای خیلیا درآمد دلاری اصلاً ارزشش رو نداشته باشه! یعنی مثلاً یکی داره توی یه شرکت خوب ایرانی کار می‌کنه، درآمد خوبی داره، خرجش رو داره، پس‌اندازش رو داره، بهش می‌رسن و شخصیتش رو داره. ولی خیلی جاها تو داری ریموت کار می‌کنی، با آدمایی که کامل یه فرهنگ دیگه‌ای دارن، از یه کشوری که هر روز یه شرایط خیلی سختی داره. یه استرسی که تو باید متحمل بشی تا به این درآمد برسی، خیلی خیلی بالاست!

چهار اینکه، تو داری با یه جایی کار می‌کنی که می‌تونه هم‌کشوری خودش رو استخدام کنه، از تو خیلی توقع بالاتری داره! من دوستام هستن الان همه‌جای دنیا دیگه خداروشکر مهاجرت کردن از ایران، همکارای سابقم اکثراً مهاجرت کردن، الان همه‌جا هستن. می‌بینم شأن شخصیتی که برای اونا ممکنه شرکت قائل بشه، شرکت‌های خوبی که اونا می‌تونن باهاش کار کنن، و حجم کاری‌ای که اونا دارن، به نسبت حجم کاری‌ای که من دارم. من برای اینکه ایرانم و کمتر پوزیشنی می‌تونه منو استخدام کنه، حاضرم خیلی کارا بکنم که راضی باشه کارفرما. هر کدی رو بگه بزنم. هر کاری، هر چقدر بگه بیشتر کار کنم! اینا چیزاییه که هیچ‌جا گفته نمی‌شه. همش جذابیت کلمه دلار رو می‌گن همه‌جا. یعنی اینکه تو کلی استرس داری هر لحظه که توی جلسه یه لحظه قطع نشی. کلی استرس داری که یهو درآمدت رو کات نکنن به خاطر همچین چیزایی! اینترنت قطع نشه! فلان اتفاق نیفته! و می‌گم این چیزا خیلی چیزاییه که بهش اشاره نمی‌شه هیچ‌وقت.

امین آرامش: هست، ولی در کل می‌شه و دست‌یافتنیه و می‌ارزه!

مرتضی شجاعی: آره دست‌یافتنیه! ولی بدونید اصلاً از طرف همین آدمایی که میان شو می‌کنن، مثلاً کسی که میاد خونه و ماشین و ساعت و گوشی نشون می‌ده رو، توی همون قسمت محمدرضا شعبانعلی پرونده‌شون رو بست! ولی داستان اینه که خیلیا که اینا رو شو می‌کنن، یه انگیزه کاذبی به آدما می‌دن. می‌گن خب میریم درآمد دلاری می‌گیریم، اینجوری می‌شه دیگه! ولی این سختی‌ها رو نمی‌بینن که آقا! دهنت قراره سرویس شه! همین اینکه تو تاپ فایو ایران هم استخدام بشی، کار راحتی نیست! توی این حوزه حداقل! تو داری با کل دنیا رقابت می‌کنی یه کاری رو به دست بیاری! این کار راحتی قرار نیست باشه! ولی لذت‌بخشه و دست‌یافتنیه! اینو باید توضیح می‌دادم.

امین آرامش: عالی! عالی! اگه کسی احیاناً سؤال بیشتری داشته باشه، راه ارتباطی هست که بتونه بیاد باهات ارتباط بگیره؟

مرتضی شجاعی: شاید من دیگه خیلی نرسم الان جواب بدم واقعیتش. الان سعی کردم هرچی که داشتم رو تقریباً بگم. لینکدین به نظر من تنها راهیه که می‌ذاره.

امین آرامش: مثلاً زیر همین ویدیو تو یوتیوب کامنت بذارن.

مرتضی شجاعی: آره تو یوتیوب کامنت بذارن فکر می‌کنم بهترین راهه.

امین آرامش: تو یوتیوب کامنت بزنن، سؤالشون رو جواب بدی.

مرتضی شجاعی: آره.

امین آرامش: دمت گرم! مرسی. من هرچی سؤال بوده پرسیدم. چیزی هست که بخوای بگی در انتها؟

مرتضی شجاعی: در انتها دوباره از شما تشکر می‌کنم به خاطر تمام قسمت‌هایی که داشتین. حالا من یه بار اشاره کردم، ولی در تمام این مسیر تقریباً، تا چند وقت پیش تمام قسمت‌ها رو من گوش کرده بودم و همه این تصمیماتم تحت تأثیر کارنکن هم بوده.

امین آرامش: چقدر خوب! خیلی از شنیدنش خوشحالم که داستان یه آدمی که قبلاً خودش کارنکن رو می‌شنید، داریم تعریف می‌کنیم و دوست دارم که یه روزی داستان کارنکنِ شما رو هم تعریف کنیم که دارین این قسمت رو می‌شنوین. دمت گرم مرتضی بابت وقتی که گذاشتی.

مرتضی شجاعی: دم شما گرم! خیلی ممنون، مرسی. مخلصم.

امین آرامش: خسته نباشی.

پیشنهاد می‌کنم تماشای این گفتگوی جذاب رو در یوتیوب از دست ندید:

آنچه در این مقاله میخوانیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *